دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

آخرین وداع سردار شهید تقوی‌فر با پدر شهیدش+عکس

تصویری از آخرین وداع سردار حمید تقوی‌فر با پدرش منتشر شد. «سیدنصرالله تقوی‌فر» در عملیات خیبر به شهادت رسید.

کد خبر: ۲۳۷۷۴۲

تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۱:۵۳ - 01May 2017

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، پروین مرادی همسر سردار شهید حمید تقوی‌فر در خاطره‌ای درباره آخرین وداع این فرمانده با پدر شهیدش روایت کرد: خانه پدرم بودم که حاج حمید بعد از چند روز از جبهه آمد گفت: «آماده شوید که برویم روستا، باید به مادرم خبر بدهم که پدرم شهید شده است.» من که مشغول جمع کردن وسایل دخترم مریم بودم اولش به چیزی که حاج حمید گفته بود شک کردم برای همین سرم را بلند کردم و نگاهش کردم مثل همیشه آرام بود.


پرسیدم: «چی گفتی؟» حاج حمید تکرار کرد: «خب بابام شهید شده برویم به مادرم اینا بگیم هنوز هیچکس خبر نداره.» دوباره مبهوت پرسیدم: «پدرت شهید شده؟» حاج حمید قاطع تر از دفعه دفعه قبل گفت: «بله دیگه شهید شده بالاخره کسی که می‌رود جبهه باید انتظار هرچیزی رو داشته باشه.»

 

آخرین وداع سردار شهید تقوی‌فر با پدر شهیدش+عکس

آخرین وداع حاج حمید تقوی‌فر با پدر شهیدش


رفتار آن روز حاج حمید با محبت عمیق و بی‌مثالی که به پدرش برقرار کرده بود تناقض داشت. آن روز فهمیدم هیچ چیز نمی‌تواند ذره‌ایی از ایمان او کم کند. همان حاج حمید همیشگی تسلیم و مستحکم دربرابر اراده خدا بود.

سردار حمید تقوی‌فر از فرماندهان اطلاعات و عملیات در دوران دفاع مقدس بود که پس از حضور تروریست‌های تکفیری در منطقه به عراق رفت و ششم دی‌ماه سال 1393 در منطقه عزیزبلد به شهادت رسید. این نخبه اطلاعاتی از بنیانگذاران «حشدالشعبی» (نیروی‌های مردمی» در کشور عراق بود «سردار سامرا» و «ابامریم» از لقب‌های این فرمانده ایرانی است. «سیدنصرالله تقوی‌فر» پدر این سردار در عملیات خیبر در منطقه طلاییه در سال ٦٢ به شهادت رسید.

 

منبع: ایسنا 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 11 اردیبهشت 1396  ] [ 3:58 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

اولین خلبان شهید جنگ تحمیلی که بود؟

امیر سرتیپ فیروز شیخ حسنی اولین خلبان شهید جنگ تحمیلی بود.

کد خبر: ۲۳۷۷۴۷

تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۲:۱۸ - 01May 2017

اولین خلبان شهید جنگ تحمیلی که بود؟به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، امیر سرتیپ فیروز شیخ حسنی در اول خرداد ماه 1331 در شهرستان طالقان در روستای تكیه ناوه، درست زمانی كه مادرش برای ییلاق به دیار خود بازگشته بود دیده به جهان گشود و در سن 3 سالگی به دلیل شرایط شغلی پدرش كه ارتشی بود، همراه خانواده اش از تهران به شهرستان تنكابن نقل مكان کرد.


در سن 5 سالگی شروع به فراگیری كلام الله مجید نمود و موفق به ختم قرآن كریم و همچنین حفظ چند جزء آن گردید. وی در سن شش سالگی در دبستان رودكی واقع در محله خوبان رزگاه، تحصیلات دوره ابتدایی را آغاز نموده و پس از گذراندن سه سال از دوران تحصیلش به دلیل نقل مكان به شهر تنكابن، در دبستان امام رضا(رضا پهلوی سابق) واقع در سبزه میدان ثبت نام نمود و دوران ابتدایی را نیز در این دبستان به پایان رسانید.

دوران متوسطه را تا پایان كلاس یازدهم در رشته ریاضی با كسب رتبه ممتاز و نمرات عالی در دبیرستان حافظ گذراند، اما از آنجایی كه شهرستان تنكابن فاقد كلاس دوازده ریاضی بود، پدرش وی را به تهران فرستاد تا ادامه تحصیل دهد. او هنوز امتحانات ثلث اول خود را به پایان نرسانده بود که پدرش دار فانی را وداع گفت. اما درگذشت پدر كه با رنج و درد بسیار همراه بود مانع از به پایان رساندن دوره متوسطه وی با رتبه اول نگردید.

شهید فیروز شیخ حسنی با وجود این كه می توانست به راحتی در دانشگاه های دیگر پذیرفته شود، ولی پس از قبولی در امتحانات دانشكده افسری، وارد این دانشگاه شد و پس از سه سال تحصیل به درجه ستوان دومی دست یافت و با كسب رضایت مادرش تحصیلات خود را در رشته خلبانی ادامه داد. پس از پایان دوره آموزشی خلبانی در ایران، برای ادامه تحصیل در سال 1353 به آمریكا رفت و به مدت دو سال در آنجا با گذراندن دوره خلبانی F5 تحصیلات خود را تكمیل کرد.

زمانی كه به وطن بازگشت در پایگاه نیروی هوایی دزفول به عنوان استاد خلبان مشغول به آموزش خلبان های دیگر شد و در كنار آن نیز فرماندهی اطلاعات پرواز پایگاه دزفول را نیز عهده دار بود.

در سال 1355 با دختر یكی از همكارانش كه در پایگاه نیروی هوایی دزفول مشغول به خدمت بود، ازدواج كرد و سپس در سال 1357 برای دومین بار درست زمانی كه دخترش شهرزاد تازه متولد شده بود، جهت گذراندن دوره F16، همراه خانواده اش راهی آمریكا شد و در تیر ماه 1358 با كوله باری از تجربه برای خدمت به میهنش به كشور بازگشت.

بعد از آن وی دوباره به پایگاه نیروی هوایی دزفول بازگشت تا در آنجا به خدمت بپردازد. اما با شروع جنگ تحمیلی، رژیم بعثی عراق مانع از این شد تا فرزند پرورش یافته در دامان مادر و میهن بتواند بیش از پیش به وطن خدمت كند. در ساعت 2 بعدازظهر روز 31 شهریور ماه 1359 عراق شروع به بمباران پایگاه نیروی هوایی دزفول کرد، شهید شیخ حسنی جهت رسیدگی و آماده نمودن جنگنده ها برای دفاع، مجبور به حضور در سایت پرواز شد که در حین بمباران جنگنده های دشمن با اصابت 2 تركش به سر و پا به مقام شهادت نائل آمد.

گروه امداد سعی بر آن داشت كه شهید شیخ حسنی را با هلی كوپتر به بیمارستان منتقل کند، اما حملات طولانی مدت دشمن مانع از این شد كه هلی كوپتر تا ساعت 10 شب به پرواز در آید و به علت دیر رسیدن به بیمارستان، وی جان به جان آفرین تسلیم نمود و این گونه بود كه اولین شهید نیروی هوایی، شهد شیرین شهادت را نوشید.

 

منبع: باشگاه خبرنگاران 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 11 اردیبهشت 1396  ] [ 3:57 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

درسی از وصیت‌نامه معلم شهید حسین تکلو

شهید حسین تکلو در وصیت‌نامه‌اش نوشت: شهادت بالاترین افتخاری است که انسانهای والامقام آن را از خدا طلب می‌کنند. حال که این موقعیت پیش آمد تا در صحنه نبرد حق علیه باطل شرکت کنم و شهادت نصیبم شود، خیلی خوشحال هستم.

کد خبر: ۲۳۷۷۵۳

تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۳ - 01May 2017

درسی از وصیت‌نامه معلم شهید حسین تکلوبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهيد حسين تكلو در سال 1345 در شهرستان نهاوند و در خانواده ای زحمتكش، چشم به جهان گشود و پس از طی دوران كودكی خويش در آغوش گرم و پر مهر و محبت خانواده، درسن 7 سالگی وارد دبستان شد.

 

كلاس اول و دوم خود را در آنجا سپري كرد و در سال 1354 به كرج عزيمت کرد و باقی دوران تحصيل خود را در اين شهرستان ادامه داد. پس از آن به جبهه های حق عليه باطل در غرب كشور شتافت و همزمان موفق به اخذ مدرك ديپلم گرديد و در دانشگاه تربيت معلم شركت کرد. رشته تربيت معلم را در رباط کریم خواند و در سال 1365 باز هم به جبهه رفت و اين دفعه به جنوب كشور رفت و از طريق سپاه ناحيه كرج با گردان سپاه محمد(ص) اعزام شد. مدت 45 الی 50 روز در جبهه ماند و در عمليات كربلای 5 شركت کرد. حسين تكلو در تاريخ نوزدهم دی ماه 1365 در شلمچه مورد اصابت تير قرار گرفت و به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

سیری در وصیت نامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

با درود بر منجی عالم بشریت حضرت مهدی(ع) و با درود بر نایب برحقش امام خمینی رهبر مستضعفان جهان و با درود بر ملت شهیدپرور ایران و با درود بر تمامی شهیدان، معلولان و اسیران جنگ تحمیلی.

ما را چه باک از مرگی که ما را در آخر با خود خواهد برد و چرا در ابتدا، با پای خود نروم که چه شیرین است اینگونه جان دادن.

خدایا به خاطر عشقی که در درونم بر افروختی تا بتوانم سیاهی ها و گناه‌های وجودم را با نور ایمان کنار بزنم و بتوانم به وصال معشوق برسم، شکر می کنم. اگر عنایات تو نبود، شاید نمی توانستم که به تو این همه وصلت نمایم. این عشق و علاقه به خدا آنقدر در درون من جالب و با شور بود که یاد دنیا و خوشی‌های زندگی را از من ربود و تنها عشق به خودش را در درون من جای داد.

چند سخنی با امت حزب الله دارم. سخنم سخن شهداست. مردم قدر این نعمت عظیم(امام امت) و این انقلاب اسلامی عظیم اسلامی را بدانید و خدا را همیشه شاکر باشید. حق بزرگی که بعد از انقلاب بر دوش تک تک ما سنگینی می کند را باید به سر منزل مقصود برسانیم. مردم نکند خدای نخواسته همچون مردم بی وفای صدر اسلام که حضرت علی و امام حسین را تنها گذاشتند، امام را تنها بگذارید. نکند خدای نخواسته به فرمایشات ایشان بی توجه باشید و اطاعت ننمایید. نکند کارهایی انجام دهید که خود ناخواسته به اهداف استعمار و منافقین عمل کرده باشید.

امروز و در این موقعیت بار جنگ بر دوش تک تک مردم سنگینی می کند. شما ای برادران پاسدار و ارتش و کلیه رزمندگان، بار مسئولیت و سنگینی جنگ را در مرحله اول شما به دوش می کشید. هر مصیبتی که وارد آید، ابتدا به شماست. بدانید که رمز موفقیت جنگ در بعد رزمندگی اطاعت از فرماندهی است. برادران رزمنده همیشه در عبادت اخلاص داشته باشید و در مقابل مشکلات و سختیها صبر کنید از نفس عماره که نفس شیطانی است، اطاعت نکنید. همواره بر هوای نفستان مسلط باشید که هر کجا می خواهد، شما را نکشاند.

شما ای خانواده معظم شهدا حمایت از رزمندگان اسلام را فراموش نکنید. حضور شما در صحنه های سیاسی و اجتماعی به رزمندگان دلگرمی می دهد. سعی کنید که از خط امام فاصله نگیرید که خدای نخواسته به گمراهی کشیده خواهید شد.

چند سخن با پدر و مادر و برادرانم: پدر و مادر از زحمات مداوم و زیادی که برای من کشیدید؛ خیلی متشکرم. از اینکه من را تشویق به فراگیری علم و دانش کردید تا بتوانم دیپلم خود را بگیرم؛ تشکر می کنم.

پدر و مادرم؛ اگر در زندگی شما را ناراحت کردم یا از من ناراحتی دیده اید به بزرگی خودتان مرا ببخشید. زحمات خودتان را بر من حلال کنید. از برادرانم می خواهم که همواره به یاد خدا باشند که دلها فقط با نام خدا آرام می گیرد. تا آنجا که می توانند از انقلاب و امام حمایت مستمر کنید. از خواهرم می خواهم که در شهادت من اصلا ناراحت نباشد و بچه هایش را طوری بار آورد که اسلام می خواهد. شهادت بالاترین افتخاری است که انسانهای والامقام آن را از خدا طلب می کنند. حال که این موقعیت پیش آمد تا در صحنه نبرد حق علیه باطل شرکت کنم و شهادت نصیبم شود، خیلی خوشحال هستم.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار

به امید پیروزی رزمندگان اسلام و قدس عزیز

 

منبع: نوید شاهد 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 11 اردیبهشت 1396  ] [ 3:57 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهادت پسرم باعث افتخارمان است/‌ به مادرم بگویید هنگام شهادتم گریه و بی‌تابی نکند

مادر شهید معین بیانی گفت: پسرم عاشق شهادت بود؛ افتخار می‌کنم که شهید شده است.

کد خبر: ۲۳۷۷۶۹

تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۴:۱۷ - 01May 2017

شهادت پسرم باعث افتخارمان است/‌ به مادرم بگویید هنگام شهادتم گریه و بی‌تابی نکندبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، در حادثه تروریستی میرجاوه، 9 سرباز و کادر هنگ مرزی شهید، یک نفر مفقود و دو نفر مجروح شدند.


شهید مدافع وطن سرباز مرزبان معین بیانی از روستای گلند از شهدای این حادثه تروریستی است که در استقبالی باشکوه توسط مردم تشییع و در گلزار شهدای شهر دلند به خاک سپرده شد.

مادر شهید معین بیانی گفت: پسرم متولد 1374 و 45 روز به پایان سربازیش باقی مانده بود و افتخار می‌کنم که پسرم در راه دفاع از کشورش شهید شده است.

وی ادامه داد: عاشق لباس نظامی و عاشق شهادت بود و لباسش را دوست داشت؛ همیشه می گفت که خیلی دوست دارم شهید شوم.

مادر شهید مدافع وطن گفت: در تماس های روزهای اخیر که حرف از دلتنگی می زدم به من می گفت چیزی به پایان سربازیم باقی نمانده است؛ کمی صبر کن برمی‌گردم.

وی ادامه داد: در آخرین دیدارش حرف از شهادت می زد؛ می‌گفت که شهید می شوم، در وقت غذا مرتب تکرار می کرد که این آخرین خوردن غذای من با شماهاست، می گفتم که این حرفها را تکرار نکن.

مادربزرگ شهید گفت: دشمنان هرچقدر بچه های ما را به شهادت برسانند، جوانان ما با اراده راسخ تر برای دفاع از خاک کشور قدم بر می دارند.

خاله شهید به خبرنگار ما گفت: می‌گفت به مادرم بگویید که در هنگام شنیدن خبر شهادتم زیاد گریه و بی تابی نکند.

وی ادامه داد: وقتی پیشنهادی برای تغییر مکان خدمت سربازی اش می دادیم در جوابمان می‌گفت که سربازهای دیگر هم پدر و مادر دارند و قبول نمی کرد.

 

منبع: نوید شاهد 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 11 اردیبهشت 1396  ] [ 3:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

می‌گفت هیچ وقت بسیج را رها نکنید/ «تلگرام» خبر شهادت پسرم را داد

دوست شهید معزغلامی گفت: یادم می‌آید برای یک ماموریت بسیج سر کارش در سپاه نرفت. گاهی هم که من کم می‌آوردم می‌گفت در بدترین شرایط هر چیزی را رها کردید بسیج را رها نکنید. تا این اندازه به بسیج اعتقاد داشت.

کد خبر: ۲۳۷۷۷۹

تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۴:۵۸ - 01May 2017

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، راه رفتنش، خندیدنش و حتی خوابیدنش خاطره شده‌است. آن‌قدر که آدم می‌خواهد همه خاطره‌هایش را قاب بگیرد تا مدام جلوی چشمش باشد. برای همین ساعت و انگشترهایش، لباس نظامی و سربندش و حتی کفش‌هایش روی میز خانه‌ است و آنقدر داغ نبودنش تازه‌ است که هنوز مادر می‌تواند عطر تن تک‌پسر خانه‌اش را از لابلای یادگاری‌هایش استشمام کند.

 

تک‌پسرخانه غلامی از کودکی آرزوهای بزرگی داشت. آرزوهایی که او را به سمتی سوق داد تا برخلاف آینده‌ای که همه آرزویش را داشتند، لباس پاسداری را انتخاب کند تا به جای زمین در آسمان پی‌خواسته‌هایش بگردد.

 

می‌گفت هیچ وقت بسیج را رها نکنید/ «تلگرام» خبر شهادت پسرم را داد


شهید حسین معزغلامی دومین شهید مدافع حریم اسلام و اهل بیت در سال جدید است که در چهارم فروردین ماه درست دو روز پیش از تولد ۲۳ سالگی به شهادت رسید. به بهانه روز پاسدار به خانه این شهید تازه رفتیم تا راوی قصه‌اش باشیم. خانه‌ای که اگرچه پدر و مادر سرشان را بالا می‌گیرند اما زخم بزرگی بر دل دارند.

در کودکی برای خودش سنگر درست می‌کرد

شهید حسین معزغلامی متولد ۶ فروردین ۱۳۷۳ است. پدرش با ۳۲ سال سابقه، بازنشسته نیروی هوایی ارتش جمهور اسلامی ایران است تا همان اول بدانیم قصه علاقه حسین به مسیر جهاد از کجا آب می‌خورد.‌ علاقه‌ای که به گفته مادر شهید وارد بازی‌های کودکانه‌اش هم شده بود: «از بچگی عاشق خدمت کردن و کارهای نظامی بود. در بازی‌هایش چند بالش روی هم می‌گذاشت و برای خودش سنگر درست می‌کرد. لوله جاروبرقی را هم مثل اسلحه در دستش می‌گرفت و تیراندازی می‌کرد.

 

می‌گفت هیچ وقت بسیج را رها نکنید/ «تلگرام» خبر شهادت پسرم را داد 

 

یکی از آرزوهایش این بود که پاسدار شود. با اینکه رشته خوبی‌ هم در دانشگاه قبول شد اما چون می‌خواست پاسدار شود نرفت. در نهایت دانشگاه امام حسین(ع) امتحان داد و قبول شد. در کنارش مداحی کردن را هم دوست داشت. شعرهای مذهبی را با کمک پدر و خواهرهایش حفظ می‌کرد تا در هیئت بخواند.

 

یادم می‌آید یکسال در محرم و شب حضرت علی‌اصغر شعر زیبایی خواند که اتفاق جالبی بود. از همان بچگی با این چیزها کیف می‌کرد. در اتاقش را می‌بست و برای خودش می‌خواند یا به مسجد می‌رفت تا مکبر نماز جماعت باشد. آخر هم با پول‌های توی جیبش هیئتی را به نام منتظران مهدی(عج) راه انداخت. بعد هم بیشتر حقوقش را آنجا خرج می‌کرد و با این کار خیلی از بچه‌های محل را جذب هیئت کرد.»

حسین می‌خواست بهترین رفیقم باشد

حسین یک عموی شهید دارد که پدر همیشه از خاطراتش برای او گفته‌ است. اینکه علاوه بر برادر، رفیق خوبی برای پدر بود و این جمله حسین را تشویق می‌کرد که کاش بتواند جای عمو را برای پدرش پُر کند: «از بچگی دوست داشت کارهای سخت و سنگین انجام دهد. مثلا از بلند کردن بارهای سنگین خوشش می‌آمد. همه سعی اش را می کرد که بلندش کند. برای همین وقتی از خاطراتم با سرداران جنگ و رفاقتم با برادر شهیدم می‌گفتم، باعلاقه گوش می‌داد.

 

می‌گفت هیچ وقت بسیج را رها نکنید/ «تلگرام» خبر شهادت پسرم را داد 

 

یادم می‌آید یک‌بار به من گفت: بابا من سعی می‌کنم مثل عمو برایت رفیق خوبی باشم. این اواخر از من پرسید: بابا من مثل برادرت شده‌ام؟ گفتم حالا خیلی مانده. اما توانسته بود. من و حسین حتی در خانه باهم کشتی می‌گرفتیم.»

از کودکی حلال و حرام می‌فهمید

حالا هر قدمی که حسین در خانه پیش چشم پدر و مادرش برداشته‌ خاطره‌ شده ‌است و خواستنی، اما در این میان خاطراتی دارد که مادرش می‌گوید او را از همسن و سالهایش متمایز می‌کرد: «دوم دبستان بود که خانه‌مان را عوض کردیم و به اینجا آمدیم. خواهرهایش به حسین پول دادند و او را فرستادند که برای همه بستنی عروسکی بخرد. حسین با همان پول اشتباهی بستنی مگنوم برداشته بود. خانه که آمد خواهرها گفتند: «حسین تو از خودت پول گذاشتی؟ چون این بستنی‌ها گران‌تر است.» بلافاصله پول گرفت و پول اضافه را به مغازه برد. مغازه دار می‌گوید: «تو پسر کی هستی؟ چون معمولا اینطور موقع‌ها بچه‌ها پول اضافی را توی جیبشان می‌گذارند.» اما حسین گفته بود نه این پول حرام است.

 

حسین به همه شرعیات از کودکی حساس بود. از همان بچگی فرق محرم و نامحرم را می‌دانست. اگر قرار بود مردی به خانه بیاید، حواسش به حجاب خواهرهایش بود. معلم دبستان حسین بعد از مراسم تشییع آمد و گفت یکبار در همان دوران ابتدایی داشت قرآن را تلاوت می‌کرد. از بس زیبا خواند آمدم دستم را روی شانه‌هایش بگذارم، دیدم این بچه حیا می‌کند و عقب‌عقب می‌رود. حسین واقعا خاص بود.»

حضرت زینب خودش حسین را تربیت کرد

حسین آنقدر برای پدر و مادرش دوست داشتنی است که مادر هنوز پیام‌هایی که حسین از سوریه فرستاده‌ است را چک می‌کند. او آنقدر برای همه عزیز بود که بارها از خانواده‌اش سوال می‌شود مگر آنها برای تربیتش چه کاری انجام داده‌اند که حسین تا این اندازه برای همه دلنشین است: «یکبار از ما پرسیدند برای تربیت حسین چه کاری انجام دادید. گفتم باور می‌کنید من حس می‌کنم حسین نتیجه تربیت ما نبود. حضرت زینب خودش حسین را برای چنین روزی تربیت کرد. به خصوص اینکه برایش چندین مرتبه اتفاق‌هایی افتاد که خدا او را دوباره به ما داد. یکبار سوار ماشین بود. پدرش می‌خواست دور بزند که در ماشین بازشد و حسین با صورت به زمین خورد. یکبار هم در گنجنامه همدان یخ‌های زیر پایش آب شد. حسین لیز خورد و می‌خواست به پایین پرت شود و انگار خدا دست حسین را نگهداشت تا زنده بماند.»

می‌خواست وابستگی روحی ما را به خودش کم کند

حسین از ۱۸ سالگی پاسدار می‌شود درست زمانی که سوریه وارد بحران‌های جدی می‌شود. مادر حسین می‌گوید از همان ابتدا همه اعضای خانواده پیگیر اخبار و شهدای سوریه بودند و پدر و مادر می‌دانستند دیر یا زود حسین هم می‌خواهد به قافله رزمندگان این جنگ بپیوندد.

 

مادر شهید می‌گوید: «خانواده ما همه مطلع هستند. ما می دانستیم اگر رزمندگان ما جلوی دشمن ایستادگی نکنند، باید در کرمانشاه و همدان با آنها بجنگیم. حسین هم از آن موقع‌ها هوای رفتن داشت. می‌دانستیم باید برود، اما پدر و مادر حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند وابستگی خودش را از بین ببرد. هربار می‌خواستیم توجیهش کنیم، می‌گفت: «اگر من نروم، پس چه کسی باید برود؟»

 

پدر شهید درباره حسین می‌گوید: «حسین تک‌پسر ما بود. تمام اراده ما این بود حسین در سلامت باشد. حتی می‌خواستیم گشت‌های شبانه بسیج را نرود. باور کنید اگر می‌توانستیم برای حفاظتش از رفت و آمد در مدرسه و کوچه هم منع می‌کردیم. تلاش کردیم حسین ازدواج کند، اما هربار به نوعی طفره می رفت. گاهی حسین از برخورد ما راضی نبود. آخر ما خیلی دوستش داشتیم. حتی هر دفعه که وارد خانه می‌شد من از جایم بلند می‌شدم، اما او این کار را دوست نداشت و می‌خواست این وابستگی روحی را کم کند.»

شب‌ها گوشی موبایل را روی قلبم می‌گذاشتم

حسین سه بار برای ماموریت به سوریه می‌رود. رفقای حسین می‌گویند او همیشه می‌گفت: «تا سه نشه بازی نشه.» برای همین بار سوم برای همه پر از اضطراب است. شب آخر را هیچ‌کس نمی‌خوابد. یک لحظه بیشتر دیدنش برای اهل خانه یک دنیا می‌ارزد.

 

مادر شهید می‌گوید: «ما همیشه دنبال این بودیم که بدانیم حسین چه غذایی دوست دارد تا برایش درست کنیم. یا چه چیزی نیاز دارد برایش فراهم کنیم، اما حسین هیچ‌وقت چیزی بروز نمی‌داد. دفعه آخر هم با کسی خداحافظی نکرد. چون یکی از اقوام حال روبراهی نداشت و می‌گفت اگر بفهمد، حالش بد می‌شود. حتی دوست نداشت تا فرودگاه با او برویم. وقتی درحال رفتن بود روی پاگرد ایستاد و برگشت سمت من گفت: «مادر تو را به خدا گریه نکن!»

 

دلشوره عجیبی داشتم. حس می‌کردم حسین خیلی نورانی شده‌است. بعد از رفتن کارم این شده بود که مدام کانال‌های خبری مدافعان حرم را چک کنم و ببینم چه خبر است. هیچ‌وقت به خودم اجازه نمی‌دادم حتی لحظه‌ای فکر کنم که من زنده باشم و حسینم زنده نباشد. با این حال هرشب خواب تشییع جنازه عظیمی را می‌دیدم که شهیدش حسین نبود؛ اما این خواب هرشب تکرار می‌شد. تا اینکه روزهای آخر خواب دیدم یکی از شهدا خودش را «حسین بواس» معرفی کرد. او لباس‌های حسین را برایم آورده‌بود.

 

بیدار که شدم نامش را سرچ کردم. دیدم بله یکی از شهدای خان‌طومان است. آنقدر استرس داشتم که شب‌ها گوشی موبایل را روی قلبم می‌گذاشتم که نکند حسین پیام بدهد و من نفهمم. روز مادر و تحویل سال با هم حرف زدیم و تبریک گفت. مدام می‌گفت نگران نباش. اما آخر خبر شهادتش را خودم در همین کانال‌های تلگرامی خواندم.»

 

می‌گفت هیچ وقت بسیج را رها نکنید/ «تلگرام» خبر شهادت پسرم را داد


می‌گفت هرچیزی را رها کردید، بسیج را رها نکنید!

سیدعلی، عباس و سیدحمید دوستان صمیمی حسین هستند و امروز به خانه‌ رفیق‌شان آمدند تا برای ما از رفاقتشان بگویند. سیدعلی دوست هم‌دانشگاهی حسین است و رفقاتشان در رفت‌وآمدهای دانشگاه‌ گل انداخته است. سیدعلی درباره این رفاقت می‌گوید: «حسین را از زمان دانشگاه می‌شناسم. در رفت و آمد به دانشگاه دوستی‌مان شکل گرفت. مدرک دانشگاهش را هم تازه‌ گرفته‌ایم. او با معدل ۱۷ فارغ التحصیل شد. همیشه باهم بودیم. سال ۹۴ نزدیک اربعین که همه نیرو لازم بودند، صبح‌ها سرکار بودیم و بعد از کار تا نیمه‌های شب در بسیج مشغول بودیم. بعد هم که خانه می‌آمدیم دوباره ۶ صبح بیدار می‌شدیم. حسین به شوخی می‌گفت پدرم می‌گوید دروغ می‌گویی که در سپاهی! تو مامور کلانتری شدی!(می‌خندد) با اینکه بسیج یک نهاد مردمی‌ست و اینطور نیست که به کسی حقوق بدهند، اما اولویت حسین‌آقا همیشه بسیج بود. حتی یادم می‌آید برای یک ماموریت بسیج سر کارش در سپاه نرفت. گاهی هم که من کم می آوردم می‌گفت در بدترین شرایط هر چیزی را رها کردید بسیج را رها نکنید. تا این اندازه به بسیج اعتقاد داشت.

 

می‌گفت هیچ وقت بسیج را رها نکنید/ «تلگرام» خبر شهادت پسرم را داد


نگذارید پرچم هیئت پایین بیاید

بچه‌ها حس و حال خاطره تعریف کردن ندارند. شاید بیشتر دلشان می‌خواهد توی تنهایی‌هایشان رفاقت با رفیق شهیدشان را مرور کنند تا اینکه بخواهند بلند بلند درباره‌اش حرف بزنند و اشک پشت چشم‌شان جمع شود و ریزریز بغض کنند.

 

سیدحمید درباره شهید می‌گوید: «حاج حسین برای ما دو بخش داشت. یک بخش جدی و جهادی و یک بخش شوخ و رفاقتی. این دو بخش باهم کاملا متفاوت بود. فرمانده‌هان حاج حسین می‌گفتند هیچ‌وقت اهل شوخی در کار نبود و همیشه در پاسخ به هر سوالی کوتاه‌ترین جواب را می‌داد؛ اما همان شخصیت در محله و میان دوستانش به شدت شوخ‌طبع بود. آنقدر که از روی شوخی با همه حسابی کتک‌کاری می‌کرد.

 

خاصیت شوخی‌هایش این بود که هیچ‌کس ناراحت نمی‌شد. به این فکر کنید که ما یک حسین را از دست داده‌ایم و دیگر حال شوخی نداریم. اما حسین خیلی‌ها را از دست داده بود، ولی نشاطش را در جمع نگه‌ می‌داشت و غصه‌هایش را درون خودش می‌ریخت. همین روحیه باعث شده بود آدم تاثیرگذاری باشد. یادم می‌آید می‌گفتم فلانی با پدر و مادرش بد برخورد می‌کند. حسین سریع طرح رفاقت می‌ریخت و یک جوری دوستی می‌کرد که طرف نمی‌توانست از حسین جدا شود. در این دوستی خیلی چیزها برای طرف مقابل تغییر می‌کرد. شیوه‌اش این بود که می‌گفت فلانی بدی‌های من را بگو. بعد طرف مقابل می‌گفت تو هم بیا بدی های من را بگو و کم کم در این رفاقت ایرادات را می‌گفت. در دوستی واقعا مهربان بود.»

 

می‌گفت هیچ وقت بسیج را رها نکنید/ «تلگرام» خبر شهادت پسرم را داد


مداح جوان و دوست محبوب بچه‌های محله بلوار فردوس پایتخت، آنقدر برای رفقایش عزیز است که بچه‌ها هربار با رفتنش حسابی به هم می‌ریزند.‌ عباس می‌گوید: «وقتی زنگ می‌زد؛ دوست نداشتم از ناراحتی رفتنش بگویم. اما ناراحت بودم. آخرین باری که رفت برعکس دفعات قبل توصیه‌هایش خیلی کلی بود. مدام توصیه می‌کرد حواستان به هیئت باشد که مبادا پرچمش پایین بیاید. آنقدر رفتنش برایمان سخت بود که خودم خواب معراج شهدا آمدنش را دیدم. در معراج مدام حسین را صدا می‌زدم و قسم می‌دادم تا اینکه چشم‌هایش را باز کرد.»

شهادت برای حسین کم بود

برادر کوچک خانواده غلامی حالا آنقدر بزرگ است که تصویرش به عنوان افتخار خانه و محله همه جا نصب شده است و هنوز برادری می کند. خواهر شهید درباره حسین و هم‌سنگرانش در این جبهه می گوید: «وقتی گاهی از حسین بین دوستانم تعریف می‌کردم به شوخی می‌گفتند: «برادرت زیادی خوب است؛ اینطوری شهید می‌شود!» آن زمان می‌گفتم شهادت برای حسین کم است. حسین یک انسان معمولی بود. اما به مرحله یقین رسیده بود و شهدا به واسطه همین یقینی که داشتند به شهادت می‌رسند. برای همین شهادت برای کسانی که به این مرحله می‌رسند، چیزی نیست. باور قلبی من این است که یک انسان به مرحله‌ای از رشد و تکامل می‌رسد که زندگی و مادیات برایش مهم نیست و هیچ عامل بازدارنده‌ای برایش وجود ندارد. آن وقت مرگ برایش مثل قدم گذاشتن از این‌ طرف جوی آب به آن طرف آن است. همین می‌شود که این افراد قابل ستایش می شوند و مزارشان آرامگاه و زیارتگاه بقیه انسان ها می‌شود. حسین و باقی دوستان شهیدش آدمهای معمولی بودند، اما تزکیه درستی داشتند که آنها را به این یقین رسانده بود.»

 

منبع: مهر 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 11 اردیبهشت 1396  ] [ 3:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزشمار دفاع مقدس (9 اردیبهشت)

9 اردیبهشت 1396 خورشیدی برابر با 2 شعبان 1438 هجری و 29 آوریل 2017 میلادی

کد خبر: ۲۳۶۵۰۹

تاریخ انتشار: ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۳ - 29April 2017

روزشمار دفاع مقدس (9 اردیبهشت)

رویدادهای مهم این روز در تقویم خورشیدی (9 اردیبهشت)

• ورود سپاهیان روس به تبریز پس از قیام مردم در جریان مشروطه (1288 ه.ش)

• امام خمینی (ره) در پیامی به مناسبت نزدیکی اربعین شهدای یزد و دیگر شهرها، مردم را به ادامه مبارزه علیه رژیم شاه تا برچیده شدن بساط ارتجاعی شاهنشاهی و برپا کردن حکومت عدالت گستر دعوت کرد. (1357 ه.ش)

• راهپیمایی عده‌ای از مردم نقده در خیابانهای ارومیه در حمایت از استقرار قوای نظامی در منطقه برای برقراری نظم و امنیت (1358 ه.ش)

• روز شوراها

•  آغاز هفته شهر و شهروند

 

رویدادهای مهم این روز در تقویم قمری (2 شعبان)  

 

• ولادت عارف نامی خواجه عبدالله انصاری (396 ه.ق)

 

• واجب شدن روزه بر مسلمانان (2 ه.ق) 


ادامه مطلب

[ شنبه 9 اردیبهشت 1396  ] [ 5:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مجاهدی که ساواک را درمانده کرد

انتظار ساواک این بود که رنج غربت باعث تجدیدنظر وی در افکار و رفتار انقلابی‌اش شده و دست از مبارزه بردارد. غافل از آنکه این مکر شیطانی نه تنها حاصلی برای آنها نخواهد داشت، بلکه بیش از پیش بر رنج و عذاب ساواک خواهد افزود.

کد خبر: ۲۳۷۱۵۷

تاریخ انتشار: ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۸:۱۴ - 29April 2017

گروه حماسه و جهاد دفاع ‌پرس: «نامبرده (آیت الله مهدی شاه آبادی) از وعاظ ناراحت و طرفدار روحانیون افراطی می باشد که برابر سوابق موجود از سال 48 همواره در بالای منابر مبادرت به ایراد مطالب خلاف و تحریک آمیز کرده که به همین مناسبت چندین بار احضار و تذکراتی مبنی بر خودداری از ایراد اینگونه مطالب به وی داده شده است.

 

لیکن یاد شده پس از آزادی نیز کماکان به رویه قبلی خود در زمینه جانبداری از خمینی و اهانت به مقامات مملکتی ادامه داد، که به همین مناسبت در تاریخ 20 آذرماه 1355 با تشکیل کمیسیون حفظ امنیت اجتماعی، یاد شده به سال اقامت اجباری در شهرستان بانه محکوم شده است. علیهذا خواهشمند است دستور فرمایید با توجه به دستور العمل 6398/312 – 31/6/52، اعمال و رفتار فرد مورد بحث را دقیقاً تحت مراقبت قرارداده و نتایج حاصله را مرتباً به این اداره کل اعلام دارند.»

 

شهیدی که ساواک را درمانده کرد

 

این بخشی از نامه‌ای است که در تاریخ 8 دی ماه 55 با امضای «پرویز ثابتی» مدیرکل امنیت داخلی ساواک برای رئیس ساواک کردستان ارسال شده و عمق استیصال و درماندگی آن سازمان مخوف را در مقابل مجاهدی خستگی ناپذیر به نام «مهدی شاه آبادی» نشان می‌دهد. وقتی زندان‌ها و شکنجه‌های مکرر تأثیری بر عزم و اراده پولادین شهید شاه آبادی نداشت، حربه‌ای جدید در دستور کار ساواک قرار گرفت. تصمیم گرفته شد وی به یکی از مناطق سنی‌نشین کشور تبعید شود تا ضمن جلوگیری از فعالیت‌های مبارزاتی وی، غربتی دو جانبه هم دوری از خانواده، دوستان و هم دوری از هم مذهبان خود را به وی تحمیل کنند.

 

انتظار ساواک این بود که رنج غربت باعث تجدیدنظر وی در افکار و رفتار انقلابی اش شده و دست از مبارزه بردارد. غافل از آنکه این مکر شیطانی نه تنها حاصلی برای آنها نخواهد داشت، بلکه بیش از پیش بر رنج و عذاب ساواک افزود. شهید شاه آبادی در زمان تبعید نه تنها از فعالیتهای مبارزاتی‌اش دست برنداشت بلکه ابعاد جدیدی از مبارزه و تبلیغ را نیز در دستور کار خود قرار داد.

 

شهیدی که ساواک را درمانده کرد

 

موضوع: اظهارات مهدی شاه آبادی فرزند محمدعلی

 

نامبرده بالا ضمن صحبت اظهار داشته که رئیس شهربانی با اینکه به وی گفته که حق تفسیر قرآن را ندارد لکن وی از سربازان حسین بن علی (ع) است و اعتنایی به اظهارات رئیس شهربانی ندارد و اگر بند از بندش جدا کنند در راه اسلام و حسین فعالیت و جهاد خواهد کرد.

 

شهید شاه آبادی در بانه نیز با تکیه بر محوریت قرآن به عنوان فصل مشترک همه مسلمانان، به تبلیغ توحید و مبارزه با ظلم و شرک و طاغوت پرداخت و این ندای توحیدی خیلی زود مورد توجه قرار گرفته و نگاه‌ها را به سوی خود جلب کرد.

 

صداقت و صمیمیت وی چنان انس و الفتی به وجود آورده بود که عوام و خواص بانه وی را از خود دانسته و هیچگاه تفاوت مذهب را احساس نکردند. حضور وی در همه مساجد شهر و اقامه نماز جماعت به امامت روحانیون اهل سنت منطقه، محبوبیت و تأثیرگذاری ایشان را دوچندان کرد و ساواک  دچار وحشت و سردرگمی شد.

 

شهیدی که ساواک را درمانده کرد

 

روشنگری و آگاهی بخشی شهید شاه آبادی در زمان تبعید نیز با همان ادبیات انقلابی ادامه یافت و ایشان با وجود همه محدودیتها و کنترل‌های صورت گرفته از سوی ساواک با شجاعتی مثال زدنی مبارزه با رژیم را ادامه می داد. این واقعیت را در یکی از گزارشات ساواک اینگونه می خوانیم:

 

«نامبرده بالا (مهدی شاه آبادی) با شخص اول مملکت و همچنین سایر مقامات دولت مخالف بوده و آنان را ظالم و ستمگر قلمداد می‌کنند و اظهار می‌ کند که امام جمعه بانه کار بدی کرده که در هر جمعه برای شخص اول مملکت (شاه) دعا می‌خواند. وی اظهار می‌دارد که سازمان امنیت از عمل تفسیر قرآن توسط وی جلوگیری کرده است.

 

خشم ساواک از تبلیغات کتبی

 

تهیه کتب مورد نیاز و بهره گیری از کتب و جزوات در راستای فعالیتهای تبلیغی و مبارزاتی نیز خشم ساواک را برانگیخته بود. به همین دلیل انواع و اقسام اقدامات کنترلی صورت می گرفت تا از رسیدن کتابها و جزوات به دست شهید شاه آبادی جلوگیری شود.

 

جالب اینجاست که با این همه کنترل باز هم ایشان با ذکاوت و هوشمندی کتب مورد نیاز را تهیه می نمود و اینجا بود که ساواک چاره کار را حمله به منزل ایشان و ضبط کتب می دید.

 

شهیدی که ساواک را درمانده کرد

 

در یکی از مکاتبات ساواک کردستان با اداره کل امنیت داخلی ساواک آمده است:

 

«مورخه 26 دی ماه بسته‌هایی در بانه به دست آمده که پس از بررسی مشخص گردیده کتب و جزوات مزبور به وسیله مؤسسات تبلیغات دینی در قم به آدرس فرزندان شاه آبادی ارسال که آنان نیز برای مشارالیه پست کرده‌اند.»

 

شهیدی که ساواک را درمانده کرد

 

دوران تبعید حتی باعث نگردیده بود که جلسات و ملاقات‌های وی در راستای مبارزات ضد رژیم برگزار نشود و علیرغم همه محدودیتها ونظارت‌ها، خود به ملاقات دیگران می‌رفت یا جلسات و دیدارها را در منزل خود برگزار می‌کرد. این موضوع بارها در گزارشات ساواک مورد اشاره قرار گرفته است.

 

انتهای پیام/ 131


ادامه مطلب

[ شنبه 9 اردیبهشت 1396  ] [ 5:04 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سه روایت از فرمانده توپخانه سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس

برگ‌ها را به حسن آقا دادم. گفت: «اينها لازم نيست. شما آماده باشید با هم به جبهه می‌رویم.» از شدت شادی در پوستم نمی‌‌گنجیدم. روز بعد سه نفره (حسن شفيع‌زاده، برادرم يعقوب و من) به طرف اهواز حركت کردیم.

کد خبر: ۲۳۷۳۷۲

تاریخ انتشار: ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۱۰ - 29April 2017

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: به دنبال پیروزی‌های درخشان رزمندگان اسلام در عملیات‌های «فتح‌المبین» و «الی بیت‌المقدس» و همچنین به‌ دست‌آمدن حدود ۲۰۰ قبضه توپ غنیمتی از دشمن بعثی، با تلاش افراد خلاق و دوراندیشی چون شهید «حسن تهرانی‌مقدم» و شهید «حسن شفیع‌زاده» توپخانه سپاه پاسداران بنیان‌گذاری شد.

به مناسبت سالگرد شهادت «حسن شفیع زاده» فرمانده توپخانه سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس، خاطرات سه تن از نیروهای لشکر عاشورا و همرزمان این شهید بزرگوار را در ادامه می‌خوانید:

علی خدادوست: جلسه؛ بعد از نماز جماعت

در اوايل عمليات كربلای 8، كريمی و بعضی از دوستان نزديكش شهيد شدند. چون كار آنها را بايد بين بقيه تقسيم می‌‌كرد، جلسه‌ای در گروه توپخانه 63 خاتم گذاشت.

وقتی آنجا رسيديم، مغرب شده بود. با آن عشق و محبتی كه حسن به بچه‌ها داشت، معلوم بود شهادت كريمی و باقی همرزمان، در روحيه‌اش خيلی تاثير گذاشته است.

فكر می‌كردم در آن بحبوحه‌ی عمليات، زود كارمان را راه می‌اندازد و مرخص‌مان می‌كند، ولی به ساعتش نگاه كرد گفت: جلسه بعد از نماز.

همه سريع وضو گرفتند و برگشتند. اين‌طور وقت‌ها، ثانيه‌ها هم برای او ارزش حياتی داشت. ولی آن شب دو، سه دقيقه معطل شد تا حاج صادقی را جلو فرستاد كه نماز را به جماعت بخوانيم.

در مدت پنج سال كه توفيق داشتم با آن بزرگوار باشم، هيچ وقت نديدم كه نماز اول وقت را از دست بدهد، آن هم به جماعت؛ اگر حتي با يك نفر بود، او را جلو می‌فرستاد و به او اقتدا می‌كرد.

سه روایت از فرمانده توپخانه سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس

جليل مستاجر: لابد شهيد ديگری هم آورده‌اند

اولين بار حسن را در سال 1351 در خانه يكی از رفقا، به نام مجيد كار پيشه ديدم. آن زمان بچه‌های انقلابی تبريز، علاوه بر اينكه با ر‍ژيم شاه مبارزه می‌كردند، به خاطر زورگويی و ظلم و ستم خان‌های شهر و اطراف آن، مجبور بودند با آنها نيز درگير شوند.

آن زمان در خانه مجيد فهميدم كه حسن در يكی از آن درگيری‌ها شركت داشته است. با اينكه بازويش زخمی شده و هنوز يك نوجوان بود، ولی سر حال و آماده به نظر می‌آمد.

رفاقت من با وی تا زمان شهادتش ادامه داشت. در زمان درگيری‌های كردستان، به آنجا رفت. جنگ هم كه شروع شد، قسمت عمده‌ای از وقت و عمرش را در جبهه گذراند. هر از گاهی كه به مرخصی می‌آمد، سری هم به ما می‌زد. همان چند روزه، زياد با هم رفت و آمد می‌كرديم و از وجودش برای سرو سامان دادن به كارهای بسيج و اين قبيل كارها بهره می‌برديم.

حسن نه ماشين شخصی و نه ماشين دولتی داشت. مثل ما با اتوبوس و تاكسی رفت و آمد می‌كرد. گاهی هم وسيله نقليه‌اش، يك موتور گازی بود.

اوايل ارديبهشت سال 1366 خبر شهادتش را شنيدم. می‌گفتند پیکر مطهر و قطعه قطعه شده‌اش را آورده‌اند استانداری. با چند تن از بچه‌ها به آنجا رفتيم.

با اينكه به خاطر شهادت او ماتم زده بودم و حال خودم را نمی‌فهميدم، ولی در استانداری، از ديدن فرماندهان رده بالای سپاه، مثل برادر شمخاني، خيلي تعجب كردم. با خود گفتم: لابد شهيد ديگری هم آورده‌اند كه جز فرماندهان بوده است.

آن روز وقتی آقای شمخاني سخنرانی كرد، تازه فهميدم كه حسن فرماندهی توپخانه نيروی زمينی سپاه را بر عهده داشته است؛ همان جوان ساده و بی‌آلايش.

محمد رضا زهدی: اولين اعزام

سال 61 ، كلاس اول نظری بودم. مدتي بود كه نسبت به درس و مدرسه كم علاقه شدم. فكر و خيال اعزام به جبهه، اجازه هيچ كاري را به من نمی‌‌داد. خود را به هر دری ميزدم بلكه بتوانم به جبهه بروم. همه مي‌گفتند برای تو درس مقدم بر همه چيز است، اما من فقط به فكر جبهه‌ بودم. به بسيج مراجعه کردم، دو تا برگ دادند تا اينكه مسجد محل تائيدم كرد.

دو روزی منتظر معرف‌ها ماندم. امروز و فردا می‌کردند، يكي می‌‌گفت كم سن و سالی. ديگري می‌گفت بايد درس بخوانی. هيچ كس جواب درست و حسابی نمی‌داد.

وارد منزل شدم. از تعداد كفش‌ها فهمیدم غريبه‌ای در خانه است. آرام در اتاق را باز کردم. بايد از كفش‌های کتانی ساقه بلند چینی حدس می‌زدم كه كی آمده است. حسن شفيع‌زاده با برادرم يعقوب صحبت می‌‌كنند. من را پيش خود نشاند و خيلی گرم صحبت کرد و گفت: «آقا رضا چه خبر؟»

بدون مقدمه سر اصل مطلب رفتم و گفتم: «می‌خواهم به جبهه بروم، اما كسی را پيدا نمی‌كنم تا اين برگ‌ها را پر كند.»

برگ‌ها را به حسن آقا دادم. گفت: «اينها لازم نيست. شما آماده باشید با هم به جبهه می‌رویم.» از شدت شادی در پوستم نمی‌‌گنجیدم. روز بعد سه نفره (حسن شفيع‌زاده، برادرم يعقوب و من) به طرف اهواز حركت کردیم.

انتهای پیام/ 131


ادامه مطلب

[ شنبه 9 اردیبهشت 1396  ] [ 5:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

کفش‌های حسن آقا پشت در بود

فکر و خیال اعزام به جبهه، اجازه هیچ کاری را به من نمی‌دهد. همه می‌گویند برای تو درس مقدم بر همه چیز است اما من فقط به فکر جبهه‌ام. وارد منزل می‌شوم. باید از کفش های کتانی ساقه‌بلند چینی حدس می‌زدم که چه کسی آمده... حسن آقا شفیع‌زاده با برادرم یعقوب صحبت می‌کند.

کد خبر: ۲۳۷۴۲۸

تاریخ انتشار: ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۳:۰۰ - 29April 2017

کفش های حسن آقا پشت در بودبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، سال 61 است، کلاس اول نظری هستم. مدتی است که نسبت به درس و مدرسه کم علاقه شده‌ام. فکر و خیال اعزام به جبهه، اجازه هیچ کاری را به من نمی‌دهد. خود را به هر دری می زنم بلکه بتوانم به جبهه بروم. همه می گویند برای تو درس مقدم بر همه چیز است اما من فقط به فکر جبهه‌ام. به بسیج مراجعه می‌کنم دو تا برگ می‌دهند تا اینکه مسجد محل تائیدم کند...


دو روز است که علاف این معرف‌ها هستم. امروز و فردا می‌کنند، یکی می‌گوید کم سن و سالی، دیگری می‌گوید باید درس بخوانی... هیچ کس جواب درست و حسابی نمی‌دهد. وارد منزل می‌شوم. از تعداد کفش ها می‌فهمم که غریبه‌ای در خانه است. آرام در اتاق را باز می‌کنم، بله باید از کفش های کتانی ساقه بلند چینی حدس می زدم که کی آمده، حسن آقا شفیع‌زاده با برادرم یعقوب صحبت می‌کند. من را پیش خود می‌نشاند و با من خیلی گرم صحبت می کند، خوب آقا رضا چه خبر؟


بدون مقدمه می روم سر اصل مطلب: می‌خواهم بروم جبهه، اما کسی پیدا نمی‌کنم این برگ‌ها را پر کند!


برگ‌ها را به حسن آقا می‌دهم. می‌گوید: اینها لازم نیست. شما آماده باشید با هم برویم. از شدت شادی در پوستم نمی‌گنجم. روز بعد سه نفره(حسن آقا شفیع‌زاده، برادرم یعقوب و من) به طرف اهواز حرکت می‌کنیم.

راوی: محمدرضا زهدی

 

منبع: مشرق 


ادامه مطلب

[ شنبه 9 اردیبهشت 1396  ] [ 5:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عکس / 35سال پیش، همین روزها

یاد شهیدان حاج احمد کاظمی، امیر محمدی، جهانشاه کریمیان، سیدمحمود میرعلی اکبری، رضا علی نواز و مرحوم محمد قربانی گرامی باد.

کد خبر: ۲۳۷۴۴۹

تاریخ انتشار: ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۴:۱۱ - 29April 2017

به گزارش فضای مجازی دفاع پرس،حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس با انتشار 3 عکس از خود نوشت: انگار همین دیروز بود!

 

35 سال پیش، همین روزها؛ اردوگاه دارخوئین در جاده اهواز به آبادان تیپ 8 نجف اشرف، گردان 2 ثامن الائمه به فرماندهی سردار شهید احمد کاظمی آماده حرکت برای آغاز عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر.
 

یاد شهیدان حاج احمد کاظمی، امیر محمدی، جهانشاه کریمیان، سیدمحمود میرعلی اکبری، رضا علی نواز و مرحوم محمد قربانی گرامی باد.

 

عکس / 35سال پیش، همین روزها 

 

 

 عکس / 35سال پیش، همین روزها

 

عکس / 35سال پیش، همین روزها 

 


ادامه مطلب

[ شنبه 9 اردیبهشت 1396  ] [ 4:57 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 20 ] [ 21 ] [ 22 ] [ 23 ] [ 24 ] [ 25 ] [ 26 ] [ 27 ] [ 28 ] [ 29 ] [ > ]