دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

آنچه در متن زیر میخوانید سه خاطره کوتاه از خاطرات جنگ است.

بال سپید اوج

تابستان زبیدات طاقت فرسا بود و گرم. کنار دستگاه بی سیم مرکز تلفن صحرایی نشسته بودم. ارتباط گردان ها و گروهان ها به وسیله رشته سیمی با سنگر هرمزپور هم حضور داشت.

یک مرتبه دستگاه بی سیم به هوا پرت شد و پس از برخورد با سقف سنگر، با شدت روی زمین افتاد. حدس می زدم کار جهادگرها باشد. همیشه با رانندگان لودر جر و بحث داشتیم که مراقب خطوط مخابراتی باشند. سوار موتور شدم و به طرف خاکریز حرکت کردم. لودر کنار خاکریزمتوقف بود،باعصبانیت جلو رفتم. هر چه صدا زدم کسی جواب نداد. بیل لودر بین آسمان و زمین مانده و سیم مخابرات و تعدادی جسد از آن آویزان بود. راننده را پیدا کردم. به لودر تکیه داده بود. خیره به بیل می نگریست و زار و زار می گریست. اشک از پهنای صورتش سرازیر می شد. گوشه ای از خاکریز تعداد زیادی جسد خودنمایی می کرد. راننده از کنار خاکریز می گذشت. به گفته خودش الهامات درونی او را به سمت خاکریز سوق می دهد.

با بیل قسمتی از خاکریز را برمی دارد و در نهایت با چنین صحنه ای مواجه می شود. پیکر مطهر شهداء و وسایل همراه مثل کلاه، پوتین و اسلحه همه سالم بودند. سربازانی واقعی که فقط نفس نداشتند. انگار گوری دسته جمعی به نظر می رسید. به راننده سپردم خاک رویشان بریزد و چوبی به حالت عمود بر گور قرار دهد تابعد از آن، برای انتقال و شناسایