جبهه سفره شهادت است
پدر و مادرم! جبهه سفره شهادتی است که به واسطه امام گسترده شده و صاحب احسان خداست.
کد خبر: ۲۳۳۸۸۶
تاریخ انتشار: ۱۵ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۱:۵۰ - 04April 2017
به گزارش دفاع پرس از زنجان، شهید ابوالفضل پاکداد از شهدای عملیات فتح المبین برای دفاع از خاک این کشور به ندای حق لبیک گفت و با نوشیدن شربت شهادت در ۵ فروردین سال ۶۱ به مقام شهادت نایل شد.
پاکداد دهم شهریور ۱۳۴۰ در خانواده ای مذهبی در زنجان به دنیا آمد.
مادرش می گوید: پس از تولدش در خواب دیدم که حضرت زهرا(سلام الله علیها) و امام حسین(علیه السلام) به منزل ما آمدند، حضرت زهرا(سلام الله علیها) کودک مرا در آغوش گرفت و صورتش را بوسید و به من گفت: که نام کودک را ابوالفضل بگذارید.
در دوره راهنمایی بود که عکس شاه و تزئیناتی را که برای مراسم جشن روز چهارم آبان (روز تولد شاه) در مدرسه نصب کرده بودند به همراه دوستانش پاره کرد. به همین دلیل پدرش را به شهربانی احضار کردند و خواستار تحویل دادن ابوالفضل به شهربانی شدند که با اصرار او از دستگیری ابوالفضل صرفه نظر و به گرفتن تعهد از پدرش اکتفا کردند.
با خرابکاری های ضد انقلاب که در کردستان آغاز شده بود او تصمیم گرفت نهضت سواد آموزی را رها کند و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آید.
در مقابل مخالفت دوستانش ساعتها با آنان درباره این موضوع بحث و استدلال می کرد که اگر تاکنون با قلم و در عرصه فرهنگی مبارزه می کردیم، امروز تکلیف فرق می کند و باید عملا وارد مبارزه شویم و در کنار آن به امر تعلیم و تربیت نیز ادامه دهیم.
پیوسته خود را برای شهادت آماده می کرد؛ وقتی که والدینش از عزیمتش به جبهه اظهار ناراحتی می کردند در پاسخ می گفت: پدرم، مادرم جبهه سفره شهادتی است که به واسطه امام گسترده شده و صاحب احسان خداست، به بازار خدا می روم، خریدار خداست، چرا نروم؟
ابوالفضل در دومین اعزامش به جبهه، به منطقه عملیاتی فتح المبین به شوش رفت؛ قبل از شروع عملیات فتح المبین فرماندهان رده بالای لشکر نجف در جلسه ای تصمیم گرفتند با طراحی یک عملیات ایذایی، توجه نیروهای عراقی را از عملیات اصلی منحرف کنند. قرار بر این شد که گردانی به فرماندهی اصغر محمدیان و دو معاون او این ماموریت را در محدوده سایت واقع در جبهه رقابیه انجام دهند. از آنجا که فرماندهان پیش بینی می کردند کسی از نیروهای شرکت کننده در این عملیات زنده نماند.
شید اصغر محمدیان و دوستانش تصمیم گرفتند این تعداد را از افراد داوطلب جمع آوری کنند؛ ابوالفضل پاکداد، معاون اول فرمانده گردان مذکور بود و از آنجا که منطقه مذکور، بسیار هموار و عاری از هر گونه جان پناه بود، نیروها کاملا در تیرراس آتش شدید دشمن قرار می گرفتند. در جریان عملیات، اصغر محمدیان فرمانده گردان در اثر اصابت گلوله دوشکا ا مجروح شد و از ابوالفضل خواست که هدایت حمله را به عهده بگیرد گردان مذکور ماموریت خود را با موفقیت به انجام رساندند اما ابوالفضل پاکداد در ۵ فروردین ۱۳۶۱ در اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
انتهای پیام/
ادامه مطلب
[ سه شنبه 15 فروردین 1396 ] [ 3:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهید عبدالرضا مصلینژاد در رشتههای هنری همچون تئاتر، عکاسی، نقاشی و خطاطی، شنا، موزیک و ورزش فعالیت داشت و در سال 61 به دنبال شروع عملیاتهای فتحالمبین و بیتالمقدس، جهت ثبت وقایع جنگ و دلاوریهای رزمآوران پر توان اسلام، با دوربین فیلمبرداری خود راهی مناطق جنگی شد و در همان سال گوشهای از عملیات پیروزمندانه محرم را به تصویر کشید. کد خبر: ۲۳۱۸۲۹ تاریخ انتشار: ۱۴ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۰ - 03April 2017 به گزارش دفاع پرس از شیراز، در چهاردم آبان ماه سال 1330، نوزاد پسری در خانواده مصلی نژاد در شهرستان جهرم به دنیا آمد که نام او را عبدالرضا گذاشتند. عبدالرضا پس از تحصیل در رشته مکانیک و اخذ دیپلم، در سال 56 به عنوان دانشجوی همین رشته به انستیتوی تکنولوژی شیراز پذیرفته شد که سرانجام پس از مدت یک سال تحصیل و با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران به سپاه پیوست. عبدالرضا مصلی نژاد در کنار تحصیل در رشته مکانیک در رشته های هنری همچون تئاتر، عکاسی، نقاشی و خطاطی، شنا، موزیک و ورزش نیز فعالیت جانبی داشت. این جوان متدین در انقلاب اسلامی با مدد جستن از ارشادات و رهنمودهای روحانیت مبارز به ویژه آیت الله آیت الهی نماینده امام و امام جمعه فقید جهرم و همیاری گروه های اسلامی به مبارزه مخفی علیه رژیم شاه پرداخت و به فعالیت های چشمگیری همچون احداث کتابفروشی، نشر و توزیع نوارها،کتب مذهبی و سیاسی و اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) در بین اقشار مختلف به ویژه جوانان دست زد. همچنین در وارد کردن اسلحه و مهمات و پخش و توزیع آن ها بین گروه های اسلامی جهت مبارزه با مزدوران شاه نقش بسزایی داشت که همین عوامل باعث شد بارها توسط ساواک تحت باز جویی قرار گیرد. در دوران دانشجویی نیز با چاپ و تکثیر اعلامیه های حضرت امام(ره) بین دانشجویان به مخالفت های خود ادامه می داد. درسال 58 به دنبال توطئه اشرار مسلح و گروه های ملحد در کردستان از طرف سپاه عازم آن دیار گردید و در شهرهای پاوه، مهاباد، مریوان و ... به مبارزه مسلحانه علیه این کفار پرداخت. وی علاوه بر عضویت در شورای فرماندهی سپاه و مسئولیت روابط عمومی این نهاد در زمینه نمایشنامه نویسی عکاسی و فیلمبرداری نیز فعالیت داشت و از آن زمان نیز همکاری خود را در زمینه فیلمبرداری و وقایع نگاری با صدا و سیمای جمهوری اسلامی آغاز نمود. عبدالرضا، سینمای جهرم را که در جریان انقلاب توسط مردم به آتش کشیده شده و کاملا ویران شده بود با همت و پشتکار ترمیم وبازسازی کرد و آن را به عنوان مرکز سالم و تفریحگاهی مفید در اختیار جوانان قرار داد. او در سال 59 عازم جبهه های نبرد گردید و در منطقه آبادان به شدت از ناحیه پا مجروح گردید. در سال 61 با شروع عملیات فتح المبین و بیت المقدس جهت ثبت وقایع جنگ و دلاوری های رزم آوران پر توان اسلام با دوربین فیلمبرداری خود راهی مناطق جنگی شد در همان سال گوشه ای از عملیات پیروز مندانه محرم را به تصویر کشید. شرکت عبدالرضا در عملیات های والفجر 4 و 8 باعث جراحت او گردید و همچنین مورد آسیب گازهای شیمیایی رژیم بعث قرار گرفت؛ وی پس از بهبودی نسبی مجدداً با اشتیاق به منطقه عملیاتی فاو بازگشت و 9 ماه متوالی در واحد طرح وعملیات لشکر المهدی (عج) فعالیت نمود و سرانجام در عملیات کربلای 5، در شب شهادت حضرت زهرا (س)، 24دی ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه براثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. همسری مهربان همسر شهید مصلی نژاد درباره عبدالرضا می گوید:شهید، هنرمندی بود که هم اهل فرهنگ وادب بود و هم همسری مهربان که با زندگی بسیجی وار خود همیشه روزگار می گذراند.همسرم بسیارفعال بود ودر انجام فعالیت های فرهنگی هنری سر از پانمی شناخت و روحیه ی خستگی ناپذیری داشت که این روحیه تلاش و جدیت در فرزندانمان نیز وجود دارد.من و فرزندانم امیدواریم ادامه دهنده راه شهیدعبدالرضا مصلی نژاد و دیگر شهدا باشیم. قسمتی از وصیتنامه شهید با توکل بر خدای متعال این هستی بخش ما همه خود را برای عملیات آینده آماده می کنیم .پروردگارا تو تو نور فرستادی اما ما کور بودیم تو هادی فرستادی ام ما گمراه بودیم تو خواستی ما را بر بال ملائک بنشانی اما سنگینی گناه ما را بر زمین مخکوب کرد،کوربودیم و کورتر شدیم ،تحمل نمودی و نعمت دیگر برای ما فرستادی که آن نعمت امام عزیز بود. ای مردم امروز نایب بر حق امام زمان، امام امت است .خمینی بت شکن است مبادا از او عقب بیفتید و بخواهید خدای ناخواسته جلو بروید در خط ایشان حرکت نمایید.که لغزش شما باعث سقوط شماست. انتهای پیام/
[ دوشنبه 14 فروردین 1396 ] [ 8:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
قرار گذاشتیم سیزده بدر را که مقارن با نیمه شعبان بود جشن بگیریم اما حمله هواپیماهای دشمن همه برنامهها را خراب کرد. کد خبر: ۲۳۳۷۳۲ تاریخ انتشار: ۱۴ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۵:۴۵ - 03April 2017 به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، 13 فروردین ماه سال 1367 مقر تخریب لشکر 10 سیدالشهدا(ع) در شهر «بیاره» عراق توسط هواپیماهای بعثی بمباران شیمیایی شد. «جعفر طهماسبی» از نیروهای تخریب لشکر 10 سیدالشهدا خاطره ای را از این بمبارات روایت کرد که در ادامه می خوانید. روز 13 فروردین بود که با تعدادی از نیروها برای جمع کردن چادر بچه هایی که روز قبل شهید شده بودند به مقر رفتیم. از طرفی روز سیزده بدر و از طرفی شب نیمه شعبان بود که خواستیم روحیه بچه ها را کمی عوض کنیم. به مهدی «صور اسرافیل» اشاره کردم و ایشان هم روی ما را زمین نگذاشت و شروع به خواندن سرود کرد. گفت برادرها من هرچه می گویم شما بگویید، گرفت، گرفت. مهدی می خواند «فلق دوباره رنگ خون گرفت» و همه بچه ها یک صدا می گفتند «گرفت، گرفت» و زیر خنده می زدند. بعد هم چون شب نیمه شعبان بود با هم سرود" ای ولی عصر" رو خوندیم . به مقرکه رسیدیم همه چیز بهم ریخته بود با کمک بچه ها چادرها را روی پایه هایش بلند کردیم. چادرها که سر پا شد با منظره ای مواجه شدیم که اشک را از چشمانمان سرازیر کرد. دیدیم جانمازها کنار هم در یک ردیف پهن شده و این حکایت از آن داشت که دوستان شهید ما برای اقامه نماز جماعت ظهر و عصر مهیا شده بودند و وقت نماز مقر بمباران شده بود. چادرها و وسایل شهدا را جمع کردیم و به طرف شهر بیاره برگشتیم. نزدیک غروب بود که به نزدیک مقرمان در بیاره رسیدیم. دیدم ماشین ها چراغ می زنند که جلوتر نروید. گویا دشمن شیمیایی زده بود. باز به دلمان بد آمد که اینبار هم مقر ما را زدند. به جلوی مقر رسیدیم. ماشین را نگه داشتیم. من زودتر از همه پایین پریدم و از سر بالایی جلو مقر به بالا دویدم. دیدم چادر تدارکات روی درخت آویزان است و یکی هم به پشت روی زمین افتاده. دلم ریخت و بچه ها را صدا زدم. دیدم کسی جواب نمیدهد. وارد ساختمان شدم همه جا تاریک بود و صدایی نمیآمد. کف اتاق تعداد زیادی پتو افتاده بود. پتوها را وارسی کردم. اطاق خالی بود. از ساختمون بیرون آمدم، بچه های دیگه هم رسیدند و همه جا را وارسی کردیم. یکی از دوستان بچه ها را صدا زد همه رفتند بالای ارتفاع ولی کسی آنجا نبود. خاطرمان جمع شد که تلفات زیاد نیست. رفتیم سر وقت چادر تدارکات، شهید رضا استاد به پشت افتاده بود و صورتش خونی بود. او را داخل پتو پیچیدیم و به معراج شهدا بردیم. قرارمان بود که شب نیمه شعبان برای ولادت امام زمان (ع) جشن بگیریم که هواپیماهای دشمن برنامه ما را به هم زدند. آن روز نزدیک 50 نفر از بچه های تخریب لشگر 10 سیدالشهداء(ع) مصدوم شیمیایی شدند. تعدادی از نیروها که حالشان خراب بود و حالت تهوع داشتند را با مینی بوس به بهداری فرستادیم و ما هم که حالمان زیاد بد نبود همانجا ماندیم. نماز مغرب و عشا را که خواندیم وضعمان به هم ریخت و سرفه های شدید و خارش پوست شروع شد. حالت تهوع و درد چشم هم اضافه شد و مجبور شدیم که به بهداری مراجعه کنیم. ما را به پاوه و بعد هم کرمانشاه فرستادند و در نهایت در بیمارستان امیرکبیر اراک بستری شدیم . در بمباران دو مقر تخریب لشکر10 سیدالشهدا علیه السلام 14 نفر شهید و بیش از پنجاه نفر هم مصدوم شیمیایی شدند. انتهای پیام/ 141
[ دوشنبه 14 فروردین 1396 ] [ 8:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
14 فروردین 1396 خورشیدی برابر با 5 رجب 1438 هجری و 3 آوریل 2017 میلادی کد خبر: ۲۳۳۶۶۷ تاریخ انتشار: ۱۳ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۹ - 02April 2017 رویدادهای مهم این روز در تقویم خورشیدی (14 فروردین) • شهادت شهید اسفندیار قربانی (1363 ه.ش) • شهادت شهید مدافع حرم سعید مسافر (1395 ه.ش) • شهادت شهید مدافع حرم جمال رضی (1395 ه.ش) • شهادت شهید مدافع حرم حیدر ابراهیم خانی (1395 ه.ش) • روز جهانی آگاهی درباره اوتیسم رویدادهای مهم این روز در تقویم میلادی • پیروزی کودتای نظامی «رشید عالی گیلانی» در عراق (1941 م)
[ یک شنبه 13 فروردین 1396 ] [ 11:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
همسر شهید مفقودالاثر فتح علی صادقی میگوید که سی سال است چشم به راه یار و همراه دیرینش مانده است. کد خبر: ۲۳۳۷۱۶ تاریخ انتشار: ۱۳ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۳:۱۹ - 02April 2017 به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، از زنجان، از دیار شور و شعور حسینی آمده بود. همسر شهید مفقود الاثر فتح علی صالحی را میگویم که به جستجوی گمشدهاش به معراج شهدا آمده بود. و ما چه میدانیم شب عملیات یعنی چه! چه میدانیم انتظار یعنی چه! چه میدانیم مفقودالاثر یعنی که!
[ یک شنبه 13 فروردین 1396 ] [ 11:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مازندران، انقلاب اسلامی به تمام معنی، هویت خود را از رهبری امام خمینی(ره) دریافت مینماید و در پی آن جریان یافتن خون انقلاب، هم در مرحلۀ تثبیت و هم در مرحلۀ رویش، نیازمند حاملانی است که تمام قامت، امامگونه تدبیر کنند و عمل نمایند. سردار سرلشکر شهید «محمدحسن قاسمی طوسی» (فرمانده اطلاعات و عملیات و قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا) از آن گونه شخصیت هایی است که در حیات پربرکتش در عین حال که پیرو مطلق مدیریت کلان اسلامی بود، الگوی تمام عیاری است که در طول رهبری امام(ره)، قلوب بسیاری از مؤمنین را واله و حیران خود ساخته و مصداق بارزی برای مدیریت در یک جامعۀ مطلوب انسانی ـ اسلامی است. این مسئله که چرا فردی نظیر شهید طوسی، چه در زمان حیاتش و چه بعد از شهادتش، بر دلها حکومت میکند، باید مورد بررسی جدی قرار گیرد. کتاب قلب فرماندهی به قلم سید حسین ولیپور زرومی که با حمایت و مشارکت دو اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و بنیاد شهید و امور ایثارگران مازندران منتشر شده است تلاش دارد تا با نگاهی جدید، زمینههای بهرهمندی از خوان گستردۀ شهید را برای جامعۀ نیازمند فعلی میسر سازد. مطالب این کتاب در دو بخش کلی تنظیم شده است: در بخش اول، زندگینامۀ شهید با توجه به فرازهای مهم زندگی و کارنامۀ مسئولیتی و عملکردی ایشان در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس مورد بررسی و تبیین قرار گرفته است و در بخش دوم نویسنده تلاش کرده است تا با بررسی و تحلیل شاخصها و ویژگیهای شخصیتی و رفتاری شهید، الگوی مشخصی از یک مدیریت اسلامی و انقلابی ارایه نماید. برخی از شاخصهای مورد بررسی در این قسمت عبارتند از: دایرمداری اسلام، خلوص و بندگی، صبوری و پایداری، عزم راسخ، کرامت مداری، و توانمندی و کارآمدی. پرونده سرگذشت پژوهی و بهرهمندی از سخنان خانواده و همرزمان شهید، مهمترین منبعی بود که نویسنده بر اساس آن به تحلیل و تبیین مطالب کتاب پرداخت. قابل ذکر است که مطالب کتاب قلب فرماندهی در دو بخش و چهار فصل و دوازده گفتار سامان یافته است. این کتاب در قطع رقعی و در 212 صفحه، به همت انتشارات سرو سرخ در اسفند 1394 به چاپ رسیده است. در پایان قطعه ای از این کتاب خوانده می شود: شهید طوسی بارها ابراز نگرانی کرده بود که در فردای شهادتش با توجه به معروفیتش ممکن است تجلیل فراوانی از وی شود و در برابر، نیروهای مخلص و زحمتکشی که معروف نبودند، در غربت و گمنامی تشییع شوند. مرحوم بتول بامتی، مادر شهید طوسی با یادآوری خاطرهای از جوان برومندش، می گوید: «محمدحسن همواره میگفت مادر! نذر کن اگر شهید شدم، مفقود شوم و جسدم پیدا نشود. میگفتم چرا پسر؟ جسد که باید بیاید، به من رحم کن! میگفت نه! اگر جسدم پیدا شود، با جسد بسیجیها فرق میدهند، تشییع جنازۀ مرا از بسیجیها فرق میدهند، بسیجیها از من بالاتر هستند، مادران شهدا ناراحت میشوند. بارها این مسئله را گفته بود.» همین هم شد. جنازۀ شهید طوسی هشت سال پیدا نشد و زمانی باز گشت که با زندهکردن دوبارۀ یاد شهدا در فضای جامعۀ سرشار از فراموشی، موجبات التیام قلب مجروح تمام خانوادههای شهدا را فراهم کرد. لحظۀ دیدار ... عملیات کربلای 5 با تمام سختیهای خود در 12 اسفند 1365 به مرحله تثبیت رسید و سرزمین شلمچه، فرماندهان و رزمندگان بیشماری را از بدنۀ لشکر ویژۀ 25 به آغوش خود کشید. شهید طوسی نیز برای چهارمین بار در اثر اصابت ترکش در این عملیات مجروح شد، اما هنوز رؤیای وی در «گرفتن سیب از دست پیامبر اکرم(ص)» تعبیر نشده بود. تا این زمان، حدود 30 ماه از شروع زندگی پرمشقّت خانوادۀ شهید طوسی در پایگاه شهید بهشتی در اهواز میگذشت. با اوجگیری عملیات کربلای 5 و ناکامی صدام در جلوگیری از شکست نظامی در میدان نبرد، حملات هوایی به شهرها و نقاط مسکونی ایران نیز شدت گرفت. مدارس اهواز تعطیل شده بود. سمیه طوسی، یادگار شهید، که در آن زمان حدود نه سال داشت در یادداشتی مینویسد: «به دلیل بمباران پیاپی، مدارس تعطیل شده بود و ما با خانوادۀ یکی دیگر از فرماندهان، زودتر از پایان سال (بهمن ماه) به طوسکلا برگشتیم تا از درس و امتحانات عقب نمانیم. هر چه مادرم اصرار کرد که پدرم بیاید که با هم برویم قبول نکرد و گفت نمیشود در این شرایط، جبهه را تنها گذاشت.» طوسی چند روز مانده به پایان سال 1365 به جمع خانواده پیوست. دختر شهید ادامه میدهد: «روزهای پایانی سال بود که [پدرم] آمد و قرار بود تا آخر تعطیلات نوروز بماند ولی تماس گرفتند که باید باز گردد. هفت روز عید را ماند و به اصرار من، یک روز دیگر هم بود و روز هشتم فروردین رفت. آخرین روزهای زندگی پدر و مادرم رؤیایی بود.» این آخرین دیدار طوسی با خانواده و آشنایان بود. لحظۀ خداحافظی در ذهن پدر شهید، ماندگار شد: »بعد از آخرین باری که روبوسی و خداحافظی کردیم، دوباره دیدم که حالی پیدا کردم و باز او را بغل کردم و دستش را بوسیدم... گفت: حاجی چرا ما را خجالت میدهید، من باید دست شما را ببوسم... وقتی تا دم در حیاط رفت، مادرش صداش کرد: پسرجان برگرد. دوباره برگشت و خداحافظی کرد...« چند روز بعد از بازگشت طوسی به جبهه، عملیات کربلای 8، در موقعیت عملیاتی کربلای 5 و جهت تکمیل آن عملیات، طراحی و اجرا شد. طوسی، حمیدرضا نوبخت و سیدمنصور نبوی جزء فرماندهان شهید لشکر ویژۀ 25 کربلا در این عملیات بودند که به همراه شهید اسماعیل کلبادینژاد به فاصلۀ کمی از یکدیگر به شهادت رسیدند. پیکرهای مطهر شهیدان طوسی، نوبخت و کلبادینژاد در همان خاکهای شلمچه باقی ماند. روایت مرتضی قربانی از این اتفاق چنین است: »در ادامۀ نبردمان [بعد از کربلای 5] از کانال ماهی رفتیم به سمت تنومه [برای انجام عملیات] کربلای 8. در یکی از روزهایی که در این عملیات، شدید درگیر بودیم، شهید محمدحسن، شهید نبوی و شهید حمیدرضا نوبخت، به اتفاق برای شناسایی مکانی که میخواستیم عمل کنیم، رفتند. چون دشمن دیگر توان خودش را از دست داده بود میخواستیم به هر جهت، تعقیب و گریز را انجام دهیم تا برویم نزدیکیهای بصره. ما ده کیلومتری بصره بودیم. آن روز این عزیزان ما وقتی به خط اول شناسایی رسیدند، عراقیها با تیر تانک زده بودند و این سه عزیز ما شهید شدند و جنازههایشان ماند. خاک هم به هم زده شده و روی جسد مطهرشان ریخته شده بود و چند ماهی بین ما و عراقیها قرار داشتند.» با شهادت طوسی، کمر لشکر ویژۀ 25 کربلا شکست. ولولهای در میان فرماندهان و رزمندگان لشکر بر پا شد و حس یتیمی کاملاً احساس میشد. علیجان میرشکار که در آن هنگام از فرماندهان گردان لشکر بود، در وصف هنگامۀ شنیدن خبر شهادت طوسی میگوید: «وقتی خبر شهادت شهید طوسی را شنیدم، احساس کردم عمود خیمۀ لشکر 25 کربلا فروریخت، یعنی همانطور که با شهادت بهشتی یک خلأیی در انقلاب ایجاد شد و دیگر هیچ کس برای انقلاب ما شهید بهشتی نشد، با شهادت طوسی نیز هیچکس نتوانست خلاء ایشان را برای لشکر 25 کربلا پر کند.» خانواده شهید طوسی، ستون آهنین خود را تقدیم اسلام کرده بود. لحظۀ شنیدن خبر، بهویژه از سوی مادر، وصفناشدنی است؛ مادری که این بار جوان برومند دیگرش را به دیدار معبود فرستاده بود؛ تبیین سختی روزگار مادر در فردای پس از فقدان فرزندانش و بهویژه محمدحسن ممکن نیست. اما همین مادر، ندای آشکار و نهان شهادتطلبی فرزندانش را در راه صیانت از اسلام و مکتب اهل بیت(ع) بارها شنیده بود: «محمدحسن هر وقت به خانه میآمد، میگفت مادر! برایم شربت درست کن. شربت که درست میکردم میگفت نه مادر! این شربتها قبول نیست، شربت شهادت درست کن» طوسی یقین داشت که مزد خود را با شهادت دریافت خواهد کرد. عبدالعلی عمرانی به ذکر خاطرهای میپردازد که توجه به آن دلالت بر این یقین دارد: «روز چهارم عملیات در فاو بود. چند گردان از بچههای لشکر 25 در فاصله چندکیلومتری از شهر فاو در اطراف جادۀ فاو ـ بصره در محاصرۀ نیروهای دشمن قرار گرفته بودند. به همراه شهید طوسی برای سرکشی، با موتور در میان نیروها تردد میکردیم. دشمن تمام منطقه را شیمیایی زده بود. چفیه را خیس کرده بودم، یک بار جلوی صورت خودم میگرفتم یک بار جلوی صورت شهید طوسی. چند بار ادامه دادم. بعد از چند بار دستم را رد کرد و گفت بس است عبدالله! من الان شهید نشوم، یک هفته دیگر، یک ماه دیگر، یک سال دیگر شهید میشوم.» خواست خدا بود تا طوسی بعد از عمری مجاهدت و پایداری، در 18 فروردین 1366، با تنی خونین به دیدار معبودش بشتابد. بیش از هشت سال، خاکهای تفتیدۀ شلمچه، میزبان بدن مطهرش بود. سرانجام در آبان 1374، پیکر این سردار سلحشور، با تلاش گروه تفحّص شهدا کشف شد و با انجام تشییع باشکوه در مرکز استان و شهر نکا، در زادگاه خویش روستای طوسکلا آرام گرفت؛ پدر و مادر رنجورش سالها در انتظار پیکر مطهر دو فرزند رشیدشان خون گریستند. محمدابراهیم را در اسفند 1362 در راه خدا تقدیم کرده بودند و محمدحسن را در فروردین 1366؛ ولی پیکر هیچ کدام را دریافت نکرده بودند. از سوی دیگر نمیدانستند که خداوند هنوز هم میبایست از این خانوادۀ فداکار و صبور قربانی میگرفت. قربانی سوم، محمدحسین بود که در مهر 1374 در کسوت سربازی حضرت ولیعصر(عج) به قربانگاه رفت. یک سال بعد در مهر 1375 پیکر مطهر محمدابراهیم بعد از گذشت 13 سال از زمان شهادتش، کشف و تشییع شد. مادر گرامی شهیدان طوسی نیز در سال 1378 به مهمانی سه فرزند شهیدش رفت؛ ولی پدر و برادران صبور محمدحسن، به نیکویی یاد شهیدانشان را عزیز میدارند. در این میان سخنگفتن از صبوری و فداکاری همسر مکرّمۀ شهید طوسی، خود فصلی جدا میطلبد. سمیه تنها یادگار شهید طوسی است که در زمان شهادت پدر 9 سال داشت و هنوز هم از گرمای محبت پدر میگوید. طوسی همواره زنده، حاضر و اثرگذار است و معنابخش اخلاق و مدیریت اسلامی و انقلابی خواهد بود. ذهن و قلب همرزمان و عاشقان طوسی، دمادم با نور وجودی این شهید والامقام، زنده و روشن است؛ البته با اندوه و حسرتی که جز با وصال سرخ، پایان نمیپذیرد: بیحسرت از جهان نرود هیچ کس به در الاّ شهید عشق، به تیر از کمان دوست. سعدی انتهای پیام/
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
«قضا و قدر تمام بلایا را از او دور کرد و از همهشان جان سالم به در برد تا در 17 سالگی در کمال صحت و سلامت به سعادت ابدی دست یافت.» کد خبر: ۲۳۱۹۴۰ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۱:۳۷ - 01April 2017 گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: جثه کوچک اما قلب بزرگی داشت. دلش برای رفتن میتپید، اما به خاطر ظرافت اندامش حاضر نشدند اعزامش کنند. میله بارفیکسی خرید و به خانه آمد تا با ورزش بتواند به آن تناسب جسمانی و بعد هم به هدفش دست پیدا کند. مادر رضایت نمیداد، اما برای «داوود» رضایت قلبی والدینش در اولویت بود. یک روز که مادر رضایتنامهاش را امضا و به رضایت قلبیاش اقرار کرد، تمام طول اتاق نشیمن را پشتک زد و به پایش افتاد. مادر، خود راهیاش کرد تا به اتفاق پسر همسایه و همرزم آیندهاش «حمید شهرابی» ترتیب کارهای اعزامشان را بدهند. «معصومه تجویدی» و «سید حسن برقعی» بیشتر درباره فرزند ارشدشان برایمان میگویند. تب و لرز شدید و ضعف و بیحالی عجیبی داشت. علتش هم مشخص نبود؛ اما دکتر بعد از معاینه گفت ممکن است تا صبح بیشتر دوام نیاورد. مادر باید آن شب را تا صبح بیدار میماند، داروها را با یخ خنک نگه میداشت و رأس ساعت به داوود میخوراند. ولی نه یخ و نه یخچال داشتند. پدر با دوچرخهاش رفت، یک قالب یخ بلوری خرید و آورد. او هم داروها را داخل یخ ریخته و تا صبح به نوزاد داده و پاشویهاش کرد. مادر میگوید: «تابستان سال 1345 بود. من آن شب پلک روی هم نگذاشتم. فقط نزدیک اذان صبح از همسرم خواستم از داوود مراقبت کند تا من چند دقیقهای استراحت کنم. داوود صبح همان روز به لطف خدا سلامتیاش را به دست آورد و خیال ما را راحت کرد.» ولی همین یک بار نبود. چند بار دیگر هم خطر از بیخ گوشش گذشت. در سه سالگی سرخک سختی گرفت. مادربزرگش مرتب از قم برایش خروس خانگی میفرستاد و مادر آن را میپخت و عصاره گوشتش را به او میداد. یک بار هم در نوجوانی موتور پدر را برداشت و حوالی مسجد جعفری با کامیونی برخورد کرد، ولی به طرز معجزه آسایی از زیر آن رد شد و بی آن که یک قطره خون از دماغش بیاید به خانه بازگشت. پدر که پس از مدتی این ماجرا را از زبان صاحب تعمیرگاه موتور ساز نزدیک خانه شنید، میگوید: «اگر این اتفاق میافتاد، هیچ وقت نمیتوانستم آن مصیبت را تحمل کنم، اما قضا و قدر تمام این بلایا را از او دور کرد و از همهشان جان سالم به در برد تا در 17 سالگی در کمال صحت و سلامت به سعادت ابدی دست یافت.» تلاش برای رسیدن به تناسب جسمانی سنش برای رفتن به جبهه قانونی بود، اما سخت میشد رضایت مادر را جلب کرد. با این همه، پیگیر کارهایش شد تا هر آنچه نیاز است فراهم کند و بار سفر را ببندد. یک بار که برای همین منظور به پایگاه بسیج مسجد ائمه اطهار (ع) مراجعه کرد، گفتند: «جثهاش برای مبارزه کردن و جنگیدن مناسب نیست.» او هم یک میله بارفیکس خرید و به چارچوب در نصب کرد تا با ورزش کردن قد و قامتش برازنده یک بسیجی رزمنده بشود. مادر شهید میگوید: «یک روز همین طور که مشغول ورزش کردن بود، برای چندمین بار موضوع رفتن به جبهه را مطرح کرد. خیلی دلش میخواست با رضایت قلبی من و پدرش برود، و گرنه خیلیها بیخبر از خانواده رفته بودند. من هم بعد از مدتها رضایت دادم. از خوشحالی در پوست نمیگنجید و به اتفاق دوست صمیمیاش که در محله شیوا در همسایگی ما زندگی میکردند از پایگاه مسجد به پادگان امام حسین(ع) اعزام شدند. مدتی بعد نیز از پایگاه مالک اشتر به کردستان رفتند.» شجاع، اما آرام هوای مادر را داشت و برای پدر احترام زیادی قائل بود. دائم به برادر کوچکترش سعید سفارش میکرد به مادر کمک کند و نگذارد از چیزی دلگیر شود. کافی بود عصبی شود تا میگرنهای همیشگی به سراغش بیاید و داوود همواره از این موضوع رنج میبرد. بیش از همه به خواهرش «منیر» و پسر نوزادش «محسن» عشق میورزید. جزو جدانشدنی نامههایش در این سه ماه، احوالپرسی از این دو و پیگیری کارهایی بود که محسن در نبود او یاد گرفته بود. «سید حسن برقعی» درباره دیگر خصایل اخلاقی پسرش میگوید: «با همه آرامشی که در رفتارش احساس میشد، اما شجاعتی مثال زدنی داشت و در برابر ناملایمات زندگی ایستادگی میکرد. پس از شهادت او، فرمانده برایمان از دلاوریهایش گفت و اینکه چطور به عنوان یک جانفشان داوطلب با دشمن بعثی رو به رو میشد و از وطن و دین دفاع میکرد.» خبر شهادت جمعه، اول اسفند بود. دلشوره عجیبی داشت، بیتاب و نا آرام بود؛ اما نمیخواست این بیقراری به همسر و فرزندانش تسری پیدا کند. به همسرش گفت: «بهتر است امروز بیرون برویم. به مهمانی رفتند، اما خبرها زود میرسید. برای نماز ظهر آماده میشد که آقای «کافی» یکی از همسایههایشان آمد در خانه و چند دقیقهای با پدر داوود صحبت کرد و رفت. پدر که داخل آمد، گفت داوود زخمی شده، باید به بیمارستان برویم؛ اما مادر میدانست که ماجرا فراتر از این حرف هاست. نمازش را خواند، سماور را روشن کرد و به خواهرش گفت زیر غذا را خاموش کن برویم. رفتند، اما سر از پزشکی قانونی در آوردند. اول نگهبانها راهش نمیدادند؛ اما وقتی چهره آرامش را دیدند و او قول داد که به خودش مسلط باشد و شیون نکند خیالشان آسوده شد. کشوهای سردخانه را بیرون کشیدند، صورت و گردن زخمی داوود نمایان شد. ماهیچههای دستش هم جراحت سختی برداشته بود. دلش ریش شد، اما باید روی حرفش میایستاد. سعی کرد کنترلش را از دست ندهد. مثل یک تماشاچی فرزندش را دید، صورتش را بوسید و فقط یک جمله به زبان آورد: «این خواسته خودش بود، من هم که رضایت داده بودم، خوشا به سعادتش که خوب عاقبتی داشت...» بیوگرافی: نام و نام خانوادگی: داود برقعی متولد: فروردین 1345 تحصیلات: گواهی پایان دوره راهنمایی اعزامی از: پایگاه مالک اشترآذرماه 1362 مدت حضور در مناطق عملیاتی: حدود 3 ماه محل شهادت:کردستان به دست گروهک کومله تاریخ شهادت: 1362.12.1 تاریخ رجعت پیکر: 1362.12.2 روز خاکسپاری: 1362.12.5 مدفن:قطعه 28 بهشت زهرا(س) انتهای پیام/ 171
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
بازگشت به گلدسته گوشه ای از خاطرات احمد خواستار به قلم محمد هادی شمس الدینی است. این کتاب برای اولین بار در سال 1393 و در شمارگان 3000 نسخه توسط انتشارات خط شکنان وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارز ش های دفاع مقدس استان یزد به چاپ رسیده است. کد خبر: ۲۱۹۳۴۰ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۰ - 01April 2017 به گزارش دفاع پرس از یزد، گلدسته نام یکی از روستاهای اطراف تهران است محلی که قسمتی از دوران نوجوانی احمد خواستار که برای کار به آنجا آمده، با وقایع و حوادث خاص خودش سپری می شود. اما در مجموع، خاطراتی که در این کتاب ذکر شده مربوط به جاهای دیگر و مراحل دیگری از زندگی وی هست و تا دوران جنگ و حضور شخصیت اصلی کتاب در جبهه و اتفاقات و خاطرات تلخ و شیرین او پرداخته می شود. شیوه متفاوت خاطره نگاری و قلم شیوای نویسنده جذابیت ویژه ای به مطالب این کتاب داده که خواندن آن قطعاً خالی از لطف نیست. در قسمتی از بازگشت به گلدسته می خوانیم: دیگر پای این جور کارها بین بچه ها باز شده بود. شروع کرده بودند به شوخی ومسخره بازی؛ چند دقیقه بعد داوود باقری فر در آمد و ادعا کرد بدون اینکه کسی را هیپنوتیزم کند، می بردش پالایشگاه نفت آبادان و برش می گرداند، همه با هم گفتیم: «پالایشگاه نفت آبادان؟!» خنده ای کرد و گفت: « بله» این کار را اول همه بچه ها می بینند و دست آخرهم، خود فرد داوطلب؛ با تعجب پرسیدیم: «آخر چطوری؟ » ابرویی بالا انداخت و با بی میلی جواب داد: « این کار یک سری دارد که بعد اً می فهمید فقط فرد باید چشم هایش را ببندد و تا من نگفتم باز نکند. » یکی از بچه ها داوطلب شد که برود پالایشگاه آبادان! داوود نشاندش وسط بچه ها و و برای همه «هیس» بلندی کشید تا بچه ها ساکت شوند. همه آرام شده بودیم تا ببینیم چه کار می کند؟ داوطلب بیچاره چشم هایش را بسته بود ومنتظر بود که برود آبادان. داوود هم از گوشه ای یک جعبه واکس درآورد و با دست، شروع کرد صورت رفیقمان را واکس مالی کردن بعد هم ازش پرسید:« حالا داری چی می بینی؟ » آن فرد هم خیلی ساده جوابش را داد: «چیزی نمی بینم؛ اما بوی پالایشگاه می آید». بچه ها جلوی خودشان را گرفته بودند تا صدای خنده شان بلند نشود. داوود آیینه ای برداشت و داد دستش؛ بعد همین جوری گفت: «حالا چشم هایت را باز کن. الان می توانی توی این آینه تأسیسات پالایشگاه را ببینی». رفیقمان چشم هایش را که باز کرد، جا خورد. بازهم خیلی ساده گفت: «اما این تو که پالایشگاهی پیدا نیست؟» همه پقی زدیم زیر خنده. داشتیم روده بر می شدیم؛ دیگر نمی توانستیم توی سنگر بمانیم. طفلک تازه فهمیده بود سر کارش گذاشته ایم. در قسمت دیگری از کتاب می خوانیم: آسمان منطقه طوفان بود. گرد و خاک همه جا را فراگرفته بود. باد انگار که می خواست خاک طلاییه را جارو کند و با خود ببرد. طوفان می زد روی دریای آبی که عراقی ها بین خط خودشان و ما انداخته بودند و بعد موج هایش را بلند می کرد و می کوباند روی خاکریز. نزدیکی های ساعت ده شب بود که خبردادند موج، خاکریز خط بچه های تیپ چهل وچهار قمر بنی هاشم(ع) را شکسته است. آب سرازیر شده بود پشت خاکریز؛ حتی نفوذ هم کرده بود توی خط ما. دستور رسید بچه های تیپ الغدیر بروند پشت جاده آسفالته طلاییه - نشوه مستقر شوند. تنها یک دسته از نیروها را توی کمینه های داخل آب گرفتگی نگه داشتند تا از هما نجا پدافند کنند. غلا مرضا نصیری آمد توی سنگر فرمانده ما توی منطقه بود. ازش خواستم مرا هم با خودش ببرد خط مقدم؛ ابتدا قبول نمی کرد. با اصرار راضی اش کردم. نشستم ترک موتورش و با هم رفتیم به طرف خط. توی جاده خاکی، پر گاز می راندیم. دو کیلومتری از مقر خودمان دور شده و نرسیده به خاکریز بچه های گردان ادوات، عراقی ها جاده را گرفتند زیر آتش. جاده زیر دیدشان بود. داشتند گومب گومب جاده را می زدند. مجبور شدیم وارد مقر گردان ادوات شویم. خودمان را رساندیم سنگر فرماندهی. بچه های با صفایی بودند. شربت آبلیمو گذاشتند جلویمان. نیم ساعت بعد که آتش عراقی ها کمتر شد، دوباره راه افتادیم سمت خط مقدم؛ دو سه کیلومتر آن طر فتر رسیدیم به خط وارد خاکریز دو جداره شدیم. فرمانده پیچید سمت چپ و یک راست رفتیم تا سنگر پدافند. جلوی سنگر یک جیپ با شیشه های گل مالی شده پارک شده بود. عقبش یک قبضه توپ تک لول چهارده و نیم میل یمتر سوار کرده بودند. نصیری موتور را جلوی سنگر پارک کرد. دو نفر با لباس ارتشی، کنار سنگر پدافند ایستاده بودند... از خاکریز رفتم بالا؛ بالای خاکریز، سنگر دیده بانی بود؛ یک چاله با چند تا گونی پر از خاک دو طرفش. چند تا گونی هم پشت سرچیده شده بود تا از پشت تیر و ترکش به دیده بان نخورد. سرم را بردم بالا.نگاه انداختم آن طرف خاکریز. تا چشم کار می کرد آب بود و آب. موج می خورد و خیزآب هایش می خورد به خاکریز و شالاپ شالاپ صدا می کرد. درست مثل دریا؛ اما من تا آن موقع دریا ندیده بودم! حتی تا آن موقع آن همه آبی کجا ندیده بودم. بچه کویر بودم و آ بگرفتگی توی منطقه برایم حکم دریا را داشت. حس خوبی بهم دست داد. آنقدر که نمی خواستم از روی خاکریز بیایم پایین بزرگی خدا را توی آب می دیدم. دلم می خواست ساعت ها بنشینم جای دیده بان توی سنگر وموج خوردن آب را تماشا کنم. حسابی عاشقش شده بودم... انتهای پیام/
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
12 فروردین 1396 خورشیدی برابر با 3 رجب 1438 هجری و 1 آوریل 2017 میلادی کد خبر: ۲۳۳۶۶۵ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۹:۴۳ - 01April 2017 رویدادهای مهم این روز در تقویم خورشیدی (12 فروردین) • رحلت عالم ربانی «سید محمد ابراهیم خوانساری» (1292 ه.ش) • اعلام انصراف «رضاخان سردار سپه» از جمهوری (1303 ه.ش) • ولادت سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت (1334 ه.ش) • رحلت فقیه، مفسّر و واعظ وارسته، آیت الله «میرزا ابوالفضل زاهدی» (1357 ه.ش) • شهادت شهید اصغر سلیمانی (1361 ه.ش) • تشکیل و آغاز به کار «نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران» (1370 ه.ش) • روز جمهوری اسلامی ایران رویدادهای مهم این روز در تقویم هجری قمری (3 رجب) • شهادت حضرت امام علیالنقی الهادی (ع) (254 ه.ق)
[ شنبه 12 فروردین 1396 ] [ 8:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در عملیات فتح المبین در محاصره افتادیم، به حدی که هر لحظه امکان اسارت ما بود، من بیسیم چی بودم، تمام رمز بیسیم را خوردم، فرمانده گفت: بچهها بیایید با هم عهد ببندیم که اگر از این محاصره سالم در رفتیم، جبهه را ترک نکنیم تا اینکه یا شهید شده باشیم یا جنگ تموم شده باشد. کد خبر: ۲۳۰۶۰۵ تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۰:۰۰ - 01April 2017 به گزارش دفاع پرس از شیراز، خدا بیامرزد مادر، خیلی حمید را دوست داشت و می گفت که حمید از همان بچگی با همه فرزندانم فرق داشت، یادم است که شیرخوار بود، همان ایام روحانیای به روستای ما امد، ما هم که خیلی چیزی از دین نمی دانستیم، این روحانی بحث وضو کرد و گفت با وضو بودن چقدر ثواب دارد، من هم نیت کردم که شیر بی وضو به حمید ندهم. همان ایام مریض شدم. شانزده روز مرا در بیمارستان بستری کردند، گفتند به فکر دایه یا شیر خشک برای حمید باش، بعد شانزده روز شیرت خشک هم نشود این داروها خشکش می کند. وقتی برگشتم روستا تا حمید را در اغوش کشیدم باز شیر امد!!! پدرش که زود فوت کرد، برادر بزرگش هم که زن و بچه داشت فوت شد. حمید نسبت به برادر و خواهر هایش به خصوص یتیم های برادرش احساس مسئولیت می کرد برای همین بیشتر دنبال کار بود. بلاخره هم رفت شیراز، در شرکت «زیمنس» مشغول کار شد. یک روز آمد به مادر گفت: مادر رفت و امد برایم سخت است با دوستانمان خانهای اجاره کرده ایم. مادر هم خوشحال برایش مقداری ظرف و وسایل گذاشت و راهیاش کرد. یک هفته نشده دیدیم گونی به دوش برگشت مادر گفت اینها چیه؟ گفت وسایلم که در شیراز بود! مادر گفت چیزی شده؟ گفت مگه نمی دونی مادر، جنگ شده من دیگه نمی تونم برم سرکارباید برم جنگ. مادر را به زور راضی کرد و راهی شد. در جبهه بود تا زمان شهادت نمی آمد، مگر برای ماموریت یا سرکشی از فرزندان یتیم برادرش. یک روز مادر شاکی شد و گفت: پسرم این چه وضعیه سالی یکبار دوبار... گفت راستش در عملیات «فتح المبین», من شهید حاج اسکندر و شهید نقی اکبری در محاصره افتادیم، به حدی که هر لحظه امکان اسارت ما بود من بی «سیم چی» بودم، تمام رمز بی سیم را خوردم. حاج اسکندر گفت بچه ها بیایید با هم عهد ببندیم، اگر از این محاصره سالم خارج شدیم، جبهه را ترک نکنیم تا اینکه یا شهید شده باشیم یا اینکه جنگ تموم شده باشد ... ما آنجا از اسارت جان سالم به در بردیم و حالا به قولمان عمل می کنیم. زنگ زدند و گفتند که حمید مجروح شده و تهران بستری است. حمید گفت که ببریدم بیمارستانی در شیراز که کسی برای ملاقاتم تو زحمت نیافته دکتر ها راضی نمی شدند، گفتیم نمی خواهیم ترخیصش کنیم، می خواهیم منتقلش کنیم. بالاخره نامه انتقال را گرفتیم و آمدیم شیراز حمید گفت که یک سر برویم پیش مادر. وقتی که رفتیم، نگذاشت مادر طاول ها را ببیند و گفت که دست شما درد نکنه من رفتم جبهه فرار کرد و برگشت جبهه... حاج اسکندر و اکبری با فاصله 36 روز از هم شهید شدند. از میان بچه های قدیمی لجستیک من مانده بودم و حمید. من را فرستادند جزیره خط شلمچه را که سنگین تر بود خود عهده گرفت. چند روزی از مأموریتم در جزیره می گذشت که یک شب در خواب دیدم، حاج اسکندر و اکبری در باغ بزرگی که چندین نهر در آن جاری بود نشسته اند و حمید را پیش خود می خوانند. بی صبرانه خود را به شلمچه و حمید رساندم خواب بود، دستی روی سرش کشیدم از خواب پرید و متعجبانه به چشمان پر اشک من خیره شد. خودش هم می دانست که آخرین دیدار است، به من گفت: « اگر خدا از من راضی شود و مرا به حاج اسکندر و اکبری برساند، تمام آرزوهایم برآورده می شود.» مدارکش را از جیب در آورد و به چند روز بعد خبر شهادتش مرا به آتش کشاند چهلم شهید اسکندری با هفتم شهید اکبری یک روز بود چهلم شهید اکبری و هفتم حمید هم یک روز! سردار خورشیدی نقل می کرد با حمید برای دیدن خط جدید می رفتیم اتش خمپاره عراقی ها روی سر ما بود. یک لحظه حمید ایستاد, گفت بهتره یکی ما عقب ماشین باشه, یکی جلو سریع رفت پشت ماشین نشست. خمپاره بعدی که امد ترکشی به حمید خورد و شهید شد و من ماندم! شهید حمید شکوهی در سال 1341 در روستای ارباب سفلی از توابع شهرستان کوار به دنیا آمد، سرانجام در تاریخ 11اسفند ماه سال 1362 در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید. انتهای پیام/
شلمچه نقطه پرواز روایتگر جنگ
ادامه مطلب
سیزده بدر با طعم شهادت
ادامه مطلب
روزشمار دفاع مقدس (14 فروردین)
ادامه مطلب
سی سال است منتظرم همسرم برگردد
میگفت: سی سال است که چشم به راه یار و همراه دیرینش مانده! و دعا میکرد که کاش روزی شهیدش برگردد تا از این انتظار سخت فارغ شود.
با شنیدن این حرفها یاد کلام آقایمان افتادم. آنجا که فرمودند: چقدر سخت است یک خانواده مفقودالاثر داشته باشد! آن خانوادهای که نمیداند جوانش زنده است یا نه، برای آنها هر شب مثل شب عملیات است.
فقط میتوانم بگویم:
تا کی دل من چشم به در داشته باشد
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد!
انتهای پیام/
ادامه مطلب
«قلب فرماندهی» جستاری بر سلوک عملی سردار شهید طوسی
ادامه مطلب
خوشا به سعادت پسرمان که عاقبت به خیر شد
ادامه مطلب
بازگشت به گلدسته
ادامه مطلب
روزشمار دفاع مقدس (12 فروردین)
ادامه مطلب
عهد شهادت با همرزمان
ادامه مطلب