شهید علی خرمدل
کد خبر: ۲۳۲۶۶۱
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۶:۰۰ - 01April 2017
شهید علی خرمدل
ادامه مطلب
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
11 فروردین 1396 خورشیدی برابر با 2 رجب 1438 هجری و 31 مارس 2017 میلادی کد خبر: ۲۳۳۶۲۸ تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۰:۱۰ - 31March 2017 رویدادهای مهم این روز در تقویم خورشیدی (11 فروردین) • تصویب قانون اصلاح تقویم در مجلس شورای ملی (1304 ه.ش) • شهادت شهید محمدعلی امیری (1361 ه.ش) • حضور امام خامنهای (مدظله العالی) در جمع کاروانهای راهیان نور (یادمان فتح المبین) (1389 ه.ش)
[ جمعه 11 فروردین 1396 ] [ 2:49 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
«تا یک ماه هر روز به ستاد اسرا میرفتیم و آلبوم عکس اسرا را میدیدیم؛ اما بینتیجه بود. شهادت بهزاد یک بار دیگر تایید شد و این داغ این بار سنگین تر بود.» کد خبر: ۲۳۱۷۱۷ تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۱:۱۵ - 31March 2017 1361؛ آن مرد کوچک خواهرم کارهای ترخیص از بیمارستانم را که انجام داد، با خوشحالی از روی تخت بلند شدم و برای بیرون رفتن از بیمارستان از او سبقت گرفتم. کنار خیابان که منتظر ماشین ایستاده بودیم، گفتم: «دلم برای خونه و بچهها یک ذره شده اما از برگشتن به خونه وحشت هم دارم. خدا میداند در این چند روز که نبودم، آن چهار تا بچه چه بلایی سر خانه و زندگی آوردهاند. طفلکی پروانه هم آنقدر کوچک و ضعیف است که نمیشود توقعی از وی داشت. نمی دانم با این حال نزار، چگونه باید خانه را جمع و جور کنم؟» اما ورود به حیاط خانه، شروع غافلگیریها بود. حیاط، شسته و خانه، تر و تمیز بود. چشمم به آشپزخانه که افتاد، تعجبم بیشتر شد؛ گاز روشن و قابلمه غذا رویش بود. خواهرم گفت: «به کسی گفته بودی بیاید خانه را تمیز کند؟» تا آمدم بگویم: «نه»، بهزاد در مقابلم ظاهر شد و گفت: «سلام. خوش آمدی مامان! حالت بهتره؟ تا لباسهایتان را عوض کنید، ناهار را آماده میکنم.» سفره ناهار که با آن غذای خوش آب و رنگ و مخلفاتی مثل سبزی خوردن تازه و سالاد پهن شد. خواهرم گفت: «آبجی! باز هم ناراحت هستی که چرا دختر بزرگ نداری؟ بهزاد امروز بهتر از هر دختری برایت سنگ تمام گذاشته است.» مادر با لبخند ادامه میدهد: «همیشه دلسوز و پای کار بود. صبحها نان و شیر میخرید و به خانه میآورد. سماور را هم روشن می کرد. وقتی من بیدار می شدم، همه چیز آماده بود و فقط باید سفره صبحانه را پهن می کردم. خیلی به ظاهرش اهمیت می داد اما هیچ وقت اجازه نمی داد من لباسهایش را اتو کنم. یاد خانه تکانیهای دم عید بخیر که بهزاد در همه کارها از فرش شستن تا شیشه پاک کردن کمک حالم بود.» 1364؛ بهزاد عاشق شده بود ساعت حدود هشت شب بهزاد بلند شد و لباس خاکیاش را پوشید، دوباره ولوله به جانم افتاد. آن شب نوبت نگهبانی او و دلواپسی من بود. بهزاد و برادر بزرگترش «امیر» ایستادن سر پست نگهبانی مسجد محله را میان خودشان تقسیم کرده بودند. شبهایی که بهزاد میرفت سر پست، آرام و قرار من هم با او میرفت. آنقدر مظلوم بود که فکر میکردم از پس این کارها برنمیآید. او میرفت و من هم چند دقیقه بعد پنهانی پشت سرش میرفتم تا از دور نمیدیدمش که سالم و سلامت سر پست ایستاده، دلم آرام نمیگرفت. همیشه بحثمان بود. میگفتم: «برای چه بچههای من باید تا دو نصف شب در خیابان باشند و نگهبانی بدهند؟» بهزاد در جوابم میگفت: «ما باید نگهبانی بدیم تا شما راحت و آسوده بخوابید.» میگفتم: «خواب آسوده؟ به خیالت تا شماها به خانه برنگشتید، خواب به چشم من میاد؟» مادر مکثی کرده و ادامه میدهد: «پسر بزرگم سرباز بود که بهزاد حرف جبهه رفتن را پیش کشید. گفتم: «بگذار برادرت بگردد. میخواهی ما را تنها بگذاری؟» چیزی نگفت اما فردا هر چه منتظرش شدم، نیامد. سراغش را که از «سید داوود» دوستش گرفتم، گفت: «به پایگاه مالک اشتر برای اعزام رفته است.» سراسیمه خودم را به پایگاه رساندم. چندبار اسمش را از بلندگو اعلام کردند، اما نیامد. ناگهان یک ماشین نظامی از پایگاه بیرون آمد که نیروها پشتش سوار بودند و به محل اعزام میرفتند. چشمم به بهزاد افتاد. داشت با لبخند برایم دست تکان می داد. از ناراحتی روی زمین نشستم. تا آن روز روی حرف من حرف نزده بود. انگار عاشق شده بود. سید داوود که حال مرا دیده بود، دنبال بهزاد رفته و او را سرزنش کرده بود که دلت برای مادرت نسوخت؟ مگه نگفتی مریض است؟ نمیگویم نرو اما صبر کن حال مادرت بهتر شود بعد برو. بالاخره آن شب بهزاد به خانه برگشت.» 1366؛ نامه معافیت را به فرماندهاش تحویل نداد برادر شهید میگوید: «همه خدمت سربازی من، جز دوره آموزشی، در مناطق جنگی گذشت و آن دوران بیش از همه، برای پدر و مادر سخت گذشت. با خودم گفتم قبل از شروع سربازی بهزاد دست پیش را بگیرم تا خدمت او در نزدیکی خانواده باشد. بر اساس قانون آن ایام در خصوص سربازی همزمان 2 برادر، نامهای از فرماندهی گرفتم که بهزاد را از سربازی در مناطق جنگی معاف میکرد. نامه را برای خانواده فرستادم اما...» مادر در تکمیل صحبتهای امیر آقا میگوید: «به محل خدمت امیر زنگ زدم و گفتم: دیر شده! بهزاد کار خودش رو کرد و به سربازی رفت. الان دوره آموزشی را در کرمان می گذراند.» امیر گفت که نامه را به محل خدمتش برسانید. معطل نکردم و با 2 دختر کوچکم راهی کرمان شدم. نامه را به بهزاد دادم و گفتم: «تحویل فرماندهی بده. اینجوری یا میفرستنت تهران یا فعلا مرخصت میکنن تا سربازی امیر تمام شود.» قول داد نامه را به فرماندهی میدهد اما بعدها همرزمش برایمان تعریف کرد: «نامه را به جای فرماندهی تحویل من داد و گفت: میخواهم شانسم را امتحان کنم. میخواهم ببینم کجا کشانده میشوم. و شانسش او را به کردستان و مریوان کشاند. درست وسط سخت ترین درگیری ها...» مادر اضافه میکند: «با فامیل نیت کرده بودیم عید را مشهد باشیم. به بهزاد خبر دادیم و او هم مرخصی عیدش را پیش ما آمد. از تحویل نامه به فرماندهی که پرسیدم، طفره رفت....گفت: بریم نیشابور؟ گفتم واسه چی؟ گفت: بریم خانه دایی بزرگ. اینجا همه را جز آنها دیدیم. از همه خداحافظی کرد و آماده برگشتن شد. عادت داشتم بعد از هربار رفتن امیر و بهزاد، آش پشت پا میپختم. میخواستم با بهزاد به تهران برگردم و آش پشت پایش را بپزم اما گفت: وقتی همه فامیل اینجا هستند، برای چه به تهران بیایید؟ همین جا آش بپزید. راضی ام کرد. چه می دانستم برای آخرین بار می رود.» 1367: شهادت، سعادت میخواهد چند ماه از رفتن بهزاد میگذشت و طاقتم در بی خبری طاق شده بود تا آن روز که آن جوان سپاهی آمد و سراغ مرا گرفت. زانوهایم سست شد و گفتم: «امیر شهید شده یا بهزاد؟» آن بنده خدا تا حال مرا دید، گفت: «چیزی نشده مادر. بهزاد زخمی شده است». باور نکردم. همین اواخر گفته بود: «نمی دانید چقدر دوست دارم در منطقه شهید شوم.» گفتم: «اگر از این حرفها بزنی، دیگه نمیگذارم بروی.» اما حرفش را عوض نکرد و گفت: «شهادت که بد نیست. سعادت میخواهد. دلم میگفت سعادت نصیبش شده است.» همرزمانش برایم روایت کردند: «بهزاد همراه گروه شناسایی وارد خاک عراق شده بود که لو رفتند و در تیررس تانکهای عراقی قرار گرفتند. خودشان را به حفرهای رساندند تا از دید تانک ها خارج شوند اما گلوله تانک درست داخل همان حفره افتاد. پیکر سوختهاش را که آوردند، از آن قد رشید اثری نبود.» مادر آهی میکشد و میگوید: «بعد از چهلم بهزاد، برادرم که در منطقه بود، تماس گرفت و گفت: «اگر یک چیزی بگویم، قول میدهی هیجان زده نشوی و خودت را کنترل کنی؟» ادامه داد: «دیشب رادیو عراق را گوش میدادم، موقع اعلام اسامی اسرا، اسم «بهزاد شعبانیانی» فرزند محمد حسین از تهران» هم بود. برید پیگیری کنید.» نمیدانید چقدر خوشحال شده بودم. میگفتم: اسیر که باشد، بالاخره یک روز برمیگردد. اهالی محله هم انگار رادیو را گوش کرده بودند که کوچه و خیابان را چراغانی کردند. اما برادر دیگرم آمد و گفت: اشتباه شده، با محل خدمتش در مریوان تماس گرفتم و گفتند: اسم پدر آن اسیر «محمد حسن» بوده است. دست برنداشتیم. تا یک ماه هر روز به ستاد اسرا میرفتیم و آلبوم عکس اسرا را می دیدیم اما بی نتیجه بود. شهادت بهزاد یک بار دیگر تایید شد و این داغ این بار سنگین تر بود.» بیوگرافی: شهید بهزاد شعبانیانی تولد: 1347 شهادت: 1367 محل شهادت: کردستان- مریوان انتهای پیام/ 171
[ جمعه 11 فروردین 1396 ] [ 2:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یادمان شهدای سیرانبند در نزدیکی روستایی به نام سیران بند واقع شده است. این روستای مرزی در 24 کیلومتری جنوب شرقی شهر بانه و در بخش ننور شهرستان بانه قرار دارد و هم مرز با دره شلیر عراق است. کد خبر: ۲۳۲۳۷۹ تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۷:۰۰ - 31March 2017 در سال 78 مقام معظم رهبری با سفر به مناطق عملیاتی شلمچه در میان زائران قرار گرفتند و با تاکید خود بر استفاده و بهره مندی از ظرفیت های این سفر معنوی گسترش آن را امری ضروری به منظور ترویج فرهنگ دفاع مقدس و همینطور حفظ و حراست از آرمان ها و دستاوردهای شهداء دانستند. در تاریخ ۱۳۷۸/۱۲/۱۲ دستورالعملی مبنی بر تشکیل ستاد هماهنگی راهیان نور با مسئولیت و ریاست بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس از سوی ستاد کل نیروهای مسلح ابلاغ گردید که در این دستور العمل به ۲۱ محل جهت بازدید کاروانهای راهیان نور اشاره شده است. در سال ۱۳۸۴ و با ابلاغ فرمانده کل قوا، ستاد مرکزی راهیان نور در قالب اساسنامه بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مأموریت خود را از سر گرفت. به همین منظور ستاد مرکزی راهیان نور با هدف ساماندهی به وضعیت راهیان نور در سال ۱۳۸۳ ذیل ساختار بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس تعریف و در سال ۱۳۸۴ ستاد مرکزی راهیان نور تأسیس شد. در حال حاضر نیز ایام تعطلات عید یکی از بهترین فرصت هایی است که می توان در مناطق عملیاتی حضور یافت و از نزدیک با رشادت های رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی آشنا شد. هم اکنون در سه نقطه غرب، جنوب غربی و شمال غرب مناطق عملیاتی وجود دارد که هر کدام در قالب یادمان شهید همه ساله مورد بازدید تعداد زیادی از گردشگران قرار می گیرد گردشگری جنگ را می توان آیینه ای برای انعکاس تاریخ پرافتخار جنگ و دفاع مقدس دانست که امروزه علاوه بر گردشگران داخلی توجه بسیاری از گردشگران خارجی را نیز جلب کرده است و همه ساله در ایام مختلف سال تعداد زیادی از آنها در قالب اردوهای مختلف از کشورهای گوناگون به ایران سفر می کنند و این مناطق را مورد بازدید خود قرار می دهند. بر همین اساس به منظور آشنایی بیشتر مردم و گردشگران با یادمان های دفاع مقدس در این شماره به سراغ یادمان شهدای سیرانبند رفتیم. موقعیت یادمان شهرستان بانه در شمال غربی استان کردستان قرار دارد. این شهر از شمال شرقی با سقز، از شمال غرب با سردشت و در غرب با استان سلیمانیه عراق از جمله ماووت همسایه است . این شهرستان از جنوب (دره شلیر ) و غرب با کشور عراق هم مرز است و دارای حدود 73 کیلومتر مرز مشترک با این کشور می باشد. این شهر با سقز 51 کیلومتر، با سردشت 67 کیلومتر ، با بوالحسن (یادمان ) 27 کیلومتر و با شهر ماووت عراق 75 کیلومتر فاصله دارد. بانه از جمله شهرهای مورد توجه ضد انقلاب بود. پادگان ارتش این شهر در اوایل اردیبهشت سال 59 در محاصره ضد انقلاب قرار گرفت که با حضور 90 نفر از نیروهای اعزامی گردان 1 سپاه تهران آزاد شد . در خرداد ماه سال 59 با حضور شهید صیاد شیرازی و نیروهای ایشان در سقز ، ابتدای جاده سقز – بانه پاکسازی شد و در ادامه نیز محاصره پادگان و شهر بانه در هم شکست و از حضور ضد انقلاب پاکسازی شد. عملیات های انجام گرفته در این منطقه بعثت اردیبهشت 62 سپاه، ارتش و پیشمرگان کرد نصر 8/7/62 ارتش، سپاه و ژاندارمری وحدت آذر 62 سپاه شهید هادوی خرداد 63 سپاه و ارتش غدیر خم شهریور 64 ارتش، سپاه و ژاندارمری شهدای غریب سیران بند این یادمان در نزدیکی روستایی به نام سیران بند واقع شده است. این روستای مرزی در 24 کیلومتری جنوب شرقی شهر بانه و در بخش ننور شهرستان بانه قرار دارد و هم مرز با دره شلیر عراق است. در مورد سرگذشت این شهدای عزیز، روایات مختلف و متفاوتی ذکر می شود اما آنچه مشخص است، تعدادی از رزمندگان ایرانی (10نفر) بعد از به اسارت گرفته شدن به وسیله گروهک های ضد انقلاب، به طرف مرز ایران و عراق، در نزدیکی روستای هنگ ژاله و سیران بند بانه برده می شوند. در حوالی مرز و در نزدیکی یک چشمه این 10 شهید بزرگوار از ادامه راه سرباز می زنند و مقاومت می کنند. ضد انقلاب تنها راه چاره را در این می بینند که آنها را در همان جا به شهادت برسانند. مزار مطهر این 10 شهید در مرز آزادی و اسارت، زیارتگاه عاشقان فرهنگ شهید و شهادت است. در ضمن این منطقه یکی از محورهای عملیاتی لشکر 8 نجف در عملیات والفجر 4 بوده است. انتهای پیام/
[ جمعه 11 فروردین 1396 ] [ 2:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
جلیل بعلت علاقه شديدي که در اشاعه فرهنگ اسلامي داشت مسئوليت واحد فرهنگي بنياد شهید را متقبل شد و خدمات ارزنده و قابل توجهی به اين نهاد اسلامی نمود. کد خبر: ۲۳۱۵۱۱ تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۰ - 31March 2017 وي ايام کودکی خويش را با شور و شوق سپري نمود و سپس راهي مدرسه شد. جليل بعد از پايان تحصيلات ابتدايي و راهنمايي راهي مقطع دبيرستان گشت. در اين دوران با مطالعه کتب و شرکت در مراسم مذهبي آگاهي خويش را در رابطه با اسلام فزوني بخشيد و اين امر او را در ارشاد و هدايت برادران همکلاسیش ياري نمود. زماني که دامنه فعاليتش گسترده گشت، با ارشاد اسلامي قم ارتباط برقرار نمود تا بدين وسيله بتواند از آگاهي هاي ديگران در زمينه فرهنگ اصيل اسلامي استفاده و از آنها در پاسخگویی به دوستانش مدد جويد. جلیل در هنگام شروع انقلاب در داراب که با سخنراني پر شور حجت الاسلام انصاري آغاز گشت با خواندن مقاله اي تحت عنوان (آزادي) قبل از سخنراني برادر روحاني مذکور در حسينيه ولي عصر، خشم ماموران رژيم منفور شاهنشاهي برانگيخت و اين امر موجب گرديد که جليل تحت تعقيب پليس واقع گردد ولي ماموران پليس موفق به دستگيري وي نگرديدند . جلیل با اين وجود دست از مبارزه برنداشت و به همکاري با پايگاه امر به معروف و نهي از منکر در مدرسه علميه کنوني پرداخت و در پخش اعلاميه ها و نوارها و عکس هاي رهبر بزرگ جهان اسلام از هيچ کوششي دريغ نورزيد . سرانجام انقلاب به پيروزي رسيد. جليل که هميشه گوش به فرمان امام بود، بعد از فرمان تاريخي ايام مبني بر تاسيس جهاد سازندگي و همکاري امت اسلامي ايران با اين نهاد همراه با ديگر برادرانش به همکاري با جهاد پرداخت وي همکاري خويش را با جبهه روز به روز فزوني مي بخشيد تا سرانجام در تابستان 1359 به عضويت جبهه در آمد. جليل، زماني که به همراه ديگر برادران جهاد براي خدمت به مردم محروم و ستمديده امت اسلاميمان راهي يکي از روستاها بود به علت سانحه رانندگي که براي ماشين جهاد اتفاق افتاد دست راستش شکست که پس از ماه ها معالجه دستش خوب نشد و در اين زمان بعلت علاقه وافري که به سپاه داشت به عضويت سپاه درآمد. او با وجود اینکه چند ماه از ورودش به سپاه نمي گذشت در شهريور 1360 به همراه شهيدان شاهدي، عارف، زاهدي، حامدي، بشرپور، باقري و.... راهي جبهه هاي نبرد با کفار بعثي گرديد. بعد از شکستن حصر آبادان به همراه ديگر برادران هم رزمش به داراب عزيمت نمود و دوباره مشغول خدمت در سپاه گرديد در طول اين مدت شهادت برادراني که در عمليات شکست حصر آبادان به درجه اعلي پيوسته بودند در وي اثر فوق العاده اي گذاشته و او را به شهادت راغب گردانيده بود و اين امر وي را براي دومين بار به سوي جبهه ها کشانيد . جلیل اين بار که حمله فتح المبين صورت گرفت با قامتي به بلنداي ابديت در مقابل کفر ايستادگي نمود و بعلت اصابت گلوله کاليبر 50 استوان پاي راستش شکسته شد. پس از مدتي تحت درمان پزشک بود شفايي نسبي يافت و او اين بار در سنگر بنياد شهيد که بنا به فرموده امام از تمامي بنيادها افضل تر است به خدمت به خانواده هاي محترم شهدا پرداخت. وي بعلت علاقه شديدي که در اشاعه فرهنگ اسلامي داشت مسئوليت واحد فرهنگي اين بنياد را متقبل شد و خدمات ارزنده و قابل توجهي به اين نهاد اسلامي نمود . سرانجام جليل در 12 محرم ، با قلبي سرشار از عشق و ايمان به معبودش براي سومين بار بسوي ديار عاشقان هجرتي دگر نمود و پس از رشادت ها وحماسه آفريني ها در بیست و پنجم آبان ماه 1361 در اثر اصابت خمپاره بر بدن مطهرش در جبهه موسيان به درجه رفيع شهادت نائل و به قرارگاه مجاهدين في سبيل الله پيوست. انتهای پیام/
[ جمعه 11 فروردین 1396 ] [ 2:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
کد خبر: ۲۳۲۶۵۱ تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۰ - 31March 2017 شهید محسن صادقی
[ جمعه 11 فروردین 1396 ] [ 2:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهر چهاردانگه شهرستان اسلامشهر دو شهید گمنام دفاع مقدس را در خود در آغوش گرفته است. کد خبر: ۲۳۱۹۵۶ تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۱ - 31March 2017 به گزارش دفاع پرس از تهران،در گلزار شهدای شهر چهاردانگه شهرستان اسلامشهر،دو شهید گمنام دفاع مقدس آرمیده اند. این شهدای گرانقدر در عملیات های والفجر هشت و منطقه عملیاتی محمد رسول الله (ص)به شهادت نائل آمده اند. این شهدای عزیز در تاریخ 29آذر سال 1391توسط مردم انقلابی و شهید پرور در این مکان خاکسپاری گردیده اند. انتهای پیام/
[ جمعه 11 فروردین 1396 ] [ 2:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پسرم علاقه زیادی به فیلمبرداری داشت، پدرش برایش دوربین خرید، زمان انقلاب 18 ساله بود و تمام آن خاطرات را با دوربینی که برایش خریده بودیم ثبت میکرد. کد خبر: ۲۳۲۵۰۲ تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۴ - 31March 2017 در ادامه ماحصل گفتوگوی دفاع پرس با مادر شهید یکهتاز را میخوانید: پنج فرزند دارم؛ 3 پسر و 2 دختر، امیر اسکندر پسر اولم بود، وابستگی خیلی زیادی به هم داشتیم، پسرم فیلمبردار روایت فتح بود، علاقه زیادی به فیلمبرداری داشت. همسرم وقتی علاقه فرزندمان را دید برایش دوربین فیلمبرداری خرید. امیراسکندر هر کجا میرفت دوربین را همراه خود میبرد در زمان انقلاب پسرم هیجده ساله بود با دوربینش تمام آن صحنهها را ضبط میکرد. مدرک تحصیلیش دیپلم بود، دانشگاه هم شرکت کرد ولی قسمت نشد وارد دانشگاه شود. شهید یکهتاز دارای دو فرزند به نامهای حمیده و سعید که دخترش پزشک است. مادر شهید در ادامه میگوید: نوههایم همیشه میگویند: «مامان بزرگ، بابای ما چگونه آدمی بود، برایمان تعریف کن میخواهیم پدرمان را بیشتر بشناسیم». الان سعید 30 سال سن دارد خودش پدر است؛ ولی دیدن پدر برایش آرزوست. زمان جنگ بود ما مستاجر بودیم، به همسرم گفتم: «چرا ما خانه نمیخریم»؟ فردای آن روز همسرم آمد گفت: «بیا پایین کارت دارم» وقتی رفتم پایین دیدم ماشین خونی شده است، همسرم گفت: «این خون را میبینی خون بچههای ماست، خون شهدای ماست باز تو از من خانه میخواهی با خودت فکر کن، این جوانها به خاطر من و شما به این حال و روز افتادهاند». از آن روز به بعد من هم برای کمک به زخمیها رفتم. پسرم خیلی مهربان بود با کوچک و بزرگ یک برخورد داشت، دوران بچگی شیطنتهای زیادی داشت از دیوار راست بالا میرفت فقط زورش به ما میرسید چندبار شیشه منزل خودمان را شکسته بود، در سن هفت سالگی پسرم آرام شد همیشه سرش تو درس و کتاب بود. خیلی دوست داشت خلبان شود در آزمون هم شرکت کرد؛ ولی نمره ریاضیش کم بود، نتوانست خلبان شود ولی با شهادتش پرواز کرد. امیر اسکندر صدابردار و فیلمبردار روایت فتح بود با شهید آوینی و حاتمیکیا کار میکرد. پسرم چند فیلم هم ساخته بود که من یکی از این فیلمها را به خاطر دارم آن هم فیلمی به نام دیدهبان است که پسرم در این فیلم بازی هم کرده بود. امیراسکندر با خود اسلحه میآورد و میگفت: «مامان مواظب اینها باش برای بسیج است»، لابهلای رختخواب پنهان میکرد، من خیلی دلواپس بودم گفتم: «امیرجان این اسلحهها خطرناک است؛ چرا با خود به خانه میآوری»، پسرم گفت: «مادر اگر مواظب باشید، هیچ اتفاقی نمیافتد». پسرم از شهادت در منزل صحبت نمیکرد من از او خواسته بودم که شهید نشود. سال آخری که داشت میرفت حال و هوایش عجیب بود تو حال خود نبود، به او گفتم: «پسرم به فکر بچههایت باش آنها را میخواهی تنها بگذاری و بروی»، گفت: «مامان خدا بزرگ است پس این همه جوان میروند و شهید میشوند چی، اینها بچه ندارند»، راست گفت، واقعا خدا بزرگ است، خداروشکر هم پسر و دخترش به جایی رسیدند. یک روز پسرم با خانوادهاش به منزل ما آمده بودند، نوهام زمین خورد رفتم بلندش کنم که امیراسکندر نگذاشت گفت: «مامان جان اجازه بده خودش بلند شود دختر من باید روی پاهای خودش بایستد»، و همینطور هم شد بچههایش روی پای خود ایستادند و بزرگ شدند. در آخرین اعزامش به جبهه به پسرم گفتم: «من راضی نیستم بروی»، ولی پسرم کار خود را کرد و رفت. چهار سال و چهار ماه و پانزده روز از ازدواجش میگذشت، دخترش 2 ساله و پسرش هفت ماه بود تا اینکه در کربلای پنج همراه حاتمی کیا بود که خمپاره به قلب، دست و پای پسرم میخورد و شهید میشود که بعد از چهار روز پسرم را آوردند. چند شب پیش خواب پسرم را دیدم که با گل و شیرینی به دیدنم آمده بود. از سالی که پسرم شهید شد خواب را از من گرفتند. من و پسرم پانزده سال تفاوت سنی داشتیم. در 24 سالگی در چهار اسفند به شهادت رسید. زمانی که پسرم را به معراج شهدا آوردند، مجبورشان کردم که من را با خود برای دیدن امیراسکندر ببرند، وقتی که رفتم تمام لباس فرزندم را عوض کرده بودند پسرم خواب بود، یک خواب عمیق که هر چه صدایش زدم چشمانش را باز نکرد، خودم را روی پیکر بی جانش انداختم گریه کردم، اگر نمیرفتم با چشمای خودم پسرم را نمیدیدم تا الان هلاک میشدم. امیراسکندر را به خانه آوردند روی ایوان گذاشتند و مراسمی برایش گرفتیم و بعد برای تشییع جنازه آماده شدیم. همسرم خیلی آرامش داشت، مواظب من بود که زیاد ناراحتی نکنم. بعدها دوری پسرم روی ما تاثیر گذاشت، دوری امیراسکندر را احساس کردیم. پسرم پاهایش را جلوی پدرش و بزرگترها دراز نمیکرد وقتی فرزند دوممان به دنیا آمد همسرم بچه کوچکمان را بغل نمیکرد فقط حواسش به امیراسکندر بود. 10 سال است که همسرم فوت شده است در سال 1386 پدر امیر در کنار دردانهاش آرام گرفت. مادر شهید بغض کرده و اشک در چشمانشان حلقه میزند و سخنان خود را اینگونه به پایان میرساند: خدا را شکر میکنم که همهی بچههایم سرزندگی خود هستند؛ ولی همیشه غصه بر قلب و روحم نشسته، من هم مثل تمام مادرهای دیگر دلم پسر بزرگم را میخواهد. وقتی تمام آن روزها را به یاد میآورم غم به دلم مینشیند خدا داغ فرزند را به دل هیچ پدر و مادری نگذارد. درست است که در راه رضای خدا فرزندانمان را دادیم ولی خیلی سخت و دردناک است. حاتمیکیا مثل امیر اسکندر برای من بود، زمانی که میخواست ازدواج کند از خانه ما رفت؛ ولی الان حتی به دیدن ما هم نمیآید، خیلی بیوفا شده چند سالی است که به ما سر نزده، نزدیک 30 سال از شهادت امیر گذشته است از آن سال به بعد حاتمی کیا هم رفت. لطفا اگر حاتمی کیا را میبینید به ایشان بگویید به ما سربزند من خیلی از دستش ناراحت هستم. انتهای پیام/ 181
[ جمعه 11 فروردین 1396 ] [ 2:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مازندران، خاطرهای از احمد دواتگر رزمنده و جانباز هشت سال دفاع مقدس اهل شهرستان آمل به دفتر خبرگزاری دفاع مقدس مازندران ارسال شد که در ادامه می آید: تا آنجا که ذهنم یاری می کند در طول هشت سال دفاع مقدس، ماه اسفند از جمله ماه هایی است که برخی از عملیات ها در آن شکل گرفته است. خوب به یاد دارم اواسط اسفند سال ۶۵ بود که از جنوب به غرب کشور حرکت کرده و وارد منطقه دزلی در مریوان شده بودیم و در چادرهایی که از قبل در محوطه ی گردان یارسول نصب شده بودند، استقرار یافتیم. در ابتدای ورودمان به مریوان بچه ها به شوخی به یکدیگر می گفتند چرا اینجا هوا بس ناجوانمردانه سرد است؟ خدا خودش ختم به خیر کند. اما با همه این تفاسیر همان چند روزی که در آن مکان مستقر بودیم برایمان جالب بود روستایی که در نزدیکی گردانمون قرار داشت و مردم دوست داشتنی و بی آلایش کرد که در آن روستا ساکن بودند و برخوردشان نشان می داد از آمدنمان خوشحال بودند تا نایلون های زخیمی که زیر چادرهایمان قرار داشته و روی آن؛ دو لایه پتو گذاشته بودیم پتوهایی که به هنگام خواب یا راه رفتن روی آن به دلیل وجود گل نرم انگار که روی خمیر پا گذاشته باشی پتوها را چند سانتی جابجا می کرد. بگذریم. قبل از عملیات به اتفاق ارکان گردان دو مرحله برای شناسایی محور به سمت سنگر دیدگاهی که بچه های اطلاعات و عملیات روی ارتفاعات قله مشرف به شهر خرمال دائر کرده بودند، حرکت کردیم اما به دلیل وجود مه شدید موفق به شناسایی منطقه نشده تا آنکه در نهایت توسط سردار کمیل قائم مقام لشکر از محور دیگری موفق شده بودیم منطقه را شناسایی نمائیم دو روز بعد از آخرین شناسایی به سمت شیار وشکناو که زیر قله ی ملک خور قرار داشت حرکت کردیم. دقیقا یادمه بعد از آنکه نماز مغرب و عشا را خوانده بودیم همه سوار تویوتا و کامیون هایی که قرار بود ما را تا ابتدای مسیر قله ملک خور برسونه، شده بودیم شاید گفتنش راحت باشد اما بچه های گردان یا رسول که امروز برخی از آن دوستان زنده مانده اند خوب یادشون هست که چه می گویم سوز شدید سرما همراه با برف و بوران و در کنارش جاده ناهموار که هر لحظه افراد نشسته در پشت خوردو را به بالا و پائین هدایت می کرد، همه را کلافه کرده بود تا جائیکه لحظه شماری می کردیم تا مسیری که می بایست با خودرو جابجا شویم تمام شود اما نمی دانستیم حرکت با پای پیاده به سمت مقصد اصلی چه مشکلاتی را با خود به همراه دارد. خلاصه بعد از پیاده شدن از خودرو به صورت پیاده حرکتمان را ادامه دادیم اولین مقری که از کنارش عبور کردیم مقر تیپ ۷۵ ظفر بود که جمعی از نیروهای این تیپ کنار مقرشان ایستاده بودند پس از آن از مقر نیروهای پیشمرگ کرد که فاصله چندانی با بچه های تیپ ظفر نداشته است نیزعبور کردیم هر چقدر به سمت نوک قله نزدیک می شدیم سوز سرما که با افزایش برف و بوران توام شده بود بیشتر آزارمان می داد کلاه و شال گردن بافتنی که دور گردنم را پوشش داده بود کاملا یخ زده و مثل یک چوپ خشک روی بادگیرم آویزان گردید. پس از عبور از مقرهایی که در مسیرمان قرار داشت به سنگری که تابلوی آن پوشیده از برف بود و به زور می توانستنی نوشته بهداری را روی آن بخوانی رسیدیم جلوی سنگر یک نفر ایستاده بود و می گفت بروید داخل کمی استراحت نمائید و....نمی دانم به یخکشی پیک گروهان بود یا چوپانی از بچه های گنبد و فرمانده دسته ۱ گفنم به بچه ها بگوئید بیایند داخل تا گرم شوند. داخل سنگر شدم محمد آقا اسماعیلی به اتفاق آقا محسن صمدی، شهید مصطفی عزیزی، و برخی دوستان کنار یک بخاری بزرگ هیزومی ایستاده بود گفت: دواتگر بچه ها کجا هستند؟ عرض کردم یکی یکی دارند می آیند. برای دقایقی آنجا ماندیم و پس از آن به راهمان ادامه دادیم تا اینکه به نوک قله رسیدیم قله ای پوشیده از برف با سرمای غیر قابل تحمل اما چاره ای نداشتیم و می بایست مسیر را این بار به سمت پائین قله طی می کردیم در طول راه دره های وحشتناکی وجود داشت که با کمترین اشتباه به پائین پرتاب می شدی که متاسفانه دو یا سه نفری به دلیل سقوط در دره با مشکل روبرو شده بودند در حالیکه شدت بارش برف هر لحظه شدیدتر می شد برفی که امان بچه ها را بریده بود خلاصه به هر طریقی که می شد پس از یک ساعت توانستیم آن ها را نجات دهیم. یادمه آقا یحیی خاکی فرمانده گردانمون از طریق بی سیم علت ایستادن ما را سوال نمود که مشکل به وجود آمده را به او گفتم اگر اشتباه نکرده باشم بعد از ۱۳ ساعت پیاده روی به شیار وشکناو رسیدیم نزدیک بود نمازمان قضا شود با آب سردی که داخل یک تانکر بود وضو گرفتیم و نمازمان را بعد از کلی راه رفتن در دل شب و زیر شدیدترین برف خواندیم . خدای خود را شاهد می گیرم از شدت سوز سرما دیگر رمقی برای ایستادن نداشتیم گرسنگی هم کم کم به سراغمان آمده بود در قسمتی از آن شیار چادر کوچکی وجود داشت که روی آن نوشته شده مقر حاجی جوشن بچه ها بدون آنکه چیزی بگویند خودشان را سریع به آنجا رسانده بودند حاجی جوشن باصفا که انگار منتظر بچه ها بود با کلی شیرینی و بیسکوبیت با چای داغ از نیروهای گردان یارسول پذیرایی نمود به قول بچه ها حسابی از شرمندگی بچه ها درآمده بود. بعد از صبحانه آقای خاکی در جلسه ای که با ارکان گردان گذاشته بود در واقع آخرین توجیهات را مطرح نمود اگر چه بعدازظهر آن روز جلسه مختصری برگزار و این بار آخرین مراحل توجیهی قبل از آغاز عملیات مطرح گردید. به یاد دارم در آن روز شهید علی صلواتی جانشین گروهان دوم آرام و قرار نداشت هیچگاه بوسه های پی در پی او بر روی پیشانی این حقیر و بسیاری از دوستان آملی که در این گردان حضور داشتند، یادم نمی رود برای خودش عارفی بود فردی با صفا که برخوردش نشان می داد این بار پرواز خواهد کرد اما خودش باورش نمی شد دائما می گفت اگر شهید شدید دست ما را هم بگیرید و..... در آخرین لحظاتی که آماده حرکت شده بودیم باز پیشانیم را بوسید در آن جمع با صفا عزیزان سعید مفتاح، محمد اسماعیلی، علی رضا سیفی، سعید همایونی؛ نادر برومند،.... و شهیدان علی رضا توکلی، جمشید نائیجیان؛ مصیب سریدار، مصطفی عزیزی هم حضور داشتند جمعی کامل از بچه های باصفای آمل که غروب آن روز شب وداع زیبایی را شکل داده بودند شب وداعی که خاص شب های عملیات بوده است تا آنکه وقت موعود فرا رسید همه می دانستیم محوری که قراره نیروهای گردان یارسول عمل نمایند بسیار مهم می باشد از قبل هم در جلسات توجیهی گفته شده بود امکانش هست تلفات گردان در این محور بالا باشد اما به هر طریقی که هست خط دشمن باید شکسته شود. تا شروع عملیات سکوت سنگینی در کل خط حاکم بوده است اگر چه گهگاهی شلیک تیربار سکوت حاکم در آن لحظات را می شکست اما این سکوت نشان می داد که شرایط عادی می باشد به دستور آقا یحیی نزدیک به ۳۵ تن از بچه ها در اختیارم قرار گرفت و قرار شد در هر محوری که با مشکل روبرو شود به کمک آن ها برویم اولش خواستم قبول نکنم اما وقتی ایشان گفته بود حتما در سه محوری که وارد عمل می شویم؛ مشکل پیدا خواهیم کرد و در آن زمان به شما احتیاج خواهد شد، قبول کردم به یخکشی از بچه های بهشهر که کار پیک را انجام می داد گفتم به تک تک بچه ها بگوید زیر صخره ها جان پناه مناسب گرفته زیرا آتش سنگین دشمن تا لحظاتی دیگر کل فضای منطقه را تحت پوشش خود قرار خواهد داد. از پشت بی سیم هر گروهان موقعیت خود را پشت میدان مین اعلان کرده بودند دقیقا یادمه هنوز دقایقی از حضور سه گروهان در محورهایی که قرار بود خطوطش شکسته شود نگذشته بود که رمز عملیات از سوی فرمانده گردان آقا یحیی خاکی اعلان گردید و به یک باره صدای شلیک تیربار عراقی ها به همراه شلیک آرپی جی و خمپاره کل منطقه عملیاتی را فرا گرفته بود جز محور یک که فرمانده گروهانش آقا حمید قناعت به دلیل پیچیدیگی محورش با مشکل روبرو شده بود دو گروهان دیگر چندان به مشکل روبرو نشده بودند اگر چه خط آن ها نیز به راحتی شکسته نشده بود اما محور یک واقعا به مشکل برخورد کرد تا جائیکه خود آقا مرتضی قربانی فرمانده وقت لشگر ۲۵ کربلا از طریق بی سیم بر شکسته شدن خطوط دشمن اصرار داشت. در این زمان چند بار از آقا یحیی خواسته بودم تا اجازه دهد با همان نیرویی که در کنارم می باشند در محور یک وارد عمل شویم اما او اجازه نمی داد توی اون لحظات حسابی حالم گرفته شده بود و با خودم می گفتم بعد از کلی دردسر از گردان مکانیزه وارد این گردان شدم و..... اما باز خودم را قانع می کردم که اطلاعت از فرماندهی واجبه و نباید چبزی بگویم خلاصه به هر طریقی که بود خط محور یک نیز با تعدادی شهید و مجروح بیشتر نسبت به گروهان های دیگر شکسته شد در حالیکه آقا حمید قناعت نیز همانجا مجروح گردید نزدیک های صبح بود که آقا یحیی دستور داد به سمت گروهان دوم حرکت نمائیم نماز را در حالیکه پوتین در پا داشتیم، خوانده و سریع به سمت خط حرکت نمودیم. کم کم هوا نیز در حال روشن شدن بود در میدان مین تعدادی از بچه ها مشغول جمع آوری شهدا و مجروحین بودند در یک لحظه به صحنه ای برخورد کردم که باورش برایم سخت بوده است صحنه ای که همچنان در ذهنم باقی مانده است شهید علی رضا توکلی و شهید علی صلواتی در کنار هم به شهادت رسیده بودند صحنه سختی بود اما تقدیر اینگونه بوده است خم شده و بوسه ای جانانه بر پیشانی و صورت هر دو نفرشان زدم هنوز آن صحبتی که زیر گوش شهید علی آقا صلواتی گفته بودم یادمه که گفته بودم علی جان آخرش به آرزویت رسیدی حالا تو شفاعت ما را بکن. یاد همه شهدا خصوصا شهدای عملیات والفجر ۱۰ همواره گرامی باد. انتهای پیام/
[ جمعه 11 فروردین 1396 ] [ 2:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
فرمانده سپاه استان قم در جمع گروه جهادی ربیون حضور یافت و از اقدامات محرومیت زدایی آنها در مناطق محروم شهر دزفول بازدید کرد. کد خبر: ۲۳۳۶۴۵ تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۶ - 31March 2017 به گزارش دفاع پرس از قم، سردار غلامرضا احمدی با حضور در منطقه حمزه شهر دزفول از فعالیت گروه جهادی ربیون که در حال اقدامات محرومیت زدایی برای اهالی این منطقه بودند، بازدید کرد. در این بازدید که با حضور بیطرفان و مشرفیان معاونان هماهنگ کننده و بازرسی سپاه امام علی بنابی طالب(ع) صورت گرفت، حجت الاسلام احمد پناهیان مسئول گروه جهادی و فرمانده پایگاه امیرالمومنین(ع) حوزه شهید ابراهیمی، گزارشی از فعالیتهای این گروه جهادی در قالب فعالیتهای عمرانی، فرهنگی، آموزشی و بهداشتی و برگزاری مراسم مذهبی ارائه کرد. گروه جهادی «ربیون» متشکل از 80 نفر از روحانیون، دانشجویان و دانش آموزان با سفر جهادی 10 روزه خود سال نو را با هجرتی سازنده و معنوی در قالب بسیج سازندگی و خدمت به مردم مناطق محروم آغاز کردند. انتهای پیام/
روزشمار دفاع مقدس (11 فروردین)
ادامه مطلب
تکذیب خبر اسارت داغ سنگینی بر سینهام گذاشت/ نامه معافیت را به فرماندهاش تحویل نداد
گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: مادر گرچه بعد از عمل سنگین قلب باز، روزهای سختی را پشت سر گذاشته و حالا کم کم در مسیر بهبودی قدم برمی دارد، با این وجود در پذیرایی از مهمانان بهزاد عزیزش سنگ تمام می گذارد. آرامش و صفای خانه شهید شعبانیانی، بی هیچ شکی، از مهربانی بی حد و صفای باطنی مادری نشات گرفته که ما را نیز در طول این گفت و گو از محبت خالصانه اش سیراب کرد. حاجیه خانم «زهرا قشنگی» و «امیر شعبانیانی» مادر و برادر شهید «بهزاد شعبانیانی»، برایمان از عزیز سفر کرده اشان گفتند. در ادامه ماحصل گفتوگو را میخوانید:
ادامه مطلب
یادمانی برای شهدای مظلوم سیرانبند
به گزارش دفاع پرس ازسنندج، بعد از اتمام جنگ تحمیلی تعدادی از گروه های مردمی به صورت خودجوش به مناطق عملیاتی اعزام شدند تا بتوانند ضمن بازسازی و رسیدگی به مناطق، بازدیدی هم از خاطرات مربوط به رشادت های رزمندگان داشته باشند.
ادامه مطلب
جهادگر حصر آبادان
به گزارش دفاع پرس از شیراز، شهيد جليل فرح بخش در یکم اسفند ماه سال 1340 در خانواده ای مذهبی ديده به جهان گشود.
ادامه مطلب
شهید محسن صادقی
ادامه مطلب
چهاردانگه میزبان دو شهید گمنام دفاع مقدس+ تصاویر
ادامه مطلب
پسرم خاطرات جنگ را با دوربیناش ثبت میکرد/ دوست داریم حاتمیکیا به ما سر بزند
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید امیراسکندر یکه تاز در سال 1341 در تهران در یک خانواده مذهبی متولد شد. فعالیتهای انقلابی زیادی داشت و از پیروان روایت فتح بوده است. وی فرزند اول خانواده یکه تاز پدر دو فرزند، فیلمبردار روایت فتح، عزیز دوردانه پدر و مادر در سن 24 سالگی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
ادامه مطلب
چرا اینجا هوا بس ناجوانمردانه سرد است؟
ادامه مطلب
فرمانده سپاه قم از فعالیت گروه جهادی «ربیون» در دزفول بازدید کرد
ادامه مطلب