دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

لباسم 72 وصله داشت

خاطراتی از روهای تلخ واسارت از زبان آزادهای سرفراز  .

اولین نماز در اسارت

اولین روزی كه اسیر شدیم. یك لیوان آب دادند به هر نفر. نمی دانستیم آن را بخوریم یا بگذاریم برای گرفتن وضو. من ترجیح دادم با آن آب وضو بگیرم. همین كه آماده شدم برای خواندن نماز، سوزش عجیبی در پشتم احساس كردم. تا آمدم به خودم بجنبم، نقش زمین شده بودم. سرم را كه بالا برگرداندم، یكی از سرباز ها را دیدم. از آن به بعد، یكی را می گذاشتیم نگهبان و بعد می ایستادیم به نماز.

*

آب تصفیه نشده، بیماری انگلی، اسهال خونی را در صف اول مریضیها ی اردوگاه نشانده بود. خودم اسهال خونی گرفتم و بعد از دوماه بستری شدن، هنوز نفس راحتی از آن بیماری نكشیده بودم كه دردی افتاد به پای راستم؛ آن قدر شدید كه اجازة برداشتن یك قدم هم به من نداد. الان هم دست از سرم برنداشته است. چند قدم كه راه می روم، درد همان پا، فریادم را بلند می كند.

*

یكی از آزاده ها كه طرح فراربا ماشین آشغا لبر را ریخته بود، دستش رو شد. یادم هست كه آن روز، سه شنبه بود. فرماندة اردوگاه ما راج مع كرد وسط محوطه؛ لابد برای عبرت گرفتن.اورا لخت كردند ودرزیر آفتاب سوزان، آب جوش روی بدنش ریختند. بعد روی شنهای داغ غلتش دادند. درآخر هم پاهایش را به ماشینی بستند و او را روی همان شنهای داغ كشیدند روی زمین.

راوی:ابوالقاسم پور رحیمی –خرم آباد

********

ایمان واتحاد

حرف حساب آنها این بودكه ما دست ازایمان واتحاد خود برداریم تا آنها با ما راه بیایند.می دانستیم كه هرچه داریم، ازایمان است وآنها هرچه می خوردند، ازاتحادما است.

راوی: مسعود خلیلی

نشانة های دعاهایی كه ازآن روزنه های دور از وطن، خارج می شد درپهنة ابی آسمان می نشست، امام بود وسلامت و پایداری و طول عمر عمرش. رحلتش قبل از آنكه ما را ناامید كند، به حكمتهای پوشیده خداوندی رهنمونمان كرد.

*******

امید ما

نشانة های دعاهایی كه ازآن روزنه های دورازوطن، خارج می شد درپهنة ابی آسمان می نشست، امام بود وسلامت و پایداری و طول عمر عمرش. رحلتش قبل از آنكه ما را ناامید كند، به حكمتهای پوشیده خداوندی رهنمونمان كرد.

راوی: قربان- داراب  

******

امام وآزاده ها

بعد ازرحلت حضرت امام راه و روش مسئولان اردوگاه تغییر كرد؛ حتی غذا بخور و نمیری را كه می دادند، ترك می كردند. آنها كودن ترازاین حرفها بودند كه بخواهند بفهمند كه عشق به اما به دیوارة قلبهای ما حك شده است وخوردن یا نخوردن لقمه ای نان، آن را كم وزیاد نخواهد كرد. 

راوی: نورمحمد كامل

*******

پیر زن

در بغداد، ما را گرداندند. مردمی كه دو طرف خیابنا ایستاده بودند، با سنگ، چوب، سیب زمینی و... به استقبالمان آمدند. منظرة جالب توجهی كه برای خودم اتفاق افتاد، این بود كه پیر زن عراقی با اینكه جانی دربدن نداشت ودو نفر دستهایش را گرفته بودند، آهسته –آهسته خودش را به ماشین ما رساند و تف كرد هب طرف من.

*

درهمان منطقه كه اسیر شدم، والین زجر را چشیدم. سوزاندن ریش تام رزمندگان اسلام، درد كمی نداشت.

*

لباس را هر شش ماه یا سالی یك بار می دادند. طولانی بودن مدت جایی راد رلباس بودن وصله نگذاشته بود. یك بار وصله های لباسم را شمردم؛ 72وصله بود، در انواع رنگهای مختلف! 

********

اختلاف انداختن

ازكارهای شیطانی دشمن دراردوگاه، سعی درجدا كردن برادران پاسدار، بسیجی وارتشی از هم واختلاف انداختن بین آنها بود.  یك روزآمدند ودرهای آسایشگاه را قفل كردند وگفتند : تا سربازها، پاسدارها وبسیجی ها از هم جدا نشوند، درباز نمی كنیم.تعدادی مخالفت كردند.

آنهایی كه مخالفت كرده بودند، یك هفته برایشان زندان بریده شد: زندانی كه نه آب داشت ونه غذا.

سبزخدا بیرا نوند- خرم آباد

*********

تنبیه عراقیها

جدای ازشلاق كشیهای وحشیانه، گاه ما رامجبور به كارهایی می كردند كه شاید تفریحی برای آنها بود. گاهی می گفتند كه به خورشید نگاه گنیم، یا روی یك پا بایستیم. انداختن بچه ها درچاهها و جویهای فاضلاب، یكی دیگر از تنبیه های آنها بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:57:22.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پس از عملیات «مطلع الفجر» من مسئول شناسایی ارتفاعات مهم منطقه بودم .پیشنهاد كردم بیاییم و یك گردان مخصوص شناسایی تشكیل دهیم. كم كم طرح گردان شناسایی كامل تر شد، طوری كه تبدیل شد به «گردان القارعه»؛ یا «عملیات بدون بازگشت.

پس از عملیات «مطلع الفجر»، تلاش كردیم تا دوباره سازماندهی كنیم. عده ای از بچه ها شهید شده و عده ای هم ترخیص شده بودند 

مناطق جدیدی، تصرف شده بود و باید مقرها تغییر می كرد. علاوه بر این، باید برای عملیات بعدی آماده می شدیم. این بود كه شروع كردیم به كار و فعالیت. 

وظیفة من شناسایی ارتفاعات مهم منطقه بود كه در برنامة كار، عملیات آینده قرار داشت. هماهنگ كردن بچه ها و آموزش آنها را آغاز كردم. بچه ها تازه نفس بودند؛ اما بی تجربه. كار را از اول شروع كردیم و كم كم روش های شناسایی را به آنها دادم. خیلی زود راه افتادند و شناسایی ها شروع شد. در همین گیرو دار ، یك روز كه با حاج بابا مسائل منطقه را بررسی می كردیم، پیشنهاد كردم بیاییم و یك گردان مخصوص شناسایی تشكیل دهیم. كم كم طرح گردان شناسایی كامل تر شد، طوری كه تبدیل شد به «گردان القارعه»؛ یا «عملیات بدون بازگشت». 

در ضمن ، این كه بچه ها مشغول چسبانیدن اطلاعیه های جذب نیرو به در و دیوار بودند، ما هم گفتیم و محلی را در ده كیلومتری سرپل ذهاب پیدا كردیم. مقر گردان القارعه، شهرك «كشاورزی» بود كه به دلیل جنگ خالی شده بود و ساختمان های سنگی محكمی داشت. كنارش هم یك ده كوچك بود. تا زمانی كه اولین نیروهای شهادت طلب برای نوشتن رضایت نامه به ما مراجعه كردند، مقر را راه انداختیم و امكانات دفاعی برای آنان فراهم كردیم. همچنین، به ساكنان روستا هم كمك می كردیم. آنها حمام نداشتند. بعد از رو به راه شدن حمام مقر، اجازه دادیم كه دو روز در هفته هم آنها از آن استفاده كنند. 

در مقر، ساختمان مناسبی را پیدا كردم. دو طبقه بود و سالن بزرگی داشت. طبقه بالا را برای كار تشكیلات گردان و طبقة پایین را به عنوان اتاق تمرین، ورزش و آموزش در نظرگرفتیم. 

یك روز داشتم از سرپل ذهاب رد می شدم، تو مسیر دیدم بچه ها تمام در و دیوار را پر ركده بودند از آگهی های القارعه. در آگهی نوشته شده بود: «این گردان تعدادی شهادت طلب را جهت عملیات های ویژه آموزش می دهد.» 

در آن زمان، عدة زیادی عاشق فداكاری و تلاش بودند كه به منطقة غرب می آمدند برای جنگیدن. اما بعد از این كه می دیدند جنگ آن جا فقط پدافند است، خسته می شدند. بنابراین، یا بر می گشتند، یا تقاضای انتقال می كردند. 

در همان چند روز اول، پانزده نفر خودشان را معرفی كردند. بچه هایی بودند از اصفهان ، نجف آباد، مشهد، لرستان، گیلان و چند شهر دیگر. ثبت نام رسمی شروع شد. تعداد افراد به بیست و هفت نفر رسید؛ در حد یك دسته. قرار شد كارهای عملیاتی را من انجام بدهم و كارهای عقیدتی و سازماندهی را هم آقای «بنی احمد» به عهده بگیرد. 

حیرت زده مانده بودم. این كار از تكلیف هم خارج بود. جلوه هایی از عشق در تك تك آن برگه ها نمایان بود. كاش الان این اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را یك شبه طی كردند. یكی، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كردیم. از صبح زود بیدار می شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار می كردیم.

پس از ثبت نام، بنی احمد یك جلسه توجیهی گذاشت. برایشان توضیح داد كه می خواهیم فعالیت خارج از عملیات جاری در جبهه داشته باشیم. این عملیات احتیاج به بچه هایی دارد كه شهادت طلب باشند و ما به كسانی نیاز داریم كه وقتی رفتند پشت دشمن ، وحشت نكنند و بتوانند نیازهای اطلاعاتی ما را برآورده كنند.

بعد از جلسه، تمام بچه ها فرم هایی را پر و زیر آن را هم امضا كردند. مضمون فرم این بود: «ما با پای خود به این گردان آمده ایم و تا مرز شهادت پیش می رویم و برای انجام هرگونه فعالیت سخت حاضریم.» 

شناسنامه هایشان را هم ضمیمة فرم كردند! 

حیرت زده مانده بودم. این كار از تكلیف هم خارج بود. جلوه هایی از عشق در تك تك آن برگه ها نمایان بود. كاش الان این اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را یك شبه طی كردند. 

یكی، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كردیم. از صبح زود بیدار می شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار می كردیم. سعی می كردیم با روش های مختلف، روی سلاح ها كار كنیم. این كار دو، سه روزی ادامه داشت و بعد از آن افراد را با تاریكی شب آشنا كردیم . نزدیك شدن به روستاها؛ بدون این كه حتی سگ محافظ روستا متوجه شود ، راه رفتن توی صخره و شیار و در تاریكی شب، مین برداری و مین گذاری در شب و… 

تمرینها برای بچه ها سخت نبود. تازه علاقه مند هم بودند و خودشان پیشنهاد جدید می دادند. نیروها آموزش و مین گذاری در جاده را گذراندند و به جایی رسیدند كه یك شب تا خلع سلاح یكی از پاسگاه های دشمن پیش رفتند. فقط كافی بود اولین تیر شلیك می شد تا همه را به اسارت می گرفتیم؛ اما چون با فرماندة پاسگاه خودمان هماهنگی نكرده بودم، متصرف شدیم و برگشتیم. دیگر برایمان مشخص شد كه بچه ها می توانند كار كنند و توانستیم افراد قوی و ضعیف را بشناسیم. 

اولین ماموریتی كه بچه ها تحت عنوان «گردان القارعه» انجام دادند، شناسایی كامل منطقه بود. این كار باعث شد تا كاملاً به منطقه توجیه شوند. دومین ماموریت مهم و جالب، تهیة مهمات از منابع دشمن بود! به بچه ها گفتیم: «از جبهه های عراق برایمان خمپاره 60 بیاورید!» 

عملیات بدون بازگشت

در ضمن شناسایی، دو موضع خمپاره 60 را شناسایی كرده بودند. رفتند و كوله پشتی هاشان را پر از مهمات كردند و برگشتند! اولویت هم گذاشته بودیم؛ در مرحلة اول منور و بعد دودزا؛ اگر اینها نبود، جنگی! 

وضعیت مهمات ما چندان خوب نبود و باید خودمان به فكر تهیة مهمات می افتادیم. در كنار این فعالیت ، كار شناسایی برای عملیات آینده را هم انجام می دادیم. مرحله اول شناسایی، مربوط به ارتفاعات مشرف به منطقة سرپل ذهاب بود. این منطقه، ادامة ارتفاعات قصرشیرین محسوب می شد. اگر می توانستیم این ارتفاعات را تصرف كنیم، در عملیات های بعدی، دید دشمن كور می شد. به همین دلیل، سعی كردیم تا علی رغم صعب العبور بودن ارتفاعات، هرطور شده آنها را از دست دشمن بیرون بیاوریم. 

بچه ها به راحتی رفتند شناسایی كردند و با اطلاعات جالبی برگشتند. برای بار دوم خودم هم با آنها رفتم و اسلاید تهیه كردیم. 

در شناسایی بعدی، متاسفانه عده ای از آنها به میدان مین برخوردند. دشمن مین های پراكنده و نامنظم كاشته بود كه دیده نمی شد. به این مین های جهندة «تیزپنجه» می گفتند. بچه ها با میدان برخورد كردند و بعد از انفجار، دو نفر از آنها به شدت مجروح شدند. طوری كه قادر به ایستادن نبودند و تا جایی كه می توانستند خودشان را سینه خیز روی زمین كشیدند. شش نفر بودند. «پرویز لرستانی» هم در بین آنها بود. پرویز بسیار شجاع بود و روحیة مبارزی داشت. لباس آبی روشن، از لباس های نیروی هوایی ارتش، می پوشید و چفیة كردی می بست. برای این كه راحت باشد، سرش را می تراشید. او خیلی تلاش كرده بود تا به جایی برسد كه بتواند اطلاعاتش را منتقل كند. خونریزی زیاد به او مجال نداده بود. 

وقتی دیدیم بچه ها نیامدند، به دیده بان گفتم تا مراقب مسیر باشد و ببیند می آیند یا نه. وقتی دیده بان گفت كسی را نمی بیند ، چون مسیر حركتشان را می دانستیم، راه افتادیم به سمت آنها. 

وقتی پیداشان كردیم كه خیلی دیر شده بود. تمام صر و رویشان را خاك پوشانیده بود و پا و سینه و كتف هایشان زخمی بود. زخم، صورت پرویز را پوشانیده بود؛ با این حال از همه جلوتر بود. رد خونی كه از آنها باقی مانده بود، تا میدان، یعنی حدود یك كیلومتر دورتر، دیده می شد. این شش نفر، اولین گروه القارعه بودند كه به شهادت رسیدند. 

گروه دوم برای شناسایی ارتفاعات «بمو» تا «تنگه بیشگاه» كه نوار مرزی بود، تعیین شدند . این گروه هشت نفره هم شناسایی بسیار كاملی انجام دادند و با آوردن عكس های بسیار مهم، كارشان را كامل كردند. پس از انجام شناسایی، برای بازگشت، به دو گروه پنج نفره و سه نفره تقسیم شده بودند. گروه پنج نفره به راحتی و بدون برخورد با مشكلی به مقر برگشتند. اما گروه بعدی تاخیر داشت. بچه ها آمادة دریافت پیام از بی سیم بودند و مراقبت كامل داشتند. هیچ تماسی از آن طرف برقرار نشد. بیست و چهار ساعت بعد، یكی از آن سه نفر آمد؛ در حالی كه تمامی اطلاعات و گزارش ها را آورده بود. نامش «جهرمی»(1) بود. 

او گفت در مسیرشان، از نزدیكی یكی از مقرهای عراق رد می شده اند . یكی از آنها می گوید: «نمی توانم دست خالی برگردم.» عراقی ها داشتند غذا می گرفتند و به كارهای روزمرة خودشان می رسیدند. تصمیم می گیرد روی آنها عملیات انجام بدهد. هرچه بقیه می گویند قرار نیست عملیات داشته باشیم، باید اطلاعات را ببریم، او جواب منفی می دهد. نفر دوم هم دوست نداشت او را تنها بگذارد. جهرمی تنها می آید تا به مقر می رسد. 

بعدها با خبر شدیم كه آن دو نفر، صبح خیلی زود، عملیات خودشان را انجام می دهند و به قلب مقر حمله می كنند و بعد از درگیری شدید با دشمن، به شهادت می رسند . همچنین چند نفر از افراد دشمن را هم به هلاكت می رسانند. 

اینها اولین تجربه های القارعه بود. 

نوشته شده توسط محمد کوچکی - سجاد آقاپور

پی نوشت:

1- او مدت ها دیده بان منطقه بود و در اواخر سال 60 در دشت ذهاب به شهادت رسید. 

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:58:04.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:49 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور(1)

این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان ورهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است . در ادامه قسمت هایی از خاطرات شهید مصطفی ردانی پور را می خوانید. 1- تب كرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دكتر ها جوابش كرده بودند .

فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یك گوشه . همسایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز، یك سر گریه و زاری می كرد، آرام نمی شد، می گفت: «مرده،مصطفی مرده كه خوب نمی شه.» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت: «این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»

2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشكی سرش كرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یك گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش كرده بود :«پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی،زشته،از دم در برت می گردونند.» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.

3- هر روز كه از دكان كفاشی بر می گشتند، یك سنگ بر می داشت می داد دست علی كه « پرتش كن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت كرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند  دویدند، سر پیچ كه  رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محكم كشید و گفت: «زود باش برگرد.»برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود: « ندیدین از كدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این كه اولین بار است كه از آن كوچه رد می شود.

هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشكی سرش كرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یك گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش كرده بود « پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.

4- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته!» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض كتاب می خواند . یك دستش كتاب بود، یكدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت :« حیف این بچه نیست

می آریش سركار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت : «خودش اصرار می كنه . دلش می خواد كمك خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. كارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»

5- یك گوشه ی هنرستان كتاب خانه راه انداخته بود؛ كتاب خانه كه نه ! یك جایی كه بشود كتاب رود و بدل كرد، بیش تر هم كتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواك هم رسید.

6- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت: « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نكردند. مصطفی همان روز صبح عكس ها و اعلامیه ها را با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند: «مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی كارهای سیاسی می اندازنشون. خراب كار می شن.»

7- معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش.دستش را انداخت زیر چانه اش كه «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف كرد توی صورتش . از كلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نكرده بود.

8- دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.

 

100 خاطره از روحانی شهید مصطفی ردانی پور(1)

9- چهارده سالش بود كه پدرش فوت كرد. مادر خیلی كه همت می كرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند. دیگر چیزی باقی نمی ماند كه برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر كرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاكت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از كجا ، ولی می دانست یكی مال مصطفی است، یكی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هركدام یكی از پاكت ها را بر می داشتند. توی هر پاكت بیست و پنج تومان بود.

10- گفتم: « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت: « نه لازم نیست.» با خودم گفتم:« داره تعارف میكنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاكی و گچی بودند. گفتم :« چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یك گوشه . گفت :«بهت نگفتم كه نگران نشی. كوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»

11- مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه كند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم كنارم. نگاهش می كردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یك نگاه به مهر انداخت. گفت :« مرتضی ، چرا عكس دست روی مهره؟»گفتم: «این یادگار دست حضرت ابوالفضله كه تو راه خدا داده.»گفت: « جدی میگی؟» گفتم :« آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشكش در آمد. من می گفتم، او گریه می كرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می كرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت: «می رم جمكران .» گفتم: « بذار باهات بیام. » گفت: « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود : « پول ندارم. اگر پول های مسافرها رو جمع كنم ، تا جمكران من رو می رسونی؟»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:03:22.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:49 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور (2)

این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع)  و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. در ادامه بخش های دیگری از وصیت نامه این شهید بزرگوار را می خوانید: 12- یك مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هركدام با یك ساك پر از اعلامیه و عكس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی كنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می كردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست كنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می كردیم. شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شدیم فرار كنیم.

13- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را كشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می كردند توی كامیون ها ، كتك می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهررضا. نزدیك میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود كه برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف كردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت كامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یك بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل كرده بود. سرش را لای دست هایش قایم كرده بود. صدایش در نمی آمد.

14- داد می زد. می كوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز كنین ، می خوام برم دستشویی.» یك از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی كه از مردم روستاها گرفته بودند كه بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند، حتما پیدا می كردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت. قورتش داد.

اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند.

« همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»

15- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند. چهارده تا طلبه با یك بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد . بلیت خواست ، راننده می گفت « این ها بلیت دارن، بدون بلیت كه نمی شه سوار شد...» قبول نمی كرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را كشیدند پایین. ساك ها پر از اعلامیه و عكس امام بود. ساك اول را باز كردند روی میز . رنگ همه پرید. – این كاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساك را پرت كرد طرفمان كه « جمع كنید این آت و آشغال ها رو...» مصطفی زود زیر ساك را گرفت كه برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عكس بود.

16- رفته بود جمكران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . كار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب كرده  و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می كرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش كردند. راضی نمی شد برگردد. یكی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر كند. مرتضی آمد . هرچی اصرار كرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت كن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم». آخر پای مادر را وسط كشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب كه شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.

رو حانی شهید مصطفی ردانی پور

17- اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»

22- گفتم «با فرمانده تون كار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی كنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « كیه ؟» گفتم

«مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند كرد، چشم های سرخ ، خیس اشك . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ كسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یكی یكی از لای انگشت هایش رد می كرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمی گردم كارامو نگاه می كنم . از خودم می پرسم كارهایی كه كردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»

18- نگاهش را دوخته بود یك گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این كه تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تكان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیك منطقه بود. دوتایی رفته بودیم كه زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یك باره برگشت طرفم،گفت« از خدا خواستم جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش كنند، نه ایرانی ها.»

19- می گفت « ما دیگه كردستان كاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی كردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما كار خودمون رو این جا كرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»

20- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:05:15.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:49 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. 21- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت :« مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»

22- پس آر پی جی كو؟ - آقا مصطفی فعلا ما اومده یم شناسایی ، دیدم دست و پاگیره ، گذاشتمش لب جاده . – حالا دیگه وسط دو تا صف تانك با این ژ-3 ها نمی شه كاری هم كرد. آرم سپاه رو از لباس هاتون بكنید. هرچی مدرك و كارت شناسایی هم دارید ، در بیارید چال كنید. فقط خدا به دادمون برسه. سرش را انداخته بود پاین و تند تند و جعلنا می خواند. از عقب یك گلوله ی آرپی جی خورد به یكی از تانك ها ؛ مسیرشان را عوض كرند. حالا مصطفی جان گرفته بود. پرید لب جاده آرپی جی را برداشت. دنبال تانك ها می دوید. سه تایشان را زد. بعد هم آمد نشست كه « خوب حسابشون رو رسیدیم.»

23- بچه ها توی محاصره گیر كرده بودند . طاقت نداشت. این پا آن پا می كرد. نمی توانست بماند . باید خودش را می رساند. پرید پشت نفربر و گفت: « هرچی مهمات دم دست داریم بریزید بالا.» پر كه شد ، معطل نكرد. گازش را گرفت و رفت . وقتی به هوش آمد، افتاده بود وسط خاكریز . بدنش تیر می كشید. یك نگاه به دور و برش انداخت . نفربر پر از گلوله و موشك آر پی جی سوخته بود و از چهار ستونش دود بلند می شد. هر چه فكر كرد، نفهمید چه طور از نفربر پرت شده بیرون . دست به بدنش كشید سالم بود؛ سالمِ سالم.

24- گلوله ی توپ خانه ی خودی ، درست صد متری سنگر ، روی یك لوله ی نفت خورده بود و آتش بود كه هوا می رفت.

دیده بان قهر كرده بود . نمی آمد توی سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفی،از دست همه دلگیر بود. می گفت:«من دیگه دیده بانی نمی دم. از اولش هم گفتم بلد نیستم.حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود،می افتاد رو سر بچه ها . من چی كار باید می كردم؟» مصطفی می گفت« كوتاه بیا. دیگه كاریش نمی شه كرد. اگه تو نیایی كسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده . تو كه كم نذاشتی.»

پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی كاسه ی زانویش . به هرزحمتی كه بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود كه تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومی به كتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا كشید و یك وری ایستاد. آخرش یك تیر كالیبر تانك خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین.

25- چشم هایش را چسبانده بود به دوربین . زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود كه جلو می آمد با كلی پی ام پی و تانك و آر پی جی . رفت بالا ی سر بچه ها و یكی یكی بیدارشان كرد. چند ساعت بیش تر طول نكشید . با كلی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اول بود كه از نزدیك عراقی می دیدند. شب كه شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت. – یه وقت غرور نگیردتون . فكر نكنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن. از این به بعد با حواس جمع تر و توكل بیش تر.

26- چند تا فن كاراته و چند تا فحش حسابی نثارش كردم. یكی از آن عراقی های گنده بود . دلم گرفته بود. اولین بار بود كه جنازه ی یكی از بچه ها را می فرستادیم عقب.یك هو یك مشت خورد تو پهلوم و پرت شدم آن طرف. مصطفی بود. گفت: « باید یاد بگیری با اسیر چه طور حرف بزنی.»

27- آسمان را ابر گرفته بود. نم نم بارون روی رمل ها نشسته بود . رمل ها آن قدر سفت شده بودكه بشود رویش راه رفت. توی هوای ابری دم غروب ، عراقی ها دیدشان كم شده بود . اصلا گمان نمی بردند توی آن هوا عملیاتی بشود. افتاده بود به سجده . صورتش را گذاشته بود روی رمل ها و گریه می كرد و شكر می گفت. نیم ساعت تمام سرش را از روی زمین بلند نكرد. بلند كه شد، بچه ها را بغل كرد. گفت:«دیدید به تون گفتم خدا ملكش را می فرستد برای كمك؟ این بارون به اندازه ی یك لشكر كمك شماست.»

 شهید ردانی پور(3)

28- «علی ! توكه شهید نشده ای، من هم كه تا حالا لیاقتش را نداشتم. این دفعه رسول را بیاریم. شاید كاری كرد. » رسول فقط هفده سالش بود.

29- از پایین تپه دست تكان داد .داد زد :« علی بیا پایین كارت دارم.» مصطفی بود؛ وسط عملیات . با جیپ فرماندهی آمده بود . گفت: «اومده م بهت سر بزنم و برم.» خدا حافظی كرد و رفت . رسول شهید شده بود.

30- پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی كاسه ی زانویش . به هرزحمتی كه بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود كه تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومی به كتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا كشید و یك وری ایستاد. آخرش یك تیر كالیبر تانك خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین.

31 - اگر می تونید، بدون بی هوشی عمل كنید. ولی اجازه نمی دم بی هوشم كنید. از مچ تا بازو ، عصب دستش باید عمل می شد. – من یا زهرا میگم ، شما عمل را شروع كنید.

32- تازه به هوش آمده بود. چشم های بی رمقش كه به من افتاد ، خنده ای كرد و گفت : « بله . رسو ل شهید شد.» نمی دانستم چه بگویم؟ رفته بودم تسلیت بگویم. خوش حال بود. می خندید. نفهمیدم دوباره كی به هوش آمد . چشم هایش نیمه باز بود ، اشك هایش روی صورتش می ریخت . می گفت:« رسول یك تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم ، هنوز این جام .» تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار كردم كه شما برادر بزرگ رسول هستید ، باید برای مراسم خودتان را برسانید ، می گفت: «نه!» آخر عصبانی شد و گفت : « مگه نمی بینی بچه ها كشیده ن جلو؟ تازه اول عملیاته . كجا بذارم برم؟»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:06:01.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:48 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهادت در آخرین روز اسارت

 خاطرات آزاده سرافراز ،رضاعلی رحیمی از 36 ماه اسارت

رضاعلی رحیمی 36 ماه اسیر بود و سینه‌اش پر از خاطرات است. سال 1364 در حالی كه تنها 18 سال داشت دانشگاه را رها كرد و به عنوان بسیجی با «گردان المهدی لشكر 10 سیدالشهدا(ع)» راهی جبهه‌ شد.

رضاعلی رحیمی می‌گوید: سال 1365 و در مرحله سوم «عملیات كربلای 55» در منطقه عمومی شلمچه، دشمن مارا محاصره كرد اما 48 ساعت مقاومت كردیم و در حالی كه زخمی بودیم و آب و غذایمان هم تمام شده بود به اسارت بعثی‌ها درآمدیم.

شهادت 12 نفر از اسرا

عراقی‌ها من و همرزمانم را به «اردوگاه تكریت11» منتقل می‌كردند. همان اردوگاهی كه زیر نظر صلیب سرخ جهانی قرار نداشت. اوایل حضورمان در اردوگاه، عراقی‌ها حدود 12 نفر از بچه‌ها را به شهادت رساندند. مثل شهید رضایی كه اهل مشهد بود. بعثی‌ها شیشه‌های حمام را شكستند و كف حمام ریختند و به جرم پاسدار بودنش با كابل كتكش زدند. بدنش پر از خرده شیشه شد و به بهانه شستن شیشه‌ها،‌آب جوش و آب نمك روی بدنش ریختند. وقتی بچه‌ها برای آوردن پیكر بی‌جانش رفتند، وضع فجیعی پیش آمده بود.

عراقی‌ها یكی از اسرا را هم كه بر اثر شكنجه شهید شده بود بر روی سیم خاردار انداختند و از او عكس گرفتند كه مثلا در حال فرار كشته شده است. یكی دیگر از شهدا را هم پنهانی بین ردیف‌های سیم خاردار دفن كرده بودند و بچه‌هایی كه برای پاك كردن زباله‌های بین سیم خاردارها می‌رفتند، او را پیدا كردند.

 زیر پای حسن طاهری اتوی داغ كشیدند

در اسارت دو نوع شكنجه توسط بعثی‌ها انجام می‌شد. اول تو بعثی‌هایی كه مریض روانی بودند و كلا با بچه‌ها مشكل داشتند و هر روز به بهانه‌های مختلف، بچه‌ها را بیرون می‌كشیدند و اذیت می‌كردند و دوم شكنجه‌هایی بود كه به اسم بر هم زدن نظم و شلوغ كردن انجام می‌شد.مثلا نگهبانی به اسم «عدنان» داشتیم كه اهل كردستان عراق بود و به زبان فارسی هم حرف می‌زد. یك روز دو تن از بچه‌ها را كه آشپز بودند (طاهری و روزعلی)، به بهانه اینكه قصد توطئه علیه نگهبان‌ها و كشتن آن‌ها را داشته‌اند بیرون كشید و شروع به آزارشان كرد. كف پاهای حسن طاهری را اتوی داغ كشید و به «روزعلی» كه هیكلی درشت داشت گفته بود كه كاری می‌كنم تا یك سال روی سنگ دستشویی بنشینی. همین كار را هم كرد و در آشپزخانه، كف پاهای او را به گیره بست و با اتو پایش را سوزاند، طوری كه از صدای فریاد روزعلی، خود عراقی‌ها از آشپزخانه فرار كردند و یا شكنجه آقا صادق كه به او برق وصل كردند.

 شهادت در آخرین روز اسارت

«حسین پیراینده» دیگر اسیر ایرانی بود كه شهید شد. روز تبادل اسرا،در اردوگاه درگیری به وجود آمد. عراقی‌ها برای آرام كردن اوضاع تیر هوایی شلیك كردند اما یكی از آنها از فاصله 10 متری پهلوی حسین را هدف گرفت و شهیدش كرد. جالب اینجاست كه وقتی پیكر حسین را بعد از 14، 15 سال به ایران آوردند هنوز گوشت و پوست بر بدنش بود و وقتی كفنش می‌كردند كفن غرق خون می‌شد به طوری كه دوستان مجبور شدند سه بار كفنش را عوض كنند.

برای عزاداری امام (ره) تصمیم گرفتیم كه همه لباس یكدست بپوشیم و چون لباس مشکی نداشتیم همه‌مان در آن گرما، لباس‌های پشمی سبزی را كه عراقی‌ها داده بودند پوشیدیم. یكی از افسران عراقی گفت كه مگر دیوانه‌اید در این گرما این لباس‌ها را پوشیدید؟ یكی از بچه‌ها پاسخ داد كه ما عزادار رهبرمان هستیم و آن افسر به امام(ره) توهین كرد و این مساله باعث شد كه یكی از بچه‌های كرد (جوهر محمدی) به او حمله كند. این اعتقاد بچه‌ها به اسلام و انقلاب و امام(ره) را نشان می‌دهد كه حتی در آن شرایط هم دفاع می‌كردند.

 روزه‌ و عزا همیشه برقرار بود

خدا را شكر در آن سال‌ها روزه بدهكار نشدیم. با آنكه بدن بچه‌ها به خاطر غذای كم و مریضی‌ها ضعیف شده بود اما روز ماه رمضان برقرار بود هر چند كه عراقی‌ها در زمان توزیع غذا تغییری نمی‌دادند اما بچه‌ها غذا را پنهان می‌كردند تا وقت افطار و سحر بخورند.

عزاداری هم انجام می‌دادیم و حتی بچه‌ها در آسایشگاه هیئت درست كرده بودند و شب‌ها كه درهای اردوگاه بسته می‌شد و عراقی‌ها از ترس درگیری جرأت نمی‌كردند درها را باز كنند مراسم عزاداری شروع می‌شد، البته فردایش به تلافی شب گذشته واقعا برای بچه‌ها كربلایی درست می‌كردند.

لباس مشكی نداشتیم لباس پشمی پوشیدیم

روز رحلت امام خمینی (ره) بچه‌ها كه فوق‌العاده ناراحت بودند خیلی شلوغ كردند و با عراقی‌ها درگیر شدند. آن‌ها هم تعدادی از بچه‌ها را به زندان‌های انفرادی فرستادند. اتاق‌های سیمانی یك متر در یك متر كه در گرمای خرداد جهنم می‌شد. بعثی‌ها برای آزار دادن بچه‌ها روی دیوارهای آن آب می‌ریختند و سطل‌های ادرار زیر پایشان خالی می‌كردند تا رطوبت به وجود آمده بچه‌ها را بیشتر اذیت كند.

برای عزاداری امام (ره) تصمیم گرفتیم كه همه لباس یكدست بپوشیم و چون لباس مشكی نداشتیم همه‌مان در آن گرما، لباس‌های پشمی سبزی را كه عراقی‌ها داده بودند پوشیدیم. یكی از افسران عراقی گفت كه مگر دیوانه‌اید در این گرما این لباس‌ها را پوشیدید؟ یكی از بچه‌ها پاسخ داد كه ما عزادار رهبرمان هستیم و آن افسر به امام(ره) توهین كرد و این مساله باعث شد كه یكی از بچه‌های كرد (جوهر محمدی) به او حمله كند. این اعتقاد بچه‌ها به اسلام و انقلاب و امام(ره) را نشان می‌دهد كه حتی در آن شرایط هم دفاع می‌كردند.

گفت امام را بیشتر از بچه‌هایم دوست دارم

حاج آقا گلبند مسئول محور بود و وقتی او را اسیر كردند گلوله دنده‌هایش را شكافته بود. عراقی‌ها فهمیده بودند كه او سپاهی است. در همان ساعات اول اسارت یك سرتیپ عراقی از او پرسیده بود كه بچه‌هایت را بیشتر دوست داری یا امام خمینی را؟ حاج آقا گلبند با آن كه زخمی بود گفته بود كه امام را بیشتر دوست دارم و گرنه پیش بچه‌هایم می‌ماندم و به جبهه نمی‌آمدم.

 پیام این مقاومت‌ها برای جامعه امروز

ما امروزه هم در مقابل تهدیدها و فتنه‌ها ساكت نمی‌مانیم و عقیده دارم این مقاومت‌ها ریشه در دو موضوع دارد كه اولی لطف خداست و ان‌شاء الله خداوند امروز هم به ما رحم كند و در مسیر درست قرارمان دهد و دومی حول محور ولایت می‌چرخد وباید با اعتقاد قلبی و معرفتی نسبت به بحث ولایت شناخت داشته باشیم.

وقتی مقام معظم رهبری را می‌بینیم آرامش پیدا می‌كنیم و قلبا راضی هستیم و ایشان را جزئی از خودمان می‌دانیم و وقتی می‌بینیم با درك موقعیت و قدرت انقلاب را پیش می‌برند، خیالم راحت می‌شود.ااگر نتوانیم از ولایت فقیه پیروی كنیم مجاهدت‌ها ارزشی نخواهند داشت.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:07:46.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:48 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پای صحبت های همسر سرلشكر خلبان شهید حسین لشكری

اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شكسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شكنجه هایی بود كه به جرم كار نكرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر كرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشكری همسر سرلشكر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر كم كم داشت به دست فراموشی سپرده می شد كه شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا كرد و دیدار را به قیامت انداخت. خانم لشكری حرف های بیشتر و شنیدنی تری دارد تا با خبرنگار نوید شاهد در میان بگذارد:

ده سال انفردای

فروردین سال 58 ازدواج كردیم. یكسال و نیم بعد (شهریور59) وقتی زمزمه های شروع جنگ به گوش می رسید حسین برای خنثی كردن توطئه های بعثی ها، به عراق رفت و همانجا در عملیات برون مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندان های سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلول های انفرادی حبس اش كردند.

روزی كه دوباره زنده شدم

روزها بدون حسین سخت می گذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یك بچه تنها مانده بودم. سال 74 وقتی كمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام كردند و نامه اش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را می گذراندم. تا سال 77 كه به ایران بازگشت هر دو سه ماه یكبار به همدیگر نامه می دادیم؛ اما محدود و كنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و بازهم انتظار عذابم می داد.

حسینی دیگر...

هفدهم فروردین سال 77 بود كه بالاخره حسین آزاد شد و به كشور بازگشت. پیر و شكسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شكنجه هایی بود كه به جرم كار نكرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر كرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... لهجه اش كاملا عربی شده بودو گاهی در صحبته هایش بعضی از كلمات فارسی را ناخودآگاه عربی می گفت.

آن دنیا روسفیدم اما...

دوباره زندگی من با حسین شروع شد. نمی گذاشت آب در دلم تكان بخورد. علاقه عجیبی به من داشت و مراقب بود از اتفاقی ناراحت نشوم. می گفت اگر قرار است به من درصد جانبازی بدهند باید تو را ببرم؛ جانباز اصلی تو هستی. ناراحتی من ناراحتش می كرد و خوشحالی ام خوشحالش. غذا نمی خوردم ناراحت می شد؛ كم می خوابیدم غصه می خورد؛ قرص می خوردم توی هم میرفت. می گفت روزی می آید كه ببینم دیگر قرص هایت را كنار گذاشتی؟می گفت: من برای تو كاری نكردم آن دنیا رو سفیدم اما تنها چیزی كه باید جواب برایش پس بدهم، سختی هایی است كه تو در نبودنم كشیدی...

هنوز به آمدنش عادت نكرده بودم. دیدم صدای در می آید. كمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم كیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چكار كنم. در را كه باز كردم گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت "یادت نره من برگشتم!"

نان و پنیر نداریم، نان كه داریم!

مظلوم بود و ساده زندگی می كرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یكی می خورد. به خانه كه می آمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر كه داریم، اگر نداریم نان كه داریم همان را با هم می خوریم. هر موضوعی كه پیش می آمد نظر من را می پرسید و قبول می كرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی می شد، تنها عكس العملش این بود كه توی خودش می رفت. در اثر شكنجه های سخت جانباز 75 درصد شده بود و من توقعی نداشتم.

یادت نره من برگشتم!

یك ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم های مختلف برای سخنرانی دعوت می شد. یك روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت كند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمی گردد. من هم طبق روال هر روز شروع كردم به انجام كارهایم. شب كه شد شام خوردم و ظرف ها را شستم و آشپزخانه را تمیز كردم. بعد هم در ورودی را قفل كردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان كجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نكرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می آید. كمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم كیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چكار كنم. در را كه باز كردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت "یادت نره من برگشتم!"

خلبان آزاده حسین لشكری در دوران اسارت خویش سال ها به دور از چشم نیروهای صلیب سرخ و بدون آنكه خبری از او در اختیار خانواده اش گذاشته شود، غریب و تنها بود و در سال 1374 یعنی نزدیك به پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامه اش را برای خانواده و همسرش فرستاد.

متن نامه به این شرح است:

اولین نامه به ایران برای همسرم

(13 /3/ 1374)

به نام خدا

همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان شاءالله كه خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم كه خوب هست.

من این نامه را برای اولین بار برایت می نویسم. امروز ملاقات با نمایندهء صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت كرد و گفت كه از این به بعد می توانم نامه برایت بنویسم. من نمی دانم كه چقدر این حرف ها درست هست و ما می توانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شك دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه های بعدی را به آنجا بفرستم. از آنجا كه نمی دانم هنوز آنجا هستید یا نه و در كجا منزل و مكان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم كه آن ها هم سعی بكنند و به دست شما برسانند.

خودم هم باور ندارم كه نامه می نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری كه اگر خواستی ازدواج بكنی، می دانم كه خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی كوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.

حسین لشكری

پله های جدایی

لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشكلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت :

می خواهم توی سالن كنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله كه رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شكنجه هایی كه شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه می كرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه كردم دیدم به پشت افتاده.

نمی دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا كرده بود. به سختی نفس می كشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمی دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس می كرد...

سرلشكر خلبان شهید حسین لشگری سال 1331 در شهر ضیاءآباد استان قزوین زاده شد. سال 1351 به نیروی هوایی وارد و در سال 1356 از دانشگاه خلبانی با درجهء ستوان دومی فارغ التحصیل شد.

با شروع جنگ ایران و عراق پس از انجام 12 ماموریت، سرانجام هواپیمایش كه مورد اصابت موشك قرار گرفت و در خاك عراق به اسارت درآمد.

پس از آن به مدت 8 سال با حدود 60 نفر دیگر از همرزمان در یك سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 10 سال به طول انجامید. وی پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در 17 فروردین 1377 به ایران بازگشت.

لشكری دارای لقب «سید الاسرای ایران» بود. با موافقت فرمانده كل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378درجهء نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت. وی سرانجام در تاریخ 19 مرداد ماه سال 88 به شهادت رسید.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:08:39.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:48 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پل کرخه

زمستان سال 63 داشتیم آماده میشدیم برای عملیات بدر ومرتبا بین منطقه جزایرمجنون وپادگان در تردد بودیم.عصر یه روز زمستانی و سرد که روز قبلش بارون خیلی شدیدی زده بود برگشتم به پادگان تا قدری وسیله ببرم

زمستان سال 63 داشتیم آماده میشدیم برای عملیات بدر ومرتبا بین منطقه جزایرمجنون وپادگان در تردد بودیم.عصر یه روز زمستانی و سرد که روز قبلش بارون خیلی شدیدی زده بود برگشتم به پادگان تا قدری وسیله ببرم.از ستاد لشکر بیسیم زدن که فوری یکی دو تا آمبولانس بفرستین کنار پل کرخه.روی رودخانه کرخه دوتا پل وجود داشت.اولی پل فلزی بود که از تا قبل از عملیات فتح المبین در دید و تیررس عراقی ها بود و دومی یه پل با ارتفاع کم وبتونی که بوسیله لوله های بزرگ سیمانی در آب مسیر تردد وسائل نقلیه سنگین بود.وبعضا در هنگام طغیان رود کرخه آب از روی این پل رد میشد.رسیدم به محل پل بتونی . دیدم سردار شهید سید محمد غفاری فرمانده لجیستیک لشکر شخصا در محل هستن و دارن قضیه رو مدیریت میکنن.داستان از این قرار بود که چند تا تریلی داشتن از پل عبور میکردن تا برن از انطرف کرخه چند تا تانک بیارن که با طغیان رودخانه روبرو میشن.متوسط آب روی پل کمی از چرخهای تریلی بلند تر بوده ولی بدستور فرمانده خودشون میزنن به آب که بخیال خودشون آب تریلی رو تکون نمیده.چهارتا از تریلی ها از آب عبور میکنن و آخریشون بدلیل اینکه پل نرده و حفاظ نداشته از روی پل میفته داخل رودخونه و غلطی میزنه ودوباره روی چرخهاش میمونه .راننده و کمکش فقط فرصت میکنن از توی کابین بیان بیرون و برن روی سقف اطاق تریلی.آب تا زانوی این بنده خدا ها ئی که روی سقف تریلی بودن بالا اومده بود.و مرتب داشت بالا و بالاتر می اومد.هوا خیلی سرد و شدت سردی آب باعث شده بود که توی این چند ساعتی که از این حادثه گذشته بود بدن راننده وکمکش یخ بزنه و امکان تحرک رو از اونها بگیره .متاسفانه هردوشون شنا بلد نبودن و هرکسی نظری میداد که چطوری این دو نفر رو از توی سیلاب خارج کنند.شهید سید محمد غفاری گفت حتما باید یه قایق بیاریم تا بتونیم هردو رو نجات بدیم.ولی قایق های لشکر رو برای عملیات منتقل کرده بودن به جزیره.نهایتا تصمیم بر این شد .چرثقیل لشکر بیاد و بوم یا همون دکلش رو تا جائی که امکان داره دارز کنه و بوسیله یه طناب که یک سرش به قلاب جرثقیل و سر دیگرش یه تیوپ بسته شده نزدیک این دوتا ببره.

رودخونه و در یکدم آب محوش کرد.هوا تاریک شده بود و دیگه کسی اون رو نمیدید.کمک راننده در چند ثانیه غرق شده بود و هیچ راهی برای نجاتش نبود.پیر مرد راننده که از شدت سرما و یخ زدگی نمیتونست حرف بزنه فقط نگاهش به رودخانه بود و از گوشه چشمش اشک میومد

اونها هم خودشون رو به تیوپ آویزون کنند و جرثقیل بلنشون کنه و بیاره به خشکی.آب مرتبا داشت زیاد میشد و گریه شاگرد تریلی که داد میزد ترو خدا راننده رو نجات بدین وتوی فکر من نباشین باعث شده بود تا کار تصمیم گیری رو مشکل کنه .شهید غفاری مخالف بود و از جهتی با چشم خودش میدید که آب داره زیاد میشه و موجهای شدید و بلند رودخانه داره بیشتر و بیشتر میشه.بناچار قبول کرد.طناب رو به قلاب وصل کردن و بوم جرثقیل داشت نزدیک و نزدیک تر میشد.تیوپ رسید به شاگرد و برسم ادب واحترام اول راننده که پیر مرد بود به تیوپ آویزون شد .همه نگران بودن که نکنه بیفتن داخل آب.آخه بدن هاشون یخ زده بود.بلاخره راننده رسید به خشکی.شدت آب بیشتر شد و موج های عجیبی که در اثر برخورد با دیواره پل به چند متر میرسیدن .صحنه وحشتناکی بود بوم جرثقیل برای آوردن کمک راننده برگشت بالای سرش.

پل کرخه

دستش رو قلاب کرد دور تیوپ و جرثقیل شروع کرد به بلند کردن کمک راننده .یک دو متری از سطح آب بلندتر شده بود و بوم جرثقیل داشت دور میزد تا بیاد طرف خشکی.یه دفعه دست کمک راننده بر اثر سردی هوا و آب از تیوپ جدا شد و جلو چشمان حیرت زده ما افتاد توی رودخونه و در یکدم آب محوش کرد.هوا تاریک شده بود و دیگه کسی اون رو نمیدید.کمک راننده در چند ثانیه غرق شده بود و هیچ راهی برای نجاتش نبود.پیر مرد راننده که از شدت سرما و یخ زدگی نمیتونست حرف بزنه فقط نگاهش به رودخانه بود و از گوشه چشمش اشک میومد.بدستور شهید غفاری راننده تریلی رو آوردیم پادگان .خود شهید غفاری مثل فرزندی که پدر پیرش رو احترام کنه اومد بهداری پیرمرد رو کول کرد و گذاشت داخل حمام آب گرم .خوش پیرمرد رو با آب گرم شستشو داد . لباس تنش کرد .مانده بودم که این شهید بزرگوار چقدر برای افراد سالخورده احترام قائله.دست پیرمرد رو گرفت و آورد توی یکی از اطاق های بهداری دکتر معاینش کرد و شهید غفاری خداحافظی کرد و رفت در حالی که از دیدگان پیرمرد هنوز هم اشک جاری بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:09:21.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرای یه آقا زاده در جبهه

واقعا حیفه آدم فرق نگذاره بین بعضی آقا زاده ها مثل فرزندان مقام معظم رهبری(ماشاالله) که دردوران 8سال دفاع مقدس توی خط مقدم همپای رزمنده ها .

واقعا حیفه آدم فرق نگذاره بین بعضی آقا زاده ها مثل فرزندان مقام معظم رهبری که دردوران 8 سال دفاع مقدس توی خط مقدم همپای رزمنده ها بودن وبعضی از آقا زاده هائی که خودشون رو آقا زاده میدونن و هیچ وقت نشده که با مردم بجوشن.میخوام خاطراتی در مورد این قشر دومی بگم که مردم رو غلام حلقه بگوش خودشون میدونن وخودشون رو سر وگردنی از بقیه بالاتر. مطلب بنویسم.آره عزیزان آن موقع هم بعضی از آقا زاده ها و خواص با سفارش بعضی های دیگه دوران خدمت سربازی رو داخل پادگانها و حتی ادارات دولتی سپری میکردن و از رفتن به جبهه معاف بودن. یه نفراز همین آقا زاده ها  که سفارشی اومده بود تا خدمت سربازی رو بگذرونه، گیر دو سه نفر از بچه های زرنگ افتاده بود که توی این دو سال سربازی  نگذاشتن آنطوری که باید بهش خوش بگذره. درسال 1363 از ستاد لشکر خبر دادن که یه نفر که فوق دیپلم داره و آقای (بوق) سفارشش رو کرده باید بیاد و در بهداری لشکر مشغول خدمت بشه.اون وقتها که کامپیوتر نبود.حتی آقای (بوق)سفارش کرده بود که ایشون فقط نامه تایپ می کنه و کار دیگه بهش ندین.حاج حسین رو فرستادن تا اون رو بیاره به محل بهداری وتحویل فرمانده بهداری بده.در بین راه حاج حسین نامه سفارشی آقای (بوق) رو باز میکنه که نوشته بوده.برادر ارجمند .....سلام علیکم.حامل نامه برادرزاده بنده هستن و برای امر مقدس سربازی به حضورتان معرفی می شوند. ضمناایشان از رفتن به منطقه عملیاتی معاف می باشند.این آقا زاده با موهای بلند و لباس فرم اطو کرده سه تا پتوی مخمل خارجی(که از خونه آورده بود) زیر بغل و یه دیگ زودپز  همراه حاج حسین عازم محل خدمت یعنی بهداری بود.حاج حسین وقتی نامه رو میخونه خیلی ناراحت میشه.میگه چرا یه نفر مثل این آقا بیاد و با سفارش از رفتن به منطقه معاف بشه.مگر خونش از بقیه جوان های مردم سرخ تره که نباید بره منطقه.حاج حسین هم طی یه اقدام ضربتی و طوری که آقا زاده متوجه نشه  نامه آقای (بوق) رو پاره میکنه و میندازه توی سطل آشغال .حاجی و آقا زاده رسیدن به مقر بهداری.حاج حسین اون رو معرفی کرد.فرمانده بهداری گفت حاج حسین آقای (بوق) گفته بود یه نامه بهمراه اون میفرسته.

قبل نگارش پست آقازاده در جبهه پیش خودم فکر میکردم مورد سرزنش دوستان و مخاطبان قرار بگیرم ولی پیامهای ارسالی این معادله رو بهم زد و دیدم خیلی ها دل پری از این قشر دارند.

حاج حسین هم که دلش خیلی داغ بود گفت نه نامه نداد ولی گفت این آقا زاده پاش رو کرده توی یه کفش که اگه میخواید برم سربازی باید همون لحظه که رسیدم پادگان منو ببرن خط مقدم و اونجا خدمت کنم.با این شرط اومده.فرمانده بهداری در حال که ابروهاش بطرف بالا میرفت(از تعجب)گفت عجب.بسیار خوب بگید آماده بشه تا با سید بفرستیمش منطقه. حاج حسین رفت و به آقا زاده گفت: آماده باش که میخوان ببرنت یه مقر نزدیک شهر اونجا برای تو بهتره.آقا زاده که توی پوست خودش نمی گنجید گفت پس بیاید با هم این غذا رو که مامانم برام درست کرده بخوریم .شاید دیگه تا آخر جنگ همدیگر رو نبینیم.جاتون خالی نشستیم و سه چهارنفری ترتیب ناهار آقا زاده رو دادیم.البته چون خودش از ته دل راضی بود.ناهار رو که خوردیم لوازمش رو جمع کرد و  گذاشت عقب تویوتا وانت .اونو فرستادن منطقه.توی چند هفته که منطقه بود مرتب پیام میفرستاد که به آقای (بوق)بگید هر چه زودتر منو برگردونه به پادگان که اکثر بچه ها چون میشناختنش  چیزی نمیگفتن.فرمانده اون محور عملیاتی برای فرمانده بهداری پیام داده بود که فکری بحال این آقا زاده بکنید.داره اینجا از غصه میمیره.توی سنگر نشسته و بیرون نمیاد.

قبل نگارش پست آقازاده در جبهه پیش خودم فکر میکردم مورد سرزنش دوستان و مخاطبان قرار بگیرم ولی پیامهای ارسالی این معادله رو بهم زد و دیدم خیلی ها دل پری از این قشر دارند.

خلاصه بعد از پیغام و پسغام های آقا زاده برای آقای (بوق)شاهد بودیم که یه ماشین مخصوص ایشون فرستادن منطقه تا این نور چشمی رو بیاره و در محل پادگان استراحت ..نه. نه ببخشید خدمت مقدس سربازی رو انجام بده. یک هفته ای از برگشتن آقا زاده به پادگان گذشته بود و بچه ها که تا اون وقت کمتر شاهد تبعیض در میان خود بودن از اینکه این نور چشمی اینطور داره نون پارتیشو میخوره عصبانی و ناراحت بودن.

خاطرات جبهه

بچه های مردم توی خون خودشون در خط مقدم می غلطیدن. اونوقت....بگذریم.چند نفر از بچه ها دور هم جمع بودیم که علی ساکی گفت باید این  رو ادب کنم.گفتم علی کاری به کارش نداشته باش.گفت نه ببینین امشب چیکارش میکنم.یه نقشه براش کشیدم که تا بحال کل ستاد مشترک برای عملیات ها نکشیده.گفتم نقشت چیه ؟ گفت امشب بیدار بمونین و نگاه کنید.چند وقتی میشد که از طرف ستاد لشکر بخشنامه کرده بودن هر گردانی باید دور بر محیط اطراف خوش توی پادگان نگهبانی بده.علی ساکی اونشب پست 12 تا 2 بود و آقا زاده رو بزور گذاشته بودن پست نگهبانی از ساعت 2 تا 4 صبح.در محوطه بهداری دوتا اطاق بودن که یکی مربوط میشد به فرماندهی و یکی دیگه پرسنلی بهداری.چند تا از بچه ها در اطاق پرسنلی میخوابیدن و اونشب برای اینکه ببینیم علی ساکی چی بر سر این آقازاده میاره جای سوزن انداختن نبود.ساعت 2 که پست علی تموم شد کی از بچه ها پاسبخش بود و رفته بود سراغ آقا زاده.بیدارش کرده بود.با اکراه پا شده بود و با صورت خواب آلود رفته بودن سراغ علی که پست رو تحویل آقا زاده بده.توی موتوری بهداری یه پتک آهنی 10کلیوئی داشتیم .علی ساکی رفته بود اون رو آورده بود و یه طناب به دسته اون آویزون کرده بود و پتک رو تحویل آقا زاده داد.آقا زاده که هنوز گیج خواب بود گفت مسخره کردین .این چیه دیگه.علی گفت به من میگید تمام پادگان امشب باید با پتک نگهبانی بدن.اسلحه ها رو جمع کردن و فقط به نگهبان ها پتک دادن.آقا زاده رو کرد به پاسبخش و گفت راست میگه.اونم که خودش رو گرفته بودم تا از شدت خنده منفجر نشه گفته بود بله .همینه دیگه باید با پتک نگهبانی بدین.پست نگهبانی و پتک رو تحویل آقا زاده دادن و بهمراه علی ساکی اومدن توی اطاق.چراغ اطاق خاموش بود ولی حدودا 8ن فر از بچه ها بیدار  پشت پنجره داشتن توی محوطه بهداری رو نگاه میکردن و میخندیدن.جلو  که میرفتی و از شدت خنده نمیتونستی سر پا بایستی.آقا زاده پتک رو گذاشته بود روی شونش و نگهبانی میداد.مسیر درب بهداری و تا اول محوطه با این پتک میرفت و میآمد(تصورش رو بکنین که یه نفر با لباس نظامی یه پتک گذاشته روی شونش ).بچه ها تا ساعت چهار فقط  میخندیدن....

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:14:23.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شبی كه كمتر از شب قدر نبود

بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد!

ما شب های زیادی را در زیرزمین گمرك خرمشهر (محل استقرار گردان محمد رسول الله 9 قزوین) دعا ونماز خوانده بودیم، اما بدون سر و صدا. بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد!

آن شب، هر ثانیه اش، هزار شب گذشت. همه از هم شفاعت

می خواستند؛ یكی حلالیت می گرفت، دیگری طلب آمرزش می كرد. همه یكدیگر را در آغوش گرفته بودند. با هم خداحافظی كرده و آماده اعزام به منطقه عملیاتی شده بودیم. در آن شب، دل كندن از یكدیگر واقعاً سخت بود. تك تك حركت ها و وقایع گذشته از مقابل چشم هایمان رژه می رفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهن ها، دوباره تداعی می شد.

ما شب های زیادی را در زیرزمین گمرك خرمشهر (محل استقرار گردان محمد رسول الله 9 قزوین) دعا ونماز خوانده بودیم، اما بدون سر و صدا. بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد!

شاید باورش سخت باشد، ولی آن شب، حضور ملائك در آن محیط روحانی كاملاً محسوس بود. شبی كه خیلی از بچه ها معتقد بودند كمتر از شب قدر نیست.

در آن شب، دل كندن از یكدیگر واقعاً سخت بود. تك تك حركت ها و وقایع گذشته از مقابل چشم هایمان رژه می رفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهن ها، دوباره تداعی می شد.

عملیات كربلای 4 در پیش بود. عملیاتی كه لو رفته بود و ما از همه جا بی خبر بودیم. در این جمع سی وسه جفت برادر حضور داشتند كه بعد از عملیات، هركدام یك برادر خود را به معیادگاه عاشقان فرستاده بودند. آنهایی هم كه مانده بودند یا زخمی بودند یا به نوعی آسیب دیده. عملیات عجیبی بود، از یك طرف آب رودخانه و از طرف دیگر باتلاق و دشمنی كه راه حمله و عقب نشینی را بر روی ما بسته بود، در عملیات كربلای 4 دشمن كاملاً مجهز بود و مدام خمپاره می زد و زمین را خون برداشته بود... ا لله اكبر.

راوی: امیر قاریان پور

 

شب قدر شهید همت

جنایتی كه توی شهرضا كردیم، توی اصفهان هم می كنیم!

خط و نشانی كه حاج ابراهیم همت برای ناجی كشید:

ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو كه توی شهرضا كردیم، می آییم توی اصفهان هم می كنیم، اگه مردی بیا شهرضا."

 روایتی جذاب و خواندنی از حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) در ذیل عنوان می شود:

پس از پایان دوران سربازی، در دانشگاه شركت كرد و در همان شهرضا در رشته پزشكی قبول شد و از آنجا كه قبل از سربازی، دوره تربیت معلم را گذرانده بود، در حین درس خواندن، تدریس هم می كرد.

كم كم با بالا رفتن تب انقلاب، او هم درگیر مبارزه شد. هر كجا كه می رفت و می نشست، بر ضد شاه حرف می زد تا اینكه پس از چهار ماه دانشگاه را رها كرد.

می گفت:" ما باید كاری كنیم كه شاه سرنگون بشه." كار به جایی رسید كه او و دوستانش توانستند مجسمه شاه را با سختی و زحمت، از وسط میدان اصلی شهر پایین بیاورند و خرد كنند. ماموران شهربانی هم با دیدن جوشش مردم از ترسشان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند.

همان روز مردم به فرمان او ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه كردند و تعدادی از ماموران را هم به اسیری گرفتند. اسناد و مدارك و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند كه در بین آن اسناد، ما حتی حكم اعدام او را هم دیدیم.

كار آنها به قدری سر و صدا راه انداخت كه سرلشكر ناجی اعلام كرد:"اینها توی شهرضا جنایت كردن و بزرگی جنایتشون حد نداره."

ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو كه توی شهرضا كردیم، می آییم توی اصفهان هم می كنیم، اگه مردی بیا شهرضا."

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:15:42.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]