دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

شهیدی که پای مادرش را بوسید

یک روز با هم رفتیم تهران، مهرداد در زد و منتظر ماند در را باز کنند. من چند قدم عقب‌تر از او ایستاده بودم. همین که مادرش در را باز کرد مهرداد پرید توی بغلش و صورتش را بوسید. بعد هم نشست روی زمین و پای مادرش را بوسید.

کد خبر: ۲۳۹۹۵۳

تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۱:۲۴ - 20May 2017

به گزارش دفاع پرس از کرمان، مهرداد خداجویی در سال 1348 در تهران متولد شد. در سال 1362 راهی حوزه علمیه کرمان  شد. استعداد خارق‌العاده او در یادگیری دروس حوزوی، کار را به جایی رساند که دوستان و اساتید حوزه، درس خواندن را بیش از جبهه رفتن به او توصیه می‌کردند.

 

مهرداد تا آخرین لحظه عمر، به جهاد پرداخت و در خرداد 1367، در منطقه شلمچه با مجروحیت شدید و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سر و نخاع به شهادت رسید.

 

در ادامه به بیان بخشی از خاطرات شهید از زبان همرزمانش می‌پردازیم.

 

برای شناسایی برخلاف جهت آب شنا می کرد

 

قبل از کربلای چهار، چند نفر از بچه‌ها می بایست از جزیره ام‌الرصاص عبور کنند و بروند توی آب راه. پشت جزیره برای شناسایی پل‌هایی که عراقی‌ها آن جا نصب کرده بودند. اگر عراقی‌هایی که توی جزیره بودند موقع شناسایی می‌دیدندشان، هم آتش سنگینی می‌ریختند روی مواضع ما و هم در روند اجرای عملیات مشکل پیش می‌آمد. شب، مهرداد و چند نفر دیگر زدند به آب و بر خلاف جهت آب شنا کردند و تا نزدیک جزیره رفتند. برای این که احتمال دیده شدن‌شان را صفر کنند، از وسط جزیره عبور نکردند، با شنا جزیره را دور زدند. اما توی آبراه پشت جزیره قایق گشتی عراقی دیده بودشان. رفته بودند زیر آب و از هم جدا شده بودند و خودشان را به عقب رسانده بودند. شب بعد، هرچه عراقی‌ها منتظر غواص‌های ایرانی بودند، اما مهرداد خودش به تنهایی رفت شناسایی. خلاف جهت آب شنا کرد، ام‌الرصاص را دور زد و پل‌هایی را که عراقی‌ها ساخته بودند، شناسایی کرد.

 

غواص ماهری بود

 

لباس تمیز، موی مرتب، بوی خوش و... همه مهرداد را با این ویژگی‌ها که برایش همیشگی بود، می‌شناختند. اگر قرار می‌شد از میان گل و لای عبورکند و کاری انجام بدهد با همان وضع می‌رفت. وقتی برمی‌گشت فوری لباسش را عوض می‌کرد. مویش را تمیز می‌کرد و عطر می‌زد، می‌شد مهرداد با ویژگی‌های همیشگی‌اش. شنا که بلد بود، غواص ماهری هم بود. نقشه‌خوانی و کار با قطب‌نما و خیلی کارهای دیگر را هم خودش به دیگران یاد می‌داد. هر وقت سایر بچه‌های واحد آموزش می‌دیدند، می‌آمد توی جمع‌شان و همراه‌شان آموزش می‌دید. می‌گفت: می‌خواهم آمادگی‌ام حفظ شود.

 

نشست روی زمین و پای مادرش را بوسید

 

گاهی وقت‌ها همراهش به تهران می‌رفتم، بعد به کرمان برمی‌گشتم. یک روز که رفتیم تهران، مهرداد در زد و منتظر ماند در را باز کنند. من چند قدم عقب‌تر از او ایستاده بودم. همین که مادرش در را باز کرد مهرداد پرید توی بغلش و صورتش را بوسید. بعد هم نشست روی زمین و پای مادرش را بوسید. با هم رفتیم داخل خانه‌. وقتی رفت توی اتاق پدرش، او روی تخت خوابیده بود. آرام، طوری که بیدارش نکند، روپوش را از رویش کنار زد و نشست کنار تخت شروع کرد به بوسیدن پاهای پدر. آن قدر پاهایش را بوسید که تا بیدار شد و مهرداد را کشید توی بغلش.

 

اکثر عکس‌هایی که از مهرداد می‌گرفتیم همین طور اتفاقی بود

 

اهل این که بیاید توی جمع بچه‌ها بایستد و عکس بگیرد، نبود. خیلی وقت‌ها که می‌خواستیم با او عکس بگیریم، می‌نشاندیمش توی جمع، حواسش را پرت می‌کردیم و بعد به یکی از بچه‌ها که از قبل باهاش هماهنگ کرده بودیم اشاره می‌کردیم از ما عکس بگیرد. اکثر عکس‌هایی که از مهرداد می‌گرفتیم همین طور بود.

 

 اجازه عکس گرفتن به کسی نمی داد

 

اگه جنگ تموم بشه، نمی دونم چه خاکی توی سرم بریزم

 

توی قرارگاه لشکر بودیم؛ قرارگاه شهید کازرونی، به پیشنهاد مهراد رفتیم طرف مخابرات تا به خانواده‌هایمان تلفن بزنیم. اسم‌مان را توی لیست نوشتیم و تا نوبت‌مان شود، دور از بقیه بچه‌ها که منتظر بودند، یک گوشه نشستیم. داشتیم می‌گفتیم و می‌خندیدیم. برای یک لحظه خنده‌اش قطع شد، خنده‌ای که همیشه روی لبش بود. یکی دو دقیقه آرام گرفت و رفت توی فکر. برایم عجیب بود. گفتم: مهرداد، چه طوری؟ نگاهش را به روبرویمان دوخته بود. همان طور دستش را بالا برد و محکم کوبید توی سرش. جا خوردم. با تعجب پرسیدم: مهرداد، چرا این کار رو می‌کنی؟ چرا زدی توی سرت؟ با لحنی متفاوت گفت: تا حالا فکر کردی... حرفش را بریدم و گفتم: فکر چی؟ ادامه داد: فکر کردی اگه جنگ تمام شود، ما باید چه کار بکنیم؟ گفتم: ای بابا، با خودم گفتم چی شده که همچین زد توی سر خودت. نگاهش همان طور به روبرو خیره بود و حرف می‌زد. فکر می‌کنی چیز کمی است؟ خاک بر سرمان می‌شود. با ناراحتی گفتم: با این حرف‌ها داری حال ما را می‌گیری. بلند شد و گفت: اگر جنگ تمام شود، نمی‌دانم چه خاکی توی سرم بریزم. بعد هم از صف تلفن رفت بیرون.

 

کتاب مهرداد به گوشه‌ای از خاطرات این شهید بزرگوار می‌پردازد.

 

اجازه عکس گرفتن به کسی نمی داد 

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ شنبه 30 اردیبهشت 1396  ] [ 6:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطرات بانوی رزمنده از مجاهدت‌ رزمندگان در عملیات آزادسازی خونین‌شهر

لبهایشان خشک شده بود، خون از سر و روی خیلی‌هاشان جاری بود، بعضی از درد، اشک می‌ریختند. من مات و مبهوت به چهره‌شان نگاه می‌کردم. از آنها پرسیدم چرا یک دفعه این تعداد؟ با لب‌های خشک شده جواب دادند، در محاصره بودیم؛ اما خدا خواست نجات پیدا کنیم.

کد خبر: ۲۳۹۹۶۴

تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۴ - 20May 2017

بدنی رو برویم بود که دو دست و دو پایش قطع شده بودبه گزارش دفاع پرس از کرمان، نقش زنان در حماسه هشت سال  دفاع مقدس محدود به زمان و مکان خاصی نیست و در این دفاع نابرابر از مراکز پشتیبانی تا خطوط مقدم درگیری مستقیم با دشمن، بیمارستان، مزار شهدا و ... هر کجا ذکری از حماسه‌آفرینی و مقاومت و ایستادگی هست، نقش مادران و خواهران متعهد و حزب‌اللهی مشهود است.

 

اگرچه خواهران را رخصت کم‌تر برای شرکت در رویارویی‌های مستقیم با قوای متجاوز بوده است، اما برادران حماسه‌ساز با پشتیبانی‌هایی به میدان می‌رفتند که غالباً به همت خواهران صورت گرفته است.

در ادامه به بخشی از خاطرات رزمنده «عشرت حسنخانی» می‌پردازیم که در سن 17 سالگی عازم جبهه شد و هم‌دوش این مردان خدایی به دین اسلام خدمت کرد.

 

پدرم با رفتن من به جبهه موافق بود

علاقه زیادی به بسیج، سپاه و جبهه داشتم. آرزو می‌کردم که یک روز همدوش برادران در جبهه بجنگم و به مجروحین کمک کنم. همیشه به پدرم می‌گفتم: چون فرزند بزرگ خانواده هستم و برادر بزرگتری هم ندارم که به جبهه برود، باید اجازه بدهید تا من به جبهه بروم و همین حرف باعث شد که پدرم با رفتن من به جبهه موافقت کند.

 

 

در سال 61 خداوند سعادت رفتن و خدمت در پشت جبهه را نصیب من کرد. از طرف سپاه کرمان با 13 نفر از خواهران آموزشگاه پرستاری رازی و یک گروه از برادران عازم اهواز شدیم. یک هفته در هلال احمر اهواز بودیم. یک روز تعدادی کیسه به ما دادند و گفتند این کیسه‌ها را پر از شن کنید. خواهران ابتدا خندیدند و گفتند شاید این جا دیگر کاری نیست و به این طریق می‌خواهند ما را سرگرم کنند و گرنه توی جبهه، خاک و شن نبود که کیسه‌ها را پر کنند.

از یکی از برادران جریان کیسه‌های شن را پرسیدم. گفت:خواهر! انشاالله دست شما خوب باشد و خرمشهر آزاد شود و این کیسه‌ها هم بتوانند سنگر مقاومت رزمندگان را بسازند. تمام کیسه‌ها را پر از شن کردیم. خواهران با هر بیل شنی که داخل کیسه می‌ریختند صلواتی هم می‌فرستادند.

 

بعد از چند ساعت اعلام کردند که خواهران باید دو گروه شوند یک گروه به بیمارستان گلستان شماره 1 و گروه دیگر به بیمارستان شماره 2 اعزام شوند. در بیمارستان شماره 1 مجروحین عراقی و در بیمارستان شماره 2 مجروحین ایرانی قرار داشتند و من به مداوای مجروحین ایرانی پرداختم. لحظه‌لحظه خدمت در بیمارستان برایم خاطره است و هیچ زمانی فراموشم نخواهد شد. لحظاتی پر از درد و غم اما سرشار از عشق.

اوایل کار در بیمارستان، وسایل اتاق عمل را می‌شستم و ضد عفونی می‌کردم. کم‌کم وارد اتاق شدم و کنار دست دکتر مشغول به کار شدم. روزهای اول خیلی وحشت داشتم اما چیزی نگذشت که اوضاع برایم عادی شد.

یک روز مجروحی را به اتاق عمل آوردند. تمام بدنش پر از ترکش بود، اما با این وضعیت دائم ذکر خدا را می‌گفت. عمل جراحی‌اش خیلی سخت بود. هول شده بودم. در آن لحظات حساس به جای پنس وسیله دیگری را به دکتر دادم. اما دکتر با صبر و ایثاری که داشت، بدون آنکه چیزی بگوید خودش پنس را برداشت و به کار ادامه داد. بعد از تمام شدن هر عمل مجروحان را به داخل سالن می‌آوردیم تا پرستاران به آنان رسیدگی کنند.

 

عملیات آزادسازی خرمشهر بود و تمام اتاق‌ها پر از مجروح بود. تعدادی از مجروحین را به علت شدت جراحات نتوانستیم نجات دهیم و شهید شدند. یک روز به یکی از اتاق‌ها رفتم. ناله خیلی‌ها بلند بود. کنار تخت یکی از برادران رفتم و دیدم که روپوشی رویش کشیده شده است، فکر کردم خوابیده اما آن موقعیت و خواب؟ روپوش را کنار زدم صحنه عجیبی بود. بدنی رو به رویم بود که دو دست و دو پایش قطع شده بود. دیگر هیچ نفهمیدم و بیهوش روی زمین افتادم. در همان حال چهره آن شهید جلویم ظاهر شد و گفت خواهر! بلند شو، کار زیادی دارید. چشمانم راباز کردم دیدم یکی از پرستاران بالای سرم ایستاده و می‌گوید فلانی بلند شو، دکتر در اتاق عمل دست تنهاست. سریع خودم را به اتاق عمل رساندم تا به دکتر کمک کنم.

 

عجب صبری خداوند به خانواده شهدا داده بود

تعداد مجروحین زیاد بود. پرستاران مانند پروانه دور آنها می‌چرخیدند .دیدن آن صحنه‌ها مرا به یاد روز عاشورا می‌انداخت. به یاد شهدای بی‌سر و دست و صبر حضرت زینب (سلام الله علیها). خواهرانی که به بیمارستان می‌آمدند و دنبال برادرهایشان می‌گشتند. یکی می‌گفت در فلان منطقه، لباس مجروحین را می‌شویم، شنیده‌ام برادرم مجروح شده، آمده‌ام او را پیدا کنم. یک روز مادری آمد و گفت شوهرم شهید شده، پسرم هم تیر خورده آمده‌ام او را ببینم. عجب صبری خداوند به خانواده شهدا داده بود. بعضی‌ها در میان شهدایی که در سردخانه بودند دنبال جنازه عزیزانشان می‌گشتند و تنها ذکری که داشتند یا حسین بود و من از تمام این افراد درس صبر و عشق را فرا گرفتم.

یکی از برادران به نام طائی که در آمریکا درس می‌خواند وقتی شنیده بود که جنگ شده، درس را رها کرده و به وطن بازگشته و به جبهه آمده بود. ماه مبارک رمضان بود، خیلی خسته بود. سر و رویش را گرد و غبار گرفته بود اما چهره‌اش لبریز از نور ایمان بود، از من خداحافظی کرد و رفت. عصر همان روز قبل از غروب، جنازه غرق به خونش را در محیط بیمارستان دیدم که به خواب ابدی فرو رفته بود، خیلی برایم سخت بود. این برادر عزیز، با دهان روزه به شهادت رسیده بود.

خون از سر و روی خیلی هاشان جاری بود   

 

 یک روز صحنه‌ای دیدم، دستهایم را به طرف آسمان بلند کردم و گفتم خدایا ما را در روز قیامت در مقابل این بسیجیان شرمنده نکن. از اتاق عمل بیرون آمدم، دیدم تعداد زیادی از برادران مجروح و زخمی، پشت در اتاق عمل منتظرند و جالب این جاست که این عزیزان در یک صف نشسته بودند تا نوبت هر کدام رعایت شود. لبهایشان خشک شده بود، خون از سر و روی خیلی‌هاشان جاری بود، بعضی از درد، اشک می‌ریختند. من مات و مبهوت به چهره‌شان نگاه می‌کردم. از آنها پرسیدم چرا یک دفعه این تعداد؟ با لبهای خشک شده جواب دادند، در محاصره بودیم اما خدا خواست نجات پیدا کنیم.

 

خرمشهر آزاد شد

                                                                                                                                              

روز آزادسازی خرمشهر فرا رسید، روزی که همه مردم ایران آرزویش را داشتند و قسمت شد که من هم آنجا باشم و این آزادی را از نزدیک نظاره کنم. مردم با شادی و خنده، شیرینی پخش می‌کردند. یادم هست در اتاق عمل دکتر جراح یک بشقاب نقل کنارش گذاشته بود و هر کس وارد اتاق می‌شد تعارفش می‌کرد.

 

اشک شوق از چشمان همه جاری بود، بچه‌ها از خوشحالی شعر می‌خواندند، گاهی می‌خندیدند و گاهی گریه می‌کردند. برای شهید جهان‌آرا شعر می‌خواندند. آن لحظه را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم و ان‌شاالله روز قیامت در برابر شهیدان شرمنده نباشیم.

 

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ شنبه 30 اردیبهشت 1396  ] [ 6:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خبر شهادت مدافع حرم «علیرضا قبادی» به خانواده‌اش ابلاغ شد

با حضور مسئولین اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان البرز، خبر شهادت مدافع حرم «علیرضا قبادی» به مادر این شهید والامقام ابلاغ شد.

کد خبر: ۲۳۹۹۷۶

تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۳:۳۶ - 20May 2017

خبر شهادت مدافع حرم «علیرضا قبادی» به خانواده‌اش ابلاغ شد

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از البرز، خبر شهادت مدافع حرم  «علیرضا قبادی» صبح امروز (شنبه) در اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان البرز به مادر این شهید والامقام ابلاغ شد.

خانواده و دوستان شهید «علیرضا قبادی»، ساعت 4 بعدازظهر امروز طی مراسمی در معراج شهدای تهران با پیکر این شهید والامقام وداع خواهند کرد.

ورود برای تمام دوستان شهدا آزاد است.

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ شنبه 30 اردیبهشت 1396  ] [ 6:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یادداشت‌های روزانه یک شهید/ اکثر اوقات شبها روی مهمات می خوابیدیم

شهید گل‌چشمه در یکی از یادداشت های روزانه‌اش نوشت: صدای توپ‌های ما و توپ‌های عراقی‌ها که در نزدیکی ما به زمین می‌خورند، لحظه‌ای قطع نمی‌شود. ما طبق معمول دیشب هم بالای مهمات خوابیده بودیم. یک ترکش کافی بود تا ما 2 نفر را تبدیل به پودر کند.

کد خبر: ۲۳۹۹۹۲

تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۴:۵۳ - 20May 2017

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، عبدالحکیم گل چشمه از شهرستان گنبد کاوس و زادگاه پدری او روستایقورچای بخش آزادشهر می‌باشد. روستای قورچای را بیش از شهر گنبد دوست داشت و همه‌ی اهالی قورچای به خاطرچهره‌ی بشاش و خنده‌های خوبش او را دوست داشتند.

 

لطافت چهره‌ی او به قدری جذاب بود که هر کس او را می‌دید، دوست داشت در کنارش باشد. پدر بزرگوارش که یکی از ریشسفیدان شهر و روستا بود و اغلب در رفع داعواهای محلی نقش بزرگی را ایفا می‌کرد و اغلب حکیم گل چشمه را با جیپ درکنار خود می نشاند و به چنین جمعی می‌برد به خاطر این ارتباط مداوم با افراد مختلف باعث شد که حکیم روحیه‌یاجتماعی و مردمی به خود بگیرد. آداب و معاشرت او هم چون بزرگان بسیار پسندیده بود. مردم روستا همیشه او را در کنار پدرش می‌دیدند و او را از بزرگان آینده‌ی روستا تلقی می‌کردند.

عبدالحکیم دوران تحصیلات خود را در شهر به پایان رساند. در این مدت از اوقات فراغت خود به نحو احسن استفاده می‌کرد و به خاطر علاقه‌ای که به بازی فوتبال داشت عضو تیم شهر شد و بازی زیبای او طرفداران خاص خودش را داشت. در محیطمدرسه رفتار متین او برای معلمان و دانش آموزان مدرسه مطرح شده بود. حکیم همه را به دیده‌ی احترام نگاه می‌کرد.
 

با همه‌ی این‌ها، هرگز از آموختن تجریه ی اجدادی خود در امور کشاورزی و دامداری غافل نماند و روستا و زندگی روستایی را به تجملات شهر ترجیح داد. هر لحظه که فرصت پیدا می‌کرد، راهی روستا می‌شد و نزد عموهایش در روستا می‌ماند؛ عبدالحکیم خاطرات کودکی و نوجوانی‌اش را در کوچه و پس کوچه‌های خاکی روستا به جا گذاشت

 

بعبه خاطر وضعیت بحرانی و جنگی کشور، جوانان دسته دسته به منطقه اعزام می‌شدند. حکیم که بارها از پدر بزرگوارششنیده بود چو ایران نباشد تن من مباد، از آن پس به شعر پدرش جامه‌ی عمل پوشانید. راهی جبهه‌ها شد و بعد از آموزش و اندوختن تجربه‌های جنگی رهسپار منطقه جنگی شد. در اکثر عملیات‌ها شجاعانه شرکت کرد و هرگز از سختی‌ها وکمبودهای منطقه‌ی جنگی لب به شکایت نگشود و حتی به حضور خود افتخار می‌کرد تا این که در سال 1361 در منطقه‌یخرمشهر به شهادت رسیدشهید عبدالحکیم گل چشمه هم اکنون جز شهدای روستای قورچای محسوب می شود و ناممبارکش در مدرسه‌ی روستا به نیکی می‌درخشد.

یادداشت شهید

یکشنبه سی‌ام فروردین 1360- جبهه حمیدیه

امشب هم شام را با آوای دل انگیز انفجار توپهای عراقی که خوشبختانه جایی نمی‌رسید به پایان رساندیم. تازه شام را جلویمان گرفته شروع به خوردن کرده بودیم که توپی در 100 متری منفجر شد و بعد توپی دیگر در 50 متری، ترکشی در 10 متری ما به زمین خورد و ترکشی که درست در محلی که چند لحظه پیش برای گرفتن غذا ایستاده بودیم، بر زمین خورد همه را زمین گیر کرده توپی در نزدیکی دستشویی بر زمین خورد و آفتابه سرگروهبان طرفی افتاد و خودش پا به فرار  گذاشت. 

 

در عین اینکه هر لحظه امکان داشت و دارد که توپی درست در وسط ماها منفجر شود ولی باز بچه ها لحظه ای دست از شوخی بر نمی دارند، سرگروهبان آدم خوبی است یا لااقل الان خوب است همه ارشدها الان خوب هستند، یعنی اجبار وادارشان می کند خوب باشند، ولی در هر حال داشتم از سر گروهبان می گفتم: آدم خوبی است و به فکر بچه ها؛ سعی می کند تا آنجا که می تواند پدرانه رفتار کند، به کسی حرف بدی نزند و همین باعث شده که بچه ها با او شوخی داسته باشند البته با بقیه هم همین رفتار را دارند ولی با سرگروهبان بیشتر.

داشتم می گفتم که شام را با آوای توپهای عراقی خوردیم. امروز بر خلاف دیروز که اولین توپ عراقی اشتهایم را گرفت شام را تا اخر خوردم. دیشب هم عجب معرکه ای بود. صدای رگبار کالیبر پنجاه از جبهه طراح خط جلوتر از ما لحظه ای قطع نمی شد و صدای توپهای ما و توپهای عراقی ها که در نزدیکی های ما به زمین می خورند، لحظه ای قطع نمی شه. ما طبق معمول دیشب هم بالای مهمات خوابیده بودیم.

یک ترکش کافی بود تا ما دو نفر را تبدیل به پودر کند. استواری که اول شب دم از شجاعت می زد(استوار در قسمت جلو ماشین می خوابد) ساعت نزدیکی های 12 از ماشین بیرون آمده داشت قدم می زد که اگر احیاناً توپی آمد دراز بکشد ولی ما دو نفر دیشب روی مهمات نخوابیدیم ولی امروز صبح زود چادر زدیم و حالا در چادر خوابیدیم، معلوم نیست شاید هم برای همیشه بخواب رفتیم...

 یادداشت‌های روزانه یک شهید/ اکثر اوقات شبها روی مهمات می خوابیدیم

یادداشت‌های روزانه یک شهید/ اکثر اوقات شبها روی مهمات می خوابیدیم

 

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ معاونت فرهنگی و اموراجتماعی 


ادامه مطلب

[ شنبه 30 اردیبهشت 1396  ] [ 6:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پیکر شهید مدافع حرم «علیرضا قبادی» در کرج تشییع می‌شود

پیکر مطهر شهید مدافع حرم «علیرضا قبادی» روز دوشنبه 1 خرداد‌ماه ساعت 9 صبح از فلکه اول رجایی شهر کرج به سمت مسجد جامع رجایی شهر تشییع خواهد شد.
کد خبر: ۲۴۰۰۰۱
تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۵:۵۱ - 20May 2017
 

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از البرز، پیکر مطهر شهید مدافع حرم «علیرضا قبادی»، روز دوشنبه 1 خردادماه ساعت 9 صبح از فلکه اول رجایی شهر کرج به سمت مسجد جامع رجایی شهر تشییع و سپس در بهشت سکینه در کنار مزار  مطهر اولین شهید مدافع حرم استان البرز، شهید «محسن کمالی دهقان» به خاک سپرده خواهد شد.

مراسم تشییع شهید مدافع حرم استان البرز؛ شهید «علیرضا قبادی»

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ شنبه 30 اردیبهشت 1396  ] [ 6:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آمادگی بسیج برای کمک به دولت در عرصه جنگ اقتصادی و فرهنگی

سردار غیب پرور گفت: این جانب به رئیس جمهور منتخب اعلام می کنم که بسیج ده ها میلیونی مهیاست تا در عرصه جنگ اقتصادی و فرهنگی تمام ظرفیت های مردمی خود را برای رفع مشکلات، بسیج کند.

کد خبر: ۲۴۰۰۰۵

تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۶:۴۸ - 20May 2017

آمادگی بسیج برای کمک به دولت در عرصه جنگ اقتصادی و فرهنگیبه گزارش گروه دفاعی امنیتی دفاع پرس، رئیس سازمان بسیج مستضعفین در پی حضور حماسی مردم در انتخابات ریاست جمهوری بیانیه ای صادر کرد که متن این بیانیه به شرح زیر است:

بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند بزرگ را سپاس می گوییم که بار دیگر عزت و عظمت جمهوری اسلامی ایران، با حضور حماسی اقشار مختلف مردم این سرزمین در پای صندوق های رأی، در چشم جهانیان آشکار شد و جمهوریت و مردم‌سالاری حقیقی در سایه اسلام، به نمایش گذاشته شد.

در روز جمعه 29 اردیبهشت 1396، ملت غیور ایران اسلامی با هر قومیت وگویش و مذهب و با هر سلیقه سیاسی و فرهنگی، در جای جای این خاک سرافراز و اقصی نقاط گیتی، از ساعات ابتدایی روز تا آخرین لحظات شامگاه، برای اعلان وفاداری به نظام مقدس جمهوری اسلامی، صفوف متحد و به هم پیوسته ای را تشکیل دادند تا در دوازدهمین انتخابات ریاست جمهوری و پنجمین انتخابات اعضای شورای اسلامی شهر و روستا، در تعیین سرنوشت امور اجرایی کشور و شهر و روستای خود نقش آفرینی کنند و سی و پنجمین انتخابات تاریخ انقلاب اسلامی را رقم بزنند.

همان گونه که رهبر معظم انقلاب اسلامی فرموده اند، برنده اصلی انتخابات، نظام جمهوری اسلامی و ملت شریف ایران و بازنده حقیقی آن، دشمنان قسم خورده این نظام یعنی استکبار جهانی و در رأس آن ها  آمریکا و رژیم صهیونیستی و هم پیمانان شان هستند.

اینجانب، خلق این حماسه باشکوه را به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای مد ظله العالی، رئیس جمهور منتخب و یکایک ایرانیان سربلند و گرانقدر تبریک عرض می کنم.

همچنین بر خود لازم می دانم از زحمات تمام کسانی که در پدیدار ساختن این حماسه ملی نقش آفرینی کرده اند علی الخصوص آحاد بسیجیان عزیز که با جان و دل در تشویق به حضور حداکثری و کمک در تامین امنیت مثال زدنی کوشیده اند، قدردانی و سپاس‌گزاری کنم و بر جبین شان بوسه زنم و برایشان آرزوی توفیق داشته باشم.

اکنون دوران رقابت های انتخاباتی به پایان رسیده است و نامزد منتخب، پس از تنفیذ رهبر مقتدر انقلاب اسلامی، رئیس جمهور همه مردم ایران خواهد بود. زمان وعده دادن ها و مجادله با رقبای انتخاباتی به پایان رسیده و هنگام همدلی و هم افزایی برای عبور از موانع و کار برای رفع مشکلات مردم فرا رسیده است.

اکنون زمان آن است که مسائل اساسی کشور و در رأس آن ها پیاده سازی الگوی اقتصاد مقاومتی برای حل معضل بیکاری و رکود و نیز افزایش تولید و اشتغال و رسیدگی به معیشت محرومان و مستضعفان در اولویت برنامه‌ریزی‌ها و اقدامات فوری مسئولان اجرایی کشور قرار گیرد.

اکنون زمان آن است که از ناکامی های گذشته و نیرنگ ها و بدعهدی های دشمنان ملت ایران، درس بگیریم و برای رشد و پیشرفت و تعالی جمهوری اسلامی ایران، با تکیه بر توان داخلی و استعدادهای سرشار ایرانی و نه با چشم داشتن به عهد عهدشکنان خارجی، تمام ظرفیت های کشور را بسیج کنیم و ثابت کنیم که بدون اتکا به بیگانگان می توانیم نیازهایمان را خودمان برطرف کنیم.

این جانب به رئیس جمهور منتخب اعلام می کنم که بسیج ده ها میلیونی، همان گونه که در تنگنای جنگ تحمیلی و در پی ناکافی بودن ظرفیت های کلاسیک نظامی، توانست با حضور اقشار مختلف مردم، ورق را به نفع انقلاب اسلامی برگرداند، مهیاست تا در عرصه جنگ اقتصادی و فرهنگی نیز تمام ظرفیت های مردمی خود را برای رفع مشکلات و عبور از موانع و دست‌یابی به فتح و ظفر بسیج کرده و توان بی بدیل خویش را در تمامی عرصه های مورد نیاز کشور به خدمت در آورد.

امید است خداوند متعال به همه مسئولان کشور و خصوصا رئیس جمهور منتخب و نیز اعضای منتخب شورای اسلامی شهر و روستا، عزم راسخ و نصرت خویش را عنایت کرده و ایشان را در خدمت هر چه بهتر به مردم شریف کشورمان و ملت های مظلوم و مستضعف، یاری رساند.

و ما النصر الا من عندالله العزیز الحکیم

سرتیپ پاسدار غلامحسین غیب پرور

رئیس سازمان بسیج مستضعفین

انتهای پیام/231 


ادامه مطلب

[ شنبه 30 اردیبهشت 1396  ] [ 6:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ارزیابی شهید «حسن باقری» از عملیات بیت‌المقدس

حوادث و پدیده‌های جنگ ایران و عراق اگر از زبان فرماندهان نظامی درگیر در صحنه عملیات بیان شود حاوی اطلاعات و واقعیات مهمی است که در شناخت ابعاد جنگ اهمیت خاصی دارد.

کد خبر: ۲۴۰۰۰۶

تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۷:۱۴ - 20May 2017

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، حوادث و پدیده‌های جنگ ایران و عراق اگر از زبان فرماندهان نظامی درگیر در صحنه عملیات بیان شود حاوی اطلاعات و واقعیات مهمی است که در شناخت ابعاد جنگ اهمیت خاصی دارد، به ویژه آن که این بررسی در متن حادثه صورت گرفته باشد. ما به بهانه برگزاری نشست تخصصی نقش شهید «حسن باقری» در عملیات بیت‌المقدس نگاهی داریم به ارزیابی سرلشکر شهید «حسن باقری» از عملیات بیت‌المقدس.

شهید باقری می‌گوید: پس از روزهایی که قرار بود عملیات خرمشهر انجام شود، طرح عملیات به این صورت شد که از آبادان به سمت خرمشهر نیرو بیاید، قرارگاه فتح، خرمشهر را محاصره کند و قرارگاه فجر،عرایض را تأمین کند و قرارگاه نصر، در امتداد دژ پایین بیاید و منطقه اروندرود را تأمین کند. نکته‌ای که وجود داشت و از نظر نظامی حدس زده‌می‌شد، این بود که عراق در سه کیلومتری شلمچه که ما هستیم هیچ‌گونه ضدحمله‌ای انجام نمی‌دهد و خیلی راحت رفت و آمد می‌کند و اهمیت زیادی به رفت و آمدها نمی‌دهد، تخمین زده می‌شد که عراق اقدام به احداث پلی روی اروندرود کرده، طول و عرض آن هم زیاد است، ولی قطعاً در این حد فاصل، پلی برای عراق وجود دارد.

عراق مطمئن است منطقه تحت اشغالش را حفظ می‌کند البته، صدام شمال خرمشهر را که بین مارد و جاده آسفالتی بود، رها کرد و از طرف جنوب به یک خاکریز آمد و در آن جا مستقر شد و دیگر هیچ نشانه‌ای از این که عراق عقب‌نشینی کند و خرمشهر را تخلیه کند وجود نداشت، به خصوص با عکس هوایی که گرفته شد این حدس به یقین مبدل شد که عراق در (اروند) در حدود شش کیلومتری شرق شلمچه پلی احداث کرده شناسایی‌هایی نسبت به سربند عراقی‌ها انجام شد، در بعضی محورها، سیم‌های تلفن در خط خودمان و خط دشمن کشیده شد و میدان‌های مین پاکسازی گردید و قرار شد که عملیات در مرحله آخر انجام شود.

عملیات در ساعت 22:30 شب آغاز شد. مشکل این مرحله از عملیات به آن دلیل بود که خط عملیات سراسری بود، یعنی در حدود دوازده، سیزده کیلومتر حدود شش نفر نیرو که می‌خواستند به این خط بدهند به هیچ وجه مسائل هماهنگی رعایت نمی‌شد. نیرو هم صبر نمی‌کرد، برای این که بقیه نیروها در منطقه بودند عراق هم جلوی سربند سیم خاردار و مین گذاشته بود... تیپ حضرت رسول(ص) اولین نیرویی بود که به (سربند) رسید و با تیپ 22 عراق درگیر شد و به داخل نفوذ کرد.

تیپ دزفول با مشکلاتی از قبیل میدان مین و آتشی که عراق روی دشت داشت با یک مقدار تأخیر توانست به مواضع دشمن نفوذ کند و در ادامه دژ حرکتش را به سمت پایین انجام داد و در تقاطع دژ و جاده آسفالت به صورت نیروهای پدافندی مستقر شد.

تیپ حضرت رسول(ص) به دلیل این که کمی صبر کرد تا تیپ دزفول بیاید نتوانست خودش را به پل عراق در روی آروند برساند و تمام سعی بر این شد که خاکریز در شمال خین زده بشود و به موازات خین پدافند بکنیم، به دلیل این که امکانات کم بود نیروها زیرپل بودند، برای همین در فاصله 48 ساعت بعد از آغاز عملیات، زیر جاده آسفالت مجدداً به تیپ دزفول واگذار شد، در ضمن دژ تا جاده آسفالت بلند و قابل قبول بود، به سمت خین، فاصله دژ بیشتر از سه سانتیمتر نبود و لازم بود که جنوب جاده آسفالت به تیپ دزفول و قسمت غربی و جنوبی جاده که به موازات خین بود به «نصر دو» واگذار شود.

در سمت جنوب جاده آسفالت که دژ و خاکریزش را بلند کردند تیپ دزفول مستقر شد، بعد تیپ حضرت رسول(ص) با تیپ دو لشکر یک خط موازی را در «خین» تشکیل دادند، در حدود سه شب بعد از آغاز عملیات قرار شد که تهاجمی برای انهدام پل و تأمین خین صورت گیرد، اما تهاجم دیر آغاز شد، بنابراین، نیروها به پل حمله کردند و توانستند پل را پیدا کنند و به داخل جزیره «بواربین» بروند، ولی عراق در جزیره «بوارین»، نیروی پیاده زیادی گذاشته بود؛ زیرا حدس زیادی می‌زد که ما بخواهیم از سمت پل به بصره برویم، ولی از طرفی نمی‌خواست که پل را خراب کند، در این‌جا، دو حدس زده می‌شد نخست این که حفظ جزیره «بوارین» برای عراق مفید بود و اگر ما به این جزیره می‌رسیدیم عراق تأمین «شط‌العرب» را از دست می‌داد، مسئله دوم این بود که عراق درصدد بود همیشه یک جناح جنوبی را در صحنه عملیات داشته باشد که اگر خواستیم عملیات را به سمت غرب ادامه دهیم او بتواند برای تهدید نیروهای اسلام از جناح جنوبی استفاده کند، آنها نیروها را با فشار بیرون زدند، ولی گفته می‌شد که روی پل، 50 کیلو مواد گذاشته‌اند که با پرتاب یک توپ و انفجار مواد منفجره پل نیز منفجر شده است. مسلم است که پل اصلی اروند در اختیار عراقی‌هاست، عراقی‌ها برای رفت وآمد تا جزیره «بوارین» از پل استفاده می‌کنند، وضعیت کنونی عراق در شمال «خین» خط خیلی ضعیفی است، نیروی پیاده مقابل خودش را مین‌گذاری کرده و به آن صورت آن جا را خطری تهدید نمی‌کند، عراق بیشتر برای تهدید جناح جنوبی عملیات، شمال خین را نگه داشته است، کار دیگری که درباره خین کرده بود این که خاکریز جنوب خین را که سمت خودش است حدود سه متر بلند کرده و خاکریز سمت ایران را یک مقدار تراشیده و به پایین آورده بود به طوری که نیروها نمی‌توانستند برای شمال «خین» مستقیماً خط پدافندی داشته باشند.

مسئله‌ای که من داشتم، این بود که قضیه خرمشهر با اطمینان انجام شود، مشکلاتی که در طول این عملیات داشتیم به دلیل وجود حالت اضطراب در بین بچه ها بود، این نظر که اگر عملیات خراب شود قضیه چه خواهد شد این بود که همه تلاش‌ها برای این بود که مسئله به صورت محکم انجام شود. ما مطمئن بودیم به حول و قوه خداوند قضیه خرمشهر حل خواهد شد، طرحی که داده می شد طوری نبود که یک فرد فقط برای انجام آن کار کند نه چیزهای دیگری است که باید به خاطر آنها کار کرد.

خلاصه قرار شد که ما از عملیات برون مرزی صرفنظر کنیم، اگر تیپ قرارگاه فتح کارآیی دارد بیاید خرمشهر را محاصره کند طوری که ممکن است محاصره قوی شود ومطمئن شوند که کسی از خرمشهر بیرون نمی‌رود از طرف دیگر، قرارگاه «فتح» بیاید نهر عرایض را تأمین کند، برای این که کار تأمین بدون اشکال باشد و با ضدحمله های عراق از سمت غرب مواجه نشوند. قرارگاه نصر هم یک مدت ادامه منطقه دژ را تأمین کند که عراق نتواند عکس‌العملی یا عملیاتی انجام بدهد، عراق با این که می‌دانست (چهارده هزار نفر) از نیروهایش در خرمشهر هستند نتوانست هیچ‌گونه ضدحمله‌ای را در منطقه غرب و شلمچه انجام دهد، برای این که نیروهای ما این اجازه را به عراق نمی‌دهند. البته، طرح به صورت کلاسیک نبود. برای همین هم برادران ارتش با این طرح موافق نبودند هنوز هم که هنوز است می‌گویند طرح، طرح خوبی نبود.

قرارگاه فتح مسئول محاصره خرمشهر بود. هم‌چنین، فاصله دژ و مرز عراق حدود دو کیلومتر بود که این دو کیلومتر از نظر زمین هیچ اجازه‌ای را به عراق نمی‌داد. شنیدیم که عراق نتوانست ضدحمله‌ای را برای آزاد کردن خرمشهر انجام بدهد و نیروها را از «المنصور» به منطقه می‌آوردند، در ضمن لشکر هفت پیاده عراق هم بود، ولی دیدیم که لشکر هفت پیاده را نتوانست وارد عمل بکند، می‌خواست از طریق «پل اروند» بیاورد وارد عمل کند، ولی به دلیل باریک بودن معبر منطقه و تشکل کامل نیروهای اسلام از نیروهای پیاده نیز نتوانست استفاده کند و به لطف خداوند خرمشهر آزاد شد.

منبع: ایسنا


ادامه مطلب

[ شنبه 30 اردیبهشت 1396  ] [ 6:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آخرین وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم علیرضا قبادی

دقایقی پیش خانواده شهید مدافع حرم علیرضا قبادی با پیکر شهید خود در معراج شهدا وداع کردند.

کد خبر: ۲۴۰۰۱۱

تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۷:۵۶ - 20May 2017

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «علیرضا قبادی» در معراج شهدای تهران با حضور خانواده معزز شهدا و عموم مردم امروز شنبه 30 اردیبهشت ماه برگزار شد.


پیکر مطهر شهید مدافع حرم «علیرضا قبادی» دوشنبه اول خرداد ماه در رجایی شهر تشییع و در امامزاده بی بی سکینه به خاک سپرده می‌شود.


شهید تخریبچی مدافع حرم علیرضا قبادی متولد ۶۷ و دارای پنج برادر و یک خواهر بود.


بنابراین گزارش شهید قبادی در آخرین اعزام خود در درگیری با تروریست های تکفیری به شهادت رسید.


انتهای پیام/ 131


ادامه مطلب

[ شنبه 30 اردیبهشت 1396  ] [ 6:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تجدید میثاق با شهید «امرایی» در گلزار شهدای تهران

یادواره شهید مدافع حرم «علی امرایی» پنجشنبه 28 اردیبهشت‌ماه در گلزار شهدای تهران برگزار می‌شود.

کد خبر: ۲۳۹۳۵۲

تاریخ انتشار: ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۰:۳۰ - 16May 2017

تجدید میثاق با شهید «امرایی» در گلزار شهدای تهران

به گزارش دفاع پرس از تهران، مراسم بزرگداشت شهید مدافع حرم «علی امرایی» پنجشنبه 28 اردیبهشت‌ماه ساعت 16 در قطعه 26 گلزار شهدای تهران برگزار می‌شود.

این مراسم نورانی با حضور خانواده‌های معزز شهدای مدافع حرم، جانبازان و ایثارگران و عموم مردم همراه با مدیحه‌سرایی ذاکرین اهل بیت (ع) برگزار خواهد شد.

به گزارش دفاع پرس، مدافع حرم «علی امرایی» در راه دفاع از حریم اهل بیت (ع) و در نبرد با تروریست‌های تکفیری داعش در سوریه به شهادت رسید.

انتهای پیام/ 151 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  ] [ 2:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

امضای حضرت زینب (س) پای نامه‌ی رفتن به سوریه

«حسن اعرابی» از جانبازان مدافع حرم نیروهای فاتحین تهران است، که سال 94 در جریان عملیات خان‌طومان مجروح شد. او معتقد است پای نامه‌ی رفتنش را حضرت زینب (س) امضا کرده است.

کد خبر: ۲۳۹۴۷۶

تاریخ انتشار: ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۴:۳۰ - 16May 2017

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، برای پیدا کردن مردان بزرگ تاریخ لازم نیست فقط به صفحات کتاب های تاریخی مراجعه کنیم، یا به دنبال تصاویری از آنها باشیم، کافی است در زمان حال در کوچه پس کوچه های شهرمان بگردیم، تا ببینیم که چگونه تاریخ و مردان بزرگش در کالبد جوانان بیست ساله و سی ساله زنده شده اند، کسانی مثل «حسن اعرابی» که با وجود فاطمه هشت ساله و کودک دیگری در راه، خانه امن و آسوده اش را رها می کند و برای خاموش کردن آتش کینه و نفاق در سوریه به این کشور می رود.

امضای حضرت زینب(س) پای نامه‌ی رفتن به سوریه

در یک روز آفتابی بهاری مهمان گرم خانه او می شویم. فاطمه با چادری که به سر دارد و او را شبیه فرشته های کوچک کرده به استقبالمان می آید. حالا پدر فاطمه اش را در کنارش می نشاند و زینب که 10 ماه دارد را در آغوش می گیرد و روایتگر روزهای جنگ می شود. حسن اعرابی از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که داوطلبانه راهی سوریه شد. اولین اعزامش برج نهم سال 94 بوده است. خودش می گوید «نمی دانم چه کار خیری کردم و کدام دعای خانواده بود که باعث شد خانم نامه دفاع از حرمش را برایم امضا کند»، هرچه هست از نگاه ما این یک سعادت است که او را پای رکاب دفاع از اهل بیت کشانده.

نان حلال، دعای پدر مادر و عشقی که از ائمه در جان مدافعان ریشه دوانده است سرنوشت آنان را جور دیگری رقم زده است «از کودکی در مراسم عزاداری شرکت می کردم. همیشه وقتی روضه خوان روضه می خواند با خودم می گفتم خدایا می شود که ما در رکاب امام حسین(ع) باشیم. یا به خودم می گفتم اگر در زمانه اباعبدالله بودیم چه کار می کردیم. بزرگتر که شدم به فیلم های دفاع مقدس علاقه زیادی داشتم، می دیدم که رزمنده ها چه جانفشانی هایی می کنند و همیشه مشتاق بودم برای انقلاب و ولایت کاری کنم.»

امضای حضرت زینب(س) پای نامه رفتن به سوریه 

حضرت زینب(س) مدافع مدافعانش هست

سوریه برای همه مدافعان حرم همان کربلای امروز است، گویی صدای کل یوم عاشورا و کل عرض کربلاست که در گوش عالم به صدا درآمده، هر کسی پایش را در زمین مقدس کربلای سوریه گذاشته است به نیت همراهی با حسین بن علی(ع) این راه را انتخاب کرده « با وقایعی که در سوریه رخ داد از خدا خواستم که اگر کربلا نبودم حداقل بتوانم از حرم عمه جان در سوریه دفاع کنم، درواقع باید بگوییم که خانم مدافع ما است نه ما مدافع ایشان، اگر اجازه دادند که از حرمشان دفاع کنیم لطف ایشان است. از خدا همیشه ممنونم که لیاقت داد تا بتوانم قطره ای از دریای رزمنده ها باشم و آنجا خدمتگزاری آن ها را بکنم.»

اولین دوره ها را در کنار دیگر مدافعان حرم در تهران آموزش می بیند، خانواده را هرطور بوده است راضی می کند و به سوریه می رود، اگرچه خانواده مخالف رفتنش بودند اما زمانی که حرف از شهدای کربلا شد قانع شدند که اذن رفتن بدهند. «گفتم حضرت زینب(س) به ما نیاز دارد، ماهم به لطف و کرم خانم نیاز داریم، مردم سوریه در این برهه مظلوم واقع شده اند، خیلی ها ثبت نام کرده و مشتاق رفتن بودند که در این بین قسمت این است که من بروم».

مادر اما فارغ از همه احساسات مادرانه اش با دلی بزرگ فرزندش را راهی کرد «مادر به رفتنم راضی بود، می گفت تو فدای بچه های حسین(ع) هستی، وقتی اباعبدالله فرزندانش را در راه دین و خدا داده است جان فرزند من که قابلی ندارد. خدا فرزندی به من هدیه داده است که اگر از من بگیرد نباید شکوه و شکایتی کنم. بعد هم می گفت خوش به حالت که فدای حضرت زینب می شوی دلم قرص است که در راه خوب قدم بر می داری»

امضای حضرت زینب(س) پای نامه رفتن به سوریه 

مراقب باشیم پایمان نلغزد

شاید تصور اکثر ما از جنگ، دفاع از مرزهای کشور باشد که در یک حدود جغرافیایی به وقوع بپیوندد که در این صورت باید لباس رزم به تن و از کشور محافظت کرد اما واقعیت امروز تهاجم دشمن چیز دیگری است مرزهای فکری و عقیدتی ما از هر سو توسط دشمن نشانه گرفته شده است، گاه با تیر فتنه در داخل و گاه با تیر تکفیر و وهابیت در خارج از مرزها، مدافعان حرم اما مدافع تنها مدافعان مرزها نیستند، مدافعان بدون مرز اعتقادات و اندیشه اسلامی هستند، کسانی که در زمان فتنه داخلی رو به روی دشمن ایستادند و اجازه نفوذ بیگانگان را ندادند و حال در سوریه دست تکفیر را قطع کرده اند «سال 88 خداوند توفیق داد تا پایمان نلغزد و وارد میدانی شویم که در آن سو دشمن قرار داشت. از آن زمان خواسته ام که پای کاب رهبرم بمانم، امروز هم که سوریه درگیر جنگ است پای کار می مانیم. هر جا که فرماندهان امر کردند چه در سال 88 چه در بحث سوریه مقاومت کردیم و با تمام قوا به میدان آمدیم.»

اعرابی حال و هوای جنگ در سوریه را مشابه دفاع مقدس می داند، اگرچه خودش در دفاع مقدس نبوده ولی به خوبی صحنه هایی را که از رزمندگان آن دوران شنیده در سوریه درک کرده است با این تفاوت که جنگ سوریه از نظر تاکتیکی متفاوت از دفاع مقدس است «در فیلم های دفاع مقدس دیده بودم که شب عملیات چطور رزمنده ها باهم وداع می کنند و دوستی آن ها در جبهه شنیده بودم، واقعا جبهه سوریه هم همینطور است»

امضای حضرت زینب(س) پای نامه رفتن به سوریه 

حسن اعرابی بهمن ماه سال 94 در جریان عملیات خان طومان که منجر به شهادت تعدادی از نیروهای فاتحین شد مجروح شد «آن روز در محاصره دشمن گیر افتادیم، امیر سیاووشی، اسماعیل کریمی، حمید اسداللهی، امیر لطفی، سجاد عفتی، عبدالحسن یوسفیان شهید شدند، من نه راه پس و نه راه پیش داشتم، نه می توانستم جلو بروم و نه عقب، روز بسیار سختی بود همیشه از آن روز به عنوان بدترین روز جبهه یاد می کنم، غروب شده بود که بلاخره نجات پیدا کردیم ولی پیکر شهدا روی زمین مانده بود، پس از برگشت به مقر نزدیک صبح با چند نفر از نیروها دوباره به خان طومان برگشتیم. همراه من شهید محسن فرامرزی و داوود جوانمرد هم بودند. کوچه به کوچه پاکسازی کردیم و به جلو رفتیم. به اولین شهیدی که رسیدیم عباس علیزاده بود. روز قبل عباس در بغل من جان داده بود، رسیدم بالای سرش. او را بوسیدم و وسایلش را توی جیبم گذاشتم و پیکر را گذاشتیم روی برانکارد و به عقب برگرداندیم.

قرار شد محل استقرارمان در قبرستان باشد، در شرایطی که دشمن ما را می دید و آتش می ریخت سخت می شد شهدا را به عقب برگرداند. تصمیمی گرفتیم به هر شهید که رسیدیم طنابی به پایش ببندیم و به عقب برش گردانیم. داوطلب شدم که خودم این کار را انجام دهم. اول بالای سر یکی از شهدای سوری رفتم، بعد هم بالای سر شهید اسماعیل کریمی رسیدم طناب را به پایش بستم و نیروهای دیگر او را به عقب کشیدند. یک عراقی را هم به عقب آوردیم.

بالای سر امیر سیاوشی که رسیدم کنارش دراز کشیدم، گفتم داداش من را حلال کن. تیرباری روی سینه اش بود که آن را برداشتم، و طناب را بستم و او را هم به عقب بردیم. فقط حمید اسداللهی مانده بود که کمی آن طرف تر از دیگر شهدا افتاده بود. با یکی دیگر از نیروها رفتیم که حمید را به عقب بکشیم. از ذهنم گذشت قبل از شهادت حمید باهم قرار گذاشته بودیم که هرکس زودتر شهید شد آن یکی را شفاعت کند. پیکرش را که دیدم دلم شکست، خیلی ناراحت شدم، به حمید گفتم: «یعنی سهم من یک تیر هم نبود؟! حمید قول دادی من را شفاعت کنی» به یقین می گویم که حمید در آن لحظه صدای من را شنید. هوا داشت روشن می شد. باید حمید را زودتر به عقب برمی گرداندیم، همین که حمید را بلند کردم و یک قدم برداشتم تیر به پهلویم خورد. هر طور شده حمید را به قبرستان که محل استقرارمان بود آوردیم.

حسن حاج اسماعیل به بچه ها اشاره کرد که من را عقب ببرند. شهید محسن فرامرزی از بچه های واقعا بااخلاصی بود، نور از صورتش می بارید. محست گفت من حسن را می برم. من را بوسید و گفت: «خوشبحالت مجروح شدی عیدی ات را از خانم گرفتی». به محسن گفتم: «من را روی کولت بنداز». گفت: «نه تو برادرمی بغلت می کنم». با یکی دیگر از نیروها دست هایشان را به حالت صندلی درآوردند تا من را ببرند. چند قدم نرفته بودند که تیر به دستم خود. همین که گفتم: «دستم تیر خورده نامردها دستم را زدند» تا محسن آمد جوابم را بدهد تیری به پهلویش خورد و با صورت به زمین افتادیم. محسن همانجا شهید شد و من را با دردسر به عقب آوردند. لحظات آخر محسن خیلی امام رضا(ع) را صدا کرد. داوود جوانمردی هم در همان فاصله شهید شد. گروهی که ما رفتیم اگرچه باهم آشنا نبودیم ولی خانم کاری کرد که مثل برادر شدیم.

حسرت شهادت به دلم ماند

شاید حسرت این روزهای همه جانبازان مدافع حرم و جانبازانی که از دفاع مقدس به یادگار مانده اند جاماندن از قافله شهدا باشد. اعرابی هم از قائده جانبازان مستثنی نیست « بعد از اینکه مجروح شدم و به تهران آمدم شهید علیرضا مرادی به ملاقاتم آمد. دیدم چهره اش عوض شده، گفتم: «کجا می خواهی بروی؟ چرا ریش گذاشتی؟» گفت: «می روم سوریه». گفتم: «منتظر باش باهم برویم» خیلی اصرار کردم که نرود. ولی رفت. حسرت در دل من مانده است که او شهید شد و من ماندم. چندین سال می شد که من با علیرضا دوست بودم. اینکه کسی کنارت باشد و به راحتی برود سخت است. همیشه با خودم می گویم چه شده است که او را خریدند و من ماندم. در حرم حضرت زینب(س) چه چیزی به خانم گفتند که او را مهمان سفره خودشان کردند.

امضای حضرت زینب(س) پای نامه رفتن به سوریه 

به جانباز سر بزنید

اعرابی گله ای هم از مسئولینی دارد که این روزها شهدا و جانبازان را فراموش کرده اند، به خصوص جانبازان دفاع مقدس که سال هاست با سختی های جانبازی روزگار می گذرانند و فراموش شده اند «مشغله های جامعه باعث شده است که ما از قهرمانانمان دور بمانیم. هرچه امروز داریم مدیون جانبازان و شهدای آن دوران هستیم. از مسئولان این توقع است که سری به جانبازان و خانواده هایشان بزنند اگر هفته ای یک بار نمی توانند ولی ماهی یکبار بروند و از آن ها دلجویی کنند.»

 

انتهای پیام/141 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  ] [ 2:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ > ]