پل پنجوین |
اطلاع دادند که عراق قصد دارد از طرف پنجوین نفوذ کند. ساده ترین کار، انهدام پل پنجوین بود تا مانع انتقال نیروهای عراقی شود. پس از شناسایی کامل منطقه، پنجاه نفر سرباز داوطلب خواستم و با 2500 پوند مواد منفجره از داخل رودخانه قزلچه به طرف پل مذکور به راه افتادیم اطلاع دادند که عراق قصد دارد از طرف پنجوین نفوذ کند. ساده ترین کار، انهدام پل پنجوین بود تا مانع انتقال نیروهای عراقی شود. پس از شناسایی کامل منطقه، پنجاه نفر سرباز داوطلب خواستم و با 2500 پوند مواد منفجره از داخل رودخانه قزلچه به طرف پل مذکور به راه افتادیم.
با آنکه دشمن از پل حفاظت می کرد، توانستیم بدون آنکه دشمن متوجه ما شود، از 11 شب تا 5 صبح پل را خرج گذاری کنیم و فتیله های تأخیری را به مدت 10 دقیقه به کار بیندازیم.
قتی ما از پل فاصله گرفتیم، ناگهان پل پنجوین منفجر و منهدم شد. تازه دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد و منطقه را به شدت زیر آتش گرفت، ولی ما به لطف خدا بدون کوچکترین تلفاتی توانستیم از منطقه دور شویم. انفجار پل باعث شده بود تا نیروهای ما درارتفاعات «کد و مسعود» احساس امنیت بکنند و خیالشان از پاتک دشمن راحت شود.
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:59:51.
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
گله وقتی در کردستان بودیم، مأموریت ما حفظ یکی از ارتفاعات بود. یک روز متوجه شدیم یک گله گوسفند به طرف ما در حال حرکت است. وقتی در کردستان بودیم، مأموریت ما حفظ یکی از ارتفاعات بود. یک روز متوجه شدیم یک گله گوسفند به طرف ما در حال حرکت است. ما می دانستیم که در لابه لای گوسفندان تعدادی از عناصر ضد انقلاب وجود دارد. به همین خاطر، گله را به گلوله بستیم و تعدادی از گوسفندان را به همراه ضد انقلاب تار و مار کردیم و بقیه گله را به غنیمت گرفتیم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:00:22.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وقتی امام راحل دستور دادند که نیروها به غرب خصوصاً سنندج اعزام شوند، ما هم از طریق شیراز به منطقه اعزام و دراولین مرحله، در پادگان بیستون مستقر شدیم. وقتی امام راحل دستور دادند که نیروها به غرب خصوصاً سنندج اعزام شوند، ما هم از طریق شیراز به منطقه اعزام و دراولین مرحله، در پادگان بیستون مستقر شدیم. آخرین دستوراین بود که از طریق جاده کمربندی سیلو به طرف پادگان برویم. دوباره حدود دویست نفر از بچه ها در مقابل ستون ما در جاده نشستند و وقتی از مسئولین کسب تکلیف کردیم، دستور دادند که آنها را یا متفرق کنیم و یا دور بزنیم و دستور اکید دادند که به هیچ وجه در حرکت ستون توقف ایجاد نکنیم. این کار غیر ممکن بود واقعاً تصمیم گیری در آن لحظات بسیار سخت بود. ناگهان از طرف جنگل به سوی ما تیراندازی شد و تعدادی از نیروهایمان که در آن لحظه اسامی فرماندهان ومسئولان را در اختیارداشت، درصدد دستگیری آنها بود، ولی مقامات بالا با عنایت به این مسئله دستور داده بودند که کسی درجه نزند و طوری تردد کنند که شناخته نشوند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:00:55.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مرا خدمت جناب سرهنگ سنگابی که فرمانده گردان بود، برد و پس از سلام و تعارف، قرار شد، در اختیار تیپ 2 لشکر 21 حمزه قرار بگیریم. مرا خدمت جناب سرهنگ سنگابی که فرمانده گردان بود، برد و پس از سلام و تعارف، قرار شد، در اختیار تیپ 2 لشکر 21 حمزه قرار بگیریم.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نارنجک در عملیات «فتح المبین»، عراق در یکی از پاتک های مذبوحانه ی خود، وارد منطقه ما شد و یکی از عراقی ها نارنجکی به سنگر ما پرتاب کرد در عملیات «فتح المبین»، عراق در یکی از پاتک های مذبوحانه ی خود، وارد منطقه ما شد و یکی از عراقی ها نارنجکی به سنگر ما پرتاب کرد. یکی از سربازان هوشیار ما که این حرکات را زیر نظر داشت، نارنجک را در هوا گرفته، همان را به طرف عراقی ها پرتاب کرد. بر اثر انفجار آن نارنجک، تعدادی از عراقی ها کشته و مجروح شدند و خود سرباز ـ که نامش تاجیک و اهل همدان بود ـ براثر اصابت تیر مستقیم دشمن، به فیض شهادت رسید. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:02:13.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهید بی خیال معروف بود به «فرمانده بی خیال» ، درجه اش استوار بود، ولی دوران سربازی را طی می کرد. به عنوان دیپلم وظیفه به خدمت گروهان یکم از گردان 1 تیپ ذوالفقار درآمده بود. آمدنش به منطقه هم داوطلبانه بود. هر وقت می خواستیم یک گشتی اعزام کنیم، داوطلب می شد و بارها تا عمق 10-15 کیلومتری نیروهای عراقی نفوذ و اطلاعاتی کسب کرده بود. معروف بود به «فرمانده بی خیال» ، درجه اش استوار بود، ولی دوران سربازی را طی می کرد. به عنوان دیپلم وظیفه به خدمت گروهان یکم از گردان 1 تیپ ذوالفقار درآمده بود. آمدنش به منطقه هم داوطلبانه بود. هر وقت می خواستیم یک گشتی اعزام کنیم، داوطلب می شد و بارها تا عمق 10-15 کیلومتری نیروهای عراقی نفوذ و اطلاعاتی کسب کرده بود. در «عملیات شیاکوه» یکی از قهرمانان عملیات بود و توانست اولین ارتفاع را فتح کند. هر وقت به مأموریت می رفت، باعث پیشروی بقیه بود و هر تیمی با او اعزام می شد حتماً نتایج ارزشمندی می گرفت.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سربازی داشتیم که اهل اصفهان بود. با شنیدن خبر قبول قطعنامه خیلی خوشحال بود و برای خودش برنامه هایی ریخته بود. وی مسئول مخابرات بود و هر وقت بی سیم قطع می شد، برای تعمیر آن می رفت. سربازی داشتیم که اهل اصفهان بود. با شنیدن خبر قبول قطعنامه خیلی خوشحال بود و برای خودش برنامه هایی ریخته بود. وی مسئول مخابرات بود و هر وقت بی سیم قطع می شد، برای تعمیر آن می رفت. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:03:37.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نقش کمکهای اولیه سربازی داشتیم که مسئول تدارکات یکان بود. دوره کوتاهی را در بهداری طی کرده بود با کمک های اولیه آشنا بود. یک بار در حین حمل غذا متوجه می شود که به بازوی یکی از فرماندهان آتش بار ترکش خورده است. خود را به بالای سرش رسانده، چون خونریزی شدید او را دیده بود، یکی از گازهای جنگی را در داخل بازوی ایشان جا داده و مانع خونریزی او شده بود. سربازی داشتیم که مسئول تدارکات یکان بود. دوره کوتاهی را در بهداری طی کرده بود با کمک های اولیه آشنا بود. یک بار در حین حمل غذا متوجه می شود که به بازوی یکی از فرماندهان آتش بار ترکش خورده است. خود را به بالای سرش رسانده، چون خونریزی شدید او را دیده بود، یکی از گازهای جنگی را در داخل بازوی ایشان جا داده و مانع خونریزی او شده بود. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:04:08.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وقتی ما در ارتفاع دارغان مستقر بودیم، اطلاع دادند که فرمانده جدید لشکر برای بازدید می آید و دقایقی بعد، یک فروند بالگرد آمد و شهید صیاد شیرازی با تیمسار آذر فرد از آن پیاده شدند. به طرف آنها رفته و ادای احترام کردم. وقتی ما در ارتفاع دارغان مستقر بودیم، اطلاع دادند که فرمانده جدید لشکر برای بازدید می آید و دقایقی بعد، یک فروند بالگرد آمد و شهید صیاد شیرازی با تیمسار آذر فرد از آن پیاده شدند. به طرف آنها رفته و ادای احترام کردم. تیمسار آذرفر که مرا از قبل می شناخت، با دیدنم لبخندی زد و به شوخی گفت : «پسر تو، مگر بزکوهی هستی که هر جا ارتفاع بلند می بینی، روی آن سبز می شوی؟!» این را نیز بگویم که ملاقات قبلی من با تیسمار آذر فر، در ارتفاع سوران بود و منظورتیمساراشاره به آن بود. لبخندی زدم و گفتم :«جناب سرهنگ، هرجا لازم باشد ما می رویم». ایشان مرا در آغوش گرفت و پس از ابراز مهر و محبت خود، از وضعیت منطقه پرسید. ایشان را توجیه کردم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:04:43.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وقتی در ارتفاع دارسلیم در کردستان بودیم، من فرمانده گروهان بودم و فرمانده گردان، سروان اکبری و معاون تیپ، سرهنگ مخبری و فرمانده تیپ، سرهنگ مهرپویا بود وقتی در ارتفاع دارسلیم در کردستان بودیم، من فرمانده گروهان بودم و فرمانده گردان، سروان اکبری و معاون تیپ، سرهنگ مخبری و فرمانده تیپ، سرهنگ مهرپویا بود. یک بار در همان نقطه، جلسه اضطراری تشکیل شد و پس از پایان جلسه، سرهنگ مخبری تصمیم به مراجعت گرفت. فرمانده گردان به ایشان گفت :«الان منطقه نا امن است.» ایشان گفت :«هنوز ساعت 3 بعد از ظهر است. من قبل از تاریکی به مقصد می رسم.» در نهایت منطقه را ترک کرد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:05:19.
از آن روز به بعد، هر روز یکی یا دو تا از گوسفندها را سر می بریدیم و تا مدتی نیاز به مواد غذایی نداشتیم.
سربازی داشتیم که بسیار شجاع و با حوصله بود. گاهی به قلب ضد انقلاب می زد و از آنها اسیر می گرفت و با خود می آورد. از آن روزی که گله گوسفند را به غنیمت گرفتیم، هر کس یک ضد انقلاب را به اسارت می گرفت، می گفت :«یک بز آورده ام.»
ادامه مطلب
ساعت 6 صبح روز 1359/1/20، با این که هوا سرد و طوفانی بود، دستور حرکت به سوی سنندج صادر شد و ما که بیش از 170 دستگاه خودرو داشتیم به صورت ستونی حرکت خود را آغاز کردیم.
با توجه به این که جاده تأمین نداشت، خودروها بدون چادر و سرپوش بود و مجبور بودیم که سرمای راه را تحمل کنیم. من در دسته جلودار حرکت می کردم و چپ و راست جاده را زیر نظر داشتم که خدای نکرده ستون ما مورد کمین ضد انقلاب قرار نگیرد.
وقتی به شهر کامیاران رسیدیم، تعداد پانزده نفر از اعضای حزب کوموله که همگی مسلح بودند، در مقابل ما صف آرایی کردند. بلافاصله موضوع را به ستوان یکم سعادتمند، فرمانده گروهان اطلاع دادم و ایشان دستور دادند که سعی کنیم درگیری ایجاد نشود، چنین کردیم.
سرانجام به شهر سنندج رسیدیم و وارد فرودگاه شدیم. قرار بود به داخل لشکر28 برویم. وقتی از فرودگاه به طرف لشکر حرکت کردیم، ضد انقلاب که با برنامه ریزی قبلی دانش آموزان و زن و بچه ها را به کنار و وسط خیابان ریخته بود، مانع عبور ما به طرف لشکر شد و ما را به فحش و ناسزا گرفت.
آنها می خواستند درگیری ایجاد کنند، ولی سیاست ارتش درآن ایام حفظ آرامش بود. به همین خاطر، مجدداً به فرودگاه برگشتیم.
سه روز در فرودگاه بودیم و در این مدت، سرهنگ روح پرور و تیمسار خزایی نهایت تلاش خود را برای گشودن راه انجام دادند، ولی عملی نشد. برایم واقعاً تعجب آور بود که ارتش یک کشور اجازه تردید در داخل کشور و در داخل شهرهای خود را نداشته باشد.
دراین درگیری، دو دستگاه خودرو حامل سوخت ما به آتش کشیده شد و با توجه به این که ما از نظر مجوز درگیری در محدودیت بودیم، روزمان به سختی می گذشت. درهر صورت ساعت 6 بعدازظهر وارد پادگان سنندج شدیم. صبح روز بعد، ضد انقلاب از تپه های مشرف به پادگان اقدام به تیراندازی کرد و تعدادی از سربازان ما شهید شدند. این وضعیت تا 4 روز ادامه داشت. سرانجام دستور اعزام تیم تأمین به روستای حاجی آباد صادر شد. موقعیت جغرافیایی این روستا به گونه ای بود که فقط یک تپه، آن را از سنندج جدا کرده بود و آنجا به مرکز تجمع ضد انقلاب تبدیل شده بود. سرانجام نیروهای ارتش با یک حرکت برق آسا، آن تپه را تصرف کردند و پادگان از یک زاویه از دید و تیر مستقیم ضد انقلاب خارج شد.
وقتی وارد روستای حاجی آباد شدیم، که ضد انقلاب یک ساختمان بتونی را که متعلق به ساواک قبل ازانقلاب بود، تصرف کرده و در آنجا مستقر شده است و از آنجا ضربات زیادی بر پیکر ارتش وارد می کند. بلافاصله، طبق دستور به آن محل حمله کردیم و آنجا را نیز از دست ضد انقلاب گرفتیم. حدود نود روز در آنجا بودیم تا گردانی از سپاه به جمع ما اضافه شد و یک گردان تانک از نیروی زمینی ارتش به ما ملحق و دستور پاکسازی محور سنندج ـ کرمانشاه صادر گردید.
یکی از خاطراتم در آن ایام، زمانی بود که ما در اطراف ده حاجی آباد درگیر بودیم و لحظه ای آرامش نداشتیم. در این ایام، دندان درد شدیدی گرفتم و برای مداوا به دکتر متخصص در سنندج مراجعه کردم. ایشان هم دندان مرا اشتباهی کشید. پس از پایان درگیری، وقتی به سراغ دکتر رفتم که از او گله کنم، اعلام کردند که او از ضد انقلابیون بوده و معلوم شد که دندان سالم مرا به جای دندان ناسالم کشیده است.
وقتی پاکسازی جاده ی سنندج ـ کرمانشاه را آغاز کردیم، ضد انقلاب همه پلهای سر راه را خراب کرده بود و ما به سرعت آن پل ها را تعمیر و بازسازی کردیم. این مأموریت به سلامتی انجام شد و ما در تدارک بازسازی منطقه دیگری بودیم که ارتش عراق به کشور ما تجاوز کرد.
با توجه به وضع پیش آمده، به یکان ما دستور دادند که به سوی آبدانان حرکت کنیم. بیش از پنج روز بود که در حرکت بودیم تا به منطقه ای به نام مورموری رسیدیم که روستایی به همین نام در آنجا قرار داشت. پس از
بازسازی یکان، فردی از آن روستا به نام موسی به عنوان راهنما با ما همراه شد و کاروان نظامی ما به سوی موسیان به حرکت درآمد. در منطقه موسیان، یکان ما در نقطه ای مستقر شد تا در مقابل حمله احتمالی ارتش عراق به پدافند منطقه بپردازد.
حدود دو ماه در آن منطقه بودیم و چون درگیری با عراقی نداشتیم، بیشتر به آموزش سربازان که بیشتر از منقضی های 56 بودند، پرداختیم و در نهایت، به ما دستور دادند که به طرف جنوب حرکت کنیم. وقتی به اندیشمک رسیدیم، ما را به تلمبه خانه عبدالله خان اعزام کردند. در آنجا درگیری های زیادی با عراقی ها داشتیم و مجبور بودیم برای حفظ منطقه، به شناسایی برویم.
در یکی از عملیات های گشتی ـ شناسایی، در کنار ستوان یکم سعادتمند که فرمانده گروهان بودند، به منطقه اعزام شدیم و توانستیم تا 10-15 متری نیروهای عراقی پیشروی بکنیم. عراقی ها متوجه ما شدند و ما را به گلوله بستند. در همین حال فرمانده گروهان دستور عقب نشینی داد و هم آن زمان با آن، به علت اصابت ترکش خمپاره از ناحیه ی دست و صورت و سینه، به شدت مجروح شدم و نتوانستم به عقب برگردم.
دوستان و همرزمان خود را می دیدیم که عقب می روند و هر لحظه از من دورتر و دورتر می شدند. اگر آنها را صدا می کردم، عراقی ها که در نزدیکی ما بودند، متوجه ام می شدند. بهتر آن دیدم که ساکت باشم و در میان بوته ای خودم را پنهان کنم.
هنوز ساعتی نگذشته بود که متوجه شدم سرباز ستوده (بی سیم چی) و تعدادی از نیروها به دنبالم می گردند. وقتی به من نزدیک شدند، سرباز ستوده را صدا کردم، متوجه من شد و دوستان دیگر را صدا کرد آنها مرا آهسته به پشت جبهه تخلیه کردند و از آنجا به بیمارستان دزفول اعزام شدم. وقتی سرباز ستوده و دیگران مرا بر می گرداندند، گفتند به دستور ستوان سعادتمند، تعدادی داوطلب شدند تا به دنبال شما بیایند و من ازهمه آنها تشکر کردم. مسئولان بیمارستان، پس از سه روز مرا به تهران اعزام کردند. در تهران تحت عمل جراحی قرار گرفتم و مدتی بستری بودم. وقتی به منطقه آمدم،
ادامه مطلب
مأموریت ما دراین مرحله، حفظ تپه ها بود. این تپه ها در سمت راست کرخه قرار داشت و نیروهای عراقی که در دشت عباس بودند در تلاش بودند تا جاده اندیمشک ـ اهواز را ببندند.
گروهای گشتی ـ رزمی ما هر روز و هر شب از این نقطه به قلب نیروهای دشمن نفوذ می کردند و عراقی ها مجبور می شدند به دشت عباس عقب نشینی کنند. آنها در حین عقب نشینی، مسیرها را مین گذاری کردند.
ما نیز پس از انجام هر عملیات، یک خیز به جلو بر می داشتیم و به هر جا که می رسیدیم، سنگر تازه ای درست می کردیم. از طرف جهاد یک دستگاه لودر به ما دادند که راننده آن شخص 40-50 ساله ای به نام خداکرم بود. فردی معتقد و مؤمن بود و از کار خسته نمی شد. برای آنکه او به راحتی کار کند، مجبور بودیم برای او تأمین بگذاریم. عراقی ها ما را راحت نمی گذاشتند و دریکی از درگیری ها یکی از سربازان تأمین به نام جعفری را به شهادت رساندند. آقای خداکرم برای کمک به سرباز، به طرف او رفت، ولی چون منطقه مین گذاری شده بود، او هم با لودر روی مین رفت و به شهادت رسید.
پس از تخلیه ی آن شهدا، برای انتقام خون این دو شهید، اقدام به یک عملیات ایذایی (گشتی ـ رزمی) کردیم و ضربه ی سنگینی به نیروهای عراقی وارد آوردیم(آذرماه 1360) دراین عملیات، مجدداً از ناحیه صورت زخمی شدم و پس از پایان عملیات، به بیمارستان اعزام گردیدم.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
سال 1361به خبر رسید که عراق در منطقه نفت شهر در حال تدارک حمله ای گسترده است. اطلاعات کافی نداشتیم و لازم بود به هر طریقی که شده، تعدادی عراقی را اسیر کنیم، برای اجرای این عملیات، داوطلب خواستیم و طبق معمول، استوار بی خیال اولین داوطلب بود. فقط اصل کلی مأموریت را به او گفتیم و او قول داد که برود و با یک یا چند اسیر عراقی برگردد.
در آن عملیات،تیم گشتی تا جایی که لازم بود و می توانستند پیشروی کردند، ولی به هیچ عراقی ای برنخوردند و به قول معروف، کاری از پیش نبردند. در این میان، استوار بی خیال از تیم گشتی جدا و وارد نیروهای عراقی شده بود. سایر اعضای تیم گشتی منتظر او شده و چون از او خبری نمی شود، باز می گردند و وضعیت و تصمیم بی خیال را به اطلاع می رسانند.
می دانستم که بی خیال دست خالی بر نخواهد گشت و به همین خاطر، منتظرش بودم، ولی سایر دوستان می گفتند که او یا شهید شده و یا به دست نیروهای عراقی افتاده است. ساعت ها گذشت و کم کم نومیدی در دل من هم رخنه کرد و با خود گفتم که حتماً این بار مشکلی برای بی خیال ایجاد شده است. هنوز در حال افسوس خوردن بودم که سر و کله اش با یک تکاور گردن کلفت عراقی پیدا شد. به طرف او دویدم و پس از آن که او را بوسیدم، علت تأخیر او را سؤال کردم.
او که بچه شمال بود با همان لحن شمالی گفت :
«جناب سرگرد، چون دیدم در آن دور و بر عراقی وجود ندارد، در عمق 10 کیلومتری وارد نیروهای عراقی شدم و پس از دستگیری این دلاور (اشاره به تکاور عراقی) به یکان برگشتم.»
گفتم : «چه طوری برگشتی؟»
خیلی راحت گفت :«از بین نیروهای عراقی، این طوری مطمئن تر بود.»
درحالی که از صحبت های او متعجب بودم، در دل او را تحسین می کردم.
سرانجام آن تکاور عراقی رابه پشت جبهه تخلیه کردیم و با دریافت اطلاعات ارزشمند او، ازموقعیت و تصمیمات نیروهای عراقی آگاه شدیم و خود را برای مقابله آماده کردیم.
ادامه مطلب
یک بار اطلاع دادند که یکی از بی سیم های مخابرات قطع شده است. او را به اتفاق سرباز راننده ای به نام حداد، برای تعمیر خط فرستادیم. هنوز یک ربع نگذشته بود که خبر دادند، ماشین حداد هدف گلوله توپ قرار گرفته است.
من بلافاصله به سراغ آنها رفتم. سرباز حداد درجا شهید شده بود، ولی این سرباز که ترکش گلوله به پشت سرش خورده بود، طوری شده بود که وقتی نفس می کشید، مغزش بیرون می آمد. قبل ازآنکه موفق به تخلیه او از منطقه شویم، به فیض شهادت نایل آمد.
ادامه مطلب
سرانجام فرمانده آتشبار به بیمارستان شهید رضاییان شیلر منتقل می شود و تحت مداوا قرار می گیرد. پزشکان از این که سربازی با این ابتکار جلوی خونریزی یکی از فرماندهان را گرفته بود متعجب شده بودند.
ساعتی بعد، خبر شهادت همان سرباز همه را اندوهگین کرد. وقتی برای تسلای خانواده اش به منزل آنها رفتیم، معلوم شد او فرزند یکی از کارکنان ورزشگاه شهید شیرودی است و حکم درجه 1 و بین المللی نجات غریق را دارد.
ادامه مطلب
بلافاصله به جمع سربازان و درجه داران آمدند و پس از یک سخنرانی مبسوط، به طرف یک سرباز رفت و بر پوتین او بوسه زد. با این کار ایشان، سربازان روحیه گرفتند؛ به طوری که اگر آزادشان می گذاشتیم، تا قلب بغداد هم پیش می رفتند.
این حرکت ایشان آن قدر به نیروها روحیه داده بود که به قول معروف، هیچ کس کم نیاورد و همه با شوق و علاقه به حراست از آن منطقه راهبردی پرداختند.
ادامه مطلب
سال 1361 برف شدیدی در غرب باریده بود و تردد، بسیار سخت بود و نگران «مخبری» بودیم. ناگهان خبر دادند که در پیچ دارسلیم (محور سردشت) درگیری پیش آمده است. بلافاصله با تیم تأمین، خود را به آن نقطه رساندم. سربازی داشتیم به نام عشقی که اهل آذربایجان بود و پشت کالیبر 50 نشسته بود و به سوی دمکرات ها تیراندازی می کرد. در جستجوی سرهنگ مخبری بودم و دیدم ایشان در داخل ماشین نشسته و سرش افتاده است. وقتی خود را به او رساندم، متوجه شدم که از ناحیه سینه دو گلوله خورده و به شهادت رسیده است. کمی آن طرف تر، سرباز وظیفه ای به نام گرشاسب عسگری که جمعی عقیدتی بود، تیر خورده ودر خون غلتان بود. بلافاصله آنها را با تویوتای اسکورت به محل استقرار آوردیم و چون بالگرد نتوانست بنشیند و آنها را تخلیه کند، ما آنها را در خانه ی برفی نگه داشتیم و تخلیه آنها سه روز طول کشید. در این سه روز توانستیم ارتفاع دارغان را از دست ضد انقلاب خارج کرده، نیروهای خودی را در آن مستقر کنیم و به این طریق، انتقام خون شهدایمان خصوصاً شهید مخبری را از ضد انقلاب بگیریم.
ادامه مطلب