انتقام |
يكي از بستگانم در هور خدمت ميكرد و به فرزندم خيلي علاقه داشت. يكي از بستگانم در هور خدمت ميكرد و به فرزندم خيلي علاقه داشت. هروقت به مرخصي ميآمد براي فرزندم اسباببازي ميخريد. اما متأسفانه بعد از مدتي او در همان جبهه مورد اصابت تركش قرارگرفت و بعد از انتقال به مشهد در بيمارستان به شهادت رسيد. وقتي خبر شهادتش به فرزندم رسيد خيلي ناراحت شد و با حالت كودكانهاي از من خواست كه انتقام عمويش را از دشمن بگيرم. همان روزها به اتفاق دو فروند هواپيماي ديگر پرواز عملياتي بر روي خليجفارس داشتيم. مأموريت ما هدايت كاروان كشتيها تا بندر امام بود. يكي از همراهان ما شهيد بابايي بود. بر روي آب دو فروند از هواپيماهاي دشمن را ردگيري ميكرديم. با مركز رادار تماس گرفتيم. گفتند اجازه ندهيد تا به كشتيها نزديك شوند. وقتي دوباره رديابي كرديم. حدود 25 الي 30 كيلومتر با ما فاصله داشتند و با سرعتي حدود 800 كيلومتر در ساعت به ما نزديك ميشدند. با اجازه رادار از فاصله 10 كيلومتري با يك موشك به طرف آنها شليك كرديم. موشك با يك فروند ميگ 23 برخورد نمود و آن را در فضا تكهتكه كرد. بعد از شليك موفقيتآميز، شهيد بابايي از راديوي هواپيما اعلام كرد: سبحانالله – الله اكبر.
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:39:50.
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عمليات مطلع الفجر اشاره: در تاريخ جنگ، در كنار عملياتهاي بزرگي كه توانست سرنوشت جنگ و در كنار آن سياست جاري در دو پايتخت طرف جنگ و نيز ساير پايتختهاي جهان را تغيير دهد، برخي از عملياتهاي كوچك اما به نوعي مهم بود كه عليه دشمن به اجرا درميآمد. اگرچه وسعت و دامنه آنها كم بود، اما در روند شكلگيري و موفقيت ساير عملياتهاي بزرگ تأثيرگذار بود. عمليات مطلعالفجر كه شرح آن در پي خواهد آمد نيز از اين دست عملياتها بود كه در آن، غيورمردان رزمنده، حماسهها و جلوههايي از ايثار و خدمترساني خلق كردند. اشاره: عمليات مطلع الفجر نتايج عمليات نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:40:26.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
روياي سفيد بوي ياسها و شكوفه هاي بهاري نوازشگر روحت بود . در را كه باز كردي ، ديدي ، دستش را زده زير چانه اش . احساس كردي . نگاهش، انگشتان پايت را به زنجير بسته . خيزي برداشتي و خودت را به كناري كشيدي ، اما باز هم نگاهش بود و نقطهي قبلي ، آرام در را بستي ،ضربهاي به در زدي ،چندين بار ، ولي جوابي نشنيدي . با خود گفتي : دفعهآخر است ، اگر جواب نداد ، بر مي گردم . ترديد داشتي ، مطمئن نبودي دستت به در رسيد يا نه . كه صداي آرامي گفت : بفرما. بوي ياسها و شكوفه هاي بهاري نوازشگر روحت بود . در را كه باز كردي ، ديدي ، دستش را زده زير چانه اش . احساس كردي . نگاهش، انگشتان پايت را به زنجير بسته . خيزي برداشتي و خودت را به كناري كشيدي ، اما باز هم نگاهش بود و نقطهي قبلي ، آرام در را بستي ،ضربهاي به در زدي ،چندين بار ، ولي جوابي نشنيدي . با خود گفتي : دفعهآخر است ، اگر جواب نداد ، بر مي گردم . ترديد داشتي ، مطمئن نبودي دستت به در رسيد يا نه . كه صداي آرامي گفت : بفرما. در را باز كردي ، نگاهش را بالا آورد ، مي خواستي مثل هميشه بنشيني و سر صحبت را باز كني ، تا شايد بتواني حرفي از زير زبانش بكشي ، اما . . . ميخواستي برگردي ، خندهاي خشك و كمرنگ ترغيبت كرد ، گفتي : « مثل اينكه حوصله نداري». دندانهاي سفيدش نمودار شد و گفت : « فكر كردم آمدهاي ازم جواب بگيري » . مي خواست جوابت را بدهد . برقي از خوشحالي در چشمانت دويد . از ته دل خنديدي ،نميدانستي چه كني ، چشمهايت را بستي و فرياد زدي : « آخ جون ! بالاخره جواب رو ازت گرفتم .» وقتي به خود آمدي ،كنارش نشسته بودي ،مات و مبهوت نگاهت مي كرد . دانستي زياده روي كردهاي ، سرت را به زير انداختي و گفتي: بايد بهم حق بدي ، آخه مدتهاست منتظر چنين لحظهاي هستم. به خود آمدي ، بالاي سرش بودي ، مثل هميشه نگاهش به زير بود ، ضجه زدي ، ناله كردي ، فكر آبرويش را نكردي ، هميشه مي گفت : نه خوشحاليات را فهميدم و نه ناراحتيات را . دسته گل را به دستش دادي و جعبه شيريني را گرفتي ، در دلت غوغايي به پا بود ، نگاهش كردي ، مثل هميشه آرام بود . كه پدرش گفت : « اما دخترم ! من چند تا شرط دارم ، اول اينكه آقا مهدي جبهه و جنگ رو بزاره كنار و دوم اينكه . . . » هر وقت مي گفتي حالا بيا بريم ، شايد جايي هم باشد كه با جبهه رفتنت موافقت كنن مي خنديدي و ميگفتي : دير نمي شود. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:41:02.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات روزهاي برفي اشاره: «خواندن خاطرات فرماندهان دوران دفاع مقدس كه منيّت و غرور را در خود كشته بودند و با قلبي زلال و صاف در جبهههاي نور دركنار رزمندگان مبارزه ميكردند، انسان را به تحول ديگري ميخواند. در اين شماره روايت عشق، خاطرات يكي از فرماندهان گردان لشگر سيدالشهدا، شهيد سيدمرتضي زارع را كه از زبان دوستان و همرزمانش بيان شده است ميخوانيم». اشاره: «خواندن خاطرات فرماندهان دوران دفاع مقدس كه منيّت و غرور را در خود كشته بودند و با قلبي زلال و صاف در جبهههاي نور دركنار رزمندگان مبارزه ميكردند، انسان را به تحول ديگري ميخواند. در اين شماره روايت عشق، خاطرات يكي از فرماندهان گردان لشگر سيدالشهدا، شهيد سيدمرتضي زارع را كه از زبان دوستان و همرزمانش بيان شده است ميخوانيم». وقتي خبر دادند گروهكها تعدادي از پاسداران را در پاوه سر بريدهاند، خودمان را براي مأموريت آماده كرديم. آن موقع من و مرتضي در گردان نصر – 2 بوديم. چند روز بعد مأموريت ابلاغ شد و به همراه گردان به طرف سنندج حركت كرديم و از آنجا به پاوه رفتيم. پاوه ناامن بود و گروهكها در نقاط مختلف شهر نفوذ كرده بودند. من آن زمان 15 سال داشتم و مرتضي سه سال از من بزرگتر بود. هميشه همراه او بودم و در كارهايم با ايشان مشورت ميكردم. ما دو ماه در پاوه بوديم و به همراه مرتضي چند بار به پاكسازي رفتيم. گاهي اوقات پنجاه كيلومتر راه ميرفتيم تا يك پاكسازي انجام دهيم. يك روز خبر دادند كه يكي از بچههاي رزمنده را در روستاي «قوري قلعه» سربريدهاند. به همراه مرتضي و چند نفر ديگر به طرف روستا حركت كرديم. وقتي به آنجا رسيديم، پس از شناسايي خانه موردنظر، به پشتبام رفتم. ماه پشت تكه ابري پنهان شده بود. همه چيز در تاريكي گم بود. قرار شده بود بعد از پايان عمليات و دستگيري گروهكي كه در آن خانه بود مرتضي به من اشاره كند تا از پشت بام پايين بيايم. من در ميان تاريكي روي پشتبام دراز كشيدم و به انتظار ماندم. هر چند دقيقهاي يك بار به پايين نگاه ميكردم تا در صورت علامت مرتضي به پايين بپرم. در سايه روشن جايي كه مرتضي ايستاده بود، به نظرم ميرسيد اشارهاي كرد. بلند شدم و به پايين پريدم كه در اين موقع مرتضي اسلحه يوزي را به طرفم گرفت و ماشه را چكاند. يك آن احساس كردم همه چيز تمام شده و من غرق در خون به زمين خواهم افتاد. اما خوشبختانه اسلحه شليك نكرد... بعد از تمام شدن عمليات و دستگيري گروهك شناسايي شده، به عقب برگشتيم. در مقر، مرتضي دوباره اسلحهيوزي را امتحان كرد، گلنگدن كشيد و رو به آسمان شليك كرد. وقتي صداي گلوله در فضا پيچيد، فهميدم كه اسلحه سالم بوده. مرتضي به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسيد و گفت: «خدا را شكر ميكنم كه سالمي. وقتي از روي پشتبام پريدي، فكر كردم شايد از گروهكها باشند؛ چرا كه من هنوز به تو علامتي نداده بودم». بعد از پاكسازي پاوه، نوبت سنندج بود كه ميبايست از محاصره دشمنان آزاد شود. رزمندگان ما در همه جاي سنندج مستقر بودند. كاخ جوانان، ساختمان راديو و تلويزيون و فرودگاه. من به همراه مرتضي و عدهاي ديگر از رزمندهها در فرودگاه سنندج محاصره شده بوديم. زمستان سختي بود. برف همه جا را پوشانده بود. جيره غذاييمان كمكم تمام شد و مجبور شديم براي زنده ماندن از چمن يا برگ روي چوبهاي كنده شده استفاده كنيم. شبها گروهكها ميآمدند پشت حصار فرودگاه و با بلندگو تهديدمان ميكردند و فحش ميدادند. آنها فلكه آب را ميبستند و برق را قطع ميكردند. اوضاع سختي بود. از دست كسي كاري برنميآمد. راههاي زميني در محاصره كامل ضد انقلابيون بود و انتقال مواد غذايي به داخل فرودگاه امكان نداشت. از طرفي برف سنگيني روي باند فرودگاه را پوشانده بود، امكان نشستن هواپيما نيز وجود نداشت. تنها يك راه باقي بود. برف باند فرودگاه را پاك كنند تا هواپيما بتواند بر روي باند بنشيند. آن روز از پست نگهباني برميگشتم. يك دست توي جيبم بود و با دست ديگر اسلحه را گرفته بودم. هنوز به نزديكي ساختمان فرودگاه نرسيده بودم كه دستم را از جيب درآوردم تا اسلحه را از دست ديگر بگيرم. اما به خاطر شدت سرما دستم به اسلحه چسبيده بود. در همين موقع مرتضي را ديدم كه به طرفم ميآمد. وقتي به من رسيد گفتم: «حاجي دستم به اسلحه چسبيده». لبخندي زد و گفت: «چيزي نيست با من بيا تا بازش كنم». مقابل ساختمان فرودگاه رفتيم و او كتري آب گرم را كمكم روي دستم ريخت تا اسلحه از دستم جدا شد. بعد نگاهش را به محوطه فرودگاه دوخت. چند نفر به طرف لودر و برف روب توي محوطه ميرفتند تا بلكه آنها را روشن كرده و برف روي باند فرودگاه را تميز كنند. اما هر كاري ميكردند لودر و برفروب روشن نميشدند زيرا نقصي فني داشتند و آنها در تلاش بودند شايد به يك طريقي نقصشان را برطرف كنند. فرداي آن روز مرتضي نيز همراهشان به محوطه فرودگاه رفت تا شايد بتواند آنها را درست كند. ميگفت چند سالي، قبل از جنگ روي كاميون كار كردهام و مختصر تجربهاي در اين زمينه دارم. روز اول دست خالي برگشتند، بدون اينكه بتوانند كاري صورت بدهند. در پايان روز دوم، نزديك غروب بود كه صداي برف روب و لودر را شنيدم كه در حال تميز كردن باند فرودگاه بودند. بچههايي كه براي درست كردن برف روبها رفته بودند، ميگفتند اگر مرتضي نبود به هيچ وجه نميتوانستيم آنها را راه بيندازيم. صبح روز بعد وقتي خورشيد خودش را از پشت كوههاي سنندج بالا كشيد، بچهها به انتظار آمدن هواپيماي حامل آذوقه به آسمان فرودگاه خيره بودند. باند كاملاً تميز شده و همه چيز براي نشستن هواپيما آماده بود. وقتي هواپيما بر فراز فرودگاه ظاهر شد و كمكم خود را پايين كشيد و روي باند نشست، صداي صلوات بچهها در محوطه فرودگاه پيچيد. ما به طرف هواپيما رفتيم و مواد غذايي را به داخل ساختمان فرودگاه برويم. هر چند همه ميدانستند اگر مرتضي نبود چه بسا بيش از صد نفر از بچههايي كه در فرودگاه بودند بر اثر گرسنگي تلف ميشدند، اما حتي يك بار نيز نشنيدم كه سيدمرتضي اين مسأله را جايي مطرح كند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:41:40.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ما میتوانیم در روزهای اول جنگ ، یك نفر نظامی پیش من آمد و فهرستی آورد كه انواع و اقسام هواپیماهای ما - جنگی و ترابری- در آن فهرست ذكر شده بود و مشخص گردیده بود كه چند روز دیگر همه فروندهای این نوع هواپیماها زمینگیر خواهد شد. در روزهای اول جنگ ، یك نفر نظامی پیش من آمد و فهرستی آورد كه انواع و اقسام هواپیماهای ما - جنگی و ترابری- در آن فهرست ذكر شده بود و مشخص گردیده بود كه چند روز دیگر همه فروندهای این نوع هواپیماها زمینگیر خواهد شد؛ مثلاً این نوع هواپیما در روز هشتم، این نوع هواپیما در روز دهم، این نوع هواپیما در روز پانزدهم! این فهرست را به من داده بود كه خدمت امام ببرم، تا ایشان بدانند كه موجودی ما چیست. من به آن فهرست كه نگاه كردم، دیدم دیرترین زمانی كه هواپیمایی از انواع هواپیماهای ما زمینگیر خواهد شد، در حدود بیست و چند روز است؛ یعنی ما بیست و چند روز دیگر هیج هواپیمایی نداریم كه بتواند از روی زمین بلند شود! من وظیفهام بود كه این فهرست را ببرم و به امام نشان دهم. ایشان به آن كاغذ نگاه كردند و گفتند: اعتنا نكنید؛ ما می توانیم! برگشتم و به دوستانی كه بودند گفتم: امام می گویند میتوانید،آن هواپیماها، به همت شما و با توانستن شما هنوز پرواز می كنند؛ هنوز از بسیاری از تجهیزات پرنده این منطقه پیشترند؛ هنوز در مصاف با بسیاری از كسانی كه وسایل مدرن دارند، برتر و فایقترند. از آن روز، نزدیك بیست سال میگذرد. این است معجزه همت انسان! این است معجزه ایمان! آنها را ساختند، آنها را تعمیر كردند، با آنها كار كردند؛ البته مبالغ نسبتاً قابل توجهی هم در اواخر به آنها اضافه شد، آنجه مهم است، روحیه و ایمان است؛ قدردانی چیزی است كه این انقلاب و این حركت عظیم به ما داده است؛ یعنی خودباوری ، یعنی استقبال ، یعنی عزت، یعنی قطع رابطه آقا بالاسری كسانی كه مدعی آقا بالاسری بر همه دنیایند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:44:23.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
میهمانی میرویم بسیجیها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردی را دیدم كه جوان هم نبود- به گمانم همان وقت از شهادتش، در نماز جمعه تهران هم این خاطره را گفتم- شب می خواستند به عملیات بسیار خطرناكی بروند بسیجیها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردی را دیدم كه جوان هم نبود- به گمانم همان وقت از شهادتش، در نماز جمعه تهران هم این خاطره را گفتم- شب می خواستند به عملیات بسیار خطرناكی بروند؛آن وقتی بود كه عراقیها از رود كارون عبور كرده بودند و به این طرف آمده بودند و در زمین پهن شده بودند. خرمشهر داشت به كلی محاصره میشد- سال 59؛ در عین خطر- شب لباس رزم، لباس نظامی - همین لباس بسیجی- را پوشیده بود و با رفقایش داشتند میرفتند. او آذربایجانی بود، اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن با منزلش خداحافظی میكرد. من نشسته بودم، نمیدانست كه من هم تركی بلدم. به زنش میگفت «گد یروخ گناخلقا» ؛(میهمانی میرویم) او هم می فهمید كه « گناه خلوق ، نجور گناخلو خدی»!(میهمانی، چجور میهمانی است!) هم این آگاه بود، هم آن آگاه بود؛ میفهمیدند چه كار می كنند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:46:16.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
لحظات سرنوشت ساز در آبادان محل استقرار ما در این هشت، نه ماهی كه در منطقه عملیات بودم، «اهواز» بود،نه« آبادان» یعنی اواسط مهر ماه به منطقه رفتم ( مهر ماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد60) یك ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پیش آمد كه دیگر نتوانستم بروم. یعنی حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه جنگی، طول كشید. حدود پانزده روز بعد از شروع عملیات بود كه ما به منطقه رفتیم. اول میخواستم بروم«دزفول» یعنی از این جا نیت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتی، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمات امام و برای رفتن به اهواز اجازه گرفتم ، كه آن هم برای خودش داستانی دارد. محل استقرار ما در این هشت، نه ماهی كه در منطقه عملیات بودم، «اهواز» بود،نه« آبادان» یعنی اواسط مهر ماه به منطقه رفتم ( مهر ماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد60) یك ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پیش آمد كه دیگر نتوانستم بروم. یعنی حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه جنگی، طول كشید. حدود پانزده روز بعد از شروع عملیات بود كه ما به منطقه رفتیم. اول میخواستم بروم«دزفول» یعنی از این جا نیت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتی، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمات امام و برای رفتن به اهواز اجازه گرفتم ، كه آن هم برای خودش داستانی دارد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:47:14.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در آن روزها سازماندهی نیروی هوایی و سازماندهی بخشهای گوناگون ارتش مسئله مهمی بود. این كار آن چنان با ظرافت، مهارت و پایبندی به مبانی انقلاب در داخل نیروی هوایی انجام گرفت كه حتی ناظران نزدیك و آشنا را هم متحیر كرد. در آن روزها سازماندهی نیروی هوایی و سازماندهی بخشهای گوناگون ارتش مسئله مهمی بود. این كار آن چنان با ظرافت، مهارت و پایبندی به مبانی انقلاب در داخل نیروی هوایی انجام گرفت كه حتی ناظران نزدیك و آشنا را هم متحیر كرد. بعد جنگ تحمیلی آغاز گشت و نوبت عملیات شد. چشمها متوجه بود كه نیروی هوایی چه خواهد كرد؟ نیروی هوایی نقشآفرینی كرد و وسط میدان ظاهر شد. با اینكه نیروی هوایی، نیروی پشتیبانی است، اما در برهه مهمی از زمان در آغاز جنگ، محور دفاع مقدس شد. بنده آن وقت نماینده مجلس شورای اسلامی بودم؛ به مجلس رفتم و از تعداد سورتیهای پرواز نیروی هوایی در جنگ گزارش دادم؛ نمایندگان مبهوت ماندند! یك بار دیگر نیروی هوایی دیگران را متعجب كرد؛ آن زمان كه دستگاههای به گمان بعضیها از كار افتاده و معطل مانده رو به تمام شدن را احیا كرد. شاید روز اول یا دوم جنگ بود كه چند نفر از بزرگان نظامی آن روز كاغذی به من دادند كه در آن طبق آمار نشان داده شده بود كه ما حداكثر تا بیست روز دیگر پرندهای در آسمان كشور نخواهیم داشت نه ترابری و نه جنگنده. من هنوز آن كاغذ را نگه داشتهام. به ما میگفتند اصلاً امكان ندارد اما جوانان ما از خلبان ما، فنی ما، پدافندی ما، همه و همه دست به هم دادند و هشت سال جنگ را بدون اینكه ما چیز قابل توجهی به موجودی ارتش اضافه كرده باشیم، اداره كردند آن هم در مقابل پشتیبانیهای جهانی از رژیم صدام به آن رژیم هواپیما و امكانات راداری و پدافندی میدادند و مدرنترین وسایل و تجهیزات رادر اختیارش می گذاشتند اما نیروی هوایی ایستادگی كرد:«ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا». نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:49:39.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
امید به جوانان اكثر جوانیهایی كه در جنگ نقشهای مؤثر ایفا كردند از قبیل دانشجوها بودند و خیلی هایشان هم جزو نخبهها بودند. اكثر جوانیهایی كه در جنگ نقشهای مؤثر ایفا كردند از قبیل دانشجوها بودند و خیلی هایشان هم جزو نخبهها بودند. دلیل نخبهبودنشان هم این بود كه یك جوان بیست و دو سه ساله فرمانده یك لشكر شد؛ آنچنان توانست آن لشگر را هدایت كند و آن چنان توانست طراحی عملیات را كه هرگز نكرده بود، بكند كه نه فقط دشمنانی را كه مقابل ما بودند یعنی سربازان مهاجم بعثی عراق متعجب كرد بلكه ماهوارهای دشمنان را هم متعجب كرد. ما والفجر هشت را كه حركت نشدنی و باور نكردنی است داشتیم درحالی كه ماهوارههای آمریكایی برای عراق لابد این موضوع را شنیدید و مطلعید كار میكردند؛ اطلاعات به آن كشور میدادند؛ یعنی دائماً قرارگاههای جنگی رژیم بعثی با دستگاههای خبری آمریكایی و با ماهوارههایشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نیروهای ما را ثبت میكردند و بلافاصله به آن اطلاع میدادند كه ایرانیها كجا تجمع كردهاند و كجا ابزار كار گذاشتهاند. حتما میدانید كه اطلاعات در جنگ نقش بسیار مهم و فوق العادهای دارد اما زیر دید این ماهوارهها، دهها هزار نیرو رفتند تا پای اروند رود و دشمن نفهمید! با شیوههای عجیب و غریبی كه میدانم شماها چیزی از آنها نمیدانید البته آن وقت برای ماها روشن بود بعد هم برای مردم آشكار شد منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نمیشود. یكی از مشكلات كار ما این است لذا شماها خبر ندارید اینها با كامیون با وانت، به شكلهای گوناگون مثل اینكه گویا هندوانه بار كردهاند، توانستند دهها هزار نیروی انسانی را با پوششهای عجیب و غریب و در شبهای تاریكی كه ماه هم در آن شبها نبود به كناره اروندرود منتقل كنند و از اروندرود كه عرض آن در بعضی از قسمتها به دو سه كیلومتر میرسد این نیروهای عظیم را عبور بدهند به آن طرف از زیر آب و با آن وضع عجیبی كه اروند دارد كه شماها شاید آن را هم ندانید. اروند دو جریان دارد: یك جریان از طرف شمال به جنوب است كه آن جریان اصلی اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همین جریان به اروند متصل میشوند و با هم به طرف خلیج فارس میروند. جریان دیگر عكس این جریان است و آن در مواقع مد دریا است. در این مواقع آب دریا به قطر حدود دو سه یا چهار متر از طرف دریا یعنی از طرف جنوب میآید به طرف شمال یعنی دریا سرریز میشود در رودخانه. با این حساب یعنی اروند دو جریان صدو هشتاد درجهای كاملاً مخالف همدیگر دارد. به هر حال با یك چنین وضع پیچیدهای آن زمان ما در جریان جزییات كار قرار می گرفتیم و آن دلهرهها و كذا و كذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقهای را فتح كنند و كار شگفت آوری را انجام دهند این كار كار همین دانشجوها و همین جوانان و همین نخبههایی دارد كه در بسیج و در سپاه بودند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:50:50.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سال 61 شهیدبابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شكاری اصفهان. درجه این جواب حزباللهی سرگردی بود كه او را به سرهنگ تمامی ارتقا دادیم. آن وقت آخرین درجه ما، سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می تراشید و ریش می گذاشت. سال 61 شهیدبابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شكاری اصفهان. درجه این جواب حزباللهی سرگردی بود كه او را به سرهنگ تمامی ارتقا دادیم. آن وقت آخرین درجه ما، سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می تراشید و ریش می گذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره كند. كار سختی بود. دل همه میلرزید دل خود من هم كه اصرار داشتم، میلرزید، كه آیا می تواند؟ اما توانست. وقتی بنیصدر فرمانده بود، كار مشكلتر بود. افرادی بودند كه دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت می كردند حرف میزدند، اما كار نمیكردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب كند. خودش پیش من آمد و نمونهای از این قضایا را نقل كرد. خلبانی بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبانهایی بود كه از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت كرد حتی یك شب او را با خود به مراسم دعای كمیل برده بود؛ با این كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامی ها این چیزها مهم است. یك روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایی شده بود. شهید بابایی می گفت دیدم در دعای كمیل شانههایش از گریه میلرزد و اشك میریزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهید بشوم! این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه كرد. او الان در اعلی علیین الهی است؛ اما بنده كه سی سال قبل از او در میدان مبارزه بودم هنوز در این دنیای خاكی گیر كردهام و ماندهام! ما نرفتیم؛ معلوم هم نیست دستمان برسد. تأثیر معنوی اینگونه است خود عباس بابایی هم همین طور بود او هم یك انسان واقعا مؤمن و پرهیزگار و صادق و صالح بود. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:51:46.
در تاريخ جنگ، در كنار عملياتهاي بزرگي كه توانست سرنوشت جنگ و در كنار آن سياست جاري در دو پايتخت طرف جنگ و نيز ساير پايتختهاي جهان را تغيير دهد، برخي از عملياتهاي كوچك اما به نوعي مهم بود كه عليه دشمن به اجرا درميآمد. اگرچه وسعت و دامنه آنها كم بود، اما در روند شكلگيري و موفقيت ساير عملياتهاي بزرگ تأثيرگذار بود. عمليات مطلعالفجر كه شرح آن در پي خواهد آمد نيز از اين دست عملياتها بود كه در آن، غيورمردان رزمنده، حماسهها و جلوههايي از ايثار و خدمترساني خلق كردند.
اين عمليات در تاريخ 20/9/1360 با رمز مبارك «يا مهدي(عج) ادركني» و باهدف انهدام دشمن و آزادسازي بخشي از ارتفاعات منطقه در منطقه عملياتي گيلانغرب و سرپل ذهاب آغاز ميشود. رزمندگان اسلام متشكل از سپاه، بسيج و تعدادي از مردم مسلمان بومي منطقه، ضمن هماهنگي با نيروهاي ارتش و هوانيروز از سه محور به دشمن يورش ميبرند.
نيروهاي اسلام بدون توجه به سرماي شديد و شرايط سخت، ضمن عبور از سيمهاي خاردار و ميادين مين، به جبهه دشمن نفوذ كرده و با آنها درگير ميشوند.
در مراحل مقدماتي، چند ارتفاع آزاد و پيشروي براي تسخير ديگر مناطق ادامه مييابد. نيروهاي اسلام، دشمن را غافلگير كرده و تلفات سنگيني را به آنان وارد ميآورند و تعداد قابل توجهي از ادوات زرهي آنها را هدف قرار گرفته و به آتش ميكشند. فشار گازانبري رزمندگان اسلام، دشمن را تا نزديك مرز بين المللي عقب ميراند.
با طلوع آفتاب، دشمن شكست خورده، نيروهاي منهدم خود را جمع كرده و با استفاده از هواپيما و هليكوپتر، تلاش ميكند، مناطق از دست رفته را دوباره بازپس گيرد.
نيروهاي اسلام براي هماهنگي و تشكيل خط دفاعي مناسب از بعضي محورها عقبنشيني ميكنند و در مناطق موردنظر استقرار مييابند. دشمن، خوشحال از بازپسگيري محورهاي خود، به پاتكهايش ميافزايد. نيروهاي اسلام به مقابله سخت با دشمن برخاسته و ضربه سختي را به او وارد ميآورند و سرانجام دشمن با تحمل خسارات سنگيني دوباره به عقب رانده ميشود.
هليكوپترهاي هوانيروز در دفع پاتك و حمايت و پشتيباني از رزمندگان اسلام، نمايشي تحسين برانگيز از خود نشان ميدهند. در دومين عمليات، دشمن دوباره اقدام به پاتك ميكند تا به هر نحوي شده مناطق از كف داده را باز پس گيرد كه باز هم با دفاع جانانه مواجه ميشود و با دادن تلفاتي سنگين و تعدادي اسير عقب مينشيند. فرماندهان عراق به ناچار لشگر 9 را از جنوب به منطقه درگيري اعزام ميكنند كه اين لشگر هم با دريافت ضربات سخت به سرنوشت ديگر لشگرها دچار ميشود. در نتيجه سپاه اسلام به اهداف از پيش تعيين شده خود نايل ميشود.
ارتفاعات چربيان، سرتنان، شياكوه، ديزهكيش، برآفتاب، تنگ كور، تنگ قاسمآباد، تنگ حاجيان، دشت شكميان، اناره، فريدون هوشيار، دشت گيلان، روستاهاي كمار، گورسفيد، گورسوار، در دشت گيلانغرب و چندين آبادي ديگر به تصرف سپاه اسلام درميآيند.
ادامه مطلب
نگاهش خيس بود و چشمانش سرخ ، نمي دانستي بنشيني يا بروي. قدمي به عقب گذاشتي ، دستت را به چهارچوب در گرفتي ، با خود گفتي فرصت مناسبي نيست ، باشد يك روز ديگر ، يك پايت توي اتاق بود و پاي ديگرت مردد ، گفت : « سلام عليكم ؛كاري داشتي ؟ »
آن شب قول داد به فكر باشد با خود گفتي : نه ، هيچ وقت من پشت سرش راه نميروم ، لباس سفيد دامادي را كه بپوشد ، هم قدش ميشوم ، خنديد و گفت : « مي خواهي خواهر شوهري كني .»
ولي خدا مي داند كه اصلاً اين حرفها نبود ، بالاخره موافقت كرد.
توي اتاق نشسته بودي ، سايه اي از پشت شيشهي هال آرام آرام نزديك شد ، همه داخل اتاق بودند ، مادر و پدر مريم ، برادر بزرگش ،فقط جاي مريم خالي بود ، گفتي حتما خودش است ، بهت گفته بود پدرم خيلي سخت گيره . قلبت مي خواست از سينه ات بيرون بياييد كه پدرش گفت : « از نظر شخص بنده مشكلي نيست». غرور سراپايت را فرا گرفت ، احساس رضايتي در وجودت قوت گرفت . نگاهي به مادرت كردي و گفتي : « پس مريم خانم بيان! تا همديگه رو ببينن».
كه مهدي بلند شد ، چهره اش سرخ سرخ شده بود گفت : «ببخشيد پدر جان ! با اجازهي شما ، ديگر شرايط را نگوييد با شرط اول نميتوانم كنار بيايم . سايه ي دختر آرام آرام از پشت شيشه محو شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار جمعی از پرسنل نیروی هوایی 19/11/1377)
ادامه مطلب
(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار گروه كثیری از بسیجیان اردبیل 06/05/1379)
ادامه مطلب
تا آخر آن سال را كلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و یك بررسی وسیع در كل منطقه كردم، برای اطلاعات و چیزهایی كه لازم بود؛ تا بعد بیایم و باز مشغول كارهای خودمان شویم. كه حوادث « تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهای اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لكن نمیشد. علت هم این بود كه در اهواز، از بس كار زیاد بود، اصلاً از آن محلی كه بودیم، تكان نمیتوانستم بخورم. زیرا كسانی هم كه در خرمشهر میجنگیدند، بایستی از اهواز پشتیبانیشان میكردیم.چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانی نمیشدند.
در آنجا ، به طور كلی، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادی كه ما بودیم، مرحوم دكتر«چمران» فرمانده آن تشكیلات بود و من نیز همان جا مشغول كارهایی بودم. یك نوع كار، كارهای خود اهواز بود. از جمله عملیات و كارهای چریكی و تنظیم گروههای كوچك برای كار در صحنه عملیات. البته در این جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بودهام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یك هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یك مقدار لباس آورده بودند توی همان پادگان لشكر 92، برای همراهان مرحوم چمران. من همراهی نداشتم. محافظینی را هم كه داشتم همه را مرخص كردم. گفتم من دیگر به منطقه خطر میروم؛ شما میخواهید حفاظت جان مرا بكنید؟! دیگر حفاظت معنی ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند:« ما هم میخواهیم به عنوان بسیجی در آن جا بجنگیم.»
گفتیم:« عیبی ندارد.» لذا بودند و میرفتند كارهای خودشان را میكردند و به من كاری نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادی لباس سربازی آوردند كه اینها بپوشند تا از همان شب اول شروع كنیم. یعنی دوستانی كه آن جا در استانداری و لشكر بودند، گفتند،«الان میدان برای شكار تانك و كارهای چریكی هست.» ایشان گفت:« از همین حالا شروع میكنیم.»
خلاصه، برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم:« چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟»گفت:« خوب است. بد نیست» گفتم:« پس یك دست لباس هم به من بدهید.» یكدست لباس سربازی آوردند، پوشیدم كه البته لباس خیلی گشادی بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمیخورد. چند روزی كه گذشت، یكدست لباس درجهداری برایم آوردند كه اتفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود. رستههای دیگر، بعد از این كه چند ماه آنجا ماندم و با من مانوس شده بودند، گله میكردند كه چرا لباس شما رسته توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهی چه خصوصیتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را كندم كه این امتیازی برای آنها نباشد، به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگی كه این جا توی فیلم دیدید روی دوش من است، كلاشینكف خودم است. الان هم آن را دارم. یعنی شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. كسی یك وقت به من هدیه كرده بود. كلاشینكف مخصوصی است كه برخلاف كلاشینكفهای دیگر، یك خشاب پنجاه تایی دارد. غرض؛ حالا یادم نیست كلاشینكف خودم همراه بود، یا آن جا، گرفتم . همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول كشید و این در حالی بود كه من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازی كنم. عملیات جنگی اصلا بلد نبودم. غرض؛ این، یك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكیل گروههایی كه به اصطلاح آن روزها، برای شكار تانك میرفتند. تانكهای دشمن تا « دوبههردان» آمده بودند و حدوده هفده، هیجده یا پانزده، شانزده كیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپارههایشان تا اهواز میآمد. خمپاره 120 یا كمتر از 120 هم تا اهواز میآمد.
به هر حال، این تربیت و آموزشهای جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهایی را معین كرد برای تمرین. خود ایشان، انصافاً به كارهای چریكی وارد بود. در قضایای قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. به خلاف ما كه هیچ سابقه نداشتیم. ایشان سابقه نظامی حسابی داشت و از لحاظ جسمانی هم، از من قویتر و كار كشتهتر و زبدهتر بود. لذا، وقتی صحبت شد كه « كی فرمانده این عملیات باشد؟» بی تردید، همه نظر دادیم كه مرحوم چمران ، فرمانده این تشكیلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشكیلات شدیم.
نوع دوم كار ، كارهای مربوط به بیرون اهواز بود. از جمله، پشتیبانی خرمشهر و آبادان و بعد، عملیات شكستن حصر آبادان بود كه از « محمدیه» نزدیك « دارخوین» شروع شد. همین آقای « رحیم صفوی» سردار صفوی امروزمان كه ان شاء الله خدا این جوانان را برای این انقلاب حفظ كند، جزو اولین كسانی بود كه عملیات شكستن حصر را از چندین ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عملیات « ثامنالائمه» منجر شد.
غرض این كه، كار دوم، كمك به اینها و رساندن خمپاره بود. بایستی از ارتش، به زور میگرفتیم. البته خود ارتشیها ، هیچ حرفی نداشتند و با كمال میل میدادند. منتها آن روز بالای سر ارتش ، فرماندهی وجود داشت كه به شدت مانع از این بود كه چیزی جا به جا شود و ما با مشكلات زیاد، گاهی چیزی برای برادران سپاهی میگرفتیم. البته برای ستاد خود ما، جرات نمی كردند ندهند؛ چون من آن جا بودم و آقای چمران هم آنجا بود. من نماینده امام بودم.
چند روز بعد از این كه رفتیم آنجا،( شاید بعد از دو، سه هفته) نامه امام در رادیو خوانده شد كه فلانی و آقای چمران، در كل امور جنگ و چه و چه نماینده من هستند. اینها توی همین آثار حضرت امام رضوانالله علیه هست. لذا، ما هر چه میخواستیم، راحت تهیه میكردیم. لكن بچههای سپاه؛ بخصوص آنهایی كه میخواستند به منطقه بروند، در عسرت بودند و یكی از كارهای ما، پشتیبانی اینها بود.
من دلم میخواست بروم ابادان؛ اما نمیشد. تا این كه یك وقت گفتم:« هر طور شده من باید بروم آبادان». و این وقتی بود كه حصر آبادان شروع شده بود. یعنی دشمن از رودخانه كارون عبور كرده و رفته بود به سمت غرب و یك پل را در آنجا گرفته بود و یواش یواش سر پل را توسعه داده بود. طوری شد كه جاده اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتی خرمشهر را گرفته بودند، جاده خرمشهر- اهواز بسته بود؛ اما جاده آبادان باز بود و در آن رفت و آمد میشد. وقتی آمد این طرف و سرپل را گرفت و كم كم سرپل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد. ماند جاده ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزیره آبادان وصل میشود، نه به خود آبادان، آن هم زیر آتش قرار گرفت. یعنی سر پل توسط دشمن توسعه پیدا كرد و جاده سوم هم زیر آتش قرار گرفت و در حقیقت دو، سه راه غیر مطمئن باقی ماند. یكی راه آب بود كه البته آن هم خطرناك بود. یكی راه هوایی بود و مشكلش این بود كه آقابانی كه در ماهشهر نشسته بودند، به آسانی هلیكوپتر به كسی نمیدادند. یك راه خاكی هم در پشت جاده ماهشهر بود كه بچهها با هزار زحمت درست كرده بودند و با عسرت از آن جا عبور میكردند. البته جاهایی از آن هم زیر تیر مستقیم دشمن بود كه تلفات بسیاری در آن جا داشتیم و مقداری از این راه از پشت خاكریزها عبور میكرد. این غیر از جاده اصلی ماهشهر بود. البته این راه سوم هم خیلی زود بسته شد و همان دو جاده؛ یعنی راه آب و راه هوا باقی ماند. من از طریق هوا، با هلیكوپتر، از ماهشهر به جزیره آبادان رفتم. آن وقت، از سپاه، مرحوم شهید «جهان آرا» كه بود، فرمانده همین عملیات بود. از ارتش هم مرحوم شهید «اقارب پرست»، از همین شهدای اصفهان بود. افسر خیلی خوبی بود. از افسران زرهی بود كه رفت آن جا ماند. یكی هم سرگرد «هاشمی» بود. من عكسی از همین سفر داشتم كه عكس بسیار خوبی بود. نمیدانم آن عكس را كی برای من آورده بود؟ حالا اگر این پخش شد، كسی كه این عكس را برای من آورد، اگر فیلمش را دارد، مجددا آن عكس را تهیه كند؛ چون عكس یادگاری بسیار خوبی بود.
ماجرایش این بود كه در مركزی كه متعلق به بسیج فارس بود، مشغول سخنرانی بودم. شیرازیها بودند و تهرانیها؛ و سخنرانی اول ورودم به آبادان بود. قبلاً هیچ كس نمیدانست من به آن جا آمدهام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همین طور گفتیم: «برویم تا بچهها را پیدا كنیم.» از طرف جزیره آبادان كه وارد شهر آبادان میشدیم، رفتیم خرمشهر، آن قسمت اشغال نشده خرمشهر، محلی بود كه جوانان آن جا بودند. رفتم برای بسیجیها سخنرانی كردم. در حال آن سخنرانی، عكسی از ماها برداشتند كه یادگاری خیلی خوبی بود. یكی از رهبران تاجیك كه مدتی پیش آمد این جا، این عكس را دید و خیلی خوشش آمد و برداشت برد. عكس منحصر به فردی بود كه آن را دست كسی ندیدم. این عكس را سرگرد هاشمی برای ما هدیه فرستاده بود. نمیدانم سرگرد هاشمی شهید شده یا نه؛ علی ای حال، یادم هست چند نفر از بچههای سپاه و چند نفر از ارتشیها و بقیه از بسیجیها بودند.
در جزیره آبادان، رفتیم یگان ژاندارمری سابق را سركشی كردیم. بعد هم رفتیم از محل سپاه كه حالا شما میگویید هتل بازدیدی كردیم. من نمیدانم آن جا هتل بوده یا نه. آن جایی كه ما را بردند و ما دیدیم، یك ساختمان بود، كه من خیال می كردم مثلاً انبار است.
خلاصه، یكی دو روز بیشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آن جا آبادان را قابل توجه یافتم. یعنی دیدم در عین غربتی كه بر همه نیروهای رزمنده ما در آن جا حاكم بود، شرایط رزمندگان از لحاظ امكانات هم شرایط نامساعدی بود. حقیقتاً وضعی بود كه انسان غربت جمهوری اسلامی را در آن جا حس میكرد؛ چون نیروهای خیلی كمی در آن جا بودند و تهدید و فشار دشمن، بسیار زیاد و خیلی شدید بود. ما فقط شش تانك آن جا داشتیم كه همین آقای اقارب پرست رفته بود از این جا و آن جا جمع كرده بود، تعمیر كرده بود و با چه زحمتی یك گروهان تانك در حقیقت یك گروهان ناقص تشكیل داده بود. بچههای سپاه، با كلاشینكف و نارنجك و خمپاره و با این چیزها میجنگیدند و اصلاً چیزی نداشتند.
این، شرایط واقعی ما بود؛ اما روحیهها در حد اعلی. واقعاً چیز شگفتآوری بود! دیدن این مناظر، برای من خیلی جالب بود. یكی، دو روز آنجا بودم و بازدیدی كردم و هدفم این بود كه هم گزارش دقیقی از آن جا به اصطلاح برای كار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزدیك ببینم و بدانم چه كار باید بكنم) و هم این كه به رزمندگانی كه آنجا بودند، خدا قوتی بگوییم، رفتم به یكایك آنها، خدا قوتی گفتم. همه جا سخنرانیهایی كردم و حرفی زدم. با بچههایی كه جمع میشدند بچههای بسیجی عكسهای یادگاری گرفتم و برگشتم آمدم.
این، خلاصه حضور من در آبادان بود. بنابراین، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همین مدت كوتاه دو روز یا سه روز، الان دقیقاً یادم نیست، بیشتر نبود و محل استقرار ما، در اهواز بود. یك جا را شما توی فیلم دیدید كه ما ازخانهها عبور میكردیم. این، برای خاطر این بود كه منطقه تماماً زیر دید مستقیم دشمن بود و بچههای سپاه برای این كه بتوانند خودشان را به نزدیكترین خطوط به دشمن كه شاید حدود صد متر، یا كمتر، یا بیشتر بود برسانند. خانههای خالی مردم فرار كرده و هجرت كرده از آبادان و قسمت خالی خرمشهر را به هم وصل كرده بودند. الان یادم نیست كه اینها در آبادان بود یا خرمشهر؟ به احتمال قوی، خرمشهر بود ... بله؛ «كوت شیخ» بود. این خانهها را به هم وصل كرده و دیوارها را برداشته بودند.
وقتی انسان وارد این خانهها میشد، مناظر رقتانگیزی میدید. دهها خانه را عبور میكردیم تا برسیم به نقطهای كه تك تیرانداز ما، با تیر مستقیم، دشمن و گشتیهایش را هدف میگرفت. من بچههای خودمان را میدیدم كه تك تیرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهایی كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرد این كه اینها یكی را میانداختند، آن جا را با آتش شدید میكوبید. این طور بود. اما اینها كار خودشان را میكردند.
این یك قسمت از خانهها بود كه ما رفتیم دیدیم. خانههای خالی و اثاثیههای درست جمع نشده كه نشانه نهایت آوارگی و بیچارگی مردمی بود كه اسبابهایشان را همین طور ریخته بودند و رفته بودند. خیلی تاثرانگیز بود! جوانانی كه با قدرت تمام جلو میرفتند، مدام به من میگفتند: «این جا خطرناك است.» میگفتم: «نه. تا هر جا كه كسی هست، باید برویم ببینیم!»
آخرین جایی كه رفتیم، زیر پل بود. پل شكسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، یك جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زیر پول، تا محل آن شكستگی، بچههای ما راه باز كرده بودند و میرفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان میكنم و چنین به ذهنم هست كه در آن نقطه آخری كه رفتیم، یك نماز جماعت هم خواندیم. من همه جا حماسه و مقاومت دیدم. این، خلاصه حضور چندین ساعته ما در آبادان و آن منطقه اشغال نشده خرمشهر به اصطلاح كوت شیخ بود.
مقام معظم رهبری
ادامه مطلب
( بیانات مقام معظم رهبری در دیدار فرماندهان و كاركنان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی )
ادامه مطلب
( بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با جوانان نخبه و دانشجویان )
ادامه مطلب
(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار مسئولان عقیدتی، سیاسی نیروی انتظامی 23/10/83)
ادامه مطلب