دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

آقا رشید

سربازی داشتیم به نام آقا رشید که قد کوتاهی داشت، ولی خیلی ورزیده و نترس بود. درآن ایام در جزیره مجنون و در محلی مستقر بودیم که نامش «پد مرکزی» بود سربازی داشتیم به نام آقا رشید که قد کوتاهی داشت، ولی خیلی ورزیده و نترس بود. درآن ایام در جزیره مجنون و در محلی مستقر بودیم که نامش «پد مرکزی» بود. فاصله ی ما با عراق، حدود 400 متر بود و سنگری که ما در آنجا زده بودیم، فقط دو گونی بود و عمق آن به اندازه ای بود که فقط می توانستیم در داخل آن بنشینیم.
یک روز برای سرکشی به سنگر آقا رشید رفتم. آقا رشید در سنگر نشسته بود، وقتی به کنار او رسیدم و به سختی در کنار او قرار گرفتم، گفت :«جناب سروان، نامه ای برای مادرم نوشته ام. می خواهید آن را برایتان بخوانم.» گفتم :«بخوان» و او شروع کرد.
برای مادرم نوشته ام که اینجا صبح ها ما را با لالایی بیدار می کنند. یک لیوان آب هویج و یک لیوان شیر می دهند و بعد، هر چه که می خواهیم.
ناگهان گلوله ای به سنگر ما خورد و دو تا گونی محافظ از بین رفت. ایستادن درآنجا جایز نبود. گفتم : «بلند شو برویم عقب. » گفت :«نه! باید بقیه نامه ام را بخوانم.» گفتم :«بخوان.» دوباره شروع کرد و... «و... اما عراقی های خوش انصاف این جا فقط با گلوله از ما استقبال می کنند و...»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:05:55.

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

برای اجرای عملیات تعداد سی دستگاه موتور پرشی نو در اختیار گردان قرار گرفت و آموزش هم داده شد که تعدادی آر.پی. چی زن بر ترک موتور سوارها بنشینند و با نزدیک شدن به ادوات زرهی دشمن آنها را منهدم کنند برای اجرای عملیات تعداد سی دستگاه موتور پرشی نو در اختیار گردان قرار گرفت و آموزش هم داده شد که تعدادی آر.پی. چی زن بر ترک موتور سوارها بنشینند و با نزدیک شدن به ادوات زرهی دشمن آنها را منهدم کنند، به علت شرایط خاص آن جبهه من شاهد نبودم که موتور سواری بتواند تانک یا خودرویی از دشمن را منهدم نماید اما در جابه جایی افراد در پشت جبهه و در داخل خط خیلی مؤثر بودند ، ازجمله سرباز رشید و ورزیده و بسیار تیزهوش و توانمندی به نام منفرد که اهل قم بود در این جابه جایی ها، مرا با موتورسیکلت سریعاً به محل های مورد نظر می رسانید و یا دستورات را به وسیله موتور به قسمت ها می برد. این سرباز شجاع درآن عملیات خدمت بسیار خوبی ارائه کرد، روحیه اش، عشق و علاقه اش به کار و چهره صمیمی اش مرا تشویق به کار می کرد و خستگی از تنم می زدود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:11:22.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تمجید از دیده بان

ستوان نادرایلخانی افسر رابط و ستوان وظیفه انارکی دیده بان توپخانه در عین خوش بودند؛ وقتی مشاهده کردند گلوله های توپخانه روی تپه های 202 و 204 فرود آمده است و من با سروان صالحی نژاد در ارتباط بودم، آنها که متولی این کار بودند، وارد شبکه شده و مسئولیت را به عهده گرفتند. ستوان نادرایلخانی افسر رابط و ستوان وظیفه انارکی دیده بان توپخانه در عین خوش بودند؛ وقتی مشاهده کردند گلوله های توپخانه روی تپه های 202 و 204 فرود آمده است و من با سروان صالحی نژاد در ارتباط بودم، آنها که متولی این کار بودند، وارد شبکه شده و مسئولیت را به عهده گرفتند. چون دو روز اول نیروها متحرک بودند و حد دشمن و خودی برای ستوان انارکی مشخص نبود تا آن لحظه در منطقه ما آتش نداشتند، مگر روز اول عملیات که من متوجه نشدم. روز بعد از آنها خواستم تا دیده بان پیش ما بیاید ایلخانی ابتدا به شدت مخالفت می کرد و معتقد بود در عین خوش دید آنها بر روی دشمن بیشتر است، از یک بعد شاید دید بهتری داشتند. در اثر اصرار من آن دو نفر به محل خاکریز آمدند، پس از بررسی جای دیده بان بر روی خاکریز تعیین و حجم بیشتری از آتش بر روی دشمن متمرکز گردید و بدین ترتیب ما از پشتیبانی آتش بسیار خوبی بهره مند شدیم. سرگرد محمد حسن نصیری فرمانده وقت پشتیبانی تیپ به اتفاق حاج شیخ علی بابایی رئیس عقیدتی سیاسی تیپ، که هر دو از دوستان و علاقه مندان سرگرد نقدی بودند برای بررسی بیشتر در مورد سرنوشت وی به دیدار ما آمدند و وضعیت پیش آمده را جویا شدند. شدت درگیری رزمندگان در خط نبرد را دیدند و سپس از مقاومت دلیرانه رزمندگان تمجید و تشکر کردند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:11:56.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یک خبر حیرت آور و خوشحال کننده

سرباز منفرد در این عملیات که به عنوان راننده موتور پرشی با من همکاری می کرد، بعدازظهر روز پنجم فروردین نزد من آمدو گفت : جناب سروان چند نفر سرباز از پایین آمده اند و می گویند تعداد زیادی عراقی به صورت دسته جمعی آماده تسلیم هستند! سرباز منفرد در این عملیات که به عنوان راننده موتور پرشی با من همکاری می کرد، بعدازظهر روز پنجم فروردین نزد من آمدو گفت : جناب سروان چند نفر سرباز از پایین آمده اند و می گویند تعداد زیادی عراقی به صورت دسته جمعی آماده تسلیم هستند! یکی ازآنها را احضار کردم و چگونگی وضعیت را از او جویا شدم، سمتی را به طرف شمال غربی پایگاه متروکه عراقی نزدیک «شیخ قوم» و در امتداد تیشه کن و ممله به من نشان داد و گفت : که آنها نزدیک هستند ودر محل گودی تجمع کرده اند، خودشان دست ها را بالا برده اند و آماده تسلیم اند؛ گفتم مطمئنی عراقی هستند؟! فریبی در کار نباشد ؟ گفت اسلحه و مهمات ندارند و سر وضع نامتربی دارند، زیر پیراهن سفید خود را بلند کرده و ما را به طرف خود خوانده اند. تصمیم گرفته شد تا تعدادی سرباز و بسیجی را برای همروی (اسکورت) و هدایت آنها به سمت پایگاه های خودی در پشت ممله ودال پری اعزام کنیم، آنها را کاملاً توجیه کردم، تا احتیاط های تأمینی لازم را رعایت کنند و به خصوص تأکید کردم که مبادا همه داخل تجمع آنها شوید و شما را دستگیر کنند! بلکه باید همیشه چند نفر شما با اسلحه مسلح، کمی دورتر و در کنار آنها حرکت کرده و آماده اجرای عکس العمل در قبال تعرض احتمالی عراقی باشند.

سرباز منفرد را همراه آنها کردم تا صحت و سقم موضوع را به من اطلاع دهد پس از ساعتی مراجعت کرد و با خوشحالی گفت : حدود 400 نفر بودند 

بچه ها دور تا دور آنها را گرفته ودو نفر درجلو حرکت کرده و با تأمین مناسبی عراقی ها را به سمت عقب بردند. از تعجب ناباوری او را نگاه کردم و به صورتش خیره شدم، منفرد خندید و گفت : باورکنید آنچه گفتم حقیقت دارد و اسرا به راحتی راه افتاده اند. مبادله آتش تا صبح روز 1/8 ادامه داشت اما شدت روزهای اول را نداشت و فاصله اوقات گلوله باران هم زیادتر می شد، به طوری که توقف در پشت خاکریز قابل تحمل شده بود. دراین فاصله امکانات رفاهی و مهمات به حد کافی رسیده بود، افراد تا حدودی رفع خستگی کرده و خود را با محیط جنوب تطبیق داده بودند و با جمع آوری کلیه افراد گردان و تعدادی بسیجی اینک انسجام مجدد یکان به دست آمده بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:12:27.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرای ناپدید شدن حسین زاده نمین

در این عملیات علاوه برشهدا و مجروحین، تعداد انگشت شماری هم از افراد مفقودالاثر شده یا به علت جدا شدن از نیروی خودی و گم کردن سمت، به اسارت عراقی ها در آمدند و البته اکثر آنانی که به اسارت درآمدند از رادیوی عراق خود را معرفی کردند و معمولاً در اثر تعلیمات و فشار عراقی ها می گفتند : نیروهای عراقی با ما خوش رفتاری کرده و پذیرایی نموده اند و اکنون هم مشکلی نداریم! در این عملیات علاوه برشهدا و مجروحین، تعداد انگشت شماری هم از افراد مفقودالاثر شده یا به علت جدا شدن از نیروی خودی و گم کردن سمت، به اسارت عراقی ها در آمدند و البته اکثر آنانی که به اسارت درآمدند از رادیوی عراق خود را معرفی کردند و معمولاً در اثر تعلیمات و فشار عراقی ها می گفتند : نیروهای عراقی با ما خوش رفتاری کرده و پذیرایی نموده اند و اکنون هم مشکلی نداریم!
در گروهان یکم سربازی بود به نام حسین زاده نمین که اهل نمین اردبیل بود، من مدت زیادی فرمانده گروهان او بودم و به خوبی می شناختمش و به لحاظ آشنایی با روحیاتش پیش من مجاز بود با صراحت خواسته هایش را مطرح نماید. او جوانی رشید و تنومند بود، از نظر درستکاری، صداقت، سلامت روحی و جسمانی مورد قبول همه بچه های گروهان بود، اما به لحاظ شرایط محیط و آداب و فرهنگ آن منطقه ازآذربایجان، متعصب و زودرنج و گاهی معترض بود، شوخی بردار هم نبود، اما در عین حال خون گرم و صمیمی بود، با لهجه ی غلیظ و شیرین آذری صحبت می کرد و رک گو و خوش بیان بود و در گروهان فردی شناخته شده برای همه بود. پس از خاتمه ی عملیات، ایشان ناپدید شد. ابتدا شایعه بود که هنگام پاتک عراق گم شده و به سمتی نامعلوم رفته است، بیشترین احتمال در اسارت ایشان بود، بعد از مدتی خبر آوردند که جسد وی پیدا شده است و پیکر مطهر آن شهید را برای تحویل به خانواده اش به اردبیل فرستاده اند، کسانی که این خبر را شایعه کردند، مدعی بودند که با شناختن چکمه و لباس و کلاهش او را شناسایی کرده اند و البته مشخصات دیگری از لباس و علائم او را نیز مشاهده کرده بودند که دال بر صحت ادعا و مطابقت پیکر شهید با حسین زاده می دانستند. فرمانده گروهان هم گزارش شهادت او را به گردان ارسال کرد و اقداماتی که در مورد یک شهید معمول بود در مورد وی هم عملی شد و ماه ها در مکاتبات او را شهید قلمداد می کردند. روزی از بازدید خط برگشته بودم و به محض اینکه وارد محوطه پاسگاه فرمانده گردان شدم، با کمال تعجب قیافه حسین زاده نمین جلوی چشمم مجسم شد که عصایی زیر بغل دارد و جلوی سنگر رکن یکم ایستاده است. خوب دقت کردم و به او خیره شدم، آری خودش بود ! اما یک پایش از ناحیه زانو قطع شده بود. با او روبوسی و احوالپرسی کردم، چگونگی زنده ماندنش را از او پرسیدم ولی خودش هم به طور دقیق نمی دانست در چه نقطه ای مجروح شده و چگونه و یا توسط چه کسانی تخلیه و نجات پیدا کرده است. به او گفتم : ای زرنگ! نکند از زندان عراقی ها فرار کرده ای؟ و حالا خود را فراموش کار و بی خبر جلوه می دهی؟ و یا در اثر شکنجه بعثی ها همه چیز را فراموش کرده ای؟! خندید و گفت : من بیهوش بودم عراقی ها مرا نبرده اند و نمی دانم چگونه نجات پیدا کردم. او اینک به دنبال مسائل اداری و تکمیل مدارک جانبازی به گردان آمده بود و طبق معمول از بعد مسافت اردبیل تا منطقه، گرمای شدید و تأخیر در تکمیل پرونده اش ناراحت و معترض بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:12:55.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نماز نجات

در «عملیات والفجر1» ما در منطقه «پیچ انگیزه» به عنوان تلاش فرعی وارد عمل شدیم، و پس از آن که تعدادی از نیروهای عراقی را اسیر کردیم، در آنجا استقرار یافتیم. در «عملیات والفجر1» ما در منطقه «پیچ انگیزه» به عنوان تلاش فرعی وارد عمل شدیم، و پس از آن که تعدادی از نیروهای عراقی را اسیر کردیم، در آنجا استقرار یافتیم. ساعتی بعد به ما دستور دادند که به موضع اولیه برگردیم. نیروهای عراقی ما را دور زده بودند و محل استقرار ما را شدیداً با توپخانه هدف قرار می دادند. سربازی داشتیم که نماز نمی خواند و هر وقت از او می خواستیم نماز بخواند، بهانه می آورد. سرانجام، او با دیدن آن وضع وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند. پس از نماز اول، یکان سمت راست ما معبری باز کرد و توانستیم با آن که عراقی ها تعداد زیادی گلوله توپ بر سر ما ریختند، بدون دادن تلفات به موضع اولیه برگردیم. وقتی در موضع قبلی سنگر گرفتم و از تیر رس دشمن خارج شدیم، آن سرباز به طرف من آمد و گفت :
«جناب سروان، دیدی با دو رکعت نماز همه شمارا نجات دادم.» من که نماز او را باور کرده بودم، بغلش کردم و بوسیدم. گفت : «درنماز بعدی از خدا می خواهم که جنگ با پیروزی ما تمام شود.»
در حالی که نمی دانستم برای حرف او، بخندم یا گریه کنم، گفتم : «التماس دعا!»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:13:22.

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مشکلات دیده بانی

بعد از یک شناسایی کلی و برآورد وضعیت، به دنبال دیده بان ها گشتم تا نتیجه کار آنها را بدانم. مشخص بود که تا آن زمان هیچ گونه پشتیبانی آتش به عمل نیامده بودو اگر توپخانه خودی تیراندازی می کرده بعد از یک شناسایی کلی و برآورد وضعیت، به دنبال دیده بان ها گشتم تا نتیجه کار آنها را بدانم. مشخص بود که تا آن زمان هیچ گونه پشتیبانی آتش به عمل نیامده بودو اگر توپخانه خودی تیراندازی می کرده، در عمق نیروهای دشمن وبدون تصحیح دیده بان بوده. یک نفر درجه دار وظیفه رادر ابتدای ورودم ملاقات کردم که به عنوان دیده بان توپخانه به گردان ما مأمور شده بود. او اینک در اثرانفجار گلوله دچار موج گرفتگی و جراحاتی شده بود و قدرت انجام وظیفه نداشت و آماده مراجعت به یکان بود. لیکن آتش شدیدی دشمن راه را بر او بسته بود. دیده بان به من گفت : تاکنون موفق به درخواست آتش نشده ام. علت را پرسیدم، گفت از همان اول دچار موج گرفتگی شده ام اکنون هم ترکش به پهلویم اصابت کرده و نمی توان منطقه را تشخیص بدهم و نمی دانم الان کجا هستیم. او می گفت : بدنش دچار رعشه است. دیده بان دسته 120 م.م گردان هم مات و مبهوت بود و در تشخیص محل و سمت ها عاجز مانده بود، او هم تا آن موقع درخواست تیر نکرده بود. واقعاً تشخیص موقعیت دشوار بود؛ زمین درهم و برهم و ناشناخته از یک طرف و آتش بی امان دشمن از طرف دیگر، امکان بررسی و تطبیق عوارض با نقشه را نمی داد. من همیشه نقشه منطقه عملیات را همراه خود داشتم، آن را از داخل بلوز و زیر بغلم بیرون آوردم و برای پیدا کردن محل توقف گاه دست به کار شدم....

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:14:02.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

همرزم من

سال 1349 بود، یادش به خیر! از وقتی که قرار بود خدمت سربازی بروم، آرام و قرار نداشتم. اینکه چگونه خدمت را آغاز خواهم کرد و یا اصلاً سربازی چیست، همه فکر و ذکر و خواب و خیالم شده بود. سال 1349 بود، یادش به خیر! از وقتی که قرار بود خدمت سربازی بروم، آرام و قرار نداشتم. اینکه چگونه خدمت را آغاز خواهم کرد و یا اصلاً سربازی چیست، همه فکر و ذکر و خواب و خیالم شده بود.
الان چیزی حدود سی و پنج سال از آن دوران می گذرد یادم می آید مدام از آنهایی که خدمت را سپری کرده بودند، راجع به چند و چون نظام وظیفه سؤال می کردم، با این وجود نمی توانستم به پاسخ هایی که از آنها می شنیدم، خود را قانع کنم. درباره خدمت هر کدام پاسخ های گوناگونی می دادند اما، یک نکته مشترک در میان همه پاسخ های آنها وجود داشت؛ اینکه در حین خدمت وظیفه، دوستان فراوانی را می یابی که برخی می تواند حتی برای دوران پس از سربازی نیز، برای تو وجود داشته باشند! روزی که با دنیای به اصطلاح «شخصی گری» خداحافظی کردم و لباس رزم پوشیدم خیلی زود فرا رسید. هیچ کدام از افرادی را که حالا همه همرنگ من بودند، نمی شناختم، اما مشخص بود که این غریبی چندان دوامی ندارد و به زودی جای خود را به آشنایی خواهد داد؛ زیرا از همان ابتدای اعزام، چند نفری با هم گرم گفت و گو شدند و این گفت و گوها برای آنان آغازی بود برای یک آشنایی تمام عیار! من تمام این مسائل را می نگریستم و هر کدام را به نحوی برای خود تجسم می کردم.
آسایشگاهی که مادر آن اسکان دادند، چیزی حدود دویست سیصد متر فضا داشت واین یعنی همه کسانی که تحت عنوان گروهان یکم از گردان دوم، سازماندهی شده بودند، می بایست شب ها را در آنجا به صبح برسانند. از
آنجایی که حرف اول خانوادگی من یعنی جواد آذرشب. با «آ» شروع می شد، اولین تخت از گوشه انتهایی آسایشگاه به من تعلق گرفت و برای اولین بار بود که نفر بعد از من که طبیعتاً تخت زیرین متعلق به او بود و بعد ازاین بنا به صلاحدید فرمانده گروهان همرزم من به حساب می آمد، یعنی فریدون آتشی را شناختم. از همان لحظه اول که او را دیدم، حس خوبی درباره او به من دست داد و به همین دلیل او را هنوز هم که پنجاه و دو سال از سنش می گذرد، می شناسم و یا به عبارتی هنوز هم با هم رفیقیم.
خیلی زود لبخندی میان هر دوی ما رد و بدل شد، اما این همه ماجرا نبود؛ تمام آنچه که میان ما دو نفر در طول یک ماه ابتدایی آموزشی رد و بدل شد، سلام و شب به خیری بود که صبحگاهان و شامگاهان تحویل هم می دادیم، اما یک اتفاق عجیب باعث شد تا بدانم او می تواند معلم خوبی برای من باشد و نباید او را از دست بدهم.
داستان از آنجا شروع شد که در حین آموزش، ماه رمضان از راه رسید و از آنجا که در دوره ما چیزی به نام «سحری برای سرباز» وجود نداشت و از طرفی ما در دوره آموزش به سر می بردیم و می بایست آموزش های جانکاه و طاقت فرسا را پشت سر می گذاشتیم، تصور کردم که شاید نتوانم از پس روزه یک ماهه ی ماه مبارک رمضان برآیم و ازاین بابت بسیار متأثر بودم. نمی دانستم حال و روز دیگر سربازان در این باره چیست، اما لااقل این موضوع مشغله ای برای من شده بود. کار را به خدا سپردم و به او توکل کردم.
هیچ گاه، آن روزو یا بهتر بگویم آن شب زیبا را فراموش نخواهم کرد. از آن جهت می گویم «آن روز» که هنگام قرائت لوحه نگهبانی پاس سه آسایشگاه را در آن روز برای 24 ساعت به من سپرده بودند و این در حالی بود که دور روز از ماه رمضان می گذشت و من نتوانسته بودم روزه بگیرم. وقتی فهمیدم نگهبان پاس سه هستم، اول چند بد و بی راه نثار منشی یکان کردم، اما بعد پشیمان شدم؛ پاس سه نگهبانی بدترین ساعات نگهبانی شب را شامل می شد و در واقع کسی که پاس سه می افتاد، باید قید خواب شب را می زد. بعدها که آن اتفاق افتاد، کلی از منشی یکان تشکر کردم که مرا پاس سه نگهبان گذاشت و ضمناً ازاو خواستم که در طول این مدت (ماه رمضان) مرا مدام پاس سه بگذارد! منشی با شنیدن درخواست من کمی قیافه مرا برانداز کرد و بعد یک تلنگر به کله من زد و گفت : تو دیوانه نشده ای؟
چه دردسرتان بدهم؟ آن شب، نگهبان پیش از من ـ که از فرط بی خوابی چشم هایش مثل کاسه خون شده بود ـ مرا برای ادامه نگهبانی بیدار کرد و من ناراضی از همه چیز و همه جا، لباس پوشیدم و آماده نگهبانی شدم. باید ضمن این که محوطه بیرون را می پاییدم، گاه گاهی نیز سری به آسایشگاه می زدم.
فضای آسایشگاه به وسیله چراغ قرمز به روشنایی بسیار کم رنگی دست یافته بود. چیزی حدود یک ساعت که از نگهبانی من گذشت، برای آنکه به وظیفه ام درست عمل کرده باشم، سری به آسایشگاه زدم.
کنجکاوانه به همه سربازانی ـ که تا ساعاتی دیگر به وسیله شیپورچی می بایست از خواب برخیزند ـ‌ نگاه کردم و سعی کردم انتهای آسایشگاه را که تخت من و فریدن قرار داشت، دریابم، اما موفق نشدم.
چند قدمی که جلوتر آمدم، در زیر روشنایی کم رنگ شب خواب های آسایشگاه، متوجه تلألوی نوری ناگهانی شدم که بلافاصله به تاریکی گرایید. بیشتر کنجکاو شدم و خواستم تا دلیل این تلألو ناگهانی را بشناسم، به همین دلیل پیشتر آمدم، به نیمه آسایشگاه که رسیدم، تخت های ردیف آخر را برانداز کردم و متوجه غیبت فریدون شدم، خیلی برایم عجیب بود، فریدون سر شب به من لبخندی زده بود و گفته بود : امشب نگهبانی، ما با خیال آسوده بخوابیم؟
جلوتررفتم و خواستم تا دلیل او را در یابم. طولی نکشید تا بدانم آنجا چه می گذرد و دلیل غیبت او را با کمی درنگ دانستم. فریدون دقیقاً از ابتدای ماه رمضان، هرشب پیش از سحر، از خواب برمی خاسته و به راز و نیاز با معبود می پرداخته است. او کاسه و یا سینی ای را طوری تعبیه کرده بود که نور شمعی را که برافروخته بود، تنها محوطه پشت تخت او را که به دیوار آسایشاه متصل می شد، روشن سازد ودر زیر نور همان شمع تا زمان اذان مشغول عبادت بود، از تعجب خشکم زده بود. به آهستگی صدایش کردم و صورتش را غرق در اشک دیدم. او ابتدا کمی جا خورد. نمی دانستم باید چه عکس العملی را از خود بروز دهم؛ آیا ازاین که خلوت او را به هم ریخته ام، برخود عتاب کنم و یا از این که موفق به دیدن این چنین صحنه ای روحانی شده ام، شکرگزار باشم ؟ طولی نکشید. گویی همه این تصاویر در یک چشم به هم زدن میان ذهن و من و فریدون گذشت. گفت و گوی بسیار کوتاهی میان ما رد و بدل شد و به محل نگهبانی خود بازگشتم، اما از شما چه پنهان پس از پایان پست، تا صبح نتوانستم بخوابم. مرتب فریدون و آن حالت معنوی را درنظرم می آوردم و خود را با او مقایسه می کردم. از خودم بدم آمده بود، اما همان اتفاق باعث شد تا از خدا کمک بخواهم و صبح همان روز به نیت روزه برخاستم.
فردای آن روز ذهن من، سرشار از سؤالاتی بود که همگی آنها را فریدون می بایست پاسخ می داد. او ابتدا سعی کرد از آنها بگذرد، اما از شما چه پنهان آن اتفاق باعث شد من تا پایان ماه رمضان روزه دار باشم.فریدون چند سالی است که از یکی از ادارات دولتی بازنشسته شده و هر از گاهی با هم نشست هایی دوستانه داریم و خلاصه از حال هم بی خبر نیستیم. ما سی سال و اندی است که به صورت خانوادگی همدیگر را می شناسیم. این خاطره را از آن رو به یاد آوردم که دیشب آنها به اتفاق خانواده در منزل ما به خواستگاری دخترم آمده بودند. پسر او پس ازآنکه از یکی از دانشگاه های دولتی فارغ التحصیل شد، به سربازی رفت و هم اکنون به عنوان مهندس ناظر در یکی از پروژه های دولتی فعالیت می کند. جان کلام این که رفتارپسرچیزی از پدر کم ندارد، تنها باید در این باره نظر فرزند خود را بدانم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:14:31.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرای خاکریز

تصمیم داشتم با افراد همراه به سمت خاکریز حرکت کنم. دراین زمان نیروهای عراقی اقدام به پاتکی محدود کردند و تمرکز آتش پر حجم آنها، آن صبح زیبای آرام بخش را به هم زد و آن هوای لطیف بهاری را با انفجار بهاری را با انفجار و دود و خونریزی برای ما تیره و تار کرد. تصمیم داشتم با افراد همراه به سمت خاکریز حرکت کنم. دراین زمان نیروهای عراقی اقدام به پاتکی محدود کردند و تمرکز آتش پر حجم آنها، آن صبح زیبای آرام بخش را به هم زد و آن هوای لطیف بهاری را با انفجار بهاری را با انفجار و دود و خونریزی برای ما تیره و تار کرد. نیروهای عراقی به شدت پایگاه ما را زیر آتش گلوله تانک قرار دادند و حدود یک ساعت بر ما آتش بارید و درگیر کرد و سبب شهید و مجروح شدن تعدادی گردید. به خصوص از سربازان همراه و اطراف من دو نفر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و سبب تأسف بیشتر من شدند. از جمله سرباز وظیفه نصرالله قدبیگی که از سربازان قدیمی گروهان خودم و دارای زن و فرزند بود. او روز گذشته به من گفت : دیگر تو را رها نمی کنم چون یک بار جهت را گم کردم و نزدیک بود اسیر شوم. او به عشق همکاران و با میهن دوستی در مقابل حمله دشمن مردانه دفاع کرد و به شهادت رسید. ازدسته بهداری تقاضای آمبولانس کردم، آمبولانس هم با توجه به بعد مسافت به موقع رسید و به کمک افراد موجود شهدا و مجروحین را سوار در آمبولانس و روانه اورژانس کردیم. آن موقع بهداری تیپ در حوالی چاه نفت دایر شده بود. این درگیری کار ما را به تأخیر انداخت چون هادی زاده هنوز نرسیده بود، من و چند نفر از همراهان به سمت عین خوش رفتیم تا او را بیابیم و وضع پادگان را ملاحظه کنیم. نزدیک درب پادگانی متروکه او را دیدم که تعدادی از افراد را جمع آوری کرده بود و به سمت ما در حرکت بود. علت تأخیر را پرسیدم، او گفت : من توانستم همین تعداد را شناسایی کنم،
آنجا تعدادی سرباز هست ولی من آنها را نمی شناسم. سربازهای 139 را صدا زدم، همین عده خود را معرفی کردند، بقیه بسیجی هستند و احتمالاً از سربازان گردان 182. برای اولین بار بود که وارد آن پادگان کوچک و موقتی شدم، مایل بودم به صورت نظری و سریع امکانات و وضع آنجا را ببینم، به هادی زاده گفتم سریع گشتی داخل پادگان بزنیم و برگردیم، با هم گوشه ای از پادگان را دیدیم و به طور نظری محدوده آن را مشاهده کردم، تعدادی سنگر زیر زمینی بتونی، تأسیس برای آشپزخانه و حمام و سرویس و خاکریز و تپه های کوچک خاکی که نقش دیدگاه یا پوشش سنگرها را داشت مشاهده می شد. از نقطه بلندی در داخل پادگان محل دشمن و استعداد او را در روی 202 بررسی کردیم و شکل زمین را به خاطر سپردم، وقت کم بود و حوصله بازدید گوشه و کنار را نداشتیم، بنابراین سریع به جلوی پادگان و کنار جاده آسفالت برگشتیم، حدود نیم ساعت منتظر ماشین ماندیم و سرانجام توسط یک وانت تویوتا خود را به خاکریز احداث شده رساندیم.
از مشاهده خاکریز و تجمع تعداد قابل توجه نیروها در پشت آن خوشحال شدم، این حفاظ دفاعی و شور و فعالیت رزمندگان نوید تثبیت موقعیت و گام مهمی در امر پیروزی بود. سروان پرویز شرفیان، معاون گردان که او نیز مرد شجاع و جنگجویی بود، در محل حضور داشت و با دیدن من گفت : بابا از صبح تا حالا کجایی؟ و با حالت تأثر گفت : دیدی نقدی چه بلایی سر خودش آورد؟ پرسیدم چه شده؟ و اظهار داشت سرگرد بی احتیاطی کرده و به اتفاق ستوان نیازی و چند نفر سرباز با تویوتای خودش (4) از خاکریز به جلو رفته و تاکنون برنگشته، حتماً عراقی ها او را کشته یا دستگیر کرده اند؟! با ناباوری
ساعت حرکت و اقدامات انجام شده را جویا شدم. معلوم شد حدود ساعت 9:00صبح خاکریز را ترک کرده و تا آن موقع که ساعت 12:30 بود خبری از آنها نرسیده بود. محل احداث خاکریز زمین، نسبتاً مرتفع و به صورت یالی است که از امتداد تپه های 204 و 202 به سمت خرابه شیخ قوم به وجود آمده و ارتباط نظری دشت عباس و عین خوش را برقرار می سازد. سروان شرفیان گفت سعی کردیم به دنبال آنها به جلو برویم، ولی آتش شدید دشمن اجازه نمی داد و نمی دانیم به دنبال آنها به کجا برویم. اختلاف ارتفاع آن یال نسبت به دشت عباس با شیب بسیار ملایمی مشخص می شد و چنانچه 200 یا 300 متر هم از خاکریز جلو می رفتیم باز هم دید کافی روی دشت و تپه های202 نبود. افرادی که به جلو اعزام شده بودند می گفتند به سمت دشت چیزی مشاهده نکرده اند. این حادثه در روز 61/1/4 اتفاق افتاد و تا چهار روز بعد یعنی 61/1/8 موفق نشدیم پیشروی کنیم و اطلاعی از آنها به دست آوریم. عصر روز 61/1/8 که برای تعقیب نیروهای عراقی از خاکریز به جلو حرکت کردیم، جسد او و همراهانش را درحدود پانصد متری جنوب شرقی خاکریز یافتیم. در آن روز شدیداً درگیر پیشروی و هدایت یکان ها بودم، بنابراین فرصت نکردم تا در محل حادثه حضور یافته و پیکر مطهر آن شهدا را مشاهده کنم، اما پیکر شهید نقدی را گروهبان ابراهیمی در کف اتاق یک تویوتا وانت سوار کرده بود و گریان و نالان به طرف من در مسیر پیشروی آورد و من پیکر ایشان را شخصاً مشاهده کردم و آثار حداقل هفت گلوله بر سینه اش پس از کنار زدن بلوز نظامی اش مشخص بود و بدن او کاملاً سالم و با توجه به برودت هوا هیچ گونه تغییری نکرده بود. شب همان روزی که سرگرد و همراهانش به سمت دشمن رفته بودند، سربازان نگهبان به من خبر دادن که یک نفر پشت خاکریز صدا می زند و می گوید تیراندازی نکنید تا من بیایم پیش شما، گفتم تیراندازی نکنید و بگویید بیاید. با احتیاط او را به جلوی خاکریز نزد من هدایت کنید. او را شناختم، سرباز بی سیم چی گردان بود. که بارها من را همراهی کرده بود و اسمش مجیدی بود،
سربازی بود با جثه استخوانی و لاغر ولی فعال بود و کارش منظم بود. درباره سرنوشت سرگرد نقدی و ستوان یکم نیازی به همراهان از او سؤال کردم، در پاسخ چنین گفت : جناب سرگرد و جناب سروان پیش هم نشسته بودند، من و آر.پی جی زن ها هم سوار عقب وانت شدیم و ماشین در مسیر جاده آسفالت به سمت دشت عباس به حرکت درآمد، وقتی از خاکریز جلوتر رفتیم و به دید و تیرعراقی ها رسیدیم، ما را به شدت زیرآتش قرار دادند. ما به کف تویوتا چسبیدیم و ماشین به چپ و راست منحرف می شد و بالاخره از جاده منحرف و متوقف شد، ما تا زمانی که داخل ماشین بودیم تیر نخوردیم. شاهد بودم که همه سرنشینان از سمت راست (سمت عراقی ها) به بیرون پریدند و هنگام پریدن از ماشین و یا روی زمین مورد اصابت رگبار تیربارهای عراقی قرار گرفتند و شهید شدند. سئوال کردم تو مطمئنی آنها همه شهید شدند؟ گفت بله، چون عراقی ها همه آنها را روی زمین گلوله باران کردند و دیگر هیچ کدام از زمین برنخواستند، حدود ده ساعت از آن زمان می گذشت و کار از کار گذشته بود، در مورد زنده ماندن خودش گفت : من از سمت چپ تویوتا پریدم پایین و در پناه آن فوراً خودم را به آبراه زیر جاده آسفالت (پل کوچک) رساندم و در آن پناهگاه از دید و تیر محفوظ ماندم و تا فرا رسیدن شب و فروکش کردن آتش همان جا باقی ماندم. سرباز مجیدی، قادر به تشخیص موقعیت ماشین و دشمن نبود، ولی درحین پیشروی روز 1/8 معلوم شد حدود 500-400 متر که به سمت دچه جلو رفته اند زیر آتش تیربار و تانک دشمن قرار گرفته اند و ماشین در چندمتری غرب جاده متوقف و قسمت جلوی آن مورد اصابت گلوله تانک یا نفربر قرار گرفته و منهدم شده بود و آثار گلوله های سبک زیادی هم بر بدنه آن مشاهده می شد و آبکش شده بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:15:01.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهادت هنگام خداحافظی

بعد از چند روز به منظور تجدید سازمان، تعدادی سرباز جدید به گروهان ما واگذار شده و از این افراد حدود هشت نفر به دسته من اختصاص یافت. سه نفر از این سربازان به نام های سید حسین قاضوی، مشهدقلی ممشلی و جمشید نوری دارای دیپلم و اهل گنبد بودند. آنان جوانانی بسیار فهمیده و با ادب به نظر می رسیدند، رفته رفته چند نفر از سربازان که جراحتشان سطحی بود و سرپایی معالجه شده بودند به جمع دسته ما پیوستند و تعداد ما به بیش از سی نفر رسید. بعد از چند روز به منظور تجدید سازمان، تعدادی سرباز جدید به گروهان ما واگذار شده و از این افراد حدود هشت نفر به دسته من اختصاص یافت. سه نفر از این سربازان به نام های سید حسین قاضوی، مشهدقلی ممشلی و جمشید نوری دارای دیپلم و اهل گنبد بودند. آنان جوانانی بسیار فهمیده و با ادب به نظر می رسیدند، رفته رفته چند نفر از سربازان که جراحتشان سطحی بود و سرپایی معالجه شده بودند به جمع دسته ما پیوستند و تعداد ما به بیش از سی نفر رسید.
همین طور که قبلاً اشاره شد بعد از اجرای عملیات مرحله دوم خرمشهر، سرباز موسوی و صفری را که آخرین ماه خدمت خود را می گذراندند، به پاس زحمتشان در عملیات فتح المبین و مرحله اول ودوم خرمشهر به محل استقرار بنه ی گروهان به عقب فرستادم تا در امور خدماتی و پشتیبانی انجام وظیفه نمایند. آنها پس از استقرار ما دراین محل چون دوره خدمتشان به پایان رسیده بود. برای خداحافظی و تشکر، خودش را به ما رساندند.
با توجه به این که هر دوی آنها تصفیه حساب کردند، به محض دیدنشان در منطقه رزمی، برخورد تندی با آنها کردم. گفتند :«رفتن از جبهه بدون خداحافظی از شما دور از اخلاق و معرفت بود.» یکی از بچه ها نیز به حمایت از آنها گفت :«آقای میرزایی ! این محل با امنیتی که دارد جای نگرانی نیست.»
موسوی جلو آمد و یک بار دیگر به نشانه ادب هر دو پایش را جفت کرد و پس از ادای احترام نظامی، با دستانش بازوهای مرا گرفت و چشمان سبز و مردانه اش را در چشمم دوخت و با لهجه ی تهرانی گفت : «با وفا... ما در طول خدمت درتمام مراحل با جان و دل گوش به فرمان شما بودیم و ارادت ما به شما از روی اخلاص بود نه وظیفه. حالا که تصفیه حساب کرده ایم بگذاراین آخرین حضور ما در کنار شما و رزمندگان و دوستان آن طور که دلمان می خواهد باشد.»
به چهره ی این دو سرباز دلاور، مجاهد و رشید با تبسم نگاه کردم و هر دوی آنها را به آغوش کشیدم، زیرا آنها غیر از معرفت و مردانگی خودشان، بوی شهیدانی چون محمدرضا ریاحی، احمد زاده سیفی و... ده ها شهید دیگر را نیز می دادند.
به همراه تعدادی از سربازان قدیمی از جمله حبیب دالوند به اتفاق غذا خوردیم و به خاطر این که دوستان خدمت خود را با سلامت و موفقیت و خوشنامی به پایان رسانده بودند، ابراز شادی و خوشحالی کردیم. پس از صرف غذا، موسوی از من اجازه گرفت تا برای خداحافظی از یکی از دوستان خود به گروهان دوم که در جوار گروهان ما مستقر بود برود و برگردد.
او رفت و من در حال رسیدگی به امورات گروهان بودم که چند گلوله توپ دوربرد عراق در حدود دویست متری محل استقرار گروهان ما به زمین اصابت کرد، ولی چون محل برخورد گلوله ها از کنار خاکریز و محل سنگرها زیاد بود جای نگرانی نداشت.
پس از گذشت یک ساعت از برخورد این گلوله ها، یکی از سربازان با نگرانی به من نزدیک شد و گفت :«آقای میرزایی مثل این که توپی که به اطراف گروهان دوم اصابت کرده بود باعث زخمی شدن موسوی شده است.»
از او پرسیدم :«گلوله های توپ که در فاصله دورتر از گروهان دوم به زمین افتاد ؛ چطور موسوی را زخمی کرد؟ » سرباز مذکور که می خواست حقیقتی را از من پنهان کند گفت :«آقای موسوی کمی آسیب دیده» و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود صورتش را از من برگرداند و چیزی نگفت. از رفتارش فهمیدم قضیه بدتر از آنی است که به زبان می آورد ولی دلم
نمی خواست آن طور که استنباط کرده بودم اتفاق افتاده باشد. بی درنگ به طرف سنگرهای گروهان دوم دویدم به آنجا که رسیدم متوجه شدم حدود یک ساعت پیش جنازه موسوی را از منطقه تخلیه کرده اند.
تازه متوجه شدم صفری که در کنار من بود چرا به طورناگهانی از نظرم ناپدید شد؛ زیرا همه می دانستند من به این دو نفر چقدرعلاقه مند بودم. وقتی به گروهان مراجعه کردم متوجه شدم عده ای از سربازان قدیمی از جمله دالوند، صفری، شکری و پیر زاده که تا آن لحظه خودشان را از نظرم پنهان کرده بودند، ماتم زده در گوشه ای نشسته و اشک می ریزند. باور نمی کردم که ترکش یک توپی که در فاصله دویست متری به زمین اصابت کرده بود بلای جان موسوی شود و او را در یک لحظه به شهادت رسانده باشد.
شهادت موسوی مرا به شدت متأثر کرد، سپس یوسف صفری را با آه و ناله و به تنهایی بدرقه کردیم و او در حالی که پژمرده و ماتم زده بود از ما دور شد و به سراغ سرنوشت خود رفت.

ازچپ به راست (ایستاده): نفر دوم مشهدی، قلی ممشلی، نفر سوم سرباز قاضوی، نفر پنجم جمشید ندری نود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:15:38.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]