دانشجوی شهید محمد مشعل
کد خبر: ۲۳۲۶۷۱
تاریخ انتشار: ۱۳ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۶:۰۰ - 02April 2017
دانشجوی شهید محمد مشعل
ادامه مطلب
[ یک شنبه 13 فروردین 1396 ] [ 11:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مازندران، انقلاب اسلامی به تمام معنی، هویت خود را از رهبری امام خمینی(ره) دریافت مینماید و در پی آن جریان یافتن خون انقلاب، هم در مرحلۀ تثبیت و هم در مرحلۀ رویش، نیازمند حاملانی است که تمام قامت، امامگونه تدبیر کنند و عمل نمایند. سردار سرلشکر شهید «محمدحسن قاسمی طوسی» (فرمانده اطلاعات و عملیات و قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا) از آن گونه شخصیت هایی است که در حیات پربرکتش در عین حال که پیرو مطلق مدیریت کلان اسلامی بود، الگوی تمام عیاری است که در طول رهبری امام(ره)، قلوب بسیاری از مؤمنین را واله و حیران خود ساخته و مصداق بارزی برای مدیریت در یک جامعۀ مطلوب انسانی ـ اسلامی است. این مسئله که چرا فردی نظیر شهید طوسی، چه در زمان حیاتش و چه بعد از شهادتش، بر دلها حکومت میکند، باید مورد بررسی جدی قرار گیرد. کتاب قلب فرماندهی به قلم سید حسین ولیپور زرومی که با حمایت و مشارکت دو اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و بنیاد شهید و امور ایثارگران مازندران منتشر شده است تلاش دارد تا با نگاهی جدید، زمینههای بهرهمندی از خوان گستردۀ شهید را برای جامعۀ نیازمند فعلی میسر سازد. مطالب این کتاب در دو بخش کلی تنظیم شده است: در بخش اول، زندگینامۀ شهید با توجه به فرازهای مهم زندگی و کارنامۀ مسئولیتی و عملکردی ایشان در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس مورد بررسی و تبیین قرار گرفته است و در بخش دوم نویسنده تلاش کرده است تا با بررسی و تحلیل شاخصها و ویژگیهای شخصیتی و رفتاری شهید، الگوی مشخصی از یک مدیریت اسلامی و انقلابی ارایه نماید. برخی از شاخصهای مورد بررسی در این قسمت عبارتند از: دایرمداری اسلام، خلوص و بندگی، صبوری و پایداری، عزم راسخ، کرامت مداری، و توانمندی و کارآمدی. پرونده سرگذشت پژوهی و بهرهمندی از سخنان خانواده و همرزمان شهید، مهمترین منبعی بود که نویسنده بر اساس آن به تحلیل و تبیین مطالب کتاب پرداخت. قابل ذکر است که مطالب کتاب قلب فرماندهی در دو بخش و چهار فصل و دوازده گفتار سامان یافته است. این کتاب در قطع رقعی و در 212 صفحه، به همت انتشارات سرو سرخ در اسفند 1394 به چاپ رسیده است. در پایان قطعه ای از این کتاب خوانده می شود: شهید طوسی بارها ابراز نگرانی کرده بود که در فردای شهادتش با توجه به معروفیتش ممکن است تجلیل فراوانی از وی شود و در برابر، نیروهای مخلص و زحمتکشی که معروف نبودند، در غربت و گمنامی تشییع شوند. مرحوم بتول بامتی، مادر شهید طوسی با یادآوری خاطرهای از جوان برومندش، می گوید: «محمدحسن همواره میگفت مادر! نذر کن اگر شهید شدم، مفقود شوم و جسدم پیدا نشود. میگفتم چرا پسر؟ جسد که باید بیاید، به من رحم کن! میگفت نه! اگر جسدم پیدا شود، با جسد بسیجیها فرق میدهند، تشییع جنازۀ مرا از بسیجیها فرق میدهند، بسیجیها از من بالاتر هستند، مادران شهدا ناراحت میشوند. بارها این مسئله را گفته بود.» همین هم شد. جنازۀ شهید طوسی هشت سال پیدا نشد و زمانی باز گشت که با زندهکردن دوبارۀ یاد شهدا در فضای جامعۀ سرشار از فراموشی، موجبات التیام قلب مجروح تمام خانوادههای شهدا را فراهم کرد. لحظۀ دیدار ... عملیات کربلای 5 با تمام سختیهای خود در 12 اسفند 1365 به مرحله تثبیت رسید و سرزمین شلمچه، فرماندهان و رزمندگان بیشماری را از بدنۀ لشکر ویژۀ 25 به آغوش خود کشید. شهید طوسی نیز برای چهارمین بار در اثر اصابت ترکش در این عملیات مجروح شد، اما هنوز رؤیای وی در «گرفتن سیب از دست پیامبر اکرم(ص)» تعبیر نشده بود. تا این زمان، حدود 30 ماه از شروع زندگی پرمشقّت خانوادۀ شهید طوسی در پایگاه شهید بهشتی در اهواز میگذشت. با اوجگیری عملیات کربلای 5 و ناکامی صدام در جلوگیری از شکست نظامی در میدان نبرد، حملات هوایی به شهرها و نقاط مسکونی ایران نیز شدت گرفت. مدارس اهواز تعطیل شده بود. سمیه طوسی، یادگار شهید، که در آن زمان حدود نه سال داشت در یادداشتی مینویسد: «به دلیل بمباران پیاپی، مدارس تعطیل شده بود و ما با خانوادۀ یکی دیگر از فرماندهان، زودتر از پایان سال (بهمن ماه) به طوسکلا برگشتیم تا از درس و امتحانات عقب نمانیم. هر چه مادرم اصرار کرد که پدرم بیاید که با هم برویم قبول نکرد و گفت نمیشود در این شرایط، جبهه را تنها گذاشت.» طوسی چند روز مانده به پایان سال 1365 به جمع خانواده پیوست. دختر شهید ادامه میدهد: «روزهای پایانی سال بود که [پدرم] آمد و قرار بود تا آخر تعطیلات نوروز بماند ولی تماس گرفتند که باید باز گردد. هفت روز عید را ماند و به اصرار من، یک روز دیگر هم بود و روز هشتم فروردین رفت. آخرین روزهای زندگی پدر و مادرم رؤیایی بود.» این آخرین دیدار طوسی با خانواده و آشنایان بود. لحظۀ خداحافظی در ذهن پدر شهید، ماندگار شد: »بعد از آخرین باری که روبوسی و خداحافظی کردیم، دوباره دیدم که حالی پیدا کردم و باز او را بغل کردم و دستش را بوسیدم... گفت: حاجی چرا ما را خجالت میدهید، من باید دست شما را ببوسم... وقتی تا دم در حیاط رفت، مادرش صداش کرد: پسرجان برگرد. دوباره برگشت و خداحافظی کرد...« چند روز بعد از بازگشت طوسی به جبهه، عملیات کربلای 8، در موقعیت عملیاتی کربلای 5 و جهت تکمیل آن عملیات، طراحی و اجرا شد. طوسی، حمیدرضا نوبخت و سیدمنصور نبوی جزء فرماندهان شهید لشکر ویژۀ 25 کربلا در این عملیات بودند که به همراه شهید اسماعیل کلبادینژاد به فاصلۀ کمی از یکدیگر به شهادت رسیدند. پیکرهای مطهر شهیدان طوسی، نوبخت و کلبادینژاد در همان خاکهای شلمچه باقی ماند. روایت مرتضی قربانی از این اتفاق چنین است: »در ادامۀ نبردمان [بعد از کربلای 5] از کانال ماهی رفتیم به سمت تنومه [برای انجام عملیات] کربلای 8. در یکی از روزهایی که در این عملیات، شدید درگیر بودیم، شهید محمدحسن، شهید نبوی و شهید حمیدرضا نوبخت، به اتفاق برای شناسایی مکانی که میخواستیم عمل کنیم، رفتند. چون دشمن دیگر توان خودش را از دست داده بود میخواستیم به هر جهت، تعقیب و گریز را انجام دهیم تا برویم نزدیکیهای بصره. ما ده کیلومتری بصره بودیم. آن روز این عزیزان ما وقتی به خط اول شناسایی رسیدند، عراقیها با تیر تانک زده بودند و این سه عزیز ما شهید شدند و جنازههایشان ماند. خاک هم به هم زده شده و روی جسد مطهرشان ریخته شده بود و چند ماهی بین ما و عراقیها قرار داشتند.» با شهادت طوسی، کمر لشکر ویژۀ 25 کربلا شکست. ولولهای در میان فرماندهان و رزمندگان لشکر بر پا شد و حس یتیمی کاملاً احساس میشد. علیجان میرشکار که در آن هنگام از فرماندهان گردان لشکر بود، در وصف هنگامۀ شنیدن خبر شهادت طوسی میگوید: «وقتی خبر شهادت شهید طوسی را شنیدم، احساس کردم عمود خیمۀ لشکر 25 کربلا فروریخت، یعنی همانطور که با شهادت بهشتی یک خلأیی در انقلاب ایجاد شد و دیگر هیچ کس برای انقلاب ما شهید بهشتی نشد، با شهادت طوسی نیز هیچکس نتوانست خلاء ایشان را برای لشکر 25 کربلا پر کند.» خانواده شهید طوسی، ستون آهنین خود را تقدیم اسلام کرده بود. لحظۀ شنیدن خبر، بهویژه از سوی مادر، وصفناشدنی است؛ مادری که این بار جوان برومند دیگرش را به دیدار معبود فرستاده بود؛ تبیین سختی روزگار مادر در فردای پس از فقدان فرزندانش و بهویژه محمدحسن ممکن نیست. اما همین مادر، ندای آشکار و نهان شهادتطلبی فرزندانش را در راه صیانت از اسلام و مکتب اهل بیت(ع) بارها شنیده بود: «محمدحسن هر وقت به خانه میآمد، میگفت مادر! برایم شربت درست کن. شربت که درست میکردم میگفت نه مادر! این شربتها قبول نیست، شربت شهادت درست کن» طوسی یقین داشت که مزد خود را با شهادت دریافت خواهد کرد. عبدالعلی عمرانی به ذکر خاطرهای میپردازد که توجه به آن دلالت بر این یقین دارد: «روز چهارم عملیات در فاو بود. چند گردان از بچههای لشکر 25 در فاصله چندکیلومتری از شهر فاو در اطراف جادۀ فاو ـ بصره در محاصرۀ نیروهای دشمن قرار گرفته بودند. به همراه شهید طوسی برای سرکشی، با موتور در میان نیروها تردد میکردیم. دشمن تمام منطقه را شیمیایی زده بود. چفیه را خیس کرده بودم، یک بار جلوی صورت خودم میگرفتم یک بار جلوی صورت شهید طوسی. چند بار ادامه دادم. بعد از چند بار دستم را رد کرد و گفت بس است عبدالله! من الان شهید نشوم، یک هفته دیگر، یک ماه دیگر، یک سال دیگر شهید میشوم.» خواست