دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

گفتند برای گردان تخریب نیرو می‌خواهیم؛ تخریب تیپ زرهی رمضان. اون موقع معروف بود به تیپ رمضون گدا. آخه هیچی به بچه‌هاش نمی‌داد.

او را در خیابان جلوی پارک دیدم. نشسته بود توی ماشین وانت نیسانش و خیره شده بود به جمعیتی که در آن سوی خیابان توی هم می‌لولیدند. انگار دعوا شده بود.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:23 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خواب جالب مادر شهید توسلی

جلوی آینه موهایش را شانه می‌زد. نگاهش كردم، یك مرتبه دلم ریخت، با خودم گفتم: اگر محمدم در جبهه شهید شود چكار كنم؟ بعد از چند لحظه محمد گفت: مامان اجازه می‌دهی چند كلمه باهات حرف بزنم؟ گفتم: اگر می‌خواهی باز بگویی می‌خواهم بروم شهید شوم، حالش را ندارم...

جلوی آینه موهایش را شانه می‌زد. نگاهش كردم، یك مرتبه دلم ریخت، با خودم گفتم: اگر محمدم در جبهه شهید شود چكار كنم؟ بعد از چند لحظه محمد گفت: مامان اجازه می‌دهی چند كلمه باهات حرف بزنم؟ گفتم: اگر می‌خواهی باز بگویی می‌خواهم بروم شهید شوم، حالش را ندارم، دوباره كه برگشت، به او گفتم: محمد جان! بیا هر چه می‌خواهی بگو. خندید و گفت: مامان جان ! من این راه را انتخاب كردم و از در این خانه كه می‌روم بیرون، دل از تو كه عزیزترین كس من هستی، می‌كَنم؛ فقط برای خدا.

بیا و برای رضای خدا دل از من بكَن، چون آن كسی كه می‌تواند دست شما را بگیرد خداست، نه من. مامان جان ! تو را به جگر پاره پاره امام حسن مجتبی از خدا بخواه كه اسمم را در لیست شهدا بنویسند. محمد اشك می‌ریخت و التماس می‌كرد. نمی‌دانم چه شد كه دست هایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من محمدم را در راه تو دادم.

چند روز بعد محمد دوباره به جبهه برگشت. من هم برای تشییع هشت شهید به حرم امام رضا(ع) رفتم همان جا گفتم: : یا امام هشتم ! شما را شاهد می‌گیرم كه دل از محمدم كَندم. خدایا محمدم را به آرزویش برسان. همان شب خواب دیدم سه پل بزرگ بین صحن امام و بسط پایین زدند و عده زیادی با لباس‌های سفید و كمربندهای مشكی درصف نشسته‌اند. پرسیدم:

بیا و برای رضای خدا دل از من بكَن، چون آن كسی كه می‌تواند دست شما را بگیرد خداست، نه من. مامان جان ! تو را به جگر پاره پاره امام حسن مجتبی از خدا بخواه كه اسمم را در لیست شهدا بنویسند. محمد اشك می‌ریخت و التماس می‌كرد. نمی‌دانم چه شد كه دست هایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من محمدم را در راه تو دادم

اینها چرا نشسته‌اند ؟ صدایی گفت: این‌جا صف شهادت است. جلوتر آمدم و محمدم را كه داخل صف نشسته بود، صدا كردم و گفتم: مادرجان چرا این‌جا نشسته‌ای ؟ گفت: مادر صبر داشته باش. نگاهی به اول صف انداختم. جوان‌هایی كه نوبتشان می‌شد، یكی یكی مثل برق می‌جهیدند و به آسمان می‌رفتند. پرسیدم اینها چه شدند ؟

جواب داد به شهادت رسیدند. نوبت به محمد رسید. وقتی می‌خواست به آسمان برود، باز هم گفت: مادر صبر داشته باش ! در عالم خواب به خانه آمدم، بعد از لحظاتی در زدند، در را باز كردم دیدم یك فرشته است كه دو بال دارد، اما سرش شكل محمد است، من گریه می‌كردم و از خواب پریدم.

حال خوشی نداشتم، حاج آقا گفت: چی شده ؟ گفتم: محمدم شهید شده. صبح كه شد پسرم رضا تماس گرفت و در حالی كه صدایش می‌لرزید، گفت: مامان بی‌برادر شدم، محمد شهید شد. بعد از چند روز محمد را به معراج شهدای مشهد آوردند. كنار جنازه‌اش ایستادم و گفتم: مادر جان دامادیت مبارك!

پارچه را از روی ماهش كنار زدم، محمد از همیشه قشنگتر بود. سرو وصورتش را بوسیدم، می‌خواستم خودم را روی سینه‌اش بیندازم دیدم سینه‌اش خونی است، تركش از پشت به جگرش خورده بود. دوباره صورتش را بوسیدم و آرام كنار آمدم. وقتی به خودم آمدم، از معراج آورده بودنم بیرون

پارچه را از روی ماهش كنار زدم، محمد از همیشه قشنگتر بود. سرو وصورتش را بوسیدم، می‌خواستم خودم را روی سینه‌اش بیندازم دیدم سینه‌اش خونی است، تركش از پشت به جگرش خورده بود. دوباره صورتش را بوسیدم و آرام كنار آمدم. وقتی به خودم آمدم، از معراج آورده بودنم بیرون.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:20:01.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:23 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی تنگی نفس همراه دائمی من شد

بعد از بازگشت اگر چه به دلیل مشکلات شیمیایی در قرارگاه خاتم مسئولیت های ستادی به من واگذار شد، اما با شنیدن خبر عملیات، مرخصی می گرفتم و خودم را به بچه های عمار می رساندم. با گردان عمار در عملیات های کربلای 4 و 5 شرکت کردم و در هر دو این عملیات ها مجروح شدم...

جنگ تازه شروع شده بود و من 13 سال داشتم که با عده ای از بچه های مسجد باب الحوائج سل سبیل تهران به جبهه گیلان غرب رفتم و در گردان پدافندی آن جا مشغول خدمت شدم که این حضور من 6 ماه طول کشید. در این 6 ماه به چشمم می دیدم که فشار دشمن از طرفی و مسایل سیاسی داخل کشور و خیانت بنی صدر چه تأثیری به بچه ها می گذاشت، هر بار که مجبور می شدیم به دلیل کمبود مهمات شهری را تخلیه کنیم، غمی سنگین بر چهره بچه ها می نشست.

بعد از این مدت به تهران برگشتم اما دیگر طاقت ماندن نداشتم، با شنیدن خبر انجام عملیات، بلافاصله خود را به جبهه جنوب رساندم و به همراه بچه های لشگر علی بن ابی طالب، زیر نظر سردار شهید مهدی زین الدین در عملیات بیت المقدس 2 شرکت کردم.

با پایان یافتن عملیات مجبور شدم برای شرکت در امتحانات به تهران برگردم. اما کمی بعد برای حضور در عملیات خیبر خودم را به جبهه رساندم . در این عملیات بود که به گردان عمار پیوستم و دیگر نتوانستم از آن دل بکنم.مأموریتی که به ما محول شد، شکستن خط دفاعی دشمن در قسمت جنوبی جزیره بود، حمله را شروع کردیم. اما با چیزی مواجه شدیم که تا آن روز ندیده بودم.

عراق با انداختن آب در حد فاصل مقر ما تا سنگرهایش و استفاده از ماده ای مانند سیمان، حرکت ما را کند کرد، اما به هر حال خط را شکستیم و آن را برای پدافند تحویل گردان های پدافند دادیم. همزمان با تغییر سیاست سپاه و کشاندن جنگ به جبهه های جنوب به عضویت سپاه در آمدم و مدتی بعد در عملیات والفجر8 شرکت کردم، عملیاتی که از لحاظ نظامی از پیچیدگی بسیار خاصی برخوردار بود. با توجه به مشکلات امنیتی در چند عملیات قبلی، این بار مسئولین چند ماه زودتر ما را در منطقه ای نزدیک به فاو مستقر کردند، و مدت 4 ماه در این منطقه قرنطینه بودیم تا آن که عملیات شروع شد، مأموریت گردان عمار در این عملیات انهدام 4 سایت موشکی عراق در منطقه صنعتی فاو بود.

بعد از آن که بمباران ها تمام شد، تاول زدن بدن ها مان شروع شد، خارش آن قدر بود که هر کدام مان در گوشه ای خود را به خاک می مالیدیم. با رسیدن نیروهای امدادی...

این مسئله آن قدر اهمیت داشت که حتی حضرت امام (ره) هم به آن تأکید کرده بودند.خوشبختانه این مأموریت به صورت کامل به اجرا درآمد و ما بعد از انهدام این سایت ها خود را به جاده فاو ـ ام القصر رساندیم و این جا بود که عراق از شیمیایی استفاده کرد که من هم در این حمله شیمیایی شدم. بعد از آن که بمباران ها تمام شد، تاول زدن بدن ها مان شروع شد، خارش آن قدر بود که هر کدام مان در گوشه ای خود را به خاک می مالیدیم. با رسیدن نیروهای امدادی به اندیمشک اعزام شدم و بعد از عفونت زدایی به تهران منتقل و در بیمارستان بقیة الله بستری شدم اما زیاد آن جا نماندم و باز هم به خط برگشتم، اما از آن روز به بعد تنگی نفس همراه همیشگی من شد.

بعد از بازگشت اگر چه به دلیل مشکلات شیمیایی در قرارگاه خاتم مسئولیت های ستادی به من واگذار شد، اما با شنیدن خبر عملیات، مرخصی می گرفتم و خودم را به بچه های عمار می رساندم.با گردان عمار در عملیات های کربلای 4 و 5 شرکت کردم و در هر دو این عملیات ها مجروح شدم.

مشکل من در حال حاضر عوارض شیمیایی نیست، بلکه به فراموشی رفتن آن روزها و آن مردان است

این حضور مداوم در جبهه های مختلف ادامه داشت تا آن که جنگ تمام شد و شاید باید بگویم با تمام شدن جنگ، روزهای خوب من هم به پایان رسید چرا که با جامعه ای رو به رو شدم که درک آن برایم سخت بود، تا آن جا که از سپاه استعفا دادم.

بعد از آن، به سازمان قضائی نیروهای مسلح وارد شدم و با ثبت نام در یک مدرسه شبانه تحصیل را بار دیگر آغاز کردم و بعد از اخذ دیپلم در رشته حقوق پذیرفته شدم.مشکل من در حال حاضر عوارض شیمیایی نیست، بلکه به فراموشی رفتن آن روزها و آن مردان است.

متأسفانه امروز، کسانی از جنگ صحبت می کنند که هیچ شناختی از آن ندارند، در حالی که خاطرات آن روزها در سینه بچه های جبهه و جنگ است و برای شنیدن از حال و هوای جنگ باید به سراغ آن ها رفت.

البته بسیاری از این خاطرات را نمی توان به نسل جدید منتقل کرد.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:20:50.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:23 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روایتی از مردان کوچک جنگ

چنین پدری که با میل خود، فرزندش را راهی قربانگاه می‌کند، به راستی که ابراهیمی است. این قربانی به درگاه خدا، پذیرفته باد

عی اصغر رجبی کلاس سوم راهنمایی از مدرسه راهنمایی ابوذر، منطقه هفده، آخرین نفری است که در این سفر با او مصاحبه می‌کنم. وقتی می‌پرسم چه چیز باعث شد که به جبهه بروی؟ جواب می دهد: صحبت امام در مورد اینکه هر کس می‌تواند به جبهه برود، باید برود.

- محل خدمتت کجا بود؟

- بستان، سه راه عبدالخان.

- پادگان بود؟

- نه، پاسگاه بود.

- آنجا، کارتان چه بود؟

- دو ساعت روز، دو ساعت شب، نگهبانی می‌دادیم. داخل و اطراف پاسگاه را تمیز می‌کردیم.

- وقت‌های استراحتتان چطور؟

- قرآن می‌خواندیم، نرمش می‌کردیم، والیبال بازی می‌کردیم.

- وقتی تنها می‌شدی، بیشتر چه چیز فکرت را به خود مشغول می‌کرد؟

- یاد یکی از دوست‌های شهیدم به نام ذبیح الله ابراهیمی (چه اسم بامسمایی قربانی خدای ابراهیمی! شاید پدر و مادرش با همین نیت، اسم او را ذبیح الله گذاشته بوده‌اند. مثل حضرت اسماعیل که به دست پدرش حضرت ابراهیم، قرار بود در راه خدا قربانی شود و چنین پدری که با میل خود، فرزندش را راهی قربانگاه می‌کند، به راستی که ابراهیمی است. این قربانی به درگاه خدا، پذیرفته باد.

شب دوشنبه، تک عراق، بود. همان موقع باد شروع شد و خاک زیادی به آسمان بلند شده بود. افراد عراقی همدیگر را گم کرده بودند. بر اثر همین گرد و خاک، خیلی‌هایشان اسیر شدند

- ذبیح الله کجا شهید شد؟

- توی خط. همراه برادرم بود. با برادرم با هم زخمی شدند؛ اما ذبیح الله شهید شد. ترکش خورده بود.

