مرحوم شهید مقدم پیشنهاد کرد اول دعای توسل بخوانیم و بعد از دعا به زبان فارسی با خدا صحبت کرد و گفت خدایا ما نمی خواهیم مردم عراق را بکشیم ما می خواهیم نظامیان را از بین ببریم که هم ما و هم عراقی ها را می کشند تو ای خدا این موشک را به باشگاه افسران ببر
محسن رفیقدوست وزیر سپاه در دوران دفاع مقدم با درج خاطره ای از شهید حسن تهرانی مقدم در وبلاگ شخصی خود نوشت:
با شادروان سرلشگر پاسدار حسن تهرانی مقدم که به حق شایسته ردای زیبای شهادت بود از اوایل جنگ آشنا و رفیق شدم. جز اخلاص و عبودیت و توکل و اعتماد به نفس و ایمان محکم به خداوند متعال و اعتقاد کامل و شامل به ولایت مطلقه فقیه که ابتدا در قامت بی مثال حضرت امام (ره) متجلی بود و امروز هم به حق تنها به مقام عظمای ولایت می برازد چیزی ندیدم این شهید بزرگوار دائم الذکر بود و نام خدا لحظه ای از زبان او جدا نمی شد.
یگان موشکی سپاه با او ایجاد شد، وقتیکه بنا شد اولین موشک را خود برادران سپاه به سمت بغداد شلیک کنند با هم به کرمانشاه رفتیم مقدمات کار فراهم شد و باشگاه افسران بغداد را هدف گرفتیم، مرحوم شهید مقدم پیشنهاد کرد اول دعای توسل بخوانیم و بعد از دعا به زبان فارسی با خدا صحبت کرد و گفت خدایا ما نمی خواهیم مردم عراق را بکشیم ما می خواهیم نظامیان را از بین ببریم که هم ما و هم عراقی ها را می کشند تو ای خدا این موشک را به باشگاه افسران ببر.
موشک شلیک شد و همه پای رادیو نشستیم پس از چند دقیقه رادیو بی بی سی اعلام کرد یک موشک باشگاه افسران بغداد را منهدم کرد
موشک شلیک شد و همه پای رادیو نشستیم پس از چند دقیقه رادیو بی بی سی اعلام کرد یک موشک باشگاه افسران بغداد را منهدم کرد و تعداد زیادی از افراد حاضر در آنجا کشته شدند .من پیشانی شهید مقدم را بوسیدم و گفتم این هدف خوردن نتیجه اخلاص و پاکی تو بود.
نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:23:01.
ادامه مطلب
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در طی عملیات والفجر4 با توجه به یک جراحت سطحی به بیمارستان شهید دکتر رادمنش (یکی از بیمارستان های صحرایی مجهز در نزدیک ترین فاصله به خط مقدم منطقه عملیاتی والفجر4) منتقل شدم آنجا مجروحی را دیدم به نام "احمد یزدانی" حال چندان خوبی نداشت جراحاتش به حدی زیاد بود که عفونت کرده و...
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
جنازه ات رابرای مادرت می فرستم بعد از حمله، وقتی نیروهای پشتیبانی به جلو رفتند ، ماكه غواصی كرده و به خط زده بودیم ، برای استراحت ،كمی به عقب برگشتیم ... لب رودخانه نشسته بودم چشمم به پیكرغواصی افتاد... به واقع ،عملیات كربلای پنج ، غیر از موفقیت ها و پیروزی های استراتژیكی و نظامی كه در پی داشت ،نقطه عطفی بود در تاریخ دفاع مقدس ... به این جهت كه در فاصله دی ماه 1365 تعداد زیادی از بهترین ها نخبه شدند و در وادی عاشقی سرود وصل را سر دادند . شاید در هیچ یك از معیارها و نظام های این دنیایی نتوان گنجاند این بزرگی و عظمت را در وجود نوجوانانی كه صد ساله می نمودند، در فلسفه ارتباط ووصل در فلسفه عشق ، عشقی كه عمدتا به یك امر احساسی و خالی از عقل یاد می شود ...آنجا برای نوجوانانی كه شانزده ، هفده و ... داشتند یك فلسفه و یك منطق عقلی بود... افراد زیادی از دوستان كه ذكر نام همه آنها نه برای حافظه الكن حقیر ممكن است و نه در این مختصر می گنجد... اما ، به یاد رفقای شهیدی كه كمتر از آنها یادی و ذكری شده : حمید رضا شریفی منش (عارف نوجوان وواصل به دوست)... مهدی انتخابی (مرد همیشه خندان ...)...بهنام سماوات( معصوم و بی ریا)...ناصر سلیمی(بزرگی كه در كودكی قد كشید) ...علی لعل خانی ( مصمم و متفكر) ... محمد نظر نژاد(هنوز باورم نمی شود)...محمد علی نصیری(بزرگ مرد بلند بالا)...خادم الحسین شفاهی(ساده و صمیمی ) ...و در آخر رضا نیكپور نزهتی ( چشمانی نافذ و سیمایی بسیم)كه همگی در همین حوالی كربلای چهار و پنج پرواز ابدی خود را برگزیدند. بدن غواص هنوز گرم بود، معلوم بود كه به تازگی شهید شده. به آرامی دهانم را به كنار گوشش چسبانده و گفتم: من جنازه ی تو را از آب گرفتم و برای مادرت می فرستم ، تو هم مرا شفاعت كن و اینک خاطره ای از کربلای5 و شهید رضا نیکپور نزهتی : رضا نیكپور نزهتی، چشمانی نافذ و چهره ای بشاش داشت ، از اهالی كوچه ی مهتاب بود و از بچه های ناز مسجد مالك... دوست داشتنی و خوش مشرب بود... روزی خاطره ای تعریف می كرد : عملیات كربلای 5 بود . بعد از حمله، وقتی نیروهای پشتیبانی به جلو رفتند ، ماكه غواصی كرده و به خط زده بودیم ، برای استراحت ،كمی به عقب برگشتیم ... لب رودخانه نشسته بودم چشمم به پیكرغواصی افتاد كه روی آب شناور است. به داخل آب رفتم و پیكرآن غواص را به خشكی آوردم. بدن غواص هنوز گرم بود، معلوم بود كه به تازگی شهید شده. به آرامی دهانم را به كنار گوشش چسبانده و گفتم: من جنازه ی تو را از آب گرفتم و برای مادرت می فرستم ، تو هم مرا شفاعت كن . نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:25:17.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
استخاره با تسبیح، پشت جبهه گره اخم در ابروهایش افتاد. بلند شد و قصد رفتن کرد. دستش را گرفتم و نشاندم و با خنده گفتم: قرار نبود که ناراحت بشویم. اولا اینها همه اش شوخیه، دوما هر کدام از اینها یه تعبیر داره. مثلا همین مجروح، چون هوای منطقه غرب خیلی سرده، لابد آقا سرما خورده، پس سالم نیست. تسبیح را برداشتم و به درخواست خواهرها شروع کردم به استخاره گرفتن. پانزده، شانزده زن کرمانی بودیم که با بچّه هایمان در یک ساختمان 3 طبقه در شهر اهواز زندگی می کردیم. مردهایمان همگی رزمنده های دلاوری بودند که برای یک ماموریت عملیاتی به غرب کشور رفته بودند. از چند روز پیش مرتب از رادیو خبرهای عملیات در غرب پخش می شد و ما از همه جا بی خبر بودیم. برای رفع تنهایی معمولا شب ها در یک خانه جمع می شدیم. آن شب یک شب نه چندان سرد زمستانی بود. بعد از شام وقتی بچّه هایمان خواب رفتند فرصتی پیش آمد تا با هم بگوییم و بشنویم و درد ودل کنیم. با این گفــت و شـنودها تلخی ناشـی از تنهایی و بـی خبری چند هفته ای از همسرانمان را به لحظات شیرین یکدلی و یک زبانی مبدل کنیم. تسبیح را در میان انگشتان دو دستم گرفتم. چشمانم را بستم. با سلام و صلوات تعدادی مهره را جدا کردم و شمردم. پیشنهاد استخاره با تسبیح را یکی از خواهرها داد. من هم اولین نیّت استخاره را برای همسر خودش کردم . به ترتیب می شمردم و می گفتم: مجروح، مفقود، اسیر، شهید، سالم، مجروح، مفقود، اسیر و شهید، سالم. روی کلمه ی « مجروح» شمارش دانه های تسبیح تمام شد. همه خندیدند جز خواهری که استخاره برای همسر او بود. گره اخم در ابروهایش افتاد. بلند شد و قصد رفتن کرد. دستش را گرفتم و نشاندم و با خنده گفتم: قرار نبود که ناراحت بشویم. اولا اینها همه اش شوخیه، دوما هر کدام از اینها یه تعبیر داره. مثلا همین مجروح، چون هوای منطقه غرب خیلی سرده، لابد آقا سرما خورده، پس سالم نیست. در حال و هوای استخاره یک ساعت پیش بودم که زنگ در به صدا درآمد. برخواستم و رفتم پشت در آهسته پرسیدم کیه. که صدای همسرم از پشت در به گوشم رسید که نترس، منم. در را باز کردم. در مقابلم رزمنده ای ایستاده بود و لبخند می زد. قبل از هر صحبتی ناخواسته نگاهم تا دست راستش امتداد پیدا کرد و دستش باند پیچی نبود. به خود آمدم. بعد از احوالپرسی از ایشان راجع به دست زخمی اش پرســــیدم. گفت دسـت زخمی ام؟ تو از کجـا می دانی؟ عجب حکایتی بود آن شب. هیچکدام از دانه های تسبیح روی کلمه سالم متوقف نمی شد. وقتی نوبت به خودم رسید نیّت کردم و مثل دفعات قبل با جدا کردن تعدادی از دانه های تسبیح شروع کردم به شمردن... سالم ....و مجروح. باز هم مجروح. نه بابا بنده های خدا حق داشتند. خودم هم ناراحت شدم. یک شوخی ساده داشت جایش را با یک نگرانی جدی عوض می کرد. حوصله ام سر رفت. تسبیح را کنار گذاشتم. یاد خوابی افتادم که چند شب قبل دیده بودم.» همسرم از منطقه جنگی برگشته بود در حالی که دست راستش باند پیچی بود». دیر وقت بود. از یکدیگر خداحافطی کردیم و هر کسـی به خانه خودش رفـت. در خـانه؛ دو تا بچـّه ام را سـر جایشـان خواباندم. اما خـودم خـوابم نمی برد در حال و هوای استخاره یک ساعت پیش بودم که زنگ در به صدا درآمد. برخواستم و رفتم پشت در آهسته پرسیدم کیه. که صدای همسرم از پشت در به گوشم رسید که نترس، منم. در را باز کردم. در مقابلم رزمنده ای ایستاده بود و لبخند می زد. قبل از هر صحبتی ناخواسته نگاهم تا دست راستش امتداد پیدا کرد و دستش باند پیچی نبود. به خود آمدم. بعد از احوالپرسی از ایشان راجع به دست زخمی اش پرســــیدم. گفت دسـت زخمی ام؟ تو از کجـا می دانی؟ گفتم خوابش را دیده بودم. همسرم دستش را که زخم روی آن در حال بهبودی بود،نشانم داد و گفت: دستم باند پیچی بود. از اینکه نکند شما نگران بشـوید همین نزدیکی های خانه بازش کردم و انداختم دور. دوباره به استخاره تسبیح فکر کردم.» سالم .... مجروح» راوی: صدیقه انجم شعاع نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:26:28.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:39 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
کرامت شهدای گمنام بوشهر یک روز خیلی دلمرده و ناامید از این اتفاق پیش آمده به حرم شهدای گمنام آمدم و با حالت تضرع ایشان را واسطه قرار دادم تا اگر فرزندم شفا پیدا کند... زمستان سال 1389 هنگامی که ما مشغول نصب سرامیک کف حسینیه حرم شهدای گمنام بودیم ،زنی با حالت ادب و تضرع به همراه پسر بچه ی 5ساله اش وارد حرم شد و به سمت ما آمد و از کیسه کهنه ای که همراه داشت، قطعه النگوی طلا را بیرون آورد و اصرار داشت که به عنوان نذر برای شهدای گمنام تحویل ما دهد. امتناع ما از گرفتن آن طلا باعث شد که او علت نذر خود را چنین بیان کند: چندی پیش پسرم دچار بیماری ناشناخته ای شد که پزشکان تنها راه درمان او را عمل جراحی تشخیص دادند، که هزینه عمل بیش از توانم بود. یک روز خیلی دلمرده و ناامید از این اتفاق پیش آمده به حرم شهدای گمنام آمدم و با حالت تضرع ایشان را واسطه قرار دادم تا اگر فرزندم شفا پیدا کند تنها دارایی ام را نذر حرمشان کنم. پس از مدتی به دکتر مراجعه کردم و با کمال تعجب گفتند که هیچ اثری از آن بیماری نیست و هیچ نیازی به جراحی دیده نمی شود و این را جز کرامات شهدا نمی دانم... پس از مدتی به دکتر مراجعه کردم و با کمال تعجب گفتند که هیچ اثری از آن بیماری نیست و هیچ نیازی به جراحی دیده نمی شود و این را جز کرامات شهدا نمی دانم... راوی: رزمنده بسیجی عباس نادری (از خادمین حرم شهدای گمنام شهر بُنک بوشهر) شایان ذکر است ، در چهارم آبانماه سال 87 مردمان شهید پرور شهر بنک، میزبان سه شهید گمنامی بودند که از مناطق عملیاتی میمک، شرهانی و جزیره مجنون طی عملیات تفحص کشف شده بودند. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:27:33.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:39 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وصیت نامه ای که از شلمچه رسید خدا را شکر میکنم که با حالتی به دیدارش می رسم که با ذلت و زبونی جان من گرفته نشده است بلکه آگاهانه و با شور و عشق جانم را و همه سرمایه ام را به خاطر اسلام و انقلاب وعزت امام عزیز در راه خدا داده ام شهید سیدعلی اکبر سامع نام پدر : ابوالفضل استان محل تولد : اصفهان تاریخ تولد : 19/12/1345 دانشگاه : صنعتی شریف رشته تحصیلی : مهندسی برق مدرک تحصیلی : کارشناسی شهادت در عملیات : کربلای 5 محل شهادت : شلمچه تاریخ شهادت : 20/10/1365
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:38 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
گوشه ای از جنایات صدام این حقوق بشر سرش را بگذارد زمین و بمیرد. کور بشود این حقوق بشر که تنها چیزی که نمی بیند حقوق بشر است. اصلاً لفظ بشر برای اینها معنی ندارد. یک دکان است که امپریالیسم باز کرده و چند تا نوکر در آن مشغول به کارند و هر از گاهی با کیف و کتاب می آیند اینجا که احوال شما چطور است؟ غذای شما خوب است؟ استحمام شما خوب است؟ ... در تاریخ 7/2/1982 صدام فرمان حمله صادر کرد. این فرمان برای باز پس گرفتن شهر بستان بود. او برای دست یافتن به این هدف بیشترین و بزرگترین نیرو را بسیج کرد. از جمله لشکر زرهی 12 و لشکرهای 1 و5 و18 پیاده و چندین لشکر بزرگ دیگر به همراه تجهیزات فراوان. در همین حمله بود که دو لشکر تازه نفس از شهر ثوره حرکت کردند، همچنین یک لشکر دیگر از شهر دیوانیه به اضافه نیروهای ویژه و صدها توپ و تعداد بی شماری موشکهای زمین به زمین. ساعاتی قبل از حمله، شخص صدام به این منطقه آمد و عده ای از پرسنل که در آنجا بودند شروع کردند به ابراز احساسات کردن و قربان صدقه صدام رفتن و عده ای از فرماندهان هم برای خود شیرینی و خود رقصی به صدام گفتند: «چون فردا سالگرد انقلاب 8 شباط است ما فتح شهر بستان را به شما هدیه خواهیم کرد.» صدام هم خوشحال و مغرور از آنها تشکر کرد. آنها گفتند: «شما از روی جنازه ما به بستان خواهید رفت» و صدام گفت: «همه با هم خواهیم رفت». حمله ساعت هفت شروع شد. آتش بسیار سنگین و بی سابقه ای روی نیروهای شما تدارک دیده شده بود که ریخته شد. من به عنوان پزشک در منطقه مشغول خدمت بودم. خیل زخمی ها و کشته شدگان به سوی ما سرازیر شدو جنگ به مدت پانزده روز ادامه یافت. ارتش عراق با همه قوا فقط توانست دو کیلومتر پیشروی کند. بسیاری از این جوانها و پدرها را دیدم که توسط بعثیها اعدام شدند و بعد هیچ نشانی از آنها به دست نیامد.در یک نامه محرمانه آمده بود که جمع آوری کشته هارا نداشته باشید. می دانید چرا؟زیرا کثرت آمار کشته ها صدام را رسوا خواهد کرد. تعداد کشته شدگان در حوزه ما به هزار نفر می رسید. تعداد مجروحین حدود سه برابر آنها بود. اجساد کشته شدگان عراقی صدتا صدتا روی زمین انباشته بود و من ناچار بودم در هر آمبولانس که ظرفیت بیش از چهار نفر نبود، هجده تا بیست کشته جای بدهم. بیچاره مجروحان که بر اثر وحشت و عدم رسیدگی تلف می شدند. در آنجا بود که بیشتر فهمیدم که صدام چه خیانتی دارد به اسلام می کند و باید هر طوری است ریشه این مرد فاسد از روی زمین برداشته شود. بنده بسیار احساس خطر می کنم. صدام میل دارد که حتی یک نفر از مسلمین را زنده نگذارد و اگر دستش برسد کلیه بقاع متبرکه مسلمین را ویران می کند. ابعاد تبهکاری صدام را بنده مشکل بتوانم برای شما بیان کنم. شما اگر به جای من بودید یک ساعت هم نمی توانستید ببینید آن همه نیروی ما در واقع نیروی اسلام به دست این صدام تباه شود. دنیای کفر از او پشتیبانی می کند. زیرا او کاملاً در جهت منافع آنان است. آنها این دیوانه فاسد را تراشیده و به جان مردم مسلمان عراق انداخته اند. مقصد اصلی از حمله به ایران از بین بردن اسلام بود. نکته جالب این است که پس از آن حمله شوم و نافرجام و شکست در آن که به بهای بسیار گرانی برای ما تمام شد، صدام خودش آمد پشت تلویزیون و مختصری در باره جنگ حرف زد و دست آخر گفت که جنگ برای گرفتن بستان دارای لذت خاصی است. وقاحت و شعبده بازی این مرد نظیر ندارد. شاید خوشتان نیاید اگر بگویم خدا رحمت کند شاه شما را. هر چند هر دوی آنها در بهترین مکان جهنم با هم محشور خواهند شد؛ ولی این جانی خیلی کمیاب است. مردم دنیا بیندیشند و فکری به حال و روز مردم بیچاره و ستم کشیده عراق بکنند. این آدم کیست که سرنوشت چند میلیون آدم در دست اوست و هر کاری که دلش می خواهد انجام می دهد و کسی هم نیست که به او بگوید بالای چشمت ابرو است. این حقوق بشر سرش را بگذارد زمین و بمیرد. کور بشود این حقوق بشر که تنها چیزی که نمی بیند حقوق بشر است. اصلاً لفظ بشر برای اینها معنی ندارد. یک دکان است که امپریالیسم باز کرده و چند تا نوکر در آن مشغول به کارند و هر از گاهی با کیف و کتاب می آیند اینجا که احوال شما چطور است؟ غذای شما خوب است؟ استحمام شما خوب است؟ وضع نظافت چطور است و … با این که چند بار آنها را رانده ایم ولی باز هم می آیند و سؤالهای چرت و پرت از ما می کنند . ما به آنها گفتیم که وضع خوب است . شما به جای اینکه بیایید اینجا، اگر مرد هستید و ریگی در کفشتان نیست و مزدور امریکا و صدام نیستند یک سری هم بزنید به زندانیان جنگی ایرانی ها و زندانیان سیاسی عراق و از حال و روز آنها هم با خبر شوید.ولی تنها چیزی که این حضرات ندارند چشم و گوش است. همین تشکیلات حقوق بشر در تمام جنایتهای جهان شریک است. این را بنده با جرأت عرض می کنم . ساعاتی قبل از حمله، شخص صدام به این منطقه آمد و عده ای از پرسنل که در آنجا بودند شروع کردند به ابراز احساسات کردن و قربان صدقه صدام رفتن و عده ای از فرماندهان هم برای خود شیرینی و خود رقصی به صدام گفتند: «چون فردا سالگرد انقلاب 8 شباط است ما فتح شهر بستان را به شما هدیه خواهیم کرد.» صدای شیون کودکان یتیم و بی سرپرست و ضجه های همان بیوه زنها و خانواده های داغ دیده عراقی که نمی دانند جوانشان یا پدرشان چه شده است برای صدام و حقوق بشری ها لذت بخش است. بسیاری از این جوانها و پدرها را دیدم که توسط بعثیها اعدام شدند و بعد هیچ نشانی از آنها به دست نیامد. در یک نامه محرمانه آمده بود که جمع آوری کشته هارا نداشته باشید. می دانید چرا؟زیرا کثرت آمار کشته ها صدام را رسوا خواهد کرد. آنها آمار را تقلیل می دهند و بر این همه جنایت سر پوش می گذارند؛ اما تا کی خدا می داند. به قول برادرمان آقای هاشمی رفسنجانی: وجدان دنیا خفته است. آنچه خواندید گزیده ای از خاطرات یک پزشک عراقی است از دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران . نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:14:33.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:26 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
قاسمعلی بندری پدر شهید محمدرضا بندری از یادگاران دوران هشت سال دفاع مقدس است که علاوه بر غسل و کفن فرزندش بیش از 700 تن از شهدای دفاع مقدس را غسل و کفن و گاهی دفن کرده است.این پیرمرد 75 ساله بابلسری رفاه و آسایش زندگی امروز خود را مدیون خون پاک و مطهر شهدایی میداند که در راه دفاع از آرمانهای انقلاب اسلامی از جان خود گذشتند. قاسمعلی بندری پدر شهید محمدرضا بندری از یادگاران دوران هشت سال دفاع مقدس است که علاوه بر غسل و کفن فرزندش بیش از 700 تن از شهدای دفاع مقدس را غسل و کفن و گاهی دفن کرده است. این پیرمرد 75 ساله بابلسری رفاه و آسایش زندگی امروز خود را مدیون خون پاک و مطهر شهدایی میداند که در راه دفاع از آرمانهای انقلاب اسلامی از جان خود گذشتند. قاسمعلی بندری اظهار داشت: کار خود را با فعالیت در سپاه آغاز کرده و در غسل دادن شهدا کمک میکردم تا اینکه به پیشنهاد برادر یکی از شهدا در بنیاد شهید بابلسر مشغول فعالیت شدم. وی افزود: مدت 16 سال در بنیاد شهید فعالیت کرده و اکنون بازنشسته بنیاد شهید هستم و در هشت سال دفاع مقدس نیز به صورت شبانهروزی در بنیاد شهید خدمت کردم. بندری بیان داشت: تنها فرزند پسرم را تقدیم انقلاب کرده اما خود را نه پدر یک شهید بلکه پدر 700 شهید میدانم. وی تصریح کرد: در این مدت حدود 400 شهید را غسل و کفن کرده و بقیه به علت اینکه غیر قابل شستشو بودند با عطر و گلاب برای دفن آماده کرده و به خانواده آنها اطلاع میدادم ضمن اینکه خود نیز در تشییع آنها شرکت کرده و آنها را به خاک میسپردم. وی اشاره کرد: عروس من با وجود اینکه 16 ساله بوده در کفن و دفن شهدا به من کمک کرده و جسد پسرم بعد از گذشت 11 سال در یک گور دستهجمعی به همراه 12 رزمنده ایرانی که پس از شکنجه زنده به گور شده بودند، پیدا شد بندری افزود: بعد از جنگ تحمیلی راننده و مددکار شدم و کار حمل و نقل بیماران به تهران را با آمبولانس به عهده گرفتم، شب به همراه مددکار مریض را به تهران برده و بعد از ویزیت بیمار را به بابلسر برگردانده و شب و روز در خدمت خانواده شهدا بودیم. * عروس 16 سالهام در کفن و دفن شهدا به من کمک میکرد وی اشاره کرد: عروس من با وجود اینکه 16 ساله بوده در کفن و دفن شهدا به من کمک کرده و جسد پسرم بعد از گذشت 11 سال در یک گور دستهجمعی به همراه 12 رزمنده ایرانی که پس از شکنجه زنده به گور شده بودند، پیدا شد. بندری عنوان کرد: گاهی اوقات با دیدن شهدا و یادوآری نحوه شهادت آنها دچار تب و لرز شدید میشدم ولی به خاطر عشق به خدا این کار را ادامه دادم. وی درباره غسل و کفن نخستین شهید دفاع مقدس بیان داشت: نخستین شهید در نظرم نیست، اما میدانم شهید جنگ نبوده بلکه جزو شهدای غائله کردستان بوده که غسل و کفن کرده و به خاک سپردم. بندری بیان داشت: معمولا شهدا را از روی کارتهایی که به همراه داشتند شناسایی کرده و گاهی پیکر شهیدی میآوردند که سوخته و اصلا قابل شناسایی نبود و یا شهدایی که بر اثر شیمیایی بوی بد میدادند برای اینکه سبب رنجش خاطر پدر و مادر و خانوادهاش نشود آنها را با عطر و گلاب خوشبو کرده تا مانند درونشان خوشبو و معطر شوند. وی تصریح کرد: شهیدی آوردند که مثل زغال سیاه شده بود و مطمئن بودم پدر و مادرش نمیتوانند او را ببینند بنابراین او را داخل پنبه بستهبندی و معطر کردم. پدر شهید محمدرضا بندری خاطرنشان کرد: زمانی که شهدای شیمیایی را غسل میدادم تا سه روز تمام سر و صورت من دچار سوزش شده و بر روی بدن من اثر گذاشت و الان بعد از چند سال با یادآوری شهدا زمانی که میخوابم پاهایم را محکم روی زمین کوبیده چون اعصابم خیلی ناراحت شده است. وی درباره غسل و کفن نخستین شهید دفاع مقدس بیان داشت: نخستین شهید در نظرم نیست، اما میدانم شهید جنگ نبوده بلکه جزو شهدای غائله کردستان بوده که غسل و کفن کرده و به خاک سپردم. بندری تصریح کرد: آنچه که بعد از این همه سال درد ودل من مانده، لطف و محبت شهدا است همه این شهدا را مثل بچههای خود دانسته حتی بعد از جنگ به خانوادههایشان سرکشی کرده، فرزندانشان را به اردو میبردم ارتباط خاصی با آنها داشته تاخدای ناکرده لحظهای احساس بیپدری نکنند. وی خطاب به نوجوانان و جوانان ایرانی افزود: اگر میخواهید هویت، انسانیت، معرفت دینی و شرف خود را ازدست ندهید باید پیرو راه شهدا باشید و پیروی از راه شهدا در خداپرستی، ناموسپرستی و دفاع از کیان نظام اسلامی است. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:15:35.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:25 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
چه کسی از برادر شهیدم طلبکار است؟ خواهر شهید سالیکنده می گوید: خواب دیدم، برادرم را که گفت: خواهرجان، من یک بدهی به یکی از دوستانم دارم. بروید تسویه کنید. بگوئید که حلالم بکند. از او رضایت هم بگیرید جانعلی سالیکنده؛ از فرمانده هان شهید گردان یا رسول الله(ص)؛ «عضو رسمی سپاه پاسداران شهر بندرگز گلستان» می باشد. خواهر شهید سالیکنده می گوید: خواب دیدم، برادرم را که گفت: خواهرجان، من یک بدهی به یکی از دوستانم دارم. بروید تسویه کنید. بگوئید که حلالم بکند. از او رضایت هم بگیرید. این را که گفت از خواب پریدم. از فردای این ماجرا، پریشان و دلواپس به همه جا سرک کشیدم. به همه دوستان جانعلی مراجعه کردم که چه کسی از ایشان طلبکار است و این مبلغ چقدر می باشد. خیلی پرس و جو کردم و برای برادرم که شهید شده و حالا نگران طلبیدن حلایت از بهترین دوستش هست، غصه خوردم. آخر برادرم که اهل پول قرض کردن از کسی نبوده! پس این شخص یکی از نزدیکترین رفقای داداشم می باشد. بیشتر دوستان نزدیک و دورش را می شناختم. نشستم و تمام بچه هایی که نامشان را می دانستم، روی کاغذ یکی یکی نوشتم و راهی شهر شدم. به هر مشقتی بود آنها را پیدا کردم. یکی جبهه بود. یکی جانباز شده بود. یکی تازه زخمی شده و افتاده بود توی بیمارستان، یکی موج خورده بود رفته بود توی کما. ته قصه رسیدم به یک پاسدار که بیشترین رفاقت را با داداشم داشت. «معاونت تخریب لشکر 25 کربلا؛ قربان فرجی» آخرین امید من شد. نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده... رفتم سراغ خانواده اش، گفتند: ایشان رفته اند جبهه، یعنی همیشه جبهه هستند، خانه قربان خاکریزهای جبهه است. توی دلم گفتم انشالله سلامت باشند، در پناه خدا... گفتم: راستش من یک خوابی دیدم که داداشم مبلغی بدهی دارد به یکی از دوستانش، ما همه را پیدا کردیم. شما که می دانید رفاقت قربان و جانعلی چقدر زیاد است. مثل دوتا برادرند. بغض گلویم را چسبیده بود و داشت یواش یواش می ترکید. گفتم: غم نبینید، سرخی چشمان من از داغ برادر است. انشالله هیچ وقت داغ برادر نبینید. سرشان را انداختند پائین، آخه من تازه برادر از دست داده بودم. گفتند: خدا بهت صبر زینب بدهد. راجع به این موضوع هم غصه نخورید. انشالله قربان از جبهه همین روزها مرخصی می آید. ما که هیچ اطلاعی نداریم، ولی قربان که بیاد، می گوئیم بیاید منزلتان، اصلا همه ما مزاحمتان می شویم. گفتم: قدم تان روی چشم، بیائید داداشم خیلی خوشحال می شود. خدا حافظی کردم و رفتم منزل. یکی دو هفته ائی گذشت، من هی غصه خوردم و نشستم یک گوشه برای دل داداشم گریه کردم. داداش گلم یک نشانی کوچک بهم بده، تا جانم را فدایت بکنم، خاطر برادرم را بیشتر از جانم می خواستم. شهید که شد من پژمرده شدم. کم حرف شدم، گوشه گیر شدم. دلم را برده، روحم را برده، آنقدر زار زدم تا اینکه آمد بخوابم. توی همان خواب گفتم: قربان قد وبالات بروم داداش من؛ یک نشانی بده تا خواهر بلاگردانت بشود. داداش شهیدم گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من. نیمه شب بود، بیدار که شدم، ذوق زده رفتم سراغ گنجه و گشتم و گشتم، دفترچه را طبق نشانی هایی که داده بود پیدا کردم. دفترچه را بوسیدم و اشک ریختم،از صدای هق هق گریه ام، همه خانه بیدار شدند. «سه هزار تومان» منگنه شده بود. وسط دفترچه، برگ برگ دفترچه را که بوی برادر می داد هی بوسیدم و بغض کردم و اشک ام حلقه حلقه چکید روی برگه های دفترچه... تا صبح دیگر خوابم نبرد. نماز صبح را که خواندم، نشستم روی پله ها تا آفتاب در بیاد. زمستان بود، آفتاب بی رمق و خسته دل، مثل دل خسته من، نیش زد و گم شد. راه دور بود و کوچه ها پر پیچ و خم، من مضطرب و پریشان. خودم را پیچیدم لای چادر و چارقد، دویدم سمت خانه قربان فرجی. دل تو دلم نبود. خدا کند قربان از جبهه مرخصی آمده باشد. توی راه بلندگوی مسجد محل مارش عملیات می زد، نام شلمچه را هی تکرار می کرد. قتلگاه بردارم، شلمچه، هوا هی ابری می شد، هی آفتاب می زد، من داغ می شدم و یخ می کردم. گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من پیچیدم توی کوچه، دلم هوری ریخت. تمام اهالی محل ریخته اند توی کوچه و صدای گریه و زاری، چشم ها همه اول صبحی سرخ بودند. گیج و مضطرب و خسته، وارد حیاط خانه شان شدم. خواهرای قربان، مثل حضرت زنیب(س) برای داداش شهیدشان زبان گرفته بودند، من بیحال تکیه کردم به دیوار... تشنگی داشت خفه ام می کرد. بعد چشمم افتاد توی نگاه خواهر کوچکتر قربان، بغض ام ترکید و های های گریه افتادم. بخودم که آمدم دنبال تابوت شهید قربان بودم که داشت می رفت مهمان برادرم بشود. نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده... ماه دی/ زمستان سال 1365 بود... نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:16:41.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:24 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نذر پیروزی رزمندهها! «عزت ملکی» یکی از زنان طایفه نودیه گفت: با اینکه خودمان در مضیقه بودیم به غارهای اطراف روستاها پناه برده بودیم، اما دلمان با جوانانی بود که برای دفاع از وطن در جبههها میجنگیدند و در آن شرایط دامهایمان را برای سلامتی و پیروزی آنها نذر میکردیم. «عزت ملکی» یکی از زنان طایفه نودیه گفت: با اینکه خودمان در مضیقه بودیم به غارهای اطراف روستاها پناه برده بودیم، اما دلمان با جوانانی بود که برای دفاع از وطن در جبههها میجنگیدند و در آن شرایط دامهایمان را برای سلامتی و پیروزی آنها نذر میکردیم. عزت ملکی یکی از زنان طایفه «نودیه» در اطراف پادگان ابوذر استان کرمانشاه است؛ او با لباس کردی سورمهای رنگ که گلهای همرنگ و برجسته بر تن دارد، با لهجه کردی ایلامی که به فارسی خیلی نزدیک است و دستهای پینه بسته که سختیهای زندگی روستایی را چشیده، خیلی حرفها از دفاع مقدس برای گفتن دارد. این شیرزن کرمانشاهی در فرصتی کوتاه برای ما از روزهایی که صدام آشیانهشان را ویرانه کرد، سالها سقفشان آسمان و پناهگاهشان غارهای تاریک و نمناک بود، روایت میکند. صبح زود بود که هواپیماهای عراق منطقه را بمباران کردند، بچهها با این صدای وحشتناک از خواب بیدار شدند و به گریه افتادند؛ نمیدانستیم کجا باید برویم به همراه 5 تا بچههایم به سمت کوهها رفتیم؛ مردم پا برهنه و بدون هیچ لوازمی و فقط برای نجات جانشان، به سمت کوهها میدویدند. غاری نزدیک محل سکونت ما بود که تا 9 روز در آنجا ماندیم؛ مردها برای تهیه مواد اولیه غذا به خانهها میرفتند؛ آرد و آب میآوردند و با چیدن سنگها کنار هم تنوری درست کرده بودیم و نان درست میکردیم. لباسهایمان را در گوشهای از این غار میگذاشتیم؛ یکبار میخواستم لباس پسرم را عوض کنم، وقتی خواستم آن را بردارم، دیدم که یک مار بین لباسها چنبره زنده که خوشبختانه کاری با ما نداشت. دامهایی داشتیم که از شیر و ماست آن استفاده میکردیم؛ در آن شرایط دشوار و با وجود کمبودها گاهی برای سلامتی رزمندهها و پیروزی آنها گوسفندهایمان را نذر میکردیم. گاهی وقتها خلبانهای ارتش را میدیدیم که بالای سر ما پرواز میکردند؛ بعضی وقتها هلیکوپتر شهید شجاع و دلاور «علیاکبر شیرودی» را میدیدیم که به ما نزدیک میشد و میگفت «اینجا نایستید، عراق میخواهد اینجا را بمباران کند» ما از آن منطقه دور میشدیم و میدیدم که هواپیماهای عراق همانجا را بمباران میکنند. دامهایی داشتیم که از شیر و ماست آن استفاده میکردیم؛ در آن شرایط دشوار و با وجود کمبودها گاهی برای سلامتی رزمندهها و پیروزی آنها گوسفندهایمان را نذر میکردیم. آن قدر اتفاق در ایام جنگ میافتاد که لحظه به لحظهاش خاطره است؛ در خاطرم هست یکبار دشمن روستای «کلاره» را با موشکهایش نشانه گرفته بود؛ بعد از حمله وقتی به روستا رسیدیم با جنازههای مردم بی گناه مواجه شدیم و غمانگیزترین صحنهای که دیدم این بود که بر اثر اصابت ترکش بمبهای عراق، شکم یک زن باردار متلاشی شده بود و جنینش بیرون افتاده بود. خدا را شکر که به برکت انقلاب اسلامی منطقه امن شده است و از خداوند میخواهیم شر تمام دشمنان ما را به خودشان بازگرداند و رهبر عزیزمان را تا انقلاب مهدی (عج) حفظ کند. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:17:42.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
وصیت نامه شهید سیدعلی اکبر سامع
ادامه مطلب
ادامه مطلب
* خود را نه پدر یک شهید بلکه پدر 700 شهید میدانم
* زمانی که شهدای شیمیایی را غسل میدادم تا سه روز تمام سر و صورت من دچار سوزش میشد
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب