خودم را دلداری می دادم. می گفتم «نه. طوری نمی شود. این دفعه هم مثل دفعات قبل است. مگر اولین بار است؟» زمان جنگ بارها می شد که به ما زنگ می زدند که پدرتان را برده ایم فلان بیمارستان، خودتان را برسانید، یا می آوردنش خانه، همه جای بدنش تکه پاره. فکر می کردم از زمان جنگ که بدتر نیست. این دفعه هم مثل دفعه های قبل، بابا زنده می ماند
ادامه مطلب
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در. دیدم چند نفرند. یکی شان گفت: « منزل جناب سرهنگ شیرازی اینجاست؟» دلم ریخت. گفتم: « من خانمش هستم. » گفت: « از طرف جناب سرهنگ برایتان پیغام آورده ایم. » یک پاکت داد دستم. اصلاً نفهمیدم پاکت را چطوری گرفتم. گفتم: « شهید شده؟»...
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یک روز آقایی یک بسته چای آورد و گفت: "برای جناب سروان شیرازی آوردهام. " وقتی علی آمد، پرسید: "مادر این چیست؟ " توضیح دادم، گفت: "دست نزنید. " این گذشت و آن مرد دوباره این کار را تکرار کرد. یک روز در پادگان یکی از درجه داران که همان مرد بود...
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
هفت سین در نوروز 61 هلی کوپترها یکی پس از دیگری فضای منطقه جنوب را در می نوردند. خلبان "کورش فاتح" به همراه اعضای دیگر گروه در جنوب مستقر می شوند تا مأموریتی را قبل از تحویل سال 1361، به پایان برسانند. تعداد زیاد هلی کوپترها از اهمیت بالای مأموریت، حکایت دارد.... هلی کوپترها یکی پس از دیگری فضای منطقه جنوب را در می نوردند. خلبان "کورش فاتح" به همراه اعضای دیگر گروه در جنوب مستقر می شوند تا مأموریتی را قبل از تحویل سال 1361، به پایان برسانند. تعداد زیاد هلی کوپترها از اهمیت بالای مأموریت، حکایت دارد. به خلبانان دستور اسقرار در منطقه خضریه(جنب قرارگاه کربلا) را می دهند و تیمی قبل از آنان برای تدارک جای استراحت، به منطقه اعزام می شوند. اعضای گروه تصور می کنند که با ورود به منطقه باید بلافاصله عملیات آغاز شود؛ ولی بعد از استقرار، اطلاعات می دهند که باید منتظر دستور باشند. هر کس خود را مشغول کاری می کند. نه خبری از عملیات است و نه آن را لغو می کنند تا بچه ها لحظه تحویل سال را در کنار خانواده خود باشند. "اصغر حسینی" که در گوشه ای بی حوصله نشسته است، به خلبان فاتح می گوید که نه از عملیات خبری هست و نه لحظه تحویل سال را در کنار زن و بچه خود و سر سفره هفت سین هستند. با شنیدن اسم هفت سین ناگهان فکری به ذهن خلبان فاتح خطور می کند و از حسینی می خواهد که همه بچه ها را در چادر جمع کند. بعد از جمع شدن بچه ها از آنان می خواهد تا به کمک هم سفره هفت سینی درست کنند و عید باستانی را در همان چادر جشن بگیرند. شهید "رادفر" که در کنار شهید "میر مرادزهی" و شهید "عیوضی" نشسته است، با همان شوخ طبعی همیشگی خود، خطاب به خلبان فاتح می گوید که اولین سین را او درست کند تا بچه ها هم دست به کار شوند. بلافاصله "اسماعیل مشایخی" وسط صحبت می پرد و سوزنی را نشان می دهد و می گوید: بفرمایید، این اولین سین سفره هفت سین! فقط اشکالی که سین هفتم دارد، این است که پا دارد و حرکت می کند. به ابتکار بچه ها یک جعبه کبریت را سوراخ می کنند و روی سوسک خاکی می گذارند تا در اسارت موقت، تلف نشود خلبان فاتح سوزن را می گیرد و بر روی روزنامه ای که به جای سفره پهن می کند، می گذارد. پیشنهاد خلبان فاتح باعث می شود تا بچه ها از حالت بی حوصلگی خارج شوند و بشاش تر به نظر برسند. در همان حین "اصغر حسین پور" سنجاقی را به جای سین دوم روی روزنامه می گذارد. سپس هر کس به نوعی دست به کار می شود و سفره هفت سین با سرنیزه، سنگ، سینی پلاستیکی و سیبی که رادفر از کیف خلبانی خود در می آورد، تا سین ششم کامل می شود. میرمرادزهی نیز با یک شیشه آبلیمو و یک پاکت شکر که هدیه یک دانش آموز اصفهانی است، شربت درست می کند. خلبان فاتح برای کامل کردن سین هفتم به بیرون از چادر می رود که ناگهان چشمش به یک سوسک خاکی می افتد. آن را می گیرد و به داخل چادر می برد و وقتی وسط روزنامه می گذارد، همه از خنده روده بر می شوند. فقط اشکالی که سین هفتم دارد، این است که پا دارد و حرکت می کند. به ابتکار بچه ها یک جعبه کبریت را سوراخ می کنند و روی سوسک خاکی می گذارند تا در اسارت موقت، تلف نشود. بعد از تحویل سال، سیبی که رادفر بر سر سفره می گذارد را بین خود تقسیم می کنند و با شربت میرمرادزهی کامشان شیرین می شود. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:18:30.
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
لحظاتی بعد سکوت را میشکنم و میپرسم چرا سینهای سفرهتان کم است؟ حواستان نبوده؟!میگوید: «نمیدانم دوست دارید بشنوید یا نه اما همه داستانش برمیگردد به دوران دفاع مقدس و به دورانی که با دوستانم در جبهه، نوروز را میگذراندیم.آن سالها با بچهها قرار گذاشتیم هر کداممان مسئول تهیه یک سین شود و حالا...
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
صاحب دوچرخه 28 را بزنید! حاج «محسن رفیقدوست»، دوست و همرزم پیش و پس از انقلاب حاجاسدالله، خاطره زیبایی از او نقل میکرد. میگفت: «حاجاسدالله از قبل، در بازار یک حجرهی کِشبافی داشت. بعد از اینكه از ریاست سازمان زندانها کنار رفت، برگشت همان جا و به کارش ادامه داد. با وجودی که توان خرید حداقل یک ماشین پیکان را داشت، ولی... از همان سال 60 که با نام حاج «اسدالله لاجوردی» و قاطعیت و شجاعتش در برابر عملیات وحشیانه تروریستهای منافق آشنا شدم، دوست داشتم او را از نزدیک ببینم. همه از او میگفتند که چگونه سد راه جنایتکاران و کابوسی برای منافقان شده است و خواب راحت از چشم آنان گرفته است. دست بر قضای روزگار، سال 69 در قوه قضائیه استخدام و در هیأت مرکزی گزینش مشغول به کار شدم. پس از مدتی به گزینش دادستانی، مستقر در ساختمانی مقابل زندان «اوین» منتقل شدم. طی زمان کوتاهی که در آنجا مشغول بودم، گاهی برای انجام امور اداری به ساختمان اداری وسط زندان اوین رفت وآمد میکردم. در همان جا بود که چند نوبت با چهرهی مؤمن و باصفای حاجاسدالله روبهرو شدم. بچهها راست میگفتند که: «هیچکس نمیتواند در سلام کردن، از حاج اسدالله پیشی بگیرد.» با بچهها سر این موضوع قرار گذاشتیم و گفتم که من میتوانم. من او را میشناختم، ولی او اصلاً مرا نمیشناخت و حتی نمیدانست در آن ساختمان چهکار دارم. یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود که برای گرفتن وضو به وضوخانه رفتم. ناگهان حاجاسدالله که صورتش از وضو خیس بود، وارد راهرو شد. تا آمدم به خودم بجنبم و سلام کنم، با لبخندی بسیار زیبا، نگاهی انداخت و گفت: «سلام عزیزم! چهطورید؟ خوبید شما؟» یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود که برای گرفتن وضو به وضوخانه رفتم. ناگهان حاجاسدالله که صورتش از وضو خیس بود، وارد راهرو شد. تا آمدم به خودم بجنبم و سلام کنم، با لبخندی بسیار زیبا، نگاهی انداخت و گفت: «سلام عزیزم! چهطورید؟ خوبید شما؟ فقط این بار نبود؛ دفعات بعد هم همینطور شد. بچهها راست میگفتند؛ كسی نمیتوانست در سلامكردم، از حاجاسدالله پیشی بگیرد. تازه، فقط سلام نبود. هرکس که بودی؛ کارمند، پاسدار، خانوادهی زندانی و حتی خود زندانی، همینکه مقابل دیدگان حاجاسدالله قرار میگرفتی، اولین کسی که سلام و احوالپرسی میکرد، او بود. گفتم زندانی؛ یکی از نکات جالب حاجاسدالله این بود که با زندانیها که بیشترشان منافقان و چپی بودند، آنقدر راحت بود که گاهی با آنها والیبال یا فوتبال بازی میکرد. گاهی نیز به سلولشان میرفت و غذایش را در جمع آنان میخورد. البته این کار با مخالفت شدید بچههای حفاظت روبهرو میشد، ولی لاجوردی وقتی به کسی اطمینان میکرد، دیگر کسی نمیتوانست به او بگوید اینقدر راحت به میان زندانیان نرو، هرچه باشد تو رئیس کل زندانها یا دادستان و... هستی. در اتاق خودش هم که بود، همان غذایی را میخورد که برای زندانیان میبردند. چند وقتی میشد که حاجاسدالله سیستم جدیدی برای امور اداری زندان اوین راهاندازی کرده بود. دیوارهای طبقه دوم ساختمان را برداشتند و سالن بزرگی ایجاد کردند. چندین میز اداری چیدند و همهی مسئولان سازمان زندانها در پشت آن میزها مستقر شدند. هرکس از پلهها بالا میآمد، درست مقابل رویش میزی میدید که سه نفر پشت آن نشسته بودند. در اولین برخورد فکر میکرد مثل همهی ادارهها میز اطلاعات و راهنمای مراجعان است. چهبسا همینطور هم بود. جلو که میرفت، مرد مسنی با لبخندی بسیار زیبا سلام و احوالپرسی میکرد و با همان لحن میپرسید: «چیه عزیزم؟ با کدام قسمت کار داری؟» سرانجام حاجاسدالله لاجوردی در اول شهریور 1377 درمحل کسب خود در بازار تهران و درحالیکه هیچ سمت رسمی در نظام نداشت، در اوج مظلومیت و سادگی، توسط دو نفر از تروریستهای منافق مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید نامهاش را میگرفت، زیر آن چیزی نوشته و امضا میکرد. بعد بلند میشد، از همان جا مسئول مورد نظر را صدا میزد و میگفت که کارش را راه بیندازد. اگر شکایتی داشت، نامهاش را میگرفت، همراهش تا میز مربوط میرفت و دستور میداد که مشکلش را رفع کنند. و چهبسا بیشتر مراجعهکنندگان که خانواده زندانیان بودند، متوجه نمیشدند آنکه اینگونه دنبال کارشان است، کسی نیست جز حاج اسدالله لاجوردی؛ رئیس کل سازمان زندانهای کشور. و چه زیبا بود وقتی دو، سه بار به او مراجعه کردم و خودش بلند شد آمد دنبال کارم تا به نتیجه رساند و آخر سر خندید و گفت: «راضی شدی عزیزم؟» بیشتر جمعهها که برای نماز جمعه به دانشگاه تهران میرفتیم، حاجاسدالله را میدیدیم که همراه با پنج، شش نفر از بستگانش، با یك پیکان مدل پایین به نماز میآیند. حاج «محسن رفیقدوست»، دوست و همرزم پیش و پس از انقلاب حاجاسدالله، خاطره زیبایی از او نقل میکرد. میگفت: «حاجاسدالله از قبل، در بازار یک حجرهی کِشبافی داشت. بعد از اینكه از ریاست سازمان زندانها کنار رفت، برگشت همان جا و به کارش ادامه داد. با وجودی که توان خرید حداقل یک ماشین پیکان را داشت، ولی همواره وسایلش را ترك یک دوچرخه 28 قدیمی میبست و از خانهشان به بازار میرفت. هی به او میگفتم: آخر حاجی! منافقان و دشمنان، این همه به خون تو تشنهاند و منتظرند تا فرصتی پیدا کنند و عقدهشان را سرت خالی کنند، حداقل یك ماشین بخر. با دوچرخه، هم اذیت میشوی، هم خطرناک است. میخندید و میگفت: «حاجمحسن! مرا راحت بگذارید. همین دوچرخه هم از سرم زیاد است. من آمادهی شهادتم.» سرانجام حاجاسدالله لاجوردی در اول شهریور 1377 درمحل کسب خود در بازار تهران و درحالیکه هیچ سمت رسمی در نظام نداشت، در اوج مظلومیت و سادگی، توسط دو نفر از تروریستهای منافق مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. روحش شاد نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:20:31.
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
من همت هستم اما فرمانده نیستم اباصلت بیات گفت: نزدیک رفتم و پرسیدم «ببخشید من با حاج همت فرمانده لشکر 27 محمدرسولالله(ص) کار دارم» جوان خوش رویی گفت «من ابراهیم همت هستم اما فرمانده نیستم، فرمانده تمام این رزمندگان 14 تا 75 ساله هستند». شاید همه دیده باشند عکس شهید همت را در آن فضای کوهستانی، با آن اورکت خاکی، انگشت شست باندپیچیشده، دست روی سینه و تبسم زیبا بر چهره. خالق این اثر «اباصلت بیات» است که در عملیات «والفجر 4» حضور پیدا کرده و برای نخستینبار حاج همت را در آنجا دیده است. «اباصلت بیات» در گفتوگو با خبرنگار فارس نحوه حضور در منطقه و اولین دیدار با فرمانده لشکر 27 محمدرسولالله(ص) را اینگونه روایت میکند: قبل از اجرای عملیات «والفجر4» در منطقه پنجوین عراق، به ما مأموریت دادند که به غرب کشور برویم. من هم طبق معمول آماده شدم و با هماهنگی لازم با ستاد تبلیغات جنگ به منطقه مورد نظر رفتم و سپس به مریوان اعزام شدم. مرکز فرماندهی مریوان نامهای به من داد و بعد از 2 روز وقتی به منطقه عملیاتی رسیدم که هوا رو به تاریکی میرفت؛ پیرمرد خوشسیمایی که حدود 60 سال داشت، را در آنجا دیدم؛ بعد از سلام و احوالپرسی گرم با بنده گفت «پسرم چرا با لباس شخصی آمدهای؟» گفتم «عکاس و خبرنگار هستم». آن شب را در سنگر این پیرمرد بودم که بعد فهمیدم ایشان «عمو حسن» از اهالی نازیآباد منطقه جنوب تهران هستند که تدارک و تبلیغات لشکر 27 محمدرسولالله(ص) را برعهده دارند. عموحسن یک دست لباس نظامی به من داد. از او پرسیدم «میخواهم حاج آقا همت را ببینم» او گفت «دیدن او خیلی مشکل است، امشب را در اینجا بمان تا انشاءالله ببینم فردا خدا چه میخواهد» به جز من و عموحسن، محمد که 16 سال داشت و حمزه 25 ساله در سنگر بودند. آن شب برای من بسیار فراموش نشدنی است؛ ساعت 12 شب خوابیدم؛ ساعت 2 بامداد با صدای قرائت قرآن کریم از خواب بیدار شدم و بیرون رفتم. دیدم در فاصله 10 متری از سنگر، بچهها چالهای را کندند و به شکل قبر بود و در آنجا تضرع و نیایش میکردند. آرام آرام جلو رفتم و دیدم «حمزه» با یک شمع کوچک در داخل قبر، نشسته و قرآن میخواند و گریه میکند. این صحنه برای من تکان دهنده بود. قبلاً حاج همت را ندیده بودم؛ در فرماندهی چشمم به یک رزمندهای افتاد در کنار یک تانکر آب ایستاده بود و میخواست وضو بگیرد. چهار نفر در اطرافش بودند. ایستادم تا وضو گرفتنش تمام شود، نزدیک رفتم و پرسیدم «ببخشید من با حاج همت فرمانده لشکر 27 محمدرسولالله(ص) کار دارم» آن جوان خوشرو گفت «با همت چه کار دارید؟» صبح از خواب بیدار شدم از عمو حسن پرسیدم «جریان دیشب چه بود؟» عمو حسن گفت «این مسئله تازهای نیست؛ اینجا خیلی از بچهها همین کار را میکنند، همین محمد 16 ساله نماز شب را در خلوت میخواند؛ یک شب خیلی دلم گرفته بود. از خواب بیدار شدم و دیدم محمد نیست. از سنگر بیرون زدم و دیدم «محمد» در داخل قبر دعا و گریه و زاری میکند و میگوید: خدایا! من بدون اجازه پدر و مادرم آمدم؛ پدر و مادرم را از من راضی کن. محمد در ادامه حضرت امام(ره) و مردم پشت جبهه را دعا میکرد. او طوری گریه میکرد که فکر نکنم کسی در عزای عزیزترینش این گونه گریه کند. یکبار که از او پرسیدم: پسرم تو که خیلی کم سن و سالی این گونه نماز شب میخوانی و در قبر گریه میکنی من از تو بزرگترم این کارها را نمیکنم؛ تو هنوز بهشتی هستی و گناهی مرتکب نشدهای؛ محمد نگاهی به من کرد و تا چند روز با من سر سنگین رفتار میکرد. یک روز آمد و گفت: مرا ببخشید. گفتم: چه کار کردی که ببخشمت؟ گفت: شما راز مرا با خدا افشا کردید؟ گفتم: من گناهکارم که راز تو را افشا کردم تو باید مرا ببخشی». بعد از این گفتوگو، «عمو حسن» آدرس داد تا به فرماندهی بروم. قبلاً حاج همت را ندیده بودم؛ در فرماندهی چشمم به یک رزمندهای افتاد در کنار یک تانکر آب ایستاده بود و میخواست وضو بگیرد. چهار نفر در اطرافش بودند. ایستادم تا وضو گرفتنش تمام شود، نزدیک رفتم و پرسیدم «ببخشید من با حاج همت فرمانده لشکر 27 محمدرسولالله(ص) کار دارم» آن جوان خوشرو گفت «با همت چه کار دارید؟» گفتم «منظورم این است که میخواهم ایشان را ببینم». او گفت «من ابراهیم همت هستم» گفتم «شوخی میکنید؟» گفت «نخیر، من همت هستم اما فرمانده نیستم، فرمانده تمام این رزمندگان 14 ساله تا 75 ساله هستند که شما اینها را قطعاً دیدهاید، من هم خدمتگزار کوچک برای آنها هستم». دوربین در دستم بود؛ حاج همت ادامه داد «خبرنگار هستی؟» گفتم «بله؛ اگر اجازه بدهید یک عکس هم از شما بگیرم» حاج همت گفت «این همه بچههای خوش تیپ و خوب در این جبهه است؛ چرا از من میخواهی عکس بگیری؟» در حالی که حاج همت تبسمی زدند آن عکس بسیار زیبا را از وی گرفتم که جزو تصاویر برجسته تاریخ دفاع مقدس است. در ادامه از حاج همت پرسیدم «برای مردم پشت جبهه حرفی دارید؟» او گفت «من فقط یک جمله میگویم، مردم ولی نعمت ما هستند و ما هم سرباز کوچک آنها هستیم و از وجب به وجب خاکمان دفاع میکنیم و نمیگذاریم در دست دشمن باشد.» گفت «به شما برادران عزیزانم با اطمینان میگویم که تاریخ، تا این مقطع زمانی مثل شما انسانهای پاکسرشت، شجاع، ایثارگر و شهادتطلب به خود ندیده است و نخواهد دید. قدرت طلبی انسان را در دنیا و آخرت به تباهی میکشد و بدانید که نسلهای آینده به شما غبطه خواهند خورد... فردای همان روز، رزمندگان 17 تا 20 ساله و پیرمردان 60 تا 80 ساله هم بین آنها دیده میشد که «حاجی بخشی» و «عمو حسن» هم بین رزمندهها بودند و شیرینی پخش میکردند. بعد از قرائت قرآن کریم، رزمندههای منتظر بودند تا فرمانده لشکر 27 محمدرسولالله(ص) برای سخنرانی بیاید. حاج همت آمد و بعد از نیایش خدا و خواندن دعای فرج گفت «به شما برادران عزیزانم با اطمینان میگویم که تاریخ، تا این مقطع زمانی مثل شما انسانهای پاکسرشت، شجاع، ایثارگر و شهادتطلب به خود ندیده است و نخواهد دید. قدرت طلبی انسان را در دنیا و آخرت به تباهی میکشد و بدانید که نسلهای آینده به شما غبطه خواهند خورد؛ در حال حاضر که من حقیر با شما بزرگواران صحبت میکنم، مردم در گوشه و کنار کشور عزیزمان دست به دعا گرفتهاند و از خداوند متعال میخواهند در عملیاتی که در پیشرو داریم، پیروزی بزرگی را برای ملت عزیزمان به ارمغان بیاوریم. بله عزیزانم، به زودی راه درازی را در پیش داریم عملیاتی با رمز نام خداوند باری تعالی «یا الله» اجرا خواهد شد. برادران عزیزم، من مخلص تک تک جوانان و پیرمردان 70 ساله هستم که الان حضور دارید و انشاءالله مرا حلال کنید». صحبتهای حاج همت ساعت پنج ونیم عصر تمام شد و ساعت 6، رزمندهها آماده رزم شدند. هر رزمندهای باید 4 ساعت راه میرفت تا به منطقه عملیاتی میرسید. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:21:16.
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
فکه و غربت 12ساله یک شهید هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم... اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خو مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد. آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(علیه السلام). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و... هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریع مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود. شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت...» اول فکر کردیم لباس یا پارچه اى است که باد آورده، ولى جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدى است که ظاهراً براى عبور نیروها از میان سیم هاى خاردار، خود را روى آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند. بندبند استخوان هاى بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز کشیده بود سال 72 بود و شب میلاد امام هادى(علیه السلام). چند وقتى مى شد که هیچ شهیدى پیدا نکرده بودیم. خود من دیگر بریده بودم. خسته شده بودم. روزهاى آخر کار بود. گرما که شدید مى شد باید کار را تعطیل مى کردیم. بین پاسگاه 29 و 30 کار مى کردیم. مى خواستم یک جورى دیگر کار را تمام کنم و بچه ها را جمع کنم که برویم. چند روز بدون شهید بودن، اعصاب برایم نگذاشته بود. گرما بیشتر مى شد و امکانات کم - یعنى هیچ ،بیشتر اذیت مى کرد و توان ادامه کار را مى گرفت. آن روز به نیت آخرین روز رفتیم. توکل به خدا کرده و راه افتادیم. مرتضى شادکام به یکى از سربازها گفت که دستگاه را بردارد و بروند به ارتفاع 143 فکه. گفت: «امروز دیگه هرکسى خودش را نشون داد، وگرنه کار رو تعطیل مى کنیم...» به حالت اعتراض و ناراحتى این حرف را زد. در کنار جاده نزدیک 143، جایى بود که مقدار زیادى آشغال، قوطى کنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را کندیم. یک کلاهخود جلب نظر کرد. فکر نمى کردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند که اینجا را خوب زیرورو کنیم. زمین را که کندیم، یکى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا کردیم و همه اینها نشانه بغض و کینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود. غربتی 12ساله سال 74 بود و فصل پاییز، که در منطقه عملیات والفجر یک در فکه، میدان مین ها را مى گشتیم تا جاهاى مشکوک را پیدا کنیم. بعد از کانالى که براى مقابله با حمله بچه ها زده بودند. میدان مین وسیعى قرار داشت. نزدیک که شدیم، با صحنه اى عجیب روبه رو شدیم. اول فکر کردیم لباس یا پارچه اى است که باد آورده، ولى جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدى است که ظاهراً براى عبور نیروها از میان سیم هاى خاردار، خود را روى آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند. بندبند استخوان هاى بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز کشیده بود. دوازده سال انتظارى که معبر میدان مین را هم به ما نشان مى داد. فهمیدیم که لشکر عاشورا در این محدوده عملایت کرده است. صبح روز دوم دى ماه سال 74 بود. بچه ها زیارت عاشورا خوانده و آماده شدند و رفتیم پاى کار. محلى که مى خواستیم کار کنیم، اطراف ارتفاع 112 بود، کانالى بود که سال هاى قبل هم آنجا کار شده بود. کسى نتوانسته بود داخل آن برود. تجهیزات زیادى اطراف کانال ریخته و نشان مى داد که باید شهیدان زیادى آنجا باشند. فقط اطراف کانال پانزده - شانزده شهید پیدا کرده بودیم. اطراف کانال پر است از میدان مین و علف هاى بلند که روى آنها را پوشانده اند. همراه سعید شاهدى و محمود غلامى مى رفتیم تا انتهاى راه کار منتهى به کانال. کار باید از آنجا به بعد ادامه پیدا مى کرد. سعید و محمود را نسبت به میدان مین توجیه کردم و به آنها گفتم که اینجا مین والمرى و ضد خودرو دارد. برگشتم طرف بقیه نیروها براى نظارت بر کار آنها. دقایقى نگذشته بود و ساعت حدود 30/9 صبح بود که با صداى انفجار همه به آن طرف کشیده شدیم. در کنار جاده نزدیک 143، جایى بود که مقدار زیادى آشغال، قوطى کنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را کندیم. یک کلاهخود جلب نظر کرد. فکر نمى کردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند که اینجا را خوب زیرورو کنیم. زمین را که کندیم، یکى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا کردیم و همه اینها نشانه بغض و کینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود به آنجا که رسیدیم، دیدیم سعید و محمود هر کدام به یک طرف پرت شده اند. سعید اصلا حرف نمى زد. بدن محمود به طورى داغان شده بود که پاهایش متلاشى شده بودند. با على یزدانى که بالاى سرش رفتیم، نمى دانستیم کجاى بدنش را ببندیم. از بس بدنش مورد اصابت ترکش مین والمرى قرار گرفته بود. چفیه را دورى یکى از پاهایش بستیم. محمود چشمانش را بازور باز کرد، نگاهى انداخت به ما و با سعى زیاد گفت: «من دیگه کارم تمومه... برید سراغ سعید.» رفتیم بالاى سر سعید. ترکش به سینه و بالاتنه اش خورده بود. گلویش سوراخ شده بود. دستش هم داغان شده بود. محمود که حرف مى زد، یک «یا زهرا» گفت و تمام کرد ولى سیعد هیچ حرفى نزد. آن روز صبح را به یادم آوردیم که سعید گفت: «ماه رجب آمد و رفت و ما روزه نبودیم» خیلى تأسف مى خورد. سرانجام آن روز را روزه گرفت. همان روز با زبان روزه شهید شد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:21:51.
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نماز عید فطر در جبهه شب عید فطر، رئیس ستاد لشکر مرا خواست و دستور داد که به تمام واحدها اطلاع دهم که فردا سحر در محل تبلیغات لشکر جهت اقامه نماز عید فطر جمع شوند. شب عید فطر، رئیس ستاد لشکر مرا خواست و دستور داد که به تمام واحدها اطلاع دهم که فردا سحر در محل تبلیغات لشکر جهت اقامه نماز عید فطر جمع شوند. واحد تبلیغات در دره ای واقع بود که دور آن را ارتفاعات محاصره کرده بود. نماز عید که تمام شد، امامِ جماعت در حال خواندن خطبه های نماز بود که من دو جنگنده عراقی را دیدم که از دور مستقیم به سمت دره ما و جمعیت می آمدند. یکی از فرماندهان که متوجه قضیه شده بود، پشت تریبون قرار گرفت و فرمان «یگان ها به سمت واحدهای خود» را صادر کرد. طولی نکشید که بالاخره دو جنگنده عراقی بالای سر ما بمب های شیمیایی رها کردند. تمام رزمندگان که برای نماز عید فطر آمده بودند، ماسک شیمیایی همراه نداشتند لذا باید تا محل خود می دویدند تا ماسک های خود را بردارند، اگر می دویدند حدود نیم ساعت با سنگرهایشان فاصله داشتند. خوشبختانه باد به سمت ایران بود و کسی شیمیایی نشد، الادو سه نفر که روی ارتفاع بودند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 10:19:31.
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اسیر و اسارت واژگان ناخوشایندی برای روح و جسم انسانهاست؛ آن هم اگر برای مدتهای طولانی و در بدترین شرایط ممکن باشد و فکر اینکه دیگر راه بازگشتی وجود ندارد، همه وجود را بیازارد. اما آنگاه که پای دفاع از میهن و ناموس در میان باشد و بدانیم که برای چه آرمان و هدف بزرگی، یکی از بهترین موهبتهای الهی یعنی جان خود را فدا میکنیم، تحمل مصائب آن آسان میشود و همه آزار و شکنجهها را به جان میخریم تا اسطوره صبر و الگویی برای همگان باشیم.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
شهید امام رضا(علیه السلام)
روزهاى آخر
شهادت شاهدى و غلامى
ادامه مطلب
راوی : یکی از رزمندگان گردان بلال
به نقل از : عصر انتظار
ادامه مطلب
ادامه مطلب