دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی .

بعد از عملیات فتح المبین كه سوسنگرد فتح شد، چند روزی به همراه تعدادی از دانشجوها و طلبه‏ها به مقر سوسنگرد رفتم. البته من هنوز معمم نشده بودم. در آن منطقه، جهاد نجف‏آباد، مقری داشت. آن زمان هنوز لشكر نجف تشكیل نشده بود، اما نیروی زرهی جهاد فعال بود. از ما خوششان آمد. و آقای قادری نامی آموزش راندن پی.ام.پی و تیر اندازی با پی.ام.پی را با اشتیاق به ما آموزش می داد. مقری که در آن آموزش می دیدم کوچک بود و باید با سرعت می رفتیم و دور می زدیم گاهی اتفاق می افتاد که با سرعت می تابیدم و زنجیر پی.ام. پی از زیر آن در می آمد جا انداختن آن کار بسیار مشکلی بود. مسۆولین با اخلاص آنجا حتی یک بار هم از دستم ناراحت نشدند و تذکری ندادند. 

در جبهه، توپخانه دست ارتش بود و به ما نمی داد. ما امکانات را از دشمن می گرفتیم. طبیعی بود که ابزارهای جنگی که به دست ما می رسید، نو نبود؛ چون دشمن مقداری از آن استفاده کرده بود و مقداری هم به جهت ناآشنا بودن نیروها با این وسایل جنگی و استفاده ناصحیح از آن ازبین رفته بود.

آنجا مسجدی بود كه هنگام نماز چند هزار نفر رزمنده در آن شركت می‏كردند و نماز جماعت با شكوهی تشكیل می‏شد. بعضی وقتها هواپیماهای عراقی می‏آمدند و كنار خیابان، بمبهای خوشه‏ای می‏زدند. از دور كه به این صحنه نگاه می‏كردیم، می‏دیدیم چیزی مانند درخت كاج بالا آمده. این بمبها كشته هم بر جای می‏گذاشت.

برخلاف جبهه‏های قبلی، در سوسنگرد امكانات خوبی برای رزمنده‏ها وجود داشت. آنجا ما را با ماشینهای مختلف می‏بردند و بستان و سوسنگرد را نشانمان می‏دادند.

یك روز به جایی رسیدیم كه چند جسد را از زیر خاك بیرون آوردند. جسدها بوی بسیار بدی می‏دادند و كسی حاضر نبود جلو برود و آنها را داخل ماشین بگذارد. من از رانندة ماشین درخواست كمك كردم. بعد پتوی آبی رنگی آوردیم و دو طرف جسدها را می‏گرفتیم و داخل ماشین می‏گذاشتیم. جسدها باد كرده بود و ما مجبور بودیم این كار را به سرعت انجام دهیم. واقعا بوی تعفن عجیبی بود. هوای داغ، بدن‏های درشت و متورم. ولی من كمتر از دیگران به بو حساس بوده و هستم.

عملیات فتح المبین، خوش‏یُمن بود. منطقة وسیعی آزاد شد. كار جهاد در شب دوم و سوم، خاكریز زدن بود. ناگهان خبر رسید که دشمن حمله كرده، اسلحه هایتان را بردارید و پشت خاكریز بروید. این دستور، از افتادن خط مقدم به دست دشمن حکایت داشت. بله دشمن سنگرهای جلو را تسخیر كرده بود. آن شب بسیار منقلب شدم

یادی از عملیات فتح المبین

عملیات فتح المبین، خوش‏یُمن بود. منطقة وسیعی آزاد شد. كار جهاد در شب دوم و سوم، خاكریز زدن بود. ناگهان خبر رسید که دشمن حمله كرده، اسلحه هایتان را بردارید و پشت خاكریز بروید. این دستور، از افتادن خط مقدم به دست دشمن حکایت داشت. بله دشمن سنگرهای جلو را تسخیر كرده بود. آن شب بسیار منقلب شدم؛ چون دوستان نزدیكم در این عملیات شهید شده بودند. با اخلاص شروع به خواندن دعای توسل كردم. دعا كه تمام شد، خبر رسید عراق شكست خورده و دیگر جا نگرانی نیست.

روزهای بعد، از فرط گرسنگی در سنگرها می‏گشتیم تا خوراكی پیدا كنیم. گاهی می‏یافتیم و گاهی هم نه. روزی قوطی كنسرو چهارگوش پیدا شد كه نزدیك به یك كیلوگرم گوشت در آن بود. آن روز به شدّت گرسنه بودم تا به جعبه كنسرو رسیدم، شروع به خوردن آن كردم. بعد كه سیر شدم شك كردم كه آیا این گوشتها از حیوانی است كه ذبح اسلامی شده یا نه. روی جعبه را خواندم. البته پس از خوردن گوشت..

مقر سوسنگرد

چند روز پس از عملیات فتح المبین در سنگرهای عراقی را گشتیم و چهار تا پنج اسیر گرفتیم؛ زیرا در عملیات فتح المبین دور منطقه را گرفته بودیم و دشمن را قیچی كرده بودیم و خبر از میانة میدان نداشتیم. با این كار مطمئن می‏شدیم در منطقه غیر از نیروهای خودی کسی وجود ندارد. وجود آنها گاهی خطرهای جدی می‏آفرید. دوباره روز چهارم یا پنجم بود كه دو اسیر گرفتیم. به همراه آن دو، عقب ماشین نشستم. آنجا پر از اسلحه بود. خشاب برخی از آنها هم پر بود. وقتی آنها را می خواستم تحویل دهم، رزمنده‏ای گفت: هیچ نترسیدید كه آنها سلاح بردارند و شما را بكشند. گفتم: اصلا به این فكر نمی‏كردم، بلكه بر عكس او به من هِل تعارف كرد و من هم گرفتم خوردم.

برخی از اسیران عراقی، به اسارت و رفتن به اردوگاه راضی می‏شدند و برخی دیگر كاملا تغییر می‏كردند و در كنار ما حاضر بودند با عراقی‏ها بجنگند. در میان اسیران عراقی، یک نفر ‏بود كه می گفت: فقط می‏خواهم بروم تهران زنگ بزنم و برگردم با شما كار كنم. 

او پس از چند ساعتی كه در بین رزمنده‏ها بود، مانند خود آنان شده بود. بدون هیچ تفاوتی. در رودخانه با رزمنده‏ها شنا می‏كرد. با اشاره به تعدادی از اسیران عراقی به یكی از مسۆولین گفتم: آنان عراقی‏اند. تعجب كرد! این پدیده در اثر خوش برخوردی رزمنده‏ها با او بود

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:45:42.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دیر آمد و زود رفت

نوشته زیر خاطرات دفاع مقدس است از زبان استاد عابدینی. خاطراتی که از روزهای تلخ و شیرین حکایت دارند.

در عملیاتهای مختلفی شركت كردم. اسم و رسم بسیاری از آنها را نمی دانم، اما دو عملیات خیبر و بدر را به خوبی به یاد دارم. هر دو در جزیره مجنون بود. کل آن منطقه نیزار بود. و اکنون خشک شده است. آنجا جزء خاک ما محسوب می شود. آب دجله و فرات در این منطقه رها بود. و در وسط آن منطقه جزیره ای بود که جزیره مجنون می نامیدند. از آنجا تا خاک عراق نزدیک 40 کیلومترفاصله است. در جنگ به قصد شکست عراق، جاده ای آماده کردند تا ماشین بتواند از آنجا برود؛ چون در نیزارها با قایق نمی شد رفت و امکان به گل نشستن قایق و یا گمشدن در آن منطقه وجود داشت. به ناچار آنجا را خاک ریختند تا به جزیره برسند. بعد از جزیرة مجنون با قایق به اول خاک عراق می رفتیم. اگر آنجا را فتح می کردیم به الاماره می رسیدیم. دشمن در آنجا نیرو نداشت؛ چون فکر نمی کرد کسی بتواند از بیش از 30 و یا 40 کیلومتر باتلاق عبور کند. اما رزمنده ها راه کشیدند و چندین هزار نیرو را به آنجا بردند. دشمن نیز نیروی فراوانی آورد و منطقه را محاصره کرد. و عملیات متاسفانه شکست سختی خورد و مانند عملیات بدر و خیبر از چند لشکر و چندین هزار نفر، تنها چند صد نفر بر گشتند.

در یكی از آن دو عملیات با تیپ امام رضا (علیه السّلام) از مشهد بودم. ابتدا علاوه بر روحانی بودن، رانندگی ماشینهای جیپ پشت خط را كه توپ 106 بر آنها سوار بود، انتخاب كردم، امّا هنگام عملیات دیدم این توپها را به خط مقدم نمی‏برند، بنابراین آن را رها كردم و خودم را به عنوان رزمنده به خط مقدم رساندم.

در آنجا موتورسیكلتی پیدا كردم و با آن به نیروها سرمی‏زدم. البته به عنوان یك رزمنده با عمامه ای بر سر. در بین جمعی از رزمنده‏ها شب را ماندم. از صدای گلولة توپ كه كنار ما فرود آمد، بیدار شدم، اما دو مرتبه سعی كردم بخوابم. صبح فهمیدم از همان گلوله دو نفر از رزمنده‏ها كنار من شهید شده اند.

رزمنده‏ها قصد ده روز می‏كردند و روزه می‏گرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا كار بسیار سخت و شكننده‏ای بود، اما شرایط هیچ وقت نمی‏توانست در برابر اراده‏های پولادین رزمنده‏ها اظهار فضلی كند.

موتور را سوار شدم و برای سر زدن به دیگر رزمندگان و انجام کارهای تبلیغی به جاهای دیگر رفتم اما مدارك و اوركتم را در آنجایی كه شب خوابیدم، جا گذاشتم. چون روزها هوا گرم می‏شد نیاز به لباس گرم نداشتم.

پس از رفتن من، دشمن حمله كرد و ضربة شدیدی وارد نمود و آن منطقه را پس گرفت. همة افراد خط مقدم، شهید یا اسیر شدند. اوركت و مدارك من نیز به دست آنان افتاد. فكر كردند من نیز جزء كشته‏شدگان هستم؛ به همین دلیل رادیو عراق اعلام كرده بود: «ملّا احمد عابدینی از ملّایان ایران به قتل رسید

 

 دفاع مقدس

ماه مبارك رمضان در قرارگاه حاج‏بابا

رزمنده‏ها قصد ده روز می‏كردند و روزه می‏گرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا كار بسیار سخت و شكننده‏ای بود، اما شرایط هیچ وقت نمی‏توانست در برابر اراده‏های پولادین رزمنده‏ها اظهار فضلی كند.

مجتبی كاظمی كه طلبه‏ای شانزده ساله بود و هنوز تمام موهای صورتش درنیامده بود، در مقر خمپاره، قصد روزه می‏كرد و روزه می‏گرفت. روزی با هم آمدیم كنار چشمه. هوا به شدت گرم بود پاهایش را درون چشمه فرو برد. پس از مدتی به او گفتم بیا برویم بالا. گفت: بگذار یك كم دیگر بمانیم. بدون این كه حرفی بزند، فهمیدم روزه گرفته است.

روزهای ابتدایی ماه رمضان بود كه دشمن حمله كرد از قرارگاه حاج بابا به طرف خط مقدم رفتیم. هوا به قدری گرم بود كه زبانم در دهانم خشك شده بود. مسیری كه طی كردیم بیشتر از مسافت شرعی بود به همین جهت روزه‏ام را باز كردم.

علی پورقاسمی‏

او از طلبه‏هایی بود که از احساسات بسیار قوی برخوردار بود. با دیدن صحنة شهادت و یا قطع عضو و جراحت شدید، حالش تغییر می‏كرد حتی گاهی غش می کرد. هنگام شنیدن خبر شهادت شهید رجایی و شهید باهنر حالش بسیار دگرگون شد و از هوش رفت.

روزی با آقای پورقاسمی برای دیده‏بانی از قلّه بازی‏دراز بالا رفتیم. دقیقا در بین نیروهای دشمن بودیم كه روی زمین دراز كشیدیم بدون هیچ اضطرابی، نزدیك بود خوابمان ببرد كه او را صدا زدم و پس از انجام مسۆولیت از همان مسیر برگشتیم.

 

 دفاع مقدس

روستای داربلوط

از پادگان ابوذر که به سمت غرب حرکت کنیم به روستایی به نام سراب گرم می رسیم. در آنجا چشمه آبی وجود دارد و منطقة سرسبزی است. بعد از آنجا باز به طرف غرب می رویم تا به رشته کوهی می رسیم که یکی از قلّه های آن بین بازی دراز است. در دامنه این رشته کوه ، رودخانة بزرگی است به گونه ای که فاصلة بین رودخانه و کوه را درختان سر سبزی پوشانده است. روستای دار بلوط در حاشیه این رودخانه قرار دارد. روستای بعد از آن، شیرین آب است و لیموشیرین دارد. همان حوالی و بین درخت ها دشمن مستقر بود و منطقه را در اختیار داشت. از داربلوط تا محل استقرار نیروهای خودمان چندین كیلومتر فاصله بود. مردم روستا رفته بودند. باغهای شیرین آب، درختان لیموشیرین داشت. نیروهای خودی‏كه آنجا می‏رفتند، مقداری لیمو شیرین می‏آوردند تا نشان دهند كه تا عمق منطقه دشمن رفته‏اند.

من نیز یك مرتبه با دوستم تا آنجا برای شناسایی رفتیم، خواستیم از آنجا لیمو شیرین بچینیم اما از این كار صرف نظر كردیم؛ زیرا می‏توانست جانمان را به خطر بیندازد. از آنجا نیروهای دشمن را به خوبی می‏توانستیم ببینیم.

داربلوط موش زیاد داشت. در سنگر كه می‏خوابیدم از گرمی هوا پیشانیم خیلی عرق می‏كرد، موش‏های تشنه می‏آمدند تا آبی بنوشند و من نیز از خواب می‏پریدیم. این جریان پی در پی تكرار می‏شد. در همین داربلوط، موش‏ها لاله گوش یكی از رزمنده‏ها به نام سید مهدی شریعتی را جویدند. شهید شریعتی به همین دلیل بیماری گرفت و تا مدتی با آن دست و پنجه نرم می‏كرد.

منطقه قلاویز

این منطقه در جایی بود كه دشمن بر آن تسلط داشت و هیچ گونه حركتی را بدون پاسخ نمی‏گذاشت و شدیدا می‏كوبید. نیروهای خودی نیز سنگرهای زیرزمینی كنده بودند. روزها داخل سنگرها می‏ماندند و فقط شبها بیرون می آمدند. نمی شد هیچ حرکتی انجام داد؛ چون در تیررس مستقیم دشمن بودیم. آقای شریعتی آنجا دیده‏بان بود.

من برای یك شبانه روز آنجا ماندم. واقعا كاری سخت و شكننده‏ای بود. به دوستان گفتم اینجا ماندن كار من نیست.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:47:14.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مطلبی که در ادامه می خوانید خاطره ای است از روزهای سرد و سخت منطقه  عملیاتی کربلای 10 . زبان روایت ساده است اما عمق توصیفش به خوبی گویای ایثار رزمندگان و شهدای هشت سال دفاع مقدس است.

کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.

داخل چادر زندگی می کردیم و چادر ها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه های ارتفاعات زده شده بود، روی چادر ها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شب ها به خوبی عبور آب را زیر پا هامون احساس می کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می گذشت، چراغ والر رو روشن می کردیم و کنار جوی داخل چادر می نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می کردیم.

کیسه های خواب رو کسی جمع نمی کرد، هر کی از نگهبانی که برمی گشت مستقیم می رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی، یعنی سردی کشیدن؛ با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی ، یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.

غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد و ساعات نگهبانی بیشتر.

بیماری بچه ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مانوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می کردند).

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد! و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد! و ساعات نگهبانی بیشتر

چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتما پاسبخش ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه خواب های گرم، راحت می خوابیدیم.

اما کم کم برای همه سئوال شد. سه تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می پیچوندن و جواب درستی نمی دادند.

یکی از بچه ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می خوردیم که ای کاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می شدیم و...!

یکی از پاسبخش ها وقتی حرف های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می دید، ما رو قسم می داد که شما رو بیدار نکنیم .او به جای شما نگهبانی می داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.

آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!

امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید. نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:48:16.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یک وانت‌ پر از جنازه

رژیم عراق از ابتدای جنگ به طور گسترده از گلوله‌های شیمیایی در عملیات‌های مختلف استفاده کرد و مردم نظامی و غیرنظامی را در شهرهای مختلف مرزی ناجوانمردانه آماج حملات وحشیانه خود کرد. حلبچه نقطه ثقل اصابت‌ بمب‌های شیمیایی ارتش عراق در حملات شیمیایی بود که حاصل آن مرگ صدها کودک، نوجوان، پیرمرد و پیرزن آن دیار بود. مجموعه «سفر به حلبچه» مروری است بر خاطرات حملات رژیم بعث عراق به این شهر است که در زیر یکی از خاطرات آن بازگو می‌شود.

امتداد دیوارهای بلوکی خیابان، با رسیدن به یک سه‌راهی به بیابان می‌رسد. کف زمین با لایه نازکی از پودر سفید فرش شده. مثل این است که روی زمین آهک پاشیده باشند. محله بوی مخصوصی می‌دهد، بویی که آرشیو ذهن شبیهی برای آن نمی‌یابد. نگاه‌مان برای یافتن موقعیت آن محل، به سمت راست متمایل می‌گردد. ناگهان تمامی حواس، در پشت صحنه دلخراشی زندانی می‌شود، صحنه پیکر دختری که رو به صورت روی زمین افتاده است. چشم‌های مبهوت، جسد دخترک را می‌نگرد. بی‌اختیار فریادم بلند می‌شود:

ـ سعید، سعید...

مقابل دهان و دماغ او، یک وجب کف جمع شده و پای چپش به طرز غیرطبیعی خم شده است. همین خمیدگی تکان محسوسی را به موازات ضربان قلب به پای دخترک می‌داد. حدسی مبهم، خط نگاه را، روی قفسه سینه او می‌کشاند. با اینکه حواس هنوز اسیر این صحنه است، ناباورانه فریاد دوم بلند می‌شود:

ـ نفس می‌کشد، زنده است...

بچه‌ها رسیده‌اند. چشم‌ها، با رسیدن آنها از پشت میله‌های این صحنه آزاد می‌شود. با فاصله 10 متر، هیکل کوچک پسربچه‌ای، قدم‌ها را به سوی خود می‌خواند. باز هم فریادی از روی اضطراب:

ـ این هم زنده است...

ظاهر پسربچه با خواهر احتمالی او فرقی ندارد. سفیدی چشم‌ها به رنگ خون درآمده و سیاهی هر دو چشم به یک سو متوجه است. بی‌اختیار نقطه‌ای موهوم را تماشا می‌کند. نفسش تنگ تنگ است. آب بینی و دهان بیشتر صورت او را پوشانده است. سینه خرخر عجیبی دارد. احمد سعی می‌کند دخترک را به هوش بیاورد. پسربچه را که بغل می‌کنیم، انگار تمام استخوان‌هایش شکسته است.

همگی با حالتی پریشان که هاله‌ای از وحشت را به خود پیچیده، آن دو را به کناری می‌کشیم. با فریاد یکی از همراهان، همه نگاه‌ها به سمت چپ آن سه راه لعنتی برمی‌گردد:

ـ اینجا، اینجا...

خدایا اینجا دیگر کجاست؟ با دهانی باز، خود را در مقابل یک گورستان رو باز می‌بینیم. با اینکه موقعیت محل کاملاً معلوم است، ولی همگی خود را گم کرده‌ایم. یک آن به نظر رسید که هیچ فرقی با آنها نداریم، انگار ما هم ایستاده مرده‌ایم. خشک‌مان زده است.

اجساد کودکان، زنان و مردان در خطوط موازی و مورب، تا انتهای کوچه ادامه می‌یافت. تماشای این همه مرده، برای ما که اجساد را از روی سنگ قبر زیارت کرده‌ایم، صحنه غیرقابل قبولی است. ای کاش فقط جگر را می‌خراشید، تمام احشا و امعای بدنمان را در چنگ خود گرفتار کرده است. انجماد سلسله اعصاب، که همگی را چون چوب، بر سر جایمان خشک کرده بود، با صدای یک خودرو که از اول کوچه دخانیات به این سو حرکت می‌کرد، رفته رفته باز شد.

یک ساعت پیش، وقتی که هواپیما روی شهر شیرجه کرد، هیچکس فکر نمی‌کرد آن ابر سفیدی که خیلی زود فرو نشست، عوامل شیمیایی برای کشتن اهالی این کوچه باشد. تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیه‌ای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.

یکی از بچه‌ها برای یافتن کمک به سر کوچه رفته بود و اکنون با یک ایفای غنیمتی که برای آوردن مهمات به عقب برمی‌گشت، کنار آن دو خواهر و برادر احتمالی ایستاده است. در حالی که در اغمای کامل به سر می‌برند، روی دو تشک، به پشت ایفا منتقل می‌شوند.

حواس‌های فراری، حالا کم‌کم جلد آشیانه‌هایشان شده‌اند. به خود آمده‌ایم، ولی پرچم سیاه عزا از دل‌هایمان بالا رفته است. با اینکه اشک را به یاری دل‌های عزادارمان می‌خوانیم، ولی انگار نه انگار. با همین احوال از کنار اجساد می‌گذریم.

مردی جوان به همراه یک بقچه بزرگ سفید رنگ، زنی در کنار یک چمدان باز، دو مرد، کودکی شیرخوار در آغوش مرد میانسال در کنار آستانه در، دخترکی پنج ـ شش ساله با یک نوزاد در آغوش یکدیگر، کودکی که کمرش توسط نبشی در ورودی تا شده، یک مادر با پنج کودک در مقابل در خروجی...

لحظه‌ای می‌ایستیم. حالا تصویر اجساد از کنار ما می‌گذرند.

یک پیرزن مثل عصای قدیمی‌اش، یک وانت‌بار پر از جنازه، صدای خرخر از وسط جنازه‌ها، راننده پشت فرمان مثل مومیایی‌ها است. صدایی مبهم از داخل خانه‌ها، صدای ناله، صدای شیون، دمپایی کوچک در کنار جسدی کوچک، دهانی نیمه‌باز با چشم‌های بسته...

در اینجا درخت زندگی، با کشتار این همه انسان، آن هم در بهار حلبچه ریشه ‌کن شده است. در اینجا، شعار «مرگ بر زندگی» بدون اینکه قطره‌ای خون از دماغ کسی بریزد ـ تحقق یافته است. در اینجا جای خالی زندگی، با تظاهرات مرگ، پر شده است. در اینجا تیز خلاص، با بمباران شیمیایی این چنین بر پیکر صدها تن از اهالی حلبچه نشسته است.

یک ساعت پیش، وقتی که هواپیما روی شهر شیرجه کرد، هیچکس فکر نمی‌کرد آن ابر سفیدی که خیلی زود فرو نشست، عوامل شیمیایی برای کشتن اهالی این کوچه باشد. تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیه‌ای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.

صدها، بچه‌ها را به داخل خانه‌ها می‌کشاند. قبل از آن، افراد نیمه‌جان که از لابلای جنازه‌ها بیرون کشیده شده‌اند، شانس خود را برای زنده ماندن امتحان می‌کنند. به محض رسیدن آمبولانس، افراد نیمه‌جان به پشت آمبولانس منتقل شدند.

بعد از این همه کشته، سعید داخل زیرزمین یک خانه، خانواده‌ای سالم را کشف می‌کند.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:49:04.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حقوق بشر در حمله عراق به بستان کجا بود؟!

در تاریخ 7/2/1982 صدام فرمان حمله صادر کرد. این فرمان برای باز پس گرفتن شهر بستان بود. او برای دست یافتن به این هدف بیشترین و بزرگترین نیرو را بسیج کرد. از جمله لشکر زرهی 12 و لشکرهای 1 و5 و18 پیاده و چندین لشکر بزرگ دیگر به همراه تجهیزات فراوان. در همین حمله بود که دو لشکر تازه نفس از شهر ثوره حرکت کردند، همچنین یک لشکر دیگر از شهر دیوانیه به اضافه نیروهای ویژه و صدها توپ و تعداد بی شماری موشکهای زمین به زمین.

ساعاتی قبل از حمله، شخص صدام به این منطقه آمد و عده ای از پرسنل که در آنجا بودند شروع کردند به ابراز احساسات کردن و قربان صدقه صدام رفتن و عده ای از فرماندهان هم برای خود شیرینی و خود رقصی به صدام گفتند: «چون فردا سالگرد انقلاب 8 شباط است ما فتح شهر بستان را به شما هدیه خواهیم کرد.» صدام هم خوشحال و مغرور از آنها تشکر کرد. آنها گفتند: «شما از روی جنازه ما به بستان خواهید رفت» و صدام گفت: «همه با هم خواهیم رفت».

حمله ساعت هفت شروع شد. آتش بسیار سنگین و بی سابقه ای روی نیروهای شما تدارک دیده شده بود که ریخته شد.

من به عنوان پزشک در منطقه مشغول خدمت بودم. خیل زخمها و کشته شدگان به سوی ما سرازیر شدو جنگ به مدت پانزده روز ادامه یافت. ارتش عراق با همه قوا فقط توانست دو کیلو متر پیشروی کند. تعداد کشته شدگان در حوزه ما به هزار نفر میرسید. تعداد مجروحین حدود سه برابر آنها بود. اجساد کشته شدگان عراقی صدتا صدتا روی زمین انباشته بود و من ناچار بودم در هر آمبولانس که ظرفیت بیش از چهار نفر نبود، هجده تا بیست کشته جای بدهم. بیچاره مجروحان که بر اثر وحشت و عدم رسیدگی تلف می شدند. در آنجا بود که بیشتر فهمیدم که صدام چه خیانتی دارد به اسلام می کند و باید هر طوری است ریشه این مرد فاسد از روی زمین برداشته شود.

بنده بسیار احساس خطر می کنم. صدام میل دارد که حتی یک نفر از مسلمین را زنده نگذارد و اگر دستش برسد کلیه بقاع متبرکه مسلمین را ویران کند. ابعاد تبهکاری صدام را بنده مشکل بتوانم برای شما بیان کنم. شما اگر به جای من بودید یک ساعت هم نمی توانستید ببینید آن همه نیروی ما در واقع نیروی اسلام به دست این صدام تباه شود. دنیای کفر از او پشتیبانی می کند. زیرا او کاملاً در جهت منافع آنان است. آنها این دیوانه فاسد را تراشیده و به جان مردم مسلمان عراق انداخته اند. مقصد اصلی از حمله به ایران از بین بردن اسلام بود.

نکته جالب این است که پس از آن حمله شوم و نافرجام و شکست در آن که به بهای بسیار گرانی برای ما تمام شد، صدام خودش آمد پشت تلویزیون و مختصری در باره جنگ حرف زد و دست آخر گفت که جنگ برای گرفتن بستان دارای لذت خاصی است.

وقاحت و شعبده بازی این مرد نظیر ندارد. شاید خوشتان نیاید اگر بگویم خدا رحمت کند شاه شما را. هر چند هر دوی آنها در بهترین مکان جهنم با هم محشور خواهند شد؛ ولی این جانی خیلی کمیاب است.

مردم دنیا بیندیشند و فکری به حال و روز مردم بیچاره و ستم کشیده عراق بکنند. این آدم کیست که سرنوشت چند میلیون آدم در دست اوست و هر کاری که دلش می- خواهد انجام می دهد و کسی هم نیست که به او بگوید بالای چشمت ابرو است.

صدای شیون کودکان یتیم و بی سرپرست و ضجه های همان بیوه زنها و خانواده های داغ دیده عراقی که نمی دانند جوانشان یا پدرشان چه شده است برای صدام و حقوق بشر یها لذت بخش است. بسیاری از این جوانها و پدرها را دیدم که توسط بعثیها اعدام شدند و بعد هیچ نشانی از آنها به دست نیامد.

این حقوق بشر سرش را بگذارد زمین و بمیرد. کور بشود این حقوق بشر که تنها چیزی که نمی بیند حقوق بشر است. اصلاً لفظ بشر برای اینها معنی ندارد. یک دکان است که امپریالیسم باز کرده و چند تا نوکر در آن مشغول به کارند و هر از گاهی با کیف و کتاب می آیند اینجا که احوال شما چطور است؟ غذای شما خوب است؟ استحمام شما خوب است؟ وضع نظافت چطور است و … با این که چند بار آنها را رانده ایم ولی باز هم می آیند و سۆالهای چرت و پرت از ما می کنند .

ما به آنها گفتیم که وضع خوب است . شما به جای اینکه بیایید اینجا، اگر مرد هستید و ریگی در کفشتان نیست و مزدور امریکا و صدام نیستند یک سری هم بزنید به زندانیان جنگی ایرانیها و زندانیان سیاسی عراق و از حال و روز آنها هم با خبر شوید.ولی تنها چیزی که این حضرات ندارد چشم و گوش است. همین تشکیلات حقوق بشر در تمام جنایتهای جهان شریک است. این را بنده با جرأت عرض می کنم .

صدای شیون کودکان یتیم و بی سرپرست و ضجه های همان بیوه زنها و خانواده های داغ دیده عراقی که نمی دانند جوانشان یا پدرشان چه شده است برای صدام و حقوق بشر یها لذت بخش است. بسیاری از این جوانها و پدرها را دیدم که توسط بعثیها اعدام شدند و بعد هیچ نشانی از آنها به دست نیامد.

در یک نامه محرمانه آمده بود که جمع آوری کشته هارا نداشته باشید. می دانید چرا؟زیرا کثرت آمار کشته ها صدام را رسوا خواهد کرد. آنها آمار را تقلیل می دهند و بر اینهمه جنایت سر پوش می گذارند؛ اما تا کی خدا می داند.

به قول برادرمان آقای هاشمی: وجدان دنیا خفته است.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:51:05.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطراتی از شهید همت

نوشته زیر شامل خاطراتی  کوتاه است از شهید محمد ابراهیم همت .

كنار نكش حاجی 

بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن . 

حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می كرد. 

هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان كرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو.

واقعاً ؟ جون حاجی ؟

نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم . 

حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر كرد .

حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .

حاجی همین طور كه كنار می كشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .

من زودتر از جنگ تمام می شوم

وقتی به خانه می آمد ، من دیگر حق نداشتم كار كنم .

بچه را عوض می كرد ، شیر برایش درست می كرد . سفره را می انداخت و جمع می كرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می كرد ، خشك می كرد و جمع می كرد .

آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت كه همیشه به او می گفتم : درسته كه كم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، برای یك ماه دیگر وقت دارم .

نگاهم می كرد و می گفت : تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری .

یك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می كردم.

حاجی غش كرد و افتاد زمین

روز سوم عملیات بود. حاجی هم می‌رفت خط و برمی‌گشت. آن روز،‌ نماز ظهر را به او اقتدا كردیم. سر نماز عصر،‌ یك حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.

مسئله‌ی دوم حاج آقا تمام نشده،‌ حاجی غش كرد و افتاد زمین. ضعف كرده بود و نمی‌توانست روی پا بایستد.

سرم به دستش بود و مجبوری، گوشه‌ی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بی‌سیم را گرفته بود و با بچه‌ها صحبت می‌كرد؛‌ خبر می‌گرفت و راهنمائی می‌كرد. این‌جا هم ول كن نبود.

ناراحتی كه چرا نرفتی عملیات؟

به سنگر تكیه زده بودم و به خاك‌ها پا می‌كشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتنی هستم.

داشت رد می‌شد. سلام و احوال‌پرسی كرد. پا پی شد كه چرا ناراحتم. با آن قیافه‌ی عبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی كه چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»

و راهش را گرفت و رفت.

حاجی بلند شد و گفت «مثل این كه خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدند كه بروند خط.عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و كریمی توی خط بود. بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را می‌زدند لب هور،‌ جایی كه جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده می‌كردند.

قمقمه‌ها را یكی یكی پر كرد و برگشت

-  آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره.

هركس می‌رفت، دیگه برنمی‌گشت. همان سه‌راهی كه الآن می‌گویند سه‌راهی همت. خیلی كم می‌شد بچه‌ها بروند و سالم برگردند.

آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت «دیگه كسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.»

حاجی بلند شد و گفت «مثل این كه خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدند كه بروند خط.

عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و كریمی توی خط بود. بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را می‌زدند لب هور،‌ جایی كه جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده می‌كردند.

روی یك تكه از پل‌هایی كه آن‌جا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمه‌های بچه‌ها دستش بود. با دست آب را كنار می‌زد و می‌رفت جلو؛‌ وسط آب،‌ زیر آتش. آن‌جا آب زلال‌تر بود. قمقمه‌ها را یكی یكی پر كرد و برگشت.

جنازه را از وسط راه برداشتیم كه له نشود

از موتور پریدیم پایین. جنازه را از وسط راه برداشتیم كه له نشود. بادگیر آبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. چثه‌ی ریزی داشت، ولی مشخص نبود كی است. صورتش رفته بود.

قرارگاه وضعیت عادی نداشت. آدم دلش شور می‌افتاد. چادر سفید وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجی آنجا هم نبود. یكی از بچه‌ها من را كشید طرف خودش و یواشكی گفت «از حاجی خبر داری؟ می‌گن شهید شده.»

نه! امكان نداشت. خودم یك ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یك‌دفعه برق از چشمم پرید. به پناهنده نگاه كردم. پریدیم پشت سنگر كه راه آمده را برگردیم.

جنازه نبود. ولی ردِ خونِ تازه تا یك جایی روی زمین كشیده شده بود. گفتند «بروید معراج! شاید نشانی پیدا كردید.»

بادگیر آبی و شلوار پلنگی. زیپ بادگیر را باز كردم؛ عرق‌گیر قهوه‌ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسئول تداركات آن‌ها را داد به حاجی. دیگر هیچ شكی نداشتم.

هوا سنگین بود. هیچ‌كس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرمان‌ده‌ها و بسیجی‌ها دنبال او. حیفم آمد دوكوهه برای بار آخر، حاجی را نبیند. ساختمان‌ها قد كشیده بودند به احترام او. وقتی برمی‌گشتیم، هرچه دورتر می‌شدیم،‌ می‌دیدم كوتاه‌تر می‌شوند. انگار آن‌ها هم تاب نمی‌آورند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:51:48.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ترکش

دفاع مقدس پراست از خاطرات تلخ وشیرین. بسیاری ازاین خاطرات روایت شده اما برخی نخواسته اند  نام شان دز ذیل روایت ذکر شود. مطلب حاضر نمونه ای از صدها خاطرات بی نام است.

روز سوم، بی سیم چی خبر داد كه ژاندارمری ها دارند تماس می گیرند . نمی فهمید چه می گویند. رفتم پای بی سیم، بی سیم ژاندارمری با ما هماهنگ نبود. پشت بی سیم فقط می شنیدم یكی می گوید: «عگاب، عگاب…» 

از قرار معلوم ترك زبان بود و نمی توانست عقاب را درست تلفظ كند. معطل نكردم و گفتم: «بچه ها مثل این كه خبری شده!» 

یك عده از بچه ها را فرستادم جلو. دشمن دست به تك شناسایی زد و آنها بلافاصله عقب نشینی كرده بود. عراقی ها تعدادی از نیروهای ژاندارمری را هم با خود برده بودند تا از آنها اطلاعات بگیرند. بچه ها تماس گرفتند و گفتند چهل نفر از عراقی ها سوار بر زرهی آمده بودند و موفق شدند تعدادی اسیر بگیرند. آنها می پرسیدند حالا چه كار كنند؟ 

به دو نفر از نیروها ـ برادر سبزه بین از نیروهای مشهد و آقای سلیمانی از بچه های همدان كه بسیار قوی و فعال بودند – گفتم: «یك گروه از بچه ها را بردارید، برید تعقیب دشمن.» 

رفت و آمد در روز خطرناك بود. بچه ها حركت كردند. نزدیك غروب، نرسیده به یك روستا، به عراقی ها رسیدند و درگیر شدند. توی درگیری، یك نارنجك پشت پای برادر سبزه بین منفجر می شود و تركشش قسمتی از عضلة پایش را پاره می كند. تیر قناسه ای هم می خورد به كتف آقای سلیمانی. بچه ها موفق شدند از آن چهل نفر، نوزده نفر را پیدا كنند و با خود بیاورند و توانستند تعدادی از اسرای ژاندارمری را هم آزاد كنند . بیشتر بچه ها زخمی بازگشتند.(پاورقی1) 

در این فاصله، توپخانه هم سر و سامان پیدا كرد. اقای «رضا صادقی» دیده بان بود . یك آتشبار 105، یك آتشبار خمپارة 120، و 82 كل آتش سپاه را در منطقه تشكیل می داد كه پایه گذار توپخانة سپاه در غرب كشور شد. 

خمپاره ها را در ششصدمتری دشمن، جایی كه حتی تصورش را هم نمی كرد، كار گذاشتیم. توپ 105، جزو توپ های اسقاطی ارتش بود و سعی كردیم آن را هم رو به راه كنیم. 

در این مدت، دشمن بیكار نبود و یك سكوی موشك «فراگ» در منطقه مستقر كرد و مقرها را زیر آتش گرفت. 

بالاخره توپ 203 را مستقر كردیم. یك دوربین مهندسی خیلی قوی كه از مقر «سرآب گرم» پیدا كرده بودم، آن را در اختیار آقای صادقی گذاشتم. با آن دوربین می شد نقاط حساس را دید. صادقی هم با آن دوربین، دو سكوی موشكی دشمن را زیر آتش گرفت و منهدم كرد. عراقی ها مجبور شدند سكوی متحركت برپا كنند.

با این وضعیت، نمی دانستیم بر سر توپخانة ما چه می آید. تنها راه حلی كه به ذهنمان رسید، استفاده از سوله های «آرمیكو» بود. «توسلی»(پاورقی2) را كه از گردان هفت بود ، فرستادیم تهران. سوله ها را خرید و آورد . آنها را سرهم كردیم. محل آن را كه قبلاً در نظر گرفته بودیم، بتون ریختیم. در منطقة «ریخك» بیم محور بچه های همدان و محور چپ دشت ذهاب كه بچه های حاج بابا مستقر بودند، سوله را به پا كردیم و توپ ها را در آن جا دادیم. 

وقتی سوله ها را آماده كردیم، رفتیم پیش فرماندهان توپخانة ارتش و تقاضای توپ 203 كردیم. اول قبول نمی كردند. می گفتند: «ما توپ 203 را بیاوریم زیر برد خمپاره! این كار را ارتش هیچ جای دنیا انجام نمی دهد.» 

با كلی خواهش و درخواست، ازشان خواستیم بیایند و مقر توپخانه را ببینند. بالاخره راضی شدند و آمدند. بعد از دیدن مقر، خیلی زود موافقتشان را اعلام كردند و یك قبضة 203 به آن جا منتقل شد. 

توپ 203 برد زیادی نداشت و فقط می توانست شانزده كیلومتر را پوشش بدهد. اما در عوض، قدرت تخریبش زیاد بود. گلوله هایش 95 كیلو وزن دارد و بعد از برخورد، تا شعاع دویست متری موج ایجاد می كند. 

جبهه

بالاخره توپ 203 را مستقر كردیم. یك دوربین مهندسی خیلی قوی كه از مقر «سرآب گرم» پیدا كرده بودم، آن را در اختیار آقای صادقی گذاشتم. با آن دوربین می شد نقاط حساس را دید. صادقی هم با آن دوربین، دو سكوی موشكی دشمن را زیر آتش گرفت و منهدم كرد. عراقی ها مجبور شدند سكوی متحركت برپا كنند. روی ماشین حامل موشك آتش ریختیم. آنها نمی توانستند از سكو خوب استفاده كند. دست به كار شدند و تصمیم گرفتند توپخانة ما را خفه كنند؛ با آتشبار 130، خمپارة 120 و 82، كاتیوشا و خلاصه هرچه داشتند، روی ما متمركز كردند؛ ولی فایده نداشت. حتی هواپیماهایشان می آمدند و بمب خوشه ای می ریختند؛ اما سوله ما همچنان اجازه كار به آنها نمی داد. حتی نمی توانستند تشخیص بدهند مقر ما كجاست. اطراف سرسبز بود و روی سوله ها هم خاك ریخته بودیم. فقط شب ها امكان داشت آتش دهانة توپ دیده شود، كه در شب هم شلیك نمی كردیم. با هواپیماها و توپخانه شان از سرپل ذهاب تا پادگان ابوذر را زیر آتش گرفتند؛ اما نتوانستند توپ را بزنند . خوشبختانه مقر موشكی عراق منهدم شد و ما از شر موشك فراگ راحت شدیم. 

در این عملیات ، حدود سیصد نفر اسیر گرفتیم و حدود شش هزار نفر از نیروهای دشمن كشته شدند. روی هم تقریباً دو لشكر عراق در این عملیات آسیب دیدند. 

من از آن جبهه بیرون آمدم و مسۆولیت اطلاعات ـ عملیات منطقه و كارهای شناسایی برای عملیات بعدی را آغاز كردم. 

پی نوشت: 

1- نقشه شماره 1 ـ محل 12 

2- بعدها به شهادت رسید. از فرماندهان شجاع گردان هفت سپاه تهران بود و چندین بار به شدت مجروح شد. او در آخرین حضور خود در عملیات «مسلم بن عقیل» ، به شهادت رسید. 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:52:48.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تو باید بمونی

آنچه که می خوانید قسمتی از خاطرات شهید داداش پور  است به روایت حاج مفیدی.

داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد. با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست.

من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت:

- مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم.

گفتم:

- چی شده؟

گفت:

- بیا کارِت دارم دیگه.

دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد. مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است.

با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم. برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده. حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم:

- مرتضی اتفاقی افتاده؟

گفت:

- یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم.

خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم.

گفتم:

- خواب دیدی زن گرفتی؟

خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت:

- نه، بیا، شوخی نکن.

لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت:

- دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت:

- ولی باید یه قولی بهم بدی.

گفتم:

- چه قولی؟

گفت:

- قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی، راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟

قول دادم. گفت:

- خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم. هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم:

- این کیه؟

- گفت:

- خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟

گفتم:

- نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش.

جواب داد:

- بابا! این مادر بچه ها ست دیگه!

از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت:  التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم. بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

گفتم:

- خُب باشه.

گفت:

- اگه نباشه تو عملیات بعدی ما شکست می خوریم.

من هم دیگه به او توجهی نکردم، خیره شده بودم به رفتارهای خانُم. چادر سیاهی روی سرش بود. صورتش را نمی تونستم ببینم. به هواپیماها که در آسمان بودند نگاه می کرد و به هر هواپیمایی که چشم می دوخت، آتش می گرفت و سقوط می کرد. یکی از هواپیماها را طوری به زمین زد که من محو تماشایش شده بودم.

ما به کمک همین خانُم تونستیم به خاکریز برسیم و برای خودمون سنگر بکَنیم. داشتم سنگر می کندم که آن خانُم از کنارم رد شد و به طرف عراق رفت.

از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم.

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت:

- التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم.

بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

گفتم:

- آخه شاید من قبل از تو شهید بشم.

نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت:

- تو شهید نمی شی!

گفتم:

- آخه تو از کجا می دونی؟

گفت:

- تو باید بمونی و پیام من را برسونی.

محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود. من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد.

سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج" بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:53:42.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دفاع مقدس فقط یک جنگ و دفاع نبود مدرسه ای بود که عشق و ایثار می آموختند بزرگ می شند و بالی برای پرواز در می آورند حتی اگر نوجوان بودند، هرکس که لیاقت پرواز داشت پر کشید . 

فلفل نبین چه ریزه

بین بچه ها یک نوجوان سیه چرده بود که به شوخی بهش می گفتیم بلال حبشی. بلال به خاطر منفجر شدن مین پایش از مچ قطع شده بود و موقعی که به اردوگاه آوردنش گوشت های اطراف زخمش هنوز آویزان بود و وضعیت خیلی ناجوری داشت. 

یکی از افسران عراقی که چهارشنبه بود و قد بسیار بلندی داشت روبروی او ایستاد و گفت ببینم تو ایران مرد نبود که تو را فرستادند به جنگ، نوجوان جوابی نداد. افسر با فریاد از مترجم خواست که سوالش را دوباره تکرار کند بلال با آرامش جواب داد که: تو، پشت جبهه بوده ای و نمی توانی قدرت امثال مرا درک کنی.بهتر است از سربازانت که در خط مقدمند بپرسی که امثال من چه کسانی هستند. تازه از قدیم گفته اند که فلفل نبین چه ریزه!! دست های مرا باز کن تا در مبارزه معلوم شود که چه کسی قدرتمند است البته به شرطی که که کسی مداخله نکند!! 

افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود. 

افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود. 

افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟ 

نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء 

افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟ 

نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء 

افسر عراقی از این حرف بلال حسابی از کوره در رفت و می خواست او را بزند ولی فرمانده عراقی پادرمیانی کرد که ولش کن بچه است.افسر عراقی با عصبانیت داد می زد که : بازبان خودم به من فحش می دهد! این ها همه خبیث و گستاخند اگر بچه این ها این است پس دیگر نمی شود با بزرگترهایشان حرف زد

نوجوانان مقاومت

نجف قلی جعفری

خاطرات کودکان و نوجوانان جنگ زده

داشتیم کوه ها را تماشا می کردیم، ناگهان دیدیم تانک ها ظاهر شدند و از کوه ها پایین آمدند. عده ای گفتنند: «از سر پل ذهاب برای کمک می آیند .این ها سربازی های مشهدی هستند.» ما فکر کردیم الان قصر شیرین را نجات می دهند . ناگهان متوجه شدیم جیپ های فرماندهی عراق جلوی آن ها می آیند...

.... همه، زن و مرد و پیر و جوان سراسیمه دست کودکان خردسال خود را گرفتند و اسروار به بیابان ها قدم گذاشتند. بچه ها گریه می کردند. بزرگ تر ها، آنان را تنگ در آغوش می فشردند..

...مسجد، محل استراحت پاسداران و سربازان بود.آذوقه بسیار کم بود. شهر در محاصره بود.خانه ها اکثرا ویران شده بودند. من به کمک خواهرهایم رفتم و مادر هم به زن های دیگر کمک می کرد. آب نبود. مردم آب گل الود رود کارون را می خوردند....

یا رب دل پاک و جان آگاهم ده

آه شب و گریه سحر گاهم ده

در راه خود اول زخودم بی خود کن

بی خود چو شدم به سوی خود راهم ده

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:54:20.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مدافعین شهر

از آن روزی که حاج حسین خرازی با آن لهجه شیرین اصفهانی اعلام کرد که با هفتاد و چند نیروی تحت امرش می تواند وارد خرمشهر شود و این شهر را از رژیم غاصب صدام پس گیرد  ، بیست و سه سال گذشته است . چه زود می گذر ایام و انسان فراموش کار است .

 در زمان سلطنت محمد شاه قاجار در محل تلاقی دو رودخانه اروند و کارون ـ انتهای جنوب غربی استان خوزستان فعلی ـ شهری پای به عرصه وجود گذاشت که محمره نامیده شد . 

در آن روز حتی نخل ها و چاه های خرمشهر هم خبر نداشتند که روزی فراخواهد رسید که ایران و ایرانی به این شهر و اتفاقاتی که محمره ( خرمشهر ) را خونین شهر کرد به خود ببالند و وصله جدانشدنی تاریخ شوند . 

غروب روز 31 شهریور ، از شدت گلوله های که برسر خرمشهر می ریخت کاسته شده بود . گویی دشمن دارد نفسی تازه می کند تا دوباره کشتار مردم را از سر بگیرد . بیمارستان کوچک شهر دیگر جایی برای مجروحین ندارد . مردم هر آنچه از ملزومات زندگی می توانستند بر می داشتند و حتی با پای پیاده به سوی اهواز و دیگر شهر های مجاور روانه می شوند . 

و سخنان محمّد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر که همه پاسداران را در سالن غذاخوری سپاه جمع کرده بود سنیدنی است : بچه ها تمام تعلیماتی که دیدیم برای چنین روزی بوده ... 

پس از این سخنان نیروهای داوطلب روانه میدان شدند . دشمن با تمام قوا و تجهیزات بی رحمانه می تاخت و ویران می کرد و جهان آرا چه خوب شجاعت را از حسین علیه السلام و یاران با وفایش آموخته بود و امروز و این ساعات وقت امتحان دادن و مورد سنجش قرار گرفتن بود . 

مهمات و اسلحه مدافعین شهر کم بود . ولی اینان توانسته بودند سه روز مقابل لشکر تابن دندان مسلحه عراق دوام بیاورند و اجازه ورود این اصحاب سخیف بخ شهر را بگیرند . 

صبح چهارمین روز تانکها با آرایش هلالی شروع به پیشروی کردند . ایرانیان باموشک آر ، پی ، جی هفت به جان تانکها افتاد ند. عراقی ها تا 19 مهر همچنان در دروازهای شهر و حوالی آن متوقف شدند . 

در اولین دقایق بامداد 2 آبان ماه طرح هجوم نهای به اجرا در آمد . سی تا چهل نفر از مقاومین شهر در مقابل انبوه سربازان عراقی مقاومت می کردند . لحظه به لحظه بر تعدادشان کاسته می شد . جهان آرا تعداد را که در نقطه دیگر یجگیده وبرای استراحت به مقر برگشته بودند ، به خیابان فراخواند او با بیسم به آنها گفت : بچه های بیاید که شهر دارد سقوط می کند . اما تعداد نیروهای مهاجم بیشتر از آن بود که بتوانند مقاومت کنند .

ساعتی از ظهر نگذسته ، موعد پیروزی فرارسید . درست 575 روز خرمشهر در چنگال دشمن اسیر بود و حالا دیگر وقت آزادی است . نیروهای ایرانی ساعت 13 وارد شهر شدند. و ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر مردم تمام ایران را به خیابانها کشاند . اما در خرمشهر رزمندگان خود را به مسجد جامع رساندن و نماز شکر بر جای آوردند.

بچه های خرمشهر حاضر به تخلیه شهر نبودند . پل در تسلط کانمل عراقی ها بود . شب مقاومت هافرو کش کرد و دشمن بر شهر مسلط شده بود .عده ای از بچها که در شهر باقی مانده بودند به گشت و گذار و جمع آوری افرادی که در شهر مانده بودند پرداختند . آخرین بار به مسجد شهرشان سرزدند و  با آن وداع کردند . 

تمام شهر در محاصره دشمن و تنها راه باریک زیر پل محلی است برای خروج از شهر .یکی از بچهای خرمشهر با تیربارمواضع دشمن را هدف قرار داد تا باقی دوستانش از زیر پل عبو ر کنند و آنقدر مقاومت کرد تا همه از زیر پل عبور کنند و دست آخر خود به شهادت رسید . در آن سوی کارون بغض یکی از بچه ها ترکید و بر لب رودخانه ایستاد و رو به شهر ش فریاد کشید : 

مدافعین شهر

ــ خرمشهر صدای مرا می شنوی ؟ خرمشهر به بعثی ها بگو ما بر می گردیم ! آزادت خواهیم کرد . 

در آن ساعتی که « ارتشبد ص د ا م حسین ! » مست و دیوانه فرمانده هان ارتش از هم گسیخته اش را در صبح روز سوم خرداد سال 1361 ــ درست 575 روز پس از تصرف خرمشهر ــ زیر شلاق ناسزا و فحش گرفته بود ، صدای بی سیم در قرار گاه کربلا بر خواست جوانی بود با لهجه اصفهانی که علی صیاد شیرازی را کار داشت . او با کد و رمز به فرماندهی قرار گاه کربلا گفت که می تواند با نیروهایش که هفتاد نفر بیشتر نبودند خط عراق را بشکند و وارد خرمشهر شود .  این جوان ، حسین خرازی فرمانده 25 ساله تیپ 14 امام حسین ( ع ) بود . 

تا چشم کار می کند توی خیابانها و کوچه های خرمشهر ،عراقی ها صف بسته اند و دست ها بر سر منتظر اسارتند ! 

ساعتی از ظهر نگذسته ، موعد پیروزی فرارسید . درست 575 روز خرمشهر در چنگال دشمن اسیر بود و حالا دیگر وقت آزادی است . نیروهای ایرانی ساعت 13 وارد شهر شدند. و ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر مردم تمام ایران را به خیابانها کشاند . اما در خرمشهر رزمندگان خود را به مسجد جامع رساندن و نماز شکر بر جای آوردند . 

در گوشه ای از شهر بهروز مرادی، نوجوان  خرمشهری سبزه روی که در آن 34 روز مقاومت در کنار یارانش از شهر دفاع کرده بود ، بروی تابلوی نوشت : خرمشهر جمعیت 36 میلیون نفر.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:55:18.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]