پای صحبت های همسر سرلشكر خلبان شهید حسین لشكری
اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شكسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شكنجه هایی بود كه به جرم كار نكرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر كرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشكری همسر سرلشكر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر كم كم داشت به دست فراموشی سپرده می شد كه شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا كرد و دیدار را به قیامت انداخت. خانم لشكری حرف های بیشتر و شنیدنی تری دارد تا با خبرنگار نوید شاهد در میان بگذارد:
ده سال انفردای
فروردین سال 58 ازدواج كردیم. یكسال و نیم بعد (شهریور59) وقتی زمزمه های شروع جنگ به گوش می رسید حسین برای خنثی كردن توطئه های بعثی ها، به عراق رفت و همانجا در عملیات برون مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندان های سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلول های انفرادی حبس اش كردند.
روزی كه دوباره زنده شدم
روزها بدون حسین سخت می گذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یك بچه تنها مانده بودم. سال 74 وقتی كمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام كردند و نامه اش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را می گذراندم. تا سال 77 كه به ایران بازگشت هر دو سه ماه یكبار به همدیگر نامه می دادیم؛ اما محدود و كنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و بازهم انتظار عذابم می داد.
حسینی دیگر...
هفدهم فروردین سال 77 بود كه بالاخره حسین آزاد شد و به كشور بازگشت. پیر و شكسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شكنجه هایی بود كه به جرم كار نكرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر كرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... لهجه اش كاملا عربی شده بودو گاهی در صحبته هایش بعضی از كلمات فارسی را ناخودآگاه عربی می گفت.
آن دنیا روسفیدم اما...
دوباره زندگی من با حسین شروع شد. نمی گذاشت آب در دلم تكان بخورد. علاقه عجیبی به من داشت و مراقب بود از اتفاقی ناراحت نشوم. می گفت اگر قرار است به من درصد جانبازی بدهند باید تو را ببرم؛ جانباز اصلی تو هستی. ناراحتی من ناراحتش می كرد و خوشحالی ام خوشحالش. غذا نمی خوردم ناراحت می شد؛ كم می خوابیدم غصه می خورد؛ قرص می خوردم توی هم میرفت. می گفت روزی می آید كه ببینم دیگر قرص هایت را كنار گذاشتی؟می گفت: من برای تو كاری نكردم آن دنیا رو سفیدم اما تنها چیزی كه باید جواب برایش پس بدهم، سختی هایی است كه تو در نبودنم كشیدی...
هنوز به آمدنش عادت نكرده بودم. دیدم صدای در می آید. كمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم كیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چكار كنم. در را كه باز كردم گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت "یادت نره من برگشتم!"
نان و پنیر نداریم، نان كه داریم!
مظلوم بود و ساده زندگی می كرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یكی می خورد. به خانه كه می آمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر كه داریم، اگر نداریم نان كه داریم همان را با هم می خوریم. هر موضوعی كه پیش می آمد نظر من را می پرسید و قبول می كرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی می شد، تنها عكس العملش این بود كه توی خودش می رفت. در اثر شكنجه های سخت جانباز 75 درصد شده بود و من توقعی نداشتم.
یادت نره من برگشتم!
یك ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم های مختلف برای سخنرانی دعوت می شد. یك روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت كند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمی گردد. من هم طبق روال هر روز شروع كردم به انجام كارهایم. شب كه شد شام خوردم و ظرف ها را شستم و آشپزخانه را تمیز كردم. بعد هم در ورودی را قفل كردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان كجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نكرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می آید. كمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم كیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چكار كنم. در را كه باز كردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت "یادت نره من برگشتم!"
خلبان آزاده حسین لشكری در دوران اسارت خویش سال ها به دور از چشم نیروهای صلیب سرخ و بدون آنكه خبری از او در اختیار خانواده اش گذاشته شود، غریب و تنها بود و در سال 1374 یعنی نزدیك به پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامه اش را برای خانواده و همسرش فرستاد.
متن نامه به این شرح است:
اولین نامه به ایران برای همسرم
(13 /3/ 1374)
به نام خدا
همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان شاءالله كه خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم كه خوب هست.
من این نامه را برای اولین بار برایت می نویسم. امروز ملاقات با نمایندهء صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت كرد و گفت كه از این به بعد می توانم نامه برایت بنویسم. من نمی دانم كه چقدر این حرف ها درست هست و ما می توانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شك دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه های بعدی را به آنجا بفرستم. از آنجا كه نمی دانم هنوز آنجا هستید یا نه و در كجا منزل و مكان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم كه آن ها هم سعی بكنند و به دست شما برسانند.
خودم هم باور ندارم كه نامه می نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری كه اگر خواستی ازدواج بكنی، می دانم كه خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی كوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.
حسین لشكری
پله های جدایی
لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشكلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت :
می خواهم توی سالن كنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله كه رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شكنجه هایی كه شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه می كرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه كردم دیدم به پشت افتاده.
نمی دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا كرده بود. به سختی نفس می كشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمی دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس می كرد...
سرلشكر خلبان شهید حسین لشگری سال 1331 در شهر ضیاءآباد استان قزوین زاده شد. سال 1351 به نیروی هوایی وارد و در سال 1356 از دانشگاه خلبانی با درجهء ستوان دومی فارغ التحصیل شد.
با شروع جنگ ایران و عراق پس از انجام 12 ماموریت، سرانجام هواپیمایش كه مورد اصابت موشك قرار گرفت و در خاك عراق به اسارت درآمد.
پس از آن به مدت 8 سال با حدود 60 نفر دیگر از همرزمان در یك سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 10 سال به طول انجامید. وی پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در 17 فروردین 1377 به ایران بازگشت.
لشكری دارای لقب «سید الاسرای ایران» بود. با موافقت فرمانده كل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378درجهء نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت. وی سرانجام در تاریخ 19 مرداد ماه سال 88 به شهادت رسید.
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:08:39.
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:48 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پل کرخه زمستان سال 63 داشتیم آماده میشدیم برای عملیات بدر ومرتبا بین منطقه جزایرمجنون وپادگان در تردد بودیم.عصر یه روز زمستانی و سرد که روز قبلش بارون خیلی شدیدی زده بود برگشتم به پادگان تا قدری وسیله ببرم زمستان سال 63 داشتیم آماده میشدیم برای عملیات بدر ومرتبا بین منطقه جزایرمجنون وپادگان در تردد بودیم.عصر یه روز زمستانی و سرد که روز قبلش بارون خیلی شدیدی زده بود برگشتم به پادگان تا قدری وسیله ببرم.از ستاد لشکر بیسیم زدن که فوری یکی دو تا آمبولانس بفرستین کنار پل کرخه.روی رودخانه کرخه دوتا پل وجود داشت.اولی پل فلزی بود که از تا قبل از عملیات فتح المبین در دید و تیررس عراقی ها بود و دومی یه پل با ارتفاع کم وبتونی که بوسیله لوله های بزرگ سیمانی در آب مسیر تردد وسائل نقلیه سنگین بود.وبعضا در هنگام طغیان رود کرخه آب از روی این پل رد میشد.رسیدم به محل پل بتونی . دیدم سردار شهید سید محمد غفاری فرمانده لجیستیک لشکر شخصا در محل هستن و دارن قضیه رو مدیریت میکنن.داستان از این قرار بود که چند تا تریلی داشتن از پل عبور میکردن تا برن از انطرف کرخه چند تا تانک بیارن که با طغیان رودخانه روبرو میشن.متوسط آب روی پل کمی از چرخهای تریلی بلند تر بوده ولی بدستور فرمانده خودشون میزنن به آب که بخیال خودشون آب تریلی رو تکون نمیده.چهارتا از تریلی ها از آب عبور میکنن و آخریشون بدلیل اینکه پل نرده و حفاظ نداشته از روی پل میفته داخل رودخونه و غلطی میزنه ودوباره روی چرخهاش میمونه .راننده و کمکش فقط فرصت میکنن از توی کابین بیان بیرون و برن روی سقف اطاق تریلی.آب تا زانوی این بنده خدا ها ئی که روی سقف تریلی بودن بالا اومده بود.و مرتب داشت بالا و بالاتر می اومد.هوا خیلی سرد و شدت سردی آب باعث شده بود که توی این چند ساعتی که از این حادثه گذشته بود بدن راننده وکمکش یخ بزنه و امکان تحرک رو از اونها بگیره .متاسفانه هردوشون شنا بلد نبودن و هرکسی نظری میداد که چطوری این دو نفر رو از توی سیلاب خارج کنند.شهید سید محمد غفاری گفت حتما باید یه قایق بیاریم تا بتونیم هردو رو نجات بدیم.ولی قایق های لشکر رو برای عملیات منتقل کرده بودن به جزیره.نهایتا تصمیم بر این شد .چرثقیل لشکر بیاد و بوم یا همون دکلش رو تا جائی که امکان داره دارز کنه و بوسیله یه طناب که یک سرش به قلاب جرثقیل و سر دیگرش یه تیوپ بسته شده نزدیک این دوتا ببره. رودخونه و در یکدم آب محوش کرد.هوا تاریک شده بود و دیگه کسی اون رو نمیدید.کمک راننده در چند ثانیه غرق شده بود و هیچ راهی برای نجاتش نبود.پیر مرد راننده که از شدت سرما و یخ زدگی نمیتونست حرف بزنه فقط نگاهش به رودخانه بود و از گوشه چشمش اشک میومد اونها هم خودشون رو به تیوپ آویزون کنند و جرثقیل بلنشون کنه و بیاره به خشکی.آب مرتبا داشت زیاد میشد و گریه شاگرد تریلی که داد میزد ترو خدا راننده رو نجات بدین وتوی فکر من نباشین باعث شده بود تا کار تصمیم گیری رو مشکل کنه .شهید غفاری مخالف بود و از جهتی با چشم خودش میدید که آب داره زیاد میشه و موجهای شدید و بلند رودخانه داره بیشتر و بیشتر میشه.بناچار قبول کرد.طناب رو به قلاب وصل کردن و بوم جرثقیل داشت نزدیک و نزدیک تر میشد.تیوپ رسید به شاگرد و برسم ادب واحترام اول راننده که پیر مرد بود به تیوپ آویزون شد .همه نگران بودن که نکنه بیفتن داخل آب.آخه بدن هاشون یخ زده بود.بلاخره راننده رسید به خشکی.شدت آب بیشتر شد و موج های عجیبی که در اثر برخورد با دیواره پل به چند متر میرسیدن .صحنه وحشتناکی بود بوم جرثقیل برای آوردن کمک راننده برگشت بالای سرش. دستش رو قلاب کرد دور تیوپ و جرثقیل شروع کرد به بلند کردن کمک راننده .یک دو متری از سطح آب بلندتر شده بود و بوم جرثقیل داشت دور میزد تا بیاد طرف خشکی.یه دفعه دست کمک راننده بر اثر سردی هوا و آب از تیوپ جدا شد و جلو چشمان حیرت زده ما افتاد توی رودخونه و در یکدم آب محوش کرد.هوا تاریک شده بود و دیگه کسی اون رو نمیدید.کمک راننده در چند ثانیه غرق شده بود و هیچ راهی برای نجاتش نبود.پیر مرد راننده که از شدت سرما و یخ زدگی نمیتونست حرف بزنه فقط نگاهش به رودخانه بود و از گوشه چشمش اشک میومد.بدستور شهید غفاری راننده تریلی رو آوردیم پادگان .خود شهید غفاری مثل فرزندی که پدر پیرش رو احترام کنه اومد بهداری پیرمرد رو کول کرد و گذاشت داخل حمام آب گرم .خوش پیرمرد رو با آب گرم شستشو داد . لباس تنش کرد .مانده بودم که این شهید بزرگوار چقدر برای افراد سالخورده احترام قائله.دست پیرمرد رو گرفت و آورد توی یکی از اطاق های بهداری دکتر معاینش کرد و شهید غفاری خداحافظی کرد و رفت در حالی که از دیدگان پیرمرد هنوز هم اشک جاری بود. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:09:21.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ماجرای یه آقا زاده در جبهه واقعا حیفه آدم فرق نگذاره بین بعضی آقا زاده ها مثل فرزندان مقام معظم رهبری(ماشاالله) که دردوران 8سال دفاع مقدس توی خط مقدم همپای رزمنده ها . واقعا حیفه آدم فرق نگذاره بین بعضی آقا زاده ها مثل فرزندان مقام معظم رهبری که دردوران 8 سال دفاع مقدس توی خط مقدم همپای رزمنده ها بودن وبعضی از آقا زاده هائی که خودشون رو آقا زاده میدونن و هیچ وقت نشده که با مردم بجوشن.میخوام خاطراتی در مورد این قشر دومی بگم که مردم رو غلام حلقه بگوش خودشون میدونن وخودشون رو سر وگردنی از بقیه بالاتر. مطلب بنویسم.آره عزیزان آن موقع هم بعضی از آقا زاده ها و خواص با سفارش بعضی های دیگه دوران خدمت سربازی رو داخل پادگانها و حتی ادارات دولتی سپری میکردن و از رفتن به جبهه معاف بودن. یه نفراز همین آقا زاده ها که سفارشی اومده بود تا خدمت سربازی رو بگذرونه، گیر دو سه نفر از بچه های زرنگ افتاده بود که توی این دو سال سربازی نگذاشتن آنطوری که باید بهش خوش بگذره. درسال 1363 از ستاد لشکر خبر دادن که یه نفر که فوق دیپلم داره و آقای (بوق) سفارشش رو کرده باید بیاد و در بهداری لشکر مشغول خدمت بشه.اون وقتها که کامپیوتر نبود.حتی آقای (بوق)سفارش کرده بود که ایشون فقط نامه تایپ می کنه و کار دیگه بهش ندین.حاج حسین رو فرستادن تا اون رو بیاره به محل بهداری وتحویل فرمانده بهداری بده.در بین راه حاج حسین نامه سفارشی آقای (بوق) رو باز میکنه که نوشته بوده.برادر ارجمند .....سلام علیکم.حامل نامه برادرزاده بنده هستن و برای امر مقدس سربازی به حضورتان معرفی می شوند. ضمناایشان از رفتن به منطقه عملیاتی معاف می باشند.این آقا زاده با موهای بلند و لباس فرم اطو کرده سه تا پتوی مخمل خارجی(که از خونه آورده بود) زیر بغل و یه دیگ زودپز همراه حاج حسین عازم محل خدمت یعنی بهداری بود.حاج حسین وقتی نامه رو میخونه خیلی ناراحت میشه.میگه چرا یه نفر مثل این آقا بیاد و با سفارش از رفتن به منطقه معاف بشه.مگر خونش از بقیه جوان های مردم سرخ تره که نباید بره منطقه.حاج حسین هم طی یه اقدام ضربتی و طوری که آقا زاده متوجه نشه نامه آقای (بوق) رو پاره میکنه و میندازه توی سطل آشغال .حاجی و آقا زاده رسیدن به مقر بهداری.حاج حسین اون رو معرفی کرد.فرمانده بهداری گفت حاج حسین آقای (بوق) گفته بود یه نامه بهمراه اون میفرسته. قبل نگارش پست آقازاده در جبهه پیش خودم فکر میکردم مورد سرزنش دوستان و مخاطبان قرار بگیرم ولی پیامهای ارسالی این معادله رو بهم زد و دیدم خیلی ها دل پری از این قشر دارند. حاج حسین هم که دلش خیلی داغ بود گفت نه نامه نداد ولی گفت این آقا زاده پاش رو کرده توی یه کفش که اگه میخواید برم سربازی باید همون لحظه که رسیدم پادگان منو ببرن خط مقدم و اونجا خدمت کنم.با این شرط اومده.فرمانده بهداری در حال که ابروهاش بطرف بالا میرفت(از تعجب)گفت عجب.بسیار خوب بگید آماده بشه تا با سید بفرستیمش منطقه. حاج حسین رفت و به آقا زاده گفت: آماده باش که میخوان ببرنت یه مقر نزدیک شهر اونجا برای تو بهتره.آقا زاده که توی پوست خودش نمی گنجید گفت پس بیاید با هم این غذا رو که مامانم برام درست کرده بخوریم .شاید دیگه تا آخر جنگ همدیگر رو نبینیم.جاتون خالی نشستیم و سه چهارنفری ترتیب ناهار آقا زاده رو دادیم.البته چون خودش از ته دل راضی بود.ناهار رو که خوردیم لوازمش رو جمع کرد و گذاشت عقب تویوتا وانت .اونو فرستادن منطقه.توی چند هفته که منطقه بود مرتب پیام میفرستاد که به آقای (بوق)بگید هر چه زودتر منو برگردونه به پادگان که اکثر بچه ها چون میشناختنش چیزی نمیگفتن.فرمانده اون محور عملیاتی برای فرمانده بهداری پیام داده بود که فکری بحال این آقا زاده بکنید.داره اینجا از غصه میمیره.توی سنگر نشسته و بیرون نمیاد. قبل نگارش پست آقازاده در جبهه پیش خودم فکر میکردم مورد سرزنش دوستان و مخاطبان قرار بگیرم ولی پیامهای ارسالی این معادله رو بهم زد و دیدم خیلی ها دل پری از این قشر دارند. خلاصه بعد از پیغام و پسغام های آقا زاده برای آقای (بوق)شاهد بودیم که یه ماشین مخصوص ایشون فرستادن منطقه تا این نور چشمی رو بیاره و در محل پادگان استراحت ..نه. نه ببخشید خدمت مقدس سربازی رو انجام بده. یک هفته ای از برگشتن آقا زاده به پادگان گذشته بود و بچه ها که تا اون وقت کمتر شاهد تبعیض در میان خود بودن از اینکه این نور چشمی اینطور داره نون پارتیشو میخوره عصبانی و ناراحت بودن. بچه های مردم توی خون خودشون در خط مقدم می غلطیدن. اونوقت....بگذریم.چند نفر از بچه ها دور هم جمع بودیم که علی ساکی گفت باید این رو ادب کنم.گفتم علی کاری به کارش نداشته باش.گفت نه ببینین امشب چیکارش میکنم.یه نقشه براش کشیدم که تا بحال کل ستاد مشترک برای عملیات ها نکشیده.گفتم نقشت چیه ؟ گفت امشب بیدار بمونین و نگاه کنید.چند وقتی میشد که از طرف ستاد لشکر بخشنامه کرده بودن هر گردانی باید دور بر محیط اطراف خوش توی پادگان نگهبانی بده.علی ساکی اونشب پست 12 تا 2 بود و آقا زاده رو بزور گذاشته بودن پست نگهبانی از ساعت 2 تا 4 صبح.در محوطه بهداری دوتا اطاق بودن که یکی مربوط میشد به فرماندهی و یکی دیگه پرسنلی بهداری.چند تا از بچه ها در اطاق پرسنلی میخوابیدن و اونشب برای اینکه ببینیم علی ساکی چی بر سر این آقازاده میاره جای سوزن انداختن نبود.ساعت 2 که پست علی تموم شد کی از بچه ها پاسبخش بود و رفته بود سراغ آقا زاده.بیدارش کرده بود.با اکراه پا شده بود و با صورت خواب آلود رفته بودن سراغ علی که پست رو تحویل آقا زاده بده.توی موتوری بهداری یه پتک آهنی 10کلیوئی داشتیم .علی ساکی رفته بود اون رو آورده بود و یه طناب به دسته اون آویزون کرده بود و پتک رو تحویل آقا زاده داد.آقا زاده که هنوز گیج خواب بود گفت مسخره کردین .این چیه دیگه.علی گفت به من میگید تمام پادگان امشب باید با پتک نگهبانی بدن.اسلحه ها رو جمع کردن و فقط به نگهبان ها پتک دادن.آقا زاده رو کرد به پاسبخش و گفت راست میگه.اونم که خودش رو گرفته بودم تا از شدت خنده منفجر نشه گفته بود بله .همینه دیگه باید با پتک نگهبانی بدین.پست نگهبانی و پتک رو تحویل آقا زاده دادن و بهمراه علی ساکی اومدن توی اطاق.چراغ اطاق خاموش بود ولی حدودا 8ن فر از بچه ها بیدار پشت پنجره داشتن توی محوطه بهداری رو نگاه میکردن و میخندیدن.جلو که میرفتی و از شدت خنده نمیتونستی سر پا بایستی.آقا زاده پتک رو گذاشته بود روی شونش و نگهبانی میداد.مسیر درب بهداری و تا اول محوطه با این پتک میرفت و میآمد(تصورش رو بکنین که یه نفر با لباس نظامی یه پتک گذاشته روی شونش ).بچه ها تا ساعت چهار فقط میخندیدن.... نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:14:23.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شبی كه كمتر از شب قدر نبود بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد! ما شب های زیادی را در زیرزمین گمرك خرمشهر (محل استقرار گردان محمد رسول الله 9 قزوین) دعا ونماز خوانده بودیم، اما بدون سر و صدا. بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد! آن شب، هر ثانیه اش، هزار شب گذشت. همه از هم شفاعت می خواستند؛ یكی حلالیت می گرفت، دیگری طلب آمرزش می كرد. همه یكدیگر را در آغوش گرفته بودند. با هم خداحافظی كرده و آماده اعزام به منطقه عملیاتی شده بودیم. در آن شب، دل كندن از یكدیگر واقعاً سخت بود. تك تك حركت ها و وقایع گذشته از مقابل چشم هایمان رژه می رفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهن ها، دوباره تداعی می شد. ما شب های زیادی را در زیرزمین گمرك خرمشهر (محل استقرار گردان محمد رسول الله 9 قزوین) دعا ونماز خوانده بودیم، اما بدون سر و صدا. بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد! شاید باورش سخت باشد، ولی آن شب، حضور ملائك در آن محیط روحانی كاملاً محسوس بود. شبی كه خیلی از بچه ها معتقد بودند كمتر از شب قدر نیست. در آن شب، دل كندن از یكدیگر واقعاً سخت بود. تك تك حركت ها و وقایع گذشته از مقابل چشم هایمان رژه می رفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهن ها، دوباره تداعی می شد. عملیات كربلای 4 در پیش بود. عملیاتی كه لو رفته بود و ما از همه جا بی خبر بودیم. در این جمع سی وسه جفت برادر حضور داشتند كه بعد از عملیات، هركدام یك برادر خود را به معیادگاه عاشقان فرستاده بودند. آنهایی هم كه مانده بودند یا زخمی بودند یا به نوعی آسیب دیده. عملیات عجیبی بود، از یك طرف آب رودخانه و از طرف دیگر باتلاق و دشمنی كه راه حمله و عقب نشینی را بر روی ما بسته بود، در عملیات كربلای 4 دشمن كاملاً مجهز بود و مدام خمپاره می زد و زمین را خون برداشته بود... ا لله اكبر. راوی: امیر قاریان پور جنایتی كه توی شهرضا كردیم، توی اصفهان هم می كنیم! خط و نشانی كه حاج ابراهیم همت برای ناجی كشید: ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو كه توی شهرضا كردیم، می آییم توی اصفهان هم می كنیم، اگه مردی بیا شهرضا." روایتی جذاب و خواندنی از حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) در ذیل عنوان می شود: پس از پایان دوران سربازی، در دانشگاه شركت كرد و در همان شهرضا در رشته پزشكی قبول شد و از آنجا كه قبل از سربازی، دوره تربیت معلم را گذرانده بود، در حین درس خواندن، تدریس هم می كرد. كم كم با بالا رفتن تب انقلاب، او هم درگیر مبارزه شد. هر كجا كه می رفت و می نشست، بر ضد شاه حرف می زد تا اینكه پس از چهار ماه دانشگاه را رها كرد. می گفت:" ما باید كاری كنیم كه شاه سرنگون بشه." كار به جایی رسید كه او و دوستانش توانستند مجسمه شاه را با سختی و زحمت، از وسط میدان اصلی شهر پایین بیاورند و خرد كنند. ماموران شهربانی هم با دیدن جوشش مردم از ترسشان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند. همان روز مردم به فرمان او ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه كردند و تعدادی از ماموران را هم به اسیری گرفتند. اسناد و مدارك و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند كه در بین آن اسناد، ما حتی حكم اعدام او را هم دیدیم. كار آنها به قدری سر و صدا راه انداخت كه سرلشكر ناجی اعلام كرد:"اینها توی شهرضا جنایت كردن و بزرگی جنایتشون حد نداره." ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو كه توی شهرضا كردیم، می آییم توی اصفهان هم می كنیم، اگه مردی بیا شهرضا." نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:15:42.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آنچه در متن زیر میخوانید سه خاطره کوتاه از خاطرات جنگ است. تابستان زبیدات طاقت فرسا بود و گرم. کنار دستگاه بی سیم مرکز تلفن صحرایی نشسته بودم. ارتباط گردان ها و گروهان ها به وسیله رشته سیمی با سنگر هرمزپور هم حضور داشت. یک مرتبه دستگاه بی سیم به هوا پرت شد و پس از برخورد با سقف سنگر، با شدت روی زمین افتاد. حدس می زدم کار جهادگرها باشد. همیشه با رانندگان لودر جر و بحث داشتیم که مراقب خطوط مخابراتی باشند. سوار موتور شدم و به طرف خاکریز حرکت کردم. لودر کنار خاکریزمتوقف بود،باعصبانیت جلو رفتم. هر چه صدا زدم کسی جواب نداد. بیل لودر بین آسمان و زمین مانده و سیم مخابرات و تعدادی جسد از آن آویزان بود. راننده را پیدا کردم. به لودر تکیه داده بود. خیره به بیل می نگریست و زار و زار می گریست. اشک از پهنای صورتش سرازیر می شد. گوشه ای از خاکریز تعداد زیادی جسد خودنمایی می کرد. راننده از کنار خاکریز می گذشت. به گفته خودش الهامات درونی او را به سمت خاکریز سوق می دهد. با بیل قسمتی از خاکریز را برمی دارد و در نهایت با چنین صحنه ای مواجه می شود. پیکر مطهر شهداء و وسایل همراه مثل کلاه، پوتین و اسلحه همه سالم بودند. سربازانی واقعی که فقط نفس نداشتند. انگار گوری دسته جمعی به نظر می رسید. به راننده سپردم خاک رویشان بریزد و چوبی به حالت عمود بر گور قرار دهد تابعد از آن، برای انتقال و شناسایی آنها اقدام شود. جبهه بود و جنگ و خون و آتش. فاصله مرگ و زندگی در یک گلوله خلاصه می شد. راوی: ظهیرنژاد حاج محمد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش. یادم می آید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به غیبت کسی. وقتی از مجلس برمی گشتیم، محمد گفت:" می دانی که غیبت کردی. حالا باید برویم در خانه شان و تو بگویی این حرف ها را پشت سرش زده ای." گفتم:" این طوری که آبرویم می رود!" آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپیجی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبانزد بود.خطاب به همه فریاد میزد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش میشود» و همین جملات روحیهی قابل توجهی به نیروها میبخشید. گفت:" تو که از بنده ی خدا این قدر می ترسی و خجالت می کشی، چرا از خدا نمی ترسی؟" این حرفش باعث شد من دیگر نه غیبت کننده باشم نه شنونده ی غیبت. خاطره ای از شهید محمد گرامی آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپیجی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبانزد بود. خطاب به همه فریاد میزد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش میشود» و همین جملات روحیهی قابل توجهی به نیروها میبخشید. شب قبل با او صحبت كرده بودم. وقتی همه در حال آماده كردن تجهیزات بودیم، از او پرسیدم:«به نظر شما من شهید میشوم؟» گفت:«نمیدانم ، هر كس خودش بهتر میداند چه كاره است!» این جواب برایم جالب بود. راست میگفت، مثل روز برایم روشن بود كه مال این حرفها نیستم! در حالی كه هر كه مرا میدید فكر میكرد شهید خواهم شد و تقاضای شفاعت میكرد. حاج علی فردپور از تپه سرازیر شد تا سنگر دوشكا را از نزدیك مورد هدف قرار دهد. سنگر بتونی بود و در زاویهای قرار داشت كه انهدامش بسیار سخت شده بود و اگر این سنگر منهدم نمیشد، مجبور به بازگشت بودیم و عملیات «عاشورا 2» به یك عملیات ایذایی محدود تبدیل میشد. حاج علی فردپور به نزدیكی سنگر دوشكا رسید، موشكهایش را شلیك كرد و دیگر از او خبری نشد. هوا كه روشن شد، پیكر مطهر حاج علی، در نزدیكی سنگر دوشكای دشمن، در حالی كه رو به آسمان لبخند میزد، دیده میشد. پس از تحمل یك تشنگی طاقت فرسا، به مواضع شب قبل بازگشتیم و پیكر شهید حاج علی فردپور تا سالها در شهادتگاهش ماند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:16:21.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ماجرایی از امدادهای غیبی در دوران هشت سال دفاع مقدس به روایت شهید حسن باقری. در عملیات ثامن الائمه (ع) طرحی برای آتش زدن نفت روی رودخانه كارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود. حادثه ای باعث شد كه قبل از زمان مقرر، نفت شعله ور شود و دود ناشی از آتش، بخش وسیعی از قرارگاه و محورهای عملیاتی را بپوشاند، تا جایی كه قرارگاه ارتش غیرقابل استفاده شد و برادران ارتشی مجبور شدند، آنجا را ترك كنند و به سنگر كوچك شهید حسن باقری كه كمی جلوتر بود، بروند. عملیات در خطر بود، اما شهید باقری با اطمینان و آرامش خاصی عملیات را ادامه می داد. در همان موقع، در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد. حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد. این معجزه است، خوب نگاه كن!" شهیدی که زنده شد ! زمستان سال 1362 قرار بود شبانه دو فروند هواپیما جهت حمل مجروحین عازم شهر اهواز مرکز استان خوزستان شوند. هواپیمای اولی ساعت 18 و دومی که من مهندس پرواز آن بودم ساعت 20 عازم اهواز شویم . هواپیمای اول به موقع به مقصد اهواز پرواز کرد لیکن به علت بدی هوا در کوه های حومه اهواز سقوط کرد و کلیه خدمه آن به شهادت رسیدند.فامیلی مهندس پرواز آن هواپیما علی پور بود. بر این اساس پرواز ما آن شب کنسل شد.فردای آن روز وقتی اسامی شهدا را اعلام کردند اشتباها به جای علی پور نام علی آقائی را داده بودند و در شیراز کلیه پرونده های اینجانب را بایگانی کرده بودند . در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد. پس از انجام ماموریت که به شیراز رفتیم دوستان گفتند که برو انبار لباس بگیر،به محض اینکه وارد انبار شدم کارکنان انبار انکار روح دیده اند و پا به فرار گذاشتند تازه آنجا بود فهمیدم بجای علی پور، علی آقائی را شهید محسوب کرده بودند. راوی: علی آقائی تو که مهدی را کشتی آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم توجیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و خورد رو خاکریز. زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر می گوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت! نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:26:38.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:45 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سربازی، او را در خون غوطهور کرده بود اما عرفان به او اجازه نمیداد در اثر بیتدبیری به ریخته شدن قطرهای خون از بینی کسی رضایت بدهد. لذا استعفا کرد و تا پای محاکمه نظامی هم پیش رفت اما تبرئه شد. با این حال هیچگاه جبهه را ترک نکرد. چرا که علی سرباز بود. علی موحددانش در یک نگاه سرباز بود. از سال 1337 تا سال 1357 میشود چند سال؟ عدد به دست آمده سن سربازی علی است.منظورم از سربازی، دوسال خدمت زیر پرچم نیست چون علی از آن گریخت، کسی که فرار میکند سرباز نیست، آنکه سر میبازد، سرباز است. به شهید گفتند: چرا شهید شدی؟ گفت: چون از مرگ میترسیدم. اگر از علی میپرسیدند: چرا از سربازی فرار کردی؟ شاید میگفت: چون میخواستم سرباز باشم! علی از سربازی طاغوت گریخت و تا پایان عمر لباس سربازی اسلام را به تن کرد. اگر به تحصیلات دانشگاهی در رشته برق دانشگاه تبریز ادامه نداد، اگر به مجض تشکیل کمیتههای انقلاب اسلامی وارد کمیته شد، و برای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان سر از مرز بازرگان درآورد و با قاچاقچیان بزرگ و حرفهای دست و پنجه نرم کرد، چون سرباز بود. جای سرباز کجاست؟ سال 1358 در سنندج؛ قلب کردستان، ضد انقلاب شهر را به اشغال درآورده و مال و ناموس مردم را مورد تجاوز قرار داده است. جنگ با این دشمن غدار، دل شیر میخواهد و سر شوریده؛ علی کجاست؟ همراه گروهانش در کام خطر. سال 1360 است. بالا کشیدن از ارتفاعات بازیدراز و شکست دادن غولهای آهنین حزب بعث عراق مرد میخواهد. شهید بزرگوار بهشتی چه زیبا گفت، به عرفا بگویید عرفان خانقاهش بازیدراز است. وقتی علی با نیروهایش سر از ارتفاعات بازیدراز درآورد و در آنجا اتفاق مهم قطع دست و تدبیر شجاعانه او برای حفظ روحیه نیروها رخ داد، معلوم شد علی نه فقط سرباز که عارف بالله است و همین عارف او را به عرصه عشقبازی حج کشاند. علی به حج نیز مثل یک سرباز مشرف شد. بیمقدمه و سبک بار. حج تمرین سربازی است برای سرباز. تسلیم اسماعیل ذبیح است زیر تیغ؛ آیا پیامی جز این دارد؟ عملیات مطلع الفجر که موجب جراحت شدید علی شد، خط تیغ الهی را بر گلوی اسماعیلی او نمایان کرد. لذا در عملیات فتحالمبین شوریده سرتر شرکت کرد. علی آدم معمولی نیست و والّا از فرماندهی تیپ استعفا نمیداد و در عملیات والفجر یک و 2 لباس ساده بسیجی به تن نمیکرد. علی که دست متلاشیشده خود را شجاعانه در جیبش پنهان میکرد، علی که در برابر گلولهها سرفرود نمیآورد؛ اشداءعلیالکفار بود نفوذ به شهر اشغال شده خرمشهر کار یک سرباز نیست. خرمشهر در حلقه کمربندی انفجاری برای حزب بعث بیمه شده. چه کسی میتواند برای شناسایی وارد شهر شده سه روز در جبهه دشمن پرسه بزند به جز یک عارف؟ سال 1361 سال بزرگی برای علی است. حماسه او و گردانش در بزرگترین فتح دفاع مقدس، یعنی فتح خرمشهر؛ شهادت تنها برادرش محمدرضا؛ عزیمت به لبنان برای جنگ با جدیترین دشمن اسلام؛ ازدواج و سرآغاز زندگی مشترک و شرکت در عملیات والفجر مقدماتی؛ هر یک به تنهایی برای آدم معمولی یک انقلاب در زندگی است اما برای علی چه؟ علی آدم معمولی نیست و والّا از فرماندهی تیپ استعفا نمیداد و در عملیات والفجر یک و 2 لباس ساده بسیجی به تن نمیکرد. علی که دست متلاشیشده خود را شجاعانه در جیبش پنهان میکرد، علی که در برابر گلولهها سرفرود نمیآورد؛ اشداءعلیالکفار بود. اما استعفایش چه؟ رحماء بینهم. وقتی احساس میکرد تصمیمی به غلط گرفته شده یا نقشهای اشتباه طراحی شده، ایستادگی میکرد. سربازی، او را در خون غوطهور کرده بود اما عرفان به او اجازه نمیداد در اثر بیتدبیری به ریخته شدن قطرهای خون از بینی کسی رضایت بدهد لذا استعفا کرد و تا پای محاکمه نظامی هم پیش رفت اما تبرئه شد. با این حال هیچگاه جبهه را ترک نکرد. چرا که علی سرباز بود. ارتفاعات حاج عمران آخرین معرکهای بود که نمایش سربازی علی را در سیزدم مرداد 1362 به نمایش گذاشت و خون زیبای او را بر پیشانی خویش حک کرد. خوشا به حال علی. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:27:32.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:45 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عکس یادگاری با موشک مالیوتکا امیر ابراهیمیان از خاطرات خود از روزهای دفاع مقدس میگوید وی در ابتدای صحبتهای خود میگوید:"عکس یادگاری با موشک مالیوتکا خاطره ای رو که میخوام تعریف کنم بدلیل طولانی بودن در 2قسمت ارائه میدم امیدوارم که مورد توجه قرار بگیره.از همین اول باید از محضر کلیه عزیزان که این مطالب تلخ رو مطالعه میکنن عذرخواهی کنم و منوبخاطر بیان صحنه های درد ناک ببخشند" دو روز از عملیات محرم گذشته بود و از خط اومده بودم پادگان کرخه تا نیروهای تازه نفس بهداری رو ببرم کمک اون برادرانی که در دو سه شب گذشته حسابی کار کرده بودن تا مجروحین عملیات به پشت جبهه برای مداوای بیشتر منتقل بشن.یه مینی بوس آماده کردم واستارت زدم تا برم بسمت اورژانس منطقه .یکی از بچه های امدادگر صدا زد.صبر کن علیرضا رفته کوله پشتیشو بیاره.گفتم باشه صبر میکنم. همینطور که پشت فرمون نشسته بودم صدای انفجار مهیبی گوشه پادگان زمین زیر پای ما رو لرزوند.پیش خودم گفتم عراق که با ما فاصله داره .صدای هواپیمائی چیزی هم که نیومد.پس این صدای انفجار چی بود.از ماشین پیاده شدم و بسمت دودی که از دره بالای مهندسی رزمی و موتوری لشکر بلند شده بود دویدم.حاج حسین موتاب هم اومد.رسیدم به نیمه راه که دیدم یکی از بچه ای موتوری بهداری داره با یه آمبولانس بسمت بهداری میره.صداش کردم ایستاد.گفتم پیاده شو ما با آمبولانس بریم ببینیم چه خبره.من و حاج حسین سوار آمبولانس شدیم.و بطرف محل انفجار حرکت کردیم.اولین نفراتی بودیم که به محل حادثه رسیدیم.چشمتون روز بد نبینه.چند نفر از بچه های اعزامی از استانهای دیگه که شب های گذشته در عملیات شرکت داشتن و برای استراحت به پادگان اومده بودن برای گرفتن عکس یادگاری رفته بودن توی این دره کم عمق که بین موتوری لشکر و مهندسی رزمی بود .یه مقدار مهمات که اغلب غنیمتی بون توسط تسلیحات لشکر در گوشه این دره انبار شده بودو یکی از از همین بچه ها رفته بود یه موشک مالیوتکا از اونها برداشته بود و گذاشته بود روی شونش تا با بقیه بچه ها عکس بگیرن.حدودا هشت یا نه نفر میشدن.در این بین موشک از دستش میفته و بخاطر اینکه به نوک با زمین برخورد میکنه منفجر میشه و اون صحنه رو بوجود میاره.اجساد شهدا یکطرف ومجروحینی که از شدت درد داد میزدن طرف دیگر.بکمک حاج حسین دوتا از مجروحین رو بلند کردیم و گذاشتیم داخل آمبولانس بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم .بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم .گفتم حاجی میخوای از جاده سوم شعبان بریم تا زود برسیم بیمارستان افشار دزفول.گفت خوبه.جاده ارتباطی سوم شعبان( نزدیک پل بالارود جاده اندیمشک) بطرف پایگاه چهارم شکاری وحدتی دزفول رو با سرعت اومدم و تا رسیدم توی اتوبان دزفول اندیمشک صدای انفجار شدیدی بگوشم رسید.حاج حسین گفت این دیگه چی بود گفتم نمیدونم .رسیدم اول شهر و پل خیابان شریعتی.شهر شلوغ و بهم ریخته بود صدای بوق ماشین ها و دادوبیداد مردم خبر از حادثه ای دیگه داشت. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:35:20.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
فرشتگان رحمت : قسمت اول هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود . پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت : هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود . پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت : - جناب ! جناب مرا تنها نگذارید ! آخر من زن و بچه دارم . جناب ! من با ناراحتی به او گفتم : - برادر من دست نگه دار ترا با خود می بریم ! در این گیرودار توپخانه ارتش عراق اشتباهی ما را زیر باران گلوله های خود گرفت ، اینکار خشم همه را بر می انگیخت ، سپس ما راه خود را میان سیاهی شب ادامه دادیم . بعد از مدتی به قرار گاه گردان رسیدیم اما کسی را انجا ندیدیم . من در آنجا به فرمانده خود گفتم : فرماندهان گردان کجا رفته اند ! و بعد به طرف نامعلومی رفت . سکوت مطلق و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. در واقع ما در پای بلندیها جا گرفته بودیم ، در حالیکه نیروهای ایرانی در بالای بلندیها مستقر شده بودند . فرمانده گردان که ظاهرا با جغرافیای منطقه آشنا نبود ، به واحد ما دستور داد که در یک مسیر مشخصی حرکت کنیم . بکجا ؟ هیچکس نمی دانست . نزدیک نیم کیلومتر راه طی کردیم . سپس با موانع بسیار و سیم خاردارهای خودی رو به رو شدیم ، اما هنوز سر در نمی آوردیم که به کدام طرف می رویم ، در آن هنگام گلوله های خمپاره در گوشه و کنار ما به زمین می نشست و آه و ناله افراد زخمی به آسمان بر می خاست، شش نفر از گروه بر اثر پرتاب گلوله و خمپاره مجروح شدند ، به ناچار مسیر را ادامه نداده و راهمان را کج کردیم . من به فرمانده پیشنهاد کردم که از کنار و در طول رود خانه حرکت کنیم . اما او مخالفت کرد و گفت که ایرانیها ما را در این راه بی رحمانه شکار خواهند شد . سر انجام به یک دره عمیق موسوم به دره ملح رسیدیم . با زحمت و مکافات زیاد توانستیم از میان آن بگذریم . ما حدود سی نظامی بودیم . پس از عبور از دره به یک زمین هموار رسیدیم . در آنجا با فرمانده گردان تماس بر قرار کردیم علیرغم آنکه ما از دست ایرانیها گریخته بودیم اما در نهایت ایرانیها در جلوی ما سبز شدند . آنها با مشاهده حرکت ما بطرفمان شلیک کردند در همانجا متوجه شدم که ایرانیها از همان نخست به جریان عقب نشینی واحدهای ما پی برده و لذا ما را گام به گام تعقیب می کردند . تعداد ما از سی نفر به 15 نفر تنزل یافت. با لاخره پس از مقدارپیاده روی تعداد ما دوباره کاهش یافت و به پنج نفر رسید . من به ستوان یحیی گفتم : که از ما هیچ کاری ساخته نیست مگر اینکه هر چه زود تر خود را به نیروهای عراقی برسانیم ! پنج نفره در تاریکی به راه خود ادامه دادیم ، من نگاهی به ساعت مچی کردم از نصف شب 3 ساعت گذشته بود . در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله ... سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد . مدت نیم ساعت درگیری شدیدی در نواحی ما ادامه پیدا کرد . در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله ... سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد از پاسگاه الدراجی گذشته و در ضلع جنوبی آن به راه خود ادامه دادیم . ساعت چهار بامداد بود . سربازان همراهم پیشنهاد استراحت کردند. ولی من با پیشنهاد به خاطر ضیق وقت مخالفت کردم . ما هنوز به آخرین خاکریز نرسیده بودیم ، افتان و خیزان پشته ها و تپه های ناهموار را پشت سر می گذاشتیم ، پیاده روی ما تا دمیدن فجر کاذب ادامه یافت ، از آنجا ما به یک شاهراه که از هر سو در میان میادین مین محاصره شده بود رسیدیم. این بار نیز بر خلاف ادعای فرمانده لشکر گفته بودند که این ناحیه در دست ارتش عراق است و حال آنکه من در اینجا متوجه شدم که ایرانیها کاملا بر این منطقه مسلطند ، در حقیقت این آخرین دروغی بود که از زبان سردمداران رژیم عراق شنیدم . ما پنج نفر شده بودیم . به همراهانم قوت قلب داده و به آنها گفتم : تنها راه نجات ما دویدن و عبور از تپه های رو به رو است . از آنها خواستم که با سرعت در پشت سر من بدوند . من شتابان از کنار تپه ها دویده و خود را به یک خاکریز رساندم . در آنجا نزدیک 20 تانک منهدم و پراکنده و یا در کنار هم مشاهده کردم . من درست نمی دانستم که چه کسانی در پشت خاکریز موضع گرفته اند .به قصد آشنایی با مواضع پشت خاکریز مقداری دیگر به آنسو دویدم اما در میان راه رگبار بسویم شلیک شد . در آنجا من برای نخستین بار در طول اقامتم در جبهه احساس یک درد شدیدی در پای راست کردم . درد لحظه به لحظه زیادتر می شد . فوری متوجه مایعی گرم شدم . پوتین پای راستم پر از خون شده بود . گلوله به وسط ساق پایم اصابت کرده بود . با زحمت خود را دوباره به دوستانم رساندم و از آنجا به درون یک شیار خزیدنم . من قبل از حرکت بسوی خاکریز دو نارنجک و یک تفنگ به همراه شش خشاب با خود حمل می کردم . اما شاید باور نکنید که در هنگام تیر اندازی، من بی اختیار متوجه شدم که یک نیرویی مرا از جا کنده و به نقطه ای پرتاب کرد . من یقین پیدا کردم که این نیرو لطف خدا بوده ، زیرا خدا نخواسته بود که من در راه باطل کشته شوم ، به یکی از سربازان گفتم که با واحد توپخانه تماس برقرار کند ، او توانست با واحد توپخانه تماس برقرار کند اما آنها با بی اعتنایی زاید الوصفی گوشی را دوباره سر جایش گذاشته و حاضر نشدند به حرفهای ما گوش دهند . واقعا پستی و رذالت رژیم عراق قابل اندازه گیری نیست و در همان لحظه یک گلوله خمپاره 60 در وسط ما به زمین اصابت کرده و فریاد آه و ناله یکی از سربازان شنیده شد. من نیز به شدت زخمی شده و پیراهنم پاره پوره شد .در حالیکه خون از دست و صورتم می چکید ، من مناجات کنان از خدا خواستم که بیش از این عذاب نکشم و جانم را بستاند . اما ستوان «یحیی » با لحنی برادرانه به من گفت : برادر ! بیا تسلیم ایرانیها شویم . این جمله تمام حواسم را به خود جلب کرد . لحظه ای سکوت کردم ، اما این بار به خاکریز رو به رو نگاهی کرده و با دقت حرکات پشت خاکریز را زیر نظر داشتم . ناگهان متوجه صدای ایرانیها شدم . آنها خطاب به ما فریاد می زدند ... تعال .... تعال بعد به زبان فارسی تکرار می کردند: بیا ، بیا! در آنجا ستوان یحیی دوباره پیشنهاد خود را تکرار کرد . من حسابی کلافه شده بودم چونکه در این ده روز خواب و خوراک درستی نداشتیم ، به علاوه از سه ناحیه بدنم خون می آمد . من با دقت به افق دوردست نگاه می کردم ، گویی خانواده خود را در پهنه افق مشاهده می کردم . در واقع قادر به اتخاذ هیچ تصمیمی نبودم ، خانواده ام در هر گونه تصمیم و اندیشه ام دخیل بودند . نیم ساعت این چنین سپری شد . ادامه دارد ... نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:03:27.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ایستگاه بهشتی خاطره و دل نوشته ای کوتاه از آدمهای ناشناس، ادمهایی که قلبشان را به شهدا داده اند و قلمشان برای شهدا می نویسد اینجا مثل یک زیارتگاه ِ ، پس سلام برتو ای زائر دعوت شده شهیدان؛ یه سلام با بوی خـاک نم خورده ازاشک های دلتنگـی سلام بر گونه های خیس سلام بر تو. در اینجا فرصتی پیش آمده تاچند گامـی با هـم همسفـرشویـم؛ این سـفر با هـمه سفرهای زندگـی ات فرق می کنه یا به قولی با همه ی وب گردی هات فرق داره؛ تشنگـی توی این سـفرخیلی بیشتر از سفـرهای دیگـه است. هـرکسی به نیتی بارسفـربسته؛ بعضی هامون شایـد دنبال گمشـده ای می گردیـم شاید اومدیم کـه بصیرت پیداکنیـم؛ یا دلتنگی هامون روتسکـین بدیم،یا شاید حوصله مان سر رفته و فقط آمدیم گشتی بزنیم.. اگه برای اولین بار توی این سایت عازم این سفر هستید هـمش فکر می کنی یعنی اینجا چه جور جاییه ؟ چطوریه؟ نمی تونم براتون توصیف کنم بهتره خودتون یه گشتی به این بخش سایت بزنید یه خاطره ای یه معرفتی یا لرزشی نمیدونم اما مطمئنم اینجا حس می کنید که بوی خاکش برایتان آشنا اسـت خاکی که با اندیشه وقلم اهل دلهایی که در این راه قلم زدن با دنیای مجازی مخلوط شده و حال و هوای عجیبی ایجاد کرده داشتم با هاش حرف میزدم" سرش رو انداخته بود پائین و گوش میکرد از شدت ناراحتی هر چند دقیقیه سری تکون می داد.تازه از جنوب و تفحص برگشته بود بهش گفتم فریاد از دل، من کم اوردم تو میری جنوب با شهدا کیف می کنی اصلا همین که میری و تو سوله ی تخریب دوکوهه میشینی هم کلی سبک میشی...این چه وضعیه؟ بابا ... خسته شدم نمی دونم چیکار کنم به هرکی هرچی میگم میگه عقلش کمه یا میگه از این خواستش منظوری داره یا میگه... کمی بعد که حرفای من داشت نفسای آخرش رو میزد---چشم انداخت توچشمم نگاهی کرد با غم ولی همیشه میخندیدومیخندیدومیخندیدو... پاشد رفت بهش گفتم مشتی کجا؟ گفت فردا بهت می گم. فردا شد!!! رفتم پیشش می گفت تو عملیات ها که شهادت جلوی چشمای بچه ها بود یعنی برگشتی توکارشون نبود میرفتن تو دل دشمن و اصلا به برگشت فکر نمی کردند گفت همینجوری برو تو دل مشکل. گفتم حاجی من کجا و شهدا کجا، میگفت : این چه حرفیه؟! ---- بچه ها تو جنگ از سه موج مختلف اروند با سه تا ذکر یا زهرا رد شدن اونوقت تو... -گفت می خوایی از معبر خطرناک مین دنیا به راحتی رد بشی؟ گفتم با کمال میل...گفت قلبت رو بده دست شهدا دقیقا جاپای شهدا بزارببین تاثیرش رو فردا شد!!! رفتم پیشش می گفت تو عملیات ها که شهادت جلوی چشمای بچه ها بود یعنی برگشتی توکارشون نبود میرفتن تو دل دشمن و اصلا به برگشت فکر نمی کردند گفت همینجوری برو تو دل مشکل. گفتم حاجی من کجا و شهدا کجا، میگفت : این چه حرفیه؟! صدای گنجشك ها فضای حیاط مدرسه را پركرده بود ،بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد.مرتضی!مرتضی! حواست كجاست؟زنگ كلاس خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد.آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت.روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: ”خلیج عقبه ازآن ملت عرب است” ابروانش به هم گره خورد .هركس آن را نوشته زود بلند شه.مرتضی نگاهی به بچه های كلاس كرد.هنوزگنجشك ها در حیاط بودند.صدای قناری آقا مدیر هم به گوش می رسید دوباره در رویا فرو رفت.یكی از بچه ها برخاست .آقا اجازه!این را “آوینی” نوشته.فریاد مدیر مرتضی را به خود آورد:چرا وارد معقولات شده ای؟ بیا دفتر تا پرونده ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه. معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیرچیزی گفت.چشمان مدیر به دانش آموزان دوخته شد.غلیان احساسات كودكانه مرتضی گویای صداقت باطنی اش بودومدیر سید مرتضی آرام وبی صدا سر جایش بازگشت.اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش می رسید آزادی مفهوم زیبایی ذهن كودك شد... نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:14:43.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
بال سپید اوج
چرا از خدا نمی ترسی؟
هر كس خودش بهتر میداند چه كاره است
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
.سخن اول
2.قلبت رو بده دست شهدا
3. باز خوانی یک خاطره قدیمی
ادامه مطلب