دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

روزشمار دفاع مقدس (29 مرداد 1395)

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (29 مرداد 1395)

• اعلام آمریکا مبنی بر اشتباه در حمله به هواپیمای مسافربری ایران (1367 ه.ش)

• سالروز شهادت شهید غلامرضا ابراهیمی (1363 ه.ش)

• سالروز شهادت شهید حسن شوکت‌‏پور (1368 ه.ش)

• ترور دکتر حسین پناهی، مسئول بهداری سپاه مهاباد در محور ارومیه مهاباد توسط ضدانقلابیون (1360 ه.ش)

• اعلام سازمان ملل مبنی بر آتش بس ایران و عراق (1367 ه.ش)


ادامه مطلب

[ جمعه 29 مرداد 1395  ] [ 2:40 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

با فساد در کشور مقابله کنید

مرتضی بی‌نظیر‌نژاد از نخستین اسرای جنگ ایران و عراق در گفت و گو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس به روایت روز اسارتش پرداخت و گفت: در نخستین روزهای جنگ تحمیلی وارد سومار غرب شدم. آن زمان 18 ساله و سرباز ژاندارمری بودم که در یک مهر 59 در قصر شیرین به همراه 17 نفر از هم‌گردانی‌هایم به اسارت درآمدم.

بی‌تجربه بودن نیروهای بعثی را یکی از دلایل وضعیت نامناسب اسرا در اردوگاه‌های بعثی می‌دانم. در ابتدای اسارت به سلول‌های بغداد رفتیم. 23 روز بعد به رمادی نخستین اردوگاه رژیم بعث منتقل شدیم و دو سال و نیم آنجا ماندیم.

** یک وعده غذایی در روز

روزهای نخست اسارت تنها یک وعده غذا به اسرا داده می‌شد. آشپزها هم از میان اسرا انتخاب شده بودند ولی از آنجایی از گوشت‌های یخی و کرم زده استفاده می‌شد، اسرا این یک وعده غذا را هم نمی‌خوردند.

به سه زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی تسلط داشتم. به همین جهت در ده سال اسارتم مترجم صلیب سرخ بودم همچنین در مواقعی هم برای اسرا کلاس‌ آموزش زبان می‌گذاشتم. به مدت 4 سال با مرحوم ابوترابی در اردوگاه موصل 3 بودم و از او درس‌های زیادی آموختم. در مدت اسارتم از طریق نامه که آن هم زمان زیادی طول می‌کشید تا رد و بدل شود، ارتباط داشتم.

تنها رمز طاقت آوردن آن شرایط خفقان را«امید به بازگشت» می‌دانم. ما با امید زنده بودیم. در طی این ده سال اسارت، اسرا روزهای تلخ و شیرین زیادی را گذراندند.

برگزاری مراسم روز 22 بهمن و دهه عاشورا بهترین روزها و شنیدن خبر فوت امام (ره) روز سختی در دوران اسارت برایم بود.

** مقابله با فساد تنها خواسته ام است

از آنجایی جزو نخستین اسرا بودم باید در نخستین گروه هم آزاد می‌شدم ولی به دلیل مترجم بودنم ده روز آزادیم به تعویق افتاد. آزادی ما مصادف شد با جنگ عراق و کویت که آن روزها هم سختی‌های خودش را داشت ولی به مراتب از این ده سال بهتر بود.

در دوران اسارت از میهن‌ و مردم در خیالمان یک مدینه فاضله‌ای ساخته بودیم. در روزهای ابتدایی آزادی‌مان برایمان اوضاع ملموس نبود. و امروز من به عنوان یک آزاده‌ که ده سال اسارت را تحمل کردم نگران فسادهایی هستم که در کشور رخ می‌دهد و از مسئولین تقاضا دارم که با این فسادها مقابله کنند.

انتهای پیام/ 131


ادامه مطلب

[ جمعه 29 مرداد 1395  ] [ 2:34 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سال‌های دوری و موهایی که از مادر سفید شد

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از خوزستان، غلامرضا شانه‌سازان یکی از آنها است که در 19سالگی به اسارت رفت و زمانی که به کشور بازگشت در آستانه 25 سالگی بود! او 6 سال از زندگی اش را در دوران اسارت در اردوگاه‌های مختلف عراق گذارنده است.

آقای شانه‌سازان که حالا در 50 سالگی به سر می‌برد اعتقاد دارد "دروان اسارات فراموش نمی‌شود". او در حکایت دوران اسارت خود را این‌گونه توضیح داد: تازه 19ساله شده بودم. اسفند 1363 در عملیات بدر در جزایر مجنون مجروح و پس از جراحت اسیر شدم.

وی افزود: ابتدا مرا به یک پادگان نظامی بردند، یک سری بازجویی‌ها انجام دادند، می‌خواستند بدانند که تعداد نیروهای ایرانی در عملیات چه‌قدر است. هر دو پای من شکسته بود و خون‌ریزی شدیدی داشتم به همین خاطر مرا به بیمارستان العماره عراق بردند. در این بیمارستان چند ساعت ماندم و بعد به دلیل خون‌ریزی زیاد بیهوش شدم به هوش که آمدم متوجه شدم مرا به بیمارستان دیگری منتقل کرده‌اند. پاهای شکسته‌ای که کوتاه بلند جوش خوردند.

این آزاده با اشاره به انتقال خود به بیمارستان نیروی هوایی عراق در الانبار ادامه داد: در بیمارستان تموز الانبار که متعلق به نیروی هوایی بود چند روزی ماندم و پس از آن به بیمارستان الرشید بغداد برای انجام عمل منتقل شدم. الرشید بزرگ‌ترین پایگاه هوایی عراق بود. در این بیمارستان حدود سه ماه باقی ماندم اما نه پلاتین و نه گچی به پاهایم نزدند و بعد از آن خود به خود پاهای من جوش خورد البته این موضوع موجب کوتاهی و بلندی پاهایم شد و چند سانتی با هم اختلاف پیدا کردند.

شانه‌سازان با بیان این‌که آخرین مجروح عملیات بدر بوده که از بیمارستان الرشید مرخص شده است، گفت: پس از بیمارستان به اردوگاه الرمادیه منتقل شدم. در الرمادی چندین اردوگاه قرار داشت. ابتدا به اردوگاه الرمادیه 3 منتقل شدم. حدود یک سال در این اردوگاه ماندم که همزمان شد با عملیات فاو در سال 1364 و اعتصاب بچه‌ها که خود قضیه مفصلی است. پس از اعتصاب ما را در بین اردوگاه‌ها پخش کردند. رویه این بود که اگر اعتراض یا اعتصابی می‌شد اسرای آن اردوگاه را پخش می‌کردند.

وی اضافه کرد: سپس به اردوگاه الرمادیه 2 منتقل شدم. در طول اسارت در 4 اردوگاه الرمادی و در اردوگاه موصل بودم. تقریبا 5 سال و نیم در اردوگاه بودم و در سوم شهریورماه سال 1369به ایران بازگشتم. ما هفتمین گروهی بودیم که پس از 26 مردادماه به کشور باز می‌گشت.

سال‌هایی که موهای مادر را سفید کرد

این آزاده خوزستانی با بیان این‌که "تا هفت ماه کسی از خانواده از اسارتم خبر نداشت" عنوان کرد: این ایام به سادگی نگذشته که به سادگی فراموش شود. مادرم هنوز هم به من می‌گوید که موهایم به خاطر تو سفید شدند.

وی ادامه داد: دروان اسارت بسیار سخت بود و امیدوارم هیچ کسی آن تجربه نکند؛ دوران دشواری بود اما یک بخشی از زندگی ما بود. برادران آزاده در اسارت هم تکلیف‌گرایی و مسئولیت‌گرایی را دنبال‌ ‌می‌کردند.

اسارت بچه درس‌خوان هنرستان!

شانه‌سازان از دوران حضورش در جبهه‌های جنگ یاد کرد و گفت: از همان ابتدای جنگ در جبهه حضور پیدا کردم؛ حدودا 14، 15 سال داشتم. ما در منطقه خشایار اهواز ساکن بودیم و من سال اول هنرستان بودم. آن زمان هنرستان مانند الان نبود که کمتر کسی می‌رود، بلکه ورود به هنرستان با آزمون بود که من در رشته مکانیک هنرستان شهدا یا کارون سابق قبول شده بودم؛ یعنی بچه زرنگ و درس‌خوانی بودم!

این آزاده ادامه داد: در آن دوران امام(ره) کاری کرده بود که جوانان به خودباوری رسیدند و با آن که سنی نداشتند ولی احساس تکلیف و مسئولیت می‌کردند. این‌گونه نبود که جوانان و نوجوانان 12-13 ساله بخواهند این سال‌های زندگی خود را با بازی صرف کنند بلکه همانند یک مرد در جبهه‌ها حضور پیدا کردند.

شانه‌سازان با اشاره به این‌که اغلب اسیران ایرانی، جوانان کم سن و سال بودند، عنوان کرد: بیشتر این بچه‌ها به دلیل شکنجه و فشاری که به آن‌ها تحمیل می‌شد، رشدشان متوقف شده بود. زمانی که مرا به یک اردوگاه جدید منتقل کردند و وارد شدم همه به من نگاه می‌کردند به آن‌ها گفتم: چیه؟ گفتند خیلی وقت است که در اردوگاه بچه‌ای با جثه بزرگ ندیده‌ایم!

20 ساله‌هایی که تاریخ ساختند

او ادامه می‌دهد: متوسط سن و سال فرماندهان دروان دفاع مقدس 20-21 سال بود. همین جوانان کم سن و سال، تاریخ را رقم زدند و تمام دنیا را به زانو درآورند؛ شاید آیندگان بیشتر متوجه عظمت کار این جوانان شوند و قضاوت بهتری داشته باشند.

این آزاده در خصوص شرایط پس از بازگشت از اسارت گفت: ذهنیت ما قبل از بازگشت چیزی دیگری بود. فکر می‌کردیم الان همه چیز گل و بلبل است ولی همیشه ذهنیت‌ها به وقوع نمی‌پیوندد. بچه‌هایی که اسیر شدند دنبال آرمان‌گرایی بودند ولی پس از بازگشت از وضعیت موجود شوکه شدند؛ وضعیت تغییر کرده بود و اصلا با پیش از جنگ قابل قیاس نبود. اگر تا الان آزاده در اسارت بودند و اکنون بازمی‌گشتند، با این شرایط فعلی می‌شدند اصحاب کهف!

شانه‌سازان با اشاره به این‌که تا پیش از بازگشت اسیران جنگ، جامعه از شرایط اسارت آنان اطلاعی نداشت، تصریح کرد: زمانی که به کشور بازگشتیم، بسیار در مورد اسارت و شرایط و وضعیت ما می‌پرسیدند. کسی از شرایط اسارت اطلاعی نداشت.

در جبهه‌ها نمی‌دانستیم ممکن است اسیر هم بشویم

وی ادامه داد: تا آن زمان هم اسرا کم بودند و به دلیل مسایل جنگی، شرایط اسارت منعکس نمی‌شد، البته این امر به دلیل حفظ روحیه در جنگ طبیعی بود. حتی ما در جبهه‌های جنگ هم از اسارت اطلاعی کافی نداشتیم. من شخصا یک روز پیش از انجام یک عملیات از طریق یک رزمنده فهمیدم که اسیر هم داریم و پیش از آن نمی‌دانستم که اسیر داشتیم. در جبهه بحثی از اسارت نمی‌شد و کسی هم به ما نمی‌گفت که اگر اسیر شدیم چکار کنیم یا نکنیم.

شانه‌سازان افزود: به همین دلیل مردم مشتاق بودند که بدانند که در دوران اسارت چه ‌گذشته است. به طور مثال از من می‌پرسیدند که در زمان اسارت چند ساعت می‌خوابیدی؟ می‌گفتم 4 تا 5 ساعت. خیلی تعجب می‌کردند، می‌گفتند بقیه روز را چکار می‌کردی؟ ما در دوران اسارت خود را با برنامه‌های مختلف درگیر می‌کردیم. کلاس‌های بسیاری برگزار می‌شد. اگر این برنامه‌ها نبود و آزاده‌ها به حال خود رها می‌شدند، غصه بچه‌ها را زمین‌گیر می‌کرد.

وی اظهار کرد: تمام این برنامه‌ها را خود بچه‌های آزاده برگزار می کردند. البته برگزاری این برنامه‌ها ممنوع بود ولی به هر طریقی برگزار می‌شد. هر کس هر حرفه‌ای داشت زکات آن را می‌داد و به دیگران یاد می‌داد. یادش به خیر...

این آزاده در پاسخ به این‌که آیا دلتنگ روزهای اسارت هم می‌شود؟ گفت: بسیاری از اوقات غبطه می‌خورم به آن ایام. چه فضای معنوی بود و چه مراسمی برگزار می‌شد. چه از بعد فردی و چه بعد اجتماعی، نسبت به فضای معنوی دوران اسارت غبطه می‌خورم.

شانه‌سازان گفت: هنوز با بسیاری از دوستان دوران اسارت ارتباط نزدیک دارم. هیچ قشری به اندازه بچه‌های آزاده انسجام ندارد. ارتباط نزدیک و خانوادگی بسیاری با هم داریم؛ ارتباطی که در شرایط سخت و بر اساس پایه‌های اعتقادی و دینی شکل بگیرد، ماندگار می‌شود.

"غلامرضا شانه‌سازان" پس از بازگشت به کشور تحصیلات خود را ادامه داد و اکنون در اهواز کارشناس رسمی دادگستری است و مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد مهندسی عمران را هم اخذ کرده است.

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ جمعه 29 مرداد 1395  ] [ 2:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

به گزارش دفاع پرس از کرمان، به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن عزیز اسلامی، خاطرات کوتاهی از چند آزاده قهرمان را مرور می‌کنیم:

ویزیت دکتر( یک هفته زندان با اعمال شاقه!)

اگر مریضی به اردوگاه عراق مراجعه می‌کرد. بستگی به حال مریض داشت. بعضی اوقات بدون معاینه انواع قرص‌های خواب آور موجود بود. می‌گفت: از هر کدام یک مشت بردار صبح، ظهر، شب یک عدد، سریع گم شو.

بعضی اوقات اگر به عنوان مریض مراجعه می‌کردی دربرگه‌ای خطاب به نگهبان می‌نوشت یک هفته زندان با اعمال شاقه.

بعضی اوقات دنبال مریض می‌گشتند و کسی جرات نداشت خودش را به عنوان مریض معرفی کند. حتی اگر چندین روز از درد رنج می‌برد تا اینکه یک روز فرمانده گردان آمد و گفت: شما همیشه مریض دارید ولی کسی به پزشک مراجعه نمی‌کند چرا؟ پس ازتوضیحات مسئول آسایشگاه اوضاع کمی تغییر کرد. 

راوی: مرتضی عسکری رباطی

شیرین‌ترین خاطره من

در زمان اسارت یکی از بچه ها که اهل باختران بود عراقی ها به شدت و به قصد کشت او را زدند که نمی‌توانست روی پایش بایستد و بیهوش شد.

چنان شکنجه‌ای بود که اگر ما بودیم جان سالم به‌در نمی بردیم و عراقی‌ها که دیدند که او بلند نشد به دکتر خود گفتند او مرده است و پای او را گرفتند و بردند یک گوشه انداختند و ما خیلی ناراحت بودیم و گفتیم حتماً او زیر شکنجه‌ها شهید شده است وهمه گریه می‌کردیم.

در ساعت 1 شب دیدیم که بلند شد و آمد به طرف آسایشگاه. این شیرین‌ترین خاطرۀ زمان اسارت من است و از او پرسیدیم چی شده؟

گفت: وقتی که به من ضربه زدند به یک خواب عمیقی رفتم و درعالم خواب کسی به من گفت: دارند می‌برند زیارت، نوبت توست که بروی کربلا. بلند شو. وقتی بلند شدم وبعد از مدتی ما را بردند زیارت کربلا.

راوی:اسماعیل عسکر پور کبیر

یک وقت اگ رمن سیلی به شما زدم مطمئن باشید از روی اجبار بوده و مافوقم خواسته

در اسارت یک سرباز شیعه داشتیم که اهل کربلا بود و خودش تعریف می کرد که یک وقت اگر من سیلی به شما زدم مطمئن باشید از روی اجبار بوده و مافوقم خواسته اما این را بدانید که همسرم صبح که من به اردوگاه می آیم برایم قران می گیرد و دستم را روی قرآن می گذارد که اسرا را اذیت نکنم.

اما بخاطرمافوق گاهی باید یک سیلی به شما بزنم شما ناراحت نشوید. این جورآدم ها هم دراردوگاه در بین سربازان عراقی بود که بویی از اسلام و قرآن برده بودند.

راوی:محمود شجاعی باغینی

 

من تا الان فکر می کردم شما ایرانیان آتش پرست هستید و مسلمان نیستید

یک روز ما نماز جماعت برگزار کردیم که من متوجه شدم سربازی از پشت پنجره ما را نگاه می کند. یکی از دوستان ما که عرب بود و نمی توانست خوب فارسی صحبت کند و من از او خواستم که با این سربازصحبت کند و علتی که نماز خواندن ما را نگاه می کند را سوال کند.

سرباز عراقی گفت: من تا الان فکر می کردم شما ایرانیان آتش پرست هستید و مسلمان نیستید. وقتی متوجه شدم که شما نماز می خوانید و مسلمان هستید و این تبلیغ شوم عراق در مورد شما می باشد گریه ام گرفت.

راوی:حمید انصاری

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 مرداد 1395  ] [ 3:26 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزشمار دفاع مقدس (28 مرداد 1395)

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (28 مرداد 1395)

• فاجعه آتش‏‌سوزی سینما رکس آبادان توسط مزدوران رژیم پهلوی (1357 ه.ش)

• تشکیل نخستین مجلس خبرگان قانون اساسی جمهوری اسلامی با پیام امام خمینی(ره) (1358 ش)

• پاکسازی پاوه از ضد انقلابیون توسط سپاه و ارتش و پیشمرگان مسلمان کرد (1358 ه.ش)

• یک هیئت سی نفری عراقی تحت ریاست محمد صبری الحدیثی کفیل وزارت امور خارجه آن کشور وارد تهران شدند تا کلیه اختلاف های دو کشور حل و فصل شود. (1354 ه.ش)

• حدود 600 نفر از دانشجویان سازمان های مختلف دانشجویی ایران در خارج از کشور، به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد برکناری دکتر محمد مصدق در لندن راهپیمایی برپا کردند. (1357 ه.ش)

• سالروز شهادت شهید مدافع حرم محسن حیدری (1392 ه.ش)

• سالروز شهادت شهید مدافع حرم هادی باغبانی (1392 ه.ش)

• سالروز شهادت شهید مدافع حرم سردار اسماعیل حیدری(1392 ه.ش)


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 مرداد 1395  ] [ 3:25 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

هر چه در جبهه و اسارت دیدم زیبا بود

به گزارش دفاع پرس از سمنان، فریدون و مصطفی جوانی و نوجوانیشان را در محله‌های سمنان جا می‌گذارند و راهی جبهه می‌شوند.

مصطفی این روزها بعد از بیست و پنج سال مشغول درمان آثار ضربه‌ای است که بعثی‌ها در تونل وحشت با میلگرد به گردنش زده‌اند. فریدون هم چند وقت پیش عمل جرّاحی داشت. سوغاتی که از روزهای پایانی سال 1363 به خانه آورد.

مصطفی سیزده سال داشت، فریدون بیست و دو سال. مصطفی بسیجی بود، فریدون پاسدار مصطفی پیک فرمانده اش بود، فریدون فرماندهِ مصطفی، فریدون جلوتر رفت، مصطفی پشت سرش. مصطفی و فریدون مقابل دشمن ایستادند. مصطفی و فریدون جنگیدند.

مصطفی می گوید: باید به بچّه‌های فریدون بگویم فریدون چه آدمی است. باید به آنها بگویم چه کرده است.

فریدون همتی متولد 18/6/ 1341 است که در سال 1361 وارد جبهه شد و در تاریخ 25 اسفند 1363 اسیر شد.

وی در اردوگاه‌های کمپ نه (رمادی سه)، کمپ هفت(رمادی دو) حضور داشت تا اینکه در تاریخ دوم شهریور 1369 به میهن اسلامی بازگشت و توانست در سال 72 تشکیل خانواده دهد.

مصطفی امامی نیز متولد سال 49 است که در سال 62 پا به جبهه های حق علیه باطل گذاشت. وی در تاریخ 27 اسفند 63 به اسارت درآمد تا به مدت 6 سال در اردوگاه‌های کمپ نه (رمادی سه)، کمپ هفت(رمادی دو)، کمپ شش(رمادی)، اردوگاه 17 (تکریت) حضور داشته باشد تا اینکه نوید آزادی در تاریخ پنجم شهریور سال 69 به او داده شود. 

 فریدون:

شب آخر که فردایش بنا بود به ایران برگردیم، هرکس وسایل خودش را جمع می کرد. بچّه ها می خواستند کارهای دستی خودشان را بردارند. عراقی ها مانع می شدند. اسرا وسایل را در لباسشان جاسازی می کردند. هرکدام از اسرا آن جا یک کیسه ی لوازم داشتند.

دیدم این کیسه با شش سال کار به درد نمی خورد. کیسه را به سجّاده تبدیل کردم. از آقای اکبری خواستم طرحی برایم بکشد. او هم با خودکار طرح اسیرانی را که در حال آزاد شدن بودند کشید. دو دستی که در حال پاره کردن زنجیر بودند. آن را به کمرم بستم و به ایران آوردم. از محل یک دیناری که به ما می دادند خرما می خریدیم. بچّه ها با هسته خرما به وسیله ی تیغ اصلاح تسبیح درست  می کردند. غلامرضا تاجیک از بچّه های رباط کریم تسبیحی دست ساز به من داده بود که به ایران آوردم.

فریدون:

در سال 1364 عراقی ها گفته بودند که اسرای مجروح را آزاد می کنیم. پنج سال طول کشید تا این وعده عملی شود. بعد از پنج سال همه ی اسرا رهایی یافتند. اوّل شهریور سال 1369 سوار اتوبوس شدیم. هنوز باورمان نمی شد که می خواهند آزادمان کنند.

دقایقی بعد از بلند گوی ماشین پلیس که جلو اتوبوس ها حرکت می کرد، اعلام شد که «ارجع» (برگرد). گفتم دیدید دروغ بود، ما را برمی گردانند. همه ی اتوبوسها از راه رفته برگشتند.  اخمها در هم رفت. بعد متوجّه شدیم که مسیر را اشتباه رفته بودیم. حدود ساعت یازده صبح در مرز خسروی بودیم. صلیب سرخ تک تک اسم ها را می خواند  و ما را تحویل می داد. بعد از پنج سال و نیم قدم بر خاک میهن گذاشتیم.

مصطفی :

شب قبل از چهار شهریور سال 1369آمدند، گفتند فردا نوبت شماست. حاج آقا علی اکبر ابوترابی هم در اردوگاه ما بود. ما منتظر چنین خبری بودیم. حسّ خوشی داشتیم. شب را به صبح رساندیم. گفتیم  امروز لباس نو می‌دهند. آماده بودیم.  صبح دوباره گفتند از هر اتاق پانزده نفر بیایند بروند بیگاری. من هم جزء آن پانزده نفر بودم. دیدیم از آزادی خبری نیست. مثل همیشه وقتی ما را بیرون آوردند، چند نفر هم نگهبان با ما بودند که فرار نکنیم یا اتّفاقی نیفتد.

محل کار ما بیرون اردوگاه آن سوی سیم‌های خاردار بود. شروع کردیم همان کارهای دیروز را انجام دادن. حدود ساعت نه صبح دیدیم چند اتوبوس به اردوگاه آمدند، می‌خواستند اسرا را ببرند. دوباره امید به آزادی در ما قوّت گرفت.

مأموران صلیب سرخ هم از چند ماشین پیاده شدند. بین دو در اردوگاه میز و صندلی چیدند. اسرا را به صف کردند. این ها را از دور می‌دیدیم. می‌دیدیم چیزهایی هم به اسرا می‌دهند. ما شصت نفر مانده بودیم، بقیه داشتند به مرور می‌رفتند. لباس‌های تازه پوشیده بودند. ما نگاه می‌کردیم و حسرت می‌خوردیم.

گاهی هم به خودمان روحیه می دادیم که الآن سراغ ما هم می‌آیند. تا ساعت یازده اردوگاه تخلیه شد. فقط ما مانده بودیم. ساعت دوازده و نیم سربازی با شتاب آمد که فرمانده دستور داده است به اردوگاه بیایید. رفتیم. به ما هم لباس دادند. گفتیم سر و وضع مان کثیف است، خجالت نمی‌کشید که ما را این گونه روانه می‌کنید ؟ گفتند حمّام نمی‌توانید بروید. نزدیک اتاق فرمانده ی اردوگاه یک حوض هشت پر بود. گفتند بروید در این حوض. چند نفر، چند نفر داخل حوض می‌رفتیم . لباس نو  پوشیدیم. گفتند عجله کنید که جا نمانید. این را  برای شوخی گفتند. کارت های ما را باطل کردند. سوار اتوبوس شدیم، حرکت کردیم.

مصطفی:

بعد از دو ساعت در مسیر یک بلوار توقّف کردیم. حدود یک ساعت آن جا متوقّف بودیم. اتوبوس‌های زیادی آن جا بود. مردم دور اتوبوس ها می چرخیدند.

بعد از صحبت با مردم متوجّه شدیم که بعضی از اتوبوس ها از ایران آمده اند. اسرای عراقی را آورده اند. پسر هفده هجده ساله ای بود که از این اتوبوس به آن اتوبوس حرف ها را منتقل می کرد. اسرای آزاد شده‌ی عراقی پرسیدند: چیزی  برای خوردن دارید؟ ما هم گفتیم نه نداریم. آنها برای مان پسته فرستادند. بین بچّه ها تقسیم کردیم. به هر نفر دو سه تا رسید .

این اوّلین نشانه‌ی آزادی بود. از دور با آن‌ها خوش و بش می‌کردیم. دست تکان می دادیم. دوباره حرکت می‌کردیم. نیمه های شب به مرز قصر شیرین رسیدیم . ساعت یک و نیم بامداد ما را تبادل کردند. ششم شهریور سال 1369 وارد ایران شدیم.

فردی با لباس فرم سپاه وارد اتوبوس شد. گفت تعجّب نکنید من ایرانی هستم. بچّه ها صلوات فرستادند. بالاخره پیاده شدیم . قدم در خاک ایران گذاشتیم. سجده کردیم. بوی ایران که به مشام‌مان خورد جان تازه گرفتیم.

فریدون:

از مرز که گذشتیم همه جا کنار جاده مردم منتظرمان بودند. هلهله و شادی می کردند. گاهی هم دالامب دولومب بود که انتظارش را نداشتیم. فضا عوض شده بود. کمی هم از تغییر فضا نگران شدیم. خیلی ها عکس شهید یا مفقودی را در دست داشتند و از آزاده ها خبرش را می گرفتند. شب در باختران خوابیدیم. خانواده ها هنوز از آزاد شدن ما خبر نداشتند.

با توجّه به عضویتم در سپاه به یکی از پاسداران باخترانی گفتم که تلفنی در اختیارم قرار دهد تا با خانواده ام تماس بگیرم. عذرخواهی کرد و گفت مقدور نیست؛ امّا خودش همان شب به شماره تلفن خانه‌ی برادرم که به او داده بودم، زنگ زده بود و آنها را مطّلع ساخته بود. آن شب در ساختمانی سوله مانند مستقر شدیم. حرف ها، نگاه ها و چهره ها حکایت از یک نگرانی و دلتنگی داشت. بچّه ها سرگرم آدرس دادن و دعوت کردن همدیگر برای دیدارهای بعدی بودند.

مصطفی:

بعد از ورود به ایران ما را به پادگانی در حوالی  قصر شیرین منتقل کردند. صبح بعد از خوردن صبحانه ما را به کرمانشاه بردند. 

سپهبد  علی صیاد شیرازی به استقبال ما آمد. تک تک آزاده ها را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. گروه ما شامل حدود هزار و پانصد نفر بود. از کرمانشاه با هواپیما به تهران منتقل شدیم. در پادگان صفر شش که در لشکرک قرار داشت چهل و هشت ساعت قرنطینه بودیم.

فریدون:

در باختران آزادگان استان های مختلف را تقسیم کردند. قرار شد بچّه های استان های تهران، قم و سمنان برای قرنطینه به تهران منتقل شوند. با هواپیمای باربری ارتش از باختران به تهران رفتیم. در فرودگاه مهرآباد آقای ترکان که در آن زمان وزیر بود به استقبالمان آمد و به ما خوش آمد گفت. بعد با اتوبوس به اردوگاهی نظامی در پرندک منتقل شدیم. اردوگاه متعلّق به ارتش بود. سه روز ما را در قرنطینه نگاه داشتند.

قرنطینه دو جنبه داشت. یکی معاینات پزشکی و پیشینه‌ی بیماری‌هایی که در عراق به آنها مبتلا شده بودیم و مسایل تغذیه.

با توجّه به تغییر شرایط باید در تغییر تدریجی برنامه‌ی غذایی دقّت می‌کردیم. آنها ما را در این زمینه هم توجیه کردند. جنبه‌ی دیگر مسایل اطّلاعاتی بود. فعالیت‌هایی که اسیر در اردوگاه داشت. بررسی اطّلاعاتی که افراد قبلی در مورد اسیر ارائه داده بودند. در آن جا آزادگان رتبه بندی شدند: ممتاز، عالی، خوب. من با رتبه ی ممتاز رده بندی شدم.

سه شب در پرندک ماندیم. 5/6/69 نزدیک ظهر از تعاون سپاه سمنان گروهی برای تحویل گرفتن ما آمدند. ظاهراً در سطح استان ها گروه‌هایی برای استقبال از آزادگان تشکیل داده بودند.

این گروه با ماشین هایی از ادارات مختلف به تهران آمده بود.اسرای شهرستان سمنان شش نفر بودیم: مهدی دامغانی، محمّد رضا دامغانیان، محمد مؤمن آبادی، مجتبی مؤمن آبادی، سید جلال(جمال)هاشمی و من. مهدی و محمّد رضا را از اردوگاه می شناختم؛ امّا با سه نفر دیگر در قرنطینه آشنا شدم. ما را سوار نیسان پاترول کردند. اوّل ما را به زیارت مرقد امام خمینی بردند. بعد به سمت سمنان حرکت کردیم.

مصطفی:

نهم شهریور از تهران به مقصد سمنان حرکت کردیم. از روستای لاسجرد در 30 کیلومتری سمنان تا سمنان استقبال گرمی از ما شد. در سرخه توقّف کوتاهی داشتیم و  برای مردم صحبت کردم.

بعد به سمنان رفتیم. استقبال گسترده مردم  برای ما غیر منتظره بود. در سمنان یکی از استقبال کنند گان، گل فروش غیر مسلمانی بود که به مردم قول داده بود آزادگان را گل باران کند. ایشان به اندازه ی چند مغازه گل بر سر آزاده ها ریخته بود.  برای دیدار به خانه ی ما هم آمد به او گفتم از شما انتظار چنین کاری نداشتم. گفت: شما  برای وطن من رفته بودی.

فریدون:

در مسیر تهران تا سمنان همه جا مردم کنار جاده ها و حوالی شهرها از ما استقبال کردند. در سه چهار کیلومتری سمنان اهالی روستای مؤمن آباد آمده بودند که آزادگان خودشان را ببرند. محمّد و مجتبی را از پنجره‌ی ماشین بیرون کشیدند. فقط شور و شعار و هیجان دیده می شد. از آن جا ما را سوار تویوتا وانت کردند. مردم هجوم آورده بودند. یک صندلی روی اتاق ماشین بسته بودند.  مرا که عصا داشتم بر آن نشاندند. سه نفر دیگر در اتاق عقب ایستادند و به هیجان مردم پاسخ می دادند. تا آن زمان خبری از خانواده نداشتیم. آن جا کسی از اتاق ماشین بالا آمد و با من روبوسی کرد. به هیچ کس این اجازه را نمی دادند. او را نشناختم. بعد که سؤال کردم گفتند اخوی کوچکتر شما بود.

در سمنان من و دامغانیان را به سمت محلات بردند. پایگاه شهید دستغیب محلات گروه استقبالی تشکیل داده بود. در تکیه ی محله ی کدیور من و محمّد رضا از مردم تشکّر کردیم و از هم جدا شدیم. از آن جا روی دوش مردم مرا به خانه بردند. غیر از فامیل درجه یک به کسی اجازه ورود نمی دادند. آن جا با خانواده ام دیدار کردم. دوباره در خانه بودم بعد از پنج سال و نیم.

با اقتدا به اسیر کربلا زینب کبری(س) هر چه در جبهه و اسارت دیدم زیبا بود؛پایداری و مردانگی نیروهای اسلام و نامردی نیروهای کفر. استقامت مبارزان کم سالی که دید بلندی داشتند؛ مثل مصطفی و پیرانی که در مقاومت برایم الگویی بودند؛ مثل چوپانی که به دست گروه های خلقی ربوده شده بود و در قبال یک کیسه پیاز او را به نیروهای عراقی داده بودند. از جبهه و اسارت درس هایی آموختم که در هیچ دانشگاهی نمی شد آنها را آموخت. تجربه هایی که با دشواری به دست آمد.

هنوز بعد ازسال ها گاهی خواب اسارت می بینم و از خواب می پرم.

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 مرداد 1395  ] [ 3:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهید نصراللهی گفت که پرستاران ناموس سپاه و اسلام هستند

به گزارش خبرنگار اعزامی دفاع پرس به راهیان نور غرب و شمالغرب، حمله مردادماه 1358 گروهک‌ها و ضد انقلاب به شهر پاوه یکی از مهم‌ترین رخدادهای دوران انقلاب در کردستان بوده‌است. جنایاتی که گروهک‌ها علیه عموم مردم کرُد و پاسداران انجام دادند در نوع خود یکی از فجایع آن زمان بود. خاطره تلخ حمله به بیمارستان شهر پاوه و به شهادت رساندن تعداد زیادی از پاسداران و قطعه‌قطعه کردن آن‌ها هیچ گاه از ذهن مردم کرُد  نمی‌رود.

«خانم قیصری» یکی از پرستارانی است که در مقطعی در پاوه حضور داشته‌است. قیصری در گفت‌وگو با خبرنگار ما می‌گوید: آن زمان من فقط 18 سال سن داشتم. از کرمانشاه به پاوه آمده بودم و وقتی به ما گفتند بیمارستان را تخلیه کنید به ژاندامری رفتیم. روزهای سختی را در پاوه گذراندیم. مدتی بعد از حضور در «پاوه» به شهر «بانه» رفتم. فرمانده سپاه بانه شهید «قاسم نصراللهی» بود.

زمانی که در بانه بودم کلاً همه روستاهای شهر بانه خط مقدم به حساب می‌آمد. روزهای که عملیات نبود در بیمارستان، بیمار زیادی وجود نداشت. به همین خاطر بیمارستان خلوت بود. برای ویزیت کردن مردم به همراه اکیپ پزشکی به روستاها می‌رفتیم. به دلیل حضور گروهک‌ها و ناامنی و ترسی که در منطقه حکمفرما بود کسی از پرستاران حاضر نبود به همراه این اکیپ اعزام شود.

یک روز من به همراه دکتر هندی و راننده به روستای بوالحسن رفتیم، راننده جاده روستا را بلد نبود. چند ساعت در جاده گم شدیم که سربازی جلوی ما حاضر شد و گفت اینجا خاک عراق است اینجا چکار می‌کنید؟! به ما گفت سریع دور بزنید و گرنه عراقی‌ها با توپ شما را می‌زنند. وقتی راننده در حال دور زدن بود صدای توپ عراقی‌ها شروع شد. چند گلوله توپ به نزدیک ما برخورد کرد ولی خوشبختانه به ما به نخورد.

خودمان را به روستای بوالحسن رساندیم، داخل مسجد رفتیم. خانم‌های روستایی برای ما لباس کردی آوردند تا اگر ضد انقلاب وارد روستا شد درگیری شد به ما شک نکند. در آن موقعیت حساس خانمی در حال زایمان بود. به خاطر اینکه نمی‌شد در مسجد زایمان کند به خانه‌ای رفتیم.

خبر گم شدن ما به شهید نصرالهی رسیده بود. صبح روز بعد از دفتر سپاه به بیمارستان تماس گرفتند و گفتند با شما کار دارند. به من گفتند باید سریع به بانه برگردید، به سختی به سپاه بانه رفتیم. داخل سپاه شدم و به شهید نصراللهی سلام کردم. ایشان در حالی نگاهشان را به زمین دوخته بود گفت: «شنیده‌ام نزدیک بوده اسیر عراقی‌ها شوید.» گفتم: «بله، راننده جاده را گم کرد و سر از خاک عراق در آوردیم.» شهید نصراللهی گفت: «شما خواهران آبروی سپاه و اسلام هستید؛ از شما خواهش می‌کنیم هیچ وقت بدون حضور پاسداران به روستاها نروید.»

وقتی داشت صحبت می‌کرد اشک از چشمانش سرازیر شد. من قبلا پیش خودم فکر می‌کردم ممکن نیست پاسداران گریه کنند؛ همان لحظه از فکرم پشیمان شدم. با خودم تصمیم گرفتم دیگر بدون حضور پاسداران به منطقه نروم.

مدتی بعد از این جریان قسمتی از بیمارستان بانه که آزمایشگاه بود تخلیه شده بود و هیچ استفاده‌ای از آن نمی‌شد. با خودم فکر کردم خوب است این بخش را به مجروحین و پاسدارها اختصاص دهم. لیستی از نیازهای دارویی را نوشتم و به شهید نصراللهی دادم و فکرم را به ایشان گفتم. ایشان گفتند فکر نمی‌کنم این همه دارو را به شما بدهند. به هزار مشکل و درد سر نیازهایمان را تهیه کردیم.

تابلویی تحت عنوان «بخش پاسداران» نوشتم. شهید نصراللهی آمد و تابلو را دید؛ لبخندی زد و گفت:‌« بهتر نبود بنوسید بخش خواهر قیصر؟ من هم گفتم: من که شهید نشده‌ام.»

شهید نصراللهی به پنجره‌ها نگاهی کرد و گفت: پنجره‌ها حفاظ ندارند!؟ من تازه متوجه شدم چه غفلتی کردم. به سپاه و فرمانداری رفتم تا تعدادی میلگرد و دشتگاه جوشکاری پیدا کردم و خودم پنجره‌ها را جوشکاری کردم. به شهید نصراللهی زنگ زدم و گفتم خیالتان راحت باشد پنجره‌ها را هم درست کردیم.

انتهای پیام/ 121


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 مرداد 1395  ] [ 3:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

هرگز از تحمل سختی‌های دوران اسارت پشیمان نیستم/برادرخانمم در کنارم شهید شد

به گزارش دفاع پرس از یزد، محمدحسن فلاح مدواری در سال 1345 در روستای حیدرآباد تفت به دنیا آمد و در سن 16 سالگی در عملیات والفجر مقدماتی درحالیکه از ناحیه یک دست و یک‌پا مجروح شده بود به اسارت دشمن بعثی درآمد.

وی پس از بازگشت به میهن به دنبال ادامه تحصیل رفت و پس از اخذ مدرک کارشناسی در رشته تاریخ، کارشناسی ارشد را در رشته علوم قرآن و حدیث دانشگاه تهران و سپس دکتری را در رشته تفسیر تطبیقی از دانشگاه یزد کسب کرد.

محمدحسن در سن 26 سالگی ازدواج کرد و ثمره آن 2 فرزند دختر و 2 فرزند پسر است.

محمدحسن فلاح مدواری درباره نحوه به اسارت درآمدنش گفت: بنده در سال 1361 و در عملیات والفجر مقدماتی که باهدف تصرف شهر الاماره عراق برنامه‌ریزی‌شده بود حضور داشتم که به دلیل لو رفتن عملیات توسط ستون پنجم عراقی‌ها ما را به محاصره درآورده و تمامی رزمندگان حاضر در عملیات یا به شهادت رسیدند و یا مجروح شدند.

وی ادامه داد: من نیروی سواره‌نظام بودم و زمانی که تانک ما مورد هدف قرار گرفت روی تانک بودم و در اثر ترکش به چند متر آن‌طرف‌تر پرتاب و از ناحیه دست‌وپا مجروح شدم.

فلاح افزود: البته بچه‌ها باوجود مجروحیت نیز ساعت‌ها مقاومت کردند و زمانی که مهمات و گلوله‌هایمان به اتمام رسید عراقی‌ها با ترس‌ولرز شروع به پیشروی کرده و پس از بستن چشم و دست مجروحین آنها را در کیسه‌های انفرادی انداخته و به عقب بردند.

این جانباز 40 درصد اضافه کرد: بااینکه هرلحظه صدای شلیک گلوله در اطراف شنیده می‌شد اما آرامش خاصی بر ما حاکم بود و در کیسه‌های انفرادی شهادتین می‌خواندیم خلاصه پس از ساعاتی ما را در شهر الاماره داخل یک کلاس مدرسه جای دادند و سپس صبح با کتک ما را سوار کرده و به سمت بغداد بردند.

فلاح تلخ‌ترین خاطره هر آزاده‌ای را رحلت حضرت امام (ره) دانست و گفت: روزهای بسیار سختی برما گذشت البته ما چند روز پس از فوت امام (ره) متوجه این داستان شدیم و حتی برخی از اسرا با شنیدن این خبر از هوش رفتند و صدای ناله و ضجه اردوگاه را پرکرده بود و بااینکه عراقی‌ها با قطع کردن پنکه‌ها و بستن درب آسایشگاه قصد ممانعت از عزاداری بچه‌ها را داشتند موفق به این کار نشدند.

این استاد دانشگاه ادامه داد: البته یادم هست که یکی از اسرای مشهدی به نام تقی فخله ای در همان ایام در جمع اسرا صحبت کرد و گفت هرچند رحلت امام(ره) ناگوار است اما غصه نخورید چراکه ما آیت‌الله سید علی خامنه‌ای را داریم و پس از یک هفته روزنامه‌های عراقی از انتخاب حضرت آقا به رهبری کشور خبر دادند که موجب خوشحالی بچه‌های اردوگاه شد و این خبر در کنار شنیدن خبر آزادی از شیرین‌ترین خاطرات من است.

آزاده و جانباز یزدی لحظه ورود به میهن را وصف‌ناشدنی توصیف کرد و گفت: پایان 8 سال دوری از میهن، خانواده و دوستان برای ما بهترین لحظات بود و عده‌ای خود را به زمین می‌انداختند و بر خاک کشور بوسه می‌زدند اما در کنار این شادی مواجهه با خانواده‌های شهدا و غم از دست دادن بهترین دوستانمان بر شانه‌های ما سنگینی می‌کرد و جالب اینجاست که من در مواجهه به برادرم ایشان را نشناختم و اقوام وی را معرفی کردند.

وی با اعلام این مطلب که هرگز از تحمل سختی‌های دوران اسارت پشیمان نیستیم گفت: ما در دوران اسارت کوچک‌ترین ناراحتی و پشیمانی نداشتیم چراکه برای دفاع از اسلام و دین قدم در این راه گذاشته بودیم و اگر امروز هم اتفاقی بیفتد که نیازمند حضور ما باشد در آنجا حاضر خواهیم شد و حتی فرزندانمان را نیز برای یاری اسلام در هرکجای دنیا تربیت کردیم.

فلاح مهم‌ترین پیام دوران اسارت را استقامت و پایداری درراه خدا عنوان کرد و افزود: اگر انسان درراه حق پایداری داشته باشد تحمل سختی‌ها بر او هموارشده و در دنیا و آخرت سرفراز خواهد بود.

وی در خصوص اینکه واکنش خانواده همسرتان، وقتی در جلسه خواستگاری اعلام کردید جانباز هستید چه بود؟ اظهار داشت: چون همسر من خواهر شهید بودند و ازقضا آن شهید بزرگوار در عملیات والفجر مقدماتی و در کنار خودم به شهادت رسیده بود خانواده و خود همسرم بدون کوچک‌ترین تردیدی این مسئله را پذیرفتند.

وی از مسئولان درخواست کرد در زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدا، رشادت‌ها و ایثارگری‌ها، تلاش وافر داشته باشند و بدانند اگر جایگاه و ارزش این ایثارگری‌ها برای نسل‌های آینده بازگو نشود و به دست فراموشی سپرده شود دشمن به اهداف شوم خود رسیده و با تبلیغات فریب‌کارانه خود زمینه استحاله نظام را فراهم خواهد آورد.

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 مرداد 1395  ] [ 3:19 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پاسدارها با دل و جان برای کردستان جنگیدند/ شهید کاظمی گفت «شهادت بهتر از اسارت در چنگ ضدانقلاب است»

به گزارش خبرنگار اعزامی دفاع پرس به راهیان نور غرب و شمالغرب، «صنعان درویشی» یکی از مبارزین و مدافعان شهر پاوه در جریان‌های مرداد 1358 است که دوش به دوش نیروهای بومی، نیروهای کمیته و گروه‌های غیر بومی از سقوط شهر جلو گیری کرد. درویشی پس از شکسته شدن حصر پاوه جذب کمیته انقلاب و سپس سپاه پاسداران انقلاب شد و مدتی بعد عملیات‌های زیادی را به فرماندهی شهید «ناصر کاظمی» به همراه گروه ضربت انجام داد.

این نیروی مدافع شهر پاوه درباره چگونگی ورود به مبارزات انقلابی به خبرنگار ما گفت: اوایل انقلاب زمانی که در سنندج درگیری بود ما مشغول انجام خدمت سربازی بودیم. یک سال سرباز بودیم تا اینکه انقلاب پیروز شد و از ادامه خدمت معاف شدیم. یک هفته بعد از اینکه خدمتم تمام شد جذب کمیته انقلاب شدم. شناخت زیادی از امام (ره) و مسائل انقلاب نداشتم اما همین حرف امام (ره) که فرمودند «انقلاب متعلق به شما مردم است» ما را جذب و علاقمند ایشان و انقلاب کرده‌بود. ما از همان اول طرفدار شاه و رژیم پهلوی نبودیم.

در جریان محاصره پاوه توسط گروهک‌ها و ضد انقلاب ما در ساختمان پاسداران مشغول دفاع بودیم. بعد از پیام امام خمینی (ره) ضد انقلاب عقب نشینی کرد و تک‌تک روستاهای اطراف پاوه پاکسازی شد. چند وقت بعد خبر رسید که شخصی به اسم «ناصر کاظمی» به عنوان فرمانده سپاه و فرماندار پاوه انتخاب شده‌است.

اولین برخورد ما با شهید کاظمی در مقر نگهبانی سپاه در ابتدای شهر، جلوی بیمارستان بود. تا نزدیک بیمارستان دست نیروهای انقلاب بود و مابقی دست گروهک‌ها بود. واقعاً کاظمی مرد با وجدان و با شرافتی بود. اگر نیروهایش نان و آب می‌خوردند او هم همین غذا را می‌خورد. اصلاً کسی باور نمی‌کرد شهید کاظمی فارس و غیر بومی است؛ با همه رفیق بود و شوخی می‌کرد.

فرماندار با مردم دوست بود و مردم هم او را دوست داشتند. با اینکه گروهک‌ها در اوج فعالیت خودشان بودند اما بیشتر مردم منطقه فرماندار را دوست داشتند. کسی باور نمی‌کرد کاظمی از تهران آمده‌باشد. او پا به پای پاسداران کُرد بومی در درگیری‌ با گروهک‌ها شرکت می‌کرد. همه فکر می‌کردند از اهالی کردستان است. شهید کاظمی همیشه هم پای نیروهایش بود.

پاسدارها با دل و جان برای کردستان جنگیدند و فرماندهان شجاعانه مبارزه می‌کردند. در روزهایی که 2 روز تمام حتی نان خوردن هم نداشتیم، شهید کاظمی همپای ما در کوه‌های پاوه می‌جنگید. آن روزها به قدری کم به خانواده سر می‌زدیم که بچه‌هایمان ما را نمی‌شناختند. ماه به ماه در کوه‌ها بودیم. همه عملیات‌ها را باید پیاده می‌رفتیم و جاده و ماشین مناسب برای عبور و مرو نبود به همین خاطر همیشه باید پیاده روی می‌کردیم.

دو سال در دوره فرماندهی شهید «ناصر کاظمی» معاون گروهان گروه ضربت بودم. تمام روستاهای منطقه را یک به یک پاکسازی می‌کردیم.

تعدادی از جوانان محکم و قوی را برای گروه ضربت انتخاب کرده بودیم. «سراب هوری» مقر گروه ضربت بود. ماموریت‌ ویژه ما مقابله با گروهک‌ها بود. هر جا آن‌ها بودند باید خودمان را برای مقابله آماده می‌کردیم. گروه ما در همه مناطق عملیات انجام می‌داد؛ کامیاران، مریوان، کرمانشاه، پاوه، بانه و سنندج از جمله مناطقی بود که ماموریت‌های زیادی را انجام داده بودیم. هر جا «گروه ضربت پاوه» ماموریت پیدا می‌کرد پیروز بود. ضد انقلاب از اسم گروه ما ترس داشت و هر زمانی خبر پیدا می‌کرد ما هستیم فرار را بر قرار ترجیح می‌داد.

زمانی که ضد انقلاب «نوسود» را تصرف کرده‌بود، گروهان ضربت به فرماندهی «شهید ناصر کاظمی» ماموریت پیدا کرد تا برای کمک به مردم به نوسود برود. در کوه‌های منطقه نوسود محاصره شدیم. از گروه 100 نفره فقط هفت نفر مانده بود، نیروهای ما شهید و زخمی شده بودند. شهید کاظمی به توپخانه دستور داد تا منطقه را بزنند؛ شهید کاظمی گفت اگر توسط توپخانه خودی به شهادت برسیم بهتر از آن است که اسیر ضد انقلاب شودیم.

انتهای پیام/ 121


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 مرداد 1395  ] [ 3:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روایت غریبی فرزند با پدر آزاده

به گزارش دفاع پرس از خراسان شمالی، 26 مرداد هرسال، خاطرات شورانگیزی برای بسیاری از خانواده‌ها یادآوری می‌شود حتی آنهایی که فرزندی در اسارت نداشتند اما دوست و آشنا و یا همسایه‌ای را چشم انتظار بودند، روز بازگشت اسرا دیگر اینکه خانواده‌ی آزاده باشی یا نه، مهم نبود، مهم این بود که همه قدردان آزادگان سرافزاری بودیم که بند اسارت و شکنجه‌های روحی و جسمی را نه فقط برای خانواده که برای حفظ ارزش‌ها و خاک کشورشان تحمل کرده بودند.

در چنین روزی می‌خواستیم احوال آزاده‌ای که بیش از همه آزادگان شهرستان، دوران اسارت داشته را بپرسیم آنهم با 101 ماه و17 روز، اما محمد رهنما در شرایطی روحی و جسمی خوبی نبود وامکان مصاحبه فراهم نشد.

محمد فرامرزی راد، با 100 ماه، دومین آزاده بیشترین اسارت کشیده شهرستان است.

این آزاده  که متولد سال 1338 است، در کمال صبوری پاسخگوی سوالات ما شد.

وقتی جنگ شروع شد، مثل خیلی از مردم ایران به عنوان یک بسیجی پا در میدان گذاشت آنهم از سال 61 و بعد هم جذب سپاه شد.

فرامزی راد گفت: در همان نخستین  سال اعزام در عملیات فتح خرمشهر در چهارمین روز از خردادماه  به اسارت درآمدم.

وی افزود: همه رزمندگان وقتی پای در میدان دفاع گذاشتند آماده شهادت، اسارت، مجروحیت و... بودند.

این آزاده با اشاره به اینکه، حضور ما در عرصه دفاع براساس اعتقاداتمان بود، پس هر اتفاقی هم می افتاد تفاوتی برایمان نداشت وهدفمان ما را برای رویارویی با هرچیزی آماده کرده بود.

وی گفت: تحت امر فرماندهمان امام راحل بودیم وهمین مسائل همه سختی ها را برایمان شیرین می کرد.

فرامرزی راد افزود: در آخرین عملیاتی که حضور داشتم(فتح خرمشهر) با توجه به ایذایی بودن ماموریتمان  برای تثبیت خرمشهر، می دانستیم که برگشتی در کار نیست.

وی با اشاره به اینکه همه مردم با امید زنده‌اند بیان داشت: در هنگام به اسارت گرفته شدن، نگرانی نداشتیم و پشتگرم حضور همیشه در صحنه مردم برای حفظ ارزش ها و ادامه راه‌مان بودیم.

فرامرزی راد گفت: با توجه به عملیات‌های بزرگ و پیروزی‌های بزرگتری که رزمندگان داشتند تصور بسیاری از اسرا، آزادی قریب الوقوع بود، اما رسیدن به آزادی برای ما 8 سال زمان برد.

این آزاده با اشاره به اینکه، اسارت فرصتی شد برای کسب علم، آگاهی ومعرفت، افزود: برای لحظه لحظه اسارت برنامه داشتیم تا به لحاظ روحی، مرارت های اسارت ما را از پای درنیاورد.

وی وجود افرادی همچون حجت الاسلام ابوترابی را غنیمتی برای اسرا عنوان کرد و بیان داشت: وجود هادیانی مثل ایشان کمک می کرد که راه دقیق وصحیحی را انتخاب کنیم و در مقابل برنامه‌هایی که بعثی ها برای تحلیل رفتن روحیه اسرا چه به لحاظ جسمی و چه روحی داشت، بتوانیم ایستادگی کنیم.

فرامزی راد، استفاده از منافقان در اردوگاه ها را یکی از برنامه های دشمن بعثی در خصوص آزار اسرا عنوان کرد وگفت: اما بسیاری از اردوگاه ها  ازجمله موصل (3) که اردوگاه ما بود، با انسجام و همدلی اسرا، مانع نفوذ منافقان شدیم.

وی گفت: بسیاری از اسرا، درهمین مدت، به زبان های مختلف دنیا مسلط شدند، آشنایی بیشتر با نهج البلاغه وآموزه های دینی  و.. به رغم محدودیت های که دشمن بعثی ایجاد می کرد ثمره مدت اسارت برای بسیاری از آزادگان شد.

فرامرزی به خاطره ای هم از این دوران اشاره کرد وگفت:  در مقطعی(جشن پیروزی تموز عراقی ها)،  دشمن بعثی یک سری تراکت وبروشور در بین اسرا توزیع کرد که در آن توهینی به امام راحل شده بود، اسرا تا متوجه شدند به رغم اینکه می دانستند به قیمت جانشان ممکن است تمام شود، اعتصاب کردند.

وی افزود: اسرا اعلام کردند تا این بروشورها جمع نشود به اعتصابشان ادامه می دهند و سماجت آنها، بعثی ها را مجبور به عقب نشینی کرد.

این آزاده افزود: امام  خط قرمز همه اسرا بود و به هیچ عنوان اجازه نمی دادند توهینی به ساحتشان  از سوی بعثی ها شود.

این آزاده با اشاره به اینکه در حالی پا در میدان دفاع گذاشتم که چشم به راه نخستین فرزندم بودم بیان داشت: فرصت تجربه کودکی های پسرم را نداشتم ودر مدت 8 سال  فقط با عکس هایی که از سوی صلیب سرخ به دستمان می رسید از تولد فرزندم مطلع شدم.

وی گفت: روزهای بازگشت به وطن برای همه اسرا شیرین وبه یادماندی بود، منتظر دیدن فقط خانواده هایمان نبودیم، همینکه تک تک هموطنانی که انقلاب را حمایت کرده ودفاع  از نظام را در اولویت کارهایشان قرار داده بودند، می دیدیم خوشحال می شدیم.

 وی افزود: پسرم که حالا 8 ساله بود در دیدار اول پدر را نپذیرفت، دوماه زمان برد تا ارتباط پدر وفرزندیمان شکل گرفت  وحالا هم که 4 فرزند دارم،  ارتباط عاطفیمان نسبت به او با بقیه کمی متفاوت تر است وبیشتر هوایش را دارم.

پاسخ این آزاده به این سوال که اگر زمان به عقب برگردد وشما حق انتخاب در راهی که رفتید را داشته باشید، آیا دوباره همین مسیر را طی می کنید گفت: ما با اعتقاد راسخ به دفاع از انقلابمان در این مسیر گام برداشتیم وهمان زمان هم انتخاب کردیم واجباری در مسیر حرکتمان نبود امروز هم هر لحظه احساس کنیم کشورمان را قدرتی تهدید می کند آماده جانبازی هستیم .

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 مرداد 1395  ] [ 3:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 70 ] [ 71 ] [ 72 ] [ 73 ] [ 74 ] [ 75 ] [ 76 ] [ 77 ] [ 78 ] [ 79 ] [ > ]