خدا بود تا طوسی بعد از عمری مجاهدت و پایداری، در 18 فروردین 1366، با تنی خونین به دیدار معبودش بشتابد. بیش از هشت سال، خاکهای تفتیدۀ شلمچه، میزبان بدن مطهرش بود. سرانجام در آبان 1374، پیکر این سردار سلحشور، با تلاش گروه تفحّص شهدا کشف شد و با انجام تشییع باشکوه در مرکز استان و شهر نکا، در زادگاه خویش روستای طوسکلا آرام گرفت؛ پدر و مادر رنجورش سالها در انتظار پیکر مطهر دو فرزند رشیدشان خون گریستند. محمدابراهیم را در اسفند 1362 در راه خدا تقدیم کرده بودند و محمدحسن را در فروردین 1366؛ ولی پیکر هیچ کدام را دریافت نکرده بودند. از سوی دیگر نمیدانستند که خداوند هنوز هم میبایست از این خانوادۀ فداکار و صبور قربانی میگرفت. قربانی سوم، محمدحسین بود که در مهر 1374 در کسوت سربازی حضرت ولیعصر(عج) به قربانگاه رفت. یک سال بعد در مهر 1375 پیکر مطهر محمدابراهیم بعد از گذشت 13 سال از زمان شهادتش، کشف و تشییع شد. مادر گرامی شهیدان طوسی نیز در سال 1378 به مهمانی سه فرزند شهیدش رفت؛ ولی پدر و برادران صبور محمدحسن، به نیکویی یاد شهیدانشان را عزیز میدارند. در این میان سخنگفتن از صبوری و فداکاری همسر مکرّمۀ شهید طوسی، خود فصلی جدا میطلبد. سمیه تنها یادگار شهید طوسی است که در زمان شهادت پدر 9 سال داشت و هنوز هم از گرمای محبت پدر میگوید. طوسی همواره زنده، حاضر و اثرگذار است و معنابخش اخلاق و مدیریت اسلامی و انقلابی خواهد بود. ذهن و قلب همرزمان و عاشقان طوسی، دمادم با نور وجودی این شهید والامقام، زنده و روشن است؛ البته با اندوه و حسرتی که جز با وصال سرخ، پایان نمیپذیرد: بیحسرت از جهان نرود هیچ کس به در الاّ شهید عشق، به تیر از کمان دوست. سعدی انتهای پیام/
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
«قضا و قدر تمام بلایا را از او دور کرد و از همهشان جان سالم به در برد تا در 17 سالگی در کمال صحت و سلامت به سعادت ابدی دست یافت.» کد خبر: ۲۳۱۹۴۰ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۱:۳۷ - 01April 2017 مادر رضایت نمیداد، اما برای «داوود» رضایت قلبی والدینش در اولویت بود. یک روز که مادر رضایتنامهاش را امضا و به رضایت قلبیاش اقرار کرد، تمام طول اتاق نشیمن را پشتک زد و به پایش افتاد. مادر، خود راهیاش کرد تا به اتفاق پسر همسایه و همرزم آیندهاش «حمید شهرابی» ترتیب کارهای اعزامشان را بدهند. «معصومه تجویدی» و «سید حسن برقعی» بیشتر درباره فرزند ارشدشان برایمان میگویند. تب و لرز شدید و ضعف و بیحالی عجیبی داشت. علتش هم مشخص نبود؛ اما دکتر بعد از معاینه گفت ممکن است تا صبح بیشتر دوام نیاورد. مادر باید آن شب را تا صبح بیدار میماند، داروها را با یخ خنک نگه میداشت و رأس ساعت به داوود میخوراند. ولی نه یخ و نه یخچال داشتند. پدر با دوچرخهاش رفت، یک قالب یخ بلوری خرید و آورد. او هم داروها را داخل یخ ریخته و تا صبح به نوزاد داده و پاشویهاش کرد. مادر میگوید: «تابستان سال 1345 بود. من آن شب پلک روی هم نگذاشتم. فقط نزدیک اذان صبح از همسرم خواستم از داوود مراقبت کند تا من چند دقیقهای استراحت کنم. داوود صبح همان روز به لطف خدا سلامتیاش را به دست آورد و خیال ما را راحت کرد.» ولی همین یک بار نبود. چند بار دیگر هم خطر از بیخ گوشش گذشت. در سه سالگی سرخک سختی گرفت. مادربزرگش مرتب از قم برایش خروس خانگی میفرستاد و مادر آن را میپخت و عصاره گوشتش را به او میداد. یک بار هم در نوجوانی موتور پدر را برداشت و حوالی مسجد جعفری با کامیونی برخورد کرد، ولی به طرز معجزه آسایی از زیر آن رد شد و بی آن که یک قطره خون از دماغش بیاید به خانه بازگشت. پدر که پس از مدتی این ماجرا را از زبان صاحب تعمیرگاه موتور ساز نزدیک خانه شنید، میگوید: «اگر این اتفاق میافتاد، هیچ وقت نمیتوانستم آن مصیبت را تحمل کنم، اما قضا و قدر تمام این بلایا را از او دور کرد و از همهشان جان سالم به در برد تا در 17 سالگی در کمال صحت و سلامت به سعادت ابدی دست یافت.» تلاش برای رسیدن به تناسب جسمانی سنش برای رفتن به جبهه قانونی بود، اما سخت میشد رضایت مادر را جلب کرد. با این همه، پیگیر کارهایش شد تا هر آنچه نیاز است فراهم کند و بار سفر را ببندد. یک بار که برای همین منظور به پایگاه بسیج مسجد ائمه اطهار (ع) مراجعه کرد، گفتند: «جثهاش برای مبارزه کردن و جنگیدن مناسب نیست.» او هم یک میله بارفیکس خرید و به چارچوب در نصب کرد تا با ورزش کردن قد و قامتش برازنده یک بسیجی رزمنده بشود. مادر شهید میگوید: «یک روز همین طور که مشغول ورزش کردن بود، برای چندمین بار موضوع رفتن به جبهه را مطرح کرد. خیلی دلش میخواست با رضایت قلبی من و پدرش برود، و گرنه خیلیها بیخبر از خانواده رفته بودند. من هم بعد از مدتها رضایت دادم. از خوشحالی در پوست نمیگنجید و به اتفاق دوست صمیمیاش که در محله شیوا در همسایگی ما زندگی میکردند از پایگاه مسجد به پادگان امام حسین(ع) اعزام شدند. مدتی بعد نیز از پایگاه مالک اشتر به کردستان رفتند.» شجاع، اما آرام هوای مادر را داشت و برای پدر احترام زیادی قائل بود. دائم به برادر کوچکترش سعید سفارش میکرد به مادر کمک کند و نگذارد از چیزی دلگیر شود. کافی بود عصبی شود تا میگرنهای همیشگی به سراغش بیاید و داوود همواره از این موضوع رنج میبرد. بیش از همه به خواهرش «منیر» و پسر نوزادش «محسن» عشق میورزید. جزو جدانشدنی نامههایش در این سه ماه، احوالپرسی از این دو و پیگیری کارهایی بود که محسن در نبود او یاد گرفته بود. «سید حسن برقعی» درباره دیگر خصایل اخلاقی پسرش میگوید: «با همه آرامشی که در رفتارش احساس میشد، اما شجاعتی مثال زدنی داشت و در برابر ناملایمات زندگی ایستادگی میکرد. پس از شهادت او، فرمانده برایمان از دلاوریهایش گفت و اینکه چطور به عنوان یک جانفشان داوطلب با دشمن بعثی رو به رو میشد و از وطن و دین دفاع میکرد.» خبر شهادت جمعه، اول اسفند بود. دلشوره عجیبی داشت، بیتاب و نا آرام بود؛ اما نمیخواست این بیقراری به همسر و فرزندانش تسری پیدا کند. به همسرش گفت: «بهتر است امروز بیرون برویم. به مهمانی رفتند، اما خبرها زود میرسید. برای نماز ظهر آماده میشد که آقای «کافی» یکی از همسایههایشان آمد در خانه و چند دقیقهای با پدر داوود صحبت کرد و رفت. پدر که داخل آمد، گفت داوود زخمی شده، باید به بیمارستان برویم؛ اما مادر میدانست که ماجرا فراتر از این حرف هاست. نمازش را خواند، سماور را روشن کرد و به خواهرش گفت زیر غذا را خاموش کن برویم. رفتند، اما سر از پزشکی قانونی در آوردند. اول نگهبانها راهش نمیدادند؛ اما وقتی چهره آرامش را دیدند و او قول داد که به خودش مسلط باشد و شیون نکند خیالشان آسوده شد. کشوهای سردخانه را بیرون کشیدند، صورت و گردن زخمی داوود نمایان شد. ماهیچههای دستش هم جراحت سختی برداشته بود. دلش ریش شد، اما باید روی حرفش میایستاد. سعی کرد کنترلش را از دست ندهد. مثل یک تماشاچی فرزندش را دید، صورتش را بوسید و فقط یک جمله به زبان آورد: «این خواسته خودش بود، من هم که رضایت داده بودم، خوشا به سعادتش که خوب عاقبتی داشت...» بیوگرافی: نام و نام خانوادگی: داود برقعی متولد: فروردین 1345 تحصیلات: گواهی پایان دوره راهنمایی اعزامی از: پایگاه مالک اشترآذرماه 1362 مدت حضور در مناطق عملیاتی: حدود 3 ماه محل شهادت:کردستان به دست گروهک کومله تاریخ شهادت: 1362.12.1 تاریخ رجعت پیکر: 1362.12.2 روز خاکسپاری: 1362.12.5 مدفن:قطعه 28 بهشت زهرا(س) انتهای پیام/ 171
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
بازگشت به گلدسته گوشه ای از خاطرات احمد خواستار به قلم محمد هادی شمس الدینی است. این کتاب برای اولین بار در سال 1393 و در شمارگان 3000 نسخه توسط انتشارات خط شکنان وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارز ش های دفاع مقدس استان یزد به چاپ رسیده است. کد خبر: ۲۱۹۳۴۰ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۰ - 01April 2017 به گزارش دفاع پرس از یزد، گلدسته نام یکی از روستاهای اطراف تهران است محلی که قسمتی از دوران نوجوانی احمد خواستار که برای کار به آنجا آمده، با وقایع و حوادث خاص خودش سپری می شود. اما در مجموع، خاطراتی که در این کتاب ذکر شده مربوط به جاهای دیگر و مراحل دیگری از زندگی وی هست و تا دوران جنگ و حضور شخصیت اصلی کتاب در جبهه و اتفاقات و خاطرات تلخ و شیرین او پرداخته می شود. شیوه متفاوت خاطره نگاری و قلم شیوای نویسنده جذابیت ویژه ای به مطالب این کتاب داده که خواندن آن قطعاً خالی از لطف نیست. در قسمتی از بازگشت به گلدسته می خوانیم: دیگر پای این جور کارها بین بچه ها باز شده بود. شروع کرده بودند به شوخی ومسخره بازی؛ چند دقیقه بعد داوود باقری فر در آمد و ادعا کرد بدون اینکه کسی را هیپنوتیزم کند، می بردش پالایشگاه نفت آبادان و برش می گرداند، همه با هم گفتیم: «پالایشگاه نفت آبادان؟!» خنده ای کرد و گفت: « بله» این کار را اول همه بچه ها می بینند و دست آخرهم، خود فرد داوطلب؛ با تعجب پرسیدیم: «آخر چطوری؟ » ابرویی بالا انداخت و با بی میلی جواب داد: « این کار یک سری دارد که بعد اً می فهمید فقط فرد باید چشم هایش را ببندد و تا من نگفتم باز نکند. » یکی از بچه ها داوطلب شد که برود پالایشگاه آبادان! داوود نشاندش وسط بچه ها و و برای همه «هیس» بلندی کشید تا بچه ها ساکت شوند. همه آرام شده بودیم تا ببینیم چه کار می کند؟ داوطلب بیچاره چشم هایش را بسته بود ومنتظر بود که برود آبادان. داوود هم از گوشه ای یک جعبه واکس درآورد و با دست، شروع کرد صورت رفیقمان را واکس مالی کردن بعد هم ازش پرسید:« حالا داری چی می بینی؟ » آن فرد هم خیلی ساده جوابش را داد: «چیزی نمی بینم؛ اما بوی پالایشگاه می آید». بچه ها جلوی خودشان را گرفته بودند تا صدای خنده شان بلند نشود. داوود آیینه ای برداشت و داد دستش؛ بعد همین جوری گفت: «حالا چشم هایت را باز کن. الان می توانی توی این آینه تأسیسات پالایشگاه را ببینی». رفیقمان چشم هایش را که باز کرد، جا خورد. بازهم خیلی ساده گفت: «اما این تو که پالایشگاهی پیدا نیست؟» همه پقی زدیم زیر خنده. داشتیم روده بر می شدیم؛ دیگر نمی توانستیم توی سنگر بمانیم. طفلک تازه فهمیده بود سر کارش گذاشته ایم. در قسمت دیگری از کتاب می خوانیم: آسمان منطقه طوفان بود. گرد و خاک همه جا را فراگرفته بود. باد انگار که می خواست خاک طلاییه را جارو کند و با خود ببرد. طوفان می زد روی دریای آبی که عراقی ها بین خط خودشان و ما انداخته بودند و بعد موج هایش را بلند می کرد و می کوباند روی خاکریز. نزدیکی های ساعت ده شب بود که خبردادند موج، خاکریز خط بچه های تیپ چهل وچهار قمر بنی هاشم(ع) را شکسته است. آب سرازیر شده بود پشت خاکریز؛ حتی نفوذ هم کرده بود توی خط ما. دستور رسید بچه های تیپ الغدیر بروند پشت جاده آسفالته طلاییه - نشوه مستقر شوند. تنها یک دسته از نیروها را توی کمینه های داخل آب گرفتگی نگه داشتند تا از هما نجا پدافند کنند. غلا مرضا نصیری آمد توی سنگر فرمانده ما توی منطقه بود. ازش خواستم مرا هم با خودش ببرد خط مقدم؛ ابتدا قبول نمی کرد. با اصرار راضی اش کردم. نشستم ترک موتورش و با هم رفتیم به طرف خط. توی جاده خاکی، پر گاز می راندیم. دو کیلومتری از مقر خودمان دور شده و نرسیده به خاکریز بچه های گردان ادوات، عراقی ها جاده را گرفتند زیر آتش. جاده زیر دیدشان بود. داشتند گومب گومب جاده را می زدند. مجبور شدیم وارد مقر گردان ادوات شویم. خودمان را رساندیم سنگر فرماندهی. بچه های با صفایی بودند. شربت آبلیمو گذاشتند جلویمان. نیم ساعت بعد که آتش عراقی ها کمتر شد، دوباره راه افتادیم سمت خط مقدم؛ دو سه کیلومتر آن طر فتر رسیدیم به خط وارد خاکریز دو جداره شدیم. فرمانده پیچید سمت چپ و یک راست رفتیم تا سنگر پدافند. جلوی سنگر یک جیپ با شیشه های گل مالی شده پارک شده بود. عقبش یک قبضه توپ تک لول چهارده و نیم میل یمتر سوار کرده بودند. نصیری موتور را جلوی سنگر پارک کرد. دو نفر با لباس ارتشی، کنار سنگر پدافند ایستاده بودند... از خاکریز رفتم بالا؛ بالای خاکریز، سنگر دیده بانی بود؛ یک چاله با چند تا گونی پر از خاک دو طرفش. چند تا گونی هم پشت سرچیده شده بود تا از پشت تیر و ترکش به دیده بان نخورد. سرم را بردم بالا.نگاه انداختم آن طرف خاکریز. تا چشم کار می کرد آب بود و آب. موج می خورد و خیزآب هایش می خورد به خاکریز و شالاپ شالاپ صدا می کرد. درست مثل دریا؛ اما من تا آن موقع دریا ندیده بودم! حتی تا آن موقع آن همه آبی کجا ندیده بودم. بچه کویر بودم و آ بگرفتگی توی منطقه برایم حکم دریا را داشت. حس خوبی بهم دست داد. آنقدر که نمی خواستم از روی خاکریز بیایم پایین بزرگی خدا را توی آب می دیدم. دلم می خواست ساعت ها بنشینم جای دیده بان توی سنگر وموج خوردن آب را تماشا کنم. حسابی عاشقش شده بودم... انتهای پیام/
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در شهر واوان شهرستان اسلامشهر پنج شهید گمنام دوران دفاع مقدس آرمیدهاند. کد خبر: ۲۳۱۹۵۹ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۰ - 01April 2017 به گزارش دفاع پرس از تهران، یادمان شهدای گمنام شهر «واوان» شهرستان اسلامشهر، پنج شهید گمنام دوران دفاع مقدس را در خود در آغوش گرفته است. این شهدای گرانقدر در عملیات های خیبر، کربلای پنج، رمضان و والفجر هشت به شهادت نائل آمده اند. این شهدای عزیز در سوم آذرماه سال 1385 توسط مردم شهید پرور و انقلابی این خطه در این یادمان تدفین شدند. انتهای پیام/
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
کد خبر: ۲۳۲۶۵۶ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۰ - 01April 2017 شهید هاشم کلهر
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
12 فروردین 1396 خورشیدی برابر با 3 رجب 1438 هجری و 1 آوریل 2017 میلادی کد خبر: ۲۳۳۶۶۵ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۹:۴۳ - 01April 2017 رویدادهای مهم این روز در تقویم خورشیدی (12 فروردین) • رحلت عالم ربانی «سید محمد ابراهیم خوانساری» (1292 ه.ش) • اعلام انصراف «رضاخان سردار سپه» از جمهوری (1303 ه.ش) • ولادت سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت (1334 ه.ش) • رحلت فقیه، مفسّر و واعظ وارسته، آیت الله «میرزا ابوالفضل زاهدی» (1357 ه.ش) • شهادت شهید اصغر سلیمانی (1361 ه.ش) • تشکیل و آغاز به کار «نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران» (1370 ه.ش) • روز جمهوری اسلامی ایران رویدادهای مهم این روز در تقویم هجری قمری (3 رجب) • شهادت حضرت امام علیالنقی الهادی (ع) (254 ه.ق)
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در عملیات فتح المبین در محاصره افتادیم، به حدی که هر لحظه امکان اسارت ما بود، من بیسیم چی بودم، تمام رمز بیسیم را خوردم، فرمانده گفت: بچهها بیایید با هم عهد ببندیم که اگر از این محاصره سالم در رفتیم، جبهه را ترک نکنیم تا اینکه یا شهید شده باشیم یا جنگ تموم شده باشد. کد خبر: ۲۳۰۶۰۵ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۰:۰۰ - 01April 2017 به گزارش دفاع پرس از شیراز، خدا بیامرزد مادر، خیلی حمید را دوست داشت و می گفت که حمید از همان بچگی با همه فرزندانم فرق داشت، یادم است که شیرخوار بود، همان ایام روحانیای به روستای ما امد، ما هم که خیلی چیزی از دین نمی دانستیم، این روحانی بحث وضو کرد و گفت با وضو بودن چقدر ثواب دارد، من هم نیت کردم که شیر بی وضو به حمید ندهم. همان ایام مریض شدم. شانزده روز مرا در بیمارستان بستری کردند، گفتند به فکر دایه یا شیر خشک برای حمید باش، بعد شانزده روز شیرت خشک هم نشود این داروها خشکش می کند. وقتی برگشتم روستا تا حمید را در اغوش کشیدم باز شیر امد!!! پدرش که زود فوت کرد، برادر بزرگش هم که زن و بچه داشت فوت شد. حمید نسبت به برادر و خواهر هایش به خصوص یتیم های برادرش احساس مسئولیت می کرد برای همین بیشتر دنبال کار بود. بلاخره هم رفت شیراز، در شرکت «زیمنس» مشغول کار شد. یک روز آمد به مادر گفت: مادر رفت و امد برایم سخت است با دوستانمان خانهای اجاره کرده ایم. مادر هم خوشحال برایش مقداری ظرف و وسایل گذاشت و راهیاش کرد. یک هفته نشده دیدیم گونی به دوش برگشت مادر گفت اینها چیه؟ گفت وسایلم که در شیراز بود! مادر گفت چیزی شده؟ گفت مگه نمی دونی مادر، جنگ شده من دیگه نمی تونم برم سرکارباید برم جنگ. مادر را به زور راضی کرد و راهی شد. در جبهه بود تا زمان شهادت نمی آمد، مگر برای ماموریت یا سرکشی از فرزندان یتیم برادرش. یک روز مادر شاکی شد و گفت: پسرم این چه وضعیه سالی یکبار دوبار... گفت راستش در عملیات «فتح المبین», من شهید حاج اسکندر و شهید نقی اکبری در محاصره افتادیم، به حدی که هر لحظه امکان اسارت ما بود من بی «سیم چی» بودم، تمام رمز بی سیم را خوردم. حاج اسکندر گفت بچه ها بیایید با هم عهد ببندیم، اگر از این محاصره سالم خارج شدیم، جبهه را ترک نکنیم تا اینکه یا شهید شده باشیم یا اینکه جنگ تموم شده باشد ... ما آنجا از اسارت جان سالم به در بردیم و حالا به قولمان عمل می کنیم. زنگ زدند و گفتند که حمید مجروح شده و تهران بستری است. حمید گفت که ببریدم بیمارستانی در شیراز که کسی برای ملاقاتم تو زحمت نیافته دکتر ها راضی نمی شدند، گفتیم نمی خواهیم ترخیصش کنیم، می خواهیم منتقلش کنیم. بالاخره نامه انتقال را گرفتیم و آمدیم شیراز حمید گفت که یک سر برویم پیش مادر. وقتی که رفتیم، نگذاشت مادر طاول ها را ببیند و گفت که دست شما درد نکنه من رفتم جبهه فرار کرد و برگشت جبهه... حاج اسکندر و اکبری با فاصله 36 روز از هم شهید شدند. از میان بچه های قدیمی لجستیک من مانده بودم و حمید. من را فرستادند جزیره خط شلمچه را که سنگین تر بود خود عهده گرفت. چند روزی از مأموریتم در جزیره می گذشت که یک شب در خواب دیدم، حاج اسکندر و اکبری در باغ بزرگی که چندین نهر در آن جاری بود نشسته اند و حمید را پیش خود می خوانند. بی صبرانه خود را به شلمچه و حمید رساندم خواب بود، دستی روی سرش کشیدم از خواب پرید و متعجبانه به چشمان پر اشک من خیره شد. خودش هم می دانست که آخرین دیدار است، به من گفت: « اگر خدا از من راضی شود و مرا به حاج اسکندر و اکبری برساند، تمام آرزوهایم برآورده می شود.» مدارکش را از جیب در آورد و به چند روز بعد خبر شهادتش مرا به آتش کشاند چهلم شهید اسکندری با هفتم شهید اکبری یک روز بود چهلم شهید اکبری و هفتم حمید هم یک روز! سردار خورشیدی نقل می کرد با حمید برای دیدن خط جدید می رفتیم اتش خمپاره عراقی ها روی سر ما بود. یک لحظه حمید ایستاد, گفت بهتره یکی ما عقب ماشین باشه, یکی جلو سریع رفت پشت ماشین نشست. خمپاره بعدی که امد ترکشی به حمید خورد و شهید شد و من ماندم! شهید حمید شکوهی در سال 1341 در روستای ارباب سفلی از توابع شهرستان کوار به دنیا آمد، سرانجام در تاریخ 11اسفند ماه سال 1362 در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید. انتهای پیام/
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پیشتاز کاروان نورانی شهدای دفاع مقدس سرخس شهید والامقام موسی رامون از پرسنل ارتش جمهوری اسلامی ایران است که در تاریخ دهم بهمنماه 1359 در جبهه دارخوين به شهادت رسيد. کد خبر: ۲۳۰۸۶۷ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۳:۰۰ - 01April 2017 به گزارش دفاع پرس از خراسان رضوی، شهيد موسي رامون در سال ۱۳۳۳ در خانوادهای متوسط در شهرستان سرخس به دنيا آمد. وی تحصيلات ابتدایي و راهنمايي را به پايان رساند ولي به علت مشكلات مالي قادر به ادامه تحصيل نشد و به كشاورزي و كمك به خانواده پرداخت. شهيد رامون در کنار كار و تلاش روزانه به مطالعه میپرداخت. علیرغم مشکلاتی که داشت هیچگاه دست از مطالعه بر نمیداشت و وقت گرانبهای خود را صرف مطالعه کتب اسلامی میکرد. وی مسائل معنوی را نسبت به مسائل دنیوی مهمتر می دانست به همین دلیل توجه زیادی به فراگیری مسائل دینی داشت. شهید رامون بعد از گذراندن دوران نواجوانی و رسیدن به فصل جوانی مشغول به گذراندن دوره ضرورت شد. با اوج گرفتن انقلاب اسلامی و به دلیل علاقه زیاد به اسلام و انقلاب و از آنجا که عشق به امام خمینی(ره) داشت، با ندای معمار بزرگ انقلاب از پادگان فرار کرد. او در جواب کسانی که به او گفته بودند که دوباره برای ادامه خدمت به پادگان برگرد گفته بود که نمیتوانم به پادگان برگردم و برادران و خواهرانم را به گلوله ببندم. وی بعد از انقلاب اسلامي به استخدام ارتش در آمد و با شروع جنگ تحميلي به جبهه اعزام شد. نقل است که شهید رامون زمان اعزام به جبهه گفته بود که «تا وقتی جنگ به پیروزی نرسیده از جبهه بازنمیگردم». همسر شهید می گوید، هنگامیکه برای اولین بار قصد رفتن به جبهه را داشت بسیار خوشحال و بشاش بود و میگفت، وظیفه شما تربیت صحیح و زینب گونه فرزندان است و چنانچه من شهید شدم بیتابی نکنید که دشمن شاد خواهد شد تا اینکه به کردستان اعزام شد. هنگامیکه از آنجا بازگشت خاطرات زیادی از درگیری رزمندگان اسلام با ضدانقلاب برایمان تعریف کرد. شهید موسی رامون برای بار دوم به جبهه دارخوین اعزام شد. در نهایت در 10 بهمنماه ۱۳۵۹ در پنجمین ماه جنگ در جبهه دارخوين براثر اصابت ترکشهای خمپاره به فیض به شهادت رسيد و آغازگر باب شهادت در خطه شهیدپرور و مرزنشین شهرستان سرخس شد؛ وی به هنگام شهادت ۲۷ ساله، متأهل و دارای سه فرزند بود. انتهای پیام/
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
کوچکترین شهید کهگیلویه و بویراحمد در دوران دفاع مقدس تنها 12 سال سن داشت که با دستکاری شناسنامه، خود را به جبهه رساند. کد خبر: ۲۳۳۶۷۶ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۵:۴۳ - 01April 2017 به گزارش دفاع پرس از یاسوج، شهید «ابوالقاسم علیپور» با 12 سال سن کوچکترین شهید کهگیلویه و بویراحمد در دوران دفاع مقدس است که با دستکاری شناسنامه، خود را به جبهه رساند و بعد از سالها مفقودالاثری، به میهن بازگشت. وی در سال 1354 در روستای «قلات» از توابع استان کهگیلویه و بویراحمد متولد شد. دوران کودکیاش را در آغوش مادری مهربان و در سایه پرمهر پدری پرتلاش در ایلات عشایری در کوهها و دشتهای سردسیر «قلات» شهرستان بویراحمد و گرمسیر روستای «کوپن» سپری کرد. این بسیجی شهید تا کلاس اول راهنمایی به تحصیل علم پرداخت و سپس در 23 خرداد 1367 در حالی که 12 سال و 8 ماه بیشتر نداشت به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت. به علت اینکه جثه شهید بزرگتر از سنش بود، کسی نمیتوانست سن کمش را تشخیص دهد. مادر شهید علیپور درباه او میگوید: ابوالقاسم فرزند چهارم خانواده بود که هنگام تولد و شهادتش پدر بالای سرش نبود. پدرش که در خارج از منطقه مشغول کار بود، تا چندین ماه بعد از تولد ابوالقاسم نتوانست به دیدن ما بیاید و من مجبور بودم جای خالی پدر را برای او پر کنم. بعد از چند ماه که پدر برگشت برای سلامتی و تولد ابوالقاسم نذر کرد. بعد از تولد ابوالقاسم، 5 دختر و یک پسر به دنیا آوردم که 2 دختر بعد از چند ماه از دنیا رفتند. ابوالقاسم از همان بچگی مهربان، دلسوز، آرام و زرنگ بود و هیچوقت روی حرف ما حرفی نمیزد و در کارهای کشاورزی و دامداری به ما کمک میکرد. وی میافزاید: هنگامیکه ما در منطقه عشایری در سردسیر بودیم، ابوالقاسم در گرمسیر بود و بدون اطلاع ما شناسنامهاش را از چمدان برداشته و آن را برای برای رفتن به جبهه دستکاری کرده بود. سال 67 نامهای برایمان نوشت که من عازم جبهه شدهام. تا 11 سال هیچ اطلاعی از او نداشتیم و شب و روز گریه و زاری میکردم. از همه نهادهایی که به جبهه ختم میشدند و هر جایی که به ذهنمان میرسید پرسیدیم اما هیچ خبری از او نبود. پدر شهید نیز میگوید: در دوران خردسالی فرزندانم همه تلاشم این بود که آنها را با اخلاق، با ادب، مهربان، دلسوز و آشنا با فرهنگ دینی و مذهبی رشد دهم. در سالی که ابوالقاسم به دنیا آمد به دلیل اینکه در کوههای فارس بودیم تا چند ماه بعد از تولدش نتوانستم او را ببینم. از همان کودکی بسیار ساکت، آرام، دلسوز و بسیار بازیگوش بود. ابوالقاسم علاقه زیادی به مدرسه و درس خواندن داشت. بسیار با اخلاق و منظم بود و در کنار درس خواندن در کارها به ما کمک میکرد. بعضی اوقات نیز با دوستانش برای کار در مزرعه دیگران میرفت و با دستمزدی که میگرفت برای برادر و خواهرانش هدیه و وسایلی که نیاز داشتند تهیه میکرد. اما در کنار همه این کارها حواسش به رفتن جبهه بود. بسیجی شهید ابوالقاسم علیپور که با دستکاری شناسنامهاش به جبهههای حق علیه باطل اعزام شده بود، پس از شرکت در عملیات بیتالمقدس 7 در منطقعه عملیاتی شلمچه مفقودالاثر شد. پیکر پاک شهید علیپور در 28 بهمن سال 1379 با تلاش کمیته جست و جوی سازمان یافته ستاد کل نیروهای مسلح پیدا شد و 24 اردیبهشت سال 1381 به استان منتقل و در گلزار شهدای شهر یاسوج به خاک سپرده شد. انتهای پیام/
«قلب فرماندهی» جستاری بر سلوک عملی سردار شهید طوسی
ادامه مطلب
خوشا به سعادت پسرمان که عاقبت به خیر شد
گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: جثه کوچک اما قلب بزرگی داشت. دلش برای رفتن میتپید، اما به خاطر ظرافت اندامش حاضر نشدند اعزامش کنند. میله بارفیکسی خرید و به خانه آمد تا با ورزش بتواند به آن تناسب جسمانی و بعد هم به هدفش دست پیدا کند.
ادامه مطلب
بازگشت به گلدسته
ادامه مطلب
«واوان» میزبان پنج شهید گمنام دفاع مقدس+ تصاویر
ادامه مطلب
شهید هاشم کلهر
ادامه مطلب
روزشمار دفاع مقدس (12 فروردین)
ادامه مطلب
عهد شهادت با همرزمان
ادامه مطلب
نگاهی گذرا به زندگی اولین شهید سرخس+ تصویر
ادامه مطلب
کوچکترین شهید کهگیلویه و بویراحمد چه کسی است؟+ تصاویر
ادامه مطلب