ما با هم خیلی دوست بودیم. با آنکه برادرم هم زخمی شده بود، اما آن قدر که در فکر ذبیح الله بودم فکر برادرم نبودم.

- چطور شده که داری برمی‌گردی؟

- مسموم شده‌ام.

- مسمویت غذایی؟

- نه! هر چند روز یک بار وسایلمان را سمپاشی می‌کردند. مقداری از سم، وارد غذایی که گوشه اتاق بود، شده بود. من نمی‌دانستم غذا را که خوردم مسموم شدم.

- از اینکه داری برمی‌گردی پیش خانواده‌ات، چه احساسی داری؟

روایتی از مردان کوچک جنگ

- ناراحتم. دوست داشتم خط باشم. این اتفاق که افتاد، احساس می‌کنم کوچکتر از آنم که شهید بشوم.

- از جبهه خاطره‌ای هم داری؟

- بله. آنجا بچه‌ها امداد های غیبی زیاد می‌بینند مثلا همین پریشب روز یکشنبه، شب دوشنبه، تک عراق، بود. همان موقع باد شروع شد و خاک زیادی به آسمان بلند شده بود. افراد عراقی همدیگر را گم کرده بودند. بر اثر همین گرد و خاک، خیلی‌هایشان اسیر شدند.

- فکر می‌کنی جبهه با پشت جبهه چه فرقی دارد؟

- خیلی! آنجا خیلی چیزها می‌بینیم که پشت جبهه از آنها خبری نیست؛ مثلا همین امدادهای غیبی. جبهه، برای خود سازی و تزکیه جای خیلی خوبی است. آنجا، روحیه‌ها به کلی با پشت جبهه فرق می‌کند. آنجا فکر کسی اطراف مسائل مادی و پول و این جور چیزها نبود «من»، ی و «تو»یی نبود؛ هر کس هر کاری از دستش بر می‌آمد، می‌کرد. نمازها به جماعت و سر وقت خوانده می‌شد؛

- با کتاب و قصه، میانه‌ات چطور است؟

- زیاد حوصله قصه خواندن را ندارم بیشتر دوست دارم برایم بخوانند.

- راستی یادم رفت بپرسم از خانواده‌ات آیا کسی هم در جبهه هست؟

صدای رفت وآمد‌های داخل راهرو و کند شدن حرکت قطار، نشان می‌دهد که به تهران رسیده‌ایم از بچه‌ها خداحافظی می‌کنیم و وسایل‌مان را بر می‌داریم تا پیاده شویم. باز هم تهران دود آلود است و زندگی یکنواخت در کنار آدم‌هایی که بسیاری از آنها، زمین تا آسمان، با راهیان کربلا فرق دارند

- برادرم ارتشی است پدرم یک بار جبهه رفته، باز هم می‌خواهد برود. دامادمان هم الان جبهه است.

صدای رفت وآمد‌های داخل راهرو و کند شدن حرکت قطار، نشان می‌دهد که به تهران رسیده‌ایم از بچه‌ها خداحافظی می‌کنیم و وسایل‌مان را بر می‌داریم تا پیاده شویم. باز هم تهران دود آلود است و زندگی یکنواخت در کنار آدم‌هایی که بسیاری از آنها، زمین تا آسمان، با راهیان کربلا فرق دارند.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:21:55.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:22 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

پس از 3 روز تشنگی در محاصره عراق، یکی از همرزمانمان که بعدها شهید شد،‌ گفت «بروید پایین نیزارها و با توسل به حضرت زهرا (س) زمین را بکنید»؛ با اصرار او و زیر نگاه ناباورانه ما یکی از بچه‌ها شروع به کندن زمین کرد. بعد از لحظاتی تبسمی روی لب‌هایش نشست؛ از ته گودال آب می‌جوشید.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:22 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

همه در پایگاه منتظران شهادت، که امروز به عنوان قرارگاه کربلا شناخته می شود، منتظر دستور حرکت به طرف آبادان بودیم. در این پایگاه چند اتفاق افتاد. اول این که شهید بزرگوار حسن باقری، معاون اطلاعات و عملیات، در صحبت هایی که انجام داد اعلام کرد که...

عراقی ها از رودخانه کارون عبور کرده بودند و در جاده های منتهی به آبادان یعنی اهواز - آبادان و ماهشهر - آبادان، یک جبهه را تصرف کرده و به نزدیکی جاده اتصال به ماهشهر رسیده بودند. مردم و مدافعان میهن از اقصی نقاط کشور خود را به منطقه رسانده بودند. من هم که به همراه تعدادی از بچه ها در منطقه غرب بودم، در دارخوین پیامی رادیویی از امام خمینی(ره) شنیدیم که ایشان در آن پیام اعلام کردند حصر آبادان باید شکسته شود. بنابراین خود را برای این مهم آماده کردیم. در آن زمان سرلشکر«رحیم صفوی» بعد از قضایای کردستان فرمانده عملیات دارخوین شده بود. به همراه وی به اهواز رفتیم تا از آن جا به سمت آبادان حرکت کنیم. آن روز حدود 250 نفر از پاسداران و بسیجیان از چندین استان کشور به منطقه آمده بودند. گروه های اعزامی حداکثر 20 یا 50 نفره بودند. دو، سه جعبه فشنگ ژ-3 و نیم جعبه نارنجک و چند بی سیم همه تجهیزات ما بود!

قرار شد بنی صدر با نیروها دیدار و گفت وگویی داشته باشد

همه در پایگاه منتظران شهادت، که امروز به عنوان قرارگاه کربلا شناخته می شود، منتظر دستور حرکت به طرف آبادان بودیم. در این پایگاه چند اتفاق افتاد. اول این که شهید بزرگوار حسن باقری، معاون اطلاعات و عملیات، در صحبت هایی که انجام داد اعلام کرد که بستان و خرمشهر سقوط کرده، هویزه در معرض سقوط قرار گرفته است، در سوسنگرد عراقی ها وارد شهر شده اند و در حمیدیه مردم دیوار به دیوار شهر در حال دفاع هستند. این در حالی بود که همان منطقه ای که ما در آن حضور داشتیم هم از گلوله های عراقی بی نصیب نبود. اتفاق دوم این بود که قرار شد بنی صدر با نیروها دیدار و گفت وگویی داشته باشد. قبل از ظهر بنی صدر به پایگاه آمد و از همان ابتدا با نوعی تکبر و نفاقی که به مرور آشکارتر می شد، نیروها را تحقیر کرد. بنی صدر به بچه ها می گفت: دست خالی جبهه آمده اید که چه بشود؟ شما نه آموزش نظامی دیده اید و نه آرایش و تجهیزات نظامی دارید، برای چه به منطقه آمده اید؟!

این در حالی بود که او از تجهیز بچه ها به سلاح و مهمات خودداری می کرد. در آن جلسه  بچه ها به لحاظ روحی و روانی به هم ریختند. به همین دلیل قرار گذاشتیم وقتی بنی صدر از سالن خارج می شود همدیگر را هل بدهیم شاید در این هل دادن او آسیب ببیند و لااقل دست و پایش بشکند! هنگامی که بنی صدر قصد خروج از پله ها را داشت بچه ها همدیگر را هل دادند اما پس از آن که او از دو، سه پله افتاد، محافظانش او را گرفتند و...

ساعت 14 پیام امام خمینی(ره) پخش شد. در بخشی از این پیام ایشان تاکید کردند که آن چنان سیلی به گوش صدام خواهیم زد که دیگر نتواند از جایش بلند شود

لحظاتی بعد خبر رسید که امامت نمازظهر آن روز بر عهده شهیدبهشتی خواهد بود. بعد از پخش اذان و اقامه نماز ایشان در بخشی از بیاناتشان گفتند: ای کاش می شد من هم مثل شما در دفاع از اسلام و امام و انقلاب سلاح به دست می گرفتم و در سنگر با دشمن می جنگیدم. این سخنرانی چنان روحیه بچه ها را ارتقا داد که قابل وصف نیست. خبر بعد این بود که قرار است در اخبار ساعت 14 پیامی از امام پخش شود. ساعت 14 پیام امام خمینی(ره) پخش شد. در بخشی از این پیام ایشان تاکید کردند که آن چنان سیلی به گوش صدام خواهیم زد که دیگر نتواند از جایش بلند شود.

 

سردار فضلی

نکند اخبار شهیدباقری به دست حضرت امام نرسیده باشد!

جوان بودم و در عالم جوانی فکر می کردم نکند اخبار شهیدباقری مبنی بر سقوط یکی پس از دیگری شهرها به دست حضرت امام نرسیده باشد. بعد از مدتی به خود آمدم و فکر کردم که آیا ایشان غیر از بیان آیات و مفاهیم قرآنی مطلب دیگری گفته بودند. بعد از پیام امام خبر رسید که باید تجهیزات ترابری را آماده کنیم تا فردا صبح خود را به این شهر برسانیم. ولی قبل از آن لازم بود یک تیم اطلاعاتی وارد شهر شود و فضا را بررسی کند. شهید حاج داود کریمی، فرمانده عملیات سپاه در استان خوزستان، حجت الاسلام صادقی و بنده به نمایندگی از 250 بسیجی از جاده ماهشهر عازم آبادان شدیم. عصر به آبادان رسیدیم. در آبادان فرمانده سپاه شهر، اعلام کرد که ما فقط سه نقطه مقاومت داریم.

برادران، آبادان سقوط کرد

تصمیم این بود که از برادران ارتش کمک بخواهیم بنابراین وارد قرارگاه ارتش شدیم. سرهنگ «شکرریز» فرمانده عملیات ارتش مقتدر جمهوری اسلامی ایران در آبادان بود. آن ها هم اعلام کردند فقط دو گردان آماده دارند. شب قرار شد در آبادان بمانیم و صبح بعد از نماز عازم ماهشهر شویم تا به اتفاق نیروها به آبادان برگردیم. ساعت 11 شب در نمازخانه سپاه استراحت می کردیم که ناگهان یکی از برادران از داخل محوطه فریاد زد: «برادران، آبادان سقوط کرد.» ما هم هراسان از نمازخانه خارج شدیم تا شرایط را بررسی کنیم. گوینده این خبر «دریاقلی» بسیجی بود که خبر از ورود عراقی ها به آبادان می داد.

در خط آبادان 19 نفر بیشتر نبودیم. هر چه به خط نزدیک تر می شدیم، صدای درگیری ها و حجم آتش بیشتر می شد. در یک طرف خط درگیری ها عراقی هایی بودند که سوار بر تانک های زرهی، مغرور از قدرت جلو می آمدند و در طرف دیگر مدافعان شهر بودند که فقط برای خدا می جنگیدند و تجهیزاتی هم نداشتند. برخی از بچه ها حتی با سلاح سرد می جنگیدند و حتی دست به یقه با عراقی ها می شدند. خیلی از بچه ها آن روز به شهادت رسیدند

تقویت خط با 19 نفر !

تصمیم گرفتیم با همان تعدادی که داخل سپاه آبادان بودیم که 19 نفر بیشتر نشدیم، خط دفاعی شهر را تقویت کنیم. هر چه به خط نزدیک تر می شدیم، صدای درگیری ها و حجم آتش بیشتر می شد. در یک طرف خط درگیری ها عراقی هایی بودند که سوار بر تانک های زرهی، مغرور از قدرت جلو می آمدند و در طرف دیگر مدافعان شهر بودند که فقط برای خدا می جنگیدند و تجهیزاتی هم نداشتند. برخی از بچه ها حتی با سلاح سرد می جنگیدند و حتی دست به یقه با عراقی ها می شدند. خیلی از بچه ها آن روز به شهادت رسیدند.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:24:10.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:21 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روی مین رفت و پایش قطع شد

قبل از عملیات کربلای 4 برای توجیه نقشه و توضیح راهکارهای عملیاتی لشکرها و تیپ ها به قرارگاه خاتم رفتیم. در حضور سردار رضایی، حاج باقر قالیباف به عنوان فرمانده لشکر توضیح خود را شروع کرد. عملیات کربلای 4 قرار بود در منطقه عمومی بصره و به منظور تصرف بصره انجام شود.

خاطره ای از برادر عباس تیموری در مورد عملیات کربلای4

قبل از عملیات کربلای 4 برای توجیه نقشه و توضیح راهکارهای عملیاتی لشکرها و تیپ ها به قرارگاه خاتم رفتیم. در حضور سردار رضایی، حاج باقر قالیباف به عنوان فرمانده لشکر توضیح خود را شروع کرد. عملیات کربلای 4 قرار بود در منطقه عمومی بصره و به منظور تصرف بصره انجام شود.

مدتی بود که در جبهه ها عملیات نشده بود و زمزمه های عملیات نهایی رزمندگان بر سر زبانها بود. دشمن هم کم و بیش مطلع بود که ما می خواهیم در این منطقه عملیات کنیم و برای همین خود را آماده کرده بود.

حاج باقر سخت ترین منطقه عملیات را برای لشکر انتخاب کرده بود و خوب و بد عمل کردن لشکر به کلیت عملیات بستگی داشت. یعنی اگر نمی توانستیم به اهدافمان برسیم دیگران هم بایستی عقب نشینی می کردند و منطقه حساسی بود.

بچه ها آن منطقه را قلب عملیات می دانستند. گردان های خط شکن مشخص شدند.

ابتدا گردان ثارا... به فرماندهی حسن ستوده و بعد هم گردان حزب ا... به فرماندهی ابراهیم محبوب. هر دو نفر از فرماندهان کارآمد و باسابقه جنگ بودند و گردان سوم که مأموریت داشت ، گردان نصرا... به فرماندهی برادر رجب محمدزاده بود. حاج محسن رضایی به عنوان فرمانده ارشد شخصا از حسن ستوده و ابراهیم محبوب خواست تا طرح مانور را توضیح دهند. حسن و ابراهیم به ترتیب توجیه عملیاتی کردند که ابتدا گروهان غواص از دو طرف سنگرهای کمینی را خواهند زد و با آتش مستقیم گردان نیروهای خط شکن ساحل دشمن را تسخیر خواهند کرد.

شهید رجبعلی محمدزاده فرمانده وقت گردان نصرا... در این عملیات روی مین رفته و نیمی از یک پایش قطع شد اما همچنان فریاد می زد که یا زهرا بگویید، جلو بروید و...

برادر رضایی به هر دو نفر گفت: اگر به هر دلیل غواص ها موفق نشدند و مجبور شدید خودتان وارد عمل شوید چه کار می کنید.

هر دو نفر قول دادند که به هر نحو ممکن خط را خواهند شکست. یادم هست که حاج محسن چندین دفعه گفت: می توانید؟ گفتند: بله، می توانیم. این قضیه بود تا شب عملیات.

دشمن از نقطه عمل ما کاملا مطلع بود و از سر شب آتش را شروع کرده بود. بالگردها و تانک های دشمن قبل از شروع عملیات کاملا روی منطقه آتش می ریختند.

شهید رجبعلی محمدزاده

گویا دشمن می خواست عملیات انجام دهد. برای اولین دفعه این صحنه را می دیدیم. چون معمولا قبل از شروع عملیات خبری از آتش نبود. موانع ایذایی دشمن چندین کیلومتر سیم خاردار، موانع خورشیدی، انواع میدان های مین، نهر خین پر از موانع و دژ بلند که دو لول ها و تانک ها پشت آن موضع داشتند. واقعا فهمیدم که اگر یک نفر تخریب چی در روز روشن با تمام وسایل آن هم بدون آتش می خواست به خط مقدم دشمن برسد حداقل 10 ساعت نیاز داشت که به آن جا برسد. بعد فهمیدیم که فرمانده سپاه سوم عدنان خیرا... شخصا آن طرف منتظر رزمندگان بوده است. خط شکنان غواص در موانع گیر کرده بودند و فرماندهان مجبور بودند خودشان از تنها راه که جاده شیشه بود به دشمن برسند. آتش ها اجازه نمی دادند. حسن ستوده با بی سیم تماس گرفت و گفت: حاجی این جا نمی شود جلو رفت.

بچه ها تلفات زیادی می دهند و ابراهیم هم همین پیام را داد. حاج باقر گفت: حسن، ابراهیم یادتان هست آن شب به آقا محسن چه می گفتید؟ هر دو نفر بی سیم را خاموش کردند و بر دشمن تاختند و با تمام این موانع در وسط نهر خین به دیدار حق شتافتند.

شهید رجبعلی محمدزاده فرمانده وقت گردان نصرا... در این عملیات روی مین رفته و نیمی از یک پایش قطع شد اما همچنان فریاد می زد که یا زهرا بگویید، جلو بروید و...

شهادت زیبنده مردان خداست

شهادت زیبنده مردان خدایی است که در دوره های سخت، امتحان ها را گذرانده اند و شهید محمدزاده جزو آن هایی بود که در دشواری ها و در گردنه های مختلف انقلاب، از مقابله با ضد انقلاب گرفته تا دفاع مقدس، تا سازندگی و تا جنگ نرم، شایسته ظاهر شد.

و گفت: حاجی این جا نمی شود جلو رفت. بچه ها تلفات زیادی می دهند و ابراهیم هم همین پیام را داد. حاج باقر گفت: حسن، ابراهیم یادتان هست آن شب به آقا محسن چه می گفتید؟ هر دو نفر بی سیم را خاموش کردند و بر دشمن تاختند و با تمام این موانع در وسط نهر خین به دیدار حق شتافتند.

