دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

خاطرات سفر به مناطق عملیاتی

برخلاف خیلی از ما که فکر می کنیم  یاد کردن از شهدا و بازدید از مناطق جنگی هشت سال دفاع مقدس و سرزمین هایی که روزها شاهد رشادت و شب ها ناظر عبادت بزرگ مردان و دلیران این قرن بوده، فقط مخصوص بهار و نسیم روح بخش آن است ، عده ای حتی در گرمای تابستان هم به عشق شهدا پا در بیابان هایی می گذارند که یاد و خاطره شهدا در آن ها تا ابدیت زنده خواهد ماند.

در زندگی هر كس، فرصت‌هایی هست كه در آن روزهای خوبی را تجربه می كند. ما هم خوب‌ترین روزهایمان را در بیابان‌های جنوب گذرانده‌ایم. جاهایی كه می‌توان نامشان را سرزمین نور نهاد. جاهایی كه زمانی عده‌ای از عاشقان و عارفان، به فرمان حسین زمان خویش برای ستیز با ظلم، گرد هم آمده بودند.

• دعوت‌نامه‌ای از سوی شهیدان آمده است. بعضی می‌گویند «همت» است و عده‌ای می‌گویند «قسمت»؛ اما نه، به راستی «دعوت» است.

راستی چرا چنین مهمانی‌ای به راه انداختند؟ آیا تنها برای اینكه یادی از آن مردان عاشق كنیم و یا اینكه چند روزی را صفا كنیم و برگردیم و بعد از مدتی نیز فراموش كنیم و یا چند ماهی با شهدا زندگی كنیم؟ اگر هدف دعوت، فقط در این خلاصه شود كه بسیار كم است. بعید است ما را  دعوت كنند برای مدتی خوب بودن. هدفی والا در كار است.

آری! دعوت شده‌ایم كه معنای زندگی را بفهمیم. بدانیم كه چگونه باید زیست. معنای لذت و عشق را درك كنیم. طعم زیبای عاشقی را بچشیم و با آن ادامه حیات دهیم. بدانیم اگر تا به حال زندگی زیبا نداشته‌ایم، چطور می‌شود زیبایش كرد و چطور می‌شود به هر كاری رنگ خدایی داد. پس سفر می‌كنیم به همان جایی كه بوی خدا می‌دهد؛ بوی بهشت، بوی حسین(ع)، بوی علی(ع)، بوی زهرا(س). میهمان كسانی می‌شویم كه خاكی بودند در عین آسمانی بودن؛ كوچك بودند در نظر خود و بزرگ در نظر دیگران. آشنایانی بودند غریب.

• كمی بعد از اذان مغرب به دوکوهه می‌رسیم. پادگانی دركیلومتر ده اندیمشك، مقر اول لشكر 27 حضرت رسول(ص) درطول دفاع مقدس. قبل از  ورود باید بر سردر پادگان عشق سلامی دهی و از نام سردار سپاه اسلام حاج احمد متوسلیان مدد بگیری و قدم بگذاری. اینجا قرار بی‌قراران است. چه آرام است دوکوهه! سكوتش حرفهای بسیار دارد! این آرامش و سكوت، از هزار فریاد بالاتر است.

جلوی حسینیه حاج همت در وسط پادگان، صفهای نماز جماعت تشكیل می‌شود. اینجا باید اقتدا كرد به شهیدانی كه پیش از ما قامت بسته‌اند؛ به همت، به متوسلیان، به ... .

به دوکوهه خوش آمدید. اینجا مكانی است كه بچه‌ها از شهر كه می‌آمدند كم‌كم برای جبهه آماده می‌شدند. اینجا بچه‌ها لباس شهر را در می‌آورند و لباس خاكی بر تن می‌كردند و رنگ و بویی دیگر می‌گرفتند، اینجا بچه‌ها راز و نیازهایی داشتند. این ساختمان‌ها، محل استقرار گردان‌های پیاده بود. امروز كاروانهایی كه می‌آیند، اگر بخواهند شب را در دوكوهه مستقر شوند، در این ساختمانها كه بازسازی شده اسكان می‌یابند. هر كدام از این ساختمانها مربوط به گردانی بوده: گردان عمار، میثم، كمیل، مقداد و...» حاج آقای پناهیان برای ما سخن می‌گفت؛ از دو كوهه و از مردان آن.

از خاكریزهای طلاییه بالا می‌‌رویم و بالای یك شیار می‌نشینیم و  سرداری از شهدا و از وظیفه ما در پاسداری از خون آنان می گوید.

• ماییم و بیابان. پاسی از شب گذشته است. بچه‌ها به ستون یك می‌ایستند تا پیاده‌روی در شب را تجربه كنند. در پیاده‌روی شب، بچه‌ها نباید حرفی بزنند. راهی را كه طی می‌كنیم، بیابانی است تاریك كه هیچ اثری از شهر و ساختمان وجود ندارد. چراغمان تنها فانوس‌هایی است كه با نور كم سوسو می‌زنند.

روی سنگ‌های بیابان می‌نشینیم و به توضیحاتی درباره پیاده‌رویهای رزمنده‌ها گوش می‌سپاریم: «بچه‌ها در این پیاده‌روی‌ها باید خیلی مواظب بودند كه در ستون حركت كنند و ستون را گم نكنند. از فرد جلویی عقب نمانند؛ چرا كه ممكن است راه را گم كنند و یا خوابشان بگیرد. كسی نباید حرفی می‌زد. این پیاده‌روی كجا و آن پیاده‌روی‌ها كجا و تازه بچه‌ها ساعت‌های طولانی می‌رفتند با كوله پشتی هایی پر از تجهیزات و اسلحه و مهمات.»

• صبح‌های منطقه خیلی زیباست. بچه‌ها با پخش مناجات روح‌بخش امیرالمؤمنین(ع) بیدار می‌شوند. نماز صبح را به جماعت می‌خوانیم و پس از زیارت عاشورا و صبحانه به مقصد بعدی حركت می‌كنیم.

• با گذشتن از پل سابله (محل درگیری رزمندگان اسلام با تانك‌های عراقی در عملیات طریق‌القدس) به منطقه عملیاتی فتح‌المبین می‌رسیم. منطقه باصفایی است. مقدس است و زیبا. از شیارهایی كه یادگار دوران جنگ است و هر یك خاطره ده‌ها شهید را در سینه دارند. با زمزمه «كجایید ای شهیدان خدایی» به سوی قتلگاه شهیدان می‌رویم و بر روی خاك‌هایی می‌نشینیم كه با خون و جسم شهیدان آمیخته است.

• در مسیر فكه، پاسگاه‌های عراقی و میادین مین پاكسازی نشده به وضوح دیده می‌شود. در این منطقه دو عملیات والفجر مقدماتی و والفجر1 انجام شده است. رزمنده‌‌ها حدود چهارده كیلومتر را در رمل‌هایی كه تا زانو در آن فرو می‌روی، راهپیمایی كردند و از میدان‌های مین، سیم‌های خاردار حلقوی و چتری و میل‌گردهای خورشیدی گذشتند و تازه آن وقت به خاكریز مقدم دشمن رسیدند؛ دشمن آماده، مسلح و تازه نفس. بچه‌ها در این منطقه واقعاً خوب جنگیده و حماسه آفریدند.

اینجا معراج شهدای گردان حنظله است و روایت عطش آن، كربلا را تداعی می‌كند.

طلائیه

• از خاكریزهای طلاییه بالا می‌‌رویم و بالای یك شیار می‌نشینیم و  سرداری از شهدا و از وظیفه ما در  پاسداری از خون آنان می گوید.

هوا طوفانی شده و گرد و غبار همه‌جا را گرفته است. اینجا بوی كربلا می‌دهد. چه رازیست بین اینجا و كربلا؟ به راستی شهید میثمی چه دیده بود كه می‌گفت: «شهدایی كه در طلاییه ایستادند اگر در كربلا هم بودند، می‌ایستادند».

• به نزدیكی‌های اروند كه می‌رسیم، نخلهای بلند یكدست دیده می‌شود و در طرف دیگر نخل‌های سوخته و سر جدا را می‌توان دید. غروب روز جمعه به اروند می‌رسیم. نماز مغرب و عشا را می‌خوانیم. رودخانه اروند منشعب شده از دجله و فرات و كارون است. مهم‌ترین عملیاتی كه در این منطقه صورت گرفته، عملیات والفجر8 و كربلای3 بوده است.

عملیات والفجر هشت، مصادف بود با ایام فاطمیه. بچه‌ها روضه حضرت زهرا(س) می‌خواندند و می‌گفتند می‌خواهیم انتقام سیلی زهرا(س) را بگیریم. می‌گویند شب عملیات باران شدیدی می‌آمده. بچه‌ها كنار نیزارها با هم وداع می‌كردند و از یكدیگر حلالیت می‌طلبیدند.

در ساحل اروند، در تاریكی شب می‌نشینیم و مرغ خیال را تا كنار نهر علقمه پرواز می‌دهیم؛ ذكر مصیبت حضرت ابالفضل العباس(ع).

اروند حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. از خلوص بچه‌ها، از ایمان، از عشق و صفای بچه‌ها. چه غم انگیز است لحظه‌های جدا شدن از اروند، اما باید رفت. باید رفت و زندگی كرد. باید رفت و زانوی غم در بغل نگرفت و باید خوب به وظیفه عمل كرد. خوب دینداری كرد. آری! سخت است، اما باید رفت.

از دره‌های پستی تا اوج سربلندی

كی می‌توان رسیدن، بی رنج و بی مشقت

• در یك هوای گرفته و ابری به سمت شلمچه حركت می‌كنیم. از ماشینها كه پیاده می‌شویم، باران زیبایی شروع به باریدن می‌كند. اینجا كه قدم می‌گذاریم، خود را در كربلای حسین(ع) می‌بینیم. كمی اگر چشم دلت را باز كنی، صدای العطش بچه‌ها را می‌شنوی. بنشین روی خاك‌ها با خدای خود عهد كن كه از این به بعد خوب زندگی كنی. در این هنگام صدای شهدا را نیز می‌شنوی كه «تو چه می‌كنی؟ چرا دائم ندای چه كنم  چه كنم سر داده‌ای و چرا به خود نمی‌آیی؟ چرا زیبا نماز نمی‌خوانی؟ چرا با عشق دینداری نمی‌كنی و چرا دائم توبه می‌كنی و می‌شكنی؟ چرا قول می‌دهی و درست نمی‌شوی؟ چرا روزی خوبی و روز دیگر خرابش می‌كنی؟ چرا زمان مناجات، حال تو خسته است؟ آیا با این حال و وضع می‌خواهی جزء یاران مهدی(عج) باشی؟ ...

اینجا شلمچه است؛ جایی كه عملیات كربلای پنج با رمز «یا زهرا» را به خود دیده است؛ عملیاتی كه پایان پیروزمندانه جنگ محسوب می‌شود.

• در حسینیه شلمچه جمع می‌شویم. باید وداع كنیم. حاج آقا پناهیان می‌خواهد سخنرانی كند. كاروانهای دیگر نیز جمع می‌شوند. انگار می‌خواهیم برای شهدا مراسم بگیریم. بغض گلویمان را می‌فشارد و سپس به قطرات اشك تبدیل می‌شود. حاج آقا نیز نمی‌تواند سخن را آغاز كند. با بغض  درگیر می‌شود. از شلمچه می‌گوید و روضه وداع می‌خواند.

• تازه با شهدا رفیق شده بودیم. تازه راحت داشتیم حرف‌ها و دردهایمان را به‌شان می‌گفتیم. اما باید رفت...

خداحافظ دوكوهه، خداحافظ فكه، خداحافظ خرمشهر، خداحافظ اروند، خداحافظ طلاییه، خداحافظ شلمچه. خداحافظ دوستان خوب من.

خداحافظ ای روزهای خوش زندگی من!

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:36:53.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطراتی از روزهای دفاع مقدس از زبان یک رزمنده

آخرین ساعات دهم تیرماه سال 1366چند ارتفاع مهم در حوالی روستای «میرگه نقشینه» سقّـز به تصرّف یک گروهان از نیروهای ضد انقلاب وابسته به شاخه نظامی حزب دموکرات در آمده بود. گردان‌های ضربت جندالله و حضرت رسول(ص) سپاه سقز و همچنین تعدادی از نیروهای ژاندارمری[1] نیز در منطقه  مورد نظر با نیروهای دشمن درگیر و عدّه‌ای هم به دست آنها اسیر و شهید شده بودند. آن موقع، فرماندهی گردان جندالله سپاه سقز را برادر «رادان»[2] بر عهده داشت. به دنبال این ماجرا، گردان جندالله سپاه بانه که به گردان همیشه پیروز معروف بود مأموریت یافت تا برای پیشتیبانی از نیروهای سقّز به محل درگیری اعزام شود. صبح روز یازدهم تیرماه 65 آماده حرکت شدیم و هنوز حرکت نکرده بودیم که فرمانده عملیات سپاه بانه[3] که چند ساعتی قبل از ما در منطقه حضور یافته بود بوسیله بی‌سیم از من خواست تا «سیّد عمر عزیزی قای‌بُردی »[4] را که یکی از پیشمرگان مسلمان مخلص و جان برکف بانه بود برای شرکت در این عملیات همراه خود ببرم. من هم اطاعت امر کرده، پس از اینکه نیروهای گردان را به سمت محل درگیری گُسیل داشتم بلافاصله به دنبال کاک عمر رفته و به او گفتم که موضوع از چه قرار است و ... سیّد عمر استقبال کرد و خیلی خوشحال شد و گفت: «بسیار خوب. می‌آیم. فقط چند لحظه‌ای اجازه بدهید که آماده شوم.» رفتم داخل و منتظر شدم تا سیّد عمر آماده شود. به سیّد عمر گفتم: «سیّد! چی‌کار داری می‌کنی؟!» گفت: «وضو می گیرم نماز بخوانم» دیدم حالتش با گذشته خیلی فرق دارد. به قول دوستان بسیجی ، این بار نـور بالا می‌زند. سیّد گفت: «برادر دشتـی! آرزو دارم که خداوند مرا شهید کند بلکه بدین‌طریق از بار گناهانم کاسته شود و بتوانم دینم را برای اسلام و وطنم ادا کنم.» سپس حرکت خود را به سمت پایگاه روستای «میرگه نقشینه» که در نزدیکی محل درگیری بود آغاز نمودیم. در پایگاه میرگه نقشینه، بچّه‌های ژاندارمری مستقر بودند. نیروهای گردان جندالله را که در قالب سه گروهان به منطقه برده بودیم به صورت آماده در چند نقطه امن مستقر کردیم. ابتدا فقط ده ـ دوازده نفر از ما به بالای یکی از ارتفاعات رفتیم. آن جا، برادران: حاج حسن رستگار پناه[5]، مجید مشایخی[6] و فرهاد در حال بررسی موقعیّت و اوضاع منطقه بودند. برادر فرهاد با اشاره به چند ارتفاع گفت: «همه این ارتفاعات به تصرّف نیروهای دموکرات در آمده است!» من به ایشان عرض کردم: «اگر اجازه بفرمایید ما می‌توانیم با همین ده ـ دوازده نفر که اکنون نزد شما هستیم، یکی از این بلندی‌ها را که خیلی به اطراف خود اشرافیّت دارد از دست دشمن بگیریم.» برادر فرهاد گفت: « فکر نمی‌کنم این کار با این عدّه‌ی کم امکان‌پذیر باشد!» عرض کردم: «مگر در احادیث و روایات نیامده که یک نفر از ما به بیش از ده نفر و بلکه صد نفر از نیروهای دشمن غالب هستیم؟» ـ ما ان‌شاءالله ارتفاع را از چنگ دشمن پس می‌گیریم. تا جایی که ذهنم یاری می‌کند چند تن از آن ده ـ دوازده نفر عبارت بودند از: من، سیّد عمر عزیزی قای‌بُردی، اسفندیار، خوشدامن اهل لنگرود، سیّد که یکی از رزمندگان جوان همدان و تک فرزند خانواده بود. این برادر رزمنده ـ سیّد ـ یک روز قبل از حرکت، مأموریتش به پایان رسیده بود و قصد داشت به همدان باز گردد ولی با این وجود، به خاطر همین عملیات، مُصرّانه همراه ما آمده بود. به این برادر رزمنده گفتم: «سیّـد جـان! مگر تو پایان مأموریت نگرفته بودی؟!» گفت: «چـرا، گرفته‌ام!» پرسیدم : «مگر قرار نبود به شهر و خانه خود برگردی؟! تو تک فرزند خانواده‌ای، بهتر است برگردی به آغوش خانواده‌ات.» پاسخ داد : «من تا در این عملیات شرکت نکنم به خانه باز نمی‌گردم... ان‌شاء‌لله بعد از عملیات بر می‌گردم.» بالأخره با کسب دستور، ما چند نفر در سه گروه سه نفره به عنوان پیشقراولان نیروهای مهاجم، حرکت به نوک کوه را آغاز نمودیم. من از جناح راست به بالای ارتفاع می‌کشیدم که ناگهان متوجّه سه نفر از نیروهای ضد انقلاب شدم که از شیاری به دنبال ما می‌آمدند. قبل از اینکه حرکتی از جانب آنان صورت بگیرد رگباری از گلوله را به سوی آنها سرازیر نمودم که دو تن درجا به هلاکت رسیده و سوّمی با بدن مجروح متواری شد.

یکی از بچّه‌ها را گرفته و با بی‌سیم به فرمانده گروهان ویژه‌ی گردان گفتم که با شلّیک اوّلین موشک، تکبیر گویان، صُعود به قلّه‌ی کوه را آغاز کنند. به محض این که اوّلین موشک آر. پی. جی را به سمت مواضع دشمن شلّیک نمودم به یاری خدا بچّه‌های گروهان ویژه هم با سرعتی فوق‌العاده، خود را به بالای کوه کشیده، با نیروهای دشمن به نبرد پرداختند. درگیری تا مدتی به طول انجامید ولی بچّه‌ها با استفاده از اصل غافلگیری موفق شدند در کمترین زمان ممکن، مواضع دشمن را منهدم ساخته و ارتفاع را از دست آنها خارج کنند

 اسلحه آر. پی. جی یکی از بچّه‌ها را گرفته و با بی‌سیم به فرمانده گروهان ویژه‌ی گردان گفتم که با شلّیک اوّلین موشک، تکبیر گویان، صُعود به قلّه‌ی کوه را آغاز کنند. به محض این که اوّلین موشک آر. پی. جی را به سمت مواضع دشمن شلّیک نمودم به یاری خدا بچّه‌های گروهان ویژه هم با سرعتی فوق‌العاده، خود را به بالای کوه کشیده، با نیروهای دشمن به نبرد پرداختند. درگیری تا مدتی به طول انجامید ولی بچّه‌ها با استفاده از اصل غافلگیری موفق شدند در کمترین زمان ممکن، مواضع دشمن را منهدم ساخته و ارتفاع را از دست آنها خارج کنند. لحظاتی بعد، نیروهای خصم چون عرصه را برای خود تنگ و آشفته دیدند با تحمّل تلفات جانی و خساراتی سنگین، ناگزیر فرار را بر قرار ترجیح دادند. سپس طبق دستور فرماندهان حاضر در منطقه، بقیه گردان‌ها و یگان‌ها نیز وارد عمل شده و چهار الی پنج ارتفاع باقی مانده را که در چنگال نیروهای ضد انقلاب بود مورد هجوم خود قرار دادند. بالأخره به لطف خدا همه‌ی ارتفاعات منطقه، کاملاً تحت کنترل رزمندگان و پیشمرگان کُرد مسلمان در آمد. در آزادسازی این ارتفاعات، چند تن از همرزمان غیور نیز به فوز عظیم شهادت دست یافتند که در میان پیکرهای مطهّر و به خون نشسته‌ی آنان، چهره‌ی پیشمرگ مسلمان «کاک عمر عزیزی» و آن «سیّد بسیجی اهل همدان» هم می‌درخشید. آری! دعای کاک عمر خیلی زود مستجاب شده بود. او مشتاقانه و مخلصانه در این عملیات ایفای نقش کرد و مردانه جنگید و سرانجام نیز با نوشیدن شهد گوارای شهادت به حیات ابدی دست یافت. آن سیّد جوان و رزمنده همدانی هم با آن که تکلیفش را با حضور چند ماهه‌ی خود در جبهه ادا کرده و حتّی گواهی تسویه حساب و پایان مأموریت خود را هم در جیب داشت، عاشقانه در این عملیات حماسه آفرید و پس از نبردی سنگین و رویارو با دشمنان اسلام و میهن، با دریافت مدال شجاعت و شهادت از دست حضرت حقّ، به «پایان مأموریت» دست یافت.

 

پی نوشت‌ها:

[1]ـ ژاندارمری: یک نیروی نظامی بود که در سال 1290 به درخواست دولت ایران توسط سوئدی‌ها در کشور به وجود آمد. ژاندارمری مسئول امور انتظامی و امنیت راه‌ها و اماکن بیرون شهری بود. این نیرو از اواخر سال 1369 شمسی با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید مقام معظّم رهبری و فرماندهی کل قوا با شهربانی و کمیته‌های انقلاب اسلامی، ادغام و از اوایل دهه 70 سازمانی تحت عنوان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی تشکیل و عملاً جایگزین آنها شد.

[2]ـ سردار احمدرضا رادان: عضو سپاه پاسداران در زمان جنگ و جانشین فعلی فرماندهی نیروی انتظامی کشور.

 [3]ـ فرهاد آذر ارجمند.

 [4]ـ سیّد عمر عزیزی قای‌بُردی: اهل روستای «قای‌بُرد» بانه بود که بعد از انقلاب اسلامی در حدود 3 الی 4 سال با حزب دموکرات کردستان همکاری داشت ولی با شناخت عمیقی که از ماهیّت اصلی و تروریستی این حزب ضد انقلاب پیدا کرد خود را از صف آن جدا و به عضویت سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان سپاه در آمد. او بعد از آن در دفاع از اسلام و میهن خود، مردانه با عناصر خود فروخته ضد انقلاب جنگید و سرانجام نیز در مورخه 12/4/1366 به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت دست یافت.

[5]ـ حاج حسن رستگار پناه: فرمانده وقت سپاه پاسداران کردستان.

 [6]ـ مجید مشایخی: فرمانده وقت عملیات سپاه پاسداران کردستان.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:38:34.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:54 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

هیچگاه از مرگ نترسیدم

احمد سوداگر دوازده بار تا شهادت رفت و با تنی که ستاره باران زخم ها بود بار ها از جبهه بازگشت و دیگر بار عاشقانه تر و شورانگیز تر ، جان مجروح خویش را به صحنه کشاند. او پیش از خویش پایش را به بهشت فرستاده بود.

 نام احمد سوداگر با ایمان و ولایت پذیری عجین شده است . او که از دوران جوانی خود را وقف انقلاب کرد و با آغاز جنگ تحمیلی به دفاع از ایران اسلامی برخاست وبه همراه نیروهای ارتش جهت مقابله با تجاوز دشمن به منطقه دشت آزادگان عزیمت نمود. سپس در منطقه کرخه حضور یافت و با تفنگ 106 به همراه دیگر همرزمانش مانع عبور لشکر دشمن از پل کرخه برای تصرف دزفول گردید که در این مأموریت تعداد قابل توجهی از تانک.های متجاوزین را شخصا به آتش کشید.

 برادر احمد سوداگر از همان ابتدا در جنگ، کار اطلاعاتی را انتخاب کرد تا اینکه در سال 1359 در منطقه کرخه زخمی و قسمتی از پای چپ وی قطع گردید. بعد از دوران نقاهت در عملیات فتح.المبین حضور یافت و به عنوان مسئول اطلاعات لشکر قدس مشغول به خدمت گردید.

او در ادامه عملیات.های پیروزمند بیت المقدس و رمضان نقش مۆثری در مأموریت های تیپ 7 ولیعصر (عج) داشت تا اینکه به مسئولیت اطلاعات قرارگاه لشکری قدس منصوب گردید. در سال 1362 دوره فرماندهی و ستاد را در ارتش طی نمود. هوش و ذکاوت برجسته و قدرت تحلیل فوق العاده و منطقی او نسبت به مسائل نظامی باعث گردید به معاونت اطلاعات قرارگاه کربلا منصوب گرددو در عملیات ظفرمند والفجر 8 مسئولیت خطیر اطلاعات این عملیات را در منطقه خرمشهر بعهده داشت.

رشادت های بی.نظیر وی در عملیات فتح فاو سبب گردید تا در ابتدای سال 1365 در تشکیل قرارگاه عملیاتی قدس مشارکت داشته و مسئول اطلاعات این قرارگاه شد. حضور سردار سوداگر در جبهه.ها همراه با پدر و برادرانش بود تا در عملیات کربلای 5 یکی از برادرانش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

مرحوم احمد سوداگر تا پایان دوران دفاع مقدس در این مسئولیت خطیر و حساس در جبهه.ها فعال بود و تا یک سال بعد از جنگ نیز برای تثبیت موقعیت پدافندی جبهه.ها و دفاع در مقابل تجاوزات احتمالی دشمن در مسئولیت جانشین فرماندهی قرارگاه عملیاتی قدس در جبهه حضور داشت.

مرحوم احمد سوداگر تا پایان دوران دفاع مقدس در این مسئولیت خطیر و حساس در جبهه ها فعال بود و تا یک سال بعد از جنگ نیز برای تثبیت موقعیت پدافندی جبهه ها و دفاع در مقابل تجاوزات احتمالی دشمن در مسئولیت جانشین فرماندهی قرارگاه عملیاتی قدس در جبهه حضور داشت .

بعد از دوران دفاع مقدس این دلاور خطه.های نبرد در مسئولیت.های جانشینی فرماندهی لشکر 7 ولیعصر (عج) و نیز فرماندهی لشکرهای 8 نجف اشرف، 25 کربلا و 27 محمد رسول.الله (ص) و معاونت اطلاعات نیروی زمینی سپاه اشتغال داشت.

وی برای آشنایی نسل.های جدید و آینده با علوم و معارف دفاع مقدس در سال 1385 اقدام به تأسیس پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس نمود و با پیگیری.های مجدانه خود موفق شد علاوه بر نهادینه کردن مسائل دفاع مقدس به عنوان یک مبحث علمی و پژوهشی در دانشگاه.های کشور، دو واحد درس آشنایی با دفاع مقدس را برای دوره.های کارشناسی دانشگاه.های دولتی و آزاد اسلامی را به تصویب برساند که طی 3 سال اخیر بیش از 200 هزار نفر از دانشجویان این دروس را گذرانده.اند.

وی به گواهی فرماندهان و همرزمانش نابغه اطلاعاتی و نظامی دفاع مقدس و کشور بود. بسیار در آرزوی شهادت به سر می.برد تا اینکه پس از سال.ها مجاهدت بر اثر تألمات ناشی از جراحات متعدد در دفاع مقدس با 55 درصد جانبازی در 21 بهمن 1390 و در آستانه بیست و ششمین سالگرد عملیات والفجر 8 دار فانی را وداع گفت و به خیل یاران شهیدش در ملکوت اعلی پیوست.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:42:34.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:54 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزگاری گمان می كردیم خرمشهر را خاك نامیدن اهانت به ایمان است و سرزمین تصور كردن جسارت به ایثار ، روزگاری خرمشهر عصاره وحدت كشورمان بود و آزادیش احیای غرور جوانانمان ، اما حال از خرمشهر 1360 و صدای خنده جوانانش چیزی جز نخلهای سربریده و آوارهایی كه با گذشت بیش از 16 سال از جنگ همچنان به مردم دهن كنجی می كند باقی نمانده است.

خرمشهر ، شهر عشق و ایثار و شهادت ، مقر عاشقانی است كه هر سال به بهانه های مختلف سری به جایگاه شهادت می زنند و عشق را برای چندمین بار به تفسیر می كشند ، عشقی كه با خون شهدایی همچون بهنام محمدی ، محمد جهان آرا ، بهروز مرادی و هزاران شهید دیگر جان گرفته است.این روزها هر چند كه به ظاهر نام و یاد خرمشهر را همه - از مردم عادی گرفته تا مسوولین - بر زبان می آورند و رشادت جوانان آن را گرامی می دارند اما از این شهر در روزهای عادی صدایی جز محرومیت بلند نمی شود.بر اساس آمار ارایه شده در حال حاضر بیش از نیمی از مردم خرمشهر زیر خط فقر و 45 درصد آنها نیز تحت پوشش كمیته امداد ، بهزیستی و كمك های هلال احمر قرار دارند و نرخ رشد بیكاری این شهر 27 درصد اعلام شده در حالیكه به طور میانگین این رقم در كشور حدود 15 تا 17 درصد است. به گفته حویزاوی ، شهردار خرمشهر بیش از 40 درصد از زمینهای این شهر متروك و بین 25 تا 27 درصد از بافت شهری خرمشهر فرسوده است ، ضمن اینكه اعتبارات اختصاص یافته به این شهر نه تنها پاسخگوی نیاز مردم نیست چه بسا كمتر از سایر شهرهای كشور است.خرابه های جنگ هنوز بازسازی نشده است یكی از جوانان خرمشهر در گفتگو با خبرنگار فارس با تاكید بر اینكه چندی پیش مسوولان اعلام كردند كه 28 هزار نفر از جوانان خرمشهر بیكار هستند ، می گوید : مردم خرمشهر از حداقل امكانات محروم هستند ، آب آشامیدنی سالم ندارند ، جوانان هیچ تفریحگاهی ندارند ضمن اینكه خرابه های جنگ هنوز در شهر وجود دارد و مسوولان برای زیبا سازی خرمشهر اقدامی انجام نمی دهند.زنی می گوید : قیمت های خرمشهر بسیار بالاست ، عید كه تهران سفر كرده بودیم می دیدم كه بین قیمت مرغ در تهران و قیمت مرغ در خرمشهر بیش از 500 تومان اختلاف وجود دارد ، ضمن اینكه خرمشهر از نظر امكانات رفاهی و بهداشتی از حداقل ها نیز محروم است.دختر دانش آموزی می گوید : هر چند كه هنوز بر دیوارهای شهر ما جای گلوله وجود دارد اما از نظر فرهنگی بسیاری از جوانان شهر از دفاع مقدس و شهدای شهر اطلاع چندانی ندارند و چیزی نمی دانند.یك جوان خرمشهری می گوید : مردم خرمشهر در زمان جنگ جنگیدند و كم نگذاشتند ، ضمن اینكه در عرصه بازسازی نیز هرچه داشتند را نثار شهرشان كردند و پرونده این مردم پرونده قابل دفاعی است اما پرورنده مسوولان به هیچ وجه قابل دفاع نیست ، چرا كه آنطور كه باید و شاید حق این مردم را ادا نمی كنند ، ما در شهر زندگی می كنیم اما هنوز از حداقل امكانات رفاهی شهر كه آب و برق است محرومیم ، آب خرمشهر آلوده است و برق نیز به دلایل مختلف در ساعات طولانی قطع می شود و مردم را در گرمای بیش از 50 درجه نگه می دارد.وی می افزاید : فضاهای سبز و مراكز تفریحی خرمشهر بسیار كم و محدود است و جوانان تفریحگاهی برای سپری اوقات فراغت ندارند.یك جانباز 70 درصد می گوید : هر سال در سالروز آزادی خرمشهر سمینار برپا كرده، سخنرانی می‌كنند و ... اما سوم خرداد كه تمام می شود هر كسی به دنبال كار خودش می‌رود ومشكلات مردم خرمشهر همچنان باقی می‌ماند محمد علی نورانی می افزاید : امروز مزار قهرمانان بزرگی كه در 45 روز مقاومت خرمشهر بودند، معلوم نیست و این خیلی دردناك است.

خرمشهر مانند یك سكوی بتونی شده است كه هیچ آثاری از گلزار شهداء در آن مشاهده نمی‌شود.صدیقه زمانی كه در حال حاضر مدیر عامل موسسه بهار خرمشهر است می افزاید: در خصوص شهدای خرمشهر یك اتفاق تاریخی رخ داده است؛

آمدن سنگ قبرها را برداشتند كه بسازند بعضا حتی قبر شهدا را كندند و همانگونه رها كردند. به مزار شهدا بی احترامی می شود همسر شهید عبدالرضا موسوی فرمانده سابق سپاه پاسداران خرمشهر نیز می گوید : مزار شهدای خرمشهر مانند یك سكوی بتونی شده است كه هیچ آثاری از گلزار شهداء در آن مشاهده نمی‌شود.صدیقه زمانی كه در حال حاضر مدیر عامل موسسه بهار خرمشهر است می افزاید: در خصوص شهدای خرمشهر یك اتفاق تاریخی رخ داده است؛ ستاد بازسازی خرمشهر در سالهای پیش برای ایجاد سازه و سقف روی گلزار شهداء به صورت ناشیانه حدود یك متر بتون روی مزار شهداء ریخت و سكوی بتونی و ستونهایی درست كرد كه برای یك سازه خیلی عظیم مفید است ضمن اینكه سقف برزنتی آن هم توسط بادهای گرم و طوفانی خرمشهر از بین رفته است. وی امی افزاید : بتون ریخته شده بر روی مزارها باعث شد كه تمام سنگ مزارها پوشیده شود و خانواده‌های شهدا نتوانند مزار شهیدانشان را پیدا كنند و هركس بر مبنای آنچه در ذهن داشت بر روی بتونها جدولی كشیده است. زمانی امی افزاید: یكی از خانواده‌های شهداء عنوان می‌كند كه در زمان كار همان گروه بازسازی، حتی یك سری از استخوانهای شهدای خرمشهر را از زمین درآورده و دور می‌ریختند. وی امی گوید : خانواده‌های شهداء نسبت به این موضوع معترض هستند چگونه در مناطق عملیاتی دنبال پلاك شهداء و باقی مانده آثار آنها می‌گردند اما به شهدای خرمشهر اینگونه بی احترامی می‌كنند.خانواده های كم درآمد خرمشهر در خرابه‌ها زندگی می‌كنند عضو شورای شهر خرمشهر  با تاكید بر اینكه بیش از نیمی از مردم خرمشهر زیر خط فقر قرار دارند ، می گوید : خرمشهر با جمعیت 160 هزار نفری فقط یك سینما دارد در حالیكه قبل از جنگ چندین سینما داشت و جوانان این شهر فقط یك تالار دارند ، ضمن اینكه حتی امكان رجوع به كتابهای مرجع و دانشگاهی نیز در این شهر وجود ندارد.فرحناز رافع با اشاره به اینكه اعتبارات و امكانات موجود جوابگوی مردم خرمشهر نیست ، می افزاید : به دلیل كمبود امكانات درصد قبولی دانش آموزان خرمشهری در دانشگاه ها و مراكز آموزش عالی بسیار محدود است و این مورد نیازمند توجه ویژه است.وی با تاكید بر اینكه دانش آموزان بی بضاعت و زنان بی سرپرست خرمشهری نیازمند توجه ویژه هستند ، می گوید : خرمشهر نیازمند یك مركز مشاوره و ترك اعتیاد است.عضو شورای شهر خرمشهر با اشاره به اینكه اعتباری برای حذف خرابه های ناشی از جنگ وجود ندارد ، می‌افزاید: خرمشهر 8 سال جنگید و در این سالها ضمن اینكه از تكنولوژی ، صنعت و علم عقب بود تمام تاسیسات خود را نیز از دست داد اما مسوولان نه تنها پس از جنگ كاستی ها را جبران نكردند چه بسا حق این مردم را نیز پرداخت نكردند.وی با تاكید بر اینكه برخی خانواده های كم درآمد خرمشهر در خرابه ها و با بیماریهای عجیب و غریب زندگی می كنند ، اظهار می كند : خرمشهر هنوز در بحث راه ها و حمل و نقل مشكل دارد و بسیاری از مناطق و راه های هنوز آسفالت نشده اند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:44:59.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:54 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی .

بعد از عملیات فتح المبین كه سوسنگرد فتح شد، چند روزی به همراه تعدادی از دانشجوها و طلبه‏ها به مقر سوسنگرد رفتم. البته من هنوز معمم نشده بودم. در آن منطقه، جهاد نجف‏آباد، مقری داشت. آن زمان هنوز لشكر نجف تشكیل نشده بود، اما نیروی زرهی جهاد فعال بود. از ما خوششان آمد. و آقای قادری نامی آموزش راندن پی.ام.پی و تیر اندازی با پی.ام.پی را با اشتیاق به ما آموزش می داد. مقری که در آن آموزش می دیدم کوچک بود و باید با سرعت می رفتیم و دور می زدیم گاهی اتفاق می افتاد که با سرعت می تابیدم و زنجیر پی.ام. پی از زیر آن در می آمد جا انداختن آن کار بسیار مشکلی بود. مسۆولین با اخلاص آنجا حتی یک بار هم از دستم ناراحت نشدند و تذکری ندادند. 

در جبهه، توپخانه دست ارتش بود و به ما نمی داد. ما امکانات را از دشمن می گرفتیم. طبیعی بود که ابزارهای جنگی که به دست ما می رسید، نو نبود؛ چون دشمن مقداری از آن استفاده کرده بود و مقداری هم به جهت ناآشنا بودن نیروها با این وسایل جنگی و استفاده ناصحیح از آن ازبین رفته بود.

آنجا مسجدی بود كه هنگام نماز چند هزار نفر رزمنده در آن شركت می‏كردند و نماز جماعت با شكوهی تشكیل می‏شد. بعضی وقتها هواپیماهای عراقی می‏آمدند و كنار خیابان، بمبهای خوشه‏ای می‏زدند. از دور كه به این صحنه نگاه می‏كردیم، می‏دیدیم چیزی مانند درخت كاج بالا آمده. این بمبها كشته هم بر جای می‏گذاشت.

برخلاف جبهه‏های قبلی، در سوسنگرد امكانات خوبی برای رزمنده‏ها وجود داشت. آنجا ما را با ماشینهای مختلف می‏بردند و بستان و سوسنگرد را نشانمان می‏دادند.

یك روز به جایی رسیدیم كه چند جسد را از زیر خاك بیرون آوردند. جسدها بوی بسیار بدی می‏دادند و كسی حاضر نبود جلو برود و آنها را داخل ماشین بگذارد. من از رانندة ماشین درخواست كمك كردم. بعد پتوی آبی رنگی آوردیم و دو طرف جسدها را می‏گرفتیم و داخل ماشین می‏گذاشتیم. جسدها باد كرده بود و ما مجبور بودیم این كار را به سرعت انجام دهیم. واقعا بوی تعفن عجیبی بود. هوای داغ، بدن‏های درشت و متورم. ولی من كمتر از دیگران به بو حساس بوده و هستم.

عملیات فتح المبین، خوش‏یُمن بود. منطقة وسیعی آزاد شد. كار جهاد در شب دوم و سوم، خاكریز زدن بود. ناگهان خبر رسید که دشمن حمله كرده، اسلحه هایتان را بردارید و پشت خاكریز بروید. این دستور، از افتادن خط مقدم به دست دشمن حکایت داشت. بله دشمن سنگرهای جلو را تسخیر كرده بود. آن شب بسیار منقلب شدم

یادی از عملیات فتح المبین

عملیات فتح المبین، خوش‏یُمن بود. منطقة وسیعی آزاد شد. كار جهاد در شب دوم و سوم، خاكریز زدن بود. ناگهان خبر رسید که دشمن حمله كرده، اسلحه هایتان را بردارید و پشت خاكریز بروید. این دستور، از افتادن خط مقدم به دست دشمن حکایت داشت. بله دشمن سنگرهای جلو را تسخیر كرده بود. آن شب بسیار منقلب شدم؛ چون دوستان نزدیكم در این عملیات شهید شده بودند. با اخلاص شروع به خواندن دعای توسل كردم. دعا كه تمام شد، خبر رسید عراق شكست خورده و دیگر جا نگرانی نیست.

روزهای بعد، از فرط گرسنگی در سنگرها می‏گشتیم تا خوراكی پیدا كنیم. گاهی می‏یافتیم و گاهی هم نه. روزی قوطی كنسرو چهارگوش پیدا شد كه نزدیك به یك كیلوگرم گوشت در آن بود. آن روز به شدّت گرسنه بودم تا به جعبه كنسرو رسیدم، شروع به خوردن آن كردم. بعد كه سیر شدم شك كردم كه آیا این گوشتها از حیوانی است كه ذبح اسلامی شده یا نه. روی جعبه را خواندم. البته پس از خوردن گوشت..

مقر سوسنگرد

چند روز پس از عملیات فتح المبین در سنگرهای عراقی را گشتیم و چهار تا پنج اسیر گرفتیم؛ زیرا در عملیات فتح المبین دور منطقه را گرفته بودیم و دشمن را قیچی كرده بودیم و خبر از میانة میدان نداشتیم. با این كار مطمئن می‏شدیم در منطقه غیر از نیروهای خودی کسی وجود ندارد. وجود آنها گاهی خطرهای جدی می‏آفرید. دوباره روز چهارم یا پنجم بود كه دو اسیر گرفتیم. به همراه آن دو، عقب ماشین نشستم. آنجا پر از اسلحه بود. خشاب برخی از آنها هم پر بود. وقتی آنها را می خواستم تحویل دهم، رزمنده‏ای گفت: هیچ نترسیدید كه آنها سلاح بردارند و شما را بكشند. گفتم: اصلا به این فكر نمی‏كردم، بلكه بر عكس او به من هِل تعارف كرد و من هم گرفتم خوردم.

برخی از اسیران عراقی، به اسارت و رفتن به اردوگاه راضی می‏شدند و برخی دیگر كاملا تغییر می‏كردند و در كنار ما حاضر بودند با عراقی‏ها بجنگند. در میان اسیران عراقی، یک نفر ‏بود كه می گفت: فقط می‏خواهم بروم تهران زنگ بزنم و برگردم با شما كار كنم. 

او پس از چند ساعتی كه در بین رزمنده‏ها بود، مانند خود آنان شده بود. بدون هیچ تفاوتی. در رودخانه با رزمنده‏ها شنا می‏كرد. با اشاره به تعدادی از اسیران عراقی به یكی از مسۆولین گفتم: آنان عراقی‏اند. تعجب كرد! این پدیده در اثر خوش برخوردی رزمنده‏ها با او بود

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:45:42.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دیر آمد و زود رفت

نوشته زیر خاطرات دفاع مقدس است از زبان استاد عابدینی. خاطراتی که از روزهای تلخ و شیرین حکایت دارند.

در عملیاتهای مختلفی شركت كردم. اسم و رسم بسیاری از آنها را نمی دانم، اما دو عملیات خیبر و بدر را به خوبی به یاد دارم. هر دو در جزیره مجنون بود. کل آن منطقه نیزار بود. و اکنون خشک شده است. آنجا جزء خاک ما محسوب می شود. آب دجله و فرات در این منطقه رها بود. و در وسط آن منطقه جزیره ای بود که جزیره مجنون می نامیدند. از آنجا تا خاک عراق نزدیک 40 کیلومترفاصله است. در جنگ به قصد شکست عراق، جاده ای آماده کردند تا ماشین بتواند از آنجا برود؛ چون در نیزارها با قایق نمی شد رفت و امکان به گل نشستن قایق و یا گمشدن در آن منطقه وجود داشت. به ناچار آنجا را خاک ریختند تا به جزیره برسند. بعد از جزیرة مجنون با قایق به اول خاک عراق می رفتیم. اگر آنجا را فتح می کردیم به الاماره می رسیدیم. دشمن در آنجا نیرو نداشت؛ چون فکر نمی کرد کسی بتواند از بیش از 30 و یا 40 کیلومتر باتلاق عبور کند. اما رزمنده ها راه کشیدند و چندین هزار نیرو را به آنجا بردند. دشمن نیز نیروی فراوانی آورد و منطقه را محاصره کرد. و عملیات متاسفانه شکست سختی خورد و مانند عملیات بدر و خیبر از چند لشکر و چندین هزار نفر، تنها چند صد نفر بر گشتند.

در یكی از آن دو عملیات با تیپ امام رضا (علیه السّلام) از مشهد بودم. ابتدا علاوه بر روحانی بودن، رانندگی ماشینهای جیپ پشت خط را كه توپ 106 بر آنها سوار بود، انتخاب كردم، امّا هنگام عملیات دیدم این توپها را به خط مقدم نمی‏برند، بنابراین آن را رها كردم و خودم را به عنوان رزمنده به خط مقدم رساندم.

در آنجا موتورسیكلتی پیدا كردم و با آن به نیروها سرمی‏زدم. البته به عنوان یك رزمنده با عمامه ای بر سر. در بین جمعی از رزمنده‏ها شب را ماندم. از صدای گلولة توپ كه كنار ما فرود آمد، بیدار شدم، اما دو مرتبه سعی كردم بخوابم. صبح فهمیدم از همان گلوله دو نفر از رزمنده‏ها كنار من شهید شده اند.

رزمنده‏ها قصد ده روز می‏كردند و روزه می‏گرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا كار بسیار سخت و شكننده‏ای بود، اما شرایط هیچ وقت نمی‏توانست در برابر اراده‏های پولادین رزمنده‏ها اظهار فضلی كند.

موتور را سوار شدم و برای سر زدن به دیگر رزمندگان و انجام کارهای تبلیغی به جاهای دیگر رفتم اما مدارك و اوركتم را در آنجایی كه شب خوابیدم، جا گذاشتم. چون روزها هوا گرم می‏شد نیاز به لباس گرم نداشتم.

پس از رفتن من، دشمن حمله كرد و ضربة شدیدی وارد نمود و آن منطقه را پس گرفت. همة افراد خط مقدم، شهید یا اسیر شدند. اوركت و مدارك من نیز به دست آنان افتاد. فكر كردند من نیز جزء كشته‏شدگان هستم؛ به همین دلیل رادیو عراق اعلام كرده بود: «ملّا احمد عابدینی از ملّایان ایران به قتل رسید

 

 دفاع مقدس

ماه مبارك رمضان در قرارگاه حاج‏بابا

رزمنده‏ها قصد ده روز می‏كردند و روزه می‏گرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا كار بسیار سخت و شكننده‏ای بود، اما شرایط هیچ وقت نمی‏توانست در برابر اراده‏های پولادین رزمنده‏ها اظهار فضلی كند.

مجتبی كاظمی كه طلبه‏ای شانزده ساله بود و هنوز تمام موهای صورتش درنیامده بود، در مقر خمپاره، قصد روزه می‏كرد و روزه می‏گرفت. روزی با هم آمدیم كنار چشمه. هوا به شدت گرم بود پاهایش را درون چشمه فرو برد. پس از مدتی به او گفتم بیا برویم بالا. گفت: بگذار یك كم دیگر بمانیم. بدون این كه حرفی بزند، فهمیدم روزه گرفته است.

روزهای ابتدایی ماه رمضان بود كه دشمن حمله كرد از قرارگاه حاج بابا به طرف خط مقدم رفتیم. هوا به قدری گرم بود كه زبانم در دهانم خشك شده بود. مسیری كه طی كردیم بیشتر از مسافت شرعی بود به همین جهت روزه‏ام را باز كردم.

علی پورقاسمی‏

او از طلبه‏هایی بود که از احساسات بسیار قوی برخوردار بود. با دیدن صحنة شهادت و یا قطع عضو و جراحت شدید، حالش تغییر می‏كرد حتی گاهی غش می کرد. هنگام شنیدن خبر شهادت شهید رجایی و شهید باهنر حالش بسیار دگرگون شد و از هوش رفت.

روزی با آقای پورقاسمی برای دیده‏بانی از قلّه بازی‏دراز بالا رفتیم. دقیقا در بین نیروهای دشمن بودیم كه روی زمین دراز كشیدیم بدون هیچ اضطرابی، نزدیك بود خوابمان ببرد كه او را صدا زدم و پس از انجام مسۆولیت از همان مسیر برگشتیم.

 

 دفاع مقدس

روستای داربلوط

از پادگان ابوذر که به سمت غرب حرکت کنیم به روستایی به نام سراب گرم می رسیم. در آنجا چشمه آبی وجود دارد و منطقة سرسبزی است. بعد از آنجا باز به طرف غرب می رویم تا به رشته کوهی می رسیم که یکی از قلّه های آن بین بازی دراز است. در دامنه این رشته کوه ، رودخانة بزرگی است به گونه ای که فاصلة بین رودخانه و کوه را درختان سر سبزی پوشانده است. روستای دار بلوط در حاشیه این رودخانه قرار دارد. روستای بعد از آن، شیرین آب است و لیموشیرین دارد. همان حوالی و بین درخت ها دشمن مستقر بود و منطقه را در اختیار داشت. از داربلوط تا محل استقرار نیروهای خودمان چندین كیلومتر فاصله بود. مردم روستا رفته بودند. باغهای شیرین آب، درختان لیموشیرین داشت. نیروهای خودی‏كه آنجا می‏رفتند، مقداری لیمو شیرین می‏آوردند تا نشان دهند كه تا عمق منطقه دشمن رفته‏اند.

من نیز یك مرتبه با دوستم تا آنجا برای شناسایی رفتیم، خواستیم از آنجا لیمو شیرین بچینیم اما از این كار صرف نظر كردیم؛ زیرا می‏توانست جانمان را به خطر بیندازد. از آنجا نیروهای دشمن را به خوبی می‏توانستیم ببینیم.

داربلوط موش زیاد داشت. در سنگر كه می‏خوابیدم از گرمی هوا پیشانیم خیلی عرق می‏كرد، موش‏های تشنه می‏آمدند تا آبی بنوشند و من نیز از خواب می‏پریدیم. این جریان پی در پی تكرار می‏شد. در همین داربلوط، موش‏ها لاله گوش یكی از رزمنده‏ها به نام سید مهدی شریعتی را جویدند. شهید شریعتی به همین دلیل بیماری گرفت و تا مدتی با آن دست و پنجه نرم می‏كرد.

منطقه قلاویز

این منطقه در جایی بود كه دشمن بر آن تسلط داشت و هیچ گونه حركتی را بدون پاسخ نمی‏گذاشت و شدیدا می‏كوبید. نیروهای خودی نیز سنگرهای زیرزمینی كنده بودند. روزها داخل سنگرها می‏ماندند و فقط شبها بیرون می آمدند. نمی شد هیچ حرکتی انجام داد؛ چون در تیررس مستقیم دشمن بودیم. آقای شریعتی آنجا دیده‏بان بود.

من برای یك شبانه روز آنجا ماندم. واقعا كاری سخت و شكننده‏ای بود. به دوستان گفتم اینجا ماندن كار من نیست.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:47:14.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مطلبی که در ادامه می خوانید خاطره ای است از روزهای سرد و سخت منطقه  عملیاتی کربلای 10 . زبان روایت ساده است اما عمق توصیفش به خوبی گویای ایثار رزمندگان و شهدای هشت سال دفاع مقدس است.

کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.

داخل چادر زندگی می کردیم و چادر ها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه های ارتفاعات زده شده بود، روی چادر ها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شب ها به خوبی عبور آب را زیر پا هامون احساس می کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می گذشت، چراغ والر رو روشن می کردیم و کنار جوی داخل چادر می نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می کردیم.

کیسه های خواب رو کسی جمع نمی کرد، هر کی از نگهبانی که برمی گشت مستقیم می رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی، یعنی سردی کشیدن؛ با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی ، یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.

غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد و ساعات نگهبانی بیشتر.

بیماری بچه ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مانوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می کردند).

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد! و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد! و ساعات نگهبانی بیشتر

چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتما پاسبخش ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه خواب های گرم، راحت می خوابیدیم.

اما کم کم برای همه سئوال شد. سه تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می پیچوندن و جواب درستی نمی دادند.

یکی از بچه ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می خوردیم که ای کاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می شدیم و...!

یکی از پاسبخش ها وقتی حرف های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می دید، ما رو قسم می داد که شما رو بیدار نکنیم .او به جای شما نگهبانی می داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.

آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!

امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید. نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:48:16.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یک وانت‌ پر از جنازه

رژیم عراق از ابتدای جنگ به طور گسترده از گلوله‌های شیمیایی در عملیات‌های مختلف استفاده کرد و مردم نظامی و غیرنظامی را در شهرهای مختلف مرزی ناجوانمردانه آماج حملات وحشیانه خود کرد. حلبچه نقطه ثقل اصابت‌ بمب‌های شیمیایی ارتش عراق در حملات شیمیایی بود که حاصل آن مرگ صدها کودک، نوجوان، پیرمرد و پیرزن آن دیار بود. مجموعه «سفر به حلبچه» مروری است بر خاطرات حملات رژیم بعث عراق به این شهر است که در زیر یکی از خاطرات آن بازگو می‌شود.

امتداد دیوارهای بلوکی خیابان، با رسیدن به یک سه‌راهی به بیابان می‌رسد. کف زمین با لایه نازکی از پودر سفید فرش شده. مثل این است که روی زمین آهک پاشیده باشند. محله بوی مخصوصی می‌دهد، بویی که آرشیو ذهن شبیهی برای آن نمی‌یابد. نگاه‌مان برای یافتن موقعیت آن محل، به سمت راست متمایل می‌گردد. ناگهان تمامی حواس، در پشت صحنه دلخراشی زندانی می‌شود، صحنه پیکر دختری که رو به صورت روی زمین افتاده است. چشم‌های مبهوت، جسد دخترک را می‌نگرد. بی‌اختیار فریادم بلند می‌شود:

ـ سعید، سعید...

مقابل دهان و دماغ او، یک وجب کف جمع شده و پای چپش به طرز غیرطبیعی خم شده است. همین خمیدگی تکان محسوسی را به موازات ضربان قلب به پای دخترک می‌داد. حدسی مبهم، خط نگاه را، روی قفسه سینه او می‌کشاند. با اینکه حواس هنوز اسیر این صحنه است، ناباورانه فریاد دوم بلند می‌شود:

ـ نفس می‌کشد، زنده است...

بچه‌ها رسیده‌اند. چشم‌ها، با رسیدن آنها از پشت میله‌های این صحنه آزاد می‌شود. با فاصله 10 متر، هیکل کوچک پسربچه‌ای، قدم‌ها را به سوی خود می‌خواند. باز هم فریادی از روی اضطراب:

ـ این هم زنده است...

ظاهر پسربچه با خواهر احتمالی او فرقی ندارد. سفیدی چشم‌ها به رنگ خون درآمده و سیاهی هر دو چشم به یک سو متوجه است. بی‌اختیار نقطه‌ای موهوم را تماشا می‌کند. نفسش تنگ تنگ است. آب بینی و دهان بیشتر صورت او را پوشانده است. سینه خرخر عجیبی دارد. احمد سعی می‌کند دخترک را به هوش بیاورد. پسربچه را که بغل می‌کنیم، انگار تمام استخوان‌هایش شکسته است.

همگی با حالتی پریشان که هاله‌ای از وحشت را به خود پیچیده، آن دو را به کناری می‌کشیم. با فریاد یکی از همراهان، همه نگاه‌ها به سمت چپ آن سه راه لعنتی برمی‌گردد:

ـ اینجا، اینجا...

خدایا اینجا دیگر کجاست؟ با دهانی باز، خود را در مقابل یک گورستان رو باز می‌بینیم. با اینکه موقعیت محل کاملاً معلوم است، ولی همگی خود را گم کرده‌ایم. یک آن به نظر رسید که هیچ فرقی با آنها نداریم، انگار ما هم ایستاده مرده‌ایم. خشک‌مان زده است.

اجساد کودکان، زنان و مردان در خطوط موازی و مورب، تا انتهای کوچه ادامه می‌یافت. تماشای این همه مرده، برای ما که اجساد را از روی سنگ قبر زیارت کرده‌ایم، صحنه غیرقابل قبولی است. ای کاش فقط جگر را می‌خراشید، تمام احشا و امعای بدنمان را در چنگ خود گرفتار کرده است. انجماد سلسله اعصاب، که همگی را چون چوب، بر سر جایمان خشک کرده بود، با صدای یک خودرو که از اول کوچه دخانیات به این سو حرکت می‌کرد، رفته رفته باز شد.

یک ساعت پیش، وقتی که هواپیما روی شهر شیرجه کرد، هیچکس فکر نمی‌کرد آن ابر سفیدی که خیلی زود فرو نشست، عوامل شیمیایی برای کشتن اهالی این کوچه باشد. تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیه‌ای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.

یکی از بچه‌ها برای یافتن کمک به سر کوچه رفته بود و اکنون با یک ایفای غنیمتی که برای آوردن مهمات به عقب برمی‌گشت، کنار آن دو خواهر و برادر احتمالی ایستاده است. در حالی که در اغمای کامل به سر می‌برند، روی دو تشک، به پشت ایفا منتقل می‌شوند.

حواس‌های فراری، حالا کم‌کم جلد آشیانه‌هایشان شده‌اند. به خود آمده‌ایم، ولی پرچم سیاه عزا از دل‌هایمان بالا رفته است. با اینکه اشک را به یاری دل‌های عزادارمان می‌خوانیم، ولی انگار نه انگار. با همین احوال از کنار اجساد می‌گذریم.

مردی جوان به همراه یک بقچه بزرگ سفید رنگ، زنی در کنار یک چمدان باز، دو مرد، کودکی شیرخوار در آغوش مرد میانسال در کنار آستانه در، دخترکی پنج ـ شش ساله با یک نوزاد در آغوش یکدیگر، کودکی که کمرش توسط نبشی در ورودی تا شده، یک مادر با پنج کودک در مقابل در خروجی...

لحظه‌ای می‌ایستیم. حالا تصویر اجساد از کنار ما می‌گذرند.

یک پیرزن مثل عصای قدیمی‌اش، یک وانت‌بار پر از جنازه، صدای خرخر از وسط جنازه‌ها، راننده پشت فرمان مثل مومیایی‌ها است. صدایی مبهم از داخل خانه‌ها، صدای ناله، صدای شیون، دمپایی کوچک در کنار جسدی کوچک، دهانی نیمه‌باز با چشم‌های بسته...

در اینجا درخت زندگی، با کشتار این همه انسان، آن هم در بهار حلبچه ریشه ‌کن شده است. در اینجا، شعار «مرگ بر زندگی» بدون اینکه قطره‌ای خون از دماغ کسی بریزد ـ تحقق یافته است. در اینجا جای خالی زندگی، با تظاهرات مرگ، پر شده است. در اینجا تیز خلاص، با بمباران شیمیایی این چنین بر پیکر صدها تن از اهالی حلبچه نشسته است.

یک ساعت پیش، وقتی که هواپیما روی شهر شیرجه کرد، هیچکس فکر نمی‌کرد آن ابر سفیدی که خیلی زود فرو نشست، عوامل شیمیایی برای کشتن اهالی این کوچه باشد. تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیه‌ای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.

صدها، بچه‌ها را به داخل خانه‌ها می‌کشاند. قبل از آن، افراد نیمه‌جان که از لابلای جنازه‌ها بیرون کشیده شده‌اند، شانس خود را برای زنده ماندن امتحان می‌کنند. به محض رسیدن آمبولانس، افراد نیمه‌جان به پشت آمبولانس منتقل شدند.

بعد از این همه کشته، سعید داخل زیرزمین یک خانه، خانواده‌ای سالم را کشف می‌کند.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:49:04.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حقوق بشر در حمله عراق به بستان کجا بود؟!

در تاریخ 7/2/1982 صدام فرمان حمله صادر کرد. این فرمان برای باز پس گرفتن شهر بستان بود. او برای دست یافتن به این هدف بیشترین و بزرگترین نیرو را بسیج کرد. از جمله لشکر زرهی 12 و لشکرهای 1 و5 و18 پیاده و چندین لشکر بزرگ دیگر به همراه تجهیزات فراوان. در همین حمله بود که دو لشکر تازه نفس از شهر ثوره حرکت کردند، همچنین یک لشکر دیگر از شهر دیوانیه به اضافه نیروهای ویژه و صدها توپ و تعداد بی شماری موشکهای زمین به زمین.

ساعاتی قبل از حمله، شخص صدام به این منطقه آمد و عده ای از پرسنل که در آنجا بودند شروع کردند به ابراز احساسات کردن و قربان صدقه صدام رفتن و عده ای از فرماندهان هم برای خود شیرینی و خود رقصی به صدام گفتند: «چون فردا سالگرد انقلاب 8 شباط است ما فتح شهر بستان را به شما هدیه خواهیم کرد.» صدام هم خوشحال و مغرور از آنها تشکر کرد. آنها گفتند: «شما از روی جنازه ما به بستان خواهید رفت» و صدام گفت: «همه با هم خواهیم رفت».

حمله ساعت هفت شروع شد. آتش بسیار سنگین و بی سابقه ای روی نیروهای شما تدارک دیده شده بود که ریخته شد.

من به عنوان پزشک در منطقه مشغول خدمت بودم. خیل زخمها و کشته شدگان به سوی ما سرازیر شدو جنگ به مدت پانزده روز ادامه یافت. ارتش عراق با همه قوا فقط توانست دو کیلو متر پیشروی کند. تعداد کشته شدگان در حوزه ما به هزار نفر میرسید. تعداد مجروحین حدود سه برابر آنها بود. اجساد کشته شدگان عراقی صدتا صدتا روی زمین انباشته بود و من ناچار بودم در هر آمبولانس که ظرفیت بیش از چهار نفر نبود، هجده تا بیست کشته جای بدهم. بیچاره مجروحان که بر اثر وحشت و عدم رسیدگی تلف می شدند. در آنجا بود که بیشتر فهمیدم که صدام چه خیانتی دارد به اسلام می کند و باید هر طوری است ریشه این مرد فاسد از روی زمین برداشته شود.

بنده بسیار احساس خطر می کنم. صدام میل دارد که حتی یک نفر از مسلمین را زنده نگذارد و اگر دستش برسد کلیه بقاع متبرکه مسلمین را ویران کند. ابعاد تبهکاری صدام را بنده مشکل بتوانم برای شما بیان کنم. شما اگر به جای من بودید یک ساعت هم نمی توانستید ببینید آن همه نیروی ما در واقع نیروی اسلام به دست این صدام تباه شود. دنیای کفر از او پشتیبانی می کند. زیرا او کاملاً در جهت منافع آنان است. آنها این دیوانه فاسد را تراشیده و به جان مردم مسلمان عراق انداخته اند. مقصد اصلی از حمله به ایران از بین بردن اسلام بود.

نکته جالب این است که پس از آن حمله شوم و نافرجام و شکست در آن که به بهای بسیار گرانی برای ما تمام شد، صدام خودش آمد پشت تلویزیون و مختصری در باره جنگ حرف زد و دست آخر گفت که جنگ برای گرفتن بستان دارای لذت خاصی است.

وقاحت و شعبده بازی این مرد نظیر ندارد. شاید خوشتان نیاید اگر بگویم خدا رحمت کند شاه شما را. هر چند هر دوی آنها در بهترین مکان جهنم با هم محشور خواهند شد؛ ولی این جانی خیلی کمیاب است.

مردم دنیا بیندیشند و فکری به حال و روز مردم بیچاره و ستم کشیده عراق بکنند. این آدم کیست که سرنوشت چند میلیون آدم در دست اوست و هر کاری که دلش می- خواهد انجام می دهد و کسی هم نیست که به او بگوید بالای چشمت ابرو است.

صدای شیون کودکان یتیم و بی سرپرست و ضجه های همان بیوه زنها و خانواده های داغ دیده عراقی که نمی دانند جوانشان یا پدرشان چه شده است برای صدام و حقوق بشر یها لذت بخش است. بسیاری از این جوانها و پدرها را دیدم که توسط بعثیها اعدام شدند و بعد هیچ نشانی از آنها به دست نیامد.

این حقوق بشر سرش را بگذارد زمین و بمیرد. کور بشود این حقوق بشر که تنها چیزی که نمی بیند حقوق بشر است. اصلاً لفظ بشر برای اینها معنی ندارد. یک دکان است که امپریالیسم باز کرده و چند تا نوکر در آن مشغول به کارند و هر از گاهی با کیف و کتاب می آیند اینجا که احوال شما چطور است؟ غذای شما خوب است؟ استحمام شما خوب است؟ وضع نظافت چطور است و … با این که چند بار آنها را رانده ایم ولی باز هم می آیند و سۆالهای چرت و پرت از ما می کنند .

ما به آنها گفتیم که وضع خوب است . شما به جای اینکه بیایید اینجا، اگر مرد هستید و ریگی در کفشتان نیست و مزدور امریکا و صدام نیستند یک سری هم بزنید به زندانیان جنگی ایرانیها و زندانیان سیاسی عراق و از حال و روز آنها هم با خبر شوید.ولی تنها چیزی که این حضرات ندارد چشم و گوش است. همین تشکیلات حقوق بشر در تمام جنایتهای جهان شریک است. این را بنده با جرأت عرض می کنم .

صدای شیون کودکان یتیم و بی سرپرست و ضجه های همان بیوه زنها و خانواده های داغ دیده عراقی که نمی دانند جوانشان یا پدرشان چه شده است برای صدام و حقوق بشر یها لذت بخش است. بسیاری از این جوانها و پدرها را دیدم که توسط بعثیها اعدام شدند و بعد هیچ نشانی از آنها به دست نیامد.

در یک نامه محرمانه آمده بود که جمع آوری کشته هارا نداشته باشید. می دانید چرا؟زیرا کثرت آمار کشته ها صدام را رسوا خواهد کرد. آنها آمار را تقلیل می دهند و بر اینهمه جنایت سر پوش می گذارند؛ اما تا کی خدا می داند.

به قول برادرمان آقای هاشمی: وجدان دنیا خفته است.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:51:05.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطراتی از شهید همت

نوشته زیر شامل خاطراتی  کوتاه است از شهید محمد ابراهیم همت .

كنار نكش حاجی 

بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن . 

حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می كرد. 

هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان كرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو.

واقعاً ؟ جون حاجی ؟

نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم . 

حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر كرد .

حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .

حاجی همین طور كه كنار می كشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .

من زودتر از جنگ تمام می شوم

وقتی به خانه می آمد ، من دیگر حق نداشتم كار كنم .

بچه را عوض می كرد ، شیر برایش درست می كرد . سفره را می انداخت و جمع می كرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می كرد ، خشك می كرد و جمع می كرد .

آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت كه همیشه به او می گفتم : درسته كه كم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، برای یك ماه دیگر وقت دارم .

نگاهم می كرد و می گفت : تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری .

یك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می كردم.

حاجی غش كرد و افتاد زمین

روز سوم عملیات بود. حاجی هم می‌رفت خط و برمی‌گشت. آن روز،‌ نماز ظهر را به او اقتدا كردیم. سر نماز عصر،‌ یك حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.

مسئله‌ی دوم حاج آقا تمام نشده،‌ حاجی غش كرد و افتاد زمین. ضعف كرده بود و نمی‌توانست روی پا بایستد.

سرم به دستش بود و مجبوری، گوشه‌ی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بی‌سیم را گرفته بود و با بچه‌ها صحبت می‌كرد؛‌ خبر می‌گرفت و راهنمائی می‌كرد. این‌جا هم ول كن نبود.

ناراحتی كه چرا نرفتی عملیات؟

به سنگر تكیه زده بودم و به خاك‌ها پا می‌كشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتنی هستم.

داشت رد می‌شد. سلام و احوال‌پرسی كرد. پا پی شد كه چرا ناراحتم. با آن قیافه‌ی عبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی كه چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»

و راهش را گرفت و رفت.

حاجی بلند شد و گفت «مثل این كه خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدند كه بروند خط.عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و كریمی توی خط بود. بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را می‌زدند لب هور،‌ جایی كه جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده می‌كردند.

قمقمه‌ها را یكی یكی پر كرد و برگشت

-  آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره.

هركس می‌رفت، دیگه برنمی‌گشت. همان سه‌راهی كه الآن می‌گویند سه‌راهی همت. خیلی كم می‌شد بچه‌ها بروند و سالم برگردند.

آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت «دیگه كسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.»

حاجی بلند شد و گفت «مثل این كه خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدند كه بروند خط.

عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و كریمی توی خط بود. بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را می‌زدند لب هور،‌ جایی كه جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده می‌كردند.

روی یك تكه از پل‌هایی كه آن‌جا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمه‌های بچه‌ها دستش بود. با دست آب را كنار می‌زد و می‌رفت جلو؛‌ وسط آب،‌ زیر آتش. آن‌جا آب زلال‌تر بود. قمقمه‌ها را یكی یكی پر كرد و برگشت.

جنازه را از وسط راه برداشتیم كه له نشود

از موتور پریدیم پایین. جنازه را از وسط راه برداشتیم كه له نشود. بادگیر آبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. چثه‌ی ریزی داشت، ولی مشخص نبود كی است. صورتش رفته بود.

قرارگاه وضعیت عادی نداشت. آدم دلش شور می‌افتاد. چادر سفید وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجی آنجا هم نبود. یكی از بچه‌ها من را كشید طرف خودش و یواشكی گفت «از حاجی خبر داری؟ می‌گن شهید شده.»

نه! امكان نداشت. خودم یك ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یك‌دفعه برق از چشمم پرید. به پناهنده نگاه كردم. پریدیم پشت سنگر كه راه آمده را برگردیم.

جنازه نبود. ولی ردِ خونِ تازه تا یك جایی روی زمین كشیده شده بود. گفتند «بروید معراج! شاید نشانی پیدا كردید.»

بادگیر آبی و شلوار پلنگی. زیپ بادگیر را باز كردم؛ عرق‌گیر قهوه‌ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسئول تداركات آن‌ها را داد به حاجی. دیگر هیچ شكی نداشتم.

هوا سنگین بود. هیچ‌كس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرمان‌ده‌ها و بسیجی‌ها دنبال او. حیفم آمد دوكوهه برای بار آخر، حاجی را نبیند. ساختمان‌ها قد كشیده بودند به احترام او. وقتی برمی‌گشتیم، هرچه دورتر می‌شدیم،‌ می‌دیدم كوتاه‌تر می‌شوند. انگار آن‌ها هم تاب نمی‌آورند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:51:48.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ 20 ] [ 21 ] [ 22 ] [ 23 ] [ 24 ] [ 25 ]