دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

 

آبی درون قمقمه نمانده بود، اما همین‌طور خونی بود که از بدنش می‌رفت، در «بموی قدیمی» محاصره شده بود، داشت آخرین نفس‌هایش را در این دنیا می‌کشید تشنه بود...


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:56 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره. می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟ با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از "شلمچه" برایش بگویم و گفتم. از سه راه مرگ. از کربلای پنج و ...


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

من هنوز17 سالمه!

من در17 سالگی جا موندم . هر وقت به عکس همرزمام و تصویر جبهه و جنگ و خاطرات عزیزانم می رسم تمام این سی  سال برام محو می شه. من هنوز 17 سالمه!

من در17 سالگی جا موندم . نمی دو نم چرا پس از گذشت 30 سال و فرسودگی سلول های بدنم هنوز هر وقت به عکس همرزمانم و تصویر جبهه و جنگ و خاطرات عزیزانم می رسم تمام این سی سال برام محو (همسر فرزندانم  خانه زندگی شغل) میشه. احساس می کنم در داخل سنگر نشستم و هر لحظه ممکن  است که بچه ها  با شیطنت های خاص خودشان  داخل سنگر شوند.

احساس می کنم فرهاد در رابطه با کمین دشمن سخت نگرانه و دنبال راه حلی برای از بین بردن اونه. ساعت 2 نیمه شب با فریاد پاشو پیدا کردم منو از خواب بیدار میکنه .

احساس می کنم شهید .... که به تازه گی فرمانده گروهان گردان حضرت امیر شده با نگرانی کالک منطقه رو آوورده و در رابطه با نحوه عمل کردن روی منطقه مشتاق نظرات همرزماشو بدونه .

احساس می کنم خون گرم رحیم روی دستام جاریه و من بشدت با فشار روی زخم سعی می کنم خونریزی رو بند بیارم . اما اون فریاد می زنه :"برو ، بچه ها منطقه رو توجیه نیستن. برو برو . وای وای امشب مگه چه مناسبتیه؟ اینهمه چراغانی و نور خدایا چرا همه جا اینقدر زیبا شده! چراغایی از همه رنگ خصوصاً سبز و قرمز عینا نیمه شعبانه  . با خیسی صورتم و بوی تند باروت تازه متوجه شدم  روبروی پتروشیمی عراقیا بعد از میدون امام رضا و شهرک دوئیجی  بواسطه انفجاری ....... بیهوش شدم و چراغای زیبا همون تیرای رسام دشمنه که داره از بالای سرم رد میشه و نورای زیبا همون آتیشه انفجار گلوله های دشمن و منوره. 

احساس می کنم فرهاد در رابطه با کمین دشمن سخت نگرانه و دنبال راه حلی برای از بین بردن اونه. ساعت 2 نیمه شب با فریاد پاشو پیدا کردم منو از خواب بیدار میکنه .احساس می کنم شهید .... که به تازه گی فرمانده گروهان گردان حضرت امیر شده با نگرانی کالک منطقه رو آوورده و در رابطه با نحوه عمل کردن روی منطقه مشتاق نظرات همرزماشو بدونه .احساس می کنم...

می خوام بلند شم و بچه ها رو بطرف هدف هدایت کنم  دوباره همه جا یک حالت زیبایی  پیدا میکنه  همه جا مثل نور روشن شده.  قاسم ، علی ، محمد ، فرهاد؛ خدایا! اینا مگر شهید نشدن اینها اینجا چیکار می کنن . پاک گیج شدم  .حالتی مانند سبکی و پرواز بهم دست میده  خوشی ای که تا حالا تجربه نکردم  . احساس غربیه .

سراسر بدنم درد می گیره. عجب درد جانکاهی! حتی توان فریاد کشیدن هم ندارم.  بی اختیار کلمه آخ از دهانم خارج میشه . صدای پرستار که فریاد میزنه دکتر دکتر! بهوش اومد . تازه منو متوجه شرایطم میکنه.  تهران بیمارستان ساسان.

آره هر وقت به عکس همرزمام و تصویر جبهه و جنگ و خاطرات عزیزانم می رسم تمام این سی  سال برام محو می شه. من هنوز 17 سالمه!

اسماعیل مرتضایی

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 11:56:31.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 سال 68 بود، اون سال محرم افتاده بود داخل مرداد ماه و ما واقعا طعم تشنگی رو توی عراق می چشیدیم، برنامه عزاداری مخفی برای خودمون چیده بودیم ، یه حاج آقایی داشتیم به ما گفته بود هرکی قصد آزادشدن داره همین محرم از ارباب بی کفن بگیره، از اسیر کربلا بگیره...

داخل تاکسی نشسته بودم و به سمت دانشگاه می رفتم ؛ رادیو روشن بود و هرکی زنگ میزد یه چیزی در خصوص محرم می گفت، یکی شعر یکی خاطره یکی از عزاداری پابرهنه یکی از گم شدن کفش، یکی زنگ زد و خودش رو عسگری معرفی کرد، شعری خوند که یادم نیست، نفر بعد زنگ زد مجری گفت کافه رادیو بفرما، کسی جواب نداد دوباره تکرار کرد کافه رادیو بفرما، این بار یه آقایی جواب داد ولی متوجه نشدم خودش رو چی معرفی کرد آخه همین لحظه تاکسی ترمزی زد و باز و بسته شدن صدای در و کم کردن صدای رادیو همه وسیله شد ولی یه لحظه بعد که سر و صدا آروم شد،شنیدم « آزاده ام از بجنورد...»

ذهنم رفت سمت بچه های تکریت، آزاده های جنگ ، اولش فکر کردم می خواد شعر بخونه ولی بعد دیدم نه داره خاطره تعریف میکنه

اون سال بیشتر از همیشه درد زینب (س) رو می فهمیدم آخه هم بیشتر همراهای ما شهید شده بودن و هم درد اسارت....

« سال 68 بود، اون سال محرم افتاده بود داخل مرداد ماه و ما واقعا طعم تشنگی رو توی عراق می چشیدیم، برنامه عزاداری مخفی برای خودمون چیده بودیم ، یه حاج آقایی داشتیم به ما گفته بود هرکی قصد آزادشدن داره همین محرم از ارباب بی کفن بگیره، از اسیر کربلا بگیره...»

محرم در اردوگاه اسرای عراق

دیگه رسیده بودم سرکوچه دانشگاه نه می تونستم بمونم و نه برم ، به آرامی پیاده شدم ولی دلم داخل ماشین بود، یکهو فکری زد به سرم هنگام پیاده شدن دفترم رو سر دادم کف ماشین و بعد از اونکه مابقی پول رو گرفتم، چند لحظه ای مکث کردم تا خاطره تموم بشه و بعد دفترم رو برداشتم.

اون سال بیشتر از همیشه درد زینب (س) رو می فهمیدم آخه هم بیشتر همراهای ما شهید شده بودن و هم درد اسارت....

لحظه ای سکوت و یا به تعبیری قطره ای اشک و بعد ادامه داد« بالاخره ما آزادشدیم ، درست همان سال »

 

نویسنده: هادی لاغری فیروزجائی

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 11:57:46.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:54 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

طوفان شن نشانی از شهدا بود ؛ روایت تفحص

در منطقه عملیات والفجر مقدماتی، شهیدی پیدا نکردیم؛ با دست‌های خالی از منطقه می‌رفتیم که با طوفان شن سنگینی مواجه شدیم، نیم ساعت همانجا ایستادیم بعد از آرام شدن طوفان، پیکر شهیدی را دیدم که از زیر شن‌ها بیرون آمده بود.

«شمشیری» از اهالی خوزستان و جانبازان قطع دوپای تفحص است؛ وی خاطرات بسیاری از نحوه کشف پیکرهای مطهر شهدا در مناطق عملیاتی در دل دارد که به یکی از معجزات در کشف پیکر شهدای منطقه عملیاتی «والفجر مقدماتی» در قتلگاه فکه اشاره می‌کند.

29 اسفند 1370 و اوایل فروردین 1371 در قتلگاه منطقه عملیاتی «والفجر مقدماتی» با همکاری جمعی از فرماندهان اطلاعات عملیات قرارگاه سپاه 11 قدر قدیم ـ سپاه 27 محمد‌رسول‌الله (ص) و سیدالشهدا(ع) فعلی ـ جمعی از فرمانده گردان‌ها و رزمندگانی که در آن عملیات به اسارت درآمده بودند، عملیات جستجو را آغاز کردیم.

عملیات تفحص 2 ـ 3 روز طول کشید؛ پیکرهای تعداد زیادی از شهدای عملیات «والفجر مقدماتی» که مربوط به لشکر 27 و عاشورا بودند، تفحص شدند و پیکرها را به عقب منتقل کردیم.

چند ماه بعد گروهی از قرارگاه کربلای نیروی زمینی سپاه که گردان یکم انصار بودند، برای جستجو به این منطقه آمدند و دنبال پیکرهای شهدای مفقودالاثرشان می‌گشتند. زمانی که وارد محور شدیم نزدیک به چند ساعت داخل رمل‌ها گشتیم.

 منطقه وسیعی بود اما با دست‌های خالی از این منطقه برمی‌گشتیم که ناگهان به طوفان شن خیلی سنگینی برخورد کردیم و مجبور شدیم به خاطر اینکه بچه‌ها روی مین نروند در آن منطقه توقف کنیم. طوفان شن حدود نیم ساعت به طول انجامید؛ بعد از آن از زیر خاک‌ها بیرون آمدیم و خودمان را تکان دادیم و از شدت طوفان، حتی چهره‌هایمان خاکی بود. وقتی می‌خواستیم حرکت کنیم دیدیم...

منطقه وسیعی بود اما با دست‌های خالی از این منطقه برمی‌گشتیم که ناگهان به طوفان شن خیلی سنگینی برخورد کردیم و مجبور شدیم به خاطر اینکه بچه‌ها روی مین نروند در آن منطقه توقف کنیم. طوفان شن حدود نیم ساعت به طول انجامید؛ بعد از آن از زیر خاک‌ها بیرون آمدیم و خودمان را تکان دادیم و از شدت طوفان، حتی چهره‌هایمان خاکی بود.

وقتی می‌خواستیم حرکت کنیم دیدیم در فاصله چند متری ما بر اثر طوفان شن، پیکر شهیدی از زیر خاک بیرون زده؛ خیلی خوشحال شدیم به اتفاق دوستان، عملیات جستجو را آغاز کردیم که پیکرهای 8 شهید دیگر نیز کشف شد که همگی در عملیات «والفجر مقدماتی» به شهادت رسیده بودند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 11:59:19.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:54 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ایستگاه خاطره

ما با او شوخی كردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما كه شهید نمی شوی.»گفت: «باور كنید من شهید می شوم و همین تویوتایی كه الان از اینجا عبور كرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!» ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یكدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت.

فرمان با عصا

در خط بودیم. مسئول محور، «حاج علی موحد» همراه با برادر «حسن قربانی» به خط آمده بودند تا به نیروها سر بزنند. من بیرون سنگر ایستاده بودم كه با آنها برخورد كردم. حاج علی به من گفت: «فلانی برو داخل سنگر، اینجا در خطر هستی.»

گفتم: «الان می روم.»

ایشان یك عصا همراه داشت. با آن مرا مورد خطاب قرار داده و گفت: «به تو می گویم برو توی سنگر!» من بالاجبار تصمیم گرفتم به داخل سنگر بروم. هنوز چند قدمی داخل سنگر نشده بودم كه پشت سرم یك گلوله به زمین خورد. نگاهی به عقب انداختم، دیدم حاج علی موحدی و حسن قربانی هر دو بر زمین افتاده اند. هردوی آنها در اثر برخورد تركشهای آن گلوله به شهادت رسیده بودند. (راوی: اسماعیل عابدی)

نزدیك معشوق

یكی از بچه های تخریب مجروح شده بود. وقتی بچه های حمل مجروح او را می بردند، در وسط راه گفته بود: «نگه دارید! چرا مرا دور می كنید؟» بچه ها گفته بودند: «برادرجان تو را از چه چیزی دور می كنیم؟» در جواب گفته بود: «آقا دارد می آید و شما دارید مرا دور می كنید! چرا این كار را می كنید؟»

تا اینكه درجایی یك دفعه خودش را بلند كرده و مثل اینكه دستش را توی گردن كسی بیندازد، دست را به حالت بغل كردن كسی حركت داده بود و بعد از روی برانكارد روی زمین افتاده بود. همین كه او را بلند كرده بودند، دیده بودند كه شهید شده است!... (راوی: سیدابوالقاسم حسینی)

تا اینكه درجایی یك دفعه خودش را بلند كرده و مثل اینكه دستش را توی گردن كسی بیندازد، دست را به حالت بغل كردن كسی حركت داده بود و بعد از روی برانكارد روی زمین افتاده بود. همین كه او را بلند كرده بودند، دیده بودند كه شهید شده است!...

بسته آجیل

عملیات «والفجر8» به پایان رسیده بود و ما برای پدافند منطقه در شهر فاو مستقر بودیم. یك روز از هدایای مردمی یك مقدار آجیل برایمان آوردند و به هركدام از بچه ها یك بسته دادند. چند دقیقه ای از پخش این آجیل ها نگذشته بود كه یكی از بچه ها آمد و گفت: «این بسته آجیل را یك نفر به نام ده نمكی به جبهه هدیه كرده است تو او را می شناسی؟» من ابتدا تصور كردم، قصد شوخی دارد، گفتم: بابا، تو هم ما را دست انداختی!

او گفت: «ببین، اینهم نامه اش.» و یك كاغذ كوچك را كه داخل بسته آجیل قرار داشت به من داد. من هم كاغذ را باز كردم و ازدیدن دستخط آن متعجب شدم....

نامه متعلق به برادر كوچك من بود كه در دبستان تحصیل می كرد. خوردن آجیلی كه برادرم فرستاده بود، برایم بسیار لذت بخش بود. (راوی: ابوالفضل ده نمكی)

 

خاطرات دفاع مقدس

خاطره نگار

شهید «براتی» عادت عجیبی داشت: قبل از اینكه عملیات شروع شود، در اردوگاه به وسیله ضبط كوچكی كه داشت، با بچه ها مصاحبه كرده و خاطراتشان را جمع آوری می كرد، و می گفت: «می خواهم اگر شهید شدید خاطراتتان را داشته باشم.» ولی یك بنده خدایی نبود كه با خودش مصاحبه كند؛ تا اینكه بالاخره او هم شهید شد!... (راوی: ناصر بسایری)

شما كه شهید نمی شی!

درمنطقه «ام القصر» در خط پدافندی بودیم. مسئول دسته مان برادری به نام «سیدجلیل میرشفیعیان» بود. او فرد مخلصی بود و نماز شبش ترك نمی شد.

روز آخری كه می خواستیم به عقب بیاییم، ایشان شبش در پست نگهبانی بود و مسئول شیفت ما به حساب می آمد. ما توی سنگر نشسته بودیم كه ایشان آمد و گفت: «بچه ها! بهتر است از همدیگر حلالیت بخواهیم چون من تا چند دقیقه دیگر شهید می شوم!»

ما با او شوخی كردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما كه شهید نمی شوی.»گفت: «باور كنید من شهید می شوم و همین تویوتایی كه الان از اینجا عبور كرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!» ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یكدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت. هنوز 7-8 منزل دور نشده بود كه یك خمپاره 60 كنارش به زمین خورد و ایشان را به شهادت رساند. قابل توجه آنكه جنازه مطهر این شهید را به وسیله همان تویوتای مزبور به عقب منتقل كردیم! (راوی: حسین تواضعی)

شهید «براتی» عادت عجیبی داشت: قبل از اینكه عملیات شروع شود، در اردوگاه به وسیله ضبط كوچكی كه داشت، با بچه ها مصاحبه كرده و خاطراتشان را جمع آوری می كرد، و می گفت: «می خواهم اگر شهید شدید خاطراتتان را داشته باشم.» ولی یك بنده خدایی نبود كه با خودش مصاحبه كند؛ تا اینكه بالاخره او هم شهید شد!...

جلودار

تعدادی از نیروهای گردان زخمی شده و یا به شهادت رسیده بودند. به ما دستور رسیده بود كه به عقب بازگردیم. بجز یكی از برادران كه مسئولیتی در گردان داشت، كس دیگری راه را بلد نبود. این برادر هم زخمی شده بود؛ تیر به گوشه چشمش خورده و از آن طرف بیرون آمده بود. چشم ایشان را بسته بودند؛ ولی چون كس دیگری راه را بلد نبود این برادر با همان حالت جراحت و درد و بی حالی جلوی همه حركت می كرد و نیروهای باقیمانده در گردان را راهنمایی می كرد. واقعا صحنه بسیار جالبی بود! (راوی: عباس جانثاری)

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:02:44.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:54 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

اولین محرم در جبهه ها

در سال 1359 در سوسنگرد بودیم. آنجا تقریبا خط مقدم محسوب می شد و رزمندگان تصمیم گرفته بودند برای مقابله با عراقیها به صورت گروه گروه در یكی از خانه‌های شهر مستقر شوند. این گروه‌ها زیر نظر سپاه اداره می شدند و نام آنها گردان شهید «علم الهدی» بود

در سال 1359 در سوسنگرد بودیم. آنجا تقریبا خط مقدم محسوب می شد و رزمندگان تصمیم گرفته بودند برای مقابله با عراقیها به صورت گروه گروه در یكی از خانه‌های شهر مستقر شوند. این گروه‌ها زیر نظر سپاه اداره می شدند و نام آنها گردان شهید «علم الهدی» بود.

نیروهای دشمن تا منتهی الیه شهر سوسنگر پیشروی كرده بود. بچه‌ها برای اینكه بتوانند در مقابل آنها یك سپر دفاعی ایجاد كنند مجبور بودند تا از رودخانه‌ای كه در وسط شهر سوسنگرد قرار داشت با «بلم»( نوعی قایق) عبور كنند و كانال‌هایی را حفر كنند. رزمندگان هر 24 ساعت،‌ 24 ساعت جایشان را به گروه دیگر می دادند.

رزمندگان از هر فرصتی برای انجام كارهای معنوی به ویژه عزاداری استفاده می كردند، مثلا در زیر آتش وحشتناك دشمن، مراسم سوگواری برگزار می كردند. جمعیتی كه مراسم عزاداری امام حسین (ع) را در آنجا برپا كردند كمتر 100 نفر می شد.

مسجد جامع شهر سوسنگرد نقش محوری و مؤثری در ساماندهی رزمندگان داشت و می توانست آنها را در یك مكان مشخص گردهم بیارود.

غیر از ایام محرم و صفر نیز، بچه‌های رزمنده از هر فرصتی برای مناجات و عزاداری استفاده می‌کردند، مگر در ایام جشن که برنامه‌ها تفاوت داشت. شب‌های چهارشنبه در دعای توسل، شب‌های جمعه در دعای کمیل و در طول هفته به هر بهانه که می‌شد ذکر مصیبت اباعبدالله و ائمه برقرار بود. برنامه قرائت سوره واقعه هر شب ساعت نه شب به صورت جمعی گذاشته می‌شد و بعضی از گردان‌ها از بلندگو پخش می‌کردند. هنوز هم در دوکوهه این کار انجام می‌شود و ساعت نه شب از بلندگو سوره واقعه پخش می‌کنند. این‌طور هم نبود که فقط برنامه‌های عمومی برگزار شود. شب‌ها در چادرها هم برنامه‌هایی به ذوق و سلیقه رزمنده‌ها برقرار بود و اگر مداحی بینشان بود کار به عزاداری و سینه‌زنی هم می‌کشید.

اوایل انقلاب اشعار سینه‌زنی‌ها و زنجیرزنی‌ها هنوز محتوای طاغوتی داشت و خیلی منطبق با حقیقت امام حسین نبود. خیلی حرمت ائمه در نظر گرفته نمی‌شد و گاهی محتوای غلط هم داشت و به توهین هم می‌کشید. جبهه تاثیر زیادی در خالص شدن محتوای شعرها داشت

دهه اول محرم در عین این‌که عزاداری جبهه جذاب بود، اکثر بچه‌های تهران سعی می‌کردند خود را به عزاداری‌های تهران برسانند. مخصوصا تاسوعا و عاشورا علاقه رزمنده‌ها برای شرکت در دسته‌های عزاداری تهران خیلی بیشتر بود. اما برنامه‌های جبهه هم طبق روال انجام می‌شد. شب اول محرم شروع به سیاهی زدن می‌کردند. اگر در چادرها بودند، چادر را به سلیقه خودشان سیاهی می‌زدند و اگر مثلا در دوکوهه داخل ساختمان استقرار داشتند آنجا را سیاه‌پوش می‌کردند. اگر گردان برنامه خاصی مثل مانور و راهپیمایی نداشت، عزاداری برقرار بود. بعد از نماز اول سخنرانی بود و بعد عزاداری که عزاداری هم طول می‌کشید. البته گردان‌ها در عزاداری متفاوت بودند. بعضی از آنها در عزاداری زیاده‌روی می‌کردند و کارشان چند ساعت طول می‌کشید. حتی بعضی از گردان‌ها بعد از عزاداری‌های جمعی در بیابان‌های اطراف قرار می‌گذاشتند و باز هم به سینه‌زنی می‌پرداختند. البته این‌گونه عزاداری‌ها معمول نبود و اغلب بعد از ساعت خاموشی که ترددهای اردوگاه محدود می‌شد برنامه‌ عزاداری جمعی نبود. علاوه بر این معمولا آخر شب برنامه‌های رزم دسته‌ای، گروهانی یا گردانی بود و رزمنده‌ها باید زود می‌خوابیدند تا به موقع بیدار شوند و توان مانور داشته باشند.

اولین محرم در جبهه ها

روزهای تاسوعا و عاشورا، اربعین و 28صفر مانند جاهای دیگر دسته‌های عزاداری گردان‌ها به راه می‌افتاد. اگر در دوکوهه بودند همه به حسینیه شهید همت می‌آمدند و عزاداری می‌کردند، اگر در کرخه بود گردان‌ها در دسته‌های عزاداری که علم و کتل و پرچم داشتند، از محل استقرار خود به محل وسیعی که صبحگاه‌های مشترک گردان‌ها برگزار می‌شد، می‌آمدند.

عزاداری و سینه‌زنی و بعد هم غذایی که بین رزمنده‌ها پخش می‌شد. اگر نمی‌شد به صورت متمرکز کل لشکر را غذای نذری بدهند، خود رزمنده‌ها برنامه نذری دادن راه می‌انداختند. گوسفند می‌گرفتند، قربانی می‌کردند، دیگ راه می‌انداختند و آب‌گوشت می‌دادند.

در برنامه‌های خاص مداح‌های مشهور مثل حاج منصور ارضی، حاج محمد طاهری یا حاج محسن طاهری می‌آمدند و در حسینیه دوکوهه یا محل تجمع رزمنده‌ها در اردوگاه‌ها برنامه برگزار می‌کردند. معمولا روحانی معروف در این ایام برای سخنرانی نمی‌آمد و خود روحانی‌های گردان‌ها برای رزمنده‌ها صحبت‌ می‌کردند.

در هر صورت همان سنت و برنامه‌های عرفی که در شهر انجام می‌شد در جبهه هم برقرار بود، یکبار یکی از عملیات‌ها با مناسبتی همزمان شده بود و بچه‌ها تصمیم گرفتند حلوای نذری بدهند. خوب در خط مقدم خبری از آرد و این‌جور چیزها نبود. یکی از بچه‌های اصفهان با خودش گز آردی آورده بود که با همان آرد، حلوا درست کردند. به هر ترتیب که بود برنامه‌ها را مانند برنامه‌های شهر برگزار می‌کردند ولی سوز و گداز عزاداری بچه بسیجی‌ها چیز دیگری بود.

ابداع نوحه و مرثیه و سبک در جبهه خیلی زیاد بود، سبک‌های خاصی که حماسی بود و به فضای جبهه می‌خورد. مثلا شعارهای صبحگاه که بچه‌ها با‌ آن می‌دویدند متناسب با ایام محرم سروده می‌شد و به جای شعارهای حماسی صرف که هیچ محتوایی هم ندارد، ذکر و مدح اهل‌بیت می‌گفتند. البته در ایام دیگر سال هم چیزی جز شعارهای مذهبی در برنامه صبحگاه بسیجی‌ها نبود. مثلا فرازهایی از دعای جوشن کبیر را در دویدن صبحگاه زمزمه می‌کردند.

شب اول محرم شروع به سیاهی زدن می‌کردند. اگر در چادرها بودند، چادر را به سلیقه خودشان سیاهی می‌زدند و اگر مثلا در دوکوهه داخل ساختمان استقرار داشتند آنجا را سیاه‌پوش می‌کردند

اوایل انقلاب اشعار سینه‌زنی‌ها و زنجیرزنی‌ها هنوز محتوای طاغوتی داشت و خیلی منطبق با حقیقت امام حسین نبود. خیلی حرمت ائمه در نظر گرفته نمی‌شد و گاهی محتوای غلط هم داشت و به توهین هم می‌کشید. جبهه تاثیر زیادی در خالص شدن محتوای شعرها داشت. یک تغییر اساسی از دوران دفاع مقدس در شعرهای مذهبی و عزاداری‌های امام حسین اتفاق افتاد و حماسه امام حسین به صورت ارزشی و اصیل وارد اشعار مذهبی شد.

شعرا، چه آنهایی که واقعا شاعر بودند و معروف بودند و چه آنهایی که فی‌البداهه شعر می‌گفتند، در ایام محرم به جبهه می‌آمدند و بین گردان‌ها می‌چرخیدند و شعر مذهبی می‌سرودند. مثلا آقای کشوری که پیرمردی بود بی‌سواد ، به جبهه می‌آمد و در هیأت‌های رزمندها می‌نشست. یکدفعه بلند می‌شد و فی‌البداهه نیم ساعت شعر در وصف امام حسین می‌گفت که مجلس را تحت تاثیر قرار می‌داد. یا حسام، شاعر معروف، می‌آمد و شعر می‌گفت.

در ایام محرم و صفر عملیات‌های زیادی نبود. به جز چند عملیات محدود مانند عملیات محرم در سال 62 که در منطقه دهلران انجام شد. محرم و صفر از ابتدای شروع جنگ رفته‌رفته به سمت تابستان می‌رفت و در تابستان هم کمتر عملیات می‌شد. علت هم قدرت بیشتر دشمن در فصل گرم بود که برای مثال در فصل گرم زمین کمتر حالت باتلاقی دارد و توان مانور زرهی دشمن خیلی زیاد می‌شود. به همین علت در ایام محرم و صفر رزمنده‌ها بیشتر در حالت اردوگاهی بودند و در خط مقدم نبودند، و عزاداری‌ها در اردوگاه برقرار بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:03:47.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مامان به من گفته ساکت توی اتاق بنشینم و با اسباب‌‌بازی‌هایم بازی کنم تا او بازگردد. اما، مامان نمی‌داند که من تو را بیشتر از تمام اسباب‌بازیهایم که برایم خریدی، دوست دارم؛ حتی بیشتر از عروسکم.

ذات جنگ فی نفسه عملی خلاف انسانیت است اما زمانی که برای دفاع از میهن و کشورت سراز پا نمی شناسی و پهلوان وار به میدان می روی، آن زمان است که می شوی اسطوره که هیچ کس نمی تواند نامت را از تاریخ پاک کند. شهدای هشت سال دفاع مقدس دلاورانی هستند که فراموش ناشدنی خواهند ماند.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی ندای یاحسین در آسمان پیچید

شهر سومار در این روز بعد از سال‌ها مهمانانی را به سوی خود دعوت كرده بود، میزبانان را «عبدالله» فرزند «روح‌الله» می‌نامیدند

روز عرفه بود، سومار لبخند می‌زد، نفت‌شهر نفس می‌كشید و گیسكه لب می‌گشود و ندای «واغربتا» از شیارهای این منطقه به گوش می‌رسید، نسیم كربلا به تپه‌ها و صخره‌های گیسكه می‌وزید.

 شهر سومار در این روز بعد از سال‌ها مهمانانی را به سوی خود دعوت كرده بود، میزبانان را «عبدالله» فرزند «روح‌الله» می‌نامیدند.

در این روز خادمین شهدایی كه از تیرماه، شبانه‌روز با ذكر «یا زین‌العابدین(ع)» و «یا مسلم بن عقیل» پرچم‌های سرخ و سیاه و سبز كه نام «یاحسین(ع)»، «یاابوالفضل‌العباس(ع)» و «یافاطمه‌الزهرا(س)» نقش بسته بود را به اهتزاز درآورده بودند، از شوق این مهمانی سر از پا نمی‌شناختند انگار تمام خستگی‌های شبانه‌روزی آماده كردن این مهمانی مرتفع شده بود. پس از اقامه نماز ظهر و عصر در گیسكه، پیكرهای مطهر بر شانه‌ها تشییع می‌شد اما نه، میزبانان گمنام ما را به مهمانی می‌بردند و پذیرایی از دل‌ها بود، اشك مهمان‌ گونه‌ها و هدیه این مهمانی آمرزش گناهان. پس از حضور حاجیان در محل برگزاری مراسم دعای عرفه بر بلندای شهر سومار، نماز عاشقانه‌ای بر پیكرهای نامداران آسمانی اقامه شد. سردار علی فضلی، جانشین سازمان بسیج مستضعفین در این مراسم سومار را اینگونه روایت كرد:

 قبل از آغاز رسمی جنگ در جغرافیای سومار، یك گروهان و 13 پاسگاه مرزی در كنار نفت‌شهر شاهد هجمه‌ها و شكسته شدن مرزهای ایران اسلامی توسط رژیم بعث عراق بودند و این پاسگاه‌ها ماه‌ها قبل از آغاز رسمی جنگ با متجاوزان درگیر شدند و شاهد این ادعا شهادت مظلومانه یك‌هزار و 500 شهید قبل از آغاز رسمی جنگ است. زمانی كه مهیای نبرد شد فعالیت‌هایشان را در آن سوی مرز می‌شد مشاهده كرد. سپاهی به فرماندهی محمدعلی عبادی نفت‌شهری و مرحوم مالكی در فرماندهی سپاه قصرشیرین گروهی از رزمندگان به این دیار را عزیمت كردند.

با دیدنشان آنها را در آغوش گرفتیم و پرسیدیم «در این 12، 13 روز بعد از سقوط نفت‌شهر چگونه آب و نان به شما رسید؟» آنها گفتند «ما همه چیز داشتیم، بسته‌ای خرما و قمقمه‌ای آب اما در این مسیر هر شب دو بی‌بی ما را یاری و پشتیبانی می‌كردند.»

 تیپ یك لشكر 81كرمانشاه به فرماندهی سرهنگ سهرابی در منطقه مستقر شدند سروان آقایی نیز جوان شجاعی بود كه فرماندهی ژاندارمری را در سومار بر عهده داشت؛ صدام در 31شهریور 1359 از زمین، آسمان و دریا به ایران اسلامی حمله‌ور شد تا ظرف یك هفته حكومت نوپای اسلامی را با 14 لشكر پیاده و زرهی و نیروهای دریایی و هوایی از پا درآورد. با تصرف سومار توسط عراقی‌ها رزمنده‌ها هم قدری عقب‌نشینی كردند. منطقه به مرور سازماندهی شد بعد از پل هفت دهانه و سه دهانه نیروهای ژاندارمری، ارتش و سپاه و رزمندگان بومی منطقه مستقر شدند، روز سیزدهم آغاز جنگ در حوالی رودخانه همین منطقه شاهد مددهای غیبی بودیم حدود 13 نفر از ارتفاعات به پایین نزدیك می‌شدند با خودمان گفتیم كه خدایا اینها چه كسانی هستند نكند دشمن می‌خواهد از غافلگیری استفاده كند؟! نزدیك‌تر آمدند، ما هم نزدیك‌تر رفتیم. رزمندگان عزیز اسلام بودند كه دو نفر از آنها مجروح بود كه از منطقه نفت‌شهر به عقب برمی‌گشتند.

شهدای گمنام

با دیدنشان آنها را در آغوش گرفتیم و پرسیدیم «در این 12، 13 روز بعد از سقوط نفت‌شهر چگونه آب و نان به شما رسید؟» آنها گفتند «ما همه چیز داشتیم، بسته‌ای خرما و قمقمه‌ای آب اما در این مسیر هر شب دو بی‌بی ما را یاری و پشتیبانی می‌كردند.» زخم یكی از مجروحان كه از شدت عفونت به كرم افتاده بود را پانسمان كردیم و كلی درباره روزهایی كه آنها در محاصره بودند،‌ صحبت كردیم. قرارگاه ظفر به فرماندهی شهید محمدابراهیم همت سعی بر بازپس‌گیری منطقه داشت. پنج تیپ از جمله تیپ 55 هوابرد به فرماندهی سرهنگ عبادت، تیپ 4 لشكر 81 كرمانشاه، تیپ 31 عاشورا به فرماندهی شهید باكری، تیپ 27 محمدرسول‌الله(ص) به فرماندهی شهید رضا چراغی و در جناح چپ عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) به فرماندهی شهید چراغچی با رمز یاابوالفضل‌العباس(ع) اجرا شد. این منطقه جغرافیایی بعد از دو سال اشغال توسط عراقی‌ها به همت رزمندگان، ارتشیان و بسیجیان آزاد شد.

بعد از سخنرانی سردار فضلی دعای عرفه خوانده شد، نگاه‌ها به تابوت‌ها بود تا واسطه پذیرفتن توبه‌هایمان شوند؛ سیدالشهدا(ع) اكنون برگشته‌ام، باز آمده‌ام با كوله‌باری از گناه و اقرار به گناه پس تو ای خدای من، ببخش مرا. منزل شهیدان آماده بود؛ آفتاب داشت پنهان می‌شد؛ گویی ابرها چادر نماز به سر داشتند، آنها به یاد مادران این شهدا در این محفل آمده بودند، همه جمع شدند تا آنها را بدرقه كنند، تاب و توان از همه گرفته شده بود و انگار آنجا آخر دنیا بود؛ با ندای یاحسین(ع) شهدا در خانه‌هایشان آرام گرفتند. در این مراسم سردار سیدمحمد باقرزاده گفت: شهدای گمنامی كه امروز در این نقطه به خاك سپرده شدند در همین منطقه عملیاتی به یاد مسلم بن عقیل جنگیدند بنابراین برای زنده نگه داشتن این رشادت‌ها در نزد راهیان نور، یادمان این شهدا به یاد مظلومیت و غربت سفیر امام حسین(ع) در كوچه‌های كوفه در این مكان ساخته می‌شود. همه آمدیم اما دل‌هایمان در آنجا جا ماند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:06:01.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، صدای حاج همت را شنیدم که گفت: «سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کند... من به عقب می‌رم تا برای کمک به این بچه‌ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]