شهید محمد زاده یکی از سرداران بزرگ استان خراسان است و در عملیات هایی هم چون عملیات های کربلای 1، 4 و 5 و امثال آن در لشکر 5 نصر یکی از فرماندهان بسیار شجاع، خط شکن و بسیار دارای استقامت بود. وقتی کاری به وی محول می شد، سعی می کرد با تمام وجود آن کار را به نحو احسن انجام دهد و همین طور بود که توانست در لشکر پیروز 5 نصر که متعلق به استان خراسان است، عملکرد واقعا درخشانی از خود به یادگار بگذارد.داشتن چنین شخصیتی با چنین خصوصیاتی باعث شد که وی به عنوان فرمانده تیپ در این لشکر معرفی شود و بعد باز هم به خاطر همین توان مندی های خوبی که داشت و به خاطر اخلاص و داشتن قدرت فرماندهی، به فرماندهی سپاه استان سیستان و بلوچستان منصوب شد و به حق در دورانی که مسئولیت آن جا را بر عهده داشت، خدمات بسیار ارزنده ای را انجام داد.از این نظر، او واقعا دست راست سردار سرلشکر شهید حاج نورعلی شوشتری بود. این دو شهید با هم در جبهه بودند، با هم رزم کردند و با هم جهاد کردند و در کنار هم به خون غلتیدند.

روحشان شاد و یادشان گرامی

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:25:35.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:21 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 در میان گرد و خاك روستا خط اتوی لباس و واكس كفش‌‌‌هایش چشمگیر بود. ماه رمضان كه می‌‌‌شد مسجد پاتوق بسیار خوبی بود. از هر محله چند تا جوان بودند. بعد از نماز ظهر و عصر از مسجد بیرون نمی‌‌‌رفتند. همه دور كریم حلقه می‌‌‌زدند. آنقدر دل‌‌‌نشین برای بچه‌‌‌ها حرف می‌‌‌زد كه بسیاری از وقت‌‌‌ها نماز ظهر و عصر بچه‌ها به نماز مغرب و عشا وصل می‌‌‌شد.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:20 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 وقتی این حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد مادرم پیغام داده بود که می‌خواهد من را ببیند. پیغام مادرم که به دستم رسید، فوری به شهر آمدم و به همراه برادر کوچکم مهدی، به دیدن او رفتم. پایم را که درون اتاق بیمارستان گذاشتم، مادرم زد زیر گریه و گفت: محمد بیا، بیا تا صورتت رو ببوسم، صورتم را جلو بردم و او صورتم را بوسید و من دستش را. مادرم با گریه گفت: چقدر دوست داشتی یکی از ما شهید شود ...


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:18 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 احمد آقابالی

 
زندگینامه

احمد آقابالی

 

نام پدر: محمدجواد تاریخ تولد: 25/05/1349
محل تولد: - تاریخ شهادت: 25/10/1365
محل شهادت: - طول مدت حیات: 16 سال
مزار شهید: گلزارشهدای بهبهان-خوزستان


 

زندگینامه

احمد در تاریخ 25 مرداد ماه 1349 به دنیا آمد و با قدوم مبارک خود چشم خانواده اش را روشن نمود. 
وی پس از اینکه روزهای کودکی را یکی پس از دیگری پشت سر نهاد و از کوچه های نوجوانی نیز عبور کرد، اعتراضات مردمی علیه رژیم طاغوت به اوج خود رسید و منجر به پیروزی انقلاب اسلامی شد. 
زمانی که جنگ عراق علیه ایران آغاز گردید، وی برای دفاع از خاک سرزمین اسلامی به مناطق جنگی جنوب کشور رفت و به دیگر هم رزم هایش در گردان فجر سپاه پاسداران پیوست و با تمام توان در مقابل دشمن بعثی جانفشانی نمود.
عراقی ها که در مقابل ایستادگی و شجاعت سربازان ایرانی ناتوان شده بودند، تنها راه مبارزه را سلاح سرد شیمیایی یافتند، و در تاریخ 19 دی ماه 1365 دست به حمله هوایی زدند و جاده صفوی را که منتهی به شلمچه می شد، بمباران شیمیایی کردند.
او سرانجام در تاریخ 25 دی ماه 1365 طی عملیات کربلای 5 بر اثر استنشاق گاز شیمیایی خردل، پس از تحمل رنج فراوان در حالیکه 16 ساله بود، به مقام والای شهادت رسید و همنشین سفره اباعبدالله (ع) شد.
پیکر پاکش در گلزار شهدای بهبهان واقع در خوزستان آرام گرفت.


ادامه مطلب

[ شنبه 26 تیر 1395  ] [ 7:50 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]