مادر شهید گمنام! |
انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه شعبان بود که جنازه ای گمنام را آوردند. شناختم که ابوالقاسم نیست. اما باز هم به دنبال نشانه ای گشتم تا شاید نشانی از ابوالقاسم در وجودش پیدا کنم. حتی جوراب هایش را در آوردم. انگشت شصت او با انگشت پسرم فرق داشت. نمی دانم که چه شد به دلم افتاد او را بپذیرم و شاید تقدیر این بود که
روی سنگ قبرت با دو رنگ سرخ و سبز نوشته بودند
نام: گمنام
شهرت: آشنا
نام پدر: روح الله
ت ت: یوم الله
محل شهادت: جاده ی ایران - کربلا
دلم می خواهد بدانم کیستی و از کجا آمده ای؟ به دنبال نشانه ات خانه به خانه می رویم تا که نشانه ی خانه ی مادرت را به ما می دهند! می دانم که نمی پرسی کدام مادر، او را که سال هاست می شناسی. او که در نگاه اول به پیکر گلگونت در دلش یقین حاصل شد که تو فرزند او نیستی! تو ابوالقاسم او نیستی! ولی نمی دانم چه سبب شد تا تو در دلش جای گرفتی به اندازه ای که حتی بعد از برگشتن ابوالقاسم مهرش به تو کمتر نشد.
مادرت را ملاقات می کنیم. مادری که چروک های دستانش نشان از الفتی دیرینه با کار و تلاش دارد و چهره ی نورانی اش گویای ایمان محکمی است و لیاقت «قربانی دادن » دارد.
مادر نفس گرمی داشت. نشان تو را از او می پرسیم و این که چگونه شد تو را به جای فرزندش قبول کرد؟ مگر فرزندش ابوالقاسم را نمی شناخت؟ ! مادر ماجرا را این گونه تعریف کرد:
انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه شعبان بود که جنازه ای گمنام را آوردند. شناختم که ابوالقاسم نیست. اما باز هم به دنبال نشانه ای گشتم تا شاید نشانی از ابوالقاسم در وجودش پیدا کنم. حتی جوراب هایش را در آوردم. انگشت شصت او با انگشت پسرم فرق داشت. نمی دانم که چه شد به دلم افتاد او را بپذیرم و شاید تقدیر این بود که پیکر او به دست ما به خاک سپرده شود.»
مادر با گفتن این جمله سکوت کرد و سپس آرام آرام چشمانش خیس شد. با بغضی در گلو ادامه داد:
«پانزده روز گذشت، ماه رمضان بود و ما هنوز لباس ماتم به تن داشتیم که پیکر گلگون شهید دیگری را با نام و نشان ابوالقاسم برایمان آوردند! من به همراه پدرش برای شناسایی بدن پسرم به سردخانه رفتیم. با یک نگاه تن پاره پاره ی ابوالقاسمم را شناختم. با قاطعیت گفتم: این دیگر پسر خودم است. پدرش هم وقتی پیکر او را دید صورتش را با دستانش پوشاند و کمر به دیوار گذاشت و آرام آرام گریه کرد. زیر لب می گفت: کدام صیاد کبک مرا زد؟ ! کبک من خیلی زرنگ بود!
ای گمنام، خدا خواست که در غربت آشنا باشی! اما دریغا! دیر زمانی است که شیعیان هر مشت از خاک «مدینة النبی » را می بویند و به دنبال تربت مادرشان فاطمه (س) می گردند و چون مایوس می شوند دست به دعا برداشته، زمزمه می کنند: «اللهم کن لولیک... »
خدا خودش می داند این گمنام در نظر ما چه عزتی داشت که تا یک سال هر روز، اول بر سر تربت او می رفتیم و بعد بر سر تربت ابوالقاسم. اگر چیزی خیرات می کردم هر چند اندک، بین هر دو تقسیم می کردم. بعدها فهمیدم امتحانی بود که باید پس می دادیم و گمنام وسیله ای برای امتحان ما شد.
شبی در خواب دیدم که پسر دیگرم محمود برگه ی «طرح لبیک » را به من داد تا برایش امضا کنم. پدرش راضی به جبهه رفتن او نبود. و من گفتم: به جای پدرت عوض یک امضا، دو امضا می کنم و پای برگه را دو بار انگشت زدم. وقتی که ابوالقاسم را آوردند. فهمیدم که تعبیر دو امضا در خواب چه بود و باورم شد که مادر دو شهید شده ام.»
مادر باز هم اشک ریخت. مادر حتی گفت: «مراسم با عظمتی که برای «گمنام » گرفتیم برای عزیز خودمان نگرفتیم.»
بغض گلویمان را می فشرد.
خدایا! تنها تو می توانی برای «گمنام » ، «مادری آشنا» قرار دهی! چرا که تنها مامن غریبان تو هستی!
«گمنام » چقدر پیش غریبان «آشنا» شد که در خواب گفت: من بر سر سفره ی شهید جوکار مهمانم.
ای آشنای گمنام! تربتت نه تنها برای مادر ابوالقاسم که برای همه ی مردم شهرم و برای همه ی دل سوختگان و عاشقان منزلگاهی آشناست.
ای گمنام، خدا خواست که در غربت آشنا باشی! اما دریغا! دیر زمانی است که شیعیان هر مشت از خاک «مدینة النبی » را می بویند و به دنبال تربت مادرشان فاطمه (س) می گردند و چون مایوس می شوند دست به دعا برداشته، زمزمه می کنند: «اللهم کن لولیک... »
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:12:10.
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در یكی از روزها كه بیمارستان مورد اصابت موشك رژیم بعث عراق قرار گرفت شاهد معجزهای بودم. یكی از خواهران امدادگر در حال ركوع بود كه تركشهای ناشی از انفجار از بالای سرش عبور كرد و به داخل دیوار فرو رفت... شرایط بسیار خطرناك بود و نمیتوانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم. چرا كه دشمن آنجا را چندین بار موشك باران كرده بود... جملات بالا بخشی از خاطرات «مینا كمایی» از امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس است. وی در مورد حضور در جبههها میگوید: 17 ساله و در مقطع دوم دبیرستان بودم كه جنگ تحمیلی آغاز شد. از آنجا كه عضو فعال انجمن مدارس به حساب میآمدم یك روز پیش از بازگشایی مدارس به مدرسه رفتم كه ناگهان اعلام وضعیت قرمز شد. نخستین جایی كه در آبادان مورد اصابت موشكهای دشمن قرار گرفت اداره آموزش و پرورش بود كه منجر به شهید و مجروح شدن تعداد زیادی از معلمان و دانشآموزان شد. به دلیل اینكه از قبل سابقه مبارزه با «خلق عرب و منافقین» و كمك به سیلزدگان آبادان را داشتم بار دیگر پیشقدم شدم و به عنوان امدادگر به مجروحان در آبادان رسیدگی میكردم. دورههای امدادگری را از قبل زمانی كه عضو بسیج بودم گذرانده بودم. پذیرش اینكه به عنوان امدادگر در آبادان بمانم برای خانواده كمی مشكل بود اما از آنجایی كه خواهرم «زینب» كه به دست منافقین شهید شده بود، حضور برادرانم در جبهه و مقاومت و پافشاریم سبب شد تا خانواده با این تصمیم من موافقت كنند. در نتیجه از ابتدای آغاز جنگ تا سال 1364 در مناطق عملیاتی و بیمارستانها حضور یافتم. با تعدادی از دوستانم برای كمك به مجروحین وارد بیمارستان «شركت نفت» آبادان شدیم. عراق از موقعیت «شلمچه» به سمت آبادان در حال پیشروی بود تا اینكه خانوادهام آبادان را ترك كردند. اما من و خواهر بزرگم «مهری» در خوابگاه بیمارستان شركت نفت ماندیم. تعداد خواهرانی كه در آنجا به سر میبردیم حدود 20 نفر بودند و در هر قسمت كه اعلام نیاز میشد از طرف سپاه و هلال احمر برای كمك حضور مییافتیم. یادم میآید: در «عملیات فتحالمبین» به بیمارستان «شهدای شوش»در شهرستان شوش اعزام شدیم. از آنجایی كه بخیه زدن، رگ گیری و كمكهای اولیه را از قبل میدانستیم هر یك از ما در بخشهای مختلف این بیمارستان مشغول انجام كارها شدیم. مجروحین آنقدر زیاد میشدند كه گاهی تا سه شب نمیخوابیدیم. شرایط بسیار خطرناك بود و نمیتوانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم چون دشمن آنجا را چندین بار موشكباران كرده بود به همین خاطر برای جلوگیری از آسیبدیدگی مجروحان، تمام پنجرههای بیمارستان را با گونیهایی كه داخلشان پر از شن شده بود پوشانده بودیم. شرایط بسیار خطرناك بود و نمیتوانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم چون دشمن آنجا را چندین بار موشكباران كرده بود به همین خاطر برای جلوگیری از آسیبدیدگی مجروحان، تمام پنجرههای بیمارستان را با گونیهایی كه داخلشان پر از شن شده بود پوشانده بودیم در یكی از روزها كه بیمارستان مورد اصابت موشك رژیم بعث عراق قرار گرفت شاهد معجزهای بودم. یكی از خواهران امدادگر در حال ركوع بود كه تركشهای ناشی از انفجار از بالای سرش عبور كرد و به داخل دیوار فرو رفت. اگر او ایستاده بود تركشها به سرش برخورد میكردند و او به شهادت میرسید. بیمارستان «شركت نفت» آبادان به این دلیل كه نزدیك «اروندرود» بود بارها بمباران شد و حتی پای یكی از دوستانم به نام «سهیلا شریفزاده» تیر خورد و امدادگر دیگری نیز كه خانم هم بود از ناحیه پا، كمر و شكمش مورد اصابت تركش قرار گرفت. حملات عراقیها در سال 1364 بسیار شدید شده بود و ساعتها گلولههای «كاتیوشا» یا همان «خمسه خمسه» به سوی ما شلیك میكردند بنابراین ما آبادان را ترك كردیم اما بار دیگر از طرف هلال احمر برای عملیاتهای «والفجر» به «بیمارستان سینا»ی اهواز رفتیم یكی از دوستانم به نام خانم «رامهرمزی» با اینكه متأهل بود و یك فرزند نیز داشت همراه ما بود و امدادگری میكرد. با پایان یافتن جنگ ادامه تحصیل دادم و موفق به كسب مدرك كارشناسی ارشد شدم. به دنبال آن به خاطر علاقهام به شغل معلمی روی آوردم و در دبیرستان حضرت فاطمه زهرا(س) منطقه 14 تهران به تدریس پرداختم. من معتقد هستم كه اكنون برخلاف نمود بیرونیای كه بعضی دختران دارند فطرتشان بسیار پاك است. در میان آنها همچنان دختران مخلص و ایثارگر به چشم میخورد. هنگامی كه از جبهه و شرایط جنگ برایشان صحبت میكنیم دچار تغییر روحی میشوند و حتی گاهی اشك در چشمانشان ظاهر میشود. آنها باید در موقعیت قرار بگیرند تا خودشان را نشان دهند. باید بگویم كه متأسفانه فقدان كارهای ریشهای و كارشناسی شده و برخی موازیكاری نهادهای ترویج فرهنگ و ایثار شهادت سبب شده است كه به خوبی نتوانیم به مقوله هشت سال جنگ تحمیلی بپردازیم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:11:02.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوانشهید جلال عباسی، پانزدهم آذرماه سال ۱۳۴۴ش در آغوش گرم خانوادهای متدین و مذهبی چشم به جهان هستی گشود. وی از کودکی علاقه زیادی به آموختن احکام و قوانین اسلامی داشت و همین مسأله سبب پیوند ناگسستنی او با مسجد گردید. جلال با شور و عشقی بیمانند پا به سنگر مسجدالنبی گذاشت و در همان مسجد عضو گروه سرود شد و در سن یازده سالگی با ممارست و پشتکار فراوان، قرآن را بهخوبی آموخت و از شاگردان همیشگی و ممتاز جلسات قرائت قرآن گردید. در همین زمان، علیرغم سن کم از ذاکرین اهل بیت (ع) شد و یکی از کسانی بود که به همت خود کتابخانهای در مسجد دائر کرد. عشق به درک سرچشمههای پاک و مطهر اسلام موجب شد که به درس طلبگی روی آورد. در این هنگام بود که رهبر کبیر انقلاب اسلامی ندای قیام را در گوش آگاهان زمزمه نمود و با جوشش خون انقلاب در رگ اجتماع، جلال ۱۲ ساله نیز به سیل خروشان قیام پیوست. او در این راه بارها و بارها مورد ضرب و شتم عاملان رژیم قرار گرفت. پس از پیروزی شکوهمند انقلاب و تشکیل نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به عضویت نیروی ذخیره سپاه درآمد. وی دوره آموزشی را با موفقیت پشت سر نهاد و در چند مسجد فعالیتهای فرهنگی گستردهای را مثل اداره امور کتابخانه، آموزش و تدریس قرآن، و… بر عهده گرفت. در گیر و دار جنگ تحمیلی، بنا به دستور مقتدایش امام (ره) به عضویت بسیج سپاه درآمد و در گشتهای شبانه و مانورهای سطح شهر و همچنین تظاهرات علیه گروهک منافقین و رئیسجمهور مخلوع (بنیصدر) فعالانه شرکت کرد بهطوریکه چندین بار توسط منافقین مجروح شد. در سال ۱۳۶۰ش در امتحانات دوم دبیرستان شرکت کرد و پس از موفقیت در آن و پذیرفته شدن در آزمون امور تربیتی، جهت گذراندن دورهای عازم تهران شد. جلال بلافاصله پس از طی دوره مقدماتی با کسب رضایت خانواده، بهعنوان نیروی بسیج شیراز به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت. وی با صدای خوشی که داشت، همواره در مجالس دعا و نماز جماعت حضوری فعال داشت و هر شب صدای گرمش فضای سنگرها را روحانی مینمود. سرانجام روز هشتم آذرماه سال ۱۳۶۰ هجری شمسی در منطقه عملیاتی آبادان پس از بهجا آوردن نماز صبح و مناجات، عاشقانه به سوی پروردگارش پرواز نمود. پیکر مطهر آن اسوه تقوا درست در روز تولدش در شیراز تشییع شد . روحش شاد و یادش گرامی انتهای پیام /
ادامه مطلب
شهیدی که در روز تولدش تشییع شد
عشق به درک سرچشمههای پاک و مطهر اسلام موجب شد که به درس طلبگی روی آورد.
ادامه مطلب