ترکش |
دفاع مقدس پراست از خاطرات تلخ وشیرین. بسیاری ازاین خاطرات روایت شده اما برخی نخواسته اند نام شان دز ذیل روایت ذکر شود. مطلب حاضر نمونه ای از صدها خاطرات بی نام است.
روز سوم، بی سیم چی خبر داد كه ژاندارمری ها دارند تماس می گیرند . نمی فهمید چه می گویند. رفتم پای بی سیم، بی سیم ژاندارمری با ما هماهنگ نبود. پشت بی سیم فقط می شنیدم یكی می گوید: «عگاب، عگاب…»
از قرار معلوم ترك زبان بود و نمی توانست عقاب را درست تلفظ كند. معطل نكردم و گفتم: «بچه ها مثل این كه خبری شده!»
یك عده از بچه ها را فرستادم جلو. دشمن دست به تك شناسایی زد و آنها بلافاصله عقب نشینی كرده بود. عراقی ها تعدادی از نیروهای ژاندارمری را هم با خود برده بودند تا از آنها اطلاعات بگیرند. بچه ها تماس گرفتند و گفتند چهل نفر از عراقی ها سوار بر زرهی آمده بودند و موفق شدند تعدادی اسیر بگیرند. آنها می پرسیدند حالا چه كار كنند؟
به دو نفر از نیروها ـ برادر سبزه بین از نیروهای مشهد و آقای سلیمانی از بچه های همدان كه بسیار قوی و فعال بودند – گفتم: «یك گروه از بچه ها را بردارید، برید تعقیب دشمن.»
رفت و آمد در روز خطرناك بود. بچه ها حركت كردند. نزدیك غروب، نرسیده به یك روستا، به عراقی ها رسیدند و درگیر شدند. توی درگیری، یك نارنجك پشت پای برادر سبزه بین منفجر می شود و تركشش قسمتی از عضلة پایش را پاره می كند. تیر قناسه ای هم می خورد به كتف آقای سلیمانی. بچه ها موفق شدند از آن چهل نفر، نوزده نفر را پیدا كنند و با خود بیاورند و توانستند تعدادی از اسرای ژاندارمری را هم آزاد كنند . بیشتر بچه ها زخمی بازگشتند.(پاورقی1)
در این فاصله، توپخانه هم سر و سامان پیدا كرد. اقای «رضا صادقی» دیده بان بود . یك آتشبار 105، یك آتشبار خمپارة 120، و 82 كل آتش سپاه را در منطقه تشكیل می داد كه پایه گذار توپخانة سپاه در غرب كشور شد.
خمپاره ها را در ششصدمتری دشمن، جایی كه حتی تصورش را هم نمی كرد، كار گذاشتیم. توپ 105، جزو توپ های اسقاطی ارتش بود و سعی كردیم آن را هم رو به راه كنیم.
در این مدت، دشمن بیكار نبود و یك سكوی موشك «فراگ» در منطقه مستقر كرد و مقرها را زیر آتش گرفت.
بالاخره توپ 203 را مستقر كردیم. یك دوربین مهندسی خیلی قوی كه از مقر «سرآب گرم» پیدا كرده بودم، آن را در اختیار آقای صادقی گذاشتم. با آن دوربین می شد نقاط حساس را دید. صادقی هم با آن دوربین، دو سكوی موشكی دشمن را زیر آتش گرفت و منهدم كرد. عراقی ها مجبور شدند سكوی متحركت برپا كنند.
با این وضعیت، نمی دانستیم بر سر توپخانة ما چه می آید. تنها راه حلی كه به ذهنمان رسید، استفاده از سوله های «آرمیكو» بود. «توسلی»(پاورقی2) را كه از گردان هفت بود ، فرستادیم تهران. سوله ها را خرید و آورد . آنها را سرهم كردیم. محل آن را كه قبلاً در نظر گرفته بودیم، بتون ریختیم. در منطقة «ریخك» بیم محور بچه های همدان و محور چپ دشت ذهاب كه بچه های حاج بابا مستقر بودند، سوله را به پا كردیم و توپ ها را در آن جا دادیم.
وقتی سوله ها را آماده كردیم، رفتیم پیش فرماندهان توپخانة ارتش و تقاضای توپ 203 كردیم. اول قبول نمی كردند. می گفتند: «ما توپ 203 را بیاوریم زیر برد خمپاره! این كار را ارتش هیچ جای دنیا انجام نمی دهد.»
با كلی خواهش و درخواست، ازشان خواستیم بیایند و مقر توپخانه را ببینند. بالاخره راضی شدند و آمدند. بعد از دیدن مقر، خیلی زود موافقتشان را اعلام كردند و یك قبضة 203 به آن جا منتقل شد.
توپ 203 برد زیادی نداشت و فقط می توانست شانزده كیلومتر را پوشش بدهد. اما در عوض، قدرت تخریبش زیاد بود. گلوله هایش 95 كیلو وزن دارد و بعد از برخورد، تا شعاع دویست متری موج ایجاد می كند.
بالاخره توپ 203 را مستقر كردیم. یك دوربین مهندسی خیلی قوی كه از مقر «سرآب گرم» پیدا كرده بودم، آن را در اختیار آقای صادقی گذاشتم. با آن دوربین می شد نقاط حساس را دید. صادقی هم با آن دوربین، دو سكوی موشكی دشمن را زیر آتش گرفت و منهدم كرد. عراقی ها مجبور شدند سكوی متحركت برپا كنند. روی ماشین حامل موشك آتش ریختیم. آنها نمی توانستند از سكو خوب استفاده كند. دست به كار شدند و تصمیم گرفتند توپخانة ما را خفه كنند؛ با آتشبار 130، خمپارة 120 و 82، كاتیوشا و خلاصه هرچه داشتند، روی ما متمركز كردند؛ ولی فایده نداشت. حتی هواپیماهایشان می آمدند و بمب خوشه ای می ریختند؛ اما سوله ما همچنان اجازه كار به آنها نمی داد. حتی نمی توانستند تشخیص بدهند مقر ما كجاست. اطراف سرسبز بود و روی سوله ها هم خاك ریخته بودیم. فقط شب ها امكان داشت آتش دهانة توپ دیده شود، كه در شب هم شلیك نمی كردیم. با هواپیماها و توپخانه شان از سرپل ذهاب تا پادگان ابوذر را زیر آتش گرفتند؛ اما نتوانستند توپ را بزنند . خوشبختانه مقر موشكی عراق منهدم شد و ما از شر موشك فراگ راحت شدیم.
در این عملیات ، حدود سیصد نفر اسیر گرفتیم و حدود شش هزار نفر از نیروهای دشمن كشته شدند. روی هم تقریباً دو لشكر عراق در این عملیات آسیب دیدند.
من از آن جبهه بیرون آمدم و مسۆولیت اطلاعات ـ عملیات منطقه و كارهای شناسایی برای عملیات بعدی را آغاز كردم.
پی نوشت:
1- نقشه شماره 1 ـ محل 12
2- بعدها به شهادت رسید. از فرماندهان شجاع گردان هفت سپاه تهران بود و چندین بار به شدت مجروح شد. او در آخرین حضور خود در عملیات «مسلم بن عقیل» ، به شهادت رسید.
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:52:48.
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
تو باید بمونی آنچه که می خوانید قسمتی از خاطرات شهید داداش پور است به روایت حاج مفیدی. داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد. با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست. من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت: - مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم. گفتم: - چی شده؟ گفت: - بیا کارِت دارم دیگه. دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد. مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است. با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم. برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده. حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم: - مرتضی اتفاقی افتاده؟ گفت: - یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم. خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم. گفتم: - خواب دیدی زن گرفتی؟ خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت: - نه، بیا، شوخی نکن. لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت: - دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت: - ولی باید یه قولی بهم بدی. گفتم: - چه قولی؟ گفت: - قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی، راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟ قول دادم. گفت: - خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم. هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم: - این کیه؟ - گفت: - خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟ گفتم: - نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش. جواب داد: - بابا! این مادر بچه ها ست دیگه! از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم. بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن. گفتم: - خُب باشه. گفت: - اگه نباشه تو عملیات بعدی ما شکست می خوریم. من هم دیگه به او توجهی نکردم، خیره شده بودم به رفتارهای خانُم. چادر سیاهی روی سرش بود. صورتش را نمی تونستم ببینم. به هواپیماها که در آسمان بودند نگاه می کرد و به هر هواپیمایی که چشم می دوخت، آتش می گرفت و سقوط می کرد. یکی از هواپیماها را طوری به زمین زد که من محو تماشایش شده بودم. ما به کمک همین خانُم تونستیم به خاکریز برسیم و برای خودمون سنگر بکَنیم. داشتم سنگر می کندم که آن خانُم از کنارم رد شد و به طرف عراق رفت. از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: - التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم. بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن. گفتم: - آخه شاید من قبل از تو شهید بشم. نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت: - تو شهید نمی شی! گفتم: - آخه تو از کجا می دونی؟ گفت: - تو باید بمونی و پیام من را برسونی. محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود. من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد. سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج" بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:53:42.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
دفاع مقدس فقط یک جنگ و دفاع نبود مدرسه ای بود که عشق و ایثار می آموختند بزرگ می شند و بالی برای پرواز در می آورند حتی اگر نوجوان بودند، هرکس که لیاقت پرواز داشت پر کشید . فلفل نبین چه ریزه بین بچه ها یک نوجوان سیه چرده بود که به شوخی بهش می گفتیم بلال حبشی. بلال به خاطر منفجر شدن مین پایش از مچ قطع شده بود و موقعی که به اردوگاه آوردنش گوشت های اطراف زخمش هنوز آویزان بود و وضعیت خیلی ناجوری داشت. یکی از افسران عراقی که چهارشنبه بود و قد بسیار بلندی داشت روبروی او ایستاد و گفت ببینم تو ایران مرد نبود که تو را فرستادند به جنگ، نوجوان جوابی نداد. افسر با فریاد از مترجم خواست که سوالش را دوباره تکرار کند بلال با آرامش جواب داد که: تو، پشت جبهه بوده ای و نمی توانی قدرت امثال مرا درک کنی.بهتر است از سربازانت که در خط مقدمند بپرسی که امثال من چه کسانی هستند. تازه از قدیم گفته اند که فلفل نبین چه ریزه!! دست های مرا باز کن تا در مبارزه معلوم شود که چه کسی قدرتمند است البته به شرطی که که کسی مداخله نکند!! افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود. افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود. افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟ نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟ نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء افسر عراقی از این حرف بلال حسابی از کوره در رفت و می خواست او را بزند ولی فرمانده عراقی پادرمیانی کرد که ولش کن بچه است.افسر عراقی با عصبانیت داد می زد که : بازبان خودم به من فحش می دهد! این ها همه خبیث و گستاخند اگر بچه این ها این است پس دیگر نمی شود با بزرگترهایشان حرف زد نجف قلی جعفری خاطرات کودکان و نوجوانان جنگ زده داشتیم کوه ها را تماشا می کردیم، ناگهان دیدیم تانک ها ظاهر شدند و از کوه ها پایین آمدند. عده ای گفتنند: «از سر پل ذهاب برای کمک می آیند .این ها سربازی های مشهدی هستند.» ما فکر کردیم الان قصر شیرین را نجات می دهند . ناگهان متوجه شدیم جیپ های فرماندهی عراق جلوی آن ها می آیند... .... همه، زن و مرد و پیر و جوان سراسیمه دست کودکان خردسال خود را گرفتند و اسروار به بیابان ها قدم گذاشتند. بچه ها گریه می کردند. بزرگ تر ها، آنان را تنگ در آغوش می فشردند.. ...مسجد، محل استراحت پاسداران و سربازان بود.آذوقه بسیار کم بود. شهر در محاصره بود.خانه ها اکثرا ویران شده بودند. من به کمک خواهرهایم رفتم و مادر هم به زن های دیگر کمک می کرد. آب نبود. مردم آب گل الود رود کارون را می خوردند.... یا رب دل پاک و جان آگاهم ده آه شب و گریه سحر گاهم ده در راه خود اول زخودم بی خود کن بی خود چو شدم به سوی خود راهم ده نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:54:20.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مدافعین شهر از آن روزی که حاج حسین خرازی با آن لهجه شیرین اصفهانی اعلام کرد که با هفتاد و چند نیروی تحت امرش می تواند وارد خرمشهر شود و این شهر را از رژیم غاصب صدام پس گیرد ، بیست و سه سال گذشته است . چه زود می گذر ایام و انسان فراموش کار است . در زمان سلطنت محمد شاه قاجار در محل تلاقی دو رودخانه اروند و کارون ـ انتهای جنوب غربی استان خوزستان فعلی ـ شهری پای به عرصه وجود گذاشت که محمره نامیده شد . در آن روز حتی نخل ها و چاه های خرمشهر هم خبر نداشتند که روزی فراخواهد رسید که ایران و ایرانی به این شهر و اتفاقاتی که محمره ( خرمشهر ) را خونین شهر کرد به خود ببالند و وصله جدانشدنی تاریخ شوند . غروب روز 31 شهریور ، از شدت گلوله های که برسر خرمشهر می ریخت کاسته شده بود . گویی دشمن دارد نفسی تازه می کند تا دوباره کشتار مردم را از سر بگیرد . بیمارستان کوچک شهر دیگر جایی برای مجروحین ندارد . مردم هر آنچه از ملزومات زندگی می توانستند بر می داشتند و حتی با پای پیاده به سوی اهواز و دیگر شهر های مجاور روانه می شوند . و سخنان محمّد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر که همه پاسداران را در سالن غذاخوری سپاه جمع کرده بود سنیدنی است : بچه ها تمام تعلیماتی که دیدیم برای چنین روزی بوده ... پس از این سخنان نیروهای داوطلب روانه میدان شدند . دشمن با تمام قوا و تجهیزات بی رحمانه می تاخت و ویران می کرد و جهان آرا چه خوب شجاعت را از حسین علیه السلام و یاران با وفایش آموخته بود و امروز و این ساعات وقت امتحان دادن و مورد سنجش قرار گرفتن بود . مهمات و اسلحه مدافعین شهر کم بود . ولی اینان توانسته بودند سه روز مقابل لشکر تابن دندان مسلحه عراق دوام بیاورند و اجازه ورود این اصحاب سخیف بخ شهر را بگیرند . صبح چهارمین روز تانکها با آرایش هلالی شروع به پیشروی کردند . ایرانیان باموشک آر ، پی ، جی هفت به جان تانکها افتاد ند. عراقی ها تا 19 مهر همچنان در دروازهای شهر و حوالی آن متوقف شدند . در اولین دقایق بامداد 2 آبان ماه طرح هجوم نهای به اجرا در آمد . سی تا چهل نفر از مقاومین شهر در مقابل انبوه سربازان عراقی مقاومت می کردند . لحظه به لحظه بر تعدادشان کاسته می شد . جهان آرا تعداد را که در نقطه دیگر یجگیده وبرای استراحت به مقر برگشته بودند ، به خیابان فراخواند او با بیسم به آنها گفت : بچه های بیاید که شهر دارد سقوط می کند . اما تعداد نیروهای مهاجم بیشتر از آن بود که بتوانند مقاومت کنند . ساعتی از ظهر نگذسته ، موعد پیروزی فرارسید . درست 575 روز خرمشهر در چنگال دشمن اسیر بود و حالا دیگر وقت آزادی است . نیروهای ایرانی ساعت 13 وارد شهر شدند. و ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر مردم تمام ایران را به خیابانها کشاند . اما در خرمشهر رزمندگان خود را به مسجد جامع رساندن و نماز شکر بر جای آوردند. بچه های خرمشهر حاضر به تخلیه شهر نبودند . پل در تسلط کانمل عراقی ها بود . شب مقاومت هافرو کش کرد و دشمن بر شهر مسلط شده بود .عده ای از بچها که در شهر باقی مانده بودند به گشت و گذار و جمع آوری افرادی که در شهر مانده بودند پرداختند . آخرین بار به مسجد شهرشان سرزدند و با آن وداع کردند . تمام شهر در محاصره دشمن و تنها راه باریک زیر پل محلی است برای خروج از شهر .یکی از بچهای خرمشهر با تیربارمواضع دشمن را هدف قرار داد تا باقی دوستانش از زیر پل عبو ر کنند و آنقدر مقاومت کرد تا همه از زیر پل عبور کنند و دست آخر خود به شهادت رسید . در آن سوی کارون بغض یکی از بچه ها ترکید و بر لب رودخانه ایستاد و رو به شهر ش فریاد کشید : ــ خرمشهر صدای مرا می شنوی ؟ خرمشهر به بعثی ها بگو ما بر می گردیم ! آزادت خواهیم کرد . در آن ساعتی که « ارتشبد ص د ا م حسین ! » مست و دیوانه فرمانده هان ارتش از هم گسیخته اش را در صبح روز سوم خرداد سال 1361 ــ درست 575 روز پس از تصرف خرمشهر ــ زیر شلاق ناسزا و فحش گرفته بود ، صدای بی سیم در قرار گاه کربلا بر خواست جوانی بود با لهجه اصفهانی که علی صیاد شیرازی را کار داشت . او با کد و رمز به فرماندهی قرار گاه کربلا گفت که می تواند با نیروهایش که هفتاد نفر بیشتر نبودند خط عراق را بشکند و وارد خرمشهر شود . این جوان ، حسین خرازی فرمانده 25 ساله تیپ 14 امام حسین ( ع ) بود . تا چشم کار می کند توی خیابانها و کوچه های خرمشهر ،عراقی ها صف بسته اند و دست ها بر سر منتظر اسارتند ! ساعتی از ظهر نگذسته ، موعد پیروزی فرارسید . درست 575 روز خرمشهر در چنگال دشمن اسیر بود و حالا دیگر وقت آزادی است . نیروهای ایرانی ساعت 13 وارد شهر شدند. و ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر مردم تمام ایران را به خیابانها کشاند . اما در خرمشهر رزمندگان خود را به مسجد جامع رساندن و نماز شکر بر جای آوردند . در گوشه ای از شهر بهروز مرادی، نوجوان خرمشهری سبزه روی که در آن 34 روز مقاومت در کنار یارانش از شهر دفاع کرده بود ، بروی تابلوی نوشت : خرمشهر جمعیت 36 میلیون نفر. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:55:18.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
لباسم 72 وصله داشت خاطراتی از روهای تلخ واسارت از زبان آزادهای سرفراز . اولین نماز در اسارت اولین روزی كه اسیر شدیم. یك لیوان آب دادند به هر نفر. نمی دانستیم آن را بخوریم یا بگذاریم برای گرفتن وضو. من ترجیح دادم با آن آب وضو بگیرم. همین كه آماده شدم برای خواندن نماز، سوزش عجیبی در پشتم احساس كردم. تا آمدم به خودم بجنبم، نقش زمین شده بودم. سرم را كه بالا برگرداندم، یكی از سرباز ها را دیدم. از آن به بعد، یكی را می گذاشتیم نگهبان و بعد می ایستادیم به نماز. * آب تصفیه نشده، بیماری انگلی، اسهال خونی را در صف اول مریضیها ی اردوگاه نشانده بود. خودم اسهال خونی گرفتم و بعد از دوماه بستری شدن، هنوز نفس راحتی از آن بیماری نكشیده بودم كه دردی افتاد به پای راستم؛ آن قدر شدید كه اجازة برداشتن یك قدم هم به من نداد. الان هم دست از سرم برنداشته است. چند قدم كه راه می روم، درد همان پا، فریادم را بلند می كند. * یكی از آزاده ها كه طرح فراربا ماشین آشغا لبر را ریخته بود، دستش رو شد. یادم هست كه آن روز، سه شنبه بود. فرماندة اردوگاه ما راج مع كرد وسط محوطه؛ لابد برای عبرت گرفتن.اورا لخت كردند ودرزیر آفتاب سوزان، آب جوش روی بدنش ریختند. بعد روی شنهای داغ غلتش دادند. درآخر هم پاهایش را به ماشینی بستند و او را روی همان شنهای داغ كشیدند روی زمین. راوی:ابوالقاسم پور رحیمی –خرم آباد ******** ایمان واتحاد حرف حساب آنها این بودكه ما دست ازایمان واتحاد خود برداریم تا آنها با ما راه بیایند.می دانستیم كه هرچه داریم، ازایمان است وآنها هرچه می خوردند، ازاتحادما است. راوی: مسعود خلیلی نشانة های دعاهایی كه ازآن روزنه های دور از وطن، خارج می شد درپهنة ابی آسمان می نشست، امام بود وسلامت و پایداری و طول عمر عمرش. رحلتش قبل از آنكه ما را ناامید كند، به حكمتهای پوشیده خداوندی رهنمونمان كرد. ******* امید ما نشانة های دعاهایی كه ازآن روزنه های دورازوطن، خارج می شد درپهنة ابی آسمان می نشست، امام بود وسلامت و پایداری و طول عمر عمرش. رحلتش قبل از آنكه ما را ناامید كند، به حكمتهای پوشیده خداوندی رهنمونمان كرد. راوی: قربان- داراب ****** امام وآزاده ها بعد ازرحلت حضرت امام راه و روش مسئولان اردوگاه تغییر كرد؛ حتی غذا بخور و نمیری را كه می دادند، ترك می كردند. آنها كودن ترازاین حرفها بودند كه بخواهند بفهمند كه عشق به اما به دیوارة قلبهای ما حك شده است وخوردن یا نخوردن لقمه ای نان، آن را كم وزیاد نخواهد كرد. راوی: نورمحمد كامل ******* پیر زن در بغداد، ما را گرداندند. مردمی كه دو طرف خیابنا ایستاده بودند، با سنگ، چوب، سیب زمینی و... به استقبالمان آمدند. منظرة جالب توجهی كه برای خودم اتفاق افتاد، این بود كه پیر زن عراقی با اینكه جانی دربدن نداشت ودو نفر دستهایش را گرفته بودند، آهسته –آهسته خودش را به ماشین ما رساند و تف كرد هب طرف من. * درهمان منطقه كه اسیر شدم، والین زجر را چشیدم. سوزاندن ریش تام رزمندگان اسلام، درد كمی نداشت. * لباس را هر شش ماه یا سالی یك بار می دادند. طولانی بودن مدت جایی راد رلباس بودن وصله نگذاشته بود. یك بار وصله های لباسم را شمردم؛ 72وصله بود، در انواع رنگهای مختلف! ******** اختلاف انداختن ازكارهای شیطانی دشمن دراردوگاه، سعی درجدا كردن برادران پاسدار، بسیجی وارتشی از هم واختلاف انداختن بین آنها بود. یك روزآمدند ودرهای آسایشگاه را قفل كردند وگفتند : تا سربازها، پاسدارها وبسیجی ها از هم جدا نشوند، درباز نمی كنیم.تعدادی مخالفت كردند. آنهایی كه مخالفت كرده بودند، یك هفته برایشان زندان بریده شد: زندانی كه نه آب داشت ونه غذا. سبزخدا بیرا نوند- خرم آباد ********* تنبیه عراقیها جدای ازشلاق كشیهای وحشیانه، گاه ما رامجبور به كارهایی می كردند كه شاید تفریحی برای آنها بود. گاهی می گفتند كه به خورشید نگاه گنیم، یا روی یك پا بایستیم. انداختن بچه ها درچاهها و جویهای فاضلاب، یكی دیگر از تنبیه های آنها بود. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:57:22.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پس از عملیات «مطلع الفجر» من مسئول شناسایی ارتفاعات مهم منطقه بودم .پیشنهاد كردم بیاییم و یك گردان مخصوص شناسایی تشكیل دهیم. كم كم طرح گردان شناسایی كامل تر شد، طوری كه تبدیل شد به «گردان القارعه»؛ یا «عملیات بدون بازگشت. پس از عملیات «مطلع الفجر»، تلاش كردیم تا دوباره سازماندهی كنیم. عده ای از بچه ها شهید شده و عده ای هم ترخیص شده بودند مناطق جدیدی، تصرف شده بود و باید مقرها تغییر می كرد. علاوه بر این، باید برای عملیات بعدی آماده می شدیم. این بود كه شروع كردیم به كار و فعالیت. وظیفة من شناسایی ارتفاعات مهم منطقه بود كه در برنامة كار، عملیات آینده قرار داشت. هماهنگ كردن بچه ها و آموزش آنها را آغاز كردم. بچه ها تازه نفس بودند؛ اما بی تجربه. كار را از اول شروع كردیم و كم كم روش های شناسایی را به آنها دادم. خیلی زود راه افتادند و شناسایی ها شروع شد. در همین گیرو دار ، یك روز كه با حاج بابا مسائل منطقه را بررسی می كردیم، پیشنهاد كردم بیاییم و یك گردان مخصوص شناسایی تشكیل دهیم. كم كم طرح گردان شناسایی كامل تر شد، طوری كه تبدیل شد به «گردان القارعه»؛ یا «عملیات بدون بازگشت». در ضمن ، این كه بچه ها مشغول چسبانیدن اطلاعیه های جذب نیرو به در و دیوار بودند، ما هم گفتیم و محلی را در ده كیلومتری سرپل ذهاب پیدا كردیم. مقر گردان القارعه، شهرك «كشاورزی» بود كه به دلیل جنگ خالی شده بود و ساختمان های سنگی محكمی داشت. كنارش هم یك ده كوچك بود. تا زمانی كه اولین نیروهای شهادت طلب برای نوشتن رضایت نامه به ما مراجعه كردند، مقر را راه انداختیم و امكانات دفاعی برای آنان فراهم كردیم. همچنین، به ساكنان روستا هم كمك می كردیم. آنها حمام نداشتند. بعد از رو به راه شدن حمام مقر، اجازه دادیم كه دو روز در هفته هم آنها از آن استفاده كنند. در مقر، ساختمان مناسبی را پیدا كردم. دو طبقه بود و سالن بزرگی داشت. طبقه بالا را برای كار تشكیلات گردان و طبقة پایین را به عنوان اتاق تمرین، ورزش و آموزش در نظرگرفتیم. یك روز داشتم از سرپل ذهاب رد می شدم، تو مسیر دیدم بچه ها تمام در و دیوار را پر ركده بودند از آگهی های القارعه. در آگهی نوشته شده بود: «این گردان تعدادی شهادت طلب را جهت عملیات های ویژه آموزش می دهد.» در آن زمان، عدة زیادی عاشق فداكاری و تلاش بودند كه به منطقة غرب می آمدند برای جنگیدن. اما بعد از این كه می دیدند جنگ آن جا فقط پدافند است، خسته می شدند. بنابراین، یا بر می گشتند، یا تقاضای انتقال می كردند. در همان چند روز اول، پانزده نفر خودشان را معرفی كردند. بچه هایی بودند از اصفهان ، نجف آباد، مشهد، لرستان، گیلان و چند شهر دیگر. ثبت نام رسمی شروع شد. تعداد افراد به بیست و هفت نفر رسید؛ در حد یك دسته. قرار شد كارهای عملیاتی را من انجام بدهم و كارهای عقیدتی و سازماندهی را هم آقای «بنی احمد» به عهده بگیرد. حیرت زده مانده بودم. این كار از تكلیف هم خارج بود. جلوه هایی از عشق در تك تك آن برگه ها نمایان بود. كاش الان این اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را یك شبه طی كردند. یكی، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كردیم. از صبح زود بیدار می شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار می كردیم. پس از ثبت نام، بنی احمد یك جلسه توجیهی گذاشت. برایشان توضیح داد كه می خواهیم فعالیت خارج از عملیات جاری در جبهه داشته باشیم. این عملیات احتیاج به بچه هایی دارد كه شهادت طلب باشند و ما به كسانی نیاز داریم كه وقتی رفتند پشت دشمن ، وحشت نكنند و بتوانند نیازهای اطلاعاتی ما را برآورده كنند. بعد از جلسه، تمام بچه ها فرم هایی را پر و زیر آن را هم امضا كردند. مضمون فرم این بود: «ما با پای خود به این گردان آمده ایم و تا مرز شهادت پیش می رویم و برای انجام هرگونه فعالیت سخت حاضریم.» شناسنامه هایشان را هم ضمیمة فرم كردند! حیرت زده مانده بودم. این كار از تكلیف هم خارج بود. جلوه هایی از عشق در تك تك آن برگه ها نمایان بود. كاش الان این اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را یك شبه طی كردند. یكی، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كردیم. از صبح زود بیدار می شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار می كردیم. سعی می كردیم با روش های مختلف، روی سلاح ها كار كنیم. این كار دو، سه روزی ادامه داشت و بعد از آن افراد را با تاریكی شب آشنا كردیم . نزدیك شدن به روستاها؛ بدون این كه حتی سگ محافظ روستا متوجه شود ، راه رفتن توی صخره و شیار و در تاریكی شب، مین برداری و مین گذاری در شب و… تمرینها برای بچه ها سخت نبود. تازه علاقه مند هم بودند و خودشان پیشنهاد جدید می دادند. نیروها آموزش و مین گذاری در جاده را گذراندند و به جایی رسیدند كه یك شب تا خلع سلاح یكی از پاسگاه های دشمن پیش رفتند. فقط كافی بود اولین تیر شلیك می شد تا همه را به اسارت می گرفتیم؛ اما چون با فرماندة پاسگاه خودمان هماهنگی نكرده بودم، متصرف شدیم و برگشتیم. دیگر برایمان مشخص شد كه بچه ها می توانند كار كنند و توانستیم افراد قوی و ضعیف را بشناسیم. اولین ماموریتی كه بچه ها تحت عنوان «گردان القارعه» انجام دادند، شناسایی كامل منطقه بود. این كار باعث شد تا كاملاً به منطقه توجیه شوند. دومین ماموریت مهم و جالب، تهیة مهمات از منابع دشمن بود! به بچه ها گفتیم: «از جبهه های عراق برایمان خمپاره 60 بیاورید!» در ضمن شناسایی، دو موضع خمپاره 60 را شناسایی كرده بودند. رفتند و كوله پشتی هاشان را پر از مهمات كردند و برگشتند! اولویت هم گذاشته بودیم؛ در مرحلة اول منور و بعد دودزا؛ اگر اینها نبود، جنگی! وضعیت مهمات ما چندان خوب نبود و باید خودمان به فكر تهیة مهمات می افتادیم. در كنار این فعالیت ، كار شناسایی برای عملیات آینده را هم انجام می دادیم. مرحله اول شناسایی، مربوط به ارتفاعات مشرف به منطقة سرپل ذهاب بود. این منطقه، ادامة ارتفاعات قصرشیرین محسوب می شد. اگر می توانستیم این ارتفاعات را تصرف كنیم، در عملیات های بعدی، دید دشمن كور می شد. به همین دلیل، سعی كردیم تا علی رغم صعب العبور بودن ارتفاعات، هرطور شده آنها را از دست دشمن بیرون بیاوریم. بچه ها به راحتی رفتند شناسایی كردند و با اطلاعات جالبی برگشتند. برای بار دوم خودم هم با آنها رفتم و اسلاید تهیه كردیم. در شناسایی بعدی، متاسفانه عده ای از آنها به میدان مین برخوردند. دشمن مین های پراكنده و نامنظم كاشته بود كه دیده نمی شد. به این مین های جهندة «تیزپنجه» می گفتند. بچه ها با میدان برخورد كردند و بعد از انفجار، دو نفر از آنها به شدت مجروح شدند. طوری كه قادر به ایستادن نبودند و تا جایی كه می توانستند خودشان را سینه خیز روی زمین كشیدند. شش نفر بودند. «پرویز لرستانی» هم در بین آنها بود. پرویز بسیار شجاع بود و روحیة مبارزی داشت. لباس آبی روشن، از لباس های نیروی هوایی ارتش، می پوشید و چفیة كردی می بست. برای این كه راحت باشد، سرش را می تراشید. او خیلی تلاش كرده بود تا به جایی برسد كه بتواند اطلاعاتش را منتقل كند. خونریزی زیاد به او مجال نداده بود. وقتی دیدیم بچه ها نیامدند، به دیده بان گفتم تا مراقب مسیر باشد و ببیند می آیند یا نه. وقتی دیده بان گفت كسی را نمی بیند ، چون مسیر حركتشان را می دانستیم، راه افتادیم به سمت آنها. وقتی پیداشان كردیم كه خیلی دیر شده بود. تمام صر و رویشان را خاك پوشانیده بود و پا و سینه و كتف هایشان زخمی بود. زخم، صورت پرویز را پوشانیده بود؛ با این حال از همه جلوتر بود. رد خونی كه از آنها باقی مانده بود، تا میدان، یعنی حدود یك كیلومتر دورتر، دیده می شد. این شش نفر، اولین گروه القارعه بودند كه به شهادت رسیدند. گروه دوم برای شناسایی ارتفاعات «بمو» تا «تنگه بیشگاه» كه نوار مرزی بود، تعیین شدند . این گروه هشت نفره هم شناسایی بسیار كاملی انجام دادند و با آوردن عكس های بسیار مهم، كارشان را كامل كردند. پس از انجام شناسایی، برای بازگشت، به دو گروه پنج نفره و سه نفره تقسیم شده بودند. گروه پنج نفره به راحتی و بدون برخورد با مشكلی به مقر برگشتند. اما گروه بعدی تاخیر داشت. بچه ها آمادة دریافت پیام از بی سیم بودند و مراقبت كامل داشتند. هیچ تماسی از آن طرف برقرار نشد. بیست و چهار ساعت بعد، یكی از آن سه نفر آمد؛ در حالی كه تمامی اطلاعات و گزارش ها را آورده بود. نامش «جهرمی»(1) بود. او گفت در مسیرشان، از نزدیكی یكی از مقرهای عراق رد می شده اند . یكی از آنها می گوید: «نمی توانم دست خالی برگردم.» عراقی ها داشتند غذا می گرفتند و به كارهای روزمرة خودشان می رسیدند. تصمیم می گیرد روی آنها عملیات انجام بدهد. هرچه بقیه می گویند قرار نیست عملیات داشته باشیم، باید اطلاعات را ببریم، او جواب منفی می دهد. نفر دوم هم دوست نداشت او را تنها بگذارد. جهرمی تنها می آید تا به مقر می رسد. بعدها با خبر شدیم كه آن دو نفر، صبح خیلی زود، عملیات خودشان را انجام می دهند و به قلب مقر حمله می كنند و بعد از درگیری شدید با دشمن، به شهادت می رسند . همچنین چند نفر از افراد دشمن را هم به هلاكت می رسانند. اینها اولین تجربه های القارعه بود. نوشته شده توسط محمد کوچکی - سجاد آقاپور پی نوشت: 1- او مدت ها دیده بان منطقه بود و در اواخر سال 60 در دشت ذهاب به شهادت رسید. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:58:04.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:49 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور(1) این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان ورهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است . در ادامه قسمت هایی از خاطرات شهید مصطفی ردانی پور را می خوانید. 1- تب كرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دكتر ها جوابش كرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یك گوشه . همسایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز، یك سر گریه و زاری می كرد، آرام نمی شد، می گفت: «مرده،مصطفی مرده كه خوب نمی شه.» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت: «این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.» 2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشكی سرش كرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یك گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش كرده بود :«پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی،زشته،از دم در برت می گردونند.» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو. 3- هر روز كه از دكان كفاشی بر می گشتند، یك سنگ بر می داشت می داد دست علی كه « پرتش كن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت كرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ كه رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محكم كشید و گفت: «زود باش برگرد.»برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود: « ندیدین از كدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این كه اولین بار است كه از آن كوچه رد می شود. هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشكی سرش كرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یك گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش كرده بود « پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو. 4- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته!» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض كتاب می خواند . یك دستش كتاب بود، یكدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت :« حیف این بچه نیست می آریش سركار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت : «خودش اصرار می كنه . دلش می خواد كمك خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. كارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.» 5- یك گوشه ی هنرستان كتاب خانه راه انداخته بود؛ كتاب خانه كه نه ! یك جایی كه بشود كتاب رود و بدل كرد، بیش تر هم كتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواك هم رسید. 6- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت: « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نكردند. مصطفی همان روز صبح عكس ها و اعلامیه ها را با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند: «مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی كارهای سیاسی می اندازنشون. خراب كار می شن.» 7- معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش.دستش را انداخت زیر چانه اش كه «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف كرد توی صورتش . از كلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نكرده بود. 8- دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه. 9- چهارده سالش بود كه پدرش فوت كرد. مادر خیلی كه همت می كرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند. دیگر چیزی باقی نمی ماند كه برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر كرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاكت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از كجا ، ولی می دانست یكی مال مصطفی است، یكی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هركدام یكی از پاكت ها را بر می داشتند. توی هر پاكت بیست و پنج تومان بود. 10- گفتم: « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت: « نه لازم نیست.» با خودم گفتم:« داره تعارف میكنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاكی و گچی بودند. گفتم :« چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یك گوشه . گفت :«بهت نگفتم كه نگران نشی. كوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.» 11- مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه كند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم كنارم. نگاهش می كردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یك نگاه به مهر انداخت. گفت :« مرتضی ، چرا عكس دست روی مهره؟»گفتم: «این یادگار دست حضرت ابوالفضله كه تو راه خدا داده.»گفت: « جدی میگی؟» گفتم :« آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشكش در آمد. من می گفتم، او گریه می كرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می كرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت: «می رم جمكران .» گفتم: « بذار باهات بیام. » گفت: « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود : « پول ندارم. اگر پول های مسافرها رو جمع كنم ، تا جمكران من رو می رسونی؟» نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:03:22.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:49 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور (2) این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. در ادامه بخش های دیگری از وصیت نامه این شهید بزرگوار را می خوانید: 12- یك مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هركدام با یك ساك پر از اعلامیه و عكس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی كنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می كردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست كنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می كردیم. شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شدیم فرار كنیم. 13- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را كشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می كردند توی كامیون ها ، كتك می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهررضا. نزدیك میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود كه برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف كردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت كامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یك بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل كرده بود. سرش را لای دست هایش قایم كرده بود. صدایش در نمی آمد. 14- داد می زد. می كوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز كنین ، می خوام برم دستشویی.» یك از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی كه از مردم روستاها گرفته بودند كه بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند، حتما پیدا می كردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت. قورتش داد. اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.» 15- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند. چهارده تا طلبه با یك بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد . بلیت خواست ، راننده می گفت « این ها بلیت دارن، بدون بلیت كه نمی شه سوار شد...» قبول نمی كرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را كشیدند پایین. ساك ها پر از اعلامیه و عكس امام بود. ساك اول را باز كردند روی میز . رنگ همه پرید. – این كاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساك را پرت كرد طرفمان كه « جمع كنید این آت و آشغال ها رو...» مصطفی زود زیر ساك را گرفت كه برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عكس بود. 16- رفته بود جمكران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . كار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب كرده و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می كرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش كردند. راضی نمی شد برگردد. یكی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر كند. مرتضی آمد . هرچی اصرار كرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت كن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم». آخر پای مادر را وسط كشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب كه شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان. 17- اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.» 22- گفتم «با فرمانده تون كار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی كنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « كیه ؟» گفتم «مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند كرد، چشم های سرخ ، خیس اشك . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ كسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یكی یكی از لای انگشت هایش رد می كرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمی گردم كارامو نگاه می كنم . از خودم می پرسم كارهایی كه كردم برای خدا بود یا برای دل خودم.» 18- نگاهش را دوخته بود یك گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این كه تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تكان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیك منطقه بود. دوتایی رفته بودیم كه زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یك باره برگشت طرفم،گفت« از خدا خواستم جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش كنند، نه ایرانی ها.» 19- می گفت « ما دیگه كردستان كاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی كردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما كار خودمون رو این جا كرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.» 20- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.» نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:05:15.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:49 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. 21- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت :« مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.» 22- پس آر پی جی كو؟ - آقا مصطفی فعلا ما اومده یم شناسایی ، دیدم دست و پاگیره ، گذاشتمش لب جاده . – حالا دیگه وسط دو تا صف تانك با این ژ-3 ها نمی شه كاری هم كرد. آرم سپاه رو از لباس هاتون بكنید. هرچی مدرك و كارت شناسایی هم دارید ، در بیارید چال كنید. فقط خدا به دادمون برسه. سرش را انداخته بود پاین و تند تند و جعلنا می خواند. از عقب یك گلوله ی آرپی جی خورد به یكی از تانك ها ؛ مسیرشان را عوض كرند. حالا مصطفی جان گرفته بود. پرید لب جاده آرپی جی را برداشت. دنبال تانك ها می دوید. سه تایشان را زد. بعد هم آمد نشست كه « خوب حسابشون رو رسیدیم.» 23- بچه ها توی محاصره گیر كرده بودند . طاقت نداشت. این پا آن پا می كرد. نمی توانست بماند . باید خودش را می رساند. پرید پشت نفربر و گفت: « هرچی مهمات دم دست داریم بریزید بالا.» پر كه شد ، معطل نكرد. گازش را گرفت و رفت . وقتی به هوش آمد، افتاده بود وسط خاكریز . بدنش تیر می كشید. یك نگاه به دور و برش انداخت . نفربر پر از گلوله و موشك آر پی جی سوخته بود و از چهار ستونش دود بلند می شد. هر چه فكر كرد، نفهمید چه طور از نفربر پرت شده بیرون . دست به بدنش كشید سالم بود؛ سالمِ سالم. 24- گلوله ی توپ خانه ی خودی ، درست صد متری سنگر ، روی یك لوله ی نفت خورده بود و آتش بود كه هوا می رفت. دیده بان قهر كرده بود . نمی آمد توی سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفی،از دست همه دلگیر بود. می گفت:«من دیگه دیده بانی نمی دم. از اولش هم گفتم بلد نیستم.حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود،می افتاد رو سر بچه ها . من چی كار باید می كردم؟» مصطفی می گفت« كوتاه بیا. دیگه كاریش نمی شه كرد. اگه تو نیایی كسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده . تو كه كم نذاشتی.» پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی كاسه ی زانویش . به هرزحمتی كه بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود كه تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومی به كتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا كشید و یك وری ایستاد. آخرش یك تیر كالیبر تانك خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین. 25- چشم هایش را چسبانده بود به دوربین . زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود كه جلو می آمد با كلی پی ام پی و تانك و آر پی جی . رفت بالا ی سر بچه ها و یكی یكی بیدارشان كرد. چند ساعت بیش تر طول نكشید . با كلی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اول بود كه از نزدیك عراقی می دیدند. شب كه شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت. – یه وقت غرور نگیردتون . فكر نكنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن. از این به بعد با حواس جمع تر و توكل بیش تر. 26- چند تا فن كاراته و چند تا فحش حسابی نثارش كردم. یكی از آن عراقی های گنده بود . دلم گرفته بود. اولین بار بود كه جنازه ی یكی از بچه ها را می فرستادیم عقب.یك هو یك مشت خورد تو پهلوم و پرت شدم آن طرف. مصطفی بود. گفت: « باید یاد بگیری با اسیر چه طور حرف بزنی.» 27- آسمان را ابر گرفته بود. نم نم بارون روی رمل ها نشسته بود . رمل ها آن قدر سفت شده بودكه بشود رویش راه رفت. توی هوای ابری دم غروب ، عراقی ها دیدشان كم شده بود . اصلا گمان نمی بردند توی آن هوا عملیاتی بشود. افتاده بود به سجده . صورتش را گذاشته بود روی رمل ها و گریه می كرد و شكر می گفت. نیم ساعت تمام سرش را از روی زمین بلند نكرد. بلند كه شد، بچه ها را بغل كرد. گفت:«دیدید به تون گفتم خدا ملكش را می فرستد برای كمك؟ این بارون به اندازه ی یك لشكر كمك شماست.» 28- «علی ! توكه شهید نشده ای، من هم كه تا حالا لیاقتش را نداشتم. این دفعه رسول را بیاریم. شاید كاری كرد. » رسول فقط هفده سالش بود. 29- از پایین تپه دست تكان داد .داد زد :« علی بیا پایین كارت دارم.» مصطفی بود؛ وسط عملیات . با جیپ فرماندهی آمده بود . گفت: «اومده م بهت سر بزنم و برم.» خدا حافظی كرد و رفت . رسول شهید شده بود. 30- پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی كاسه ی زانویش . به هرزحمتی كه بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود كه تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومی به كتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا كشید و یك وری ایستاد. آخرش یك تیر كالیبر تانك خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین. 31 - اگر می تونید، بدون بی هوشی عمل كنید. ولی اجازه نمی دم بی هوشم كنید. از مچ تا بازو ، عصب دستش باید عمل می شد. – من یا زهرا میگم ، شما عمل را شروع كنید. 32- تازه به هوش آمده بود. چشم های بی رمقش كه به من افتاد ، خنده ای كرد و گفت : « بله . رسو ل شهید شد.» نمی دانستم چه بگویم؟ رفته بودم تسلیت بگویم. خوش حال بود. می خندید. نفهمیدم دوباره كی به هوش آمد . چشم هایش نیمه باز بود ، اشك هایش روی صورتش می ریخت . می گفت:« رسول یك تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم ، هنوز این جام .» تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار كردم كه شما برادر بزرگ رسول هستید ، باید برای مراسم خودتان را برسانید ، می گفت: «نه!» آخر عصبانی شد و گفت : « مگه نمی بینی بچه ها كشیده ن جلو؟ تازه اول عملیاته . كجا بذارم برم؟» نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:06:01.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:48 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهادت در آخرین روز اسارت خاطرات آزاده سرافراز ،رضاعلی رحیمی از 36 ماه اسارت رضاعلی رحیمی 36 ماه اسیر بود و سینهاش پر از خاطرات است. سال 1364 در حالی كه تنها 18 سال داشت دانشگاه را رها كرد و به عنوان بسیجی با «گردان المهدی لشكر 10 سیدالشهدا(ع)» راهی جبهه شد. رضاعلی رحیمی میگوید: سال 1365 و در مرحله سوم «عملیات كربلای 55» در منطقه عمومی شلمچه، دشمن مارا محاصره كرد اما 48 ساعت مقاومت كردیم و در حالی كه زخمی بودیم و آب و غذایمان هم تمام شده بود به اسارت بعثیها درآمدیم. شهادت 12 نفر از اسرا عراقیها من و همرزمانم را به «اردوگاه تكریت11» منتقل میكردند. همان اردوگاهی كه زیر نظر صلیب سرخ جهانی قرار نداشت. اوایل حضورمان در اردوگاه، عراقیها حدود 12 نفر از بچهها را به شهادت رساندند. مثل شهید رضایی كه اهل مشهد بود. بعثیها شیشههای حمام را شكستند و كف حمام ریختند و به جرم پاسدار بودنش با كابل كتكش زدند. بدنش پر از خرده شیشه شد و به بهانه شستن شیشهها،آب جوش و آب نمك روی بدنش ریختند. وقتی بچهها برای آوردن پیكر بیجانش رفتند، وضع فجیعی پیش آمده بود. عراقیها یكی از اسرا را هم كه بر اثر شكنجه شهید شده بود بر روی سیم خاردار انداختند و از او عكس گرفتند كه مثلا در حال فرار كشته شده است. یكی دیگر از شهدا را هم پنهانی بین ردیفهای سیم خاردار دفن كرده بودند و بچههایی كه برای پاك كردن زبالههای بین سیم خاردارها میرفتند، او را پیدا كردند. زیر پای حسن طاهری اتوی داغ كشیدند در اسارت دو نوع شكنجه توسط بعثیها انجام میشد. اول تو بعثیهایی كه مریض روانی بودند و كلا با بچهها مشكل داشتند و هر روز به بهانههای مختلف، بچهها را بیرون میكشیدند و اذیت میكردند و دوم شكنجههایی بود كه به اسم بر هم زدن نظم و شلوغ كردن انجام میشد.مثلا نگهبانی به اسم «عدنان» داشتیم كه اهل كردستان عراق بود و به زبان فارسی هم حرف میزد. یك روز دو تن از بچهها را كه آشپز بودند (طاهری و روزعلی)، به بهانه اینكه قصد توطئه علیه نگهبانها و كشتن آنها را داشتهاند بیرون كشید و شروع به آزارشان كرد. كف پاهای حسن طاهری را اتوی داغ كشید و به «روزعلی» كه هیكلی درشت داشت گفته بود كه كاری میكنم تا یك سال روی سنگ دستشویی بنشینی. همین كار را هم كرد و در آشپزخانه، كف پاهای او را به گیره بست و با اتو پایش را سوزاند، طوری كه از صدای فریاد روزعلی، خود عراقیها از آشپزخانه فرار كردند و یا شكنجه آقا صادق كه به او برق وصل كردند. شهادت در آخرین روز اسارت «حسین پیراینده» دیگر اسیر ایرانی بود كه شهید شد. روز تبادل اسرا،در اردوگاه درگیری به وجود آمد. عراقیها برای آرام كردن اوضاع تیر هوایی شلیك كردند اما یكی از آنها از فاصله 10 متری پهلوی حسین را هدف گرفت و شهیدش كرد. جالب اینجاست كه وقتی پیكر حسین را بعد از 14، 15 سال به ایران آوردند هنوز گوشت و پوست بر بدنش بود و وقتی كفنش میكردند كفن غرق خون میشد به طوری كه دوستان مجبور شدند سه بار كفنش را عوض كنند. برای عزاداری امام (ره) تصمیم گرفتیم كه همه لباس یكدست بپوشیم و چون لباس مشکی نداشتیم همهمان در آن گرما، لباسهای پشمی سبزی را كه عراقیها داده بودند پوشیدیم. یكی از افسران عراقی گفت كه مگر دیوانهاید در این گرما این لباسها را پوشیدید؟ یكی از بچهها پاسخ داد كه ما عزادار رهبرمان هستیم و آن افسر به امام(ره) توهین كرد و این مساله باعث شد كه یكی از بچههای كرد (جوهر محمدی) به او حمله كند. این اعتقاد بچهها به اسلام و انقلاب و امام(ره) را نشان میدهد كه حتی در آن شرایط هم دفاع میكردند. روزه و عزا همیشه برقرار بود خدا را شكر در آن سالها روزه بدهكار نشدیم. با آنكه بدن بچهها به خاطر غذای كم و مریضیها ضعیف شده بود اما روز ماه رمضان برقرار بود هر چند كه عراقیها در زمان توزیع غذا تغییری نمیدادند اما بچهها غذا را پنهان میكردند تا وقت افطار و سحر بخورند. عزاداری هم انجام میدادیم و حتی بچهها در آسایشگاه هیئت درست كرده بودند و شبها كه درهای اردوگاه بسته میشد و عراقیها از ترس درگیری جرأت نمیكردند درها را باز كنند مراسم عزاداری شروع میشد، البته فردایش به تلافی شب گذشته واقعا برای بچهها كربلایی درست میكردند. لباس مشكی نداشتیم لباس پشمی پوشیدیم روز رحلت امام خمینی (ره) بچهها كه فوقالعاده ناراحت بودند خیلی شلوغ كردند و با عراقیها درگیر شدند. آنها هم تعدادی از بچهها را به زندانهای انفرادی فرستادند. اتاقهای سیمانی یك متر در یك متر كه در گرمای خرداد جهنم میشد. بعثیها برای آزار دادن بچهها روی دیوارهای آن آب میریختند و سطلهای ادرار زیر پایشان خالی میكردند تا رطوبت به وجود آمده بچهها را بیشتر اذیت كند. برای عزاداری امام (ره) تصمیم گرفتیم كه همه لباس یكدست بپوشیم و چون لباس مشكی نداشتیم همهمان در آن گرما، لباسهای پشمی سبزی را كه عراقیها داده بودند پوشیدیم. یكی از افسران عراقی گفت كه مگر دیوانهاید در این گرما این لباسها را پوشیدید؟ یكی از بچهها پاسخ داد كه ما عزادار رهبرمان هستیم و آن افسر به امام(ره) توهین كرد و این مساله باعث شد كه یكی از بچههای كرد (جوهر محمدی) به او حمله كند. این اعتقاد بچهها به اسلام و انقلاب و امام(ره) را نشان میدهد كه حتی در آن شرایط هم دفاع میكردند. گفت امام را بیشتر از بچههایم دوست دارم حاج آقا گلبند مسئول محور بود و وقتی او را اسیر كردند گلوله دندههایش را شكافته بود. عراقیها فهمیده بودند كه او سپاهی است. در همان ساعات اول اسارت یك سرتیپ عراقی از او پرسیده بود كه بچههایت را بیشتر دوست داری یا امام خمینی را؟ حاج آقا گلبند با آن كه زخمی بود گفته بود كه امام را بیشتر دوست دارم و گرنه پیش بچههایم میماندم و به جبهه نمیآمدم. پیام این مقاومتها برای جامعه امروز ما امروزه هم در مقابل تهدیدها و فتنهها ساكت نمیمانیم و عقیده دارم این مقاومتها ریشه در دو موضوع دارد كه اولی لطف خداست و انشاء الله خداوند امروز هم به ما رحم كند و در مسیر درست قرارمان دهد و دومی حول محور ولایت میچرخد وباید با اعتقاد قلبی و معرفتی نسبت به بحث ولایت شناخت داشته باشیم. وقتی مقام معظم رهبری را میبینیم آرامش پیدا میكنیم و قلبا راضی هستیم و ایشان را جزئی از خودمان میدانیم و وقتی میبینیم با درك موقعیت و قدرت انقلاب را پیش میبرند، خیالم راحت میشود.ااگر نتوانیم از ولایت فقیه پیروی كنیم مجاهدتها ارزشی نخواهند داشت. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:07:46.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب