دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

بنده در همان دوران غربت، وقتی خرمشهر در اشغال دشمنان بیگانه بود، نزدیك پل خرمشهر رفتم و به چشم خودم دیدم وضعیت چگونه است. بنده در همان دوران غربت، وقتی خرمشهر در اشغال دشمنان بیگانه بود، نزدیك پل خرمشهر رفتم و به چشم خودم دیدم وضعیت چگونه است. فضا غم آلود و دلها سرشار از غصه بود و دشمن با اتكا به نیروهای بیگانه كه به او كمك می‌كردند همین آمریكا و غربیها و همین مدعیان دروغگو و منافق حقوق بشر درخرمشهر مستقر شده بود. تانك‌های او، وسایل پیشرفته او، هواپیماهای مدرن او، نیروهای تا دندان مسلح او؛ بچه های ما آر. پی.جی هم نداشتند؛ با تفنگ می‌جنگیدند؛ اما با ایمان و با صلابت. همین جوانان، با دست خالی، امابادل پر از امید و ایمان به خدا، بدون اینكه ابزار پیشرفته‌ای داشته باشند و بدون اینكه دوره های جنگ را دیده باشند وسط میدان رفتند و بر همه آن عوامل غلبه پیدا كردند. 
روز سوم خرداد، همان ساعت اولی كه رزمندگان ما خرمشهر را گرفته بودند مرحوم شهید صیاد شیرازی به من تلفن كرد. بنده آن وقت رئیس جمهور بودم و گزارش اوضاع جبهه را می‌داد. می گفت الان هزاران سرباز و افسر عراقی صف بسته‌اند برای اینكه بیایند ما دست‌هایشان را ببندیم و اسیر شوند. قدرت معنوی یك ملت این است. فقط خرمشهر نیست، خرمشهر یك نماد است كربلای 5 ما هم همین طور بود؛ والفجر 8ما هم همین طور بود؛ فتوحات فراوان دیگر ما هم همین طور بود؛ عملیات خیبر و بدر و مجموعه هشت سال دفاع مقدس ما هم همین طور بود. البته ناكامی و شكست هم داشتیم و شهید هم دادیم؛ میدان مبارزه است. به بركت ایمان شهیدان ما و ایمان شما پدران و مادران و همسران كه شماها هم پشت سر شهدا قرار دارید چون اگر پدر شهید، مادر شهید و همسر شهید با او همدل و هم ایمان نباشند، او نمی‌تواند برود بجنگد توانستید در این مبارزه پیروز شوید. این همان درسی است كه باید همواره جلوی چشم ما باشد و به آن نگاه كنیم.

(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار خانواده های شهدا 3/3/84)

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:52:47.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پیشتازان شهادت

بچه‌های شهید چمران در ستاد جنگ های نامنظم جمع‌می شدند و هر شب عملیات می‌رفتند و بنده را هم گاهی با خودشان می‌بردند. یك شب دیدم، افسری با من كار دارد؛ به نظرم سرهنگ 2 یا سرگرد بود. بچه‌های شهید چمران در ستاد جنگ های نامنظم جمع‌می شدند و هر شب عملیات می‌رفتند و بنده را هم گاهی با خودشان می‌بردند. یك شب دیدم، افسری با من كار دارد؛ به نظرم سرهنگ 2 یا سرگرد بود. چون محل استقرار ما لشكر 92 بود لذا به اینها نزدیك بودیم. آن افسر پیش من آمد و گفت: من با شما یك كار خصوصی دارم من فكر كردم مثلا می‌خواهد درخواست مرخصی بدهد یك خرده لجم گرفت كه حالا در این حیص و بیص چه وقت مرخصی رفتن است. اما دیدم با حالت گریه آمد و گفت: شبها كه این بچه‌ها به عملیات می‌روند اگر می شود من را هم با خودشان ببرند(!) بچه ها شبها با مرحوم شهید چمران به قول خودشان به شكار تانك می‌رفتند و این سرهنگ آمده بود، التماس می كرد كه من را هم ببرید! چنین منظره ها و جلوه‌هایی را انسان مشاهده می كرد این نشان دهنده آن ظرفیت معنوی است. بچه‌های بسیجی و بچه های سپاه و داوطلبان جبهه و آدم هایی از قبیل شهید چمران كه جای خود دارند این یك بعد از ظرفیت این ملت عظیم است.

(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار جمعی از پیشكسوتان جهاد و شهادت و خاطره گویان دفتر ادبیات و هنر مقاومت 31/6/84)

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:53:36.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

از تو به یك اشاره...

یك روز در شهریور 1320 چند لشگر از شرق و چند لشگر از غرب وارد كشور شدند و چند تا هواپیما در آسمانها پیدا شدند؛ نیروهای نظامی آن روز كشور از پادگانها هم گریختند! نه فقط در جبهه ها نماندند، بلكه آنهایی هم كه در پادگان بودند، خزیدند تو خانه‌ها و خود را مخفی كردند! یك روز هم همین ملت ساعت 2 بعدازظهر، امام اعلام كرد كه مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج كنند. یك روز در شهریور 1320 چند لشگر از شرق و چند لشگر از غرب وارد كشور شدند و چند تا هواپیما در آسمانها پیدا شدند؛ نیروهای نظامی آن روز كشور از پادگانها هم گریختند! نه فقط در جبهه ها نماندند، بلكه آنهایی هم كه در پادگان بودند، خزیدند تو خانه‌ها و خود را مخفی كردند! یك روز هم همین ملت ساعت 2 بعدازظهر، امام اعلام كرد كه مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج كنند. مرحوم شهید چمران به خودمن گفت: به مجرد اینكه پیام امام از دیوار پخش شد ما كه آنجا در محاصره دشمن بودیم، احساس كردیم كه دشمن دارد شكست می خورد. بعد از چند ساعت هم سیل جمعیت به سمت پاوه راه افتاد. من ساعت چهار و پنج همان روز در خیابان به طرف منزل امام می رفتم دیدم اصلا اوضاع دگرگونه است. همین طور مردم در خیابانها سوار ماشینها می شوند و از مراكز سپاه و مراكز مربوط به اعزام جبهه، به جبهه ها می روند. این همان مردمند؛ اما فكر و محتوای ذهن تغییر پیدا كرده است؛ آرمان پیدا كردند؛ به هویت خودشان واقف شدند؛ خود را شناخته‌اند. همین طور باید پیش برود.

(بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار خانواده های شهدا و ایثارگران استان سمنان 18/8/85)

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:54:41.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطرات جالب یک تکاور از دوران دفاع مقدس

امیر رحمانی که در طول جنگ با سمت‌های مختلف از قبیل فرماندهی گردان 174، فرماندهی گردان یک تیپ تکاور ذوالفقار، فرمانده عملیات هوابرد، فرمانده لشکر 64 ارومیه در قالب یک نظامی در جنگ حضور داشته و در طول این مدت پنج بار مجروح شده است، اما به خاطر علاقمند‌ی به دفاع از آب و خاک اسلامی هیچ گاه از ادامه راه منصرف نشده است.

 

امیر رحمانی که در طول جنگ با سمت‌های مختلف از قبیل فرماندهی گردان 174، فرماندهی گردان یک تیپ تکاور ذوالفقار، فرمانده عملیات هوابرد، فرمانده لشکر 64 ارومیه در قالب یک نظامی در جنگ حضور داشته و در طول این مدت پنج بار مجروح شده است، اما به خاطر علاقمند‌ی به دفاع از آب و خاک اسلامی هیچ گاه از ادامه راه منصرف نشده است.

امیر سرتیپ دوم بازنشسته رحیم رحمانی، فرمانده تیپ ذوالفقار در دوران دفاع مقدس با یادآوری خاطرات دوران دفاع مقدس گفت: زمانی که جنگ به ما تحمیل شد من هم مانند دیگر کسانی که در ارتش مشغول خدمت بودند به عنوان یک سرباز مملکت که خواهان انقلاب اسلامی بودم از ابتدای جنگ به صورت داوطلب با اولین واحد اعزامی گردان 144 لشکر 21 حمزه از تهران حرکت کردم و به مقابله با دشمن رفتیم.

امیر رحمانی که در طول جنگ با سمت‌های مختلف از قبیل فرماندهی گردان 174، فرماندهی گردان یک تیپ تکاور ذوالفقار، فرمانده تیپ ذوالفقار فرمانده عملیات هوابرد، فرمانده لشکر 64 ارومیه در قالب یک نظامی در جنگ حضور داشته ودر طول این مدت پنج بار مجروح شده است اما به خاطر علاقمند‌ی به دفاع از آب و خاک اسلامی هیچ گاه از ادامه راه منصرف نشده است.

امیر رحمانی ادامه داد: جنگ به ما تحمیل شد و این مساله را همگان می‌دانند. بعد از انقلاب به خاطر مسائلی که در هر انقلاب پیش می‌آید اشخاصی جابه‌جا می‌شوند و سازمان‌هایی تغییر شکل پیدا می‌کنند، درگیر‌ی‌هایی که پیش می‌آید موافق و مخالفانی دارد که در قالب همکاری یا عدم همکاری و حتی به صورت کودتا برای به راه انداختن یک انقلاب شکل می‌گیرد و چون انقلاب ما یک انقلاب اسلامی بود و اکثریت مردم همگام با انقلاب بودند و آسیب‌های داخلی نتوانست آن را از پا بیندازد و چون مرام و عقیده‌ای که در این کشور حاکم شده بود موافق خواست پاره‌ای ابرقدرت‌های جهان نبود؛ بنابراین ابرقدرت‌ها پس از این که تدابیر شان برای انجام کودتا برای براندازی نظام حاکم با شکست مواجه شد به کشور مجاورمان به دیکتاتوری صدام وعده‌هایی دادند و ارتش آن کشور را برای تجاوز به کشور ما ترغیب کردند و و تجاوز به خاک ما صورت گرفت. در این شرایط طبیعی بود که مردم انقلابی ایران هم به مقابله بر می‌خیزند و ارتش هم با توان و شرایطی که آن زمان همزمان با درگیری‌های داخلی کشور داشت بلافاصله به مقابله با این تهاجم پرداخت. ابتدا دشمن راه دشمن را سد کرد و در راه رسیدن اهداف دشمن ابتدا مانع ایجاد کرد و بعد مواضع را تثبیت کرد و دشمن را زمین‌گیر کرد و مانع ادامه پیشروی‌های دشمن در خاک ایران شد.

وی ادامه داد: بعد از زمین‌گیر شدن دشمن طبیعی بود که مردم نیز به کمک ارتش آمدند و سپاه شکل گرفت و ارتش و سپاه توامان به مقابله با تجاوز دشمن پرداختند، ناگفته نماند که در سد کردن دشمن و تثبیت مواضع دشمن کلیه نیروهای نظامی از قبیل نیروهای زمینی، دریایی و هوایی هر کدام در جایگاه خود نقش داشتند و نیروها پس از آن نیروهای مردمی نیز به شکل‌های مختلف ابتدا کمک خدماتی و بعد کمک‌های فنی و سپس با سازماندهی‌های خوبی که شد همگام با ارتش در صحنه‌های نبرد توانستند حماسه‌هایی از قبیل عملیات‌های فتح المبین در بیت‌المقدس و عملیات‌های دیگری که ممکن است زیاد ممکن است معروف عام و خاص نباشد از قبیل عملیات شیاه کوه در قالب مطلع الفجر که قبل از عملیات فتح‌المبین انجام شد.

وی ادامه داد: در عملیات شیا کوه بخشی از عملیات مطلع الفجر بود که توانست به ضعمای ارتش و مدیران جنگ ثابت کند که می‌توان نیروهای مردمی با نیروهای نظامی ادغام شوند و ترکیب مقدس و خوبی را ایجاد کنند.

در عملیات مطلع الفجر شاخه شیاکوه موفق شد ارتفاعات شیاکوه را به طول 12 کیلومتر و عرض 4 کیلومتر تا مرز خانقین از دشمن پس بگیرد و این عملیات بسیار مهم بود که از آن بسیار کم سخن گفته شده است.

وی افزود: این عملیات مختص تیپ تکاور ذوالفقار بود که ادغامی‌های از نیروهای مردمی و سپاه پاسداران نیز در آن حضور داشتند و در پایان این عملیات ضربه مهمی به دشمن زده شد.

وی در خصوص عملیات‌های تیپ تکاور لشکر ذوالفقار نیز گفت: تیپ تکاور ذوالفقار با شروع جنگ تشکیل شد و این تیپ قبل از جنگ وجود نداشت و بنا به نیاز جنگ تشکیل شد. این یگان از تجهیزت سبک بهره می‌گرفت ولی نیروهای آن از افرادی زبده تشکیل شده بود که از طرف ستاد ارتش مشخص شده بودند که با دادن اختیاراتی به فرمانده این تیپ شهید یعقوب علیاری ماموریت داده شد تا این واحد را در لشکر ذوالفقار راه‌اندازی کند و من هم افتخار داشتم در اولین گردان این تیپ حاضر باشمو پس از شهید یعقوب علیاری فرمانده تیپ به عهده من واگذار شد.

وی گفت: این تیپ از افراد داوطلب یگان‌های دیگر و هم چنین درجه داران و سربازان وظیفه داوطلب که خودشان برای حضور در این یگان حضور پیدا کنند تشکیل شد و بلافاصله آموزش‌های لازمه به افراد داده شد و اولین عملیات هم که وارد شدند عملیات مطلع الفجر شاخه شیاکوه بود که با پیروزی انجام گرفت و آوازه تیپ ربه گوش همگان رساند و این تیپ مورد تقدیر قرار گرفت در عملیات فتح‌المبین نیز که نزدیک به 100 روز از عملیات شیاکوه گذشته بود به ما ماموریت داده شد تا از سمت غرب به واحد‌هایی که قصد عملیات داشتند پیوستیم. در این عملیات نیز ما به مامور لشکر 21 حمزه مامور شدیم و در لشکر 21 حمزه نوک حمله عملیات فتح‌المبین به این واحد واگذار کردند و بنده هم افتخار تک اصلی این تیپ تکاور ذوالفقار را داشتم.

این تکاور دوران دفاع مقدس ادامه داد: عملیات شاوریه را انجام دادم. شاوریه از مناطقی بود که همیشه در هر جا که صحبتی از فتح‌المبین می‌شود نام شاوریه هم به دلیل اهمیتش بازگو می‌شود. ما در این منطقه که در دامنه کویر کوه قرار دارد عملیات انجام دادیم که موفق به فتح این منطقه هم شدیم.

وی ادامه داد: در دوران جنگ ما تا جایی که توان داشتیم آمادگی خود را در مقابله با دشمن حفظ می‌کردیم و در عملیات‌ها شرکت می‌کردیم. بعد از عملیات فتح‌المبین در مرحله دوم و سوم پای چپم تیر خورد و ناچارا من را از منطقه خارج کردند و بعد از 20 روز در حالی که دوران نقاهت را می‌گذراندم فرمانده پیشنهاد شرکت در عملیات بیت‌المقدس را دادند که از استراحت و درمان صرفنظر کردم و برای انجام عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر به نیرو‌ها پیوستم.

وی ادامه داد: منطقه بیت‌المقدس در زمینی در جنوب غربی کشورمان قرار گرفته است که حدود 5400 کیلومتر مربع در اشغال ارتش عراق بود که در این منطقه وسیع که به اشغال دشمن درآمده بود نیروهای ایران با دشمن 172 کیلومتر جبهه داشتند و رو در روی هم سنگر‌بندی کرده بودند. البته بسته به شرایط منطقه مانند شمال منطقه و یا اطراف خرمشهر، حوالی آبادان استقرار نیروهای عراق شدت بیشتری داشت. در مجموع سه لشکر تقویت شده در حالت پدافندی این منطقه را حفاظت می‌کرد که دشمن یک لشکر را به شمال این منطقه یعنی جنوب کرخه کور مستقر کرده بود و یک لشکر را نیز در اطراف خرمشهر و آبادان و یک لشکر نیز در مرکز این منطقه مستقر کرده بود و نزدیک به 15 تیپ مستقل از قبیل تکاوری، نیروهای ویژه و دیگر نیروها در اختیار این سه لشکر قرار گرفته بود و این منطقه وسیع که نزدیک به 6000 کیلومتر مربع می‌شد را حفاظت می‌کردند.

تیپ تکاور لشکر ذوالفقار به این دلیل که قبل از فتح‌المبین با استعدادی بسیار کم عملیات بسیار مهم شیاکوه را با موفقیت انجام داد در عملیات بیت‌المقدس نیز مسوولیت مهمی به این تیپ داده شد و زمانی که واحد‌های عمده قرار بود از شرق کارون به غرب کارون عبور کنند، طرف غرب کارون بنا به بررسی‌هایی که شده بود تنها یک پوشش ضعیفی از نیروی دشمن حضور داشت و ارتش ایران از این غفلت دشمن خوب بهره‌برداری کرد، علاوه بر این عبور از کارون که در نوع خودش شاهکاری بود برنامه به اینگونه تنظیم شد که در شمال که واحد تا دندان مسلح دشمن رده به رده موضع پدافندی گرفته بود و ماموریت نفوذ به مواضع مستحکم را به واحدی چون تیپ تکاور ذوالفقار و واحد‌های ادغامی ثارالله کرمان دادند. در اینجا بود که تیپ تکاور ذوالفقار توانایی‌های ویژه خود را ارایه داد.

رحمانی همچنین گفت: البته همه نیروها در بخشهای دیگر فداکاری‌های فراوانی کردند، اما چون در این عملیات من در تیپ تکاور بودم و از نزدیک شاهد رشادت تعدادی از نیروهایم که در این عملیات به شهادت رسیدند، بوده‌ام دوست دارم این تلاش‌های شهدای تیپ تکاور ذوالفقار را یادآوری کنم. تیپ تکاور با واحد‌های ادغامی توانست از این مواضع کاملا مستحکم و تادندان مسلح دشمن که رده به رده میادین مین کار گذاشته بود و از دفاع در عمق بسیار وسیعی برخوردار بود عبور کرد و در حدود دو کیلومتر از چپ و راست پیشروی کرد و با دشمن جنگ بسیار سنگین و خونینی کرد. توامان واحد‌ها در حال عبور از کارون بودند؛ یعنی در اینجا یک لشکر عراقی درگیر تیپ تکاور ادغامی با سپاه شد و با کمک خداوند توانستند آرامش بیشتری در اجرای ماموریتشان داشته باشند و این تیپ تکاور با واحد‌های ادغامی 48 ساعت در یک جنگ بسیار نابرابر دشمن را در این محل نگه داشت.

وی افزود: برای پی بردن به این پیشروی و دفاع و نگه داشتن دشمن در موضع از یک گردان که افتخار فرماندهی آن را داشتم دو فرمانده گروهان هجومی از سه فرمانده گروهان شهید شدند و سومی نیز فرق سرش با گلوله شکافته شد. این نسبت در دیگر نیرو‌ها قابل تعمیم است. یعنی این نیرو‌ها آنچنان می‌جنگیدند که دشمن در این منطقه بماند و به سمت تک اصلی نیروها حرکت نکند و خوشبختانه دشمن نیز زمانی متوجه این قضیه شد که عمده نیروها از رودخانه عبور کرده بودند و سرپل خود را تا جاده اهواز خرمشهر ادامه داده بودند؛ یعنی قصد عبور از جاده به سمت مرز داشتند. دشمن نیز که از طرف ما تحت فشار بود و راهش از پشت نیز داشت بسته می‌شد تصمیم گرفت از این محل فرار کند. فرار دشمن نیز دو علت داشت؛ یکی اینکه هدف قرار گرفتن از طرف نیروهای ما و از پایین نیز از سمت نیروهای ایرانی که به سمت مرز در حال پیشروی بودند. آن‌ها می‌خواستند در این شرایط اسارت بزرگی برایشان رخ ندهد. دوم این که نیروهای خود را سریعا به کمک نیروهای مدافع خرمشهر برساند تا نیروهای مدافع خرمشهر تقویت شود و این شهر همچنان در مقابل نیروهای ایرانی حفظ شود.

رحمانی ادامه داد: بعد از این تحرکات دشمن را تا منطقه جفیر تعقیب کردیم و از آن منطقه دو درگیری عمده با نیروهای دشمن داشتیم که ماموریت تیپ تکاور در عملیات بیت‌المقدس خاتمه یافت؛ یکی اینکه حوالی 25 اردیبهشت بود و در منطقه حسینیه جاده‌ای که از طرف جاده اهوار خرمشهر می‌آمد، در آنجا با حرکت‌ نیروهای عظیم دشمن مواجه شدیم. در آن زمان خرمشهر توسط نیروهای ایرانی هنوز آزاد نشده بود. درگیری‌ شدید و خونینی در آنجا ادامه داشت. دشمن قصد داشت با بستن پشت سر نیروهای ایرانی را متوقف و جاده اهواز به خرمشهر را قطع کنند. در اینجا هم تیپ تکاور با این نیرو‌ درگیر شد. در این درگیری نیروهای ما در یک حالت قائم و از دو جهت با دشمن رو به رو شد؛ یک در گیری به موازات جاده اهواز خرمشهر و دیگری عمود بر جاده رخ داد، که طی چندین ساعت جنگ توانستیم ستون دشمن را که چنین قصدی داشت را شکست دهیم و به عقب نشینی وادار کنیم. این قضیه نیز در تاریخ جنگ آمده است.

وی ادامه داد: دیگر این که در عملیات انتهایی دو روز قبل از سقوط خرمشهر گردان ما حوالی دژ 20 مرزی مستقر شده بود. بنده در این منطقه با ستونی از نیروهای زرهی از دشمن که از طرف منطقه هور به طرف خرمشهر و به موازات خط مرزی مواجه شدم که به صورتی غافلگیرانه و در جهت خرمشهر پدیدار شدند. تقریبا نزدیک غروب بود که ما با این ستون زرهی که مجهز به تجهیزات زرهی و تانک بود مواجه شدیم که بلافاصله به شهید یعقوب علیاری که آن زمان فرمانده تیپ تکاور بود اطلاع دادم و شهید علیاری نیز با هماهنگی‌هایی که با فرمانده‌های رده‌های بالا انجام دادند به من ماموریت دادند تا به این ستون دشمن تک کنم.

این جانباز دوران دفاع مقدس اضافه کرد: کاملا مشخص بود که این ستون زرهی دشمن تلاش می‌کرد تا از بالا به پشت نیروهای درگیر با خرمشهر حرکت کند. در این شرایط به این دلیل که فرصت کافی برای هماهنگی با دیگر نیروها حتی دیگر گردان‌های تیپ تکاور نبود از شهید علیاری درخواست کردم تا اجازه دهد گردان ما به صورت مستقل بر نیروهای دشمن تک کند ،چون باید با واحدی عمل می‌کردم که کاملا از ماه‌ها و سال‌ها قبل هماهنگی سازمانی ان را می شناختم . بنابراین با دستور فرمانده تیپ این ماموریت انجام شد و آن هم به این گونه که تقریبا ما با دشمن در دو خط موازی به فاصله سه کیلومتر از یکدیگر قرار گرفته بودیم. واحد دشمن به سمت خرمشهر موضع گرفته بود؛ گویا قرار بود که فردای آن روز به سمت خرمشهر حرکت کند؛ ما هم به موازات دشمن در مرز قرار گرفته بودیم. در این جا علاوه بر پیش بینی‌های لازم که در هر جنگ باید صورت گیرد ابتکار به خرج دادیم و با یک تدبیر روانی شروع به پرتاب منور بر روی نیروهای دشمن کردیم چرا که وقتی در منطقه جنگی دو واحد در مقابل هم قرار می‌گیرند از نظر روانی رسم بر این است که اگر شبی دشمن بر روی ما منور می‌زد؛ یعنی این که دشمن نگران حمله ما است و اگر ما بر روی دشمن منور می‌زدیم در دشمن این احساس به وجود می‌آمد که ما از حمله دشمن نگرانیم وبنا نداریم که به آنها حمله کنیم. معمولا هم در همه عملیات‌ها این گونه بود، بااین تدبیردشمن که فکر کرده بود ما از حمله احتمالی آنها در هراس هستیم نیروهای خود را از حالت آماده باش کامل خارج کرد. اما در این شرایط ما با استفاده از توپخانه‌ای که از رده‌های بالا در اختیار گردان قرار داده شده بود به نیروهای دشمن تک کردیم و با یک حمله سنگین وغافلگیرانه به دشمن حمله کردیم دشمن هم که کاملا غافلگیر شده بود در زیر حجم سنگین آتش نیروهای ما نتوانست عکس العمل سریعی انجام دهد و پس از مدتی در حالی که تعدادی از نیروهایش به اسارت نیروهای ما در آمده بود پا به فرار گذاشت،و نیروهای ما که تنها با یک گردان وارد عمل شده بودند توانستند با انهدام تعداد زیادی از ادوات زرهی وتانک های دشمن بدون دادن تلفات نیروهای عراقی را که به انواع ادوات مختلف جنگی مجهز بود شکست دهد و مجبور به عقب نشینی کند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:56:17.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شايد اين «سفر» مرا «رفيق» شهيدان كند

سال 1359 بود كه اسماعيل اسكندري عازم جبهه شد. خيلي‌ها از شجاعت و فداكاري‌اش در عمليات خيبر سخن مي‌گفتند. برادرش ابراهيم كه انساني وارسته و خالص، سرشار از ايمان و معنويت و مظلوميت، در اين عمليات مفقودالاثر شد. (كه پس از گذشت چند سال جنازة مطهرش به آغوش خانواده بازگشت). اسماعيل معتقد بود كه جنگ انسان را به خدا نزديك‌تر مي‌كند و براي دفاع از انقلاب و تبعيت از رهبري با اخلاصي والا به جنگ مي‌رفت و هرگز ترسي به دل راه نمي‌داد.

سال 1359 بود كه اسماعيل اسكندري عازم جبهه شد. خيلي‌ها از شجاعت و فداكاري‌اش در عمليات خيبر سخن مي‌گفتند. برادرش ابراهيم كه انساني وارسته و خالص، سرشار از ايمان و معنويت و مظلوميت، در اين عمليات مفقودالاثر شد. (كه پس از گذشت چند سال جنازة مطهرش به آغوش خانواده بازگشت). اسماعيل معتقد بود كه جنگ انسان را به خدا نزديك‌تر مي‌كند و براي دفاع از انقلاب و تبعيت از رهبري با اخلاصي والا به جنگ مي‌رفت و هرگز ترسي به دل راه نمي‌داد.

در عمليات كربلاي پنج، در نبردي نابرابر با نارنجك يك مزدور عراقي مجروح گرديد كه همرزمانش شبانه، پيكرش را از منطقه خارج نموده و سرانجام در بيمارستاني در مشهد مقدس پس از ديدن صورت پدر، روح ملكوتي‌اش عروج نمود و جسم مطهرش پس از طواف بر گرد حرم امام هشتم، در زادگاهش، شهر كيان با استقبالي بي‌نظير به خاك سپرده شد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:16:28.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سفر حج

سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد،‌ با آنکه پایش مشتاق باشد فاصله‌ای است به وسعت آسمان تا زمین. مرتضی که از این سفر بازگشت،‌ به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، می‌گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.» سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد،‌ با آنکه پایش مشتاق باشد فاصله‌ای است به وسعت آسمان تا زمین. 
مرتضی که از این سفر بازگشت،‌ به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، می‌گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.» 
لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد: «بعد یادم آمد که ای بابا! حدیث داریم که هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.» 
صحرای عرفات، حضور صاحب‌الزمان (عج) و دل بی‌قرار آوینی، اگر تمام اشک‌هایش در جبهه بی‌شاهد بود،‌ آنجا که دیگر مولایش دل بی تاب سید را می‌دید. آنجا که حجه‌بن‌الحسن(عج) اشک را از روی گونه‌های مردان خدا پاک می‌کند، دستانش را می‌گیرد،‌ تا راه را گم نکند سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان می‌دود. 
منبع: همسفر خورشید 
راوی:‌ شهید سید مرتضی آوینی

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:19:06.

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پارتی بازی

از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. صورتم سرخ شده بود. کاغذ را برداشتم. لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشته‌ای تیره بر روی آن اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار به خانه رفتم خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. 
صورتم سرخ شده بود. 
کاغذ را برداشتم. 
لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشته‌ای تیره بر روی آن 
اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار 
به خانه رفتم 
خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم 
در عالم رؤیا 
صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(س) در مقابلم ایستاد. 
از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره 
حضرت فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟ 
و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری 
دوباره فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟ 
و سومین بار ازخواب پریدم 
غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا می‌بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش‌تر پرت می‌کرد. 
مدتی بعد نامه‌ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو،‌ هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی‌بازی شده است،‌ اجدادم هوایم را دارند» 
ساعتی بعد در مقابلش ایستادم. 
سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی‌ات راداشتم.
راوی: برادر یوسفعلی میر‌شکاک

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:20:47.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

راز چشمان سید مرتضی

مرتضی دلخسته بود. این اواخر خنده‌های همیشگی‌اش را نداشت، در سال‌های بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را که اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجاب‌هایی بودند که «بی‌خودی او را از چشمانمان پنهان می‌کردند، ما ضعف‌های خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم» مرتضی دلخسته بود. این اواخر خنده‌های همیشگی‌اش را نداشت، در سال‌های بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را که اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجاب‌هایی بودند که «بی‌خودی او را از چشمانمان پنهان می‌کردند، ما ضعف‌های خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم» 
عافیت 
طلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود کسی تشخیص دادند که نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود که در این روزگار هم که از ارزش‌های جنگ جز خاطره‌ای گنگ نماند،‌ «روایت فتح» می‌ساخت. 
و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقل‌های عادت‌زده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او،‌ از خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او،‌ درد خود را بازگوئیم.
راوی: همسر شهید

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:21:39.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حج و تولدی دوباره

تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. کاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب کرده‌اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم اما احساس می‌کنم این‌بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم. تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. کاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب کرده‌اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم اما احساس می‌کنم این‌بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم. 
این‌بار هیجان عجیبی داشت. 
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه‌ای که در اینها می‌دیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یک‌بار دیگر می‌خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمی‌خواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌کنند ما کجا، اینها کجا»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:22:24.

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

امدادگری

سال1360 دردهلاویه امدادگربودم.نیم ساعتی از عملیات آزادسازی بستان می گذشت که سیل مجروحان به محل اورژانس روانه شد.دربین شلوغی رفت وآمد آدم ها وآمبولانس ها،مجروحی توجهم را جلب کرد.سنی کمتر ازچهارده سال داشت وهردوپایش به شدت مجروح شده بود.خون زیادی ازبدنش می رفت. سال1360 دردهلاویه امدادگربودم.نیم ساعتی از عملیات آزادسازی بستان می گذشت که سیل مجروحان به محل اورژانس روانه شد.دربین شلوغی رفت وآمد آدم ها وآمبولانس ها،مجروحی توجهم را جلب کرد.سنی کمتر ازچهارده سال داشت وهردوپایش به شدت مجروح شده بود.خون زیادی ازبدنش می رفت.می گفتند شنی تانک ازروی پایش رد شده است!سراسیمه رفتم سراغش تا به هروسیله ممکن خون به اوتزریق کنم.پاهایش آش ولاش بود.رگ دست هایش نیز به علت خونریزی زیاد پیدا نمی شد.رفته رفته حالش بدترمی شد وهیچ کاری ازدست ما بر نمی آمد.درهمان حال دیدم زیر لب دارد زمزمه می کند.گوشم را به دهانش نزدیک کردم.باسروچشم اشاره ای کرد وچیزی گفت.باز متوجه نشدم حدس زدم حتمأ آب می خواهد.چون طبیعی بود که درآن حال خیلی تشنه باشد.به سرعت برایش آب آوردم.اما او ازخوردن امتناع کرد وباز چیزهایی گفت.این بار خیلی دقت کردم.او با صدایی بریده ولرزان گفت:*مرا به قبله کن.*خواسته اش را اجابت کرده ونشستم به تماشا.اوتکبیرگفت وشروع کرد به خواندن نماز.درآن حال احساس می کردم نه دربرابر نوجوانی چهارده ساله،بلکه در برابریک کوه نشسته ام.مجروهان دیگر مرا به سوی خود فرا خواندند.رفتم به بالینشان؛اما همه دلم پیش آن چهارده ساله بود.درکوچکترین فرصتی که به دستم رسید.باز آمدم به بالینش.*اودر حال نماز به شهادت رسیده بود.!*

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:27:11.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]