در سفری که مقام معظم رهبری به ابرکوه داشتند، خیلی دلم میخواست که ایشان را از نزدیک ببینم. وقتی رهبری از جایگاه بیرون آمدند، به سمت ایشان رفتم و آقای فلاح زاده مرا به ایشان معرفی و جریان عکس را گفتند. ایشان به من فرمودند: شما شهید نشدید؟!
|
ادامه مطلب
[ سه شنبه 31 شهریور 1394 ] [ 3:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، سردار سید محمد باقرزاده فرمانده کمیته جستوجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح، درپی رحلت عالم متقی آیتالله آقای ابوالقاسم خزعلی ضمن تسلیت به مردم، خاطرهای از این مرحوم را بیان کرد.
متن این خاطره به شرح زیر است:
در آن ایام هوا خیلی گرم و شرجی بود، تابستان هم بود، طبعاً هوای خوزستان هم گرم تر از جاهای دیگر بود و در آن سال شرجی زیاد هم، بیشتر از سالهای پیش مردم را میآزرد. مردمی هم که می آمدند در مجالس شرکت می کردند ازامکانات تردد به این معنی که الان هست برخوردار نبودند، حتی موتورسیکلت هم نداشتند و اغلب با دوچرخه میآمدند و شرکت می کردند.
شهربانی رژیم شاه تصمیم می گیرد برای اینکه جمعیت را پراکنده کند یک شب همه دوچرخه های مردم را که پایبند به انقلاب و امام و دیانت بودند، جمع آوری کند. آنها سپس دوچرخهها را به کلانتری که در یک محله نه چندان خوب بود، برده و در آنجا دِپو میکنند.
یکی از افرادی که در مراسم شرکت کرده بود به کلانتری مراجعه میکند و در جواب می شنود به شرطی دوچرخهات را پس خواهیم داد که ریشات را از ته بتراشی. ایشان برمی گردند و این ماجرا را برای حضرت آیتالله خزعلی تعریف می کنند. آقای خزعلی می فرمایند که شما چیزی نگویید و درخواستی هم نکنید، من این مساله را حل می کنم.
آمدند روی منبر و علنی ـ چون عوامل ساواک معمولا در مجالس حضور داشتند ـ گفتند: ای آقای رئیس شهربانی، ای آقای افسر شهربانی، شما که از دانشگاه افسری فارغ التحصیل شدهای. فکر نکن که امنیت شهر دست توست؛ می خواهی من با یک منبر نیم ساعته همه این شهر را به هم بریزم و بعد هم اگر خواستم با یک منبر نیم ساعته این امنیت را برگردانم سر جای اولش. اگر شرجی هوا تو را شُل کرده من سفتَت میکنم و بعد در مورد مساله دوچرخههای مردم هشدار داد.
دیده شد که بلافاصله دوچرخهها را به مردم بازگرداندند. این نفوذ کلمه و قاطعیت و شجاعت ایشان در منبر در زمان وقایع پس از پانزده خرداد خیلی مهم و جذاب است که باید برای ثبت در تاریخ گفته بشود.
انتهای پیام/
[ شنبه 28 شهریور 1394 ] [ 3:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، غلامرضا کیانپور در سال 1360، پس از پایان خدمت سربازی، مدتی به عنوان بسیجی در جبههها حضور یافت. پس از آن به عضویت رسمی سپاه پاسداران کرج درآمد و دوباره راهی جبهههای جنوب شد.
او در بیشتر عملیاتها با شهامت و ایثار شرکت کرد و توانمندی و استعداد خود را به نمایش گذاشت. در یکی از عملیّاتها از ناحیه پا مجروح شده و مدت دو ماه بستری شد.
او به دلیل برخورداری از شمّ اطلاعاتی، در حفاظت اطلاعات لشکر به فعالیت میپرداخت و در بیشتر شناساییها تا عمق مواضع دشمن نفوذ می کرد.
او در عملیّات بیت المقدس وارد عمل شد و پس از پایان عملیات، همراه جمعی از نیروها، عازم سوریه و لبنان شده، مدت چهار ماه در آنجا به مقابله با رژیم صهیونیستی پرداخت. پس از بازگشت از لبنان ، دوباره در جبههها به فعالیتهای شناسایی اقدام کرد.
او در عملیات والفجر 2 نیز شرکت کرد و از ناحیه شکم و سر مجروح شد. پس از مدتی استراحت، دوباره به جبهه بازگشت.
کیانپور در عملیّات والفجر 8 به عنوان مسئوول معاونت واحد حفاظت ـ اطلاعات خودش به شناسایی دقیق منطقه می پردازد. یکی از همرزمانش، در این باره، از زبان خود کیانپور نقل قول میکند که گفت: پیش از شروع عملیّات، با سیف الهی از طرف اروند به طرف عراقیها راه افتادیم. پس از کلی راهپیمایی، به منطقه ام الرصاص رسیدیم. منطقه از انواع سیم خاردار پر بود؛ حلقوی و هشت پر و غیره. با هزار مصیبت از آنها رد شدیم. عراقیها هنوز خواب بودند. در تاریکی شب، مشغول بودیم که یکدفعه یکی از عراقیها ما را دید. چند قدم که جلو رفت، فریاد زد ایرانی! ایرانی! سریع پریدیم داخل گل و آب. عراقیها مثل مور و ملخ آنجا ریختند و دنبال ما می گشتند. چند بار "وجعلنا..." خواندم . یکی از آنان از رویم رد شد. فکر کردم که دیگر کارم تمام است. بیحرکت ماندم. اوضاع که کمی آرام شد، بلند شدم و به شناسایی ادامه دادم و با کلی اطلاعات به عقب برگشتم: اما برادر سیفالهی را اسیر کردند.
کیانپور که فردی توانمند و ورزیده بود، در اکثر شناساییها تا عمق خاک عراق نفوذ میکرد. چندین بار هنگام شناسایی منطقه خود را به کربلا میرساند و قبر امام حسین(ع) را زیارت می کند و سرانجام در عملیّات کربلای 5 به زیارت و دیدار امام حسین (ع) و جدّ بزرگوارش میشتابد.
شهید کیانپور در روز 19 دی ماه 1456 در عملیّات کربلای 5 در منطقه شلمچه به خیل عاشقان و شهدا پیوست.
مادر شهید در مورد وصیتنامه شهید کیانپور گفت:
وصیت ایشان فقط به گرفتن ۳ ماه روزه بود بخاطر اینکه دو ماه از آن را در جبهه و یک ماه هم در سوریه بود، فقط این را سفارش کرده بود.
انتهای پیام/
[ شنبه 28 شهریور 1394 ] [ 3:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی ( 28 شهریور 1394 )
• آزادی سوسنگرد پس از یک سال محاصره (1360 ش)
• عملیات منگور در منطقه مهاباد توسط تیپ 110 شهید بروجردی سپاه (1362ه.ش)
• شهادت حسن رحمتی، مسئول واحد اطلاعات کمیته بوکان توسط عناصر ضد انقلاب (1362ه.ش)
[ شنبه 28 شهریور 1394 ] [ 3:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از یزد، «محمد احسانی» شاعر رضوانشهری شهرستان در نشست شاعران و نویسندگان که با حضور "جواد محقق" پژوهشگر کشور برگزار شد، شعری که در وصف شهید تازه شناسایی شده شهرستان اشکذر شهید "محمدحسین مختاری حسن آبادی" سروده بود را خواند.
"محمد احسانی" شاعر رضوانشهری شهرستان در نشست شاعران، نویسندگان و دوستاران شعر و ادب فارسی که صبح امروز با حضور "جواد محقق"شاعر، نویسنده و پژوهشگر کشور در مکان اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان اشکذر برگزار شده بود شعری در وصف شهید تازه شناسایی شده شهرستان اشکذر شهید "محمدحسین مختاری حسن آبادی" سروده بود خواند، که این شعر را در پایین متن مشاهده میکنید.
گفتنی است "حجت الاسلام محمد حسین مختاری حسن آباد" که در سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان در منطقه شلمچه شربت شهادت را نوشید بود پس از نزدیک به ۱۰ سال در پی انجام آزمایشات «دی اِن ای» ازشهدای گمنام در اراک و مطابقت آن با «دیان ای» خانوادههای شهدا؛"حجت الاسلام محمد حسین مختاری حسن آباد" که در سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان در منطقه شلمچه شربت شهادت را نوشید بود شناسایی شد.
باز از دیار و شهر شهیدان یکی رسید زان لالهه ای سرخ ز بستان یکی رسید
عمری به دشت و بیان میهنیم از گل ستان چو سرو خرامان یکی رسید
دوران جنگ بود به میدان ماجرا او هم یلی، ز دلیران یکی رسید
جنگنده بود و مقاوم به گاه رزم آری ز بیشه شیران یکی رسید
ما از تبار زال و سیاوش و مازیار همتای آرش و رستم دستان یکی رسید
در سال شست و یک که رمضان نام حمله بود مفقود پیکر روحان دوران یکی رسید
مادر بگفت که به صاحب زمانم سپردمش از بهترین همره و یارانیکی رسید
جا مانده بود جسم شریفش به زیر خاک از مرز بانی کشور ایران یکی رسید
بود در شلمچه پیکر بی نام و نشان او از گنجهای نهفته ایران یکی رسید
گمنام بود و به شهر اراک، رفت بعد از سی و سه سال چو مهمان یکی رسید
شد ماندگار چو سرور سالار خود حسین از مکتب و درس و کلاس کریمان یکی رسید
تجدید شد خاطره جنگ برای ما از همدل و زبانی یاران یکی رسید
فرموده رهبر آگاهم این زمان آری که ز خیل مریدان یکی رسید
خوش آمدی به دیارت ای شهید عشق مجنون ز کوی لیلی و اینسان یکی رسید
شعر فقیر عرض ارادات ز مجمر است مختاری است، همچو شیخ شهیدان یکی رسید
انتهای پیام/
[ شنبه 28 شهریور 1394 ] [ 3:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ شنبه 28 شهریور 1394 ] [ 3:28 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش دفاع پرس به نقل از فارس، به بهانه این ایام که مقارن است با سالروز ورود آزادگان به میهن، به سراغ «علی باقریخلیلی» رزمنده دلاور لشکر ۲۵ کربلا رفتیم که به اسارت دشمن درآمد و سند افتخار آزادگی را بر سینه دارد، در ادامه مشروح این گفتوگو از نظرتان میگذرد.
[ شنبه 28 شهریور 1394 ] [ 3:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، روحانی شهید شیخ شعاعی از جمله شهدای بزرگواری است که پس از 29 سال احراز هویت شد. خانواده این شهید عزیز ساکن قم هستند و پس از مراسم تشییع و وداع با پیکر مطهر شهید در قم در روز جمعه 16 مرداد، جهت تدفین به کرمان منتقل می شود.
وی متولد 1334 در کرمان است و در سال 65 در عملیات کربلای چهار به شهادت رسیده است.
متن ادبی شهید شیخ شعاعی خطاب به والدین و فرزندش چنین است:
پیامی به همسر گرامی و والدین ارجمندم:
به دخترم دروغ نگویید!
نگویید من به سفر رفته ام
نگویید از سفر باز خواهم گشت
نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد
به دخترم واقعیت را بگویید،
بگویید بخاطر آزادی تو
بگویید بخاطر آزادی تو
هزاران خمپاره دشمن
سینهٔ پدرت را نشانه رفته اند
بگویید خون پدرت بر تمام مرزهای غرب و جنوب کشورش
پریشان شده است،
بگویید موشکهای دشمن
انگشتان پدرت را در سومار
دستهای پدرت را در میمک
پاهای پدرت را در موسیان
سینه ی پدرت را در شلمچه
چشمان پدرت را درهویزه
حنجرهٔ پدرت را در ارتفاعات الله اکبر
خون پدرت را در رودخانهٔ بهمنشیر
و قلب پدرت را در خونین شهر پرپر کرده اند
اما ایمان پدرت در تمامی جبهه ها می جنگد
به دخترم واقعیت را بگویید
بگذارید قلب کوچک دخترم ترک بردارد و
نفرت همیشه ای از استعمار در آن بدواند
بگذارید دخترم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند
چرا مادر دیگر نخواهد خندید
چرا گونه ها ی مادر بزرگش همیشه خیس است
چرا عموهایش، محبتی بیش از پیش به او دارند
و چرا پدرش به خانه برنمی گردد
بگذارید دخترم بجای عروسک بازی
نارنجک را بیاموزد
بجای ترانه، فریاد را بیاموزد
و بجای جغرافیای جهان،
تاریخ جهان خواران را بیاموزد
به دخترم دروغ نگویید
نمی خواهم آزادی دخترم، قربانی نیرنگ جهانخواران باشد
به دخترم واقعیت را بگویید
می خواهم دخترم دشمن را بشناسد
امپریالیسم را بشناسد
استعمار را بشناسد
به دخترم بگویید من شهید شدم
بگذارید دخترم تنها به دریای
خون شهیدان هویزه بیندیشد
سلام مرا به دخترم برسانید
و این اشعار را که نوشتم
برایش نگهدارید که بزرگتر شد
خودش بخواند
شهیدان زنده اند الله اکبر
بخون غلطیده اند الله اکبر
انتهای پیام/
[ جمعه 27 شهریور 1394 ] [ 10:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی ( 27 شهریور 1394 )
• ملاقات وزیر خارجه آمریکا با "صدام" چند روز قبل از حمله عراق به ایران (1359ش)
• تأیید تصمیم شورای فرماندهی عراق برای لغو قرارداد 1975 توسط مجمع ملی عراق (1359 ش)
• عملیات کوچک شهید مدنی در غرب سوسنگرد توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (1360 ش)
• انتشار پیام حضرت "امام خمینی" به مناسبت وقوع زلزله طبس (1357 ش)
• عملیات کوچک ظفر 1 در استان دهوک عراق توسط سپاه (1366 ش)
• آغاز عملیات وحدت در منطقه مرزی بانه - سردشت - سقز - مهاباد تحت فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) سپاه (1362ه.ش)
• عملیات آزادسازی حاج مامیان، ورفته، بازرگان و بناویله در منطقه سقز لشکر 52 قدس سپاه (1362ه.ش)
[ جمعه 27 شهریور 1394 ] [ 10:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، جاویدالاثر شهید ابوالقاسم جوادی، در حال نوشتن شعار و آرمانش، در بازیدراز شهید شد و پیکرش تا به امروز برنگشته است. شهدا شعارهایشان را که همان آرمانشان بود را با خونشان امضا کردند.
او در راه آرمانهایش شهید شد و ما امروز با فریاد "مرگ بر آمریکا" و حفظ آرمان های انقلاب و شهدا راهشان را ادامه داده و دینمان را ادا میکنیم.
جاویدالاثر شهید ابوالقاسم جوادی در سن 20 سالگی به عضویت سپاه درآمد. به گردان 9 سپاه رفت و با همین گردان به سر پل ذهاب رفت.
شهید علی موسوی درباره روز آخر ماموریت ابوالقاسم میگوید: او بعد از عملیات رو کرد به بچه ها وگفت دیدید که عملیات تمام شد و لیاقت شهادت نداشتیم. همان روز در تاریخ 8 اردیبهشت 60 در ارتفاعات 1100 و 1150 ساعت 5 عصر ابوالقاسم با اصابت گلوله سیمنوف به شهادت رسید.
شهید محسن وزوایی نیز میگوید: وقتی خبر تیر خوردن ابوالقاسم را شنیدم سریع خودم را به بالای سرش رساندم. صورت ابوالقاسم غرق در خون بود چون گلوله به پیشانی او اصابت کرده بود. چفیه ابوالقاسم را در آوردم و دور سرش بستم. سرش را روی پاهایم گذاشتم و در همین حالت به شهادت رسید.
انتهای پیام/
ماجرای تهدید رئیس شهربانی توسط آیتالله خزعلی از روی منبر
یکی از دوستان خوزستانی بنده که در زمان وقایع پانزده خرداد سال۱۳۴۲ حدودا ۱۵ سال سن داشتند برای من تعریف می کردند که: در آن زمان ما در شهر اهواز بودیم و مرحوم حضرت آیتالله خزعلی به اتفاق جناب آقای حجت الاسلام والمسلمین مخبر دزفولی (پدر آقایان مخبر دزفولی که در شورای عالی انقلاب فرهنگی و ستاد اجرایی فرمان امام (ره) هستند) منبر میرفتند (ظاهرا در حسینیه اعظم بود). به این ترتیب که ابتدا آقای مخبر و بعد از ایشان با چند دقیقه استراحت، آقای خزعلی منبر می رفتند.
ادامه مطلب
شهیدی که هنگام شناسایی در خاک عراق به زیارت کربلا میرفت
ادامه مطلب
روزشمار دفاع مقدس (28 شهریور 94)
ادامه مطلب
مرثیه شاعر رضوانشهری در وصف شهید تازه تفحص شده «محمدحسین مختاری»
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ماجرای هلاکت ۳ جاسوس در اردوگاه بغوبه
* شایعه پایان جنگ
یک شب در مناطق عملیاتی میان رزمندگان زمزمه شد که جنگ به پایان رسیده است و با توافق صورتگرفته، دیگر جنگ میان دو کشور ایران و عراق ادامه ندارد، شایعه فراگیر شد و دیگر برای همه قطعی شده بود که دیگر جنگ ادامه پیدا نمیکند.
سنگرها خالی و پستها ترک و رزمندگان خود را مهیای بازگشت به خانه و شهر خود میکردند، فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم و با توجه به اینکه باور کرده بودیم جنگ به پایان رسیده است، برایمان عجیب بود که چرا عراقیها همچنان سلاح و تانکهای خود را روبهروی ما نگه داشتهاند و اقدامی که نشاندهنده پایان جنگ باشد، میان آنها مشاهده نمیشود.
آن شب را با این تفکر خوابیدیم که صبح میخواهیم برگردیم اما چند ساعت از شب نگذشته بود که اعلام کردند باید خودمان را آماده آغاز عملیات کنیم و شایعات پایان جنگ نیز، بیاساس و نادرست است.
* پاتک دشمن
عراقیها یکساعت پس از آمادهباش، حمله کردند ما چون تمهیداتی برای آمادگی حمله عراقیها نیندیشیده بودیم، غافلگیر شدیم و با توجه به وسعت حمله عراقیها و تجهیزات فراوانی که برای آن عملیات تدارک دیده بودند، نتوانستیم مقابل آنها ایستادگی کنیم.
من در آن عملیات تیربارچی بودم، دستور مقاومت داشتیم و با وجود فاصله فاحشی که میان امکانات ما و تجهیزات عراقیها بود، تا جایی که میتوانستیم مقابل لشکر سرتاپا مسلح عراقیها ایستادیم.
* تعقیب و گریز به سود عراقیها تمام شد
اندکی به طلوع آفتاب باقی مانده بود و ما نه رمقی برای مقاومت داشتیم و نه تجهیزات و مهماتی، عقبنشینی کردیم و با توجه به تلفات زیادی که داده بودیم، ماندن و مقاومت کردن، نتیجهای جز از دست دادن نفرات باقیمانده نداشت، در گروههای مختلف تقسیم شدیم تا اگر زمان عقبنشینی به دام عراقیها افتادیم، چند نفری بتوانند خودشان را به عقب برسانند و نحوه استقرار عراقیها را برای بچههای رزمنده تشریح کنند.
ساعتها پیادهروی کرده بودیم و دیگر اطمینان داشتیم که گم شدیم، تشنگی و گرسنگی امان ما را بریده بود و بیهدف و سرگردان با پاهایی که دیگر رمقی برای رفتن نداشت، به راهمان ادامه میدادیم، اندکی به غروب آفتاب مانده بود که دیدیم از پشت سر، یک تانک عراقی در تعقیب گروه ۶ نفره ما است، تعقیب و گریز در آن صحرای پهناور به سود عراقیها تمام شد و آنها پس از مدت کوتاهی ما را دستگیر و روانه بصره کردند.
جایی که پس از ساعتهای اول دستگیری به آنجا منتقل شده بودیم، مکانی بود که اسرای زیادی در آن حضور داشتند و با توجه به وضعیت نامناسب محل نگهداری رزمندگان، صدها نفر از اسرا، بهدلیل شدت جراحات ناشی از شکنجههای وحشیانه عراقیهای بعثی به شهادت رسیده بودند.
* انتقال به اردوگاه بغوبه
پس از گذشت چند روز به اردوگاهی در شهر «بغوبه» منتقل شدیم، بیابانی که با نصب چند سوله، نام اردوگاه را به خود گرفته بود و یکی از دهشتناکترین مکانهای محل نگهداری اسرای جنگی ایران بود.
در ۶ ماه اول اسارت تنها با یک وعده غذا، زندگی میکردیم و این در شرایطی بود که بهدلیل شرایطی بسیار نامناسب و غیربهداشتی آن مکان، مشکلات فراوان بهداشتی و بیماریهای مختلف، رزمندگان را به دردسر انداخته و با آن دست و پنجه، نرم میکردیم.
* هلاکت جاسوسان
در اردوگاه شهر بغوبه، مشکلات فراوانی که داشتیم رزمندگان را آزار میداد اما آنچه بیشتر از همه برای ما غیرقابل تحمل بود، حضور چند خبرچین و جاسوس میان اسرا بود، این افراد که از حمایت عراقیها برخوردار بودند، آزادانه در میان اسرا تردد میکردند و با بازگو کردن آنچه میان ما اتفاق میافتاد، هم بچهها را به دردسر میانداختند و هم برای خودشان امتیاز میگرفتند، خودمان کم مصیبت داشتیم، باید از این چند جاسوس هم مراقبت میکردیم و حواسمان بود تا بچهها را لو ندهند و زمینه شکنجه اسرا را فراهم نکنند.
دیگر طاقتمان طاق شده بود، با بچهها نشستیم و تصمیم گرفتیم شر آنها را برای همیشه از اردوگاه کم کنیم، تصمیم سختی بود، یک روز پس از آن که نقشه مورد نظرمان را کشیده بودیم، آن سه جاسوس را به بهانهای به گوشهای از سوله کشاندیم و با توجه به دق و دلی فراوانی که از آنها داشتیم، در مدت زمان کوتاهی آنها را به هلاکت رساندیم.
از آن روز تا الان هر وقت که خاطرات آن روز را مرور میکنم، نمیتوانم دلیلی برای این سوالم پیدا کنم که چرا پس از آن که ما آنها را کشتیم، عراقیها واکنشی نشان ندادند و دلیل مرگ آن سه نیروی نفوذیشان را حتی برای یکبار هم که شده از ما نپرسیدند و همیشه این آیه قرآن در ذهنم تداعی میشود که «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم و هم لا یبصرون» چطور دیدند و ما را ندیدند.
ادامه مطلب
دلنوشته روحانی غواص برای دخترش
ادامه مطلب
روزشمار دفاع مقدس (27 شهریور 94)
ادامه مطلب
آخرین شعارنویسی یک شهید لحظاتی پیش از شهادت/ امضای «مرگ بر آمریکا» با خون!
ادامه مطلب