دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

بعد ازظهر روز یکم فروردین ماه 1360، منطقه عملیات فتح المبین حال و هوای خاصی داشت. همه در تلاش بودند. کلیه نیروها، از فرمانده گرفته تا سرباز و بسیجی برای شروع تهاجم بی تابی می کردند بعد ازظهر روز یکم فروردین ماه 1360، منطقه عملیات فتح المبین حال و هوای خاصی داشت. همه در تلاش بودند. کلیه نیروها، از فرمانده گرفته تا سرباز و بسیجی برای شروع تهاجم بی تابی می کردند. گویی موفقیت را با دست خود لمس و با چشم خود می دیدند. سربازان گروه گروه در آخرین لحظات روشنایی روز، روی نمونک های (ماکت) ساخته شده در منطقه عملیات، در مورد مأموریت محوله توجیه نهایی می شدند و نظر به این که عناصر مسئول، مسیرها را تا منطقه هدف شخصاً شناسایی کرده بودند، با اعتماد به نفس زاید الوصفی به سوی مواضع تک و حتی در بعضی مناطق به سوی خط احتمالی گسترش، حرکت می کردند. اکثر سربازان با چهره های گشاده و خندان، بودند اینکه حالت اضطراب یا نگرانی درآنها دیده شود به سوی دشمن درحرکت بودند. این جملات حقیقتی است مطلق و نگارنده با چشم خود آنها را دیده و شاهد ماجرا بوده است.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:19:13.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطرات روزهای سربازی شهید نصر

اوایل انقلاب، در گروه 44 توپخانه خدمت می کردم. شهید نصر هم آنجا سرباز بود. در مرکز توپخانه به سرپرستی برادر عزیزم امیر صیاد شیرازی ـ که آن وقت ها سرگرد بود ـ انجمن اسلامی را تشکیل دادیم و شهید نصرهم از همان ابتدا به همکاری با ما پرداخت. اوایل انقلاب، در گروه 44 توپخانه خدمت می کردم. شهید نصر هم آنجا سرباز بود. در مرکز توپخانه به سرپرستی برادر عزیزم امیر صیاد شیرازی ـ که آن وقت ها سرگرد بود ـ انجمن اسلامی را تشکیل دادیم و شهید نصرهم از همان ابتدا به همکاری با ما پرداخت.
از همان دیدارهای نخست، به استعداد، ذوق و روحیه لطیف او پی بردم و برخوردهای برادرانه و صادقانه اش با دیگران، مرا شیفته کرد.
بعد هم فهمیدم که در هنر عکاسی بسیار با ذوق است. هم اکنون نیز عکس هایی که از ما گرفته است خاطره انگیزترین عکس های ماست. عکس هایی هم که از شهید صیاد شیرازی گرفت در کتاب فروشی ها و نماز جمعه ها به فروش رسید.
سال 1360، شهید صیاد شیرازی به عنوان فرمانده نیروی زمینی منصوب شد و همکاران، به همراه ایشان به تهران عزیمت کردند.
شهید نصر، خدمتش تمام شده بود؛ اما همواره در سپاه و بسیج فعال بود و با دفتر فرماندهی نیروی زمینی هم، همکاری داشت. در واقع رابط بین نیروی زمینی ارتش و سپاه بود که درآن زمان، خیلی نزدیک به هم عمل نمی کردند. همزمان وظیفه ی پیک فرماندهی نزاجا را نیز با موتور خویش انجام می داد و در چند مأموریت،‌من نیز به همراه ایشان، بر ترک موتور نشستم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:19:50.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

غسل شهادت

من و شهید نصر ازهمان ابتدای خدمت، مدتی را در لشکر 28، با هم بودیم. ایشان در یکان پیاده بودند و من هم در یکان مهندسی انجام وظیفه می کردم. من و شهید نصر ازهمان ابتدای خدمت، مدتی را در لشکر 28، با هم بودیم. ایشان در یکان پیاده بودند و من هم در یکان مهندسی انجام وظیفه می کردم.
یک روز برای دیدنش به سنگرش رفتم. در سنگر نشسته بودیم که یکی از فرماندهان دسته به آنجا آمد و از وجود سربازی در دسته اش که گویا چند دسته را گشته بود و به آن دسته اختصاص یافته بود، ‌ابراز نارضایتی می کرد و گفت : «این سرباز را نمی خواهم» سروان نصر پرسید: «چرا این سرباز را نمی خواهی؟» فرمانده دسته پاسخ داد : «چون سرباز بسیارکثیفی است. نه به پاکیزگی و نظافت اهمیت می دهد و نه به نماز و عبادت. به خاطر همین هیچ کس حاضر نیست با او همسنگر شود.» جناب سروان نصر بعد از کمی فکر کردن، گفت :«زنگ بزنید، بیاید اینجا». بعد از مدتی سرباز آمد. وقتی او را دیدم، مثل این بود که دو ماه است آب به سر و صورتش نزده است. سروان نصر از سرباز دعوت کرد و او را نزدیک خود نشاند. از سرباز امر برخود خواست که برایش چایی بیاورد. بعد از پایان صحبت ها بالاخره قرار براین شد، که همان سرباز به عنوان امربر شهید انجام وظیفه نماید.

مدتی ازاین ماجرا گذشت. حرف های سروان نصر بر روی سرباز، تأثیر قابل ملاحظه ای گذاشته بود. سربازی که ازآب هراس داشت و در زندگی، به قول خودش، تعداد حمام هایی که رفته بود می توانست بشمارد ـ که البته سه مرتبه آن اجباری در ارتش بود ـ در مدت کوتاهی آنچنان تغییری از نظر فکری کرد که روزها در خط مقدم جبهه در رودخانه، غسل شهادت می کرد و اوقات فراغتش را به خواندن قرآن، نماز و دعای توسل می گذراند. سرانجام طوری رفتار و گفتارش و حتی چهره ظاهریش تغییر کرده بود که اگر سربازان هم دسته ای خودش او را می دیدند، نمی شناختند.

بعد ازبه پایان رسیدن «عملیات بیت المقدس 5»، به گردان آنها، مأموریتی در کوخلان واگذار شد. قبل از انجام مأموریت به من همراه فرمانده ی لشکر ـ تیمسار دادبین ـ به گردان مذکور رفتیم. مأموریت، بسیار حساسی بود. حدود 600 متر آن طرف تر از محل استقرار گردان، تپه ای قرار داشت. نیروهای ما باید برای اجرای صحیح و موفقیت آمیز عملیات، از بود و نبود دشمن در پشت تپه آگاه می شدند. با روشن شدن این قضیه، تدبیرعملیات در آن نقطه تغییر می کرد. به خاطر همین فرمانده لشکر، بچه ها را جمع کرد و گفت :«ما باید از وجود دشمن در پشت تپه اطلاع حاصل کنیم. برای اطمینان ازاین مسئله باید یک نفر به آنجا برود و اطلاعات کافی برای ما بیاورد. در ضمن باید یادآور شوم که این مأموریت بسیارخطرناک است و احتمال شهادت، اسارت و یا مجروحیت آن فرد زیاد است.» هنوز حرف های او تمام نشده بود که همان سرباز که به عنوان امربر سروان نصرانجام وظیفه می کرد، بلند شد و داوطلب این کار شد. وقتی که می رفت تا جایی که چشم می دید، او را دنبال می کردم. با خود می اندیشیدم که از آن روزی که سروان نصر با او صحبت کرده چطور شوق و اشتیاق شهادت در او بیشتر شده است.
همه چشم به راهش بودیم، مدت زیادی از رفتنش گذشته بود. نگرانش شدم. نگاهم را تا دورترها فرستادم. ناگهان سیاهی از دور به چشمم خورد. خدا، خدا می کردم خودش باشد. سیاهی هر لحظه نزدیک تر می شد. جلوترآمد؛ آری! خودش بود. او را محکم در آغوش کشیدم. بعد از کمی استراحت تمامی اطلاعات آن منطقه را در اختیار ما گذاشت. وقتی بچه ها از او پرسیدند چرا
داوطلب انجام این کار شدی، گفت :«جناب سروان نصر مرا عاشق شهادت کرده است. اما گویی به خاطراشتباهی که در قبل داشته ام این افتخارنصیبم نمی شود.»

«اِهْدِنا» گفتی «صراط المستقیم»
دست تو بگرفت و بردت تا نعیم

نار بودی نور گشتی ای عزیز
غوره بودی گشتی انگور و مویز

اختری بودی شدی تو آفتاب
شاد باش «الله اعلم بالصواب»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:20:36.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سرباز با شهامت

از یک سربازی یاد می کنم که واقعاًً هر وقت به یادش می افتم، برای او دعا می کنم. سربازی داشتیم به نام ناصر محمد پور که بچه ابوزید آباد کاشان بود. از یک سربازی یاد می کنم که واقعاًً هر وقت به یادش می افتم، برای او دعا می کنم. سربازی داشتیم به نام ناصر محمد پور که بچه ابوزید آباد کاشان بود.
من ایشان را قبل ازعملیات بیت المقدس 5، 48 ساعت یا 24 ساعت می فرستادم پشت خط دوم دشمن برای شناسایی، چرا که به خود بنده اجازه نمی دادند تا به آنجا بروم. تا خط اول را اجازه داشتیم. به هر حال این سرباز روحیه عجیبی داشت و من حدس می زدم که این سرباز در عملیات شهید می شود. متأهل هم بود.
چهار روز قبل از عملیات، ایشان را فرستادم مرخصی، که برود پدر، مادر و خانواده اش را ببیند و برگردد. وقتی که او را فرستادم، عملیات 3، 4 روز جلو افتاد. به خاطراینکه سپاه پاسداران در منطقه یحلبچه و آن منطقه نیروی زیادی داشت و عراق داشت آماده می شد که حمله کند در این صورت نیروهای سپاه در محاصره دشمن قرار می گرفتند. بنابراین عملیات یکی دو شب جلو افتاد. همین که عملیات شروع شد، ایشان یک روز بعد رسیده بود و به محض اینکه فهمیده بود که شب قبل عملیات شده بود به منطقه ی مریوان آمده بود.
حدود یکِ بعد از ظهر بود که دیدم یک نفر روی ارتفاع 1500 سمت چپ ارتفاع معرف کله قندی در مریوان به سمت ما می آید. نه ماسکی، نه تجهیزاتی، فقط یک اسلحه داشت. گفتم : کجا بودی ؟ چطور به اینجا آمدی؟ گفت : تا فهمیدم که عملیات شده سریع خودم را به شما رساندم. گفتم : اسلحه از کجا؟ گفت : آنهایی که نمی توانستند جلو بیایند اسلحه شان را برداشتم و آمدم. پرسیدم : از چه مسیری آمدی؟ از مسیری که به من نشان داد، متوجه شدم که از حدود 500 متر میدان مین، به حالت سینه کش از ارتفاع 1500 رد شده و روی مین نرفته است.
عاقبت این سرباز رشید وطن چه شد؟
ایشان در اواخر جنگ، سال 67 که درگیری ها بین ما و عراق، بعد از پذیرش قطعنامه همچنان با حملات عراق به ما، ادامه داشت باز هم مثل همیشه از خود رشادت نشان می دادند. درآن زمان تیمسار دادبین فرمانده لشکر 28 بودند. ما در شیلر بودیم. خطوط دفاعی ارتش و سپاه به هم ریخته بود و عراق داشت در شیلر جلو می آمد و به دنبال همین پیشروی عملیات کرد و به لشکر 28 یورش برد. آنجا، ارتفاعی بود به نام «لری» که یکی از واحدهای ارتش در آنجا، سمت راست برادران سپاه بودند که قبلاً عراقی ها به برادران سپاه حمله کرده بودند و ارتفاع «سورکو» خالی شده بود. از طرفی لشکر 30 گرگان در اثر حمله یشدید دشمن تلفات زیادی دیده بود. در آن موقع روی ارتفاع «لری» که ارتفاع بسیار مهمی بود، فکر می کردند که کسی از عراقی ها آنجا نیست و ما می دانستیم که برای تأمین شیلر، اگرارتفاع لری را اشغال کنیم، شیلر سقوط نمی کند. تیمسار دادبین گفتند یک داوطلب می خواهیم که برای شناسایی به آنجا برد. من گفتم که خودم می روم که فرمانده لشکر نپذیرفتند و بعد دوباره همین سرباز محمدپور از بین پنج سرباز داوطلب شد که برود. تیمسار دادبین به ایشان گفتند: اگر شما را گرفتند به آنها چه می گویی؟ گفت : خوب اسیر هستم دیگر، می گویم آمدم خود را به شما برسانم و به منافقین پناهنده شوم، و ما شاهد شهامت و رشادت این سرباز رشید اسلام بودیم که بدون هیچ هراسی به دامان اسارت می رفت و من واقعاًً تحسین می کنم و غبطه می خورم که شاید در آن لحظه این روحیاتی که ایشان داشت من نداشتم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:21:16.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

برجک

اوایل جنگ، ما در اطراف کرخه مستقر بودیم و به دلیل نداشتن سنگر پناهگاه خیلی آسیب پذیربودیم و به همین خاطر، یک بار عراقی ها به سنگر ما نفوذ کرده و سربازی را با خود برده بودند. اوایل جنگ، ما در اطراف کرخه مستقر بودیم و به دلیل نداشتن سنگر پناهگاه خیلی آسیب پذیربودیم و به همین خاطر، یک بار عراقی ها به سنگر ما نفوذ کرده و سربازی را با خود برده بودند.
عراقی ها به زور می خواستند این سرباز را از داخل برجک وارد تانک بکنند که این سرباز در حین مقاومت به طور معجزه آسایی نجات یافته بود. پس از منهدم کردن تانک، عراقی، به طرف نیروهای خودی آمد و در کمال تعجب، او را سالم و سرحال با مختصر سوختگی در پاهایش دیدم. وقتی ماجرای خود را تعریف کرد ما درعین حال که او را تحسین می کردیم این تجربه را نیز فرا گرفتیم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:28:04.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سیمای چزابه

شب هجدهم بهمن 1360، ساعت 12 شب، آتش دشمن شروع شد. بعد از چند دقیقه، به ما آماده باش دادند. شدت آتش به حدی بود که خونسردترین شخص یعنی محمدی را هم وادار به تعجیل کرده بود. چند دقیقه ای از آماده باش نگذشته بود که سروان سلامی و ساعتی بعد، گروهان ما که در استراحت بود، حرکت کرد. شب هجدهم بهمن 1360، ساعت 12 شب، آتش دشمن شروع شد. بعد از چند دقیقه، به ما آماده باش دادند. شدت آتش به حدی بود که خونسردترین شخص یعنی محمدی را هم وادار به تعجیل کرده بود. چند دقیقه ای از آماده باش نگذشته بود که سروان سلامی و ساعتی بعد، گروهان ما که در استراحت بود، حرکت کرد.
هنوز کسی از کیفیت حمله دشمن خبر نداشت و تنها چیزی که دیده می شد، آتش سنگین دشمن بود. دسته ما وقتی به چزابه رسید، پشت خط دوم مستقر شد. از بی سیم چی ها خبرهای ناراحت کننده ای به گوش می رسید. می گفتند مهمات تمام شده و فشار دشمن خیلی زیاد است. من و محمدی برای دیده بانی به خط اول رفتیم و اولین کاری که کردیم، کندن سنگر در بالای خاکریز بود. شب را به نگهبانی گذراندیم. دشمن و نیروهای خودی منور می انداختند. افسری فریاد می زد: «بچه ها، برای دیدن منطقه، ازمنوراستفاده کنید.»
نیروهای بسیج با تمام قوا شلیک می کردند و آمبولانس ها به سرعت در رفت و آمد بودند. آن شب پایان یافت و صبحی پر از دود و خون فرا رسید. هیچ وقت دشمن را این قدر نزدیک ندیده بودم. درگیری خیلی نزدیک بود؛ حتی کار به رد و بدل کردن نارنجک هم کشید. قوای دشمن در سمت دسته یکم جرأت سربلند کردن نداشت و به خاطر همین مسأله بود که ما آنجا را برای دیده بانی انتخاب کردیم. خمپاره هایمان به سرعت شلیک می کردند و از دشمن تلفات می گرفتند.
هیچ وقت لحظه ای را که خمپاره روی نفرات دشمن افتاد، از یاد نمی برم. از فرط خوشحالی فریاد کشیدم و از بچه ها خمپاره دیگری طلب کردم.
محمدی با خونسردی بچه ها را دلداری می داد؛ انگار نه انگار که جنگ است. خیلی سر کیف آمده بودم که ناگهان یک گلوله آر.پی.جی از بالای سرمان گذشت. نامدار به کسی که آر.پی.جی شلیک کرده بود، تیراندازی کرد. ساعت 12 ظهر بود. آتش دشمن هنوز قطع نشده بود. رضا گلشنی به سمت ما آمد. چشمانش غرق در اشک بود. گفت «عبدی شهید شد.» از ما خواهش کرد با خمپاره، سمت دسته 3 را بپوشانیم.
من و سلیمانی همراه رضا گلشنی به سمت دسته 3 رفتیم. گلشنی، سنگر دیده بانی را که عبدی در آن شهید شده بود، به ما نشان داد. خون به همه جا پاشیده شده بود و کف سنگر، خون لخته شده به چشم می خورد. عبدی به همراه یکی از برادران بسیج به لقاءالله پیوسته بود. از آنها جز تکه هایی از گوشتشان چیزی نمانده بود هر دو را در پتویی پیچیده بودند. مدتی آنجا نشستیم و ساعت 5 بعدازظهر غذا خوردیم؛ با دست هایی کثیف، در یک مقوا. آرامش محمدی و نامدار را می توانستم درک کنم، ولی سلیمانی را، هنوز هم نفهمیده ام. او با تمام وجود کار می کرد و ذره ای کوتاهی نمی کرد. دائم این ورد را بر لب می راند.
به گورستان چون جای ماست رسم ما روا گردد
که کار آدمی باقیست گر جسمش فنا گردد
آن شب، یک خمپاره 120 به سنگر ما خورد و پیلت ها را سوراخ کرد، چوب را شکافت و تمام وجودمان را لرزاند. از سرما عاصی شده بودیم. وسایل خواب نداشتیم. سنگر سرد بود و ایمن هم نبود. تنها چیزی که به ما آرامش می داد، یاد خدا بود. شوق شهادت در دل نامدار و محمدی پر می کشید، اما محمدی
درونش را عرضه نمی کرد و سخنی نمی گفت. نامدارازآن شعرهای قشنگش می خواند و زمانی هم که در فکر فرو می رفت، می دانستم به دنبال شعری می گردد تا آن را برای ما بخواند.
خورشید طلوع کرد، اما هوا خیلی سیاه بود. همه جا را دود گرفته بود و آسمان چزابه تیره رنگ بود. از نو مشغول کار شدیم و به سوی دشمن آتش گشودیم. وقتی حجم آتش دشمن کم شد، هر کس به نحوی نمازش را خواند. شب که شد، با سلیمانی زیر یک پتو چمباتمه زده بودیم و زیرمان شبنم زده بود. پاهایمان کرخ شده بود. سرمان را زیر پتو می کردیم تا از بازدم نفسمان گرم شویم. سلیمانی حتی برای یک بار، در این پنج روز، پوتین هایش را در نیاورد.
چشم ها پر ازاشک بود. هر ساعت خبر شهادت کسی را می آوردند. توی خیال خودم بودم که دعوای بچه های 106 مرا به خود آورد. محمد ولی با بهزاد غفوریان دعوایش شده بود. بهزاد عجله داشت برای رفتن به موضع دست راست، اما محمد ولی می گفت بگذار ناهار بخوریم. فراهانی غذا را با لگد زد و بعد از جر و بحث زیاد، جیپ 106 راه افتاد. هنوز چند متری دور نشده بود که چند خمپاره 120 از راه رسید و یکی از آنها نزدیک جیپ 106 خورد. محمد ولی به لقاءالله پیوست و فریاد جانخراش او همچنان به گوش می رسید. بهزاد هم به نحو معجزه آسایی جان سالم به در برد، اما هیچ وقت وجدانش راحت نشد؛ همیشه خود را مقصر می دانست. در حالی که سر تا پایش خونی بود و مغز محمد ولی روی صورتش پاشیده بود، شوکه شده بود و مثل دیوانه ها سرش را به پی ام پی می کوبید. به طرف او رفتم و او را در آغوش گرفتم. هق هق گریه اش اندامم را به لرزه انداخت و اشک از چشمانم سرازیر شد. مؤذنمان هم به سوی خدا شتافت. بهزاد را به عقب بردند. رفتم پیش نامدار. فکر می کردم از موضوع خبر دارد، ولی وقتی یکی از بچه ها ماجرای 106 را گفت، نامدار غرق
در فکر شد. یکسره اشک می ریخت؛ بی آنکه حرف بزند. آن روز به همه ما سخت گذشت.
سرهنگ مخبری (3)، برای همدردی به خط اول آمده بود و کلاشینکف به دست، همراه رزمندگان بر دشمن فشار می آورد. ستوان مرادی، خنده کنان به همه روحیه می داد و یکی ازعلل پیروزی هم فرماندهی صحیح او بود. با چند پاسدار به چند متری دشمن می رفتند تا آنها را وادار به اسیر شدن کنند. حاصلش، شهادت عبدالملکی و زخمی شدن یکی از برادران سپاه بود.
اولین خمپاره به روی جمع دشمن ـ که به دروغ پرچم سفید بلند کرده بودند ـ خورد و دومی به پشت خاکریز خودمان. چیزی نمانده بود که تلفات زیادی از ما بگیرد. گلوله ای دیگر همراه با تکبیر و هلهله رزمندگان روی دشمن افتاد.
یکی از روزها، خمپاره ای روی سنگر بچه ها خورد و تراورس را به رقص درآورد و قدرت خود را بر پیلت ها نشان داد و مثل کاغذ مچاله شان کرد. دو نفر از سنگر بیرون پریدند. هر دو زخم سطحی داشتند، اما موج انفجار گیجشان کرده بود. آمبولانس آن دو را به عقب منتقل کرد. هنوز چند لحظه ای از رفتن آمبولانس نگذشته بود که میرزایی، ازسنگر به بیرون خزید. تا آخرش را خواندم. دوان دوان به سمت سنگر رفتم. هنوز سه نفر دیگر درون سنگر بیهوش بودند. به فکرم رسید به مخابرات بروم و تقاضای آمبولانس کنم. گلوله خمپاره 60 درست جلوی من خورد. یکی از بچه های آذری زخمی شد و یکی هم شهید. موضوع را به مرادی گفتم. مرا دلداری داد و گفت : «هول نشو. من خودم اطلاع می دهم.»
راه آمده را یواش یواش برگشتم. شهدا کنار تپه های رملی بودند؛ هر کدامشان به حالتی. چهار نفر گوشه های پتویی را گرفته بودند که درآن شهیدی خفته بود.
خبرجدید این بود: «گردان 100 جای ما را می گیرد.»
با شنیدن این خبر، بچه ها روحیه گرفتند و فهمیدند که نیروی تازه نفس رسیده است. بچه های تانک و بسیج، سیزده اسیر گرفته بودند. بین آنها پیرمرد هم بود.
شب 22 بهمن فرا رسید. عراق آخرین قدرتش را به کار گرفته بود تا کار را تمام کند و با فتح بستان، جشن مردم را به عزا تبدیل کند. آتش بسیار سنگینی می ریخت. ساعت 3/5 بعد از نیمه شب، یکی از گلوله ها به مهمات خورد و آن را آتش زد. همه وحشت کرده بودند. کسی جرأت نداشت از سنگر بیرون بیاید، اما نامدار بی قرار بود. تصمیم خود را گرفت و برای خاموش کردن آتش رفت. من هم کمی جرئت پیدا کردم و دنبال نامدار رفتم. در همین لحظات، یکی از جالب ترین اتفاق ها به وقوع پیوست. در آن منطقه یک بیل بیشتر نبود. اگر هوا روشن هم بود، برای پیدا کردنش حداقل چند دقیقه ای باید وقت صرف می شد، اما به طور اتفاقی پایم به بیل خورد و دسته ی بیل به دستم آمد. به کمک نامدار شتافتم. با هم شروع به کار کردیم. ناگهان خمپاره ای به نزدیکی ما خورد و صدای نامدار بلند شد. او را به گوشه ای کشاندم و به سراغ آتش رفتم. یکی دو بیل می ریختم و یک درازکش می کردم تا سرانجام آتش خاموش شد. زیر بغل نامدار را گرفتم و به سنگر بردم و او تا صبح، درد را تحمل کرد.
استوار طلوعی ما را عقب برد و گروهان یکم جایگزین شد. حاصل پنج روز تلاش ما پیروزی عظیمی بود که وجب به وجب خاک چزابه، آن را به یادگار دارد
و هنوز هم که از آنجا می گذری، محمد ولی ها، سلیمی ها و عبدالملکی ها را می بینی. شجاعت اینان بود که چزابه را به پا نگه داشت. چزابه بر خون این عزیزان استوار است. قیافه جدی و مصمم ولی را به خاطر می آورم که مشتش را گره می کرد و شعار جنگ جنگ تا پیروزی را سر می داد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:28:41.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سرباز خانه سنندج

برگشت ستون به سربازخانه با ورود ستون به سرباز خانه، نیرویی که شامل دو گردان پیاده بود و عناصری که از لشکر به عنوان پشتیبانی کننده اعزام شده بودد، به نیروی موجود داخل سربازخانه سنندج اضافه شد. به این دو گردان مأموریت تأمین ارتفاعات اطراف سرباز خانه، از طرف لشکر واگذار و حفاظت و تأمین ارتفاعات اطراف سربازخانه برگشت ستون به سربازخانه
با ورود ستون به سرباز خانه، نیرویی که شامل دو گردان پیاده بود و عناصری که از لشکر به عنوان پشتیبانی کننده اعزام شده بودد، به نیروی موجود داخل سربازخانه سنندج اضافه شد. به این دو گردان مأموریت تأمین ارتفاعات اطراف سرباز خانه، از طرف لشکر واگذار و حفاظت و تأمین ارتفاعات اطراف سربازخانه، از طرف لشکر واگذار و حفاظت و تأمین ارتفاعات اطراف سربازخانه به مراتب بهتر از قبل برقرار شد. ضد انقلاب که به هیچ یک ازاهداف خود نرسیده بود، اجرای آتش خمپاره انداز 120 به داخل سربازخانه سنندج را شروع و در مواقع و مواضع مختلف تیراندازی می کرد. گرچه شهادت سرهنگ نصرت زاد بر روحیه کلیه یفرماندهان و کارکنان تأثیر گذاشته بود، اما بازگشت ستون به سربازخانه باعث شد نفرات از نظر روحی تقویت شوند و مبارزه با ضد انقلاب و عوامل آن در داخل سربازخانه جدی تر شود.
ضد انقلاب تصور می کرد که با ادامه حرکت ستون در محور سنندج به دیواندره و سقز، با اجرای کمین در فواصل مختلف، بتواند عناصر ستون را تجزیه و منهدم و تجهیزات و مهمات را به سود خود غارت و چپاول نماید. دراین صورت با تضعیف تدریجی لشکر 28 سنندج، سقوط سربازخانه، باشگاه افسران، رادیو و تلویزیون و فرودگاه آسان شود. اما خوشبختانه به هیچ کدام جامه عمل نپوشیدو با تصمیم به موقع و دستور برگشت ستون به سربازخانه، رؤیاها نقش بر آب شد.
تیراندازی دشمن به داخل سربازخانه
اکنون نوبت آن بود که ضد انقلاب فشار بر باشگاه افسران، تأسیسات رادیو تلویزیون و فرودگاه را ادامه داده و با اجرای آتش روی تأسیسات سربازخانه و برقراری ارتباط با عناصر وابسته به گروهک ها در داخل سربازخانه و اعمال تصمیمات لازم در اجرای آتش و حتی تیراندازی از راه دور یا زوایای کور به مسئولان و فرماندهان، مقدمات سقوط لشکر را فراهم کند. (شهید سرگرد عباس سرپرست در غروب یکی از همان روزها در داخل سربازخانه مورد اصابت تیر نامعلوم قرار گرفت و به شهادت رسید.)
به تدریج که فشار ضد انقلاب روی سربازخانه بیشتر و اجرای آتش شدیدتر می شد، به دستور فرمانده لشکر، کلیه تأسیسات به صورت سنگر درآمدند. درب ها و پنجره ها با کیسه شن حفاظت شدند. در جلوی درب ورودی هر ساختمان سنگربندی شد تا نفرات از اصابت خمپاره و تیراندازی مستقیم حفظ شوند. کلیه عواملی که امکان همکاری با ضد انقلاب داشتند، شناسایی و با دستور نزاجا، به مرخصی یک ماهه اعزام شدند.
سقوط متوالی دو فروند بالگرد
وضعیت نفرات داخل باشگاه افسران و رادیو و تلویزیون، به مراتب وخیم تر می شد. دو روز متوالی دو فروند بالگرد که برای پشتیبانی عناصر لشکر در فضای باشگاه افسران فعالیت داشتند، در مراجعت توسط تیربارهای ضد انقلاب، قبل از رسیدن به سربازخانه ساقط شدند و آتش گرفتند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:29:24.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

به این ترتیب با تهدید آتش خمپاره و تیربار مستقیم ضدانقلاب نشست و بر خواست بالگردها در داخل سربازخانه غیر ممکن شد. به تدریج لشکر، از نظر آمادی دچار کمبود شد، به نحوی که از نظر آرد و سایر مواد غذایی در مضیقه قرار گرفت. هیچ گونه آمادی به لشکر وارد نمی شد. به این ترتیب با تهدید آتش خمپاره و تیربار مستقیم ضدانقلاب نشست و بر خواست بالگردها در داخل سربازخانه غیر ممکن شد. به تدریج لشکر، از نظر آمادی دچار کمبود شد، به نحوی که از نظر آرد و سایر مواد غذایی در مضیقه قرار گرفت. هیچ گونه آمادی به لشکر وارد نمی شد.
خلاصه وضعیت داخلی سربازخانه
نفرات لشکر هیچ گونه ارتباطی با خارج از سربازخانه نداشتند و گاهی نامه ها به خلبانان سپرده می شد تا از کرمانشاه پست شود. تنها وسیله ی ارتباطی رادیو بود که آن هم در اخبار هیچ گونه خبری از اوضاع سنندج گفته نمی شد. لحظات آبستن حوادث بودند. به تدریج نظم و انضباط در داخل سربازخانه برقرار شد، ولی فشار ضد انقلاب روز به روز بیشتر می شد: در این وضعیت شهر سنندج کاملاً در اختیار گروهک های ضد انقلاب بود. فقط باشگاه افسران، تأسیسات رادیو و تلویزیون، فرودگاه و سربازخانه سنندج، در دست عناصر و یکان های لشکر 28 و دو گردان از هوابرد و لشکر 2 پیاده مرکز بود که در ارتفاعات اطراف سربازخانه مستقر بودند.
به طور خلاصه، وضعیت داخل سربازخانه را می توان این گونه تعریف کرد:
ـ رفت و آمد نفرات به خارج از سربازخانه غیر ممکن و سربازخانه در محاصره کامل عناصر ضد انقلاب قرار داشت.
ـ از نظر آمادگی یکانها در تنگنا قرار گرفته بودند و به ویژه از نظر مواد غذایی محدودیت مواد فاسد شدنی و آرد کاملاً محسوس بود.
ـ عناصر ضد انقلاب در فواصل مختلف با خمپاره انداز، تیربار و تفنگ، نفرات و تأسیسات داخل سربازخانه را زیر آتش می گرفتند.
ـ در طول شبانه روز تردد در سربازخانه با رعایت اقدامات احتیاطی و تأمینی انجام می گرفت.
ـ مسئولان لشکر برای تردد به فرودگاه از بالگرد استفاده می کردند.
ـ مهندسی لشکر مأموریت یافته بود که جاده ای از سربازخانه در حاشیه کوه آبیدر و روستای حاجی آباد، پس از برقراری تأمین احداث نماید. احداث و تردد در همین جاده هم بی خطر نبود.
ـ یکان های تیپ 1 لشکر در سه منطقه فرودگاه سنندج، سه راهی سقز و سد قشلاق و ابتدای محور مریوان حوالی روستای نَوَره مستقر بودند.
‌ـ عناصری از یکان دژبان و قرارگاه لشکر 28 در باشگاه افسران داخل شهر و تپه مشرف به تأسیسات رادیو و تلویزیون مستقر بودند ودر محاصره قرار داشتند و هیچ گونه ترددی ممکن نبود. از نظر تغذیه و آب آشامیدنی، مخصوصاً در باشگاه افسران شدیداً در مضیقه بودند.

ـ هیچ گونه رفت و آمد زمینی ممکن نبود، مگر به صورت محدود و ناشناس، حتی تمام درب ها و پنجره ها با کیسه شن حفاظت می شدند.

«روحیه نفرات، به ویژه در باشگاه افسران در حد بسیار پایینی قرار داشت و هر لحظه بیم سقوط باشگاه افسران وجود داشت. ضد انقلاب فشار زیادی روی باشگاه وارد می کرد، چند نفر از سربازان که شهید شده بودند پیکرآنها تخلیه نشده و همین امر روحیه همگی را خراب کرده بود.
ـ در داخل لشکر دو سه مورد بمب گذاری انجام گرفت که خوشبختانه دو مورد را گروه کاوش، یافته و خنثی کردند.
ـ یک شب هنگامی که فرمانده ی لشکر وقت در اتاق توجیه، جلسه هماهنگی تشکیل داده بود، یک خمپاره 120 روی سقف شیروانی ستاد لشکر منفجر و ضایعاتی به بار آورد که خوشبختانه تلفات جانی در پی نداشت.
بلافاصله تاریکی مطلق برقرار و مسئولان متفرق شدند. معلوم بود که اطلاعات تشکیل جلسه توسط عوامل داخل سربازخانه، به خارج داده شده بود.
ـ در اثر تیراندازی خمپاره و یا تیر مستقیم ضد انقلاب چند نفر یا به شهادت رسیدند و یا مجروح شدند که اکثراً سرباز بودند.
ـ لشکر امکانات کافی برای کمک به سربازخانه های خود در مریوان، سقز، بانه، و سردشت را نداشت. حتی برای کمک به باشگاه افسران ناتوان بود، زیرا عناصر لشکر به صورت تجزیه، در نقاط مختلف ودور از هم، درگیر بودند.
ـ لشکر از نظر تعداد سرباز به شدت دچار کمبود بود.
لشکر به تنهایی قادر به مقابله با دشمن نبود
ستاد لشکر و فرماندهان برای مقابله با حوادث، با ایجاد مداومتکار و آماده کردن یکان ها، تلاش زیادی می کردند، اما به نظر می رسید که لشکر به تنهایی قادر به مقابله با عناصر ضد انقلاب نمی باشد، زیرا در سنندج سپاه پاسداران و ژاندارمری و عناصر شهربانی به کلی تعطیل و تأسیسات آنها در اختیار ضد انقلاب بود. در چنین شرایطی انتظار می رفت که نیرویی توسط نزاجا برای تقویت لشکر اعزام گردد.
لازم به ذکراست که لشکر حتی برای حفاظت از زاغه های مهمات که از حساسیت ویژه ای برخوردار بودند، از عناصر باقیمانده ی گردان های 329 پدافند، گردان مهندسی و گردان مخابرات لشکر استفاده می کرد. ازجمله تلاش های توپخانه ی لشکری درآن روزهای بحرانی، سازماندهی تیم های بررسی «قیف انفجار»(6) و اجرای ضد آتش بود که سرانجام موفق شدیم خمپاره اندازهای متحرک ضد انقلاب را که سوار بر وانت جاسازی شده بودند و از پشت ارتفاعات، اجرای آتش می کردند را منهدم کنیم. لازم به ذکراست که هم فرمانده و هم ستاد لشکر از مراجعت دو گردان پیاده به سرباز خانه‌، برای آنکه نیروی حفاظت از سربازخانه تقویت شده بود، خوشحال بودند.
از آنجایی که تردد زمینی قطع شده بود و تیراندازی روی سربازخانه هم اجازه فرود بالگرد را نمی داد، در فرودگاه سنندج نیز تأمین فرود و پرواز هواپیمای باری ارتش نبود. به دستور فرمانده لشکر فرودگاه قدیمی در حوالی زاغه های مهمات، ظرف نصف روز، با همکاری همه یکان های باقیمانده آماده شد.
ورود صیاد شیرازی و همراهان به سربازخانه
به هر حال دراین شرایط بود که جناب سرگرد صیاد شیرازی با همراهی سروان هاشمی، برادر بروجردی و برادر رحیم صفوی و تعدادی سپاهی با بالگرد در یکی از روزها در سربازخانه نشستند و بلافاصله بالگرد به محل امنی در حوالی بیمارستان لشکر جابه جا شد. جناب صیاد شیرازی، برادر بروجردی، برادر رحیم صفوی و سروان هاشمی به ستاد لشکر هدایت و توسط رکن 3 لشکر توجیه شدند. پس از توجیه، اتاقی را برای هماهنگی عملیات، در کنار رکن 3 و اتاق توجیه انتخاب و کار سازماندهی هدایت عملیات،بازگشایی خیابان ها و پاکسازی شهر سنندج به صورت مشترک آغاز گردید.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:30:00.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

من محمد حافظی هستم در سال 1374 که به خدمت مقدس سربازی اعزام شده بود. از همان اوایل در کمیسیون نگهداری اسرای جنگ تحمیلی (کمیته بهداشت و درمان) مشغول به کار شدم و بیشتر کارهای اداری کمیته را انجام می دادم من محمد حافظی هستم در سال 1374 که به خدمت مقدس سربازی اعزام شده بود. از همان اوایل در کمیسیون نگهداری اسرای جنگ تحمیلی (کمیته بهداشت و درمان) مشغول به کار شدم و بیشتر کارهای اداری کمیته را انجام می دادم. کار مهمی که من انجام دادم پیرامون مراحل فوت اسرای عراقی بود که این کار را زیر نظر هلال احمر جمهوری اسلامی و پزشک قانونی انجام دادم. شرح این مراحل به این ترتیب است که برای فوت شدگان از طرف پزشک قانونی با ذکر علت فوت، گواهی فوت صادر می شد و آنها را برای دفن، موقت به بهشت زهرا در قطعه خاصی، مطابق آداب شرعی دفن یک میت مسلمان، دفن می کردیم. در پایان جنگ تحمیلی برای اینکه شهدای غریب را تحویل بگیریم، باید اجساد این فوت شدگان را تحویل می دادیم که نبش قبر آنها طبق موازین اسلامی ضروری بود و دشواری کار من از همین جا شروع می شود. روز اول که اقدام به این کار کردیم هشت جنازه درآوردیم. آنقدر این کار دشوار بود که همکاران من شب آن روز نتوانستند راحت بخوابند و در نهایت با قرص مسکن خوابیدند. چون انگیزه ما بازگشت شهدا و آزادگانمان بود، با رنج و مشقت وصف نشدنی این اقدام را تحمل کردیم. در مجموع 890 جنازه را به مدت ده روز بعد از نبش قبر برای تحویل آماده کردیم. گفتنی است که اطلاعات دقیقی را برای هر جنازه باید ثبت می کردیم از جمله تاریخ فوت، تاریخ نبش قبر، هویت چگونگی فوت و اینکه در کجا فوت
شده است. این شهدا را به معراج شهدا تحویل دادیم و بعد از آن به هفده استان که اردوگاه اسیرداری بود و اسیر مدفون داشتیم رفتیم که به دیگر استان ها من خودم تنها می رفتم و با همکارانی که به من معرفی می کردند کارمان را شروع می کردیم. در مجموع 1172 نفر نبش قبر شدند و به معراج شهدای تهران منتقل شدند که از آنجا به پادگان ابوذر برای تبادل منتقل شدند. درآنجا طی مراسم خاصی با امضای سردار میر فیصل باقر زاده و ژنرال حسین الدوری جنازه ی اسیران تحویل و شهدای آزادگان مان را تحویل گرفتیم. زمانی مشخص می شود که این مسئولیت چقدر سخت و ملال آور بود که بدانید من در آن روزها جوان بودم و از نظر روحی آمادگی چنین اقدامی را نداشتم. در حقیقت تنها انگیزه ای که باعث می شد که ما رنج و سختی این اقدام را فراموش کنیم، این بود که با این اقدام می توانستیم شهدای آزادگان را تحویل بگیریم و خدمتی به خانواده محترم آنها کرده باشیم و از اینکه دوستان آگاه یا ناآگاه به من زخم زبان می زدند و در مزاح خود مرا (محمد گورکن) خطاب می کردند، هیچ ابایی نداشتم. به هر تقدیر اسرای مدفون مسلمان بودند و از طرفی خدمت به خانواده شهدا از وظایف همه ماست. امیدوارم که این اقدام ناچیزم در کمیسیون نگهداری اسرا مورد رضایت خداوند متعال قرار گرفته باشد. ذکراین نکته را نیز ضروری می دانم که از بین اسرای مدفون شده ای که ما نبش قبر می کردیم یکی از انها از هم نپاشیده بود و تازگی داشت که او را با همان قد کامل یک انسان داخل تابوت گذاشتیم و مهمتر اینکه در بین شهدای آزادگان ما تعدادی که اجساد مطهرآنها از هم نپاشیده و این تازگی را داشتند زیاد بودند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:31:12.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نارنجک

... با اعلام رمز یا زهرا سلام الله علیها از طریق گردان، نیروهای ما از تونل بیرون آمدند. وقتی در تونل باز شد، به عنوان اولین نفر برای شناسایی بیرون رفتم تا ببینم تونل از چه محلی بیرون آمده است. آیا به پشت دشمن رسیده ایم یا نه. همین که دستم را بیرون کرده و روی زمین گذاشتم، متوجه شدم که دستم به سیم خاردار ابتدای میدان مین دشمن برخورد کرد. کمی دقت کرده و متوجه شدم که از میدان مین عبور کرده ایم و حدوداً 20 تا 25 متر با خاکریز دشمن ریخته و آنان را هلاک کردند و حدود 20 دقیقه بعد از شروع عملیات بود که کانال هندلی سقوط کرد. اما به علت سرعت عملیات و حرکت سریع به سمت هدف اصلی گروهان (سه راه قهوه خانه) پیشروی کرده، که در این شرایط یک موضع تیربار دشمن در گوشه کانال پاکسازی نشده و مدتی بعد به خودروهای ما تیراندازی می کرد. ... با اعلام رمز یا زهرا سلام الله علیها از طریق گردان، نیروهای ما از تونل بیرون آمدند.
وقتی در تونل باز شد، به عنوان اولین نفر برای شناسایی بیرون رفتم تا ببینم تونل از چه محلی بیرون آمده است. آیا به پشت دشمن رسیده ایم یا نه. همین که دستم را بیرون کرده و روی زمین گذاشتم، متوجه شدم که دستم به سیم خاردار ابتدای میدان مین دشمن برخورد کرد. کمی دقت کرده و متوجه شدم که از میدان مین عبور کرده ایم و حدوداً 20 تا 25 متر با خاکریز دشمن ریخته و آنان را هلاک کردند و حدود 20 دقیقه بعد از شروع عملیات بود که کانال هندلی سقوط کرد. اما به علت سرعت عملیات و حرکت سریع به سمت هدف اصلی گروهان (سه راه قهوه خانه) پیشروی کرده، که در این شرایط یک موضع تیربار دشمن در گوشه کانال پاکسازی نشده و مدتی بعد به خودروهای ما تیراندازی می کرد.
به همراه درجه داری به نام اوچ تپه که یکی از درجه داران شجاع خطه شمال بود به داخل کانال برگشته ودیدیم که یک تیربار به سمت دهانه تونل در حال تیراندازی است. همچنین به ما اطلاع دادند که در آن قسمت یکی دو نفر هم به شهادت رسیده اند و تعدادی زخمی شده اند. در نهایت همین درجه دار با پرتاب کردن یک نارنجک به داخل سنگر آنان موفق شد که افراد دشمن را از داخل سنگر بیرون آورده و وادار به تسلیم کند.

زمانی که کانال هندلی سقوط کرد، تعداد بسیاری از افراد دشمن را به اسارت گرفته بودیم و وقتی آنان را به دهانه تونل آوردیم تا از آنجا به عقب بفرستیم، فکر می کردند که ما می خواهیم آنها را به داخل چاه بریزیم، بنابراین التماس می کردند و به جان امام قسم می خوردند.

به هر زحمتی که بود آنان را به داخل تونل بردیم. با دیدن برق کشی تونل و همچنین طول و عرض آن بسیار تعجب کرده بودند و صدای الله الله بلند شده بود. گروهبان اوج تپه از جمله کسانی بود که برای ساخت این تونل زحمات بسیاری کشیده بود. مدتی قبل از عملیات یک بار یکی از دیده بان ها که با سنگر من ارتباط مستقیم داشت، اطلاع داد که دشمن کانال را اشغال کرده ودر حال پیشروی است..
وقتی با گروهبان اوج تپه جلو رفتیم که ببینیم ماجرا چیست، دیدیم که در حقیقت آنجا تعدادی فرغون قرار دارد که وقتی به هم می خورند، صدا ایجاد می کنند. اما وقتی بیشتر پیشروی کردیم و به اواسط تونل رسیدیم دیدیم که سقف تونل ریزش کرده و بر روی فرغون ها ریخته است.
اوج تپه، یکی از رزمندگانی بود که دراین عملیات سهم به سزایی داشت. خودش پرتاب نارنجک را به دیگران آموزش می داد و می گفت که مراقب باشید نارنجک به طرف خودتان برنگرد، اما درآخرین مرحله چنین اشتباهی را مرتکب شده بود. او پس از منهدم نمودن چند سنگر به سنگری می رسد که در گوشه کانال هندلی شکل قرار داشت. وقتی او نارنجک را به داخل سنگر دشمن پرتاب می کند، یکی ازافراد دشمن به سرعت همان نارنجک را بر می دارد و بیرون می اندازد، نارنجک درست در شکم ایشان منفجر می شود.
وقتی به من اطلاع دادند که او مجروح شده، خودم را بالای سرش رساندم. تمام روده اش بیرون ریخته ودر همان حال، گفت : من به تمام شما گفته بودم که شهید می شوم و مادرم را نمی بینم. به او گفتم : نه شما نگران نباش الان تخلیه ات می کنیم. بچه ها او را به همان تونل رساندند اما او در همان جا به شهادت رسید.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:32:06.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]