به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، رضا حاجی زاده درست در غوغای عصر تکنولوژی که هنوز خیلی از هم دورهایهایش درگیر شناخت خود و سر درگم پیچ و خمهای صفحات مجازی هستند راهش را در گوشهای از خاک بابل پیدا کرد و از راه نرسیده بساط تعلقات دنیا را جمع و جور کرد و در آستانه سی سالگی به سرنوشتی دچار شد که بسیاری از شیوخ و عرفا و زاهدان روزگار سالها در پی رسیدن به این پایان پر افتخار هستند.
رضا سالی به دنیا آمده بود که بهترین بندگان خدا در کربلای 5 خون داده بودند و او نیز همان راهی را رفت که بهترین فرزندان حضرت روح الله چراغ هدایتش بودند، همانها که سید مرتضی اینگونه روایتشان میکند: «رزمندهای داخل سنگر نشسته و برای پدر و مادرش نامه مینویسد: مادر جان، شیرت را بر من حلال کن؛ همان شیری که دههی اول محرم با اشکهای شوری که برای تنهایی حضرت زینب(س) میریختی، درهم میآمیخت و در کام من مینشست و جانم را با مهر حسین (ع) پیوند میزد.»
جان رضا نیز با همین محبت آمیخته شد و یار و دیار و خانه و زندگی را گذاشت و برای دفاع از حریم جلیله مخدرهای راهی سرزمین شام شد تا مبادا ذرهای به ساحت این بانو بی حرمتی شود و تاریخ دوباره تکرار. آنچه خواهید خواند گفتوگویی است که با مادر این شهید عزیز که اردیبهشت امسال از «خان طومان» به معراج رفت و پیکرش هنوز برنگشته. از رضا دو فرزند باقی مانده و مادر می گوید که ابتدا به خاطر همین موضوع مخالف رفتن پسر بوده اما بالاخره شد آنچه باید میشد.
مادر و فرزند شهید حاجی زاده
بنده نجیبه ادهمی اهل روستای اوجیآباد شهرستان بابل هستم که سال 65 با رجبعلی حاجی زاده ازدواج کردم و یک سال بعد زمانی که تازه 18 ساله شده بودم در سالگرد ازدواجمان خدا آقا رضا را به ما عنایت کرد. رامین فرزند دیگرم است که بعد از رضا متولد شد و نام هر دو را هم به رسم احترام پدرشوهرم انتخاب کرد و ما هم موافق بودیم. همسرم ابتدا شغلش بنایی بود و اکنون تاکسی دارد و روی زمین هم کار میکند.
معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی
رضا نسبت به رامین پر شر و شورتر بود و به عبارتی از دیوار راست بالا میرفت اما دوران ابتدایی را که تمام کرد رفته رفته آرامتر شد. به شدت بچه فعالی بود، وقتی بازی میکرد معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی. البته شیطنتهای خطرناک نداشت فقط جنب و جوش زیادی داشت. هنوز هم که هنوز است گاهی دعوایش میکردم.(خنده)
من لیاقت اینکه مادر شهید شوم را نداشتم
زمانی که آقا رضا متولد شد فضای جامعه متأثر از جنگ تحمیلی بود. خانواده ما اگرچه توفیق نداشت شهیدی تقدیم کند اما از افراد نزدیکمان مردانی بودند که عازم جنگ شدند و خواهر زادهام نیز جانباز شد. رضا اولین شهید خانواده و مایه افتخار ماست. من از بعد از شهادتش چفیه به گردنم انداختم که به پسرم بگویم راهش را ادامه میدهم. نه اینکه فکر کنید چون مادرش هستم این حرف را میزنم، اگر جز شهادت نصیب او میشد در حقش ظلم شده بود اما من واقعا لیاقت اینکه مادر شهید شوم را نداشتم.
مامان اگر میخواهی برای من زن انتخاب کنی این مدلی انتخاب کن
وقتی 18 سالش بود برای خدمت به سپاه رفت و پس از پایان دوره سربازی هم همانجا جذب شد. حدود 20 سالش بود که یک روز مرا صدا کرد برد سر کوچه و یک دختر خانم محجبه را از دور نشانم داد و گفت: مامان اگر میخواهی برای من زن انتخاب کنی این مدلی انتخاب کن. با خنده گفتم: مادر جان تا آنجایی که اطلاع دارم در کوچه ما دختر محجبهای نیست که بتونه دل پسر منو ببره.
خیلی پرس و جو کردم ببینم این دختر خانم از کدام خانواده است؟ وقتی شناختم متوجه شدم شرایطشان به هم نمیخورد اما به رضا گفتم: تو این مدل میخواهی من برایت پیدا میکنم. خلاصه به چند نفر سپردم یک دختر محجبه خوب برای پسرم میخواهم. یکی از بستگان ما که از موضوع مطلع شد گفت: مدتی پیش که رفتم برای دخترم مانتو بخرم یک دختر خانم محجبه در آن تولیدی بود میخوایی برو یک سر آنجا او را ببین.
این راهم بگویم که چون دختر نداشتم، دخترهای سر زباندار را خیلی دوست داشتم که عروسم شوند تا هم صحبت هم باشیم. خلاصه یک روز آدرس تولیدی را که اتفاقا نامش هم «تولیدی رضا» بود، گرفتم و رفتم دیدم یک آقای مسنی آنجاست و خبری هم از دختری که گفته بودند نبود. بیخیال شدم و برگشتم خانه. از این ماجرا 2 ماه گذشت، یک روز بنده خدایی شمارهای از من خواست که چون بیرون از خانه بودم گفتم همراهم نیست. او شماره خودش را برایم نوشت که زنگ بزنم و تلفن را بدهم. کارت مربوط بود به تولیدی رضا، پرسیدم شما با صاحب این تولیدی چه نسبتی دارید؟ گفت: نسبت که نه اما تازگی در کوچه ما ساکن شدند. گفتم: دختر دارند؟ گفت: بله. پرسیدم چطور دختری است؟ وقتی خصوصیاتش را گفت ازش خواستم هماهنگ کند یک روز برویم منزلشان.
این همان مریم است
برای اولین بار که با مادر عروسم صحبت کردم مخالفت کرد و گفت: مریم سنش خیلی کم است فعلا شوهرش نمیدهیم. من هم نتوانستم دیگر حرفی بزنم و رفتم. تا اینکه شب ولادت امام موسی بن جعفر(ع) رفتم مسجد که یکی از همسایه ها به دختر خانمی اشاره کرد و گفت این همان مریم است.
رفتم جلو و سعی کردم باهاش گرم بگیرم، مریم هم دختر خوش برخورد و اجتماعیای بود. پرسیدم: اسم شما مریم است؟ با تعجب از اینکه نامش را از کجا میدانم، گفت: بله وبا اصرار میپرسید اسمش را از کجا شنیدهام؟ حقیقت را گفتم و برایش توضیح دادم که پسرم پاسدار است و دنبال دختر خوبی برایش میگردم، شما را انتخاب کردم که خانواده قبول نکردند، امروز اتفاقی شما را دیدم و در دلم نشستی، حالا با این اوصاف نظرت چیست؟ مریم صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت: حالا ببینیم خدا چه میخواهد.
بالاخره توانستم قاپش را بدزدم
آن شب آمدم ماجرا را برای رضا تعریف کردم و گفتم: دختری پیدا کردم با همان مشخصاتی که تو میخواهی. پرسید: اسمش چیست؟ گفتم: مریم. گفت: خوب است. کم کم با مادرش رابطه برقرار کردم تا راضی شود. خلاصه رفت و آمدها شروع شد و بالاخره توانستم قاپ مریم خانم را بدزدم.(خنده)
وقتی رفتند داخل اتاق حدود 4 ساعت حرف زدند!
زمانی که میخواستیم به قصد خواستگاری برویم منزل عروسم به مادرش زنگ زدم و گفتم: امشب خانوادگی برای مهمانی به منزل شما میآییم، فقط به عنوان آشنایی. وقتی قبول کرد سوء استفاده کردم و یک جعبه شیرینی و دسته گل هم گرفتم گفتم شاید پسر را ببینند به دلشان بنشیند. جعبه شیرینی و گل را هم موقع بردن پنهان کردم که همسایهها نبینند مبادا اسم دختر مردم بی خودی سر زبانها بیافتد.
به پدرم مریم گفتم: قصد ما از آمدن خواستگاری است، ایشان هم گفت: ما تازه به این کوچه آمدیم و شما را نمیشناسیم. تا خواستم خودمان را دقیق معرفی کنم آقا رضا گفت: مامان جان اجازه میدهید من شروع کنم؟ مرد باید خواستگاری کند نه زن. من هم خوشحال شدم و او شروع کرد: اعوذ بالله من الشیطان رجیم و خودش را معرفی کرد، حدود نیم ساعت صحبت کرد و پدر مریم جان هم سکوت کرده بود. سپس گفت: پسری که خواستگاری خودش را به دست میگیرد پس میتواند گلیمش را هم از آب بیرون بکشد و دخترم را خوشبخت کند.
صحبتها که انجام شد، پرسیدم اگر رضایت دارید دختر و پسر با هم چند دقیقهای صحبت کنند. وقتی رفتند داخل اتاق حدود 4 ساعت حرف زدند! (خنده) ما خسته شدیم، مینشستیم، راه میرفتیم، بلند میشدیم خبری از آمدنشان نبود. آخر میوه پوست کندم تا به این بهانه بروم ببینم چقدر دیگه طول میکشد، دیدم دو تایی سرشان پایین است و به هم نگاه هم نمیکردند. به پسرم سپرده بودم اگر حس کرد جواب مریم مثبت است یک هدیه به او بدهد، رضا هم یک کتاب به او داد و من هم بلوزی خریده بودم که به عروسم دادم.
وقتی آمدیم خانه از رضا پرسیدم خب چطور بود؟ گفت: مامان من ندیدمش اما به او گفتم درست است که سیرت مهم است ولی ظاهر هم مهمه، اجازه بدهید چند لحظه همدیگر را نگاه کنیم، ولی نه من سرم را بالا کردم و نه او. روی هم رفته صحبتها و حرفهایش به دلم نشست و قبولش دارم.
وقتی رفتیم گروه خون بگیریم تازه همدیگر را دیدند. پسر کوچکم که یک مقدار شیطان است وقتی عکس مریم خانم را دید گفت: رضا معلومه خانم خوبی است، رضا هم با حالت شوخی و خنده گفت: تازه خودش را ندیدی! برای آموزش تکاوری باید مدتی به مأموریت میرفت. وقتی آمد مراسم عروسی را برگزار کردیم.
نمیتوانم از فعل گذشته استفاده کنم
بعد از شهادتش هم وقتی در مورد رضا صحبت میشود نمیتوانم از فعل گذشته استفاده کنم چون او هنوز پیش من است و وجودش را حس میکنم. از شهادتش ناراحت نیستم، داغ اولاد سخت است ولی او یک راهی را رفت که مقام مادر شهید را به من داده است.
شنیدهایم رضا شهید شده ولی هنوز خبر خاصی ندادند
پسر کوچکم در یزد خدمت میکرد، وقتی فرماندهاش شهادت آقا رضا را میفهمد همانجا او را ترخیص میکند. رامین خبر نداشت از ماجرا فقط زنگ زد گفت مامان به من مرخصی دادند میتوانم امروز در یزد بمانم و چرخی بزنم بعد بیایم؟ گفتم: نه، مواظب بودم پشت تلفن چیزی متوجه نشود ولی شک کرده بود. دوباره زنگ زد پرسید: چه شده؟ چرا صدایت گرفته؟ گفتم: هیچی سرما خوردم تو زود بیا. باز پرسید از داداش خبر داری، چیزی شده؟ گفتم: نه. خواهرم اشاره کرد که بگو زخمی شده، من هم گفتم: خبر دادند رضا زخمی شده. رامین وقتی قطع میکند با پدرش تماس میگیرد و به او میگوید: مامان اینطور میگه، چه شده؟ پدرش هم میگوید: شنیدهایم رضا شهید شده ولی هنوز خبر خاصی ندادند.
ساعت 8 صبح رسید و خودم رفتم دنبالش. احساس میکردم ما دلگرمی او هستیم، او هم دلگرمی ماست. روز اول خیلی ناراحت شده بودم، وقتی رامین رسید دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم، زیر بغلم را گرفت گفت: بلند شو بایست، مبارک باشد مادر شهید شدی، واقعا مادر شهید شدن برازنده تو بود. این را که گفت: کمی محکم شدم و پدرش را هم بغل کرد و تبریک گفت و بعد سوار ماشین شدیم. گفتم رامین جان شنیدم جنازه داداش برنمیگردد، گفت: خوشحال باش! داداش هم شهید شده، هم مفقودالجسد، پس مقامش خیلی بالاست، اصلا نباید کسی اشک تو را ببیند. سرم را گذاشتم روی سینهاش و شروع کردم به گریه کردن، گفت: مامان یک بچهات رفت اینطور میکنی؟! من هم میخواهم بروم.
اصلا فکر نمیکردم رامین اینطور جواب بدهد، نگاهش کردم گفتم: نمیدانم، یعنی من لیاقت دارم، یعنی امام زمان(عج) تو را هم قبول دارد؟ امام حسین(ع) قبولت میکند؟ اما من مادر هستم، نگو گریه نکن، گریه میکنم ولی راضی هستم شما بروید، مگر چه کارهام که نگذارم جز یک امانتدار. خدا داده، خودش هم میگیرد. خوش به حال من که بچههایم این راه را انتخاب میکنند و میروند. پسرم جلوی من گریه نکرد در حالی که فقط برادرش را از دست نداده بود، رامین هم رفیقش را از دست داد، هم پدرش را و هم مادرش را، رضا شش سال از او بزرگتر بود و نقش همه اینها را برایش بازی میکرد.
نمیگویم خدا بزرگ نیست اما من اینها را چه کنم؟
اولین بار 6 ماه پیش رفت سوریه. بعد آمد خانه 2 ماه بود و دوباره رفت. همان اول که میخواست برود به ما گفت. من با اینکه از اوضاع خطرناک جنگ سوریه خبر داشتم بار اول با رفتنش مخالفت نکردم اما دفعه بعد که میخواست اعزام شود مخالف بودم. گفتم الان که میخواهی بروی خانمت جوان است، بچههایت کوچک هستند. گفت: خدا بزرگ است. گفتم: نمیگویم خدا بزرگ نیست اما من اینها را چه کنم؟ برایم سخت است، خیلی با او بحث کردم ولی دیدم او مصر است که برود. گفت: تو میگویی من نمیروم ولی جواب خانم زینب کبری(س) و فاطمهزهرا(س) را خودت بده. وقتی این را گفت ساکت شدم و بلافاصله راضیت دادم.
آن شب با او دعوا کردم ولی فردا صبح که میخواست برود نان خریدم آمدم خانهشان، گفتم: آقا رضا میخواهی بروی، برو من راضی هستم. به بیبی زینب بگو بچهام را سالم میدهم و سالم هم میخواهم. الحمدالله بار اول سالم رفت و سالم هم آمد فقط کمی مجروح شد و جراحتش هنوز خوب نشده بود دوباره رفت.
خطر از بیخ گوشش گذشت
زمانی که مجروح میشود یک کلاه بافتنی سرش بوده که گلوله آنقدر نزدیک از سرش رد میشود، کلاه را میسوزاند اما سرش آسیب نمیبیند. این را که تعریف کرد گفت: مامان ببین عمرم به دنیا بود، اگر قرار بود بمیرم همین جا هم می مردم. با این صحبتهایش کمی آرام شدم.
من دارم میروم، خداحافظ
دفعه دوم به خاطر نبود وقت بدون مقدمه و خداحافظی رفت. آخرین باری که دیدمش 12 فروردین روز مادر بود که با هدیه ای آمد خانه مان. 14 فروردین غروب با او تماس میگیرند که باید سریع خودت را برسانی. رضا هم تا وسایلش را جمع کند کمی طول میکشد. ساعت 11 شب بود که تماس گرفت و گفت من دارم میروم، خداحافظ.
رضا شهید شد
عروسم از طریق کانالهای تلگرامی متوجه خبر شهادت رضا شده بود، با من تماس گرفت و گفت: مامان آقا رضا رفت، دیگه آقا رضا نداریم. پرسیدم چه میگویی؟! چه شده؟! گوشی را قطع کرد. فورا زنگ زدم به مادرش که او گفت: رضا شهید شد.
منبع: فارس
ادامه مطلب
[ شنبه 30 مرداد 1395 ] [ 6:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار دفاع پرس، بیمارستان تخریب شده قصرشیرین در حاشیه جاده قصرشیرین - خسروی که معروف به راه کربلا است، قرار دارد. این بیمارستان در سال 1359 آماده بهرهبرداری بود که پیش از پذیرش بیمار توسط رژیم بعثی عراق تصرف شد. بیمارستان 144 تختخوابی قصرشیرین که در بیرون از شهر قرار دارد، در تیرماه 1361 تخریب شد، بدین گونه که عراقیها پیش از عقب نشینی خود از شهر در پای ستونهای بیمارستان موادمنفجره کار گذاشتند. انتهای پیام/211
[ شنبه 30 مرداد 1395 ] [ 6:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، جوان خوش قدوبالا، روحانی و حافظ قرآن؛ اینها مشخصات احمد مکیان، جوان 23 ساله آبادانی است که 26 خرداد ماه 1395 همزمان با نهم ماه رمضان در سوریه به شهادت رسید. پدرش روحانی بود و احمد از همان دو، سه سالگی با قرآن آشنا و مأنوس شد. زندگی احمد به لحاظ عددی زیاد نبود و در اوج جوانی به شهادت رسید ولی به لحاظ فعالیتهای قرآنی و علمی بسیار پربار و باتجربه بود. مجید مکیان، از راهی که فرزندش پیمود تا به درجه رفیع شهادت برسد، میگوید. متن گفتگو با این پدر شهید را در زیر می خوانید. عشق و علاقه شهید به قرآن از چه زمانی شکل گرفت؟ خود شما هم در این مسیر کمکش کردید؟ احمد سال 1372 در ماهشهر متولد شد و آن زمان من هنوز ملبس به لباس روحانیت نشده بودم. خانوادهمان کاملاً در فضای معنوی و مذهبی مسجد بودند و فضای خانهمان را برنامههای مسجد پر کرده بود. گاهی اوقات کلاس قرآن و مجلس امام حسین (ع) را در خانه برای بچهها میگذاشتیم. احمد تا دو سالگی در این فضا بزرگ شد و بعد از ماهشهر به آبادان نقل مکان کردیم. در آبادان فعالیتهایمان ادامه داشت. با توجه به اینکه محل زندگی ما یک شهرک تازهساز بود و مسجد و حسینیه نزدیک خانهمان نبود کلاس قرآن را در خانه برگزار میکردم. احمد دو سال و نیم بیشتر نداشت که در جلسهها مینشست و به قرائت قرآن گوش میداد و آیات قرآن را با بچههای کلاس تکرار میکرد. در همین فضا من حفظ قرآن را با احمد کار میکردم. در سه سالگی به احمد مداد دادم و با اینکه کاغذ را خط خطی میکرد ولی نوع قلم دست گرفتنش خوب بود. در همین دوران الفبا را یادش دادم و خوب هم یاد میگرفت و مینوشت. بعد روخوانی را با او کار کردم و در سن چهار سالگی احمد تمام قرآن را میخواند. هر جا دست میگذاشتی آیه را میخواند. بعد از سه سال به قم رفتیم و آنجا ملبس شدم. در مدرسه که ثبتنام کرد کلاس اول، دوم و سوم را با معدل 20 قبول شد. معلمها اعتراض میکردند چرا شما جلوتر از کلاس به احمد درس میدهید. من هم میگفتم جلوتر درس نمیدهیم و احمد خودش این درسها را بلد است. میگفتند اگر دانشآموز اینطور جلوتر باشد در کلاس بیکار میماند. بعد از این به دنبال یک مؤسسه قرآنی سطح بالا که احمد را در آن سن ثبتنام کند میگشتم تا اینکه معلمها طرح جهشی را به ما دادند و احمد یک سال جهشی درس خواند و بعد از یک سال ما او را در مؤسسه حفظ قرآن و نهجالبلاغه ثبتنام کردیم. پسرم در یک سال نزدیک به 20 جزء قرآن را حفظ کرد. بعد از یک سال با مشورت چند تن از دوستانش گفت بابا یک سال مهلت بده تا به مدرسه بروم و قرآن را یا در خانه میخوانم یا دوباره به مؤسسه برمیگردم. من راضی شدم و در این یک سال قرآن را در خانه تمرین میکرد. بعضی دوستان روحانی هم با احمد برنامه میگذاشتند. یکی از روحانیون حافظ کل قرآن بود و با احمد قرآن را در حرم دوره میکرد. شهید دروس حوزوی هم خوانده بود؟ احمد کلاس سوم راهنمایی که رسید به درخواست خودش تصمیم به ثبتنام در حوزه گرفتیم ولی پذیرش حوزه تمام شده بود. گفتم احمد برگرد و حفظ قرآنت را تمام کن که گفت نه باید به حوزه بروم. به حوزه سربندر رفتیم و به صورت غیررسمی ثبتنام کرد. یک سال در این حوزه درس خواند و با نمرات بالا قبول شد و بعد با پذیرش و امتحان دادن در حوزه قم قبول شد و در مدرسه امام رضا (ع) نزدیک به چهار ماه درس خواند که نام مدافعان حرم به گوشش رسید و از همانجا جرقه رفتنش زده شد. بعد از یک سال و با دوندگی بسیار موفق شد به سوریه برود. به خاطر اعزامش درس در حوزه را هم رها کرد. گفتید که فرزندتان 20 جزء قرآن را حفظ کرده بود، بعدها باز به حفظ قرآن میپرداخت؟ بله، به نظرم جزءهای بیشتری حفظ کرد. ولی چون زیاد حرف نمیزد من دیگر نمیدانستم دقیقاً چند جزء حفظ است. به نظر خودتان انس با قرآن چقدر روی رفتار و سکنات شهید تأثیر داشته است؟ احمد خیلی با قرآن انس داشت. به حرم زیاد میرفت و قرآن میخواند. در ماشین قرآن را تکرار میکرد و بعضی اوقات چله میگرفت و در حرم و جمکران قرآن میخواند. خدا را شکر از نظر اخلاقی از طرف همسایگان و دوستان هیچ کس از او شاکی و ناراحت نبود و همه از او راضی بودند و تعریفش را میکردند. با شما درباره دلایل رفتنش به سوریه صحبت کرده بود؟ یک روز روبهروی تلویزیون نشسته بودیم و وقتی رفتار وحشیانه داعشیها و تهدید حرم اهل بیت (ع) و مناطق شیعهنشین از سوی تروریستها را دید گفت من باید بروم از حرم دفاع کنم. مادرش گفت تو سنی نداری و هنوز 20 سالت تمام نشده است. احمد گفت نه من بچه نیستم و باید بروم. همان جا به دنبال کارهای اعزامش رفت و به دوستانی که در سپاه میشناختیم مراجعه کرد. اما اجازه رفتن نمیدادند. در این مدت مدام از مدافعان حرم صحبت میکرد و در آخر راهی برای اعزام پیدا کرد. من این راه را به او نگفتم و خودش بر اثر پیگیری راهش را پیدا کرد. شما با رفتنش مخالفتی نداشتید؟ من مخالفت نمیکردم چون خودم بالای منبر مردم را برای جهاد تشویق میکنم و میدانم اگر مسلمانان نیازی داشته باشند همه باید بروند. نیاز بود که بچههای جوان بروند و این فضای معنوی را ببینند. البته بگویم من هیچوقت بچههایم را برای رفتن تشویق نکردم ولی وقتی درباره جهاد صحبت میکنیم میگوییم در وجود شیعیان باید باشد تا همیشه آماده دفاع از حریم مذهبشان باشند. مادرش اوایل کمی مخالفت کرد ولی بعد رضایت داد. شهید چند بار به سوریه اعزام شد؟ نزدیک به شش، هفت بار اعزام شد. از شرایط سوریه با شما صحبت کرده بود؟ احمد کم صحبت میکرد و به من میگفت نباید به دوستانت بگویی که من به سوریه میروم و میآیم. وقتی از آنجا تعریف میکرد انسان برای رفتن هوایی میشد. وقتی برمیگشت همان روز اولش هوای رفتن به سرش میزد. اگر مادرش برای دیدنش بیتابی نمیکرد اصلاً همان چند روز هم به خانه نمیآمد. میآمد مادرش را ببیند و برگردد. برخی از بستگان مطرح کردند اگر احمد ازدواج کند نسبت به شخص دیگری احساس مسئولیت میکند و سختتر میتواند برود و بیاید و شاید دیگر به سوریه نرود. هنگامی که احمد از این صحبتها باخبر شد به من گفت پدر از الان بگویم اگر میخواهی من ازدواج کنم که سوریه نروم باید بگویم اصلاً به این موضوع فکر نکنید که به خاطر ازدواج از رفتن منصرف شوم. اگر ازدواج هم کنم، باز میروم. از الان میگویم تا در آینده سوءتفاهم به وجود نیاید. زمانی هم که برای خواستگاری رفت گفت اولین شرطم این است که بعد از ازدواج به سوریه میروم که نخست خانواده عروس مخالفت کردند ولی در نهایت دخترشان موافقت کرد و ازدواج کردند. احمد همانطور که گفته بود هفته دوم عازم شد، خداحافظی کرد و رفت. شهید از لحاظ ویژگیهای شخصیتی و رفتاری چطور فرزندی بود؟ همیشه به دنبال حقیقت میگشت. اگر در موضوعی به دنبال حقیقت میرفت تا اصل واقعیت را پیدا نمیکرد نظری نمیداد. اگر هم قبلاً نظر اشتباهی داده بود میگفت اشتباه کردهام و الان درستش این است. رهبر را بالاترین مقام خودش بعد از ائمه قرار داده بود که باید حرفش را گوش داد و توصیه میکرد اگر میخواهیم پیشرفت کنیم باید پشت سر رهبر باشیم. یکی دیگر از ویژگیهایش این بود که سعی میکرد تا جایی که میتواند آداب اسلامی را رعایت کند به خصوص در رابطه با جوانها و بزرگترها سعی میکرد کسی از او اشکال نگیرد. میگفت ما که از خانوادهای مذهبی و روحانی هستیم اگر اشکال داشته باشیم دیگر از بقیه مردم نباید انتظار داشته باشیم. مقید به این اخلاق بود که کاری نکند تا کسی از دستش ناراحت شود. این چهار ویژگی را خیلی رعایت میکرد و به برادرهایش هم تأکید میکرد که رعایت کنند. به نظرتان انس با قرآن تا چه اندازه در پیدا کردن مسیر زندگی پسرتان تأثیر داشته است؟ قرآن تأثیر بسزایی داشت. در کنار انس با قرآن، فضایی که جوان در آن قرار میگیرد هم خیلی مؤثر است. در خانواده ما بحث جهاد و بسیج هم مطرح بود و روی احمد تأثیر بیشتری میگذاشت. الان با جوانها که صحبت میکنم میگویند با پدر و مادرمان صحبت کنید تا اجازه بدهند ما هم برویم یا میگویند ما را ثبتنام کنید، همانطور که احمد را بردید ما را هم ببرید. با اینکه سنشان از احمد کمتر است ولی شجاع و باایمان هستند. جوی که مسجد و بسیج دارد خیلی روی جوان تأثیر دارد تا همیشه آماده دفاع از مذهب باشد. خدا را شکر بسیاری از جوانان این احساس را دارند که دفاع از مذهب یکی از واجباتشان است. نظر شما، مادر و همسرش نسبت به رفتن و شهادتش چه بود؟ مادرشان را هر کاری کنیم مادر است و عشق و علاقهاش جنس و رنگ دیگری دارد و دوری از فرزند برایش سخت است ولی ایشان هم باید کنار بیاید. همیشه میگوید به عکسش نگاه میکنم و با او حرف میزنم. من هم از همان روزی که پسرم را فرستادم منتظر این روز و لحظه بودم. خانمش هم به رفتن همسرش راضی بود و خانم بزرگواری است و به این مسئله افتخار میکند. احمد بعد از ازدواج چهار بار دیگر اعزام شد و به شهادت رسید. یک بار که از سوریه برگشته بود به احمد گفتم از آنجا چیزی بگو تا من هم استفاده کنم. گفت بابا یقین دارم تا خواست خدا نباشد من شهید نمیشوم. بعد تعریف کرد که آخر شب منطقهای را گرفتیم و چون خیلی خسته بودیم در خانهای خوابیدیم. بعد از اینکه بیدار شدیم فهمیدیم وسط تله دشمن هستیم و دورمان مواد منفجره است و نخهایی روی زمین گذاشتهاند که اگر پایمان به آنها بخورد منفجر میشود. از کار خدا وقتی خوابیدیم مثل یک مرده خوابیدیم و هیچ حرکتی نکردیم. کوچکترین حرکتی باعث انفجار میشد. میگفت آنجا یقین پیدا کردیم تا خدا نخواهد ما شهید نمیشویم. وقتی به خانه میآمد میگفت بابا دعا کن من شهید شوم. به هر کسی میرسید میگفت دعا کنید که من هم شهید شوم چون خدا نمیخواهد من شهید نمیشوم. خاطره دیگری از دستگیری یکی از تکتیراندازهای تکفیری داشت که خیلی از بچهها را شهید کرده بود. برای تشخیص مکان تکتیرانداز مجبور شدند از کارشناس استفاده کنند تا ببینند از کجا شلیک میکند. تکتیرانداز از یک سمت میزد و از سمت دیگر گرد و خاک بلند میشد و نمیشد تشخیص داد از کدام طرف شلیک کرده است. با تلاش فراوان بالاخره بچهها محاصرهاش میکنند و دستگیر میشود. آنجا احمد به همراه سه نفر دیگر بود. تعریف میکرد وقتی میخواهند از تکتیرانداز سؤال کنند هنوز کیفهایشان را از خانه این اسیر برنداشته بودند که خانه منفجر میشود. انگار مواد منفجره در خانه گذاشته بود و میگفت آنجا هم شهادت نصیبمان نشد. منبع: روزنامه جوان
[ شنبه 30 مرداد 1395 ] [ 6:55 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ریحانه دختر شهید حامد کوچکزاده در حال عکاسی از عکس پدر شهیدش در نمایشگاه عکسهای حسین مرصادی از عملیات فتح نبلوالزهرا باعنوان «بهنام زیتون».
[ شنبه 30 مرداد 1395 ] [ 6:54 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، امیر منجر همرزم شهید ابراهیم هادی می گوید: از خبر مفقود شدن ابراهیم یک هفته گذشت. قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد، جعفر جنگروی هم آنجا بود. خیلی ناراحت و به هم ریخته. هیچکس این خبر را باور نمیکرد. مصطفی هم آمد و داشتیم در مورد ابراهیم صحبت میکردیم. یکدفعه محمد آقا تراشکار جلو آمد. بیخبر از همه جا گفت: بچهها شما کسی رو به اسم ابراهیم هادی میشناسید!؟ یکدفعه همه ما ساکت شدیم با تعجب به همدیگر نگاه کردیم. آمدیم جلو و گفتیم: چی شده؟! چه میگی؟! بنده خدا خیلی هول شد. گفت: هیچی بابا، برادر خانم من چند ماهه که مفقود شده، من هر شب ساعت دوازده رادیو بغداد رو گوش میکنم. عراق اسم اسیرها رو آخر شبها اعلام میکنه. دیشب داشتم گوش میکردم، یکدفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف میزد برنامهاش را قطع کرد و موزیک پخش کرد. بعد هم با خوشحالی اعلام کرد: در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب، به اسارت نیروهای ما درآمده. داشتیم بال درمیآوردیم! همه ما از اینکه ابراهیم زنده است خیلی خوشحال شدیم. نمیدانستیم چهکار کنیم. دست و پایمان را گم کردیم. سریع رفتیم سراغ دیگر بچهها، حاج علی صادقی با صلیب سرخ نامه نگاری کرد. رضا هوریار رفت خانه آقا ابراهیم و به برادرش خبر داد. همه بچهها از زنده بودن ابراهیم خوشحال شدند. ٭٭٭ در جواب نامه آمده بود که: من ابراهیم هادی پانزده ساله اعزامی از نجفآباد اصفهان هستم. فکر کنم شما هم مثل عراقیها مرا با یکی از فرماندهان غرب کشور اشتباه گرفتهاید! هر چند جواب نامه آمد، ولی بسیاری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهیم بودند. بچهها در هیئت هر وقت اسم ابراهیم میآمد روضه حضرت زهرا میخواندند و صدای گریهها بلند میشد.
[ شنبه 30 مرداد 1395 ] [ 6:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار دفاع پرس، یادواره شهدای روحانی اهل سنت استان آذربایجان غربی، فردا سیویکم مردادماه با حضور خانواده شهدای روحانی و مردم شهید پرور در شهر پیرانشهر برگزار میشود. استان آذربایجان غربی 83 شهید روحانی را تقدیم انقلاب اسلامی کرده است.
[ شنبه 30 مرداد 1395 ] [ 6:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، سردار علی فضلی جانشین ستاد مرکزی راهیان نور کشور و فرمانده ستاد مرکزی راهیان نور بسیج و سپاه، راهیان نور را متعلق به مردمی که به ارزشها و دفاع مقدس اقتدا کردند، خواند و گفت: انتشار فرهنگ ارزشمند دفاع مقدس بین همه امت که امروز مردم ایران به این فرهنگ اقتدا کردند دستاوردی بزرگ است که حافظ کرامت جوانان است. منبع: تسنیم
[ شنبه 30 مرداد 1395 ] [ 6:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش دفاع پرس از یزد، کتاب خط شکن کویر که خاطرات شفاهی سردار محمد مهدی فرهنگدوست است به کوشش محمد علی همتی آماده شده است. این کتاب حاصل چهل و سه جلسه مصاحبه و قریب چهل و دو ساعت خاطره از زبان معاون وقت عملیات تیپ مستقل 18 الغدیر در دوران دفاع مقدس است. محمدمهدی فرهنگدوست، از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است. فرهنگدوست یا به قول قدیمیهای جنگ، مهدی نیرنگ، از جمله رزمندگانی است که حضور فعال و مستمر در خطوط مقدم جبهه جنگ با دشمن بعثی را تجربه کرده و بارها شیرینی جراحت سنگین نبرد در راه حق را چشیده است. وی در این کتاب ضمن پرداختن به عملیاتهایی که تیپ18 الغدیر یزد در آنها شرکت داشته، گوشههایی از حضور پرشور رزمندگان یزدی در جبهههای نبرد حق علیه باطل را بیان کرده است. سردار فرهنگدوست روایتگر وقایع تلخ و شیرین و حضور هزاران نفر رزمنده و ایثارگری است که امروز در میان ما حضور ندارند و یا در صحنهی تاریخ دفاع مقدس کمتراز آنها یادی شده است. نام بردن از 150 شهید و 200 رزمنده و جانباز یزدی در کتاب خطشکن کویر، نمونهای از این حضور باشکوه و قدمی در ثبت خاطرات این عزیزان است. تلاش نویسنده در تدوین خاطرات این بوده است که کمترین دخل و تصرف در خاطرات پیاده شده صورت بگیرد و در حد امکان ساختار جملات و بیاناتی که از زبان رنجکشیدهی سرداری بیریا برمیخاست، حفظ شود. در بخشی از مقدمه این کتاب آمده است: با نگاهی به جنگهای دوران معاصر در مییابیم که دفاعمقدس ملت ایران نقطهی عطفی در تاریخ معاصر بهشمار میرود که یکی از ویژگیهای برجستهی آن حضور همهی اقشار و طبقات اجتماعی است. بنابراین برای نگارش دقیق تاریخ دفاعمقدس باید به سراغ شاهدان عینی این رخداد در سطوح مختلف رفت. این امر نیز تنها با رعایت دقیق اصول و فرآیندهای تدوین تاریخ شفاهی میسر میشود. محمد علی همتی نویسنده کتاب در انتهای یادداشت خود در کتاب اینگونه نوشته است: محتوای خاطرات این کتاب توسط برادر بزرگوارم آقای سید محمدرضا صدرالساداتی، مسئول تحقیقات اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان یزد، مورد بررسی، راستیآزمایی و ویرایش قرار گرفت و سپس سردار فرهنگدوست مروری دوباره بر اثر نمودند تا متنی شفاف و به دور از ابهام حاصل آید. حال که توفیق حاصل گشت تا این اثر را برای دوستداران خاطرات جنگ فراهم آوریم. جا دارد از رزمنده دلاور آقای علی محمد دشمنفنا و خانم زهره بقائیان که زحمت انجام مصاحبه را به عهده گرفتند،تشکر نمایم و از تمامی کسانی که حامی من برای ورود به دنیای پهناور و زیبا، اما مغفول مانده تاریخ دفاع مقدس استان یزد بودند،تقدیر و تشکر نمایم. در ابتدای کتاب خط شکن کویر سردار فرهنگ دوست را در یک نگاه آورده است: سردار فرهنگ دوست در یک نگاه تولد: 16/12/1342 آغاز تحصیل در دبستان: 1/7/1349 ورود به مدرسه راهنمایی: 1/7/1354 ورود به هنرستان: 1/7/1357 عضویت در بسیج: 1358 اعزام به جبهه: 16/3/1360 فعالیت در گردان رزمی: 11/12/1360 انتصاب بهعنوان معاون دسته رزمی: 20/12/1360 انتخاب بهعنوان فرمانده گروهان: 1/8/1361 پذیرش مسئولیت فرماندهی گردان: 2/3/1362 انتخاب بهعنوان مسئول محور عملیات تیپ مستقل 18 الغدیر: 1/1/1364 شرکت در دوره دافوس: 1/7/1364 تا 14/5/1365 انتخاب به عنوان معاون عملیات تیپ مستقل 18 الغدیر: 15/5/1365 پذیرش مسئولیت ستاد تیپ مستقل 18 الغدیر: 15/9/1368 انتخاب به عنوان مسئول ستاد منطقه مقاومت یزد: 24/9/1370 انتخاب به عنوان فرمانده دژبان نیروی زمینی سپاه: 4/2/1374 بازگشت به یزد و پذیرش مسئولیت معاونت عملیات تیپ مستقل 18 الغدیر: 19/12/1374 انتصاب به عنوان معاون هماهنگکننده تیپ مستقل 18 الغدیر:13/11/1376 انتصاب به عنوان فرمانده تیپ 3 لشکر 14 امام حسین(ع): 3/6/1382 انتخاب بهعنوان مشاور عالی استاندار یزد: 12/6/1386 پذیرش فرماندهی منطقه مقاومت بسیج سپاه یزد: 15/10/1386 انتصاب بهعنوان جانشین فرماندهی سپاه الغدیر استان یزد: 5/4/1387 انتصاب بهعنوان مدیر کل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان یزد: 21/4/1388 و هماکنون مشاور عالی فرماندهی سپاه الغدیر استان یزد کتاب خط شکن کویر که از تولیدات اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان یزد می باشد در سی و هفت فصل و 717 صفحه به چاپ رسیده است. خواندن این کتاب که از دوران کودکی و نوجوانی سردار فرهنگ دوست شروع شده است و به آخرین روزهای جنگ( اعلام آتش بس) ختم می شود خالی از لطف نیست.
[ شنبه 30 مرداد 1395 ] [ 6:50 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش دفاع پرس از اردبیل، مدیران کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و صنعت، معدن و تجارت استان اردبیل برای بررسی نحوه مشارکت دوجانبه در تولید آثار فاخر مکتوب با یکدیگر دیدار کردند. در این دیدار که در محل دفتر سید حامد عاملی مدیر کل صنعت، معدن و تجارت استان اردبیل صورت گرفت علی واحد مدیر کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان اردبیل با توجه به نقش کتاب و آثار مکتوب در حفظ و ماندگاری و ترویج فرهنگ دفاع مقدس و بازگویی نقش رزمندگان استان اردبیل در هشت سال دفاع مقدس، بر مشارکت با ادارات و نهادهای مختلف در امر تولید کتاب دفاع مقدس اعلام آمادگی و تأکید کرد. در ادامه سید حامد عاملی مدیر کل صنعت معدن و تجارت استان نیز مشارکت در این زمینه را از وظایف شرعی و قانونی تمامی اشخاص حقیقی و حقوقی دانست و ترویج فرهنگ ایثار و جهاد و شهادت را از نیازهای ضروری جامعه امروز کشور برشمرد. در این دیدار مقرر شد چند جلد کتاب دفاع مقدس توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و با مشارکت و حمایت مالی اداره کل صنعت، معدن و تجارت استان تولید و در اختیار عموم علاقه مندان قرار گیرد. انتهای پیام/
[ شنبه 30 مرداد 1395 ] [ 6:50 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش دفاع پرس از استان چهارمحال و بختیاری، گروه جهادی حضرت ولی عصر(عج) اصفهان متشکل از 60 نفر در قالب دو تیم برادران و یک تیم خواهران به اهالی روستاهای لندی و گُوزِلک از توابع بخش میانکوه شهرستان اردل، خدمات رسانی کردند. میلاد شادفر، مسئول گروه جهادی حضرت ولی عصر(عج)، گفت: این گروه متشکل از دانشجویان دانشگاه و دانش پژوهان و طلبههای حوزه علمیه اصفهان است، در قالب طرحهای عمرانی، فرهنگی، آموزشی، پزشکی و اشتغال زایی به اهالی منطقه خدمت رسانی می کنند. شادفر، افزود: اعضای این گروه از حدود چهار سال پیش به این روستا هجرت داشته و خدمت صادقانه انجام میدهند و هم اکنون در حال رنگ آمیزی مدرسه دبستان گُوزِلک هستند. وی، گفت: معاینه اهالی و همچنین دام و طیور اهالی این روستا از دیگر اقدامات این گروه جهادی است. گفتنی است؛ شهید احمد قاسمی کرانی عضواین گروه جهادی بود که در همین روستا فعالیت داشتند، و در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها و دین مبین اسلام در جبهه سوریه به فیض عظیم شهادت نایل آمد. انتهای پیام/
ادامه مطلب
در پایان اگر از شهید مکیان نکته یا خاطرهای دارید برایمان بیان کنید.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
مدتی بعد از طریق صلیب سرخ جواب نامه رسید.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 218
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی
انتهای پیام/
ادامه مطلب
سرهنگ "داود پوریان" معاون فرهنگی ستاد مرکزی راهیان نور کشور گفت: یادواره شهدای روحانی اهل سنت از جمله ویژه برنامههای ستاد مرکزی راهیان نور کشور در راهیان نور غرب و شمالغرب است که با هدف تجلیل از رشادتهای عالمان شهید و گرامیداشت یاد و خاطره آنان برگزار میشود.
وی افزود: این یادواره با همکاری سپاه شهدای آذربایجان غربی و با حضور خانوادههای 25 روحانی شهید اهل سنت و مردم شهیدپرور و مقاوم پیرانشهر برگزار میشود.
گفتنی است این یادواره با حضور ائمه جمعه و جماعات اهل سنت شمال غرب کشور ساعت 10 صبح روز سی و یکم در سالن اجتماعات شهید بهشتی پیرانشهر شروع خواهد شد.
انتهای پیام/
ادامه مطلب
وی افزود: به همین جهت بسترسازیهای مناسبی برای پذیرایی از زائران راهیان نور امروز در هفت استان خوزستان، ایلام، کرمانشاه، کردستان، آذربایجان غربی، هرمزگان و بوشهر فراهم شده و پذیرای جمع کثیر زائران از کربلاهای ایران هستند.
جانشین ستاد مرکزی راهیان نور در ادامه با اشاره به توسعه سالانه کمی و کیفی در حوزه راهیان نور، اظهار داشت: سال گذشته بیش از 6 میلیون زائر از سراسر کشور و کشورهای خارجی از یادمانها و زیارتگاههای شهدا در مناطق راهیان نور بازدید کردند.
سردار فضلی در خاتمه بیان کرد: با قرار دادن طرح توسعه زیرساختی برای حضور بیشتر زائران در دستور کار ستاد قرار گرفته و بزودی زائرسرا با ظرفیت 500 نفر در شهر پاوه به این عرصه افزوده خواهد شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب