تسخیر تپه |
تا قبل از آغاز عملیات، قرارگاه مان در پای رودخانه ی کرخه بود.... بعد از اینکه رمز عملیات «یا زهرا(س)» را به ستوان واسطی ابلاغ کردم، ایشان حرکت کردند و بعد از نیم ساعت گفتند: میدان مین دشمن را پاکسازی کرده اند و خود را به تپه ساندویچی رسانده اند. درهمین موقع گروهان دوم و سوم ما نیز پیشروی کرده بودند و با دشمن به سختی درگیر بودند. تا قبل از آغاز عملیات، قرارگاه مان در پای رودخانه ی کرخه بود.... بعد از اینکه رمز عملیات «یا زهرا(س)» را به ستوان واسطی ابلاغ کردم، ایشان حرکت کردند و بعد از نیم ساعت گفتند: میدان مین دشمن را پاکسازی کرده اند و خود را به تپه ساندویچی رسانده اند. درهمین موقع گروهان دوم و سوم ما نیز پیشروی کرده بودند و با دشمن به سختی درگیر بودند. از فرمانده دیده بان توپخانه خواستم که تقدم آتش را به گروهان یکم بدهد. بعد ستوان واسطی به اطلاع داد که برای تسخیر دوم حرکت کرده ام...
در حقیقت هدف اصلی گروهان یکم رسیدن به تپه آخر بود و تپه ساندویچی و تپه دوم، هدف های واسطه محسوب می شدند. گروهان یکم برای تسخیر هدف دوم حرکت کردند، بی سیم چی مرا با اسم رمز صدا زد، سپس گفت که متأسفانه ستوان واسطی شهید شده است. به او گفتم که آنجا از ارشدترین افسرها و درجه داران چه کسی است ؟ گفت : : فقط گروهبان مقیسه است که در حال جنگ است. گروهبان مقیسه سرباز شجاعی بود.
در یک عملیات گشتی، برایش تقاضای ارتقاء درجه کردم که به دلیل رشادت او تصویب شد و به گروهبان سومی رسیده بود.
به بی سیم چی گفتم که می خواهم با گروهبان مقیسه صحبت کنم. مقیسه با خونسردی تمام جوابم را داد. به او گفتم که از این به بعد تو فرمانده ی گروهان هستی. او هم اطاعت امر کرد و گفت : نگران نباشید من این جا هستم، ما به امید خدا تپه ی دوم را هم از دست دشمن خواهیم گرفت.
وقتی صحبت ها تمام شد، دسته ی احتیاط را به سرپرستی گروهبان حبیبی به سمت آنها فرستادم. دسته حرکت کرد، اما هنوز به وسط های راه نرسیده بود که بسی سیم چی دسته اطلاع داد، گروهبان حبیبی در اثر ترکش خمپاره دشمن زخمی شده و به عقب تخلیه شده است. یک گروهبان سه وظیفه در آن دسته بود که مأموریت هدایت دسته را به ایشان محول کردم. البته قبلاً تمام نیروهای ما شناسایی آنجا را داده بودند و تمام قسمت ها را وجب به وجب می شناختند. از این نظر ما هیچ مشکلی نداشتیم تا آن گروهبان نتواند دسته را هدایت کند. افسرعملیات، سروان ارضی فر دستور دادم که با بیست، سی نفر سرباز احتیاط از پای همین تپه خودش را به تپه ساندویچی برساند و از آنجا به گروهبان مقیسه ملحق شود تا فرماندهی گروهان یکم را به عهده بگیرد. ایشان هم حرکت کردند تا از همان شیار خودشان را به پشت تپه ساندویچی به گروهبان مقیسه برسانند. بعد از 45 دقیقه سروان ارضی فر گزارش داد که پای تپه دوم هستم و ازاین ساعت فرماندهی گروهان یکم را به عهده گرفته ام. به هر حال خیالم از طرف گروهان یکم راحت شد. سپس گروهان دوم گزارش کرد که ما الان داخل سنگرهای دشمن ریختیم و جنگ تن به تن شروع شده است. با توکل به پروردگار می رویم که کار دشمن را تمام کنیم. آنها خواستند که آتش توپخانه و آتش های سلاح های سنگین را زیاد کنیم. بلافاصله به افسر رابط توپخانه و فرماندهی سلاح های سنگین دستورات لازم را ابلاغ کردم.
گروهان سوم هم به همین ترتیب مقداری از سنگرهای دشمن را گرفته بود و مشغول پاک کردن بقیه مناطق اشغالی بود. سروان عرضی فر گزارش کرد که تپه دوم را تصرف کرده ایم و ما در قرارگاه با صدای تکبیرمان شکر خداوند را به جای آوردیم. به عرضی فر دستور دادم که برای تصرف هدف اصلی که همان تپه سوم بود، خودش را آماده کند تا دسته ای که ازاین شیار فرستاده بودم به او ملحق شود. اما او گفت که دیگر نیازی به نیرو ندارم و الان توانایی این را دارم که به تپه سوم هم حمله کنم. باز هم از افسر رابط توپخانه خواستم که تمام آتشش را به پشت تپه سوم انتقال بدهد تا این گروهان بتواند مأموریتش را به خوبی انجام دهد. ما در کوت کاپن مشکل داشتیم چون دشمن مسلط به ما بود. دراینجاها ارتفاعات را اشغال کرده بود و ما در زمین های صاف مقابلش قرار گرفته بودیم. گروهان دوم و سوم به ترتیب گزارش کردند که منطقه را پاکسازی کرده و مشغول تخلیه اسرا به عقب هستند. آنها زخمی ها و شهدایمان را با آمبولانس هایی که همراه داشتند به عقب تخلیه می کردند. آنها به خوبی تحکیم هدف را انجام می دادند. بعد نیم ساعت دیگر عرضی فر گزارش داد که ما تا وسط های تپه پیشروی کرده اند و بعد ازمدتی فرصت پیدا کردم، آمبولانسی را فرستادم تا جنازه شهید واسطی را به عقب تخلیه کنند، روحش شاد. افسر شجاعی بود. بی سیم چی اش می گفت : این افسر در جنگ تن به تن ودر پای تپه دوم شهید شده است.
شکر خدا را به جا آوردم که دیگر منطقه کوت کاپن را این قدر منطقه حساسی بود، با حداقل تلفات ممکن، به دست رزمندگان گروه رزمی 174 فتح شد و ما وقتی روبه رویمان را نگاه می کردیم، نیروهای دشمن را می دیدیم که در حال فرار بودند. اینها از سه راه قهوه خانه آمدند که بروند تخلیه شوند، اما روی تپه یکم، دوم و سوم به دست رزمندگان اسیر شده بودند.
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:33:20.
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
بازماندگان کربلای شش مدت ها بود که جسدش در بین خط خودی و نیروهای بعثی قرار داشت. می گفتند از عملیات کربلای 6 در آن جا مانده است. وقتی از پشت خاکریز به منطقه چشم می دوختم، با خود می گفتم :«او کیست؟ چگونه شهید شده؟ چرا تک و تنها آن جا افتاده؟و...» مدت ها بود که جسدش در بین خط خودی و نیروهای بعثی قرار داشت. می گفتند از عملیات کربلای 6 در آن جا مانده است. وقتی از پشت خاکریز به منطقه چشم می دوختم، با خود می گفتم :«او کیست؟ چگونه شهید شده؟ چرا تک و تنها آن جا افتاده؟و...» به سرعت خودم را به دسته یکم رساندم. عابدی در حالی که جسد را روی دوشش گذاشته بود همراه سربازی که برای کمک به استقبالش رفته بود، به خاکریز نزدیک می شد. آر. پی.جی مسلحی در دست سرباز بود که به آن شهید تعلق داشت. جلو رفتم و ماجرا را پرسیم. عابدی گفت : «جناب سروان، لحظه ای که باران شدت گرفت، احساس کردم که اگر بروم و جسد را بردارم، دشمن متوجه نمی شود. این فکر طوری غافلگیرم کرد که یادم رفت با شما هماهنگی کنم. بی اختیار به طرفش دویدم و او را روی دوشم گذاشتم. آر.پی.جی اش کمی آن طرف تر افتاده بود، آن را هم برداشتم و با همه سنگینی، شروع به دویدن کردم هنوز از دیدگاه عراقی ها فاصله زیادی نگرفته بودم که نیروهای بعثی متوجه من شدند و به طرفم تیراندازی کردند، اما به خواست خداوند حتی یک گلوله هم به من اصابت نکرد.» از فرط شادی او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم، ولی او سرش را پایین انداخت. ناراحت به نظر می رسید! پرسیدم «چی شده؟ چرا ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟» عابدی در حالی که سرش پایین بود، گفت : «جناب سروان اسلحه ام را جا گذاشتم.» جرم سنگینی بود، علاوه بر آن بدون هماهنگی دست به این کار زده بود. نمی دانستم چگونه مسئله را به اطلاع فرمانده گردان برسانم. در این افکار غوطه ور بودم که عابدی گفت : «جناب سروان نگران نباشید، خودم سر فرصت آن را می آورم.» در یکی از همین شب ها، بچه ها مثل همیشه مشغول راز و نیاز با خدای خویش بودند هرکس در گوشه ای تنها، ناله های جانسوزی سر داده بود، آن شب این ناله ها و نیایشها تا صبح ادامه پیدا کرد، تا این که بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، تجهیزات نبرد بسته شد و گروه ها برای انجام مأموریت شناسایی آماده شدند. فرمانده یکان هم بعد از این که تذکرات لازم را به بچه ها داد و فرمان حرکت را صادر کرد. لحظه وداع فرا رسید. بچه ها یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و هر کس از دیگری طلب حلالیت می کرد. آنها در این بین سفارش هایی هم به یکدیگر می کردند که همان جا در دل خاک نهان شد و جز پروردگارشان کس دیگری زمزمه هایشان را نشنید و نفهمید. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:53:44.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مقاومت حماسه ای سربازان در باشگاه افسران با توجه به موقعیت جغرافیایی شهر سنندج، به طور کلی تمام قسمت های شهر و جاده های ورودی به شهر، در دست گروهک های ضد انقلاب بود. پادگان لشکر 28 سنندج، در قسمت غربی شهر در محاصره کامل بود و نیروهای خودی به طور معجزه آسایی پادگان را در اختیار داشتند. با توجه به موقعیت جغرافیایی شهر سنندج، به طور کلی تمام قسمت های شهر و جاده های ورودی به شهر، در دست گروهک های ضد انقلاب بود. پادگان لشکر 28 سنندج، در قسمت غربی شهر در محاصره کامل بود و نیروهای خودی به طور معجزه آسایی پادگان را در اختیار داشتند. رفت و آمد بین فرودگاه و پادگان به وسیله بالگرد انجام می گرفت. در قسمت شرق، تنها همین فرودگاه و ساختمان رادیو و تلویزیون و دیدگاه به وسیله ی یکان های ارتش حفظ می شد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:54:30.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
صحنه به یادماندنی در حالی که مشغول بار زدن تجهیزات بودیم، یکی از سربازان با عجله خودش را به من رساند و گفت :«شما در قسمت درب شرقی راه آهن، ملاقات دارید». وقتی به درب شرقی رفتم، خانم مؤمنه و محجبه ای را دیدم که به شدت گریه می کرد. همین که مرا دید، شروع کرد به قسم دادن و اصرار و التماس که پسرش را به جبهه نبریم. به او گفتم : «پسر شما کیه ؟ اسمش چیه؟» گفت : «سید محمود حسینی». در حالی که مشغول بار زدن تجهیزات بودیم، یکی از سربازان با عجله خودش را به من رساند و گفت :«شما در قسمت درب شرقی راه آهن، ملاقات دارید». نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:55:03.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پشتیبانی خداوند! روز 1359/7/7 هوا داشت روشن می شد. با خودم فکر کردم چه خوب بود اگر ما با توپخانه یا هواپیما پشتیبانی می شدیم. چرا که نفراتمان اندک است و روشنی روز هم به ضرر ماست... در حالی که نگاهم متوجه پشت سر بچه ها بود و هنوز از این فکر خارج نشده بودم، ناگهان جیپ لندروری را دیدم که در مسیر پشت جنگل ـ پشت سرما ـ در حرکت بود و قدری آن طرف تر، نزدیک کانال آب، توقف کرد. روز 1359/7/7 هوا داشت روشن می شد. با خودم فکر کردم چه خوب بود اگر ما با توپخانه یا هواپیما پشتیبانی می شدیم. چرا که نفراتمان اندک است و روشنی روز هم به ضرر ماست... در حالی که نگاهم متوجه پشت سر بچه ها بود و هنوز از این فکر خارج نشده بودم، ناگهان جیپ لندروری را دیدم که در مسیر پشت جنگل ـ پشت سرما ـ در حرکت بود و قدری آن طرف تر، نزدیک کانال آب، توقف کرد. دویدم و به سرعت، خودم را به آنها رساندم. به کسی که دوربین در دستش بود، نزدیک شدم و در حالی که هنوز نفس نفس می زدم، خواستم با او صحبت کنم که.. آن دو نفر او جلو آمدند و گفتند :«جناب سروان ! ایشان سرهنگ فروزان، فرمانده ژاندارمری هستند. مؤدب صحبت کنید!» خوشحال شدم و گفتم :«جناب سرهنگ! مابا آمادگی کامل، قصد حمله به عراقی ها را داریم. موقعیت مان هم بسیار مناسب است. اما بدون هماهنگی از گردان جدا شده ایم و و پشتیبانی نداریم. خواهش من این است که شما برای ما پشتیبانی هوایی درخواست کنید. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:55:45.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نبرد در ساحل کرخه درگیری در ساحل کرخه با از کار انداختن و کشتن سرنشینان یک نفربر عراقی که از آب گذشته بود آغاز شد. بعد، یک سرباز عراقی که با شنا ازآب عبور کرده بود و در حالی که لخت بود و داشت خودش را خشک می کرد، بچه ها حتی به او فرصت ندادند که اسلحه اش را بردارد و... حالا دیگر هر کس پا به ساحل شرقی رودخانه می گذاشت، در تیررس ما بود. از جمله چند عراقی دیگر که کمی آن سوتر تن به آب زده بودند و مثل اینکه در استخرخانه شان شنا می کنند، قهقه های مستانه شان به آسمان بلند بود... و به خدا که در تمام عمر، صحنه ای دلخراش تر ازاین صحنه و این همه سرخوشی دشمن درآب و خاک میهنم ندیده بودم! درگیری در ساحل کرخه با از کار انداختن و کشتن سرنشینان یک نفربر عراقی که از آب گذشته بود آغاز شد. بعد، یک سرباز عراقی که با شنا ازآب عبور کرده بود و در حالی که لخت بود و داشت خودش را خشک می کرد، بچه ها حتی به او فرصت ندادند که اسلحه اش را بردارد و... حالا دیگر هر کس پا به ساحل شرقی رودخانه می گذاشت، در تیررس ما بود. از جمله چند عراقی دیگر که کمی آن سوتر تن به آب زده بودند و مثل اینکه در استخرخانه شان شنا می کنند، قهقه های مستانه شان به آسمان بلند بود... و به خدا که در تمام عمر، صحنه ای دلخراش تر ازاین صحنه و این همه سرخوشی دشمن درآب و خاک میهنم ندیده بودم! نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:56:53.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آزمون ایثار شرایط سختی به ما رو کرده بود. تانک ها و نفربرهای عراقی به سرعت به سوی مواضع ما در حال پیشروی بودند. با سقوط مواضع ما در عین خوش خطوط عملیاتی «دوسلک» و «سایت» ازجناح راست تهدید می شد و شدیداً زیرآتش توپخانه دشمن قرار داشت. سربازانی که با من بودند (داوطلبانی که با من از منطقه احتیاط به خطوط پدافند آمده بودند)، از دستور عقب نشینی آگاه نبودند و چون می دیدند که ما مصصم هستیم که بعد از آتش تهیه دشمن شرایط سختی به ما رو کرده بود. تانک ها و نفربرهای عراقی به سرعت به سوی مواضع ما در حال پیشروی بودند. با سقوط مواضع ما در عین خوش خطوط عملیاتی «دوسلک» و «سایت» ازجناح راست تهدید می شد و شدیداً زیرآتش توپخانه دشمن قرار داشت. سربازانی که با من بودند (داوطلبانی که با من از منطقه احتیاط به خطوط پدافند آمده بودند)، از دستور عقب نشینی آگاه نبودند و چون می دیدند که ما مصصم هستیم که بعد از آتش تهیه دشمن، قاطعانه از منطقه دفاع کنیم، جلوی تعدادی از سربازان در حال عقب نشینی را می گرفتند و سعی داشتند با تهدید و تیراندازی، آنها را متوقف کند و در موضع نگه دارند، اما سودی نداشت؛ چرا که آنها هم دستور عقب نشینی داشتند. اما نه؛ تمام بچه هایی که آنجا بودند و مانده بودند، (دو نفر درجه دار و حدود بیست نفر سرباز)، همه تصمیم گرفتند که باز هم بمانند و مقاومت کنند و حتی کشته شوند، تا هرگز صحنه های دلخراش پیروزی و سرخوشی دشمن را نبینند و این تصمیم آنها، فضل خدا بود بر همه ما (سه گروه)؛ چون اگراین عده قلیل هم عقب نشینی می کردند، عراقی ها به راحتی همه را دور زده و اسیر می کردند.... به هر حال، ما تصمیم گرفتیم برخلاف دو گروه رزمی دیگر، بمانیم و تا آخرین نفس بجنگیم و تن به عقب نشینی ندهیم... می گویم «ما»، چون دلم می خواهد از آنها به شمار آیم. از آن سربازان جوان کم سن و سال و گمنام که وقتی نزدشان از «ماندن ودفاع کردن» سخن گفتم، دیگر هرگز از «رفتن» کلمه ای بر زبان نیاوردند و پس از آن نیزهمه حرف هایشان بوی «ایستاد تا کشته شدن» می داد! چهره هایشان لحظه به لحظه، روشن تر می شد و حرف ها و کلماتشان هم صاف تر و حکیمانه تر... و من می دیدم و حقیقتاً می دیدم که «بی تعلقی» چه اندازه سازنده است... گفتند می ایستم و با تمام وجود شان ایستاده بودند. شاید در همین روزها و همین جاها بود که «شهادت» و «ایثار» پس از هزار و چهارصد سال، دوباره به یک فرهنگ تبدیل می شد! نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:57:31.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
میهمانی وقتی در قله ی ابوالفتح سردشت بودیم، کار ما دیده بانی بود. یک بار سرباز مرتضی عمومی که او هم از گروه 22 شهرضا بود و در نقطه دیگر مستقر بودند، به ملاقاتم آمد. برای او چایی ریختم. عمویی گفت :«برویم بیرون قدم بزنیم.» گفتم :«یک چایی دیگر بخوریم.» بعد وقتی مشغول خوردن چایی دوم بودیم، خمپاره ای به پشت سنگر خورد که اگر ما بیرون رفته بودیم، مورد هدف همان خمپاره قرار می گرفتیم وقتی در قله ی ابوالفتح سردشت بودیم، کار ما دیده بانی بود. یک بار سرباز مرتضی عمومی که او هم از گروه 22 شهرضا بود و در نقطه دیگر مستقر بودند، به ملاقاتم آمد. برای او چایی ریختم. عمویی گفت :«برویم بیرون قدم بزنیم.» گفتم :«یک چایی دیگر بخوریم.» بعد وقتی مشغول خوردن چایی دوم بودیم، خمپاره ای به پشت سنگر خورد که اگر ما بیرون رفته بودیم، مورد هدف همان خمپاره قرار می گرفتیم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:58:07.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پوتین مدتی سرباز شهید صیاد شیرازی بودم. در همان روزهای اول، ارادتی به ایشان پیدا کردم. یک بار برای آن که خدمتی به ایشان کرده باشم، پوتین های ایشان را واکس زدم. مدتی سرباز شهید صیاد شیرازی بودم. در همان روزهای اول، ارادتی به ایشان پیدا کردم. یک بار برای آن که خدمتی به ایشان کرده باشم، پوتین های ایشان را واکس زدم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:58:37.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اولین شهید وقتی جنگ شروع شد، اکثر نیروهای ما داوطلب اعزام به جبهه شدند. ما با آنکه یک واحد لجستیکی بودیم و باید تعمیر و نگهداری انجام می دادیم، با این حال نمی توانستیم به خواست انبوه داوطلبان اعزام به جبهه جواب رد بدهیم؛ فقط سعی می کردیم نیروهای متخصص را برای کارهای تخصصی نگاه داریم. وقتی جنگ شروع شد، اکثر نیروهای ما داوطلب اعزام به جبهه شدند. ما با آنکه یک واحد لجستیکی بودیم و باید تعمیر و نگهداری انجام می دادیم، با این حال نمی توانستیم به خواست انبوه داوطلبان اعزام به جبهه جواب رد بدهیم؛ فقط سعی می کردیم نیروهای متخصص را برای کارهای تخصصی نگاه داریم. غازی به ره شهادت اندر تک و پوست در روز قیامت این به آن کی ماند نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:59:24.
حدود یک سال از عملیات غرور آفرین کربلای 6 می گذشت، اما پیکر مطهر آن شهید همچنان روی زمین افتاده بود و زیر دیدگاه دشمن بعثی قرار داشت. آرایش تاکتیکی خط هم طوری بود که دسترسی به او غیر ممکن بود. از طرف دیگر تحمل این همه مظلومیت برایم دشوار بود، بنابراین تصمیم گرفتم با کمک یکی از بچه ها، عملیاتی برای انتقال پیکر آن شهید انجام دهیم. سرباز حسین خلج قبل از همه آمادگی اش را اعلام کرد. پس از صحبت های لازم، قرار شد همان شب عملیات صورت گیرد. پیش از حرکت، گروهی از بچه ها دور ما حلقه زدند و اصرار کردند که آنها را نیز همراه خود ببریم. از این میان گروهبان «عیدی قدم» بیش از همه شور و اشتیاق نشان می داد. اشکی که از چشمانش سرازیر بود، از حال درونش خبر می داد. از همه خداحافظی کردیم. پس از آرامش نسبی منطقه، به طرف تپه به راه افتادیم.راهی را انتخاب کردیم که در دید دشمن نباشد. لحظاتی بعد به تپه ی عمران رسیدیم. نیروهای بعثی نزدیک تپه ی 401 مستقر بودند. حدود 100 متر از آنها فاصله داشتیم. باید خیلی سریع و با احتیاط این مسیر را طی می کردیم تا به دیدگاه های دشمن برسیم. مسیر، طولانی تر از قبل به نظر می رسید. صدای گلوله های ژ-3
که بین دیدگاه های خودی و دشمن رد و بدل می شد، چنان طنین سهمناکی داشت که گویی گلوله یا خمپاره است. هر لحظه به دیدگاه دشمن نزدیک تر می شدیم. ناگهان آتش دو طرف خاموش و سکوت سنگینی بر فضای منطقه حاکم شد.
در سکوت مطلقی که بر منطقه حاکم بود، صدای شکستن چیزی را زیر پایم احساس کردم. «حسین» خودش را به من نزدیک کرد و آهسته گفت :«جناب سروان چه بود؟»
گفتم : «نمی دونم» با احتیاط خم شد و آن را برداشتم. یک مین گوجه ای بود ! از تعجب نزدیک بود که چشمانم از حدقه خارج شود. باور کردنی نبود. فشار و سنگینی بدنم آن را خراب کرده بود ولی به درخواست خداوند کریم، مین منفجر نشد و هیچ صدمه ای به ما نرسید. حالا در یک میدان مین قرار داشتیم. تاریکی بیش از حد، نداشتن دوربین دید در شب و برخورد با میدان مین شناسایی نشده، باعث شد تا ادامه عملیات را به شب های آینده موکول کنیم.
از ساعات اولیه صبح روز بعد، باران شدیدی شروع به باریدن کرد. ساعت هفت صبح بود که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. گوینده بی مقدمه گفت : «جناب سروان عابدی جسد را آورده » با شنیدن خبر یکه خوردم، زیرا که قرار نبود کسی برای آوردن جسد برود، آن هم بدون هماهنگی و دستور.
نگاهی به آن دلاور شهید انداختم. لباس شیمیایی بر تن داشت. با وجود این که نزدیک به یک سال از شهادتش می گذشت، به نظر می رسید چند روز پیش به شهادت رسیده است. دستم را زیر لباس شیمیایی داخل جیب پیراهنش کردم. محتویاتش عبارت بود از یک قطعه عکس، یک برگه مرخصی و یک برگه مشخصات که بر آن نوشته شده بود: «جمشید آزموده گروهبان سوم، گردان 183، بچه مازندران.»
مشخصات او را به سرعت به گردان اطلاع دادم. به دستور فرمانده گردان پیکر مطهر شهید را برای انتقال آماده کردیم. به گروهبان امانی که تازه به یکان ما منتقل شده بود ابلاغ کردم که تعدادی از بچه ها را برای انجام مراسم
تشییع جنازه آماده کند. او مهارت خاصی در این کار داشت. پس از انجام تدارکات لازم و آماده شدن گروه، با انجام تشریفات و احترامات خاص نظامی پیکر پاک شهید آزموده را به عقب فرستادیم.
روز بعد، حوالی ظهر، دوباره باران شدیدی شروع به باریدن کرد. عابدی هم از فرصت استفاده کرد، با انجام تشریفات و احترامات خاص نظامی پیکر پاک شهید آزموده را به عقب فرستادیم.
روز بعد، حوالی ظهر، دوباره باران شدیدی به باریدن کرد. عابدی هم از فرصت استفاده کرد، با پشتیبانی آتش بچه ها، اسلحه اش را که در برابر دید و تیر مستقیم نیروهای بعثی قرار داشت، برداشت و با سرعت خودش را به خاکریز خودی رساند. به دنبال این ماجرا برای عابدی و خلج از گردان تقاضای تشویقی کردم که پس از طی سلسله مراتب اداری، هر دوی آنها به درجه گروهبان سومی مفتخرشدند.
با انجام این عملیات، بچه های گروهان روحیه تازه ای گرفتند. همه دوست داشتند وارد گروهان ما شوند و برای گشت رفتن و ضربه زدن به دشمن بعثی، داوطلب می شدند. شادی و اعتماد به نفس در چشمان همه ی آنها موج زد. (1)
منادیان نور (2)
تیرماه 1367 بار دیگر در منطقه ی جنوب حماسه ای تازه آفریده شد. دشمن در عملیاتی از پیش تعیین شده، به طرف نیروهای اسلام یورش آورد و طی مدت چند ماه، کلیه ی خطوط مرزی جنوب، از فاو تا ابوغریب را به تصرف خود را در آورد. نیروهای بعثی بعد از ضربه هایی که به قسمت چپ و راست و عمق لشکر 92 وارد آوردند، در منطقه ی کوشک و المهدی پیشروی خود را ادامه دادند و پس از مدت کوتاهی با صدها تانک و نفربر و چند لشکر زرهی و پیاده ـ مکانیزه، وارد جاده ی اهواز ـ خرمشهر شدند.
در طول این مدت جاده ی اهواز ـ خرمشهر از سه راه ترابری تا حوالی شلمچه جولانگاه نیروهای بعثی شده بود و دشمن از خدا بی خبر با تلاش پیگیر، سلاح های به جا مانده و غنایم جنگی را از طریق جاده کوشک، به پشت جبهه منتقل می کرد.
در آن روزهایی که سایه شوم نیروهای بعثی بر سراسر دشت سایه افکنده بود، هنگامی که خورشید با نگاهی گریان در دشت جنوب غروب می کرد. این بیابان حال و هوای دیگری داشت. سنگرهای نیمه سوخته و ادوات منهدم شده و دود ناشی از سوختن آنها، تمام دشت را فرا گرفته بود. صدای عارفانه رزمندگان اسلام، از داخل سنگرها به گوش می رسید و شب زنده داران عاشق را در حالی که سر بر روی خاک نهاده بودند، عاشقانه با معبود خویش راز و نیاز می کردند.
زمزمه های مناجات و راز و نیاز در سرزمینی که تمام ذراتش با خون شهدای عزیز معطرشده بود، ادامه داشت و آنها با قلبی سرشار و روحی شعله ور ازعشق به خدا که برتر و والاتر از تمام سلاح های دنیوی بود، به مبارزه با دشمن تا دندان مسلح ادامه می دادند.
از جمله واحدهایی که در آن زمان حماسه هایی جاویدان آفرید و نام خود را برای همیشه در تاریخ ثبت کرد، لشکر92 زرهی خوزستان بود.
آن روزها این توفیق نصیبم شد که همراه چند نفر از دوستان در گروهان شناسایی این لشکرکه معروف به «چشم لشکر » بود، خدمت کنم. فرماندهی این یکان را ستوان یکم شاه حسینی بر عهده داشت. وقتی که به او می گفتیم : جناب سروان کی ازجنگ دست می کشید؟ در جوابمان می گفت : من با خدای خودم عهد بسته ام که تا پایان این نبرد در برابر دشمن بایستم. می خواهم شاهد روزی باشم که رزمندگان اسلام، دشمن بعثی را با خواری و خفت از این سرزمین پاک بیرون می کنند. جالب این که بی سیمچی وی نیز سربازی اهل میانه بود. یادش به خیر، او هم با این که خدمتش تمام شده بود، مرتب می گفت : «من تا آخر با جناب سروان شاه حسینی هستم. یا شهید می شوم یا اینکه برگ تصفیه حسابم را از دستش می گیرم!».
یکان ما واقعاًً یکان نور بود؛ نور خدایی و الهی. هر شب بعد از نماز مغرب و عشا مراسم دعا برقرار می شد و اوج این ناله ها زمانی بود که گروه های شناسایی از عملیات باز می گشتند و آمار شهدا و مجروحین را در جلسه قرائت می کردند. وقتی منادیان با پیکری خسته و خاک آلود، خبر از قامت خمیده یاران می دادند، گویی زمین و زمان به لرزه در می آمد.
گروهان را به سمت منطقه ی مأموریت حرکت کرد. منادیان نور کمر همت بسته، تیغ ها به کف گرفته، عزم فتحی دیگر کردند ؛ همان ها که در سینه های ستبرشان صلابت کوه ها را به سخره گرفته و پهن دشت زمین از استواری گام هایشان شرمگین گشته بود.
حرکت در پنج گروه شناسایی، که به نام های ائمه معصومین (ع) مزین شده بود، آغاز شد. حساس ترین منطقه محور «کربلاـ که گروه «ابوالفضل العباس(ع) ـ در آن محور حرکت را آغاز کرد. این مسیر در چند روز گذشته شاهد وقایع زیادی بود؛ وقایعی که اگر چه در ظاهر، امری بسیار ناگوار و تلخ به نظر می رسید، نهایتش شیرین ترازعسل بود.
مسیر آرام آرام طی می شد. در این روزها خیلی از بچه ها این مسیر را رفتند و برنگشتند. با دیدن آن صحنه ها و یادآوری خاطره مظلومیت های آنها دلمان در آتش می سوخت. در سمت راست جاده، تابلویی قرار داشت که یکی از آیات قرآن با خطی خوش بر روی آن نوشته شده و گرد و خاک معنویت و اخلاص روی آن را پوشانده بود. همین طور که از مقابل تابلو می گذشتم
بعد ازاین که به پایگاه استقرار نهایی رسیدیم و شناسایی های لازم را انجام دادیم، به ما خبر دادند که نیروهای دشمن در حال عقب نشینی هستند. ابتدا فکر کردیم که این هم حیله ای دیگر برای به دام انداختن بچه های ماست. به همین دلیل برای اطمینان از صحت اخبار رسیده بلافاصله با چند نفر از بچه ها برای شناسایی نفوذی آماده شدیم. به لطف خدا این شناسایی هم با موفقیت انجام شد و خبر خوشحال کننده عقب نشینی دشمن قاطعیت یافت. بعد ازانجام مأموریت شناسایی، با رعایت احتیاط های لازم به طرف جاده اهواز ـخرمشهر حرکت کردیم. لحظات بسیار مقدس و به یاد ماندنی بود. حدود 500 متر با جاده فاصله داشتیم که ناگهان بوی عطر دلاویزی به مشام مان رسید. عجیب بود ! خدایا، دراین بیابان این نسیم دل انگیز کجاست !فکر کردیم که شاید این یکی از حقه های دشمن باشد. با نزدیک تر شدن به جاده اهواز ـ خرمشهر، فضا عطرآگین تر شد. در سمت چپ جاده، تابلویی فلزی به چشم می خورد. من از طرف فرمانده مأمور شدم تا موقعیت تابلو را بررسی کنم. بدون معطلی به طرف تابلو حرکت کردم. وقتی با دوربین اطراف تابلو را زیر نظرگرفتم، جسدی را در زیر تابلو دیدم که به صورت درازکش بر روی زمین افتاده بود. تجربه جنگی حکم می کرد که در این گونه موارد شرط احتیاط را به جای آوریم؛ ازاین روی با رعایت احتیاط کامل به جسد نزدیک شدم. وقتی بالای سرش رسیدم، متوجه شدم که پیکر پاک یکی از شهداست که در آن جا افتاده، این بوی عطر معنوی که تا آن روز نظیرش را استشمام نکرده بودم، ازجنازه اوست.
او همان طورکه با لباس و تجهیزات کامل، تازه و دست نخورده باقی مانده بود. گویی ملائک با گلاب بهشتی او را غسل داده بودند، فقط مقدار کمی از خون پاک او از شکاف لب هایش بر صورتش ریخته بود. گویی از شدت گرما به سایه تابلو پناه برده، در همان حال به شهادت رسیده بود. به تابلو نگاه
کردم. بر روی آن نوشته شده بود«شهید اولین کسی است که وارد بهشت می شود.»
صحنه شورانگیزی بود. برای چند لحظه به او خیره شدم و به حالش غبطه خوردم. بعد هم با زبان بی زبانی او شفاعت خواستم. بچه ها که به شدت نگرانم شده بودند، با سرعت به طرفم دویدند. همه با هم دور تا دور گُل بهشتی حلقه زدیم. تعدادی از بچه ها گوشه ای از خاک پیرامون او را برای تبرک برداشتند. بعضی از آنها هم سر بر روی پیکر او گذاشتند و گریه کردند.
بعد از ادای احترام به پیکر معطر و مطهر آن شهید، او را بر روی دست ها بلند و در محل شهادتش تشییع کردیم. همین طور که به پیکر آن شهید نگاه می کردم، زیر لب گفتم :«ای راویان نور، برندگان واقعی این رزمگاه شما هستید. برخیزید و ببینید که با خون پاکتان خاک میهن اسلامی معطر گردیده و از لوث وجود دشمن پاکسازی شده است.»
ادامه مطلب
باشگاه افسران هم پایگاه حماسه ساز دیگری بود که بین سی تا چهل نفر از نیروها لشکر 28 ـ عمدتاً سرباز و تعدادی درجه دار و دوسه نفر سرباز از پیشمرگان کُرد مسلمان ـ حدود چهل روز با مقاومت شدید و با دادن تعدادی شهید و مجروح و تحمل گرسنگی و تشنگی آن را حفظ کردند. این مقاومت و فداکاری نقطه عطف حماسه ای پر افتخار ودرخشان برای نیروهای ارتش است که آن را باید به خوبی برای کارکنان فعلی و آینده بیان کرد.
ادامه مطلب
وقتی به درب شرقی رفتم، خانم مؤمنه و محجبه ای را دیدم که به شدت گریه می کرد. همین که مرا دید، شروع کرد به قسم دادن و اصرار و التماس که پسرش را به جبهه نبریم. به او گفتم : «پسر شما کیه ؟ اسمش چیه؟» گفت : «سید محمود حسینی».
سید محمود حسینی، سربازی مؤمن و معلم قرآن بود، به همین خاطر، او را به عنوان مسئول مسجد پادگان انتخاب کرده بودم. وقتی قضیه مأموریت کردستان پیش آمد و سربازها را برای عملیات صحرا می بردیم، به من مراجعه کرد و با گریه و زاری گفت که من هم می خواهم در عملیات کردستان شرکت کنم. همین طور در موقع اعزام به جنوب، دلم می خواست او در پادگان باقی بماند و در عملیات شرکت نکند، ولی او به قدری ناراحت شد که چند نفر را واسطه قرار داد و من با توجه به نگرانی هایی که به وجود آورده بود، سرانجام راضی شدم که او را به منطقه ببرم.
مادرحسینی به من گفت :«پسرم محمود، بچه مؤمنی است. آرام و ساکت است. حالات عجیبی دارد. به دلم برات شده برایش اتفاقی می افتد. او را نبرید!» در حالی که این حرف ها را می زد، به شدت گریه می کرد. آن قدر که همه کسانی که در اطراف بودند، تحت تأثیر او قرار گرفته بودند.
حسینی را صدا کردم. آمد در حضور مادرش به او گفتم که از حرفم برگشته ام و او باید وسایلش را بردارد و برگردد پیش سربازانی که در پادگان باقی مانده اند و باز هم تذکردادم که وجود یک نفر مثل او در مسجد پادگان ضروری است و این هم یک تکلیف است. به علاوه، مادرش هم راضی به رفتن او نیست....
صحنه ی به یادماندنی و جالبی بود... سرباز جوان، وقتی فهمید نارضایتی مادرش باعث این تصمیم من شده، شروع کرد به گریه و التماس. آن قدر گریه کرد و به مادرش التماس کرد که سرانجام مادرش به رفتن او رضایت داد. اگر چه همانجا به من گفت : «قلبم گواهی می دهد که پسرم بر نمی گردد و می دانم که خبرهای بدی به من می رسد، ولی چه کنم که نمی توانم گریه و ناراحتی پسر مؤمنم را تحمل کنم. او را ببرید ولی من، بعد از خدا او را به شما می سپارم». به او گفتم شما او را به خدا بسپارید، ولی مطمئن باشید که من تا زنده و سالمم، در حفاظت از تک تک سربازانم کوشش خواهم کرد و در مورد پسرتان هم قول می دهم که مواظبش باشم.
مادر سرباز سید محمود حسینی، آن روز، با حرف هایم تسلی پیدا کرد و رفت. او را برای بار دوم، وقتی دیدم که مجروح شده بودم و ایشان در بیمارستان به دیدنم آمد. خیلی نگران بود. می گفت :«شما چرا مجروح شدید؟ حالا پسر من چه می شود؟» گفتم :«من او را به خدا سپردم. شما هم سلامت او را از خدا بخواهید!»... و البته چیزی نگذشت که «حسینی» شهید شد. آرام نگرفتن قلب مادر، بی جهت نبود، اما چه می شد کرد. در حالی که همه سلامت این جوان را از خدا می خواستیم، او در مناجات هایش با خدا، شهادت را طلب می کرد...
ادامه مطلب
لندرور را برانداز کردم؛ خودی بود. سه چهار نظامی از آن پیاده شدند و بدون اینکه ما را ببینند، با دوربین دو چشمی، به شناسایی منطقه پرداختند. به یکی از سربازها گفتم که برود و با آنها تماس بگیرد؛ بلکه به کمک این چند نفر خودی و این تنها خودرو، پیغامی را به قرارگاه ستاد مشترک برسانیم. اما سرباز، اظهار ناراحتی کرد و گفت :«جناب سروان! حالا که در اختفای کامل، بالای سر عراقی ها هستیم، فکر نمی کنید که بهتر باشد هر چه سریع تر حساب عراقی ها را برسیم؟»
نظر بقیه هم همین بود. هیچ کدام از بچه ها دلشان نمی خواست این فرصت و موقعیت استثنایی از دست برود. ولی به عنوان مسئول بچه ها، ترجیح دادم پیغام را بفرستم ؛ شاید پشتیبانی شویم، که در آن صورت، هم ضربه مان به دشمن کاری تر می شد و هم نفرات کمتری آسیب می دیدند.
ایشان از آمادگی ما خیلی خوشش آمد و از درخواستم استقبال کرد. بعد با همراهان به داخل جنگل (4) آمد و موقعیت ما را هم دید و قول داد که به محض بازگشت، ترتیب پشتیبانی هوایی و بمباران تجهیزات دشمن را بدهد... قرار گذاشتیم که ایشان از خلبان ها بخواهد که قبل از حمله، با چند بار دور زدن منطقه، به ما فرصت دهند که از منطقه دور شویم...
سرهنگ، قبل از حرکت به سمت دزفول، در آخرین لحظات، دوباره به من اطمینان داد که «من ترتیب بمباران را خواهم داد» و تکرار کرد که «شما حمله کنید....» و سپس حرکت کرد. با رفتن او، من هم به موقعیت قبلی و محل قرارم با سرگرد برگشتم و بعد از اینکه سرگرد را در جریان گذاشتم، نیروها را آرام و با احتیاط، به سمت دشمن حرکت دادیم و در موقعیت جدیدی که به ساحل رودخانه، اشراف کامل داشت مستقر شدیم...
ادامه مطلب
بچه ها دو قایق موتوری دشمن را که مشغول گشت زنی در گدار مرادآباد بودند، زیر نظر داشتند. این گشتی ها گویا به خاطر سر و صدای زیادی که در منطقه بود، متوجه صدای شلیک سلاح های سبک ما نشده بودند. آن سوی پل متحرک، رانندگان تانک های عراقی که منتظر فرصت برای عبور از پل بودند و عجله داشتند که کار نصب پل تمام شود، با فشار دادن پدال های گاز، آن قدر سر و صدا و غوغا راه انداخته بودند که دیگر کسی ازآنها صدای شلیک سلاح های ما و فریاد نیروهای خودشان ار که از وجود ما خبر می دادند و کشته می شدند، نمی شنید....
در قسمتی ازساحل مقابل، چند قبضه توپ دشمن با خدمت و مهمات آماده عبوراز پل بودند و پشت سر آنها هم سربازان عراقی به صورت خبردارایستاده بودند. بچه ها هم آماده بودند که ضربه اساسی را به دشمن وارد آوریم. من خودم هم یک آر.پی.جی و مقداری مهمات اضافی برداشتم و با هماهنگی،
در میان آنها قرار گرفتم... تمام کینه مان را در گلوله هایمان انباشتیم و همه را به یکباره بر سر دشمن فرو ریختیم...
نام خدا و یاد شهیدان جسارتی بی اندازه به ما بخشیده بود، روحیه ی بچه ها عجیب بود و کار بزرگی که انجام دادند، عجیب تر! پل متحرک، منهدم شد و نیروهایی که بر روی آن کار می کردند، به آب افتادند. در آن سوی رود، بی نظمی و درهم ریختگی یکان های عراقی، آنها را حسابی سراسیمه کرده بود، آن قدر که فرصت پیدا نکردند از تیررس سلاح های ما بگریزند....
با جانفشانی بچه ها، سه دستگاه تانک و دو دستگاه نفربر دشمن به آتش کشیده شد و یک قایق موتوری آنها هم در کرخه غرق شد. از نفرات آنها، هر کس که در ساحل مقابل یا سطح آب و روی پل به چشم می آمد، از داخل جنگل، مورد هدف قرار گرفت، تا آنجا که رنگ آب دراین قسمت رودخانه تغییر کرده بود. ضمناً سرگرد هم (در سمت چپ ما) با عراقی ها درگیر شده بود و در آنجا نیز تلفات و خساراتی به دشمن وارد شده بود....
از شروع درگیری، کمی بیشتر از یک ساعت گذشت... ناگهان صدای غرش هواپیماهای خودی به گوش رسید که داشتند منطقه را دور می زدند. سرهنگ فروزان، وعده اش را خوب، دقیق و به موقع، عمل کرده بود. ما بایستی هر چه زودتر منطقه را ترک می کردیم. به سرعت از منطقه دور شدیم و دقایقی بعد، خلبانان شجاع نیروهای هوایی ارتش جمهوری اسلامی، منطقه نبرد و به آتش کشیدند و کلیه تجهیزات عراقی ها در منطقه «گدار مراد آباد شوش »، منهدم شد.
همه ما از پیروزی که به دست آمده بود، بسیار خوشحال بودیم. چون می دیدیم که پیش بینی ستاد مشترک، درست بوده و عراقی ها حقیقتاً قصد اشغال شوش را داشتند و می خواستند با بستن راه آهن و راه شوسه اصلی خوزستان،
اشغال خوزستان را سرعت بخشند اما گروه کوچک ما، با سد کردن راه نفوذ آنها به شوش و سد شدن میان آنها و راه های اصلی استان (خوزستان)، توانسته بود به توفیق الهی، مانع این پیروزی دشمن شود.
ادامه مطلب
لحظات سختی بود. خالی شدن ناگهانی موضعی که در آن قرار داشتیم، می توانست به اسارت عده زیادی از نیروها منجر شود. از طرفی، نیروهای خودی را می دیدم که با آنکه می توانستند مقاومت کنند تا دشمن به ناگهان مواضع ما را نزند، دستور عقب نشینی داشتند و شتابان به عقب جبهه بر می گشتند... پاره ای از سرزمینان را باید رها می کردیم... پاره تنمان بود که از دست می رفت... خطر اسارت نیز بخشی از نیروهای ما را تهدید می کرد و از طرفی توانی برای مقاومت نبود و ما هر لحظه، تنها تر می شدیم... اشک، چشمانمان را پر کرد... سینه هایمان که با نفرت از دشمن لبریز شده بود سخت به دردآمد... آیا باید اجازه می دادیم که خاک میهن اسلامی مان به سادگی لگدکوب چکمه های تجاوز استکبار شود؟ آیا می توانستیم زنده بمانیم و بگذاریم سرزمین و آرمانمان بر باد رود؟...
پس از اتخاذ تصمیم نهایی، سه نفر را انتخاب کردم که در صورت شهادت من، مبلغ 48000 تومان پولی را که از حقوق سربازان نزد من بود، به یکان برسانند تا به دست دشمن نیفتد.
اندک اندک صحنه های زیبا و تصویرهای بدیعی را پیش چشم می دیدیم... تانک ها و نفربرهای دشمن، هر لحظه به مواضع پدافندی نزدیک تر می شدند و ما از سلاح های ضد تانک، جز آر.پی. جی 7، که بُرد آن بسیارکم است، چیز دیگری نداشتیم. آنها نزدیک و نزدیک تر می آمدند و ما حتی سربازان عراقی را می دیدیم که از نفربرها پیاده می شوند... آتش تانک ها و نفربرهایشان ، تمام منطقه را پوشانده بود... در چنین شرایطی، باید منتظر جنگ تن به تن می ماندیم...
یا شاید جنگ تن به تن، انتظارمان را می کشید!
تعدادی از بچه های سرباز، به شدت تشنه بودند و آب می خواستند، اما آبی در کار نبود، در این میان، یکی از سربازها یک برش خربزه آورد و گفت : «درحال حاضر، تنها چیزی که برای رفع تشنگی داریم، همین است ». صحنه بسیار جالبی بود. در هنگامه درگیری، وقتی تمام بچه ها مشغول تیراندازی بودند و تشنگی طاقتشان را بریده بود، از خوردن همان یک برش خربزه هم امتناع می کردند و می گفتند باید فرمانده بخورد. من قبول نکردم ولی وقتی با اصرار آنها روبرو شدم، گوشه ای از آن را چیدم. تمام آن بیست نفر هم همین صورت، رفع تشنگی کردن و در آخر، هنوز قسمتی از آن برش خربزه باقی بود!
در این حال، دو تن از سربازانی که مسئول حمل مجروحان بودند، به من مراجعه کرده و گفتند که حال دو نفر از زخمی ها بسیار وخیم است. به آنها گفتم :«شما و زخمی ها و هر کسی که می خواهد با زخمی ها برود، بروید. من و تعدادی که داوطلب هستند، اینجا می مانیم.» آنها قبول نکردند و گفتند: «زخمی ها هم بدون شما نمی روند»... صحنه بسیار غم انگیزی بود؛ یک طرف عراقی هابودند که هر لحظه به ما نزدیک و نزدیک تر می شدند و در طرف دیگر، بچه های زخمی و مجروح که حاضر به ترک منطقه با تنها خودرویی که سالم مانده بود، نبودند. دو گروه رزمی، همگی منطقه را ترک کرده بودند و ما کاملاً تنها شده بودیم.با اینکه چهار ساعت از شروع عقب نشینی گذشته بود و حضور ما درخط با همین تعداد اندک، کمک بزرگی به عقب نشینی اختیاری نیروهای خودی کرده بود، اما باز دلم به ترک مواضع رضا نمی داد. گریه ام گرفت... به بچه ها گفتم :«من نمی آیم. شما هم بروید. من اینجا خواهم ماند» که صدای گریه بچه ها بلند شد! دراین لحظه، یکی از درجه دارها (به نظرم آقای یزدانی که الان عقیدتی سیاسی دانشگاه افسری است)، خبر آورد که زخمی ها بدون شما نمی روند و یکی از آنها هم حالش به هم خورده. با خودم گفتم شاید حرکت من، باعث نجات جان او شود. این بود که رو کردم به بچه ها و گفتم : «به یک شرط، همراه شما به عقب خواهم آمد که تلاش کنید تمام تجهیزاتی که از یکان های ما در خط، باقی مانده، اعم از وسایل مخابراتی، تانک ها، خودروهای خراب و... همه منهدم شوند.»
ادامه مطلب
ضد انقلاب مدتی روی مواضع ما حملات سنگینی داشت تصمیم گرفتیم وصیت نامه بنویسیم. مشغول نوشتن بودم که احساس کردم در سنگر باز است. به یکی از سربازان گفتم که در را که از الوارهای کلف درست کرده بودیم، ببندد. او تمالی به این کار نداشت. به او گفتم الان ضد انقلاب خمپاره می زند. او بدون صحبت در را بست و هنوز کامل ننشسته بود که خمپاره ای به در سنگر خورد و چون چوب های در الوار خیلی کلفت بود، همه ترکش ها به چوب ها خوردند و کسی آسیب ندید. شاید باور نکنید، یک بارخمپاره 60 عراق به داخل لوله خمپاره ما رفت ودر داخل لوله منفجر شد، ولی به کسی آسیبی نرسید.
ادامه مطلب
ساعتی بعد، وقتی شهید صیاد شیرازی متوجه واکس پوتین هایش شد، مرا صدا کرد و گفت :«اگر یک بار دیگر این کار را انجام بدهی، تو را به شدت توبیخ خواهم کرد. از تو به خاطراین که برای ما چایی می آوری خیلی سپاسگزارم و اگر امکان داشت حتی زحمت چایی آوردن را به تو نمی دادم.»
با این صحبت ایشان، من علاقه ام به آن بزرگوار زیادتر شد و فهمیدم که او درعالم دیگری غیر ازعالم ما سیر می کند، امروز که خبر شهادت ایشان را شنیدم با خود گفتم : «حقّا که او لایق شهادت بود.»
ادامه مطلب
در همین ایام، سربازی به نام علی (یا حسین) شعبان پور، که اهل آران کاشان بود، به من مراجعه کرد و از من می خواست که اجازه بدهم او به منطقه اعزام شود. با توجه به این که او جسم ضعیفی داشت و همچنین تنها فرزند پسر خانواده اش بود، تمایلی به رفتنش نداشتم، ولی آن قدر اصرار کرد که مجبور شدم با رفتن او موافقت بکنم.
چند روز بعد اولین شهیدی که از منطقه تخلیه شد، همین سرباز شعبان پور بود.
غافل که شهید عشق عاقل تر از اوست
این کشته دشمن است او کشته دوست
ادامه مطلب