بچه های «كربلای 5» درشب شروع این عملیات، از خدا بهشت را طلب نمی كردند، شعارشان این بود:«كربلا، كربلا، ما داریم می آییم». شاید هم الان كربلا باشند شهدا، شاید هم پیش حسین. هر كجا هستند آنچه بر پاست، بساط عزاست. حتی آن سوی هستی، امروز جز این قصه نیست؛ «باز این چه شورش است كه در خلق عالم است»
ادامه مطلب
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
روایت معتبر از شهید باكری اهل «اینجا» نبود. مال «آبادی» دیگری بود. در سرش سودای دیگری داشت. پی «چیزی» میگشت. به دنیا پشت كرده بود 1- اهل «اینجا» نبود. مال «آبادی» دیگری بود. در سرش سودای دیگری داشت. پی «چیزی» میگشت. به دنیا پشت كرده بود. انگار كل دنیا از چشمش افتاده بود! به قول همسرش: «هیچ وقت از دنیا حرف نمیزد.» زندگی سادهای داشت، لباس ساده میپوشید. در بند مو و اینطور چیزها نبود. میگفت: «به نظر من هر آدمی دو دست لباس داشته باشد بس است. یك دست را بپوشد، یك دست را بشوید.» گفتم كه این مرد «ساده بود و تمیز» حواسش خیلی جمع بود كه مبادا گرفتار عافیت و رفاهطلبی شود. از تجمل و اسراف شدیداً پرهیز داشت. به همسرش مدام سفارش میكرد: «درست زمانی بروید خرید كه واقعاً معطل مانده باشید.» 2- هرگاه دلش میگرفت، سجادهاش را پهن میكرد و به نماز میایستاد. علاقه خاصی به نماز داشت. «بنده» خدا بود و از عبادت لذت میبرد. سعی میكرد نماز شبش ترك نشود حتی در دل جنگ. نماز شبش اغلب طولانی میشد. حتی گاهی نماز شب را در پشتبام میخواند. بعضی وقتها نمازش كه تمام میشد، سرسجادهاش مینشست بدون اینكه حرفی بزند. فقط سكوت میكرد. به مستحبات بیشتر اهمیت میداد. میگفت: «مستحبات بیشتر آدم را به خدا نزدیك میكند.» «آقازاده» نبود اما خیلیها «آقازاده» صدایش میكردند. از بس كه به «امام» علاقه داشت. دلباخته امام خمینی(ره) بود. به طرز خاصی امام را «آقا» صدا میزد. اصلاً به خاطر عشق به امام و مبارزه با رژیم طاغوت بود كه در آلمان درس و مشق را رها كرد و به سوریه و فلسطین رفت و شیوه مبارزه آموخت و در ادامه برای دیدار با امام سر از پاریس درآورد 3- بیش از آنكه اهل مبارزه و جنگ باشد، اهل مطالعه و اندیشه بود. مطالعه كردنش با دیگران فرق داشت. سرسری نمیخواند. اهل تعمق و تأمل بود. عمیق میخواند به قول همسرش: «چیزهایی كه خوانده بود، خواندن تنها نبود، در تن و روحش نشسته بود.» انس و الفت عجیبی با قرآن داشت. باز به قول همسرش: «قرآن در روحش نشسته بود.» حمید درس مبارزه را هم خوب آموخته بود، به همین خاطر عرفان و جهاد را با هم یكی كرده بود. 4- «آقازاده» نبود اما خیلیها «آقازاده» صدایش میكردند. از بس كه به «امام» علاقه داشت. دلباخته امام خمینی(ره) بود. به طرز خاصی امام را «آقا» صدا میزد. اصلاً به خاطر عشق به امام و مبارزه با رژیم طاغوت بود كه در آلمان درس و مشق را رها كرد و به سوریه و فلسطین رفت و شیوه مبارزه آموخت و در ادامه برای دیدار با امام سر از پاریس درآورد. پس از آشنایی با امام عزمش برای مبارزه بیشتر شد. درس و مشق را برای همیشه به امان خدا رها كرد و شد فدایی امام. 5- میگفت: «باید فردی پرتلاش و خستگیناپذیر باشید» خودش همینطور بود. نستوه و خستگیناپذیر. خستگی را حس نمیكرد. در جبهه با خستگی خداحافظی كرده بود. خواب و خوراك نداشت. «مرد» خواب را به چشمهایش حرام كرده بود. با خواب هم در جنگ بود انگار. به خاطر همین، چشمهایش همیشه قرمز بود. سفیدی نداشت چشمهایش. از فرط بیخوابی بارها مویرگ چشمهایش ترك برمیداشت و رنگ خون میگرفت. شفقگون بود چشمهایش، سرخ و خونرگ! 6- «آقا مهدی» تنها برادرش نبود. استادش بود و پیر و مرادش و بیشتر از همه یار و همراهش، به همین خاطر بود كه علاقهاش به آقا مهدی زبانزد و خاص و عام بود. حمید، الفبای زندگی و فوت و فن مبارزه و جهاد را از وی آموخته بود و به او ایمان داشت. «جلوی آقا مهدی فقط یك جور مینشست. دو زانو! وقتی هم آقا مهدی نبود باز از اول تا آخر حرف او، مهدی بود.» میگفت: «به خدا شما او را نمیشناسید. عمر مفید من از وقتی كه رفتم پیش مهدی شروع میشود.» «آقا مهدی» تنها برادرش نبود. استادش بود و پیر و مرادش و بیشتر از همه یار و همراهش، به همین خاطر بود كه علاقهاش به آقا مهدی زبانزد و خاص و عام بود. حمید، الفبای زندگی و فوت و فن مبارزه و جهاد را از وی آموخته بود و به او ایمان داشت. «جلوی آقا مهدی فقط یك جور مینشست. دو زانو! 7- تهتغاری بود اما همیشه سنتشكنی میكرد و بعضی وقتها از آقا مهدی جلو میزد. با آنكه داداش «كوچیكه» بود اما زودتر از آقا مهدی تشكیل خانواده داد و همینطور با آنكه جانشین و تحت امر آقا مهدی در لشكر31 عاشورا بود اما از آقا مهدی سبقت گرفت و جلوتر زد و زودتر از او از دروازه شهادت گذشت و آسمانی شد. با شهادت حمید، آقا مهدی هم برادرش را از دست داد و هم جانشین لشكرش و هم یار و همراه همیشگیاش را. با این همه آقا مهدی گفت: «شهادت حمید یكی از الطاف الهی است كه شامل حال خانواده ما شده است.» نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:09:19.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
غرب غریب است مثل شهدایش ؛ خاطرات راهیان نور غرب ... سیمت كه وصل شود، خواهی شنید كه با تو حرف ها دارند از تو پرسش ها دارند، سوال خواهند كرد بعد از ما با امام و انقلاب چه كردید؟ وجود حاج آقا حسین یكتا و طینت پاك بسیاری از همراهان البته بر توفیقات سفر ما می افزود. از همه مهمتر ما دو همسفر، دو رفیق عزیز در كنارمان داشتیم، كه در طول سفرمان به مناطق ما را همراهی می كردند. با ما آمدند قرارگاه امیرالمومنین، آمدند پادگان ابوذر، آمدند و آمدند تا آخر سفرمان بعد از آن حال و هوای خوبمان كه از خواندن دعای عرفه داشتیم در سومار آرام و مزارگرفتند. آنجا باری دیگر فرصتی یافتیم تا عهدی دوباره با آنان ببندیم... شور وعرفان آنجا بی مانند بود. كاش می شنیدی زمزمه های آن مادری را كه برای تدفین آن بی نشان ها آمده بود .لبهایش را كه به هم می زد رعدی در دلها می انگیخت كه ابر های چشمانمان فقط می بارید ومی بارید. طوری سخن می گفت كه گویی یوسف گمشده اش را یافته و نیافته. گویی آنان پسرش بودند ونبودند... كاش درك می كردیم داغ او را... كاش می فهمیدیم چه می گوید... از میمك برایت بگویم. پستیها و بلندیهایی بود وسیع، تپه های تو در تو كه هنوز در خودشان حال وهوای عاشورایی آن روزها را نگه داشته بودند. اگر گوش دل باز كنی میمك رازها دارد با تو بگوید؛ هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم ا... به قول حاجی، سیمت كه وصل شود، خواهی شنید كه با تو حرف ها دارند. از تو پرسش ها دارند. سوال خواهند كرد بعد از ما با امام و انقلاب چه كردید؟ درون حرف های حاجی خیلی حرف بود! یك جایی بعد از رزم شب گفت: بچه های جنگ، جان هایشان را كف دست گرفتند، بچه ها شما باید دل هایتان را كف دست بگیرید. بچه ها مواظب باشید این سیل ها و موج ها كه به غارت در شهرها آمده اند شما را و دلهایتان را نبرند خاك های میمك پر از نشانه ها و راز هاست كه فطرت پاك و حقیقت جوی تورا می طلبد. آفتاب كه می تابد تپه ها پراز ستاره می شوند. جلو تر كه بروی می بینی كه تمام این تپه ها پوشیده از تركش است. بهتر كه بگردی خمپاره های عمل نكرده هم پیدا می كنی. همسفرمان یكی از آنها را پیدا كرد و تحویل سربازان داد. تازه سیمت هم وصل باشد ندای پیكرهایی كه از زیر خاك تورا می خوانند، می شنوی. حاجی می گفت: میمك چند سالی ست كه دست ایرانیان است پیش از این در دست عراقی ها بوده. درون حرف های حاجی خیلی حرف بود! یك جایی بعد از رزم شب گفت: بچه های جنگ، جان هایشان را كف دست گرفتند، بچه ها شما باید دل هایتان را كف دست بگیرید. بچه ها مواظب باشید این سیل ها و موج ها كه به غارت در شهرها آمده اند شما را و دلهایتان را نبرند. یك شب همه را در حسینیه جمع كرد و تمام نفسش را گذاشت كه بگوید و بفهماند روزی جبهه شد دانشگاه ما، امروز دانشگاه جبهه شماست. می گفت: فكر می كنی تیپ زدی وآنقدر جذاب شدی كه دیگه كل رفیقات و بچه های دانشگاه را جذب خودت بكنی! به خاطر چه كسی و چه چیزی خودت را می كشی؟ تو از تیپ زدن چه می دونی؟ آخرتیپولوژی رفقای ما، بچه های جنگ بودند. از دم تیپ خاكی یه دست... چنان تیپی زدند كه اباعبدا...(ع) نگاهشون می كرد. خدا بهشون نگاه كرد... خدا بردشون بچه ها،خدا... فكر نكنید خیلی رفیق های پایه و باحال دارید كه هر روز براتون یه فیلم، یه كلیپ، یه عكس، یه بلوتوث یا یه پارتی جدید میارن. بچه ها به خدا اینا كه هر روز شما را از چشم خدا می اندازن رفیق شما نیستند. رفیق، دوستای ما بودند كه مدام حواسشون بهمون بود كه كاری نكنیم كه از خدا دور بشیم. حسین جان نماز اول وقتت، حسین جان نگاهت، حسین جان زیارت عاشورا، حسین جان... می خواست بچه ها را روشن كنه كه كسی با شماها دارد حرف می زند، آیا صدایش را می شنوید؟ بچه ها، به خاطر هر چه كه آمده اید اینك بهتر است بدانید هیچ كس را بی سوغات به شهرش نمی فرستند. گوش دل باز كنید بچه ها... مثل اینكه كسی طالب رفاقت با شماست. بچه ها چطور بگویم دوست دارید با دوست من كه دوست داره با شما دوست بشه دوست بشید؟...این جا بود كه بغض خیلی ها تركید ناگهان گفت: آمده، پشت سرتان ایستاده... كه ناگهان وقتی به عقب برگشتیم با پیكر آن شهید گمنام عزیز كه در طول سفر رسم میزبانی را در حق ما تمام كرده بود مواجه شدیم. بعد از چند لحظه بُهت خیلی ها جلو رفتند و زیر تابوتش را گرفتند. دیگر اینجا بود كه خیلی ها سیمشان وصل شد اما تمام این مدت نگاهم به كسانی بود كه اگر هنوز وصل نشدند چرا شورو حال این فضا ذره ای در چهره شان هم تاثیر نكرده... آنان سوغات با خود چه خواهند برد؟ از میزبان چه دریافتند و چه دارند بگویند؟ ذهنم را از فكرشان خالی كردم كه خودم دست خالی نمانم. بچه ها، به خاطر هر چه كه آمده اید اینك بهتر است بدانید هیچ كس را بی سوغات به شهرش نمی فرستند. گوش دل باز كنید بچه ها... مثل اینكه كسی طالب رفاقت با شماست. بچه ها چطور بگویم دوست دارید با دوست من كه دوست داره با شما دوست بشه دوست بشید؟...این جا بود كه بغض خیلی ها تركید حاجی خیلی دلش پر درد وحرف است. حاجی چشمانش در تمام طول سفر به دنبال چیزی بود! یك چشم حاجی در جنگ به روی دنیا بسته شد و حتما به دنیای دیگری باز شد ولی به آن یكی چشمش هم كه نگاه كنی در میابی در جستجوی همان فضاست! به دنبال رفقایش! به دنبال ادای دِینش! انگار عهد بسته اول جهادی را كه آغاز كرده به پایان برساند بعد مزدش را بگیرد. در كنار او غرب را بهتر و بیشتر از آنچه تصور می كردیم شناختیم. غرب غریب بود مثل تمام آنهایی كه خونشان آنجا ریخت، مثل تمام آن پیكرهایی كه هنوز زیر آن خاك ها آرمیده اند، مثل همه بازماندگانش... نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:10:35.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:49 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
کنار گودال شهدای فکه، شهیدی دیدیم که لباس بسیجی به تن داشت، پاهایش را دراز کرده بود و یکی دیگر هم سرش را روی پای او گذاشته بود؛ آنها 15 سال بود در آنجا خوابیده بودند؛ آدم یاد اصحاب کهف میافتاد اما اینها اصحاب رمل بودند، اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه والفجر و اصحاب روحالله. روایت زیر خاطره حاج رحیم صارمی از گروه تفحص لشکر 31 عاشورا تفحص پیکر دو شهید در فکه است: یکی دو روزی بود که شهیدی پیدا نکرده بودیم. یعنی راستش شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم و گرما هم بدجوری اذیتمان میکرد. همراه یکی دو تا از بچهها داشتیم از کنار گودال شهدای فکه که زمانی در سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی آنجا رخ داده بود، رد میشدیم ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست اما احساس کردم چیزی مرا بسوی خود میخواند. ایستادم، نظرم به پشت بوتهای بزرگ جلب شد؛ کسی که همراهم بود تعجب کرد که کجا میروم؛ فقط گفتم بیا تا بگویم؛ دست خودم نبود؛ انگار مرا میبردند؛ پاهایم جلوتر میرفتند؛. به پشت بوته که رسیدم، جا خوردم. صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام روی زمین نشستم و ناخودآگاه زبانم به سبحان الله چرخید؛ همراهم متوجه حالم شد؛ به سرعت جلو آمد؛ او هم در جا میخکوب شد صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام روی زمین نشستم و ناخودآگاه زبانم به سبحان الله چرخید؛ همراهم متوجه حالم شد؛ به سرعت جلو آمد؛ او هم در جا میخکوب شد؛ شهیدی که لباس بسیجی به تن داشت به کپهای خاک کنار بته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود؛ یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود، دراز کشیده و خوابیده بود. 15 سال بود که خوابیده بودند. آدم یاد اصحاب کهف میافتاد اما اینها اصحاب رمل بودند. اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه والفجر و اصحاب روح الله. بدن دومی که سرش را بر روی پای دوستش گذاشته بود تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسه و رمل را بر روی بدنش آورده بود؛ آرام در کنار یکدیگر خفته بودند؛ ظواهر امر نشان میداد مجروح بوده و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همانطور به شهادت رسیده بودند. با احترام و صلوات پیکرهای مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را کنار هم قرار دادیم. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:12:48.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در پی درگیری های اخیر سپاه با گروهك تروریستی پژاك(پ ك ك)، تعدادی از پاسداران به فیض شهادت نائل آمدند كه خبرنگار ما با خانواده ها و دوستان و آشنایان تعدادی از آنها تماس گرفته و خاطره، نكته و مطلبی هرچند كوتاه از شهیدشان جویا شده است. آنچه در ادامه می آید، ماحصل این تلاش است
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
برادر چهارم را هم بردیم جبهه! صبح که او را بیدار کردم او هم طبق برنامه بی سر و صدا به بهانه گرفتن نان زد بیرون و من هم چند دقیقه بعد وسایلم را زدم روی کولم و آمدم که خداحافظی کنم و بیایم بیرون که بابام دستم را محکم گرفت و گفت: سه تا برادر بس نبود که رفتید جبهه، حالا داری چهارمی را هم می بری؟ آخه این بچه که دوازده سال بیشتر ندارد و این یعنی اینکه، قضیه لو رفت خانواده ما یک خانواده مذهبی و انقلابی بود. ما پنج پسر بودیم و من هم پسر سوم خانواده. دو برادر بزرگ تر قبل از من به جبهه رفته بودند و در جنگ حضور داشتند. من هم سال 66 توفیق شد که به جبهه بروم. در یک زمان ما سه برادر در جبهه بودیم. یک بار که از جبهه برگشتم و در مرخصی بودم، برادر کوچک ترم که پسر چهارم بود را صدا زدم و به او گفتم: تو هم می خواهی به جبهه بیایی که او پاسخ مثبت داد. در جبهه قسمت های مختلفی وجود داشت؛ از قسمت های عملیاتی که مستقیم در خط درگیر بودند تا قسمت هایی مثل تدارکات، بهداری، تعاون و تبلیغات. بارها در جبهه دیده بودم که نوجوانان کم سن و سالی می آمدند و در قسمت تبلیغات مشغول می شدند. من هم گفتم برادر دوازده ساله من که کمتر از اینها نیست. امام گفته هر کس توان دارد برود جبهه، او هم که می تواند حداقل پشت بلندگو یک نوار سرود، مداحی، مناجات یا اذان پخش کند. مگر برادر کوچک من چه چیزش کمتر از این بچه هایی است که در جبهه حاضرند. با برادر کوچک خود هماهنگ کردم که صبح وقتی که از خواب بیدارش کردم، او به بهانه گرفتن نان برود سر کوچه بایستد و بعد من هم وسایل او را داخل ساک خود بگذارم و طوری که پدر و مادرم نفهمند که می خواهم او را ببرم خداحافظی کنم و بعد با هم رهسپار جبهه شویم. گفتم: آخه امام گفته هر کسی که توان داره باید بره جبهه تا جبهه ها خالی نمونه. داداش ما هم این قدر می تونه که توی واحد تبلیغات کار کنه و حداقل یک نوار رو بذاره توی ضبط و بلندگو رو بذاره جلوش صبح که او را بیدار کردم او هم طبق برنامه بی سر و صدا به بهانه گرفتن نان زد بیرون و من هم چند دقیقه بعد وسایلم را زدم روی کولم و آمدم که خداحافظی کنم و بیایم بیرون که بابام دستم را محکم گرفت و گفت: سه تا برادر بس نبود که رفتید جبهه، حالا داری چهارمی را هم می بری؟ آخه این بچه که دوازده سال بیشتر ندارد و این یعنی اینکه، قضیه لو رفت. من هم گفتم: آخه امام گفته هر کسی که توان داره باید بره جبهه تا جبهه ها خالی نمونه. داداش ما هم این قدر می تونه که توی واحد تبلیغات کار کنه و حداقل یک نوار رو بذاره توی ضبط و بلندگو رو بذاره جلوش. این شد که برادر چهارم را هم بردیم جبهه. اما برادر پنجم را دیگر نمی شد چون فقط هفت سالش بود و از دنیا چیزی نمی فهمید و تا می خواست سنش به اندازه ای شود که او هم بتواند بیاید جبهه، جنگ تمام شده بود. به نقل از جانبازبسیجی اکبر جان بزرگی نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:15:29.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خواب شهید مقدم، قبل از شهادت یکی از فرماندهان سپاه اخیرا برای ارائه گزارشی در محضر رهبر معظم انقلاب حاضر می شود که در بخشی از این دیدار به خواب جالبی از سردار سرلشکر شهید تهرانی مقدم هم اشاره و آن را برای رهبر انقلاب بیان می کند. یکی از فرماندهان سپاه اخیرا برای ارائه گزارشی در محضر رهبر معظم انقلاب حاضر می شود که در بخشی از این دیدار به خواب جالبی از سردار سرلشکر شهید تهرانی مقدم هم اشاره و آن را برای رهبر انقلاب بیان می کند. این فرمانده سپاه می گوید: شهید مقدم یک هفته پیش از شهادت، خوابی در رابطه با عالم قبر دیده بودند و آن را برای من تعربف کردند. وی گفت سردار مقدم تعریف می کرد که "من در عالم خواب دیدم از دنیا رفته ام و مردم پس از تشییع جسم مرا در قبر گذاشتند و تشریفات دفن را بجا آوردند. وقتی خودم را درون تنگی قبر احساس کردم ناگهان دنیایی از اضطراب و نگرانی مرا فرا گرفت و ترس از فشار و عذاب قبر وجودم را برداشت." به ناگاه این بر زبانم جاری شد که من عزادار و هیئتی اباعبدالله بوده ام و در مجالس عزای ایشان اشک ریخته ام. حب و دلبستگی ام به امام حسین(ع) را که بیان کردم، گویا مقبول افتاد و ناگهان فضای قبر دگرگون شد این فرمانده به نقل از شهید مقدم افزود: نمی دانستم چه باید بکنم. فقط دنبال پیدا کردن و عرضه چیزی بودم که مرا از آن فضای ترسناک و زجرآور قبر نجات دهد. به ناگاه این بر زبانم جاری شد که من عزادار و هیئتی اباعبدالله بوده ام و در مجالس عزای ایشان اشک ریخته ام. حب و دلبستگی ام به امام حسین(ع) را که بیان کردم، گویا مقبول افتاد و ناگهان فضای قبر دگرگون شد. فضا پر از نور شد و قبر چنان مزین به انواع تزئینات و اشکال زیبا شد که من شگفت زده شدم." نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:18:08.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یک صندلی پر از نارنجک این خودرو یک جیپ پر از مهمات بود. فقط یک صندلی جلو خالی داشت که البته زیر آن هم پر از نارنجک بود. خدیجه میر شکار، همسر شهید حبیب شریفی فرمانده سپاه سوسنگرد از مشاهدات خود گفته است:«همسرم آقای شریفی آن زمان پاسدار بود و قرار بود با خودرو مهمات را به نیروها برساند. این خودرو یک جیپ پر از مهمات بود. فقط یک صندلی جلو خالی داشت که البته زیر آن هم پر از نارنجک بود. همسرم گفت:امشب اینجا خیلی خظرناک است. عراقیها دارند پل میزنند و هر وقت احداث آن به اتمام برسد، همه به سمت شهر سرازیر میشوند، بنابراین صلاح نیست شما در شهر حضور داشته باشید. حبیب گفت باید تو را به اهواز ببرم و بعد خودم به سوسنگرد بروم. او گفت:منتظریم تا گروه جنگهای نامنظم شهید چمران برسد.هنوز هیچ نیروی کمکی برایمان نرسیده بود و همان چند نفری که قبلا بودیم، هستیم. آن ها هم با تعداد کمی آر.پی.جی مقابل عراقیها ایستادهاند و نمیگذارند عراقیها پل احداث کنند. از آن روستا سوار خودروی همسرم شدیم و آمدیم به طرف شهر سوسنگرد. به برادرم اطلاع دادم که به اهواز میروم. او هم گفت:شهر امشب خیلی خطرناک است و معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد.حس میکنم که عراقیها به شهر نزدیک شدهاند. از برادرم خداحافظی کردم و با خودروی همسرم به طرف جاده حرکت کردیم.یک مقدار که از شهر فاصله گرفتیم، نفربرهای عراقی را مشاهده کردیم. دیگر فرصت فرار و یا برگشتن به سمت شهر را نداشتیم. خودرویمان را به رگبار بستند و هر دو نفر ما مجروح شدیم و خودرو هم از کار افتاد. عراقیها آمدند بالای سرمان. دو طرف جاده پر از تانک و توپ و نیروهای عراقی بود. شاید در کمتر از یک ساعت آن جا پر از نیرو شد. در بین آن ها نیروهایی به چشم میخوردند که شبیه عراقیها نبودند. وقتی که سوار آمبولانس شدیم، سربازهای عراقی گفتند اینها از کشورهای دیگر هستند و برخی اردنی هستند که به کمک عراقیها آمدهاند. وقتی سرباز عراقی من را از خودرو پایین کشید اسلحهام به زمین افتاد و همین مساله باعث شد که آن ها عقب عقب رفتند و گفتند اینها پاسدار خمینی هستند و مسلحاند. دوباره با اسلحه جلو آمد. میخواست تفتیش کند. گفتم... قبل از اینکه به دست نیروهای عراقی بیفتیم، همسرم به من اسلحه ای داده بود.همان موقع که ما مجروح شدیم، اسلحه هم کنارم بود اما نتوانستم شلیک یا حتی آن را از خود دور کنم.وقتی سرباز عراقی من را از خودرو پایین کشید اسلحهام به زمین افتاد و همین مساله باعث شد که آن ها عقب عقب رفتند و گفتند اینها پاسدار خمینی هستند و مسلحاند. دوباره با اسلحه جلو آمد. میخواست تفتیش کند. گفتم من چیزی ندارم و هر چه هست در خودرو است. من از چند قسمت مجروح شده بودم و همسرم هم از قسمت ساق پا به شدت جراحت برداشته بود.زمانی را در همان جاده ماندیم.سپس ما را سوار آمبولانسشان کردند. پرسیدم ما را کجا میبرید؟ گفتند:به عراق. هیچ کاری برایمان نکردند و از همان پلی که احداث کرده بودند، ما را عبور دادند. آمبولانس چند ساعتی حرکت کرد. خیلی درد داشتیم، آنها گفتند: به ما دستور داده اند که هیچ مداوایی برایتان انجام ندهیم.» نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:19:29.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
هشت ماه و یک روز در اسارت اگر سربازی جلوی مافوقش بی احترامی می کرد ، بدون در نظر گرفتن اینکه جلوی ما است او را تنبیه می کردند .چند روز بعد مجروحها را از نظر شرایط چک کردند و تشخیص دادند من دوباره باید به بیمارستان برگردم اگر سربازی جلوی مافوقش بی احترامی می کرد ، بدون در نظر گرفتن اینکه جلوی ما است او را تنبیه می کردند .چند روز بعد مجروحها را از نظر شرایط چک کردند و تشخیص دادند من دوباره باید به بیمارستان برگردم . حدود بیست نفر از مجروحها را به بیمارستان برگرداندند . چند روز که در بیمارستان بودیم نیروهای عراقی به جزیره مجنون حمله کرده و آنجا را گرفتند . تعداد زیادی مجروح را آوردند و بطور کلی وضعیت بیمارستان این بار بسیار بدتر از دفعه قبل بود . بعد از حدود ده روز مرا به همراه اسرای جزیره مجنون به اردوگاه شماره 13 رمادیه انتقال دادند . اردوگاه رمادیه در کنار شهر رمادیه یا اسم ایرانی آن انبار قرار دارد . ما را در اردوگاه پیاده کردند .حدود صد نفر می شدیم .از ما خواستند تمام لباس هایمان را درآوریم . دو تانکر آوردند و همه با آب تانکرها حمام کردیم .بعد به هر نفر یک دست لباس می دادند که بپوشد .لباسهای قدیمی مان را همان جا کف اردوگاه دفن کردند . وضع این ادوگاه در کل بهتر از اردوگاه شهر تکریت بود .اینجا بزرگترین مشکلات به ترتیب دستشویی رفتن ، حمام رفتن و کمی غذا بود .هیچ وقت سیر نمی شدیم .حتی وقتی تازه غذایمان را خورده بودیم باز گرسنه بودیم .تنها چند پیرمرد بودند تکه ای نان زیاد می آوردند .آشنایی با آنان نعمتی بود .شمارش اسرا هر روز چند بار انجام می شد و تعداد را به دقت و وسواس زیاد کنترل می کردند . موقع شمارش باید بسیار منظم درون اتاق ها می نشستیم تا آنها ما را شمارش کنند .کوچکترین حرکت یا بی نظمی گناه بزرگی بود و خاطی بشدت تنبیه می شد . نهار را مهمان حرم حضرت ابوالفضل بودیم تنها روزی که توانستیم سیر غذا بخوریم . بعد از چند ماه گفتند عراق می خواهد تعدادی اسرای مجروح را یک جانبه آزاد کند ، به تعداد شخصیت هایی که در کنفرانس اسلامی در بغداد شرکت کرده بودند . بعد از معاینات از اسرا من هم یکی از کسانی تشخیص داده شدم که به وطن برمی گشتم . من بعد از هشت ماه و یک روز آزاد شدم بعد از یک ماهی ایران قطعنامه را پذیرفت و آتش بس شد .عراقی ها هلهله می کردند و هزاران تیر هوایی در شادی و پایکوبی شان شلیک کردند .یکی توپ ضد هوایی تا سه روز و سه شب شلیک می کرد اما در بین اسرا بیاد شهدا و امام گریه و زاری بود .بعد از آتش بس مقدار شکنجه کمتر شده بود .بعد از مدتی صلیب سرخ به اردوگاه آمد و از ما ثبت نام کرد .کم کم داشتیم به اسارت عادت می کردیم .البته مهم ترین مشکلاتمان یعنی دستشویی و حمام سر جایش بود .شبها دور هم می نشستیم و بازی هایی از قبیل پر یا پوچ انجام می دادیم .آخرین مراسم هر شب شپش کشی بود . لباسهایمان را در می آوردیم و کلی شپش می کشتیم. اگر چه اسارت سخت بود اما دوستی و صداقت بین بچه ها آن را شیرین می کرد . چند ماه بعد به دستور صدام همه اسرا را به زیارت کربلا و نجف بردند .موقع سحر بود که ما را بادقت از داخل اطاق ها به حیاط آوردند . سوار اتوبوس های نویی کردند . داخل هر اتوبوس چند سرباز مسلح ، ابتدا و انتهای اتوبوس نشسته بودند .ابتدا ما را به بغداد بردند . شاید مخصوصا ما را از محله هایی که ساختمان های بلند داشت و شیک بود عبور می دادند .شهر بغداد خیلی زیبا بود .اول به نجف و بعد به کربلا برده شدیم .بر خلاف بغداد اینجا همه زنها محجبه بودند .در کربلا ابتدا به زیارت امام حسین (ع)مشرف شدیم ، بعد که از حرم بیرون آمدیم و بسوی حرم حضرت عباس حرکت کردیم انبوه مردم را دیدیم که دو طرف مسیر ایستاده بودند . بسیاری از زنها آرام گریه می کردند .بعضی از مردم با شیرینی استقبال می کردند .سربازان از نزدیک شدن مردم به ما جلوگیری می کردند .سربازانی که با تیر بار روی خودرو ایستاده بودند باعث می شدند کسی خیال حرکت غیر عادی را نکند . به حرم حضرت ابوالفضل رسیدیم .حرم امیرالمومنین و امام حسین(ع) بسیار در هم ریخته و داخل ضریحشان پر از گرد و غبار بود اما حرم حضرت ابوالفضل وضعیت بهتری داشت . نهار را مهمان حرم حضرت ابوالفضل بودیم تنها روزی که توانستیم سیر غذا بخوریم . بعد از چند ماه گفتند عراق می خواهد تعدادی اسرای مجروح را یک جانبه آزاد کند ، به تعداد شخصیت هایی که در کنفرانس اسلامی در بغداد شرکت کرده بودند . بعد از معاینات از اسرا من هم یکی از کسانی تشخیص داده شدم که به وطن برمی گشتم . من بعد از هشت ماه و یک روز آزاد شدم . نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:20:57.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
علاقه رهبری به شهید مقدم همرزم شهید حسن طهرانی مقدم با بیان خاطراتی از دوران دفاع مقدس گفت: وقتی در عملیات خیبر با مشکلات فراوانی مواجه شدیم شهید حسن مقدم با اقدامی مبتکرانه موشک هواپیما را بر روی خودرو تویوتا نصب کرد. اسماعیل کوثری با بیان خاطراتی از شهید بزرگوارحسن طهرانی مقدم در ایام دفاع مقدس و نحوه آشنایی با وی اظهار داشت: آشنایی بنده با شهید طهرانی مقدم مربوط به سال 62 و عملیات خیبر می شود. وی افزود: سال 62 هردوی ما جوان بودیم و پرتلاش؛ درآن مقطع زمانی بچه های رزمنده سعی می کردند تا ابتکارات و خلاقیت های خود را در مقابل دشمن به کار بگیرند و شهید بزرگوار طهرانی مقدم نیز از جمله رزمندگان خوش فکر و مبتکر بود که در بخش فنی اداوات جنگی به خصوص توپخانه سپاه به کمک شهید شفیع زاده کاری کرد که باعث شگفتی خیلی ها شد. شهیدان حسن طهرانی مقدم و شفیع زاده در دوران دفاع مقدس با غنیمت گرفتن قبضه های توپ ارتش بعث عراق در عملیات های مختلف مانند ثامن الائمه، طریق القدس ، بیت المقدس و فتح المبین، توپخانه سپاه را راه اندازی کردند. راه اندازی توپخانه ثمرات زیادی برای سپاه داشت. چرا که در ایام دفاع مقدس هیچ کشوری حاضر به فروش تسلیحات نظامی به جمهوری اسلامی نبود، و همین توپخانه باعث شد تا نیروهای زیادی جذب آن شده و در مسائل فنی و موشکی متخصص شوند. فرمانده سابق لشکر 27 محمد رسول الله شهید حسن مقدم را انسانی با روح بلند خواند و اظهار داشت: او دائما به فکر آینده و پیشرفت در کار خود بود. همین امر باعث شد تا وی در تلاش برای رسیدن به تکنولوژی های روز برای ساخت موشک های جدید باشد تا دشمنان نتوانند به راحتی کشورمان را تهدید کرده و زورگویی کنند. پشتکار، پیشرفت و انگیزه بالای شهید طهرانی مقدم سبب شد تا بتواند با همکاری سایر رزمندگان سپاهی و بسیجی در سال های 65 و 66 برای اولین بار موشک های بومی را در داخل کشورمان طراحی کرده و بسازند. پشتکار، پیشرفت و انگیزه بالای شهید طهرانی مقدم سبب شد تا بتواند با همکاری سایر رزمندگان سپاهی و بسیجی در سال های 65 و 66 برای اولین بار موشک های بومی را در داخل کشورمان طراحی کرده و بسازند. این همرزم شهید در ادامه تصریح کرد: سعی و تلاش این شهید بزرگوار و همکارانش موجب شد تا جمهوری اسلامی ایران به موشک هایی با برد بالای دو هزار کیلومتر با تکنولوژی بومی دست پیدا کند. علاقه رهبرانقلاب به شهید طهرانی مقدم کوثری همچنین ضمن بیان این ویژگی مهم شهید مقدم که با کمترین امکانات موجود بزرگ ترین ابداعات و خلاقیت ها را از خود نشان می داد گفت: در زمان عملیات خیبر که با مشکلاتی در طلائیه مواجه بودیم، شهید طهرانی مقدم گفت من مشکل را حل می کنم و بعد با نصب موشک هواپیما بر روی تویتا یک عمل مبتکرانه انجام داد که حیرت همگان را برانگیخت. این فرمانده دوران دفاع مقدس با اشاره به نبوغ شهید طهرانی مقدم در موضوع طراحی وساخت موشک گفت: اینکه گفته می شود ایشان پدر موشکی ایران است است غلو نبوده و صحیح است. کوثری شهید طهرانی مقدم را در ابعاد مختلف علمی ، اخلاقی، معنوی و ولایت پذیری ممتاز خواند و افزود: این شهید عزیز هیچ گاه به دنبال مطرح کردن نام و سابقه خود نبود و تمام تلاش خود را برای تحقق فرامین رهبری به کار می برد؛ لذا رهبری معظم انقلاب نیز علاقه شدیدی نسبت به ایشان داشت و شاهد بودیم که در مراسم تشییع این شهید نیز حضور پیدا کردند. وی همچنین در خصوص پشتکار شهید مقدم در به نتیجه رساندن پروژه هایش گفت: انگیزه الهی و بسیار بالای شهید طهرانی مقدم باعث می شد تا هرگاه پروژه ای را در زمینه موشکی شروع می کرد تا به نتیجه نهایی رسیدن آن دست از کار وتلاش نکشد. همرزم شهید طهرانی همچنین در خصوص اخلاق این شهید بزرگوار اظهار داشت: شهید طهرانی مقدم اخلاق بسیار خوبی داشت و همیشه خندان و با روحیه بود و این روحیه شاداب ایشان نشات گرفته از انگیزه بالای وی بود. شهید مقدم همچنین با زیر دستانش بسیار متواضعانه برخورد می کرد و ارتباط وی با فرزندانش بیشتر از آن که رابطه پدر و فرزندی باشد رابطه دوستانه بود. کوثری با اشاره به اینکه شهید طهرانی مقدم با این همه مشغله کاری ورزش را فراموش نمی کرد افزود: ایشان علاقه زیادی به ورزش فوتبال داشت و مکرر دوستان و همکاران را تشویق به ورزش می کرد. فرمانده سابق لشکر 27 محمد رسول الله، شهید طهرانی مقدم را مرد تئوری و عمل خواند و گفت: هرگاه ایشان کاری را شروع می کرد و به نتیجه نمی رسید خودش وارد میدان عمل می شد و در صحنه آزمایش نیز حضور پیدا می کرد، حتی در مواردی هم که بنده را برای مشاهده آزمایش ها دعوت می کردند می دیدم که این شهید چگونه با همکارانش با انگیزه خیلی بالا آزمایش های خود را انجام می دهند. شهید طهرانی مقدم عاشق شهادت بود و بعد از شهادت شهید کاظمی ایشان برای شهادت روز شماری می کرد و سرانجام نیز به آرزوی دیرینه خود دست یافت وی با بیان اینکه شهید طهرانی مقدم عاشق شهادت بود افزود: بعد از شهادت شهید کاظمی ایشان برای شهادت روز شماری می کرد و سرانجام نیز به آرزوی دیرینه خود دست یافت. این همرزم شهید طهرانی مقدم، با اشاره به اینکه آخرین دیدارش با این شهید در ستاد کل نیروهای مسلح بود افزود: شهید طهرانی مقدم هرگاه رزمندگان دفاع مقدس را می دید با شوخی های به جا و لطیفه گویی هم به آنها روحیه می داد و هم خودش طراوت و شادابی خاصی پیدا می کرد. کوثری در پایان با بیان اینکه شهید طهرانی مقدم اخلاق فوق العاده ای در برخورد با دیگران و همچنین تاکید ویژه ای بر انجام فرایض دینی داشت افزود: ایشان در بعد علمی و تخصص خود در بحث موشکی یک نخبه و نابغه فوق العاده بود. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:21:54.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
راه اندازی اولین توپخانه سپاه با غنیمت های جنگی
شهید طهرانی مقدم علاقه زیادی به ورزش فوتبال داشت
ادامه مطلب