روایتی صادقانه از بسیجیهای شجاع امام
کتاب «سرباز کوچک امام» نوشته فاطمه دوستکامی روایتی صادقانه از بسیجیهای امام خمینی (ره) است.
کد خبر: ۲۸۱۸۳۱
تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۲:۱۴ - 04March 2018
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب «سرباز کوچک امام»، بار دیگر نام این اثر ماندگار در ادبیات دفاع مقدس را بر سر زبانها انداخت تا ارزش ادبی کتاب بیش از پیش عیان و مشخص شود. به بیان منتقدان، این کتاب به لحاظ حجم و محتوا جامعترین کتاب خاطرهنگاری در عرصه اسارت و فرهنگ ایثار و مقاومت به شمار میرود. فاطمه دوستکامی که مصاحبهکننده و نویسنده «سرباز کوچک امام» است، این کتاب را طی چهار سال با نگاهی به زندگی این بزرگمرد و با حمایت مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان نوشته است.
کتابی که باید قدر دانسته شود
مهدی طحانیان در روزگار اسارت و آزادگی به خاطر کم سن و سال بودن یکی از نفرات مورد توجه سران بعثی بود و همین موضوع ماجراهای تلخ و شیرینی را برایش به همراه داشت. طحانیان کتاب «سرباز کوچک امام» را در یک دیدار به رهبر انقلاب میرساند و پس از مدت کوتاهی با تقریظ ایشان بر کتاب مواجه میشود؛ امری که تعجب و شگفتی این آزاده دفاع مقدس را به همراه داشت.
رهبر انقلاب در متن تقریظشان نوشتهاند: «سرگذشت این نوجوان شجاع و باهوش و صبور در اردوگاههای اسارت، یکی از شگفتیهای دفاع مقدّس است؛ ماجراهای پسربچه 13-14 سالهای که نخست میدان جنگ و سپس میدان مقاومت در برابر مأموران درندهخوی بعثی را با رفتار و روحیهای اعجابانگیز، آزموده و از هر دو سربلند بیرون آمده است. دل بر مظلومیت او میسوزد ولی از قدرت و تحمل و صبر او پرمیکشد؛ این نیز بخشی از معجزه بزرگ انقلاب اسلامی است.
در این کتاب، نشانههای خباثت و لئامت مأموران بعثی آشکارتر از کتابهای مشابهی است که خواندهام. به هر حال این یک سند باارزش از دفاع مقدّس و انقلاب است؛ باید قدر دانسته شود. خوب است سستپیمانهای مغلوبدنیاشده، نگاهی به امثال این نوشته صادقانه و معصومانه بیندازند، شاید رحمت خدا شامل آنان شود.»
ایشان «سرباز کوچک امام» را یک سند با ارزش از دفاع مقدس و انقلاب دانسته و تأکید کردهاند که باید قدر چنین آثاری را دانست. این تأکیدات رهبری ارزش بالای خاطرات رزمندگان و لزوم به رشته تحریر درآوردن این خاطرات را نشان میدهد. مهدی طحانیان، راوی کتاب «سرباز کوچک امام»، درباره تقریظ مقام معظم رهبری بر این کتاب میگوید:«رونمایی از تقریظ ایشان بر این کتاب برایمان غافلگیرکننده و مسرتبخش بود.
آن لحظه که این هدیه ارزشمند را باز کردم، سند افتخار را مقابل چشمانم دیدم. نمیتوانم احساس خودم را در آن لحظه توصیف کنم، ایشان با عباراتی که بهکار بردند، سنگتمام گذاشتند و برایم باعث افتخار بود. اگر سند مالکیت تمام دنیا را در اختیارم قرار میدادند، اینقدر خوشحال نمیشدم. این تقریظ را نمیتوانم با هیچ چیز دیگری در دنیا عوض کنم زیرا برایم بسیار ارزشمند است.»
«سرباز کوچک امام» درباره چیست؟
این کتاب حجیم و 760 صفحهای خاطرات خواندنی اسیر کوچک اما پرآوازه و فهیمی را دربرمیگیرد که در روزهای جنگ و اسارت خود را نمایندهای از ایران و انقلاب نوپای اسلامی میداند. نوجوان 13 ساله و دانشآموز اول راهنمایی مهمترین تصمیم زندگیاش را در همان سن کم میگیرد و راهی جبهههای نبرد میشود و برای اولین بار در عملیات فتحالمبین شرکت میکند و در مرحله سوم عملیات بیتالمقدس به اسارت درمیآید. نقطه اوج اتفاقهای اسارت به ماجرای امتناع طحانیان از مصاحبه با «نصیرا شارما» خبرنگار هندی بدونحجاب برمیگردد. جایی که طحانیان درخواست خبرنگار هندی را به خاطر نداشتن حجاب رد میکند.
«سرباز کوچک امام» ماحصل 163 جلسه مصاحبه خانم دوستکامی با آقای طحانیان است که نشانی از دقت، وسواس و حساسیت راوی و نویسنده برای خروجی بهتر اثر است. نگارش کتاب چهار سال به طول انجامید و به قول نویسنده کتاب، حساسیتها و دغدغههای آقای طحانیان ذره ذره به جان اثر ریخته میشد.
اردستان، محله کوشک به تاریخ 1346 در شب میلاد امام زمان (عج)، مهدی طحانیان متولد میشود. روزگار کودکی با شیطنتها و کارهایش خیلی زود برای مهدی رنگ دیگری میگیرد. آغاز اعتراضات مردمی و راهپیماییها، طحانیان را همراه شور و حال انقلابی میکند.
جنگ هم خیلی زود از راه میرسد. مهدی و همنسلانش روزهای نوجوانیشان را در انقلاب، جنگ و مبارزه میدیدند. آنها سقوط رژیم پهلوی را با چشمانشان دیده بودند و حالا از رادیو و تلویزیون سقوط خرمشهر را میشنیدند. آنها میخواستند در این شرایط سخت که کشور به وجودشان نیاز دارد، کاری کنند و رفتن به جبهه بهترین و مفیدترین کار بود. رفت و آمد و دوستی با پاسداران از مهدی آدم جدیدی میسازد. او از شیطنتهای دوران کودکی و نوجوانیاش دور میشد و هرجا که مینشیند از انقلاب و جنگ صحبت میکند.
پیشامدی اتفاقی به نام اسارت
سال 1361 و عملیات آزادسازی خرمشهر مهدی را در جبهههایش میبیند. بودن در کنار رزمندگان، سختیهای حضور در منطقه و شهادت رفقا تجربیات گرانبهایی را به همسن و سالهای طحانیان داده بود. لحظات نبرد با بعثیها در جاده اهواز-خرمشهر و شهادت نیروهایی که محاسنشان با خونشان خضاب میشنود صحنههای ناراحتکنندهای را پیش روی رزمنده نوجوان میگذارد. آنجا برای اولین بار واژه اسارت را از دهان یکی از رزمندگان میشوند:«مهدی... فرار کن... اینجا نمون... تا میتونی... از اینجا دور شو... اگه بمونی اینجا ... چون سن و سالت کمه ... اگه اسیر شی... ازت استفاده تبلیغاتی میکنن ... نمون اینجا پسر.» تکان خوردم. اسارت؟ تنها چیزی که تا آن لحظه ذرهای فکرش را نکرده بودم اسارت بود. حتی وقتی که از مهلکه فرار میکردم هم فکر اسارت نبودم. از حرفش تنم لرزید.» (ص192)
در همین لحظات سخت و نفسگیر و زیر آتشباران گلوله و موشکهای دشمن، طحانیان به ناگاه خود را میان 50،60 عراقی میبیند:«همگی سیاه چهره و چهارشانه بودند. بعضیها پیراهن پلنگی و بعضیها لباس ساده سبز حنایی پوشیده بودند.»(ص201)
اسارت رزمنده نوجوان اردستانی از همین جا شروع میشود. او وارد یک وادی ناشناخته شده بود و نمیدانست سرنوشت چه خوابی برایش دیده است.
استفاده تبلیغاتی بعثیها از همان اولین روزهای اسارت، باعث رنجش و آزار آزاده نوجوان ایرانی شد. یک بار برای یک گفتوگوی رادیویی طحانیان را آماده کردند و از او خواستند که بگوید شش ساله است و پاسداران خمینی او را از مهدکودک برداشته و به جبهه بردهاند. مهدی زیر بار این حرفها نمیرود. از عراقیها اصرار و از آزاده نوجوان ایرانی انکار.
بیآبی و بیغذایی همه اسرا را ضعیف و بیرمق کرده بود، دیگر چه برسد به مهدی که جثهاش از بقیه کوچکتر بود. پس از مدتی روزنامههای عراقی عکس طحانیان را منتشر میکنند تا دوباره تبلیغات منفیشان علیه ایران را نشان دهند.
شروع یک سبک زندگی جدید
زندگی در اسارت برای آزادگان فرمولهای مخصوص به خودش را دارد. شروع یک سبک زندگی جدید، بدون در خود فرو رفتن و مغلوب شدن کرخته اوج هنر آزادگان در دوران سخت اسارت بود. آنها نه افسرده شدند، نه خود را باختند، بلکه با همفکری و روحیه ایثاری که از جبههها به همراه داشتند، یک زندگی پر از امید و معنویت را رقم زدند. دلتنگیهای غروب، جایش را به خواندن دستهجمعی ادعیه داد. مهدی طحانیان هم از این جمع جدا نبود و خواندن نهجالبلاغه و قرآن به یکی از برنامههای جداییناپذیر زندگیاش در اسارت تبدیل شد.
شکنجههای روحی و روانی و جسمی و نبود نظافت و امکانات بهداشتی شرایط سختی را برای آزادگان رقم زده بود ولی آنها اهمیتی نمیدادند و سختترین وضعیت را تحمل میکردند. آهنگها و ترانههای لسآنجلسی در اردوگاه پخش میکردند و به دنبال خراب کردن اعصاب آزادگان و ایجاد تفرقه بودند.
بسیجیهای شجاع امام خمینی (ره)
نقطه عطف کتاب و اسارت طحانیان، مربوط به لحظه دیدار و برخورد جمعی از آزادگان با خبرنگار بدون حجاب هندی است. ماجرایی که نام طحانیان را بر سر زبانها انداخت و تصویر یک قهرمان محکم و بااراده از او را به سراسر کشور مخابره کرد. اما پیش از آمدن این خبرنگار هندی، طحانیان به خاطر کوچک بودنش چند بار دیگر با خبرنگاران برخورد میکند. یک بار یک خبرنگار زن از یک شبکه رادیویی به اردوگاه میآید و با دیدن طحانیان شگفتزده میشود و هنگامی که قصد دارد او را نوازش کند، نوجوان آزاده ایرانی دستش را پس میزند. خبرنگار که میرود، آزاده ایرانی به خاطر کارش کتک میخورد تا بلکه درس عبرتی برای دیدارهای بعدیاش باشد؛ کتکی که کاملاً بیفایده بود.
ماجرای برخورد با خبرنگار هندی هم جذابیتهای خودش را دارد. زمانی که خبرنگار اسم مهدی را از او میپرسد، پس از سکوتی طولانی به او میگوید که چون شما حجاب نداری، من باهات حرفی ندارم. خبرنگار در جواب پاسخ میدهد که من خواهر تو هستم و طحانیان هم بلافاصله میگوید:« اگه خواهر منی، پس چرا بیحجابی؟»
خبرنگار دوباره بیان میکند: اگر حجابم را رعایت کنم تو با من صحبت میکنی؟ که با پاسخ مثبت طحانیان روبهرو میشود اما مهدی سنش را به اشتباه 16 سال میگوید. حرفهای خبرنگار مبنی بر بشردوستی صدام خون مهدی را به جوش میآورد و جواب دندانشکنی به خبرنگار میدهد. خبرنگار زن هندی میگوید که من این فیلم را به ایران میرسانم و به آقای خمینی میگویم چه بسیجیهای شجاعی دارد.
یک دایرهالمعارف دوران آزادگی
«سرباز کوچک امام» در ادامه شرحی بر دیگر اتفاقات اسارت و ماجراهای بازگشت به وطن دارد. آنچه این کتاب را امروز به یک سند ارزشمند از دوران دفاع مقدس تبدیل کرده، بیان دقیق و جزئینگر راوی است. به طوری که خواننده به خوبی با حوادث آن روزگار همذاتپنداری میکند و خود را به خوبی در موقعیت نوجوان آزاده قرار میدهد. میتوان این کتاب را یک دایرهالمعارف دوران آزادگی دانست و از لحظه لحظه زندگی آزادگان مطلع شد.
روایت روان و صادقانه کتاب مخاطب را پابند خودش میکند و مثل یک سفر دور و دراز او را راهی اردوگاههای بعثی میکند. گاه با خوشیهای مهدی شاد میشویم و گاه با ناخوشیهایش دلمان میگیرد. کتاب شاید به لحاظ حجم قطور باشد ولی روانی و خوشخوان بودن کتاب، از جذابیتهای کتاب است و سبب میشود خواننده با شخصیت کتاب همراه شود و تا پایان او را دنبال کند.
«سرباز کوچک امام» با تقریظ رهبر دوباره به صدر اخبار بازگشت و این فرصت مغتنمی است تا دوباره این کتاب به مردم معرفی شود. کتابی که در صورت معرفی و تبلیغات درست، میتواند بیش از گذشته خود را در دل مردم جا کند.
منبع: روزنامه جوان
ادامه مطلب
[ یک شنبه 13 اسفند 1396 ] [ 1:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سورنا جوکار، شاعر جوان سرودهای در وصف حمید حسام نویسنده عرصه خاطرات دفاع مقدس سروده است. کد خبر: ۲۸۱۸۶۴ تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۳:۲۵ - 04March 2018 حمید حسام سردار بازنشسته سپاه است که سالهاست به فرموده رهبرش قلمش را همچون سلاح جدیدی در دست گرفته و به دفاع مقدس ادای دین میکند. «سورنا جوکار» از شاعران جوان و خوش آتیه سرودهای در وصف حمید حسام سروده است، این شعر به شرح ذیل است: چشمت میانِ خونِ دلت بستری شده منبع: تسنیم
[ یک شنبه 13 اسفند 1396 ] [ 1:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
الان که مشغول نوشتن هستم، تقریباً پنج ماه از آن واقعه می گذرد. پای چپم که تیر خورده بود، خوب شده، ولی پای راستم هنوز در گچ است. کد خبر: ۲۵۹۰۳۲ تاریخ انتشار: ۰۶ مهر ۱۳۹۶ - ۱۴:۴۵ - 28September 2017 به گزارش دفاع پرس از رشت، سردار شهید «سید صادق شفیعی» در ۱۲ دی ماه سال ۱۳۳۹۹ در محله «نوچر» شهرستان رودبار همزمان با ولادت حضرت علی( علیه السلام ) چشم به جهان گشود و در روز عید غدیر به تاریخ ۱/۶/ ۶۵ در حالی که از خط مقدم جبهه، پس از انجام مأموریت در «جزیره مینو» مشغول وضو گرفتن بود که بر اثر بمباران هواپیماهای دشمن شهید شد. وی در آخرین سمت خود، فرمانده تیپ الحدید لشکر ۲۵ کربلا را عهده دار بود. از وی دفترچه خاطراتی به یادگار مانده است که در این مجال کوتاه به یکی از خود نوشته هایش که مربوط به عملیات والفجر 6 در منطقه عملیاتی دهلران است، اشاره می شود.
[ پنج شنبه 6 مهر 1396 ] [ 5:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در بخشی از خاطرات شهید همدانی در کتاب «پیغام ماهیها» آمده است: با مشاهده چهرههای هیجانزده بچهها فهمیدم باید خبری شده باشد. خیلی مشعوف و خندان گفتند: رفیق فابریک حاج محمود و شما اینجاست. حاج احمد متوسلیان آمده. از شدت خوشحالی یک لحظه نفسم بند آمد. کد خبر: ۲۵۸۷۴۲ تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۶ - ۱۱:۵۵ - 23September 2017 وی بعد از مسئولیت های فراوان، فرماندهی سپاه محمد رسول الله را در تهران قبول کرد و با آغاز جنگ سوریه برای مبارزه با تکفیری ها به این سرزمین هجرت کرد و سرانجام حدود 2 سال پیش در همین سرزمین مزد سال ها مجاهدتش را گرفت و شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) شد. منبع: فارس
[ شنبه 1 مهر 1396 ] [ 2:11 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سرباز نجیب بیمارستان افشار دزفول، مثل دیگر بیمارستان های منطقه خاطرات زیادی برای گفتن دارد. ای کاش می شد در و دیوار این بیمارستان به حرف بیایند و گوشه ای از نادیده ها و ناشنیده ها را بیان کنند؛ آن وقت معنی حقیقی ایثارآشکار می شد و عشق خود را تمام عیار می کرد و هنگامی که عشق، این گونه رخ می نمود، رذالت ها و پستی ها نیز تمام عیار در برابر تو ظاهر می شدند و حقایق خودنمایی می کردند. بیمارستان افشار دزفول، مثل دیگر بیمارستان های منطقه خاطرات زیادی برای گفتن دارد. ای کاش می شد در و دیوار این بیمارستان به حرف بیایند و گوشه ای از نادیده ها و ناشنیده ها را بیان کنند؛ آن وقت معنی حقیقی ایثارآشکار می شد و عشق خود را تمام عیار می کرد و هنگامی که عشق، این گونه رخ می نمود، رذالت ها و پستی ها نیز تمام عیار در برابر تو ظاهر می شدند و حقایق خودنمایی می کردند. یکی از خواهرها بدون مقدمه گفت : «برادر، شما پاهایتان به سختی آسیب دیده و نباید آنها را تکان دهید.» مجروح گفت : «اگر پاهایم از بین رفته اند، بگویید؛ این که چیزی نیست. اگر دو دستم را هم بدهم، با زبانی که دارم، اسلام را ترویج خواهم کرد!» نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:15:34.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
قبل ازشروع عملیات بدر ما در بیابان های خوزستان به سر می بردیم و خود را برای عملیات آماده می کردیم. معمولاً برای هر مأموریتی مشابه سازی انجام می شود، همان کاری که آمریکایی ها قبل از حمله ی طبس انجام دادند و ساختمانی را شبیه به لانه ی جاسوسی ساختند و برای مشابه سازی سیصد بارتمرین کردند. قبل ازشروع عملیات بدر ما در بیابان های خوزستان به سر می بردیم و خود را برای عملیات آماده می کردیم. معمولاً برای هر مأموریتی مشابه سازی انجام می شود، همان کاری که آمریکایی ها قبل از حمله ی طبس انجام دادند و ساختمانی را شبیه به لانه ی جاسوسی ساختند و برای مشابه سازی سیصد بارتمرین کردند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:16:37.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
بعد ازظهر روز یکم فروردین ماه 1360، منطقه عملیات فتح المبین حال و هوای خاصی داشت. همه در تلاش بودند. کلیه نیروها، از فرمانده گرفته تا سرباز و بسیجی برای شروع تهاجم بی تابی می کردند بعد ازظهر روز یکم فروردین ماه 1360، منطقه عملیات فتح المبین حال و هوای خاصی داشت. همه در تلاش بودند. کلیه نیروها، از فرمانده گرفته تا سرباز و بسیجی برای شروع تهاجم بی تابی می کردند. گویی موفقیت را با دست خود لمس و با چشم خود می دیدند. سربازان گروه گروه در آخرین لحظات روشنایی روز، روی نمونک های (ماکت) ساخته شده در منطقه عملیات، در مورد مأموریت محوله توجیه نهایی می شدند و نظر به این که عناصر مسئول، مسیرها را تا منطقه هدف شخصاً شناسایی کرده بودند، با اعتماد به نفس زاید الوصفی به سوی مواضع تک و حتی در بعضی مناطق به سوی خط احتمالی گسترش، حرکت می کردند. اکثر سربازان با چهره های گشاده و خندان، بودند اینکه حالت اضطراب یا نگرانی درآنها دیده شود به سوی دشمن درحرکت بودند. این جملات حقیقتی است مطلق و نگارنده با چشم خود آنها را دیده و شاهد ماجرا بوده است. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:19:13.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات روزهای سربازی شهید نصر اوایل انقلاب، در گروه 44 توپخانه خدمت می کردم. شهید نصر هم آنجا سرباز بود. در مرکز توپخانه به سرپرستی برادر عزیزم امیر صیاد شیرازی ـ که آن وقت ها سرگرد بود ـ انجمن اسلامی را تشکیل دادیم و شهید نصرهم از همان ابتدا به همکاری با ما پرداخت. اوایل انقلاب، در گروه 44 توپخانه خدمت می کردم. شهید نصر هم آنجا سرباز بود. در مرکز توپخانه به سرپرستی برادر عزیزم امیر صیاد شیرازی ـ که آن وقت ها سرگرد بود ـ انجمن اسلامی را تشکیل دادیم و شهید نصرهم از همان ابتدا به همکاری با ما پرداخت. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:19:50.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
غسل شهادت من و شهید نصر ازهمان ابتدای خدمت، مدتی را در لشکر 28، با هم بودیم. ایشان در یکان پیاده بودند و من هم در یکان مهندسی انجام وظیفه می کردم. من و شهید نصر ازهمان ابتدای خدمت، مدتی را در لشکر 28، با هم بودیم. ایشان در یکان پیاده بودند و من هم در یکان مهندسی انجام وظیفه می کردم. مدتی ازاین ماجرا گذشت. حرف های سروان نصر بر روی سرباز، تأثیر قابل ملاحظه ای گذاشته بود. سربازی که ازآب هراس داشت و در زندگی، به قول خودش، تعداد حمام هایی که رفته بود می توانست بشمارد ـ که البته سه مرتبه آن اجباری در ارتش بود ـ در مدت کوتاهی آنچنان تغییری از نظر فکری کرد که روزها در خط مقدم جبهه در رودخانه، غسل شهادت می کرد و اوقات فراغتش را به خواندن قرآن، نماز و دعای توسل می گذراند. سرانجام طوری رفتار و گفتارش و حتی چهره ظاهریش تغییر کرده بود که اگر سربازان هم دسته ای خودش او را می دیدند، نمی شناختند. بعد ازبه پایان رسیدن «عملیات بیت المقدس 5»، به گردان آنها، مأموریتی در کوخلان واگذار شد. قبل از انجام مأموریت به من همراه فرمانده ی لشکر ـ تیمسار دادبین ـ به گردان مذکور رفتیم. مأموریت، بسیار حساسی بود. حدود 600 متر آن طرف تر از محل استقرار گردان، تپه ای قرار داشت. نیروهای ما باید برای اجرای صحیح و موفقیت آمیز عملیات، از بود و نبود دشمن در پشت تپه آگاه می شدند. با روشن شدن این قضیه، تدبیرعملیات در آن نقطه تغییر می کرد. به خاطر همین فرمانده لشکر، بچه ها را جمع کرد و گفت :«ما باید از وجود دشمن در پشت تپه اطلاع حاصل کنیم. برای اطمینان ازاین مسئله باید یک نفر به آنجا برود و اطلاعات کافی برای ما بیاورد. در ضمن باید یادآور شوم که این مأموریت بسیارخطرناک است و احتمال شهادت، اسارت و یا مجروحیت آن فرد زیاد است.» هنوز حرف های او تمام نشده بود که همان سرباز که به عنوان امربر سروان نصرانجام وظیفه می کرد، بلند شد و داوطلب این کار شد. وقتی که می رفت تا جایی که چشم می دید، او را دنبال می کردم. با خود می اندیشیدم که از آن روزی که سروان نصر با او صحبت کرده چطور شوق و اشتیاق شهادت در او بیشتر شده است. «اِهْدِنا» گفتی «صراط المستقیم» نار بودی نور گشتی ای عزیز اختری بودی شدی تو آفتاب نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:20:36.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سرباز با شهامت از یک سربازی یاد می کنم که واقعاًً هر وقت به یادش می افتم، برای او دعا می کنم. سربازی داشتیم به نام ناصر محمد پور که بچه ابوزید آباد کاشان بود. از یک سربازی یاد می کنم که واقعاًً هر وقت به یادش می افتم، برای او دعا می کنم. سربازی داشتیم به نام ناصر محمد پور که بچه ابوزید آباد کاشان بود. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:21:16.
از خاطرت نرفته غم سالهای جنگ
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، «حمید حسام» نویسنده نامآشنای این روزهای عرصه خاطرات دفاع مقدس و تاریخ شفاهی جنگ است که اگر تلاشهای وی نبود، حقیقتا رزمندگان گمنام استان همدان چون محمد سلگی «خداحافظ سالار» و شهید علی خوشلفظ «وقتی مهتاب گم شد» امروز همچنان در گمنامی به سر میبردند و از رشادتهای آنها در سالهای شور و حماسه خبری نبود.
آری زمان زمانه غم پروری شده
از داغ دوستان سفر کردهاست که
موهای مشکیات همه خاکستری شده
از خاطرت نرفته غم سالهای جنگ
قلب تو میزبان غم دیگری شده
مانند خویش هستی و جرم است سادگی
در کشوری که عرصه بازیگری شده
دیگر نظر به سیرت پاکت نمیکند
آیینهای که عاشق صورتگری شده
این خانه خانهای که تو میخواستی نشد
این خانه دلسپردهی دیو و پری شده
آه ای شهید زنده وجود تو است که
مرهم برای داغ دل رهبری شده
ادامه مطلب
باتوسل به حضرت زهرا نجات پیدا کردم
«چهارم اسفند سال 1362 هجری شمسی -عملیات والفجر 6– منطقه دهلران، غروب روز پنجشنبه بود. قرار بود آن شب به عراقی ها حمله کنیم. دو گردان برای انجام عملیات آماده شده بودند. این دو گردان با استفاده از تاریکی شب و شیارهای موجود در منطقه خود را به محلی رسانده بودند که تقریباً پشت قسمتی از نیروهای عراقی قرار داشت.
قبلاً منطقه را با برادر نجفی شناسایی کرده و مراتب را به مسئولین لشکر گفته بودیم. آنها هم موافقت کرده بودند و قرار شده بود ساعت 9 شب به طرف نیروهای عراقی حرکت کنیم.
بنا بود من و برادر نجفی یک گردان را به طرف قله و یک گردان را به طرف دشت ببریم. گردانی که من راهنمایی آن را به عهده داشتم، امام محمد باقر (علیه السلام) نام داشت. قبل از حرکت برادران، فرماندهان جمع شدند و با آنها درباره نحوه انجام عملیات صحبت های لازم را کردیم. آنگاه با یاد خدا و با توکل بر او به راه افتادیم. برادر «علی اسدزاده» هم که از قبل با ما در واحد تفنگ 106 بود و منطقه را می شناخت، همراهان بود.
من و علی با خود چهار نارنجک و یک قطب نما برداشتیم و در پیشاپیش ستون به حرکت در آمدیم. به علت تاریکی، چند متر بیشتر دید نداشتیم. پشت سر ما به ترتیب برادران اطلاعات و عملیات، تخریب، بی سیم چی و بقیه نیروها در یک ستون حرکت می کردند. حرکت خود را از جاده ای خاکی که به طرف ارتفاع می رفت ادامه دادیم. با استفاده از قطب نما، ستاره قطبی و دیگر ستارگان مسیر را مشخص می کردیم و به پیش می رفتیم.
در تمام طول راه، تنها به موفقیت عملیات می اندیشیدم و برای آن دعا می کردم. تقریباً پس از یک ساعت راه رفتن به اولین کمین دشمن رسیدیم. ظاهراً عراقی ها روز قبل، از مکالمات بی سیم های ما متوجه شده بودند که قصد حمله داریم و به همین خاطر کمین گذاشته بودند. همانطور که در حال حرکت بودیم از بالای تپه سرو صدایی بلند شد. یکی از نیروهای عراقی با این تصور که ممکن است پایین تپه نیروهای خودشان باشند، ما را به سوی خود می خواند. بلافاصله تمام گردان روی زمین خوابیدند. نیروهای عراقی که در داخل سنگر کمین کرده بودند، پس از اینکه پاسخی نشنیدند، با شلیک چند گلوله کلاشینکف تقاضای گلوله منور کردند.
چند لحظه بعد آسمان منطقه با منورهای نیروهای عراقی روشن شد. ما پایین قله، در دشت و در فاصله کمی از آنها قرار داشتیم و عراقی ها به راحتی می توانستند از آن بالا با دوربین دید در شب ما را که سیصد تا سیصد و پنجاه نفر بودیم ببینند.
فاصله ما با نیروهای عراقی به قدری کم بود که سرو صدای آنها را به خوبی می شنیدیم. ولی به خواست خدا آنها ما را ندیدند و این واقعاً یک معجزه بود. اگر دیده می شدیم وضع خیلی ناجوری پیش می آمد.
پس از مقداری راه رفتن به نزدیک موضع دشمن رسیدیم. حالا تقریباً در بلندی قرار داشتیم. دو طرف جاده دره بود. اگر گردان به سوی دره کشیده می شد و نیروهای عراقی ما را می دیدند ، می توانستند همه ما را قتل و عام کنند . ولی گردان بدون اینکه دشمن متوجه شود تا بالای ارتفاع آمده بود. در اینجا نیروهای عراقی متوجه ما شدند. پس از آنکه چند بار ما را صدا کردند و جواب نشنیدند، مطمئن شدند که ما نیروهای ایرانی هستیم. برای عبور، چاره ای جز درگیر شدن نداشتیم.
در حالی که کمتر از ده متر با عراقی ها فاصله داشتیم، ضامن اولین نارنجک را کشیده و به طرف دو تن از آنها پرتاب کردم. نارنجک با کمی تأخیر منفجر شد و یکی را هلاک کرد. دومی به طرف من آمد و از چند قدمی با کلاشینکف به طرف من آتش گشود. گلوله ای با پایم اصابت کرد. من که اسلحه نداشتم، بی درنگ به طرفش دویدم و با او درگیر شده و هلاکش کردم.
گلوله به ران چپم خورده بود و به شدت از آن خون می رفت. ولی فرصت فکر کردن به آن نبود، زیرا قبل از هر کار باید گردان را رد می کردیم. گردان را عبور دادیم و درگیری شروع شد.
در تاریکی شب بانگ الله اکبر برادران منطقه را پر کرده و فضای عجیبی به وجود آورده بود. برادران در حالی که بر روی دشمن آتش گشوده بودند، پیش می رفتند.
پس از مدتی یکی از برادران به کمکم آمد. زخم پایم را موقتاً بست و مرا به داخل یکی از شیارها انتقال داد. پس از مدتی آنجا بودم. ولی خونریزی از پایم همچنان ادامه داشت. خونریزی به حدی بود که گرمکن و کفش و جورابم پر از خون شده بود. بر اثر خون زیادی که از بدنم رفته بود، شدیداً احساس سرما و تشنگی و ضعف می کردم. کفش و جورابم را کندم، تمام قوایم را جمع کردم و سعی کردم هر طور شده خود را به عقب برسانم، ولی نتوانستم و با زحمت زیاد خود را نزدیک جنازه یکی از عراقی ها رساندم تا شاید از آب قمقمه اش استفاده کنم. اما قمقمه خالی بود. دوباره خود را به شیار رساندم. سرم را در شیب شیار قرار دادم تا خون به مغزم برسد. چفیه و فانوسقه ام را باز کردم و به پاهایم بستم تا بلکه از شدت خونریزی بکاهم و در همان حال باقی ماندم.
آتش دشمن به شدت تمام ادامه داشت و گلوله های منور تمام منطقه را روشن کرده بود. زمین از شدت انفجار گلوله ها دائماً می لرزید و ترکش های داغ در کنارم فرود می آمد ولی حتی یکی از ترکش ها به من اصابت نکرد. اصلاً قدرت حرکت نداشتم. لذا شهادتین را خواندم و به انتظار سرنوشت ماندم. صدای یکی از برادران را که بالای تپه مجروح شده بود، می شنیدم. وی با شور و حال وصف ناپذیری مشغول راز و نیاز با پروردگار بود. فکر کردم که لحظه های آخرش است. هر چند بعداً فهمیدم که نجات یافته است. سعی کردم خودم را به طرف قبله بکشانم. ولی رمقی نداشتم و کوچکترین حرکتی نمی توانستم بکنم.
... چند ساعتی گذشت. در آن ساعات توسلم به حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود و فقط او را می خواندم. قبلاً نیز وقتی که در پاسگاه زید واقع در منطقه جنوب، در مخمصه ای افتاده بودم، با توسل به او نجات پیدا کردم.
یا زهرا (س)، یا زهرا (س)، می گفتم و استغفار می کردم. کم کم چشم هایم بسته می شد و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم. فکر کردم که دارم می میرم. اما نه تنها کوچکترین احساس ترس، نگرانی و ناراحتی نداشتم، بلکه خیلی هم خوشحال بودم و در حالی که لبخند بر لب داشتم بی هوش شدم. نمی دانم چه مدت بی هوش شدم. با شنیدن صدای ناشی از اصابت گلوله توپ خمپاره ای که در کنارم منفجر شده بود، دوباره به هوش آمدم، شاید آن گلوله دشمن فرشته نجاتم بود. چند لحظه بعد از به هوش آمدن، برادران را که پس از عملیات باز می گشتند مشاهده کردم. صدایشان زدم. آن برادری که مرا به این محل آورده بود و جایم را می دانست، به سراغم آمد، مرا بوسید و به دوش گرفت تا با کمک دیگر برادران به عقب انتقال دهد. گویی خداوند عمری دوباره به من داده بود، فرصتی برای جبران اعمال گذشته.
مرا سوار بر جیپ کردند. برای رسیدن به اورژانس، باید از یک میدان مین که تازه باز شده بود، عبور می کردیم. در بین راه داخل اتومبیل دوباره بی هوش شدم، تا اینکه همراه با شنیدن صدای انفجار مهیبی محکم به زمین خوردم و به هوش آمدم. بله، خودروی ما روی مین رفته بود. این بار پای راستم از زانو به پایین تقریباً خرد شده بود و ماهیچه و استخوان از زیر پوست بیرون زده بود. مدتی هم آنجا افتاده بودم تا اینکه بعداً با یک برانکارد دستی به یک آمبولانس و سپس به وسیله آن به اورژانس منتقل شدم. پس از انجام کارهای اولیه در اورژانس، به اندیمشک و دزفول و از آنجا به شیراز انتقال داده شدم.
... الان که مشغول نوشتن هستم، تقریباً پنج ماه از آن واقعه می گذرد. پای چپم که تیر خورده بود، خوب شده، ولی پای راستم هنوز در گچ است. از خدای بزرگ به خاطر آن همه لطفی که در حق من کرده سپاسگزارم و برای بازگشت به جبهه لحظه شماری می کنم.
چهارم مرداد ماه 1363
انتهای پیام/
ادامه مطلب
یک لحظه نفسم بند آمد/ درخواست سخت محسن رضایی از حاج احمد
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، سردار حسین همدانی از فرماندهان تاثیرگذار هشت سال جنگ تحمیلی بود که از جوانی تا هنگام شهادتش لباس سبز سپاه را از تن درنیاورد.
آنچه خواهید خواند برشی است از کتاب «پیغام ماهیها» که خاطرات این سردار سپاه را شامل می شود.
حوالی بیستم دیماه سال 1360 بنده برای رسیدگی به یک سری از کارهای جاری خودم، رفته بودم سپاه. موقعی که برگشتم، از همان جلوی در ساختمان، با مشاهده چهرههای ملتهب و هیجانزده بچههای دژبانی و سایر نفرات، فهمیدم باید خبری شده باشد. دیدم خیلی مشعوف و خندان میگویند: برادر همدانی، مژده بده، اگر گفتی چه کسی آمده؟
گفتم: شما بگوئید. گفتند: رفیق فابریک حاج محمود و شما اینجاست؛ برادر حاج احمد متوسلیان! از شدت خوشحالی، یک لحظه نفسمام بند آمد. پرسیدم: حالا کجاست؟ گفتند: دفتر فرماندهی، پیش حاج محمود با سر قدمهایی بلند و با عجله، خودم را رساندم پشت در اتاق فرماندهی و وارد شدم. همانطور که قبلاً هم به شما گفته بودم، اتاق فرماندهی با یک دیوار چوبی کاذب، به دو بخش تقسیم میشد: بخش جلویی؛ حکم دفتر شهبازی را داشت و بخش پشتی؛ که کوچکتر و خیلی دنج بود، محل استراحت، مطالعه و بیتوته شبانه او محسوب میشد. خانه مسکونی شهبازی در همدان، همان جا بود.
خلاصه در اتاق را که باز کردم، از صدای صحبتشان متوجه شدم دو نفری رفتهاند و در آن بخش پشتی نشستهاند. خب، من هم مراعات کردم و بیسر و صدا نشستم روی یک صندلی، بغل در اتاق.
یک ساعتی این دو نفر آنجا سرگرم گفتوگو بودند. من هم ساکت، در بخش جلویی نشستم به انتظار و خودم را با مطالعه در و دیوار دفتر فرماندهی، سرگرم کردم. دست آخر پا شدند و به این طرف آمدند. خدا گواه است، شیرینترین دقایق عمر سپری شده من، دیدار این دو نفر درکنار هم بود. از هر حیث که بگویی؛ مکمل همدیگر بودند. در صفا و صداقت، افتادگی و صلابت، تدبیر و شجاعت و از همه بالاتر؛ ایمان خللناپذیر به اهداف زندگی جهادیشان که باعث شده بود از هست و نیست خودشان در جنگ مایه بگذارند، احمد و محمود را با هزاران رشته نامرئی، به هم پیوند داده بود. شاید تنها وجه افتراقشان، روحیه بازگوش و آکنده از رندیهای خاص محمود در رابطه با بچههای تحت امر او بود، احمد را در عوض به حدت جدیت او میشناختیم. گرچه خدا وکیلی، این جدیت ابداً از جنس تکبر و منیت نبود. در زیبایی روح، جانهای این دو نفر با هم متحد بود. وقتی بالاخره با هم از پشت آن دیوار چوبی کاذب، به این طرف آمدند، هر دو نفر لبخند به لب داشتند و صورتهای سبزهشان غرق در نور صفا بود. دیدم به قول مرحوم سپهری، روی زیبا، دو برابر شده است.
با هر دو ـ خصوصاً حاج احمد ـ سلام علیک و دیدهبوسی کردم. از آنجا که چند روزی بیشتر از خاتمه عملیات محمد رسولالله(ص) در مریوان نگذشته بود، به حاج احمد تبریک گفتم و اضافه کردم: خدا میداند چقدر دلمان میخواست ما هم توی این عملیات با شما حضور داشتیم. میگویند عملیات در سرمای بسیار شدید و برف و بوران و شرایط خیلی دشواری انجام گرفت. حاج احمد در تأیید صحبت من گفت: درست شنیدهاید، من به حاج محمود عزیزمان هم گفتهام که اوضاع آن عملیات چطور بوده. در مجموع، شکر خدا عملیات بسیار بسیار خوبی بود. برادرهای من و همینطور بچههای حاج همت، غوغا کردند. این بعثیها پدرسوخته را زدند و درب و داغانشان کردند.
صد و خردهای نفر هم از آنها اسیر گرفتند و ضرب شست خوبی به آنها نشان دادند. با یک لحن بسیار مهیج و پرشوری داشت این حرفها را میزد. بعد برگشت و گفت: برادر محسن مرا به تهران خواسته و دارم به ملاقات او میروم. حاج محمود پرسید: برای چه منظوری؟ حج احمد جواب داد: از آنجا که قرار است در جنوب عملیات بزرگی انجام شود، ایشان یک سری تدابیری را مدنظر قرار داده. روز دوم بعد از عملیات محمد رسولالله(ص) برادر محسن شخصاً وارد منطقه شد، از خط بازدید کرد و با همت و من صحبتهایی داشت. موضوع اصلی حرفهای ایشان، بحث درباره ضرورت تشکیل یک تیپ رزمی مستقل بود.
یگانی شبیه تیپ مستقل 58 تکاور ذوالفقار ارتش که از کارایی جنگیدن در مناطق متنوع عملیاتی برخوردار باشد. برادر محسن به من گفت: باید هر چه زودتر با همت به خوزستان بروی و در آنجا یک چنین یگانی را برای سپاه تشکیل بدهید. پرسیدم: برای فرماندهی این تیپ ایشان شخص خاصی را هم در نظر گرفته، یا این که تعیین فرمانده آن را به بعدها محول کرده؟ حاج احمد گفت: طوری که ایشان میگفت؛ مسئولیت فرماندهی آن را مایل است خودم به عهده داشته باشم.
حاج محمود پرسید: آخر چه جوری احمد؟ تو که بهتر میدانی؛ تیپ درست کردن که به این آسانیها نیست. بگو بدانم؛ حالا نیروی رزمی این تیپ را از کجا میخواهی فراهم کنی؟ همین الان برای تأمین نیازهای دفاعیتان در جبهه مریوان، مخصوصاً از بابت نفرات، مشکل کم نداری؛ بعد برای یک تیپ مستقل از کجا میتوانی نیرو بگیری؟ حاج احمد در جواب گفت: والله خودم هم این مطلب را مطرح کردم. منتها برادر محسن به من و همت اطمینان خاطر داده و گفته شما از این بابت اصلاً نگران نباشید، ما مسئولیت تمام مسائل آمادی و پشتیبانی و اعزام نیروی این تیپ را محول میکنیم به سپاه منطقه 10 و به حاج داوود کریمی هم میگوئیم نیروهای داوطلب بسیجی سپاه منطقه 10 تهران را دراختیار تیپ شما بگذارد. البته از بابت چارتبندی ردههای ستادی و عملیاتی این تیپ، باید از کادرهای سپاهی حاضر در جبهه غرب استفاده کنید. گفتم: برادر احمد، حالا شما اصلاً تا به حال از جبهه خوزستان دیداری داشتهاید؟ کار در آنجا، مثل کار در مریوان نیست، متوجه عرایض من که هستی؟
به تأیید سری تکان داد و گفت: بله، به همین علت هم، من به اتفاق حاج همت و تعدادی از بچههای سپاه مریوان، حدود یک هفته به جنوب رفتیم که از محورهای عملیاتی آنجا بازدید کنیم. عمده نگرانی خود من، معطوف به این مطلب بود که چون ما به اقتضای شرایط جغرافیایی غرب، به شیوه جنگ پارتیزانی عادت کردهایم، آیا خواهیم توانست یک تیپ رزمی منظم را تشکیل بدهیم و در منطقه ای مثل خوزستان که از هر حیث، شرایط جغرافیایی آن با غرب، متفاوت است، با دشمن بجنگیم یا خیر.
حاج محمود پرسید: خب، نتیجه بازدیدتان از خوزستان چه شد؟ حاج احمد با سیمایی شکفته و لبخند قشنگی جواب داد: آخر سفر، نشستیم با همت و سایر برادرها، درباره مشاهداتمان در جنوب، مفصل تبادلنظر کردیم. مشخص شد چنین استعدادی برای کار منظم در جنوب در ما وجود دارد. پریروز به کردستان برگشتیم و دیروز برادر محسن تلفنی با من تماس گرفت و خواست برای نهایی کردن مطلب، بیایم تهران. اگر معضل خاصی پیش نیاید، به زودی به جنوب میروم. به محض این که صحبت حاج احمد به اینجا رسید، حاج محمود مچ دست او را گرفت و با یک لحن بیقراری به او گفت: ببین احمد؛ من از تو خواستهای دارم. اگر آن را رد کنی؛ خدا شاهد است آن دنیا، سرپل صراط یقه تو را میگیرم!
حاج احمد متحیر از این بیتابی محمود پرسید: خواستهات چیست؟ حاج محمود با چهرهای برافروخته به او گفت: سفر حج که بودیم، موقع طواف کعبه، من و تو و همت یک عهدی زیر ناودان طلای خانه خدا با هم بستیم؛ به همدیگر قول دادیم در اولین فرصت مناسب، در جبهه به هم ملحق بشویم و تا هر وقت عمرمان به دنیا باقی مانده باشد، دوش به دوش هم بجنگیم، یادت که هست؟
حاج احمد خیلی محکم گفت: مگر میشود یک چنین عهد و پیمانی را فراموش کرد؟ حالا بگو بدانم منظورت چیست؟ محمود گفت: آن اولین فرصت مناسب که شرط قول و قرار ما سه نفر بود، حالا فراهم شده، حتماً باید من هم با تو و همت به خوزستان بیایم. در این مأموریت، من هم هستم.
حاج احمد که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود، قدری نگران گفت: ولی مسئولیت فرماندهی سپاه استان همدان را چه میکنی؟ به علاوه؛ فکر نکنم آقا میرزا به این آسانی رضایت بدهد مسئولی در سطح تو را به جنوب بفرستد. محمود گفت: آن دیگر مشکل خود من است. از پس حل و فصلاش برمیآیم. خب، چه میگویی؟! حاج احمد، اگر بگویم داشت از خوشحالی در عرض سیر میکرد، اغراق نیست. دست آزاد خودش را گذاشت روی شانه محمود و لحظهای کوتاه در سکوت، به قیافه مصمم او خیره شد و سرانجام گفت: پس یعنی واقعاً تو هم با ما هستی؟ محمود با لبخند جواب داد: بله که هستم احمد جان.
به اعتقاد بنده، خدا خواسته قلبی محمود را اجابت کرد. درست است که روحیه آشفتهاش ظرف آن چند هفته بعد از عملیات تنگ کورک تا حد زیادی ترمیم شده بود، اما تازیانه حوادث تلخ، خواهی نخواهی بر گرده دل و روح آدمها، یک رد محوناشدنی به جا میگذارند. محمود در عمق ضمیر وجداناش، بابت تک به تک شهدایی که طی کمتر از چهار ماه، در عملیات یازدهم شهریور و تنگ کورک داده بودیم، معذب بود. حالا بله، آدم یکوقت، در یک محیط امن و به دور از هیجانها و اضطراب روحی موقعیت جنگی، می نشیند و درباره فلسفه جهاد فیسبیلالله و حکمت شهادت ساعتها دُرفشانی میکند، اما باید در هیجای عمل و توی هزار توی سرشار از دلهره و دغدغههای عملایت بوده باشی تا بفهمی وقتی بعد از هفت، هشت ساعت درگیری به تو آمار میدهند که پنجاه یا صد نفر از بچههایی که همین دیروز در جمعشان میگفتی و میخندیدی، حالا شهید شدهاند و حتی اجسادشان را نمیتوانی تحویل خانوادههایشان بدهی، چه مزهای میدهد! بچههایی که مسئولیت حیات و مماتتشان در حمله، رسماً به عهده شما بوده.
احمد که برای ملاقات آقای رضایی راهی تهران شد، در جریان مراجعتاش به مریوان، باز هم به سپاه همدان آمد و به ما سر زد. این بار خبر داد که در مذاکراتاش با برادر محسن، بحث تشکیل تیپ کاملاً قطعی شده، بعد به شهبازی گفت: لازم است شما هم هر چه زودتر آماده بشوید تا به محض اعلام، بیائید به جنوب. محمود گفت احمدجان ما آمادگی داریم تعدادی از بچهها را هم به جنوب بیاوریم، منتها ماندهام چه تعداد باشند. احمد گفت: از این بابت شما خودت را اذیت نکن، هر تعدادی که بتوانی بیاوری خوب است، مهم نیست ده نفر باشند یا صد نفر، ما نیاز به آدمهای کیفی داریم.
برگشت به محمود گفت: شما عجالتاً هر تعداد از برادرها را که میتوانی، با خودت بیاور، متنها از اینجا به اینها نگو چه کسی قرار است چه مسئولیتی بگیرد. این دیگر مربوط به بحث سازماندهی نفرات است. ما این بچهها را به یاری خدا در جنوب سازماندهی میکنیم و در همان مرحله، برایشان تقسیم وظایف را هم انجام میدهیم. علی ای حال، مقرر شد برای عزیمت به جنوب و گزینش کادرهای عملیاتی که باید به خوزستان می رفتند، برنامهریزی سریعی انجام بگیرد.
در بحث عزیمت به جنوب، چندین نوبت شبها در اتاق او دو نفری مفصل صحبت کردیم. محور عمده مباحث ما این بود که چه کسانی را میتوانیم برای این سفر از پیکره سپاه همدان خارج کنیم. دل مشغولی اساسیمان هم این بود که اولاً: برای استمرار عملیات در جبهه سرپل ذهاب، اقدامات تمهیدی شروع شده و این روند، نباید دچار رکود شود، چه رسد به این که متوقف بشود. دوم این که نگران پاتک های محدود دشمن به مواضع دفاعی خودمان هم بودیم. تجربه این را دیگر حسابی داشتیم که کافی است در هر گوشهای جبهه گیلان غرب، تحرکی ولو محدود، صورت بگیرد، در این صورت و بیتردید، ارتش عراق، نیشی هم به جبهه سرپل ذهاب میزند. پس بنا را بر این گذاشتیم که در بحث برداشت کادرهای عملیاتی، به نحوی اقدام کنیم که منجر به تضعیف محور میانی جبهه سرپل ذهاب نشود. حالا اینجا، محمود باز آن زرنگی مدیریتی خودش را به کار بسته بود.
یک لیست مقدماتی ـ حاوی اسامی بچههایی که فکر میکرد برای این سفر مناسباند ـ شخصاً آماده کرده بود؛ منتها در جلسات شبانه دو نفره ما، این مطلب را بروز نداد و بعدها بود که آن لیست را به من نشان داد. میگفت: ببین حسین؛ ما به احمد قول دادهایم آدمهای زبدهای را به جنوب ببریم، نیروی تکور ساده که بنا نیست دستچین کنیم، قصدمان این است نفراتی در سطح کادرهای عملیاتی و مدیریتی قوی را برداشت کنیم. حالا بگو بدانم؛ به نظر تو چه کسانی برای منظور ما واجد صلاحیتاند؟ ضمناً گفته باشم؛ هر کس را که معرفی کنی، نفر قوی جایگزین او را هم باید به من پیشنهاد بدهی.
اگر پیش از عملیات یازدهم شهریور و تنگ کورک کسی از من چنین درخواستی میکرد، قطعاً نفرات پیشنهادی من، آدمهای دیگری میبودند. منتها آن دو نبرد، معیار و محک خوبی به دست من ـ و همچنین شهبازی ـ دادند، طوری شد که دیگر خیلی راحت میتوانستیم بر سر این که چه کسانی مرد حضور در صحنههای سخت و نفسبُر نبردهای جدی هستند، نظر بدهیم.
در آن لحظات ما در خصوص آدمهایی تصمیم میگرفتیم که درست حال و هوایی را داشتند که درباره اصحاب شهادتطلب حضرت سیدالشهداء(ع) در شب عاشورا برایمان وصف کردهاند. خلاصه این که به تفصیل درباره سوابق رزمی و دلایل کارآمدی بچههای سپاه استان همدان با هم صحبت میکردیم و همینطور که تک به تک اسم این بچهها را میگفتم و دلایل خودم را مطرح میکردم، محمود اسامی را مینوشت. درنهایت 25 نفر به شرح ذیل برای اعزام به جبهه جنوب انتخاب شدند: 1ـ محمود شهبازی دستجردی؛ 2ـ حسین همدانی؛ 3ـ خسرو ارژنگی مهربان؛ 4ـ اسماعیل شکری موحد؛ 5ـ حبیبالله مظاهری؛ 6ـ باقر سیلواری؛ 7ـ محمد شفیع علامه قانع؛ 8ـ فریدون عیوضی؛ 9ـ علی آقا صفری؛ 10ـ جهانگیر ئیل گلی؛ 11ـ حمید حجهفروش؛ 12ـ سعید بادامی؛ 13ـ علیاکبر مختاران؛ 14ـ حسین کشوری دلاور؛ 15ـ علی خوشلفظ؛ 16ـ علیاصغر حاجیبابایی؛ 17ـ علاءالدین حبیبی؛ 18ـ رضا مستجیری؛ 19ـ حمیدرضا رهبر؛ 20ـ سعید بیات؛ 21ـ جمشید ایمانی؛ 22ـ محمدرضا شانهای؛ 23ـ علی صیادزاده؛ 24ـ محمد صیادزاده؛ 25ـ ... آروانه.
وقتی همه نفرات تعیین شدند، شهبازی خطاب به من گفت تو باید جای من در همدان بمانی.
یک مرتبه شوک عجیبی به من وارد شد. مات و مبهوت نگاهاش کردم و پرسیدم: معلوم هست تو داری چه میگویی؟ جواب داد: نمیشود که من بروم و جای خودم این جا کسی نباشد، تو میمانی جای من. گفتم: یعنی تو واقعاً این حرف را گفتی، قبول داری؟ با لبخند گفت: بله! زدم به سیم آخر و گفتم: این قبای پیشکشی، برای تن من گشاد است، ارزانی هر کس دیگری که خودت انتخابش کنی، من هم همدان بمان نیستم، برمیگردم سرپل ذهاب و همان جا میمانم. هر کس را دلت خواست جانشین خودت در همدان تعیین کنی، مختاری، اما من اینجا بمان نیستم، میروم پیش حاجی بابایی در سرپل ذهاب.
بغضام گرفته بود، پا شدن از اتاق بزنم بیرون، که دیدم با همان لحن بازگشو خودش، آمرانه گفت: حسین!... مینشینی، یا خودم تو را بنشانم؟! گفتم: تو که حرف خودت را زدی، دیگر چه کارم داری؟ این بار چاشنی تأکید را بیشتر کرد و گفت: فرمانده دارد به تو دستور میدهد؛ به تو تکلیف میکنم، بنشین.
سست شدم و روبهرویش نشستم. نزدیک یک دقیقه سرم پایین بود و از فرط بغض، نمیتوانستم چیزی بگویم، بالاخره او بود که سکوت را شکست و گفت: اصلاً به دَرَک؛ فکر بهتری به نظرم رسید. گوش کن، ببین چه میگویم؛ من اول یک جلسه خداحافظی برگزار میکنم و به جنوب میروم، بعد از رفتن من، تو هم بیا و در خوزستان به ما ملحق شو، بهتر است با هم نرویم. خب چه میگویی؟
گفتم: از کجا معلوم نمیخواهی کلک بزنی؛ من را این جا بکاری و بروی و دستم را بگذاری توی پوست گردو؟ خندید و گفت: تو با این شمِ پلیسی، میرفتی افسر اداره آگاهی میشدی، بهتر نبود؟... باباجان، چکار کنم باور کنی قصد کلک زدن به تو را ندارم؟ اصلاً محض خاطرجمعی تو، این بچههایی را که انتخابشان کردیم، من نمیبرم. بمانند این جا، خودت آنها را بردار و بیاور خوزستان. حالا راضی شدی جناب بازپرس؟!
این را که گفت، خاطرم آسوده شد و قبول کردم. بعد پرسیدم: حالا جانشین خودت در سپاه استان چه کسی باید باشد؟ گفت: سعید فرجیانزاده. برای این مسئولیت سعید کاملاً مناسب است.
محمود ابتدا خودش به همراه سعید بادامی با همان پیکان سپاه استان همدان راهی جنوب شدند و در ساختمان واحد اعزام نیروی سپاه ناحیه دزفول که در خیابان 12 فروردین این شهر قرار داشت به نیروهای کادر تیپ 27ملحق شدند.
چهل و هشت ساعت بعد، با مرکز پیام سپاه استان همدان تماس گرفت و گفت: به همدانی بگوئید بچههای را آماده کند تا در اولین فرصت عازم دزفول بشوند.
برای اعزام نیروها یک دستگاه مینیبوس بنز دراختیار گرفتیم. برادر بزرگوارمان حاج محمد سماوات که علاوه بر مدیریت امور مالی، مسئولیت واحد تدارکات سپاه استان را هم به عهده داشت، سریع مقادیر زیادی مواد غذایی و قوطیهای کنسرو، به علاوه حجم معتنابهی نان خانگی همدان را فراهم کرد و آن را پشت مینیبوس بار زدند. طوری شد که درهای صندوق عقب مینیبوس، به زحمت بسته شدند. بعد هم تا کل بچهها را جمع و جور کنیم و به خرده امورات مربوط به این سفر برسیم، عملاً ساعت شد حدود 10شب. لطیفترین لحظات، آن لحظه های آخر وداع ما با بچههایی بود که در همدان باقی میماندند. میآمدند با چشمهایی اشکبار، بدون خجالت از این که هق هق گریههاشان را کسی میشنود، صورت ما را میبوسیدند و با التماس میگفتند: شما را به خدا، آنجا که رسیدید از ما غافل نشوید، به مسئولین این جا بگوئید اجازه بدهند ما هم بیائیم پیش شما.
شهبازی در تماس تلفنی، به من گفته بود: شما حداکثر ساعت 8 شب از همدان حرکت کنید تا اگر همه چیز بر وفق مراد باشد، صبح برسید به دزفول. منتها در عمل کلی وقت تلف شد تا بچههای اعزامی به سپاه بیایند، قدری زمان از دست دادیم. بعد هم نماز مغرب و عشاء را به جماعت، با امامت حاج آقا جوادی خواندیم. قرار بود برای صرفهجویی در وقت، شام را بین راه، داخل مینیبوس بخوریم، ولی بنا به اصرار شدید بچههایی که میماندند، بهناچار در سالن غذاخوری سپاه شام خوردیم و دست آخر، حوالی ساعت 10 شب به هزار مکافات توانستیم از بدرقهکنندگان، اذن سفر بگیریم و سوار مینیبوس شویم.
از راننده مینیبوس پرسیدم: شما فکر میکنی چند ساعته بتوانی ما را به دزفول برسانی؟ ایشان گفت: من امروز به قدر کفایت خوابیدهام و حسابی سرحال و قبراقام. از جاده ملایر ـ بروجرد شما را به جنوب میبرم. تمام راه را یکسره میرانم و به یاری خدا، حداکثر تا ساعت 10 صبح فردا، میرسیم دزفول.
خلاصه با بدرقه گرم بچههای سپاه و صلواتهای پیدرپی، مینیبوس به حرکت درآمد و راهی شدیم.
یکی دو ساعتی که گذشت، هر کدام از نفرات، خودشان را توی صندلیها جمع کردند و به خواب رفتند. آقای راننده هم الحق و الانصاف سر حرفاش ماند و مینیبوس یک نفس و تخت گاز، بدون لحظهای توقف، توی آن جاده تاریک و نسبتاً خلوت پیش میرفت. حالا خود بنده، از آنجا که متولد آبادان بودم و شماری از اقوام و خویشاوندان ما در شهرهای خرمشهر، آبادان و حتی دزفول مقیم بودند، قبلاً این مسیر را زیاد رفته بودم و با جاده آشنایی داشتم. نشسته بودم ردیف آخر صندلیهای مینیبوس، به چهرههای خسته و معصوم بچهها نگاه میکردم که عموماً لبخند برلب، خوابیده بودند. غرش خفه موتور کوچک دیزلی، آمیخته با زوزه باد سردی که پرفشار از لای منفذهای زهوار دررفته دور پنجرهها به داخل هجوم میآورد، تنها صدایی بود که در اتاقک مینیبوس شنیده میشد. محض دفع الوقت داشتم شعر «پیغام ماهی»های مرحوم سپهری را زیر لب زمزمه میکردم.
در آن شعر، سهراب قرار است پیغام ماهیهای تشنه یک حوض بیآب را ببرد برای خدا.
ماهیها پیغامشان این است:
تو اگر در طپش باغ، خدا را دیدی
همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است
آن تکه آخرش را خیلی دوست دارم و آن شب هم مدام همان را زیر لب میخواندم. جایی که میگوید:
باد میرفت به سروقت چنار
من، به سروقت خدا میرفتم.
پیچ و امام خمینی(ره) جاده، تمامی نداشت؛ دل مشغولیهای من هم سرانجام در صبحی ابری و خنک حوالی ساعت 10 صبح، وارد شهر دزفول شدیم. آقای راننده به وعدهاش وفا کرده بود.
به ساختمان واحد اعزام نیروهای سپاه دزفول که رسیدیم، بچههای اعزامی سپاه مریوان، پاوه از ما به گرمی استقبال کردند. به دو علت: اول؛ شناسایی متقابل قبلی، دوم؛ به آنها خبر داده بودند که ما از همدان عازم شدهایم. یادش به خیر، تقی رستگار مقدم، اسماعیل قهرمانی و اکبر حاجیپور خیلی گرم و برادرانه به خوشامدگویی ما آمدند.
ادامه مطلب
روزهای اول مهربود. عراق به دشت عباس و منطقه ی عین خوش حمله کرده بود و پرسنل بیمارستان افشار دزفول، شبانه روز پذیرای مجروحان جنایات دشمن بودند و صدامیان سرمست از نوشیدن خون مظلومان، به ترکتازی خود ادامه می دادند.
آن شب، بیمارستان افشار شاهد اوج مظلومیت ما بود؛ مظلومیتی که قلم و زبان، از بیان آن عاجزاست. در راهرو و بیمارستان قدم می زدم و فکر می کردم که دو نفررا دیدم که برانکاردی را گرفته بودند. به سرعت وارد شدند وقتی نگاهشان به من افتاد، در برابرم توقف کردند. قبل از اینکه حرفی بزنند، گفتم :«چی شده؟»
یکی از آنها نفس نفس زنان گفت : «دکتر! شکمش تیر خورده.»
لباس هایش پرازخون بود. چشم های خسته و کم نورش را به من دوخته بود. به اتاق عمل منتقلش کردیم و گلوله را از داخل روده هایش در آوردیم و پس از اتمام عمل جراحی، او را به اتاقش بردند. نزدیکی های غروب وارد اتاقش شدم. نگاهم به مجروح عراقی افتاد که چند روز پیش عملش کرده بودیم. روی تخت دیگر سرباز نجیب ما دراز کشیده بود. نگاهی به سِرُم و خونی که به او تزریق می شد، انداختم. با لبخندی از من تشکر کرد و با صدای آرامی گفت : «دست شما درد نکنه. خسته نباشید.»
گفتم : «الحمدلله، به خیرگذشت. راحت بخواب. من دوباره سر می زنم.»
می خواستم از اتاق عمل خارج شوم که نگاهم به مجروح عراقی افتاد.
حالش خوب بود. گفتم :«چطوری؟»
گفت : «الحمدلله، الحمدلله، شکراً!»
چقدر از طرز صحبت کردنش بدم می آمد. دست خودم هم نبود. ازاتاق خارج شدم و این بار گوشه نگاهم در وسعت نگاه آن سرباز گم شد. با احساس عجیبی اتاق را ترک کردم. ساعت 4 صبح بود که از خواب پریدم. یکی از پرستارها چنان ناگهانی وارد اتاق شد که من برای چند لحظه همه چیز را قاطی کردم.
پرستار پشت سرهم می گفت : «کُشت... کُشت...»
در حالی که سعی می کردم او را آرام کنم، پرسیدم: «چی شده ؟»
گفت : «عراقیه، سرباز را کشت!»
سر در نمی آورم. یعنی چه، مگراینجا هم جبهه است؟
گفت : «خون و سرمش را کشیده و خفه اش کرده!»
وارد اتاق شدیم. مجروح عراقی بالای تختش چمپاتمه زده بود و مثل سگ به من خیره نگاه می کرد. بالای سر سرباز رفتم. لوله های سرم و خون روی زمین افتاده بودند. صورت سرباز سیاه شد و چشم هایش به سقف خیره مانده بود. به طرف عراقی رفتم و یقه اش را گرفتم و فریاد زدم :«بی شرف، چرا کشتیش؟»
او که می لرزید، سرش را برگرداند. بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.
مجروح سوم(2)
«نجمی» تازه از خط برگشته بود و چند تا از بچه های مجروح را با خود آورده بود. می گفتند رسته نجیمی رسته ی زیرآتش است! چون کارش این بود که هر جا مجروحی زیر خمپاره گیر می کرد و کسی نمی تواست او را عقب بیاورد، نجمی این کار را به عهده می گرفت. از دیگر کارهای نجمی این بود که لباس شهدا را جمع می کرد، می شست و برای خانوده شان می فرستاد. با دیدن نجمی به سرعت مجروحان را به داخل اورژانس بردیم و پزشکان دست به کار شدند. یکی از زخمی ها طوری ترکش خورده بود که روده هایش بیرون ریخته بود، ولی کاملاً به هوش بود و حرف می زد. خانم دکتر کیهانی هر چه کرد، نتوانست زخم او را ببندد، ملحفه ای روی آن قسمت گذاشت و آن را بست. در همین حال خواسته ای که مجروح از خانم دکتر داشت، این بود که : «خانم، به من نرسید؛ برادران دیگر مهمتر هستند.» ولی واقعیت این بود که حال او از همه وخیم تر بود.
خانم دکتر با مهربانی گفت :«چشم؛ به آنها هم می رسیم. پزشک ها دارند به آنها می رسند. خیال شما راحت باشد.»
دکتر خیلی سریع دستور داد تا مجروح را به بیمارستان منتقل کنند، اما او در راه شهید شد.
یکی دیگراز مجروحان، برادری بود که پاهایش را از دست داده بود. وقتی روی برانکارد خوابیده بود، مرتب می گفت : «خواهرم، پایم درد می کند، بگذارید جمعشان کنم.»
مجروح سوم، سربازی بود که وقتی نگاهش به ما افتاد، گفت : «خواهرها ما از روی شما خجالت می کشیم.»
خانم دکتر کیهانی گفت :«نه برادر، ماهمه داریم به وظیفه مان عمل می کنیم، این ما هستیم که باید از شما خجالت بکشیم نه شما.»
او که ازاین حرف خانم دکتر تعجب کرده بود، گفت : «آخه شما اینجا ایستاده اید، گلوله توپ کنار پایتان منفجر می شود، آن وقت از ما خجالت می کشید؟»
شهادت گروهبان دوم باقری و دو نفر سرباز (3)
گاهی اوقات در خط پدافندی اتفاقاتی روی می داد و حادثه ای ایجاد می شد که واقعاًً متأثر می شدیم. مثلاً قبل از تغییر مکان به خط پدافندی جدید ـ حدود 26 یا 27 دی ماه ـ یک گلوله دشمن، احتمالاً خمپاره 120 م م ـ مثل صدها گلوله ای که هر روز پرتاب می شد ـ روی یکی از سنگرهای احداث شده در پشت خاکریز فرود آمد و منفجر شد. سنگر متعلق به گروهبان دوم پیمانی باقری، فرمانده یکی از گروه های گروهان دوم بود. من که حدود 25 متر با محل انفجار فاصله داشتم به حالت دو به طرف سنگر رفتم، دیدم دراثرانفجار قسمت جلوی سنگر تخریب شده و نیمی از بدن شهید باقری که جوان رشیدی بود، در زیر تراورس ها و خاک های روی سنگر باقی مانده بود، با تمام توان دو دست او را گرفتم که از زیر خاک بیرون بیاورم اما نتوانستم. بی جان و بی هوش بود. تراورس ها و خاک های روی سنگر طوری روی پاها و کمر او قرار داشت که بدن شهید لابه لای آنها گیر کرده بود. با کمک دو نفراز سربازان، تراورس ها کنار زده و پیکرشهید را خارج کردیم. رمقی در بدن نداشت و لحظاتی بعد شیرینی فیض شهادت در چهره تابناکش نمایان شد. این شهید، تازه ازدواج کرده بود و هنوزحلقه دامادی که از حدود دو ماه پیش در انگشت داشت، برق تازگی می زد.
پس از جا به جا کردن بقیه تراورس ها و خاک ها مشاهده شد، دو نفر از سربازان هم سنگر شهید باقری هم در داخل سنگر شهید شده اند و چون انفجار در داخل سنگر ایجاد شده بود جنازه آن دو نفر، مثل زغال، سیاه شده بود. پیکرهای مطهر به معراج شهدا انتقال یافت. همه نیروهای گردان تا مدت ها از آن ضایعه متأثر بودند.
ادامه مطلب
ما در بیابان های اطراف اهواز در حال آموزش بودیم. سربازی داشتیم به نام شیدایی، بسیار زیبا و نورانی بود. از نظر اخلاقی و ادب زبانزد بود و نماز شب هایش ترک نمی شد. در بیابان های جنوب، بادهای شدیدی می ورزید و ما یکی از همین شب ها مشغول تمرین بودیم. در این شرایط ما می ترسیدیم که کسی در زیر خاک بماند.
من دو خودروی 106 داشتم. آنها را به فاصله ده متراز هم قرار دادم تا بتوانم بچه ها را زیر نور ماشین جمع کنم و وقتی غبار تمام شود آنها را به یکانشان برسانم. ساعت حدود 2 شب بود و می ترسیدم کسی آنجا بماند. سرباز شیدایی را دیدم که پشت سر من ایستاده بود. ازاو خواستم درجمع قرار گیرد چون احساس خطر می کردم، اما او به جمع ما نیامد. چندین بار به او فرمان دادم اما هیچ توفیری نکرد تا اینکه بر سرش فریاد کشیدم، اما بازهم نیامد. این بار به شدت به بازویش زدم اما باز هم پشت سرم ایستاد و جلو نیامد تا اینکه غبار تمام شد.
بعد از مدتی فهمیدم که او می ترسید، من جا بمانم و درآن شرایط سخت به فکر جان من بود. اما من این را نمی دانستم و تا یک هفته ناراحت بودم که چرا با این سرباز فداکار اینگونه برخورد کردم.
شرایط سختی بود و بالگردها دشمن می آمدند و ما را اذیت می کردند. جایی که ما حفر روباه می ساختیم و هر کس زخمی می شد باید می ماند تا اینکه شب بتوان او را نجات داد. غفور زاده نزد من آمد و گفت : یک 106 و یک دوشکا مخفی کرده ام. یک نفر را از یکانت به من معرفی کن چون کسی جرأت چنین کاری ندارد. شیدایی گفت :من می روم. گفتم تو بی سیم چی هستی و باید اینجا بمانی. گفت: نه من حتماً می خواهم این کار مهم را انجام دهم و با گریه از من خواست تا با او موافقت کنم. تا اینکه من او را نزد فرمانده دسته یک، جناب سرهنگ جعفری فرستادم. وصیت نامه اش را به سرهنگ دادم، شیدایی با شجاعت تمام به جلو رفت و با دوشکا دو بالگرد عراقی را زد، ولی بلافاصله تانکی که آنجا بود با تیر مستقیم به او شلیک کرد.
نزدیکش رفتم و دیدم که پیکرش نصف شده بود، اماچشمانش باز و زیبا بود. آنجا به خوبی درک کردم، به عنوان مدیر باید به خوبی صدها سرباز را اداره کنم. این الگوها برای این است که بدانیم کارما بسیار ارزشمند است و موجودیت نظام بسته به این ازخودگذشتگی ها و فداکاری ها دارد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
از همان دیدارهای نخست، به استعداد، ذوق و روحیه لطیف او پی بردم و برخوردهای برادرانه و صادقانه اش با دیگران، مرا شیفته کرد.
بعد هم فهمیدم که در هنر عکاسی بسیار با ذوق است. هم اکنون نیز عکس هایی که از ما گرفته است خاطره انگیزترین عکس های ماست. عکس هایی هم که از شهید صیاد شیرازی گرفت در کتاب فروشی ها و نماز جمعه ها به فروش رسید.
سال 1360، شهید صیاد شیرازی به عنوان فرمانده نیروی زمینی منصوب شد و همکاران، به همراه ایشان به تهران عزیمت کردند.
شهید نصر، خدمتش تمام شده بود؛ اما همواره در سپاه و بسیج فعال بود و با دفتر فرماندهی نیروی زمینی هم، همکاری داشت. در واقع رابط بین نیروی زمینی ارتش و سپاه بود که درآن زمان، خیلی نزدیک به هم عمل نمی کردند. همزمان وظیفه ی پیک فرماندهی نزاجا را نیز با موتور خویش انجام می داد و در چند مأموریت،من نیز به همراه ایشان، بر ترک موتور نشستم.
ادامه مطلب
یک روز برای دیدنش به سنگرش رفتم. در سنگر نشسته بودیم که یکی از فرماندهان دسته به آنجا آمد و از وجود سربازی در دسته اش که گویا چند دسته را گشته بود و به آن دسته اختصاص یافته بود، ابراز نارضایتی می کرد و گفت : «این سرباز را نمی خواهم» سروان نصر پرسید: «چرا این سرباز را نمی خواهی؟» فرمانده دسته پاسخ داد : «چون سرباز بسیارکثیفی است. نه به پاکیزگی و نظافت اهمیت می دهد و نه به نماز و عبادت. به خاطر همین هیچ کس حاضر نیست با او همسنگر شود.» جناب سروان نصر بعد از کمی فکر کردن، گفت :«زنگ بزنید، بیاید اینجا». بعد از مدتی سرباز آمد. وقتی او را دیدم، مثل این بود که دو ماه است آب به سر و صورتش نزده است. سروان نصر از سرباز دعوت کرد و او را نزدیک خود نشاند. از سرباز امر برخود خواست که برایش چایی بیاورد. بعد از پایان صحبت ها بالاخره قرار براین شد، که همان سرباز به عنوان امربر شهید انجام وظیفه نماید.
همه چشم به راهش بودیم، مدت زیادی از رفتنش گذشته بود. نگرانش شدم. نگاهم را تا دورترها فرستادم. ناگهان سیاهی از دور به چشمم خورد. خدا، خدا می کردم خودش باشد. سیاهی هر لحظه نزدیک تر می شد. جلوترآمد؛ آری! خودش بود. او را محکم در آغوش کشیدم. بعد از کمی استراحت تمامی اطلاعات آن منطقه را در اختیار ما گذاشت. وقتی بچه ها از او پرسیدند چرا
داوطلب انجام این کار شدی، گفت :«جناب سروان نصر مرا عاشق شهادت کرده است. اما گویی به خاطراشتباهی که در قبل داشته ام این افتخارنصیبم نمی شود.»
دست تو بگرفت و بردت تا نعیم
غوره بودی گشتی انگور و مویز
شاد باش «الله اعلم بالصواب»
ادامه مطلب
من ایشان را قبل ازعملیات بیت المقدس 5، 48 ساعت یا 24 ساعت می فرستادم پشت خط دوم دشمن برای شناسایی، چرا که به خود بنده اجازه نمی دادند تا به آنجا بروم. تا خط اول را اجازه داشتیم. به هر حال این سرباز روحیه عجیبی داشت و من حدس می زدم که این سرباز در عملیات شهید می شود. متأهل هم بود.
چهار روز قبل از عملیات، ایشان را فرستادم مرخصی، که برود پدر، مادر و خانواده اش را ببیند و برگردد. وقتی که او را فرستادم، عملیات 3، 4 روز جلو افتاد. به خاطراینکه سپاه پاسداران در منطقه یحلبچه و آن منطقه نیروی زیادی داشت و عراق داشت آماده می شد که حمله کند در این صورت نیروهای سپاه در محاصره دشمن قرار می گرفتند. بنابراین عملیات یکی دو شب جلو افتاد. همین که عملیات شروع شد، ایشان یک روز بعد رسیده بود و به محض اینکه فهمیده بود که شب قبل عملیات شده بود به منطقه ی مریوان آمده بود.
حدود یکِ بعد از ظهر بود که دیدم یک نفر روی ارتفاع 1500 سمت چپ ارتفاع معرف کله قندی در مریوان به سمت ما می آید. نه ماسکی، نه تجهیزاتی، فقط یک اسلحه داشت. گفتم : کجا بودی ؟ چطور به اینجا آمدی؟ گفت : تا فهمیدم که عملیات شده سریع خودم را به شما رساندم. گفتم : اسلحه از کجا؟ گفت : آنهایی که نمی توانستند جلو بیایند اسلحه شان را برداشتم و آمدم. پرسیدم : از چه مسیری آمدی؟ از مسیری که به من نشان داد، متوجه شدم که از حدود 500 متر میدان مین، به حالت سینه کش از ارتفاع 1500 رد شده و روی مین نرفته است.
عاقبت این سرباز رشید وطن چه شد؟
ایشان در اواخر جنگ، سال 67 که درگیری ها بین ما و عراق، بعد از پذیرش قطعنامه همچنان با حملات عراق به ما، ادامه داشت باز هم مثل همیشه از خود رشادت نشان می دادند. درآن زمان تیمسار دادبین فرمانده لشکر 28 بودند. ما در شیلر بودیم. خطوط دفاعی ارتش و سپاه به هم ریخته بود و عراق داشت در شیلر جلو می آمد و به دنبال همین پیشروی عملیات کرد و به لشکر 28 یورش برد. آنجا، ارتفاعی بود به نام «لری» که یکی از واحدهای ارتش در آنجا، سمت راست برادران سپاه بودند که قبلاً عراقی ها به برادران سپاه حمله کرده بودند و ارتفاع «سورکو» خالی شده بود. از طرفی لشکر 30 گرگان در اثر حمله یشدید دشمن تلفات زیادی دیده بود. در آن موقع روی ارتفاع «لری» که ارتفاع بسیار مهمی بود، فکر می کردند که کسی از عراقی ها آنجا نیست و ما می دانستیم که برای تأمین شیلر، اگرارتفاع لری را اشغال کنیم، شیلر سقوط نمی کند. تیمسار دادبین گفتند یک داوطلب می خواهیم که برای شناسایی به آنجا برد. من گفتم که خودم می روم که فرمانده لشکر نپذیرفتند و بعد دوباره همین سرباز محمدپور از بین پنج سرباز داوطلب شد که برود. تیمسار دادبین به ایشان گفتند: اگر شما را گرفتند به آنها چه می گویی؟ گفت : خوب اسیر هستم دیگر، می گویم آمدم خود را به شما برسانم و به منافقین پناهنده شوم، و ما شاهد شهامت و رشادت این سرباز رشید اسلام بودیم که بدون هیچ هراسی به دامان اسارت می رفت و من واقعاًً تحسین می کنم و غبطه می خورم که شاید در آن لحظه این روحیاتی که ایشان داشت من نداشتم.
ادامه مطلب