دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

سرباز وارسته

یک روز متوجه شدیم که آلاچیق استراحت سربازان ضد هوایی آتش گرفته و با مشتعل شدن آن، مهمات اطراف یکی یکی منفجر می شدند و هر لحظه امکان دارد که ضد هوایی نیز شعله ور شود. یک روز متوجه شدیم که آلاچیق استراحت سربازان ضد هوایی آتش گرفته و با مشتعل شدن آن، مهمات اطراف یکی یکی منفجر می شدند و هر لحظه امکان دارد که ضد هوایی نیز شعله ور شود.
خدمه ی ضد هوایی به خاطر مصون ماندن از انفجار مهمات و نارنجک ها از اطراف چهار لول دور شده و جرأت نمی کردند برای خاموش کردن ونجات ضد هوایی و آلاچیق، کاری انجام دهند. وقتی به آن منظره نگاه کردم، سریعاً به طرف چهار لول دویده و با کمی تلاش موفق شدم که آن را از موضع خود دور کنم و از نابودی نجات دهم.
متعاقب این اقدام فرمانده گروهان و استوار خوشنواز نیز وارد صحنه شدند و از من خیلی تشکر کردند.
دراین محل بود که متوجه شدم سرباز یدالله وارسته قطع نخاع شده است و دیگر به گروهان بر نمی گردد. همه دوستان وی از شنیدن این خبر به شدت متأثر شدیم و ابراز تأسف کردیم. سرباز وارسته  واقعاً جوان بسیار کارآمد و دلاوری بود. هم در امور فرهنگی و هم در امور رزمی مجاهدت وتلاش زیادی می کرد. بسیار خوش فکر و با سلیقه بود و در همه مأموریت های سخت و خطرناک بزرگتر از یک سرباز ظاهر می شد.
وی در گشت شناسایی اصلی در تنگ رقابیه به عنوان معاون گشت، مرا همراهی می کرد، گر چه او قطع نخاع شد ولی در صف پولادین ارتش ایران هیچ گاه اسلحه ای روی زمین نمی افتاد؛ مگر اینکه سرباز رشید دیگری آن را به دوش می گرفت. خوشبختانه به جای سرباز وارسته، جوان دیگری با همین عقیده و مرام به نام سرباز رزمجو که از سربازان حزب اللهی بود به جمع ما اضافه شد. گر چه محل خدمت سرباز رزمجو در بهداری گروهان بود لیکن او نیز با همان حرارت داشته کارهای فرهنگی و مذهبی گروهان را درکنار سرباز شکری و قاسم پیرزاده انجام می داد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:23:56.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ستوان ملکوتی خدمت خود را به پایان رسانده بود و باید از خدمت مقدس سربازی مرخص می شد و به دنبال سرنوشت خود می رفت. ما مدت ها با هم در رزم های بی امان یار و یاور هم بودیم. و تحمل فقدان او برایم بسیار دشوار بود. ستوان ملکوتی خدمت خود را به پایان رسانده بود و باید از خدمت مقدس سربازی مرخص می شد و به دنبال سرنوشت خود می رفت. ما مدت ها با هم در رزم های بی امان یار و یاور هم بودیم. و تحمل فقدان او برایم بسیار دشوار بود. لکن جدایی ما از یکدیگر اجتناب ناپذیر بود، زیرا خدمت خود را به پایان رسانده بود و باید به سوی شهر و دیارش می رفت. چند روز قبل از اتمام دوره با هم به عقیدتی سیاسی تیپ، نزد شهید کسایی رفتیم. کسایی هم به خاطر عملکرد مثبت ملکوتی و هم به خاطر دوستی او با شهید بهادری از ستوان ملکوتی بسیار تقدیر و تشکر کرد.
در خاتمه نیز یک تقدیرنامه ی مناسب به خاطر اقدامات ایثارگرانه ی وی در طول خدمتش به او اهدا کرد. این مجاهد خستگی ناپذیر با سرافرازی خدمت را به پایان رساند و پس از خداحافظی عازم شهرش، اصفهان شد.
دراین محل با دوستانی چون رضا چراغی، گروهبان دوم شیرازی و حبیب دالوند و شکری و رزمجو و جمشید و... مصاحبت بیشتری داشتم، ولی از همه بیشتربا جمشید هم نشینی داشتم و اکثر مواقع با هم از گروهان دور شده و برای شکار و یا پرنده زنی و یا هواخوری به اطراف می رفتیم. جمشید، گاه گداری از علاقه اش به ازدواج با دختر یکی از آشنایان صحبت می کرد و از من می خواست تا برای این ازدواج دعا کنم. او بارها و بارها گفته بود که پدر دختر تمایلی به این ازدواج ندارد. ولی بعداً متوجه شدم که خدا آرزویش را برآورده کرده و موفق به ازدواج با او شده است. جمشید، جوان شجاع، با سواد
و پاکی بود و از خصوصیات و ارزش های اخلاقی فراوان برخوردار بود. به جمشید گفتم : «تصمیم به ازدواج دارم، ولی هنوز چندان تکلیف ازدواجم روشن نیست.» اما حبیب در همین مرخصی که در پیش داشت قرار بود عروسی کند و با اصرار از من قول گرفت تا در مراسم عروسی اش شرکت کنم.
دریکی ازهمین روزها متوجه شدم سرهنگ مهر پویا، در خط مقدم درحال دیده بوسی با نیروهاست. نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که او نیز در حال انتقال از گردان است. رفتن ملکوتی از یک طرف و انتقال سرهنگ مهرپویا نیز از طرف دیگر برای ما بسیار نارحت کننده و مشکل بود، زیرا او در سازماندهی و هدایت گردان در میدان های نبرد از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد. هر چه از او بنویسم، کم نوشته ام. سایر افراد نیز به خاطر اخلاص و شجاعت و سلحشوریش از صمیم قلب وی را دوست می داشتند. هنگام خداحافظی، متواضعانه او را همچون پدرم درآغوش گرفته و خالصانه وی را غرق در بوسه کردم. هنگام وداع او کارها و فعالیت مرا بسیار ستود ـ گر چه من قابل آن نبودم ـ آن گاه چشم در چشم من دوخت و خداحافظی کرد و رفت.
به نظر نمی رسید به این زودی ها کسی بتواند جایگزین او شود، زیرا از هر نظر موجب پیشرفت امور جنگ بود، ولی بلافاصله سرگرد «قهرمان» معاون سرهنگ مهرپویا، جای خالی او را پر کرد. او نیز افسری شجاع، دلاور و رشید و شایسته در تمام مأموریت های جنگی بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:24:36.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

گروه انفجارات

يك ماه به عمليات بزرگ والفجر 8 مانده بود. ما در گروه انفجارات واحد تخريب تيپ ، ماموريت داشتيم در حين عمليات ، از طريق طي كردن رودخانه اروند ، پل بزرگ بصره بر روي رودخانه فرات را بوسيله هدايت قايق هاي پر ازمهمات و قرار دادن آنها در زير پل ، منهدم كنيم . براي آمادگي جهت انتقال مواد منفجره و اجراي اين عمليات خطير ، تا شروع عمليات ، آموزش و بدنسازي و تمرينهاي عملي انفجارات ، برنامه روزانه ما بود و همراه نيروهاي ديگر تخريب در قالب گروههاي جنگ مين - كه كارشان احداث ميدان مين با آرايشهاي منظم بود - و گروههاي معبر زن - كه كارشان باز كردن معبر در دل ميادين مين و سيم هاي خاردار حلقوي و رشته اي و فرشي و موانع خورشيدي و ... بود - طبق برنامه اي منظم و آموزشي ، از صبح تا ظهر و از عصر تا غروب آفتاب ، تمرين مي كرديم.

يك ماه به عمليات بزرگ والفجر 8 مانده بود. ما در گروه انفجارات واحد تخريب تيپ ، ماموريت داشتيم در حين عمليات ، از طريق طي كردن رودخانه اروند ، پل بزرگ بصره بر روي رودخانه فرات را بوسيله هدايت قايق هاي پر ازمهمات و قرار دادن آنها در زير پل ، منهدم كنيم . براي آمادگي جهت انتقال مواد منفجره و اجراي اين عمليات خطير ، تا شروع عمليات ، آموزش و بدنسازي و تمرينهاي عملي انفجارات ، برنامه روزانه ما بود و همراه نيروهاي ديگر تخريب در قالب گروههاي جنگ مين - كه كارشان احداث ميدان مين با آرايشهاي منظم بود - و گروههاي معبر زن - كه كارشان باز كردن معبر در دل ميادين مين و سيم هاي خاردار حلقوي و رشته اي و فرشي و موانع خورشيدي و ... بود - طبق برنامه اي منظم و آموزشي ، از صبح تا ظهر و از عصر تا غروب آفتاب ، تمرين مي كرديم.

 گروه 9 نفره ما شامل برادران : باقري ، اخباري ، عرفاني ، شفيعي ، عطار باشي ، رحيمي ، حبيبي ، شمس آبادي و اين حقير بوديم كه در كنار تمرينات طاقت فرسا و خسته كننده ، جوي بسيار صميمي و دوستانه داشتيم و از مسائل معنوي و عاطفي نيز دور نبوديم . همه گروههاي سازماندهي شده كه بالغ بر 12 - 13 گروه مي شديم.بعد از تمرينات روزانه اطراف مقر واحد تخريب ظهر جهت اقامه نماز و صرف ناهار و كمي استراحت در آسايشگاه ، گرد هم مي آمديم . هر روز يك گروه جهت نظافت ساختمان و آسايشگاه و پذيرايي صبحانه و ناهار و شام بعنوان خادم الحسين (ع) (شهردار ) بطور نوبتي انجام وظيفه مي كردند. يكروز كه شهرداري نوبت گروه ما بود ، با برادران شهيدم اخباري و عرفاني مشغول پذيرايي بوديم در موقعيتي كه كارمان تقريبا تمام شده بود و سه نفري با هم صحبت مي كرديم ، شهيد عرفاني گفت : بچه ها واقعا در عمليات آينده كداميك از ما شهيد خواهد شد ؟ شهيد اخباري كه از ما دو نفر قديمي تر بود ، با لحني بسيار قاطع و بدون ترديد گفت : در اين عمليات من بايد شهيد شوم ونوبت من فرا رسيده است . سپس رو به شهيد عرفاني كرد و گفت تو هنوز نوبتت نيست و براي شهادت و قت داري و به من نيز رو كرد و گفت : تو اگر در اين عمليات شهيد شوي سعادت و توفيق زيادي داري . آن روز حرف اين شهيد را خيلي جدي نگرفتم تا اينكه عمليات سرنوشت ساز والفجر 8 فرا رسيد . همه گروه هاي واحد تخريب به منطقه شهرك ولي عصر (عج) خرمشهر كه بوسيله نهر خين از عراق مجزا بود ، انتقال يافتيم و آماده عمليات شديم .

در شهرك ولي عصر بر اثر نزديكي به خط مقدم وبمباران هاي شديد دشمن ، جاي سالمي نمانده بود. مسئول تخريب پس از تفحص فراوان ، منزلي دوطبقه كه تقريبا سالمتر از بقيه بود ، شناسايي كرده و آنجا را بعنوان مقر انتخاب كرديم . روز اول در بدو ورود بچه ها به پاكسازي و تميز كردن خانه پرداختند و هر اتاق را براي ماموريتي آماده نمودند. يك اتاق براي فرماندهي ، يك اتاق براي تسليحات ، يك اتاق براي تبليغات و اتاقي بيرون از ساختمان جهت نگهداري مواد منفجره انتخاب شدند و هال منزل كه بزرگتر از بقيه جاها بود ، جهت استقرار نيروهاي تخريب در نظر گرفته شد . براي اينكه سقف منزل بر اثر بمباران هاي دشمن فرو نريزد ، تصميم گرفته شد كه سقف را دو جداره كنيم. لذا با استفاده از درهاي منازل اطراف شروع بكار كرديم . ابتدا درها را بصورت افقي يك متر پايين تر از سقف اصلي داخل ديوارها و روي تير آهن هايي كار گذاشتيم ، سپس با همكاري كليه نيروها ، كيسه هاي پر از خاك و شن را بر روي درها چيديم .

سقف كاذب بسيار سنگين شده بود و كسي به اين موضوع فكر نمي كرد . با توجه به وفور خوراكي در اطرافمان مثل كيك و آبميوه و كمپوت و چاي و ميوه و تنقلات و ... كسي رغبتي به خوردن نداشت . در اوج كار كه حدود 50 نفر مشغول حمل كيسه هاي خاك و چيدن آنها بوديم و حداقل 20 -25 نفر زير سقف كاذب و يا روي آن بودند ، ناخوداگاه يكي از بچه ها گفت : همه جهت آبميوه خوردن دور هم بيرون بيايند و لحظاتي كار را تعطيل كنيم . نيرويي همه ما را به بيرون كشيد ، به محض خروج آخرين نفر ، تمام سقف كاذب با صدايي مهيب فرو ريخت و گردوغبار همه جا را فرا گرفت.

 همه از جا پريديم و شروع به كنار زدن آوارها كرديم تا اگر كسي زير آوار مانده بيرون بكشيم ، ولي به علت زياد بودن خاكها ، تلاشمان به جايي نمي رسيد . نگراني و اضطراب همه را فرا گرفته بود . مسئول تخريب فرياد زد همه گروهها سريعا آمار بگيرند ، ببينيم چند نفر نيستند . بلافاصله سر گروهها آمار گرفتند ، در كمال تعجب و ناباوري متوجه شديم همه گروهها تكميل هستند و حتي يك نفر هم زير آوار نمانده است . اضطراب بچه ها به يكباره تبديل به شادي و شعفي روحاني بخاطر وقوع اين معجزه الهي گرديد و روحيه همه مضاعف شد و سجده شكر به جهت اين لطف و رحمت پروردگاربه جا آورده شد. از اين قضيه يك روز گذشت و ما هم در حالت آمادگي عملياتي به سر مي برديم. ناگفته نماند ، آتش دشمن از ابتداي ورودمان يكريز و بي امان ادامه داشت - بر اثر آتش دشمن خط تلفن با سيم بين مقر ما و ستاد فرماندهي قطع شده بود . يكي از مسئولين تخريب به برادر عرفاني كه در گروه ما بود گفت : محمود جان از مقر تخريب تا ستاد فرماندهي ، سيم تلفن را وارسي كن و هر كجا كه بر اثر انفجار خمپاره قطع شده است به هم وصل كن تا ارتباط برقرار شود مسير حدود 600-500 متر بود و محل رفت و آمد نيروها از همان جا بود . در اين موقع برادر محمود عرفاني از جا برخاست و با يك حالت عجيب و غير منتظره با تمام نيروهاي داخل مقر شروع به روبوسي و خداحافظي كرد. به او ميگفتيم مگر كجا مي خواهي بروي كه با همه روبوسي و وداع ميكني و او فقط مي خنديد.

 آخرين نفر نزد من آمد و با حالتي بسيار گرم و صميمي ، صورتم را بوسيد و مرا در آغوش خود فشرد و با بوسيدن پيشانيم ، با نگاهي معنا دار وگرم با من خداحافظي كرد و از در خارج شد . بسيار متعجب بودم . هنوز 10 دقيقه اي از خروج او نگذشته بود كه يكي از برادران وارد خانه شد و با اندوه و ناراحتي خبر اصابت خمپاره 60 به اين برادر بزرگوار و شهادت او را اعلام كرد . غم و اندوه همه ما را فرا گرفت و آنجا بود كه به راز وداع عجيب اين عزيز پي برديم و از اينكه به شهادت رسيدنش را دقايقي قبل احساس كرده بود به معنويت و عرفان او غبطه خورديم . روزها مي گذشت عمليات والفجر 8 با پيروزي و موفقيت رزمندگان اسلام و فتح فاو انجام شده بود . من بواسطه مجروحيتم در عمليات به مشهد آمده بودم و دوران نقاهت را پشت سر مي گذاشتم و تمام فكر و ذكرم برگشتن به جبهه و ديدار همسنگران و دوستانم بود كه خبر شهادت برادر عزيزم هادي اخباري را شنيدم وبسيار ناراحت شدم و از اينكه در واپسين روزهاي زندگيش در كنار او نبودم خيلي تاسف خوردم .

با بچه ها قرار گذاشتيم براي ديدن جنازه اش به معراج شهدا برويم و آخرين وداعمان را با پيكر آن عزيز بنمائيم . هنگامي كه در تابوت را باز كردند با مشتي گوشت له شده و خاك و تكه اي از كف پاي شهيد اخباري مواجه شديم . آنجا به راز حرف هاي وي پي بردم كه مي گفت در اين عمليات من بايد شهيد شوم و نوبتم فرا رسيده است . بعد از چند روز به جبهه برگشتم در منطقه عملياتي فاو ، همراه شهيد امير نظري به محل شهادت او رفته و آن جا را ديدم و كار بزرگي كه آن شهيد انجام داده بود از نزديك مشاهده كردم .

آنجا مكاني بود بين خاكريز ما و خاكريز دشمن كه بين دو خاكريز ميدان مين و موانع توسط برادران شهيدم محسن نوكاريزي ، امير نظري ، هادي اخباري ، مجيد غفوري ، احمد رنجبر و بقيه برادران تخريب ايجاد شده بود. وسط اين ميدان مين كلبه اي قرار گرفته بود كه دشمن شب ها با استقرار يك قبضه خمپاره 60 در آن كلبه رزمندگان ما را مورد هدف قرار داده و تعدادي را به شهادت رسانده بود . فرمانده تيپ طي ماموريتي به فرمانده تخريب دستور انهدام آنجا را داده و ايشان نيز اين ماموريت خطير را به برادران شهيد هادي اخباري و مجيد غفوري واگذار كرده بود. شهيد مجيد غفوري مي گفت : من با هادي تعداد 16 عدد مين ضد تانك ام 19 را به اين كلبه منتقل كرديم و پس از جاسازي مين ها در داخل و اطراف كلبه ، آنها را به وسيله فتيله انفجاري به هم سٍري كرديم . آخرين مين را بوسيله چاشني و فتيله مسلح كرديم و آماده بوديم كه فتيله با روتي را روشن كرده و فرار كنيم تا با انفجار مين ها ، كلبه از بين برود . ( لازم به ذكر است انفجار يك عدد مين ام 19 قادر به چپ كردن و از كار انداختن يك دستگاه تانك كه ده ها تن وزن دارد ، مي باشد) در آخرين لحظه هادي به من گفت : من يكبار ديگر فتيله ها و چاشني ها را وارسي مي كنم تا همه چيز درست باشد. تو قدري از خانه دور شو تا اتفاقي نيفتد . به محض ورود هادي به كلبه ، ناگهان يك گلوله خمپاره 60 از طرف دشمن به سمت كلبه شليك شد و مستقيما بر روي يك قسمت از فتيله انفجاري فرود آمد و يكباره تمام مين ها با هم منفجر شدند و شهيد اخباري در ميان كوهي از انفجار و دود و باروت و گرد وخاك ، تكه تكه شد و همراه با از بين رفتن كلبه ، روح مقدس او به معراج پر كشيد . در اين ميان شهيد غفوري نيز زير خاكهاي كلبه تقريبا دفن شد . و بر اثر نور ناشي از انفجار چشمانش موقتا نابينا شده بود كه با كمك يكي از بچه ها نجات مي يابد و بعدا در بين عمليات كربلاي 4و5 به شهادت مي رسد.

 يكي دو شب بعد يكي از بچه ها بنام شهيد احمد رنجبر شبانه بصورت سينه خيز به محل شهادت هادي رفته و تكه هاي اندكي از گوشت بدن وي را كه يافته بود با خود به عقب مي آورد . هادي با اهداي خون پاكش ، كار بزرگي كرد و با انهدام آن كلبه ، ذره ذره هاي بدنش بر باد جنوب ، همراه روح بلندش در آسمان اوج گرفت و نام و يادش را در سينه پر از رمز و راز خاطرات دفاع مقدس جاودانه كرد ، تا همرزمانش از آتش كينه دشمنان در امان بمانند حتي اگر هادي ديگر نباشد .

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:33:54.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:11 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عمليات كربلاي پنج

بدون ترديد، سال 65 از مشكل‌ترين و پربارترين سال‌هاي جنگ تحميلي مي‌باشد. شرايط حاد سياسي و اقتصادي تحميل شده از سوي دشمنان جهاني انقلاب اسلامي، در اين سال، بيشترين تهديدها و طاقت‌فرساترين فشارها را متوجه مسؤولين امر جنگ كرد. در اين ميان فتح «فاو» يك عامل قوي جهت حفظ موازنه بود و بدين ترتيب در ترسيم معادلات نظامي توسط تحليلگران، جمهوري اسلامي در وضعيتي برتري قرار گرفت. بدون ترديد، سال 65 از مشكل‌ترين و پربارترين سال‌هاي جنگ تحميلي مي‌باشد. شرايط حاد سياسي و اقتصادي تحميل شده از سوي دشمنان جهاني انقلاب اسلامي، در اين سال، بيشترين تهديدها و طاقت‌فرساترين فشارها را متوجه مسؤولين امر جنگ كرد. در اين ميان فتح «فاو» يك عامل قوي جهت حفظ موازنه بود و بدين ترتيب در ترسيم معادلات نظامي توسط تحليلگران، جمهوري اسلامي در وضعيتي برتري قرار گرفت.

تدابير دشمن بعثي در بازپس گيري فاو به عنوان عامل برتر به سرانجام نرسيد و او تدبير ديگري براي ايجاد موازنه مطلوب اتخاذ كرد. اين تدبير، كه بعداً «استراتژي دفاع متحرك» خوانده شد، در ابتدا صورتي موفق به خود گرفت، اما با اتخاذ تدابير هوشمندانه توسط فرماندهان سپاه اسلام، اقدامات پدافندي دشمن خنثي و متوقف شد و با عمليات «كربلاي 1» اين دوره از جنگ نيز با شكست دشمن پايان يافت و در تيرماه 65 مجدداً نيروهاي اسلام ابتكار عمل را به دست آوردند.

در اواخر سال 65، پيروزي عمليات بزرگ «كربلاي 5»، چشم‌اندازي تازه از آينده جنگ را در نزد تحليلگران جهاني ترسيم نمود. *** عمليات بزرگ كربلاي 5 شرق بصره مرحله اول؛ عمليات كربلاي پنج، ساعت 35/1 بامداد 19/10/65 با رمز مبارك يا زهرا(س) آغاز شد. نيروهاي اسلام تحت فرماندهي قرارگاه مركزي خاتم‌الانبياء و تمايلات آتشباري سنگين به مواضع دشمن حمله‌ور مي‌شوند. ابتدا تيپ‌هاي 429، 421، 501 وابسته به سپاه سوم عراق كه مأمور دفاع از دژ مستحكم شرق بصره بودند مورد هجوم غافلگيرانه سپاه اسلام قرار مي‌گيرند و به طور كلي منهدم و مجبور به فرار مي‌شوند.

دشمن نسبت به هيچ يك از محورهاي عملياتي به طور كامل هوشيار نبوده البته نسبت به پنج ضلعي داراي درصدي هوشياري بود. با روشن شدن هوا چهار گردان از نيروهاي عراق جهت بازپس‌گيري مناطق از دست داده وارد عمل مي‌شوند كه در يك درگيري سنگين به اهداف خود نمي‌رسند و پس از تحمل خسارات و ضربات سخت از صحنه مي‌گريزند. رزمندگان اسلام بعدازظهر نخستين روز عمليات، درگير پاتك‌هاي متعدد دشمن مي‌شوند كه با مقاومت شجاعانه، هر بار به عقب رانده مي‌شوند در ادامه درگيري‌ها، مواضع جديدي از دشمن در اطراف درياچه ماهي تا غرب اروندرود به كنترل نيروهاي خودي در مي‌آيند. دشمن يك روز پس از شروع عمليات در منطقه كوشك، جبهه جديدي را باز مي‌كند كه بامقابله سختي از سوي رزمندگان مواجه مي‌شوند. در دومين شب، نيروهاي عراق براي عقب راندن نيروهاي اسلام، اقدام به پاتك مي‌كنند كه دچار شكست و سردرگمي مي‌شوند.

در ادامه، رزمندگان با تهاجم با چهار تيپ، مناطق جديدي را به تصرف خود درمي‌آورند كه منجر به انهدام تيپ‌هاي 45، 439 و 501 پياده دشمن مي‌شوند. سرانجام با نبرد و هجوم‌هاي با امان نيروهاي اسلام شلمچه از وجود ناپاك دشمن خالي مي‌شود و فاصله خود را با شهر بصره كم مي‌كنند. مرحله دوم: دومين مرحله از عمليات در شب 21/10/65 در شمال غرب شلمچه آغاز مي‌شود و نيروي ايران در هجمه با امان خود ضمن وارد كردن خسارت فراوان به لشگرهاي 12 زرهي، 11، 65 و 8 مكانيزه از لشگر سوم دشمن موفق مي‌شوند، پاسگاه‌هاي شلمچه، بوبيان، و كوت سواري را آزاد كنند. نيروهاي اسلام در ادامه عمليات، كيلومترها از جاده آسفالته شلمچه – بصره را به تصرف خود درمي‌آورند. گارد رياست جمهوري عراق پاتك‌هاي سنگين خود را به ويژه در اطراف درياچه ماهي با تعداد زيادي تانك و حمايت شديد آتش آغاز مي‌كنند كه هر بار با دفاع جانانه رزمندگان مواجه مي‌شوند و به اهداف خود نمي‌رسند. در اين ميان يگان‌هايي هم از سپاه هفتم عراق براي كمك و افزايش روحيه از دست رفته ارتش عراق وارد منطقه مي‌شوند كه عملاً زمين‌گير مي‌شوند.

از سوي ديگر راديو بغداد با هذيان‌گويي و با تهديد، جنگ‌افزارهاي گوناگون خود را به رخ نيروهاي اسلام مي‌كشند و اقدام به جنگ رواني مي‌كنند. در ادامه عمليات، دژ فولادين شرق بصره در ميان چشم‌هاي حيرت‌زده فرماندهان ارتش عراق سقوط مي‌كند و مواضع‌ جديدي از شلمچه و درياچه ماهي آزاد مي‌شود و دو پاسگاه و دو جزيره(1) به تصرف نيروهاي اسلام درمي‌آيند. با فرا رسيدن شب سه‌شنبه نيروهاي اسلام متشكل از چند لشگر (2) آماده هجوم به سوي مناطق اطراف درياچه ماهي و غرب شلمچه مي‌شوند. در همان مراحل ابتدايي تعداد زيادي از افراد دشمن كشته و زخمي مي‌شوند در اين بين دو تيپ از گارد رياست جمهوري به مقابله با نيروهاي خودي مي‌پردازند كه با هوشياري نيروهاي اسلام تحركات آنها عقيم مي‌ماند. اين دو تيپ از گارد رياست جمهوري براي بار دوم اقدام به پاتك مي‌كنند كه اين بار هم با شكست مواجه مي‌شوند. قواي اسلام در تكميل پيروزي‌هاي خود، تيپ 16 گارد را در غرب درياچه ماهي و تيپ 19 از لشكر دوم گارد در محور غرب شهر ؟؟ مورد حمله قرار مي‌گيرند و با روشن شدن هوا اجساد عراقي‌ها و ؟؟ زرهي آنها در جاي جاي منطقه نبرد به چشم مي‌خورد. رژيم عراق در سفر چهارشنبه 24 دي ماه در پي شكست‌هاي متعدد خود در منطقه دست به جنايت ديگري مي‌زند و در سالروز شهادت حضرت فاطمه(س) شهر مذهبي قم را بمباران مي‌كند. در اين ميان در صحنه‌هاي نبرد خبر مي‌رسد تيپ‌هاي 703 و 94 ارتش عراق ضربات سختي را متحمل شدند و تيپ‌هاي 47، 23 و 101 پياده عراق مورد هجوم قرار گرفته‌اند و بدين ترتيب جزيره بوارين به محاصره درمي‌آيد.

دشمن تلاش مي‌كند با شليك منور و روشن كردن هوا و با فشار زياد، محاصره جزيره بوارين را بشكند ولي با هوشياري، نيروهاي اسلام، فرصت ابتكار را از آنها مي‌گيرند و پس از مقاومت حماسي و شجاعانه مواضع دشمن را در هم مي‌كوبند. نيروهاي خودي در زير آتش سنگين دشمن وارد جزيره بوارين مي‌شوند و تيپ 94 پياده مستقر در جزيره كه مأمور حفاظت از اين منطقه مي‌باشد، منهدم مي‌شود و افراد آن كشته و زخمي و تعدادي هم به اسارت سپاه اسلام درمي‌آيند. نيروهاي اسلام در محور شلمچه با هجوم جانانه خود و پشت سر گذاشتن موانع ايذايي، بويژه رودخانه دوعيجي وهبان بخش وسيعي از ادوات دشمن را به آتش كشيده و تجهيزات قابل توجهي را به غنيمت درمي‌آورند و با گسترش عمليات و تكميل محاصره نيروهاي عراق در شمال رودخانه سليمانيه واقع در شهر بصره، قرارگاه‌هاي فرماندهي سرتيپ مشترك را به تصرف درمي‌آورند. با فشار عمليات، مردم، شهر بصره را تخليه مي‌كنند و از قول خبرنگاران خارجي مستقر در شهر فقط ماشين‌هاي نظامي و آمبولانس‌ها در حال تردد بودند. صدام در اين ميان از مسؤولان نظامي و سياسي خود از جمله لطيف نصيف جاسم و عدنان خيرا... مي‌خواهد تا دلايل شكست‌هاي ارتش عراق را بررسي و پيدا كنند. رزمندگان اسلام در قالب چند لشگر و تيپ با عبور از ميدان‌هاي وسيع مين و موانع ايذايي قرارگاه‌هاي تيپ 37 زرهي و تيپ 802 پياده، ارتش عراق را در جزاير ام‌الطويل و فياض مورد هجوم قرار مي‌دهند و اين دو جزيره با محوري به طول 11 كيلومتر به تصرف رزمندگان اسلام درمي‌آيد. با عبور از رودخانه خين و اروندرود صغير، چندين كيلومتر ديگر از مناطق و جزاير منطقه به تسلط رزمندگان درمي‌آيد و نيروهاي خودي در چند صد متري بندرگاه بزرگ شهر ابوالخصيب و مجتمع پتروشيمي بصره قرار مي‌گيرند. مرحله سوم عمليات: نيروهاي اسلام در تاريخ 28/10/65 به مواضع دشمن در محور نهر جاسم هجوم مي‌برند و بدين ترتيب سومين مرحله آغاز مي‌شود و پس از شكستن مقاومت‌هاي اوليه دشمن از نهر جاسم عبور و پس از تسلط بر پل‌هاي ارتباطي اين محور به عمق يك كيلومتري در غرب نهر جاسم نفوذ مي‌كنند. صدام حسين در يك نمايش تبليغاتي و تزريق روحيه به فرماندهان شكست خورده خود به تعدادي از فرماندهان مستأصل خود مدال و جايزه اهدا مي‌كند از طرفي ستاد تبليغات جنگ ايران از خبرنگاران جهان براي بازديد از فتوحات رزمندگان اسلام دعوت به عمل مي‌آورد. حملات نيروهاي اسلام در دوم بهمن ماه ادامه مي‌يابد و در ادامه عمليات در غرب نهرجاسم، با تيپ‌هاي 238، 704 و 18 از لشگرهاي 11 و 19 و يگان‌هايي از تيپ 10 زرهي درگير مي‌شوند و خسارات زيادي به دشمن وارد مي‌آورند. دشمن با توسل به سلاح شيميايي و اجراي آتش سنگين سعي مي‌كند عمليات را متوقف كند و خود را از بن‌بست نجات دهد، اما با تداوم عمليات نيروهاي اسلام، خود را به غرب درياچه‌ ماهي مي‌كشانند. نيروهاي اسلام، شنبه 11 بهمن ماه با انجام سه عمليات محدود، ضربات جديدي بر دشمن وارد مي‌آورند. اين حملات از سه جناح عليه دشمن اجرا مي‌شود، جناح مياني شلمچه – بصره، جناح شمالي در غرب آبگرفتگي كنار درياچه ماهي و جناح جنوبي در شمال منطقه جزيره صالحيه و غرب رودخانه جاسم. نيروهاي اسلام بار ديگر در شب پنجم اسفندماه نيروهاي عراق را در غرب درياچه ماهي مورد حمله قرار مي‌دهند و پس از دور روز نبرد، خطوط دفاعي آنها از نوع هلالي سقوط مي‌كند. بدين ترتيب غرب نهرجاسم نيز به كنترل كامل نيروهاي خودي درمي‌آيد. شوراي فرماندهي عراق به دليل شكست‌هاي اخير، ژنرال طالع خليل الدواري را به خاطر بي‌كفايتي بر كنار و سپهبد ضياءالدين جمال را به فرماندهي سپاه سوم متلاشي شده عراق منصوب مي‌كند. از جنوب شرقي درياچه ماهي خبر مي‌رسد كه نيروهاي تحت محاصره پس از به جا گذاشتن كشته و اسير مواضع خود را از دست داده‌اند. ششم اسفندماه در ادامه عمليات، شمال جاده بصره – شلمچه مورد هجوم رزمندگان اسلام قرار مي‌گيرد و مواضع جديدي از دشمن تصرف مي‌شود.

بدين ترتيب اهداف از پيش تعيين شده عمليات بزرگ كربلاي 5 محقق مي‌شود. نتايج عمليات قرارگاه خاتم‌الانبياء نتايج عمليات كربلاي 5 را بدين شرح اعلام مي‌كند: آزادسازي 150 كيلومتر مربع از خاك ميهن اسلامي و سرزمين عراق؛ تصرف جزاير مهم و استراتژيك بوارين، فياض، ام الطويل و منطقه حساس شلمچه، شهرك‌هاي مهم دوعيجي، رودخانه دوعيجي، نهر جاسم و قسمتي از جاده شلمچه – بصره. در اين عمليات قوي‌ترين خطوط پدافندي دشمن كه با كمك مستشاران خارجي ايجاد شده بود، تا عمق 9 كيلومتري خاك عراق در هم شكسته شد و دشمن براي مقابله با تهاجم برق‌آساي نيروهاي اسلام، 140 تيپ از لشكرهاي مختلف ارتش عراق را به اين منطقه اعزام كرد كه طي بيش از يك ماه نبرد و يورش پي‌درپي نيروهاي اسلام، 81 تيپ و گردان مستقل دشمن كاملاً متلاشي و منهدم شدند و 34 تيپ و گردان مستقل نيز به ميزان 50 درصد آسيب ديدند. در طي اين عمليات 700 دستگاه تانك و نفربر، 1500 دستگاه از انواع خودرو، 250 دستگاه قبضه انواع توپ صحرايي و ضدهوايي و 400 دستگاه ادوات جنگي، مهندسي و رزمي منهدم شد. پدافند هوشيار سپاه توحيد در طول عمليات كربلاي 5 موفق شد، 80 فروند از هواپيماهاي جنگي دشمن را هدف قرار داده و سرنگون كند.

در اين عمليات بيش از 40000 تن از نظاميان عراق كشته و مجروح شده و 300 فرمانده تيپ عراق به هلاكت رسيدند و 26 فرمانده تيپ نيز مجروح و از يگان‌ رزمي خارج شدند. در اين منطقه، بيش از 2700 نظامي عراق به اسارت درآمدند كه در ميان اسرا دو فرمانده عالي رتبه با درجه سرتيپي، 5 فرمانده تيپ، دو معاون فرمانده تيپ، 40 افسر ارشد و ... ديده مي‌شدند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:34:47.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:11 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پيرزن بغض كرده، پاي ديوار بود، آرام از جا بلند شد و رفت پاي تاقچه. حاشيه‌هاي جلد قرآن و شمعداني‌هايي مرصع روي تاقچه مي‌درخشيدند. پيرزن دستش را كشيد روي قرآن و بعد صلواتي بلند، هواي خشك اتاق را پر كرد. ناگاه در باز شد و صداي غژ غژ لولاهاي خشك شده، طنين صلوات بلندش را قطع كرد. زني توي درگاه ايستاده بود و بلندبلند مي‌خنديد. زن ناگهان چشمش خشك شد روي قرآن و شمعداني‌هايي كه چشم را مي‌زد. خنده از لبش پريد. خودش را كنار پيرزن ولو كرد روي زمين. پيرزن سرش را گذاشت روي سينه زن و بغضش تركيد. ـ نورا... ، نورا... ازش بي خبرم . سرش را از سينه او كند و از جا بلند شد. قرآن و شمعداني‌هارا بغل زد و برد سمت زن. ـ اينا مال تو . به شرطي كه از نورا... برام خبر بياري.

پيرزن بغض كرده، پاي ديوار بود، آرام از جا بلند شد و رفت پاي تاقچه. حاشيه‌هاي جلد قرآن و شمعداني‌هايي مرصع روي تاقچه مي‌درخشيدند. پيرزن دستش را كشيد روي قرآن و بعد صلواتي بلند، هواي خشك اتاق را پر كرد. ناگاه در باز شد و صداي غژ غژ لولاهاي خشك شده، طنين صلوات بلندش را قطع كرد. زني توي درگاه ايستاده بود و بلندبلند مي‌خنديد. زن ناگهان چشمش خشك شد روي قرآن و شمعداني‌هايي كه چشم را مي‌زد. خنده از لبش پريد. خودش را كنار پيرزن ولو كرد روي زمين. پيرزن سرش را گذاشت روي سينه زن و بغضش تركيد. ـ نورا... ، نورا... ازش بي خبرم . سرش را از سينه او كند و از جا بلند شد. قرآن و شمعداني‌هارا بغل زد و برد سمت زن. ـ اينا مال تو . به شرطي كه از نورا... برام خبر بياري.

 زن دست‌هايش را دراز كرد سمت پيرزن و بعد رفت توي درگاه، صداي رعدي بلند به گوشش رسيد ، همه جا تاريك شد، شمعداني‌ها به پايين سُر خوردند، مچاله شدند و رفتند زير قالي‌هاي گل دار و زود گم شدند، زن چشم‌هايش را بست ، بلند دادكشيد و پريشان از خواب پريد، صورتش خيس عرق شده بود. نگاهش را انداخت پشت شيشه، ‌هنوز همه جا تاريك بود. دست و پايش را جمع كرد و رفت توي حياط . صداي اذان دركبودي سحر لابه لاي شاخه‌هاي رقصان مو تاب مي‌خورد . خودش را پاي حوض روي زمين سرد ولو كرد و زار زد. سرش را برد روي آب و عكس ماه را كه توي آب افتاده بود ، از قاب حوض كند. ـ آبجي خانوم ، دل نگرون نورا... بود . خودش داد ، يك جلد كلام خدا و 2 تا شمعدون طلا ! خودش داد! اي آب تعبيرش خير باشد . سرش را فرو كرد توي آب ، موهاي خيالي‌اش روي آب پهن شدند .

*** سفره هفت سين پهن بود و پير زن پاي سفره زانو زده بود و داشت با قيچي نوك سبزه‌ها را مي‌چيد ، دخترك كنار پير زن درازكشيده و آرنج هايش را روي زمين ستون كرده بود و سرش را جا داده بود توي كاسه دست‌ها، آبي چشم‌هايش خيره بود به تنگ پر از آب ماهي . ـ اين ماهي كوچولو منم ، اين ماهي سياهه كه مي‌دوه، مامانيه كه كار مي كنه ،‌ اين يكي هم كه روي آبه باباييه كه رفته سفر،‌ پس عزيز كو؟ شانه انداخت بالا و ابرو درهم كرد. ـ اصلاً ولش كن ، عزيز پيره ، مي‌خواد بميره. پير زن زير لب با خودش خنديد. در كه باز شد دخترك سرش را گرداند به پشت. بوي عطر گل‌هاي دست مادر زد توي اتاق. مادر پاي سفره دولاشد. گلدان را گذاشت توي سفره. پيرزن تا چشمش به گل‌هاي ياس افتاد لبش به خنده باز شد . حتماً امروز نورا... سر مي‌رسد. آخه براش گل ياس چيدي. مادر خودش را همان‌جا پهن كرد روي زمين. چشم‌هايش خيره شد كنج سفره . ـ به دلم برات شده ، امسال هم مثل هر سال شب سال تحويل كنارمونه .

دخترك گفت: ـ اگه بابايي بياد ، باباي ماهي كوچولوم ميره زير آب . مادر خنديد و سري جنباند. ناگهان چشمش افتاد روي تنگ و ماهي‌اي كه يك‌ور روي آب مي‌چرخيد. از جا بلند شد. دستش را گذاشت روي تنگ. دخترك فرياد زد. پيرزن به رويش اخم كرد. مادر بي جواب تنگ را برداشت و از اتاق زد بيرون. دخترك بلند گريه كرد. پيرزن خم شد و در گوشش چيزي گفت. دخترك آرام شد. سرش را گذاشت روي پاي او. ـ آخه، عزيز ماهي هام رو برد . ـ داشت مي‌مرد . ـ نخيرم ، همشون زنده بودن . ـ ولي اون بالايي داشت مي‌مرد، چون اومده بود بالا روي آب . ـ اگه بميرن بالا ميرن؟ مثل آدم‌ها كه ميرن توي آسمون؟ پيرزن لبش را گزيد ،‌دستش را از لاي موهاي دختر بيرون كشيد و آب چشم‌هايش را با پر روسري گرفت .

*** آفتاب پهن حياط بود. هنوز پاي حوض مچاله شده بود. موهاي حنايي‌اش خيس شده بود و تنش داشت مي‌لرزيد، سرش را برد روي آب . تسبيح گردنش تكاني خورد و بعد دانه‌ها يكي‌يكي زير نور درخشيد. زن دستش را انداخت برگردنش ،‌تسبيح را بيرون آورد ، صلوات فرستاد و دستي كشيد روي مهره‌ها. چند دانه را چشم بسته نشان كرد. دانه ها را يكي‌يكي لاي انگشت‌ها چرخاند و چيزي گفت: ـ برم خوابمو بگم ،‌ نگم ، بگم ، نگم ، بگم ؟ دانه‌هاي نشان كرده تمام شد و خنده خشكي بر لبش نشست . ـ ميرم ميگم ، حتماً‌ خيره . از جا بلند شد و چارقد گل دارش را از بند برداشت و بر سرش كشيد. در را باز كرد و تا خودش را به خانه كناري ‌رساند ، صداي بهم خوردن در توي گوشش زنگ ‌زد . دستش را گذاشت روي زنگ صداي زنگ ، توي اتاق پيچيد . پير زن از جا دررفت. دخترك دويد سمت در، در كه باز شد . زن پريشان خودش را انداخت توي اتاق . چارقد گلدارش را رها كرد روي زمين و گريه امانش نداد . ـ خواب ديدم ، آبجي خانوم بگو خيره . دخترك تنگ به دست با مادرش آمد توي اتاق ، چشم هاي مادر تا به زن افتاد روشن شد، تا ناله زنگ درآمد، مادر خنديد و بصدا گفت: « حتماً نورا... » باز از اتاق بيرون رفت، دخترك تنگ ماهي را گذاشت توي سفره.

 خوابيد و زل زد به هر سه ماهي . مادر برگشت . زن ناله مي‌زد و پيرزن بغض كرده ، آب چشم هايش را مي‌گرفت. دخترك سرش را از تنگ برداشت و جيغ زد . ماماني ! بابايي ! ماهيم مرد . مادر هنوز لاي درگاه مانده بود، پيرزن تا نگاهش به او افتاد دادش هوا رفت . ـ خوابت تعبير شد آبجي ! زن سرش را گرداند به پشت ،‌دخترك هنوز زل زده بود به تنگ و ناله مي‌زد،‌ مادر آمد جلو ، پاي سفره . صدايش خش دار بود و مي لرزيد. ديدي گفتم امسالم نورا.. سر سال نو كنارمونه.

زنجيره‌ي نقره‌اي تو دستش آويز بود، پلاك آن تاب مي‌خورد و برق مي‌زد . خودش را كمان كرد روي سر دختر ،‌زنجير را انداخت دور گردن او . دخترك سرش را از تنگ برداشت، پلاك را در دستش مشت كرد ،‌انداخت توي تنگ و بعد آرام آرام ريسه رفت .

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:35:41.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:11 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عمليات محرم

مقدمه: آبان ماه سال 1361، يكي از موفق‌ترين عمليات رزمندگان اسلام در جبهه‌هاي جنگ عليه نيروهاي اشغالگر عراقي شكل گرفت اما پيش از آنكه به شرح اين عمليات بپردازيم، ضرورت دارد در خصوص شرايط آن روزها چند كلمه‌اي نوشته شود. مقدمه:
آبان ماه سال 1361، يكي از موفق‌ترين عمليات رزمندگان اسلام در جبهه‌هاي جنگ عليه نيروهاي اشغالگر عراقي شكل گرفت اما پيش از آنكه به شرح اين عمليات بپردازيم، ضرورت دارد در خصوص شرايط آن روزها چند كلمه‌اي نوشته شود.

وضعيت ايران در آبان سال 61
بعد از عمليات رمضان، دشمن پي مي‌برد كه ايران تلاش دارد كه هر چه بيشتر خود را به شهر بصره نزديك كند، بدين ترتيب صدام تمامي امكانات نظامي، اقتصادي خود را به كار مي‌گيرد تا از اين نقطه حساس دفاع كند.
عراق و حاميان آن از اين موقعيت استفاده كرده و با راه انداختن تبليغات، در بوق و كرنا اعلام مي‌كنند كه ايران ديگر قادر نخواهد بود حمله‌اي صورت دهد. بخصوص اين جنجال‌ها به دنبال هجوم محدود مسلم‌بن عقيل و دستاورد نسبي آن شدت مي‌يابد.
در تكميل اين حوادث، زمزمه تحويل هواپيماهاي شكاري سوپراستاندارد فرانسوي براي قطع صادرات نفتي ايران صورت مي‌پذيرد و تلاش مي‌شود از آنها غولي ساخته شود تا رزمندگان ايران مرعوب آن شوند.
به دنبال آن از ايران خواسته مي‌شود كه از حمله به عراق صرفنظر كند و با پذيرفتن حالت نه جنگ و نه صلح، جنگ را از طريق مجامع بين‌المللي حل كند كه در جواب به اين موهومات تصميم به اجراي عمليات محرم گرفته شود.

مرحله اول عمليات
عمليات محرم با رمز مبارك «يا زينب(س)» در تاريخ 10/8/1361 در منطقه عملياتي موسيان با اهداف آزادسازي ارتفاعات حمرين در جنوب دهلران، خارج كردن شهرهاي موسيان و دهلران از زير آتش توپخانه و تهديد و دسترسي به امكانات داخل خاك عراق آغاز مي‌شود. نيروهاي اسلام مركب از چهار لشگر از سپاه و يك تيپ از ارتش، حركات مقدماتي را آغاز كرده و به سوي اهداف به حركت درمي‌آيند. لشگر 25 كربلا با عبور از ميادين مين و … به ارتش عراق حمله‌ور مي‌شود و لشگرهاي امام حسين(ع) و علي‌بن ابيطالب(ع) و نجف اشرف در طرفين لشگر 25 به دشمن حمله‌ور مي‌شوند.
لشگر امام حسين(ع) به سمت چم هندي يورش مي‌برد و به سمت شمال منطقه به حركت درمي‌آيد و با نصب پل، از منطقه چم هندي به طرف چم سري تغيير حركت مي‌دهد نيروهاي متجاوز بعثي از همين محور مورد تهاجم قرار مي‌گيرند و ارتفاعات جبل حريف در معرض آزادي قرار مي‌گيرند.
لشگر علي‌بن ابي‌طالب(ع) به رغم آتش سنگين دشمن پيش روي كرده و جاده طيب – العماره زير تير مستقيم اين لشگر قرار مي‌گيرد و جاده عين خوش دهلران از زير ديد و آتش دشمن خارج و ارتباط مرزي جنوب و غرب برقرار مي‌شود.
لشگر نجف اشرف، مقر تيپ 606 پياده دشمن را محاصره مي‌كند و با سرافرازي وارد موضع اين تيپ مي‌شود.

مرحله دوم عمليات محرم
مرحله دوم عمليات در تاريخ 11/8/61 در نيمه شب با رمز يا زينب(س) آغاز مي‌شود. پس از عبور نيروهاي اسلام از موانع ايذايي و … يگان‌هاي عمل كننده اقدام به عمليات ايذايي مي‌كند و بدين ترتيب زمينه براي هجوم لشگر امام حسين(ع) و علي‌بن ابي‌طالب(ع) آماده مي‌شود. رزمندگان اسلام پس از عبور از موانع متعدد به مواضع عراق يورش مي‌برند و بدين ترتيب پاسگاه‌هاي چم هندي و ربوط و … آزاد مي‌شوند.
در ساعات اوليه صبح، رزمندگان خود را به جاده شرهاني رسانده و تهاجم تانك‌هاي عراق را در هم مي‌كوبند.

مرحله سوم عمليات محرم
سومين مرحله در ساعت 10 شب تاريخ 15/8/61 با هدف تسخير ارتفاعات غربي، دامنه‌هاي غربي چال حمرين و جاده‌هاي تداركاتي دشمن آغاز شد.
سپاه اسلام پس از عبور از بلندي‌هاي حمرين به سوي چاه‌هاي نفتي منطقه حمله‌ور مي‌شود، و در نتيجه چاه‌هاي نفتي منطقه (50 حلقه) به تصرف ايران درمي‌آيد و شهرك زبيدات عراق به محاصره نيروهاي اسلام درمي‌آيد. برتري آتش و توان رزمي نيروهاي اسلام هرگونه تحرك را از سوي نيروهاي عراق خنثي مي‌كند.
دشمن زماني كه در مقابل حملات سريع سپاه اسلام به بن‌بست مي‌رسد، از سلاح شيميايي استفاده مي‌كند. در آستانه ورود به شهرك زبيدات تانك‌هاي مستقر در بلندي‌ها و شيارها تلاش مي‌كنند تا مانع سقوط شهر شوند ولي تعدادي از آنها شكار مي‌شوند و مابقي از مهلكه گريخته و نيروهاي اسلام وارد شهر تخليه شده زبيدات مي‌شوند. همزمان با ورود رزمندگان به شهر، در محورهاي سمت راست منطقه عملياتي، پاسگاه‌هاي شرهاني و ابوغريب نيز به تصرف تواي اسلام درمي‌آيد. عراق براي جبران شكست خود اقدام به پاتك‌هاي سنگين مي‌كند كه با تلاش شجاعانه سپاه اسلام اين تك‌ها شكست خورده و مواضع نيروهاي ايران تثبيت مي‌شود.

نتايج عمليات
خارج كردن جاده دهلران – عين خوش به طول 100 كيلومتر از زير ديد و تير دشمن
تأمين امنيت شهرهاي موسيان، دهلران و پادگان عين خوش، دشت اژيه و دهكده‌هاي اطراف آن.
آزادسازي سلسله جبال صرين، قله‌هاي 390، 398، 400، 290، 298
به خطر انداختن جاده ارتباطي طيب – علي غربي و جاده نظامي بغداد – العماره
آزادسازي منابع نفتي موسيان، بيات و حوضچه‌هاي نفتي زبيدات، تلمبه‌خانه و حدود 70 حلقه چاه نفتي. به علاوه در اين عمليات بيش از 550 كيلومتر مربع از خاك ايران اسلامي آزاد مي‌شود و بيش از 300 كيلومتر مربع از خاك عراق در نوار مرزي به تصرف رزمندگان اسلام درمي‌آيد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:36:29.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:11 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شجاعتي بي نظير

 ساعت تقريباً 5 صبح بود، هوا داشت روشن مي‌شد، علي براي سركشي بچه‌ها رفت. سنگر به سنگر مي‌رفت و احوال بچه‌ها را مي‌پرسيد. به آخرين سنگر كه رسيد، اسلحه‌اش را زمين گذاشت. بعد از خوش و بش با بچه‌ها متوجه شد به اندازه پانزده قدم آن طرف‌تر هم سنگر ديگري هست.

از زبان همرزمان:

 ساعت تقريباً 5 صبح بود، هوا داشت روشن مي‌شد، علي براي سركشي بچه‌ها رفت. سنگر به سنگر مي‌رفت و احوال بچه‌ها را مي‌پرسيد. به آخرين سنگر كه رسيد، اسلحه‌اش را زمين گذاشت. بعد از خوش و بش با بچه‌ها متوجه شد به اندازه پانزده قدم آن طرف‌تر هم سنگر ديگري هست. به طرف سنگر رفت تا از بچه‌هاي آنجا هم حالي بپرسد. نزديكتر كه شد، لوله تيربارشان را ديد كه رو به آسمان و از سنگر بيرون است. قنداق تيربار روي زمين قرار داشت. بالاي سنگر كه رسيد، ديد سه نفر نشسته‌اند. دو تا از آنها پشت به علي داشتند و سومي رويش به او بود. هر سه نفر سرهايشان پايين بود و كلاه مشكي رنگ به سر داشتند. روز قبل، بچه‌ها از اين كارها زياد كرده بودند، كلاه‌هاي عراقي‌ها را روي سرشان مي‌گذاشتند. علي خيال كرد از بچه‌هاي خودمان هستند. با خنده پرسيد: خب بچه‌ها شما چطوريد؟ آن دو تا كه پشتشان به علي بود، برگشتند عقب. آن يكي هم كه سرش پايين بود، سرش را بالا گرفت. هر سه با هم به عربي حرف زدند، آنها دشمن بودند كه تا ده متري ما آمده بودند. نه ما از وجود آنها آگاه شده بوديم نه آنها از وجود ما. علي چند ثانيه خشكش زد، بعد به خودش آمد و متوجه شد كه اسلحه ندارد. به اميد آن كه نارنجكي بيابد، جيب‌هايش را جستجو كرد؛ اما چيزي پيدا نكرد. در همين حين يكي از عراقي‌ها بلند شد و تيربار را به سمت علي چرخاند. آنچنان ثانيه‌ها به سرعت سپري مي‌شدند كه علي فرصت نكرد كاري انجام دهد يا بچه‌ها را خبر كند. قبل از آن كه دست دشمن روي ماشه تيربار برود علي خودش را روي شيب آن طرف سنگر پرتاب كرد و به سمت پايين غلت خورد. بعدها با خنده مي‌گفت: ديدم الانه كه حاجي‌ات آبكش بشه. براي همين خودمو پرت كردم. علي آنقدر غلت خورد تا به يك تپه‌اي رسيد و همانجا متوقف شد. علي خودش تعريف مي‌كرد: از بس غلت خورده بودم، ضعف تمام بدنم را فرا گرفته بود. يك دفعه ديدم چيزي خورد به شانه‌ام، فهميدم نارنجكه؛ چون صداي انفجار نارنجك‌ها رو پشت سرم مي‌شنيدم، فكر كردم اگه منفجر بشه چيزي ازم باقي نمي‌مونه. سريع برداشتمش، نارنجك صوتي بود. به طرف بالا پرت كردم همين كه پرت كردم منفجر شد. نارنجك گوشت و استخوان دشمن را پودر كرده بود. و عصب‌هاي دستش مثل پنج نخ سفيد آويزان مانده بودند. بچه‌ها با شنيدن سر و صداها بيرون ريختند و عراقي‌ها را زدند. علي مي‌گفت: با خودم گفتم، اگه بچه‌ها دستم رو اين طوري ببينند، مي‌ترسند و فرار مي‌كنند. دست قطع شده‌اش را توي جيبش كرد و بلند شد. آهسته، آهسته به طرف نزديكترين تخته سنگ رفت و همان جا نشست. يكي از بچه‌ها كه پزشكيار بود، سراغ علي آمد، وقتي دست علي را با آن وضعيت ديد، حالش به هم خورد.

علي گفت: پاشو بابا يه كاري بكن، چرا غش كردي؟ پزشكيار گفت: حتماً بايد بري بيمارستان، من اينجا كاري نمي‌توانم بكنم. علي گفت: تا بچه‌ها نديدن يه كاري بكن، پزشكيار اصرار كرد كه حتماً بايد بري و علي هم گفت؛ اگه قرار باشه عقب بريم، همه با هم مي‌ريم. الان بايد اينجا باشيم. پزشكيار وقتي با مقاومت علي روبرو شد به ناچار تعدادي باند و گاز روي دست مجروح علي گذاشت و آن را با بند پوتين بست. طوري تمام ناحيه دست از قسمت مچ باندپيچي شد كه معلوم نبود دست قطع شده است.

بايد به پيشروي ادامه مي‌داديم. موقعيت طوري بود كه تصرف ارتفاعات 750 و 1050 زماني ارزش پيدا مي‌كرد كه مي‌توانستيم ارتفاع 1100 كله‌قندي را كه مشرف به اين ارتفاعات بود، بازپس بگيريم. دشمن روي ارتفاع 1100 مستقر بود و با اشراف كامل بر ما خطر جدي محسوب مي‌شد. شب شده بود. از صبح كه آن اتفاق براي علي افتاده بود، حدود دوازده ساعتي مي‌گذشت. او خونريزي و درد را بي آن كه كسي متوجه شود تا فتح قله 1100 تحمل كرد. بعد كه خيالش راحت شد خودش را بي‌صدا، كنار كشيد و گوشه‌اي نشست. رنگش به شدت پريده بود. بي‌سيم‌چي علي، دنبالش مي‌گشت، وقتي علي را پيدا كرد متوجه شد حالش خيلي بد است. نگران شد و پرسيد: طوري شده؟ علي بي‌حال و آرام جواب داد: نه، مسأله‌اي نيست. جواب علي، بي‌سيم‌چي را قانع نكرد. موشكافانه علي را زير نظر گرفت و متوجه دست مجروح علي شد و به آن شك كرد.

4 ساعت بود كه علي دستش را از جيب خود بيرون نياورده بود. اين بار بدون آنكه چيزي بگويد، جلو رفت تا دست علي را ببيند. علي ممانعت كرد و خودش را پس كشيد. با اين حركت، دستش بي‌اراده از جيبش بيرون افتاد. پانسمان دست علي ديگر سفيد نبود، پارچه‌اي قرمز بود كه از آن خون مي‌چكيد. بي‌سيم‌چي درنگ نكرد و وضعيت علي را به من اطلاع داد، از او خواستم علي را پشت بي‌سيم بياورد. وقتي آمد وضعيتش را پرسيدم، علي گفت: چيزي نيست... ما ظاهراً سعادت نداشتيم. گفتم: تقدير هر چه باشد همان است. من دو نفر از بچه‌ها را مي‌فرستم شما را تخليه كنند... برويد پادگان! علي پرسيد: پادگان براي چي؟ جواب دادم: خب براي درمان! علي گفت: درمان براي چي؟ من پايين نمي‌رم، بچه‌ها اينجا تنها هستند. نگران شدم، گفتم: ببين آقاي موحد من تا الان ادعايي نكردم؛ ولي حالا دستور اينه كه بريد پادگان. علي گفت: باشه، ببينم چي مي‌شه. من كه صحبت كردن با او را از طريق بي‌سيم بي‌فايده مي‌ديدم، كسي را جاي خودم گذاشتم و به طرف جايگاه علي رفتم. وقتي به آنجا رسيدم و او را ديدم، جا خوردم، صورتش از كم‌خوني سفيد شده بود. علي در حال و هواي خاصي سير مي‌كرد كه به هيچ وجه قابل وصف نبود. ماجراي مجروحيتش را برايم تعريف كرد. در بين صحبت‌هايش با لحن آرام و سنگيني پرسيد: آقا رو ديدي؟ گفتم: كدوم آقا؟ گفت آقا. گفتم: راجع به چي حرف مي‌زني؟ وقتي ديد منظورش را متوجه نشدم، گفت: بي‌خيال صلوات بفرست. گفتم: بلند شو برو پادگان. علي به گريه افتاد و با همان حال معنوي كه داشت گفت: من عهد كردم تا شهيد نشم برنگردم. شما هم سختگيري نكن. من راحتم. شرايط علي طوري نبود كه بگذارم در آن حال بماند. بالاخره راضي‌اش كردم پايين برود.

او همراه «وِزوايي» كه همچنان تير زير پوست گلويش مانده بود، پايين رفت. جاده نبود آنها مي‌بايست پاي پياده، مسافت طولاني و صعب‌العبور را كه از ميدان‌هاي مين عبور مي‌كرد طي مي‌كردند كه البته كار سختي بود. علي در راه پايين آمدن باهمان حال و روزش دست كم، هفتصدمين گوجه‌اي را كه سر راهشان بود با دست چپش خنثي كرد و با خودش پايين آورد. او بعد از سيزده ساعت كه از قطع دستش مي‌گذشت بالاخره به بيمارستان رسيد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:37:11.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:10 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره ای از دلاوران پشت جبهه

در اينجا جا دارد كه يادي بكنيم از همه‌ي كساني كه در پشت جبهه‌هاي جنگ به اندازه‌ي سربازان زحمت كشيدند. داستان زير ورق پاره‌ايست از تومار بزرگ رشادتها و فداكاريهاي مردان ايران عليه ظلم ، حاوي دو روز از خاطرات پدرم در اهواز به خط خودش.

در اينجا جا دارد كه يادي بكنيم از همه‌ي كساني كه در پشت جبهه‌هاي جنگ به اندازه‌ي سربازان زحمت كشيدند. داستان زير ورق پاره‌ايست از تومار بزرگ رشادتها و فداكاريهاي مردان ايران عليه ظلم ، حاوي دو روز از خاطرات پدرم در اهواز به خط خودش.

تلخي اين خاطرات به قدري است كه نه پدرم تا به حال در مورد آن صحبت كرده و نه من در مورد اين چند صفحه از او سؤال كردم. قصد من از آوردن اين داستان اين بود كه شما بدانيد قبلي‌ها به چه قيمتي از اين مملكت دفاع كردند و با چه اميدي ما را بزرگ كردند و جان چند نفر در همين راه ترقي ما از دست رفته. به اميد روزي كه ما بتوانيم مانند پدرانمان به ميهنمان خدمت كنيم تا جواب زحمتهاي آنها را داده باشيم: ساعت پنج صبح روز جمعه پنجم ديماه شصت و پنج است. با تمام خستگي خوابم نمي برد. چشمهايم را روي هم ميگذارم و وقايع روز و شب گذشته از جلوي چشمانم مي گذرد. روز پنجشنبه بود كه خبر شروع عمليات كربلاي چهار در جبهه‌هاي جنوب و محورهاي فاو-بصره و ام الرساي از راديو پخش شد. درشهر اهواز چند بار آژير قرمز زدند و از كليه‌ي افرادي كه داوطلب كمك به بيمارستانها هستند دعوت به كمك گرديد. نزديك ظهر با يكي از دوستان سري به شهر زديم. خلوت بود تنها صداي آژير آمبولانسها يك لحظه قطع نميشد. تنها محلهاي شلوغ، بيمارستانها و چهارراه نادر بود. سازمان انتقال خون سر چهارراه يك كاروان زده بود و با بلندگو جماعت را به دادن خون فرا مي‌خواند.

به اتفاق دوستم بدرون كاروان رفتيم و دقيقه‌اي بعد كيسه‌اي را ديدم كه از خونم پر شده. در خود احساس كرخي مي‌كردم. ليوان شربت را سر كشيديم و بيرون زديم. ضدهوايي‌ها كار مي‌كردند به اداره كه رسيديم، مسئول امداد رساني قسمت را در راهرو ديديم او گفت كه چون براي كمك به بيمارستان ثبت نام كرده بودم مي بايست به محل هماهنگي كمك ها كه خُرّمكوشك است بروم. سيگاري كه بعد از خون دادن روشن كرده بودم كار دستم داده بود و سرگيجه داشتم. حدود ساعت يك و ربع بود كه از اداره بيرون آمدم وپياده بطرف منزل راه افتادم. يادم نيست نهار چي خوردم ولي خواب خوبي كردم و ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود كه شال و كلاه كردم و راه افتادم. منزل منوچهر نزديك بود ماشينش را گرفتم تا سري به يكي دوتا از كارهاي باقيمانده بزنم. وقتي كه آمدم از محوطه‌ي نيوسايت خارج شوم آمبولانسي را ديدم كه بدنبال بيمارستان شهيد بهشتي ميگشت. مجبور شدم تا از نيوسايت بيرون بزنم دو تا آمبولانس و يك وانت را كه مجروح داشتند تا بيمارستان اسكورت كنم. ساعت هشت و نيم بود كه كارهايم تمام شد و به طرف خرمكوشك رفتم. مسئول انجمن اسلامي اتوبوس اول را پر كرده بود و چند نفر هم در محوطه منتظر بودند. بقيه افراد كه من هم شاملشان مي شدم براي بيمارستان شهيد بهشتي منظور كرد.يكي از بچه هاي انجمن را كه ميشناختم كنار كشيدم و به او گفتم بهتر است براي راهنمايي آمبولانسها چند تابلو راهنما بزنيم. استقبال كرد. با ماژيك چند تا راهنما توراهي درست كرديم و سر چهارراههاي نيوسايت نصب كرديم و ساعت نه ونيم بود كه نزديك بيمارستان پياده شديم. در سالن اورژانس بيمارستان چهار مجروح روي تخت بودند و دو نفر ديگر روي برانكارد. روي زمين ملحفه ها و پنبه هاي خوني بود. ياد خون دادن روزگذشته افتادم و به خودم خنده‌ام گرفت. بچه‌هاي اورژانس گفتند كه در اينجا شما كاري نمي‌توانيد بكنيد و به سالن باشگاه نفت برويد. وقتي وارد باشگاه شدم صحنه‌اي را ديدم كه باورم برايم مشكل بود. تمام سالن سينما و اطاقها پر از مجروح بود.

يك نظر شماره تختها رو نگاه كردم آخرش صدوچهل بود. توي سالن سينما شش رديف تخت تا روي سن و نزديك پرده چيده شده بود و تمام اطاقها و راهروها پر از مجروح بود. پرستارها و چند نفر امدادگر مدام اينطرف و آنطرف ميرفتند. براي كسب تكليف به مسئول قسمت مراجعه كرديم. سرش شلوغ بود ومشغول پانسمان يكي از مجروحين بود و از طرفي به مسئول تداركات باشگاه ليست مايحتاج غذايي ميداد. وقتي از او پرسيديم كه چكار مي‌توانيم بكنيم گفت: تعدادي از مجروحين حدود دو روز است كه غذا نخورده‌اند شام تمام شده ولي تعدادي كمپوت توي انبار هست، كمك كنيد تا آنها را از انبار بياوريم و به مجروحيني كه مي‌توانند غذا بخورند بدهيم. همچنين يك توپ كاغذ مخصوص در انبار است، چون ممكن است فردا ملحفه‌ها تمام شود براي روي تختها كاغذ ببريد و قسمت كنيدو بريدن كاغذها حدود يك ساعت طول كشيد و در اين حين بقيه مشغول غذا دادن محروحين گرسنه بودند. يكي ميگفت وضعيت اين بچه‌ها بهتر از بهتر از سايرين مجروحين است و زخمهايشان كمتر است. من داشتم به مجروحي نگاه مي‌كردم كه از ناحيه‌ي پا مجروح شده بود و پاي باند پيچي شده‌اش حدود ده سانت از ديگري كوچكتر بود. روي صورتش، ساق پا و دست راستش آثار تركش بود و بشدت ورم كرده بود. بالاي سرش رفتم. - مي‌تواني كمپوت بخوري؟ - نه آقاي دكتر درد دارم از پام خون مياد و سورتم مي‌سوزه. - كجا مجروح شدي؟ - تو شرق فاو پام رفت روي مين. شانس آوردم پنجه‌اي رفت، اگر كف پا بود كه نصف بدنم رفته بود. مقداري گل و خون خشك شده توي گوش راستش بود. با يك گاز خيس گوشش را تمميز كردم. ديدم از گوشش دارد خون مي‌آيد. پرستار را صدا كردم او هم با يك پنبه جلوي خونريزي را گرفت. مجروح تخت بقلي داشت به من نگاه مي‌كرد به او نزديك شدم - كمپوت ميخواي؟ - نه يك كمي آب به من بده ليوان آب را آوردم، خواستم كمكش بكنم بتواند بنشيند با عصبانيت سرش را برگرداند. - من كه مجروح نيستم، موج خوردم. - كجا موج خوردي؟ - تو فاو - اسمت چيه؟ - مجيد امدادگرها داشتند آمارميگرفتند، يكي از مجروحين با لحجه‌ي بهبهاني داشت شرح مجروح شدنش را ميداد. - ايندفعه اونها خيلي مجهزتر بودند. مثل مسلسل بطرف ما نارنجك مي‌انداختند فكر ميكنم مسلسل مخصوص نارنجك انداز كار گذاشته بودند. از توپهاي ضدهوايي هم براي پدافند زميني استفاده ميكردند. نفهميديم كي سوار آمبولانس شدم فقط تو آمبولانس از سرما به هوش آمدم، گوش راننده را كشيدم گفتم پتو بده سردم شده. همه كساني كه تو آمبولانس بودند خنده‌اشان گرفته بود.

مجروح ديگري كه از ناحيه‌ي پا مجروح شده بود آب خواست. ليوان آب را بدستش دادم: - اهل كجايي؟ - طبس، خادم امام رضا بودم. به پرونده‌اش نگاه كردم. اسمش احمد بود از بسيج طبس - احمد آقا كجا مجروح شدي؟ با لحجه‌ي خراساني گفت: اسمش رو نمي‌دانم فقط مي‌دانم كه از خرمشهر حركت كرديم، قسمتي از راه را پياده رفتيم.بقيه‌ي راه را هم با قايق حدود سيزده كيلومتر پيشروي كرديم. در اين ناحيه پيشروي كرديم . در اين ناحيه پيشرفت خوب بود ولي به يك يك پدافند ؟؟؟؟؟ خورديم كه خيلي ناجور بود. ما يك گروه سيصد نفري بوديم، فكر كنم نصف بچه‌ها شهيد شده باشند، بقيه هم اكثراً مجروح. يك تيربار بود كه هرچه كرديم نتونستيم خاموشش كنيم. سنگرهايشان بتني بود آر-پي-جي هم كارگر نبود. مثل بارون هم نارنجك به طرف ما مي‌انداختند. چند تا از بچه‌ها براي خاموش كردن تيربار از خاكريز بالا رفتند ولي درست از ناحيه‌ي پيشاني تير خوردند و افتادند. خون دويد توي صورتم و حالت بعد از ظهر به من دست داد. يك سيگار بيرون آوردم و براي روشن كردن به بيرون از سالن رفتم. ديدم مجيد بيرون نشسته و دارد سيگار مي‌كشد. - اين پرستاره خيلي بد اخلاقه؛ بمن ميگه برو بيرون سيگار بكش. - راست ميگه مجيد، اگر توي سالن سيگار بكشي هواي سالن خراب ميشه. - اي بابا تو هم كه اوضاعت خرابه! - مجيد، اهل كجايي؟ - توي اون نوشته بذار بيارمش مجيد به داخل سالن ميره و پرونده‌اش را همراه مياورد و بمن نشان ميدهد. "مجيد خير آبادي، بسيجي- ساكن تهران پاسداران. - خوب مجيد همشهري هستيم. - چي؟ مجيد بفكر فرو مي‌رود و يك پك عميقي به سيگار مي‌زند. حالت بچه‌اي را دارد كه بغض كرده. هيكل درشتي دارد و قيافه‌اش بيشتر مثل سربازاست تا بسيجي. - مجيد جبهه چه خبر بود؟ - شش تا از دوستام شهيد شدند. دوتايشان تيكه تيكه شدند. فرمانده‌مان هم شهيد شد.پسر خوبي بود، كشته زياد داشتيم.

سيگارش را خاموش مي‌كند، سرش را توي دو دستش ميگيره. - مجيد؟ مي‌خواهي بخوابي؟ - چي؟ خواب نه مي‌خواهم سيگار بكشم. پاكت سيگار را بطرفش ميگيرم، يكي برميداره. روشنش مي‌كنم و به سالن برمي‌گردم. مجروح تازه آوردند كه همه دورش جمع شدند. ميگه تير توي كتف راستش گير كرده از او سؤال ميكنم از كجا رفته تو، سرش را بالا ميگيره و زير سيب گلويش را نشان ميدهد - از اينجا برايم باور كردني نيست. عكس پشتش رو بمن نشان ميده. درست است كاملاً تير معلومه. روي كتف راستش هم ورم كرده درست مثل عكس. روي كتف به اندازه يك يك‌ريالي زخم شده و به اندازه يك گردو ورم كرده و مثل اينست كه تير مي‌خواست بيرون بيايد اما پشيمان شده است. روي بدنش را نگاه ميكنم هيچ اثري از زخم نيست تنها زير گلويش زخم كوچكي است. نمي‌دانم اسم اين را چي بگذارم. تنها گفتم خدا بتو رحم كرده بنظر من اين معجزه است. بيشتر از اين متعجب شدم كه راحت راه ميرفت و تنها از سوزش پشتش شكايت داشت. همين موقع ديدم بيرون سالن شلوغ شده‌است. بيرون رفتم ديدم در محوطه‌ي باغ باشگاه چند نفر دارند مي‌دوند و فرياد مي‌زنند "بگيريد!! بگيريد!!"، زير نور مهتابي‌ها مجيد رو شناختم كه دوتا پاره سنگ بزرگ بدستش بود و فربلد مي‌زد. - عراقي پدر سگ مي‌كشمت- اگر من آخر اون سرت رو داغون نكردم...

همين موقع حبيب كارگر آشپزخانه كه براي بردن غذا براي اتاق عمل كه تا آنوخت شام نخورده‌بودند آمده بود بطرف مجيد دويد و او را آرام كرد و به سالن آورد. به زور مجيد فريا كشيد و بلند شد و به بيرون باشگاه دويد حبيب هم دنبالش. - اگر من امشب اين عراقي را نكشم راحت نميشم. اون رفيقايم رو كشت. حسين را او كشت. به بيرون باشگاه دويدم و ديدم دنبال دو نفر از بچه‌هاي امدادگر ميكنه و يك ميله آهن توي دستش است. خودم را به مجيد رساندم و گفتم: - مجيد تو آبروي ما را كه بردي، همه از خواب بيدار شدند. فردا همه ميگويند اين بچه‌هاي تهران نميگذارند يشب راحت بخوابيم. مجيد زشته چرا اين كارها رو ميكني؟ رو بمن كرد و گفت: - تو ديگه چي ميگي؟ ميخواهي با اين ميله بزنمت. - تو هيچ وقت اين كار رو نمي‌كني، تو كه حسين را نمي‌كشي، ما مثل حسين تو رو دوست داريم. سرش را پايين انداخت. - تو كه حسين نيستي. حبيب زبان چرب و نرمي داشت. هر جوري بود مجيد را راضي كرد كه به سالن بر گردد ولي با يك ميله‌ي آهني و يك پاره سنگ و يك لنگه پوتين. پرستار با بيمارستان تماس گرفت كه يك آمبولانس براي مجيد بفرستند تا او را به بخش موجي‌هاي جنديشاپور ببرند. جلسه‌ي كوچكي در مورد بيرون بردن مجيد از سالن تشكيل شد. هر آن انتظار داشتيم مجيد با ميله به ديگران حمله كند و بيشتر نگران مجروحين بوديم. يكي ميگفت گولش بزنيم و سوار آمبولانسش كنيم. يكي ميگفت سوار نميشود بايد اول آمپول مسكن بزنيد كه آنهم قبول نمي‌كند و هر چه سعي كرديم نگذاشت و نزديك بود دست و پامان را زخمي كند. تنها كاري كه مي توان كرد اين است كه وقتي رفت بيرون رفت همگي بگيريمش و مسكن را تزريق كنيم، هر چند كه تا حالا چند آرام بخش بهش داديم و تأثير نداشته است. در همين حال مجروحي آوردند كه صورتش رفته بود و روي چشمهايش پنبه گذاشته بودند. ساعت سه بعد از نيمه شب بود كه سُرمها كار خودش رو كرده بود و اكثر مجروحين ظرف ادرار لازم داشتند. ناچارشديم تعدادي از قوطي پلاستيكي سرمهاي مصرف شده را پاره كنيم تا بشود به جاي ضرف ادرار مورد استفاده قرار بگيرد. دوباره صداي مجيد بلند شد و در حالي كه ميله را بالا سرش مي‌چرخاند از سالن بيرون زد. همه كساني كه نزديك در سالن بودند به محوطه فرار كردند. دوباره كار حبيب درآمد. بدنبال مجيد دويد و او را آرام كرد. مجروح ديگري را آوردند كه پوست سورتش كنده شده و رگهاي گردنش بيرون زده بود. روي كتفش آثار سوختگي بود و روي لاله‌ي گوشش خون خشك شده بود. سر و صداي مجيد توي سالن بلند شد. پرستار بطرف مجيد رفت. - همه از اطراف مريض بلند شوند. مريض بايد بخوابد. - تو ديگه چي ميگي برو پي كارت زن.

اين بابا دوستمه اسمش را روي لباسم نوشتم. مجيد يقه‌ي روپوشش را كنار مي‌زند و اسمي كه روي يقه‌اش نوشته نشان بقيه ميدهد و نگاه تندي به پرستار ميكند. پرستار كه خيلي جرأت از خودش نشان داده بود حرفش را دوباره تكرار ميكند و در همين حالت مجيد با ميله آهني بطرف او حمله ميكند و كيله را توي هوا مي‌چرخاند. - برو پي كارت وگرنه مي‌زنم. پرستار با نرمي به مجيد ميگويد - مجيد تو بايد بخوابي اگر نخوابي دستت خوب نميشه - زخم دستم كوچيكه، رفيقم شكمشان پاره شده بود. پرستار دوباره اصرار مي‌كند و وقتي كه مي‌بيند كه گوش مجيد به اين حرفها بدهكار نيست بر‌ميگردد. در همين حال مجيد دمپايي‌هايش را به طرف پرستار پرت مي‌كند. پرستار با خونسردي برميگردد و مي‌گويد - فكر مي‌كني چي شد، بگير بخواب ديگه. اين برنامه‌ها باعث شد كه اكثر مجروحين سالن كه حدود هشتاد نفر بودند بيدار شدند. مجروحي كه پايش روي مين رفته بود صدام كرد. نزديك تختش رفتم، پاهايش را از تخت آويزان كرده بود. - چرا پاهات را از تخت آويزان كردي، خونريزي ميكند. - مي‌خواهم بروم دستشويي. - تو كه نمي‌تواني، بايد لگن بذاري. - خجالت ميكشم- بَده. زيرش را خيس كرده بود. يكي از بچه‌ها با لگن آمد و كمك كرديم تا روي لگن بنشيند. بين تخت مجروحين قدم مي‌زدم كه مجيد با ميله‌ي آهني بسراغم آمد. سعي كردم خونسرد خودم را حفظ كنم. نزديك من شد و در حالي كه نشان ميداد كه حالت زدن دارد ميله را تكان داد و گفت: سيگار داري - نه سيگارم تمام شده ولي يك پاكت پيش حبيب گذاشتم.

حبيب از طرف ديگر سالن صدا زد - مجيد بيا اينجا سيگار اينجاست. پرستار داشت با بيمارستان صحبت مي‌كرد كه مجيد در حاليكه بطرف تختش بر ميگشت جلوي او توقف كرد و با ميله‌ي آهني شروع به كوبيدن روي تلفن كرد. پرستار مردي كه كنارش ايستاده بود صبرش تمام شده بود و با عصبانيت به طرف مجيد حمله كرد و سعي كرد كه ميله‌ي آهني را از او بگيرد. بقيه‌ي افراد يكباره و مثل اينكه منتظر فرصتي بودند بسر مجيد ريختند و او را كف سالن دراز كردند و دست و پايش را بستند. در همين حال مجيد فرياد مي‌زد - شما رو به جون امام دستم را نبنديد- تو كه گفتي رفيقي تو چرا من را زدي، چرا روم خوابيدي مگه من ديوانه‌ام، شما را به شرفتان دستم را نبنديد شما را به امام قسم دادم حبيب در حاليكه مرتب مجيد را مي‌بوسيد و در ضمن دستهايش را محكم گرفته بود گفت: - مجيد جون نوكرتم! مجبور شديم اين كار را بكنيم چون بقيه از دست تو خواب راحت نداشتند. مجيد تقلا مي‌كرد و در همين حال پرستار آمبولانس آمپول آرام بخشي كه قبلاً آماده كرده بود به او تزريق كرد. مجيد را روي دست به آمبولانس منتقل كردند. پرستاري كه ميله را از دست مجيد گرفته بود را ديدم كه اشك در چشمانش حلقه زده بود. همه‌ي مجروحين از سر و صدا بيدار شده بودند. ساعت 4.5 صبح بود و مجروحي كه تير توي كتفش گير كرده بود داشت نماز مي‌خواند. بچه‌هاي غواصي هم اضافه شدند. دو نفر گرگاني و دو نفر اهل تنكابن.....

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:37:53.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:10 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پل نهر خين

شب عمليات کربلاي 5 بود . ماموريت گروه انفجارات ما انهدام خاکريز دشمن بر روي نهر خين بعد از انداختن پل روي رودخانه بود . نهر خين که در کنار شهرک ولي عصر خرمشهر قرار دارد ، بعلت عرض 30 متريش به خط 30 متري معروف بود. يعني خاکريز ما اين طرف نهر و خاکريز دشمن آن طرف قرار داشت و ماموريت لشگر امام رضا ع عبور از اين نهر و تصرف جزاير بوارين و ماهي بود . عکس از حدود يکماه قبل از عمليات ، بچه هاي تخريب تونلي از زير خاکريز خودمان تا نزديک آب رودخانه حفر کرده بودند که بچه هاي غواص با عبور از اين تونل و گذشتن از نهر خين و زدن معبر در سيم خاردارها و مين هاي روي خاکريز دشمن ،بتوانند با از بين بردن کمينهاي آنها ، خط را بشکنند و متعاقب آن بچه هاي مهندسي پلهاي خيبري را که قبلا بطول 30 متر به هم وصل کرده بودند ، بر روي پل بيندازند و راه عبور گردانهاي خط شکن وعملياتي را باز کنند .

شب عمليات کربلاي 5 بود . ماموريت گروه انفجارات ما انهدام خاکريز دشمن بر روي نهر خين بعد از انداختن پل روي رودخانه بود . نهر خين که در کنار شهرک ولي عصر خرمشهر قرار دارد ، بعلت عرض 30 متريش به خط 30 متري معروف بود. يعني خاکريز ما اين طرف نهر و خاکريز دشمن آن طرف قرار داشت و ماموريت لشگر امام رضا ع عبور از اين نهر و تصرف جزاير بوارين و ماهي بود . عکس از حدود يکماه قبل از عمليات ، بچه هاي تخريب تونلي از زير خاکريز خودمان تا نزديک آب رودخانه حفر کرده بودند که بچه هاي غواص با عبور از اين تونل و گذشتن از نهر خين و زدن معبر در سيم خاردارها و مين هاي روي خاکريز دشمن ،بتوانند با از بين بردن کمينهاي آنها ، خط را بشکنند و متعاقب آن بچه هاي مهندسي پلهاي خيبري را که قبلا بطول 30 متر به هم وصل کرده بودند ، بر روي پل بيندازند و راه عبور گردانهاي خط شکن وعملياتي را باز کنند .

همچنين ماموريت گروه انفجارات ، عبور از اين پل و انهدام تکه اي از خاکريز دشمن بود که رزمندگان خط شکن با عبور از داخل اين خاکريز بريده شده بسرعت وارد کانالهاي دشمن شده و از تيررس دشمن محفوظ بمانند .

ماموريت اوليه انفجار ماده منفجره 40 پوندي خرج گود بر روي خاکريز دشمن بعهده من بود. همچنان که خرج گود 40 پوندي را در بغل گرفته و پاي خاکريز کوچکي که مشرف به نهر خين بود نشسته بودم ، منتظر استقرار پل و حرکت از روي آن بودم. عمليات شروع شده بوده غواصها وارد آب شده و از نهر گذشته بودند . آتش بسيار شديد و بي امان دشمن و توپخانه خودي به همراه غرش سهمگين مسلسلها و دوشيکاها و آرپي چي ها و بوي انفجارو باروت و آتش فضا را آغشته بود . گلوله هاي آتشين رسام از همه طرف بر سرمان با ريدن گرفته بود . در اين موقعيت ، بچه هايي که مسئول استقرار پل بودند حرکت کرده و يا علي گويان پل را به سمت رودخانه مي آوردند. در زير نور منورها ، چشمم به چهره بر افروخته و زيباي يک بسيجي 13 – 14 ساله افتاد که يا زهرا مي گفت و زير پل را گرفته و بعلت کمي سن و کوتاهي قد از آر پي جي اش کمک گرفته بود.

در اين لحظات بسيار حساس و خطر ناک که حدود 50 نفر بسيجي پل را مي آوردند ، ناگهان تيربار چي عراقي متوجه شد و با شليک يکريز و وحشيانه ، تمامي نيروها را که جان پناه هم نداشتند زير رگبار سنگين خود گرفت که تعدادي از آن عزيزان بلافاصله روي زمين افتادند و پل هم رويشان افتاد . در اين موقع با فرياد بسيجي يا زهرا گو و آتشي که از پشتش زبانه مي کشيد مشاهده کرديم که گلوله اي مستقيما به خرجهاي آرپي چي که داخل کوله آرپي جي پشت بسيجي قرار داشت ، اصابت کرده و يکي از خرجها آتش گرفته است. رزمنده 13 - 14 ساله بسيجي به زمين افتاد و مي غلتيد و فرياد ميزد خاموشم کنيد . بلافاصله دو سه نفري به سمتش دويديم و با سيم چين ويژه تخريب هر کاري کرديم نتوانستيم کوله آرپي جي را باز کنيم .

او به خاطر اينکه کوله اش موقع عمليات باز نشود و سرو صدا نکند آن را با بند پوتين و سيم تله بقدري محکم بسته بود که با تلاش ما ، باز نميشد. در اين موقع ناگهان خرج آر پي جي دوم تير با آتشي شديد ، شعله کشيد . به يکباره از دورش دور شديم . بعد از فرو نشستن شعله دوباره به سمتش دويديم تا خاموشش کنيم و او همانطور که روي زمين غلت ميزد و فرياد ميکشيد ، کم کم رمقهاي آخرش را نيز از دست مي داد . بوي گوشت و پوست سوخته ، همه فضا را آغشته کرده بود. در اين موقع خرج آرپي جي سوم نيز با شعله اي سرکش آتش گرفت و بدن بسيجي يا زهرا گو را در ميان خود محو کرد و ما فقط نظاره گر سوختن تدريجي بدن پاک او بوديم که ميان بهت و ناباوري ما ذره ذره سوخت و روح مطهرش به معراج پر کشيد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:38:30.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:10 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مجروحيت

دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند.

دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند.

با هر ماموريتي از جمع صميميمان کسي شهيد يا مجروح مي شد . دو روز و نيم از عمليات مي گذشت . غروب روز سوم عمليات والفجر 8 بابچه هاي تخريب نشسته و شروع به خواندن زيارت عاشورا کرده بوديم . و سطهاي زيارت عاشورا بوديم که ناگهان برادران شهيد هادي عباسي و محمد رضا سمندري با عجله وارد مقر شده و گفتند : چرا نشسته ايد که دشمن پاتک کرده و از خط هم عبور نموده و همانطور جلو مي آيد.

با اين حرف ، بچه ها به سرعت آماده شدند و جهت جلوگيري از پيشروي دشمن حرکت کرديم. به دستور فرمانده تخريب ، گروه انفجارات بسرعت دست بکار شده و مواد منفجره آماده را برداشته و جهت انهدام پلي که مهندسي خودمان بر روي نهر خين ايجاد کرده بود ، به راه افتاديم . تعداد گروهمان 7 نفر بود . در بين راه تعدادي از بچه هاي اطلاعات و ديگران نيز به ما پيوستند و حدود 25 نفر شديم . بعلت آتش تهيه بسيار شديد دشمن و درگيريهاي بي امان ، تعدادي از نيروها عقب نشيني مي کردند و هر کس ما را مي ديد ، مي گفت : جلو نرويد که دشمن با تمام قوا و تانک هايش حمله کرده است . ما بدون اعتنا به حرکتمان ادامه مي داديم . حتي يک نفر از رزمنده ها که عقب نشيني مي کرد با اسلحه تيربار ژ 3 به سمت ما گرفت و تهديد کرد که نبايد جلو برويم . با اينحال باز بحرکتمان ادامه داديم . البته چند نفر از گروه ما نيز برگشتند و چند نفر هم شهيد و مجروح شدند ، تا نزديک خط مقدم رسيديم . صداي انفجار خمپاره و توپ و آر پي جي و مسلسل هاي دوشيکا و تيربار و .... همراه با بوي باروت و آتش سوزي خودروها و جنازه ها و ... فضا را آغشته بود.

حدود 30 متر با خط خودمان فاصله داشتيم که با توجه به گستردگي حجم آتش شديد دشمن زمين گير شديم . در اين موقع تپه خاکي حدود 50 سانتيمتر توجهمان را جلب کرد و سپس پناه گرفتيم تا از شليک مستقيم تيربارهاي دشمن در امان بمانيم. با توجه به پاتک دشمن ، آتش توپخانه خودي نيز مواضع دشمن را زير هدف خود گرفته بود و ما نيز از آتش خمپاره ها و آرپي جي هاي نيروهاي خودي نيز بي نصيب نبوديم ! اکنون خاکريز نيروهاي خودي حدود 50 متر پشت سر ما قرار داشت و خاکريز نيروهاي دشمن 30 متر جلوتر از ما . و ما بين اين دو خاکريز در منطقه اي تقريبا صاف ، پشت يک تپه خاک نيم متري نشست بوديم. تعدادمان که هر کدام مواد منفجره خرج گود و پودر آذر و سي چهار و فتيله و چاشني داشتيم ، شش نفر بوديم و يک بيسيم چي نيز همراهمان بود که 7 نفر ميشديم . با توجه به موقعيت بسيار خطرناکي که داشتيم برادر باقري مسئول گروه و دونفر ديگر از بچه ها در يک لحظه با هماهنگي بسمت خاکريز خودي شروع به دويدن کردند. تير بار چي عراقي بلافاصله آنها را زير آتش گرفت ولي به حول و قوه الهي هر سه نفرشان به پشت خاکريز رسيدند و با توجه به حجم آتش حتي به پوتينها يشان نيز گلوله خورده بود. ما مانديم چهار نفر . بيسيم چي گروهمان از ما کمي عقب تر نشسته بود و در تير رس دشمن قرار داشت.

 آهسته به او گفتم سينه خيز به سمت ما بيا تا ديده نشوي . بيسيم چي که فاميلش زارع بود کمي حرکت کرد و نيم خيز بسمت ما مي آمد ، دستم را دراز کردم تا کمکش کنم . در يک لحظه تيربار چي عراقي متوجه شد و بلند شد و به سمتمان شليک کرد . با شليک تير بار چي ناگهان سوزش عجيبي در دستم احساس کردم که بي اختيار فرياد زذم « يا زهرا » . همزمان با اصابت گلوله به دستم ، بيسيم چي فريادي کشيد و روي دو زانو بلند شد دستانش را باز کرد ، به نقطه اي در افق خيره شد و در حاليکه خون از گلويش فواره مي زد با پيشاني به زمين آمد و پس از لحظاتي به شهادت رسيد . آري گلوله اي که به دست من خورده بود ، پس از اصابت به استخوان ، کمانه کرده و از طرف ديگر دستم خارج و به گلوي شهيد زارع نشسته بود. لحظاتي گذشت ..... بلا فا صله پيشاني بند يا زهرا را از پيشانيم باز کرده و به دستم بستم و برادر رحيمي تنها فرد سالم گروه نيز با در آوردن چفيه اش ، آن را محکم روي زخم دستم بست تا جلوي خون ريزي گرفته شود . به برادر رحيمي گفتم مواد منفجره را تا مي تواند از ما دور کند که مبادا با انفجاري در نزديکيمان ، آنها نيز منفجر شوند ، سپس کوله بيسيم را از پشت شهيد زارع باز کردم و بيسيم را که روشن بود کنارم گذاشتم . دفترچه کد و رمز عمليات را نيز از جيب بادگيرش در آوردم و با استفاده از رموز داخل دفترچه ، موقعيتمان را به فرمانده تخريب اطلاع دادم . ايشان گفت از همان جا حرکت نکنيد تا نيروهاي کمکي برسند ( البته بعد ها ايشان مي گفت : من فکر نمي کردم شما زنده بمانيد و هيچ کاري هم برايتان نمي توانستيم بکنيم ) . از گروه چهار نفري ما ، بيسيم چي ( برادر زارع ) که شهيد شده بود و برادر عطار باشي هم که از ناحيه شکم تير خورده بود و چشمانش سفيد شده ، بيهوش مي شد و باز به هوش مي آمد و ناله مي کرد و ما هر لحظه منتظر شهادت او بوديم . من هم مجروح بودم . فقط برادر رحيمي سالم بود و تند تند دعا مي خواند . در اين لحظه متوجه شدم عراقي تيربار چي مي خواهد جلو بيايد.

دو راه بيشتر نداشتيم يا بايد اسير مي شديم و يا تير خلاص مي خورديم ! به برادر رحيمي گفتم بازوبندهاي تخريب و سي چهار و چاشنيها و دفترچه کد و رمز عمليات را داخل چاله اي مخفي کن که بدست دشمن نيفتد و ماموريت گروه تخريب ما برايشان مشخص نشود . بعد از اين کار به او گفتم نارنجکها را آماده نگهدار و به محض جلو آمدن عراقي پرتاب کن . لحظات به کندي مي گذشت .... از عراقي خبري نبود ! با توجه به حجم بسيار شديد آتش خودي و دشمن که اطرافمان را مي شکافت ، اميد زنده ماندن نداشتيم و فقط منتظر تاريکي هوا بوديم که بتوانيم موضعمان را تغيير دهيم.

بعد از ساعاتي چند دستگاه تانک خودي به سمت خط مقدم پيش آمدند و ما فقط صداي شني هايشان را مي شنيديم . با ورود تانک ها و نيروهاي کمکي ، دشمن عقب نشيني کرده و بسمت آن طرف نهر خين رفته بود و ما از اين قضايا اطلاعي نداشتيم و هر لحظه منتظر شهادت يا اسارت بوديم. ناگهان از جايي که تيربارچي عراقي موضع گرفته بود ، صداي سوتهايي شنيديم. به برادر رحيمي گفتم آماده باش که عراقي مي خواهد جلو بيايد. لحظاتي نفس گير و کند سپري مي شد ، در يک لحظه صداي برادر باقري مسئول گروه را شنيديم که بالاي سرمان نشسته بود و گفت بچه ها شليک نکنيد ، من هستم ، از تعجب و ناباوري چشمانمان گرد شده بود.

گفتم آقاي باقري شما از کجا آمديد ؟ گفت : خوشبختانه نيروهاي کمکي خط را گرفته و عراقيها را عقب رانده اند و ما از محور ديگر به خط آمده و اکنون پيش شما هستيم و صداي سوت نيز صداي سوت برادر اخباري ( که چند روز بعد شهيد شد ) بوده که مي خواسته به سمت شما بيايد ولي شما فکر مي کرديد که عراقي است و مي خواستيد او را هدف قرار دهيد. بالاخره با ديدن نيروهاي خودي و به کمک آنها من و برادر مجروح عطار باشي نيز به عقب انتقال داده شديم و با توجه به خون فراواني که از من رفته بود چند بار بيهوش شدم تا اينکه مراقبتهاي اوليه در بيمارستان شهيد بقايي اهواز بر روي ما صورت گرفت و صبح همانروز با يک فروند هواپيماي سي 130 به تهران و بيمارستان نور افشار انتقال يافتيم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:39:06.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:10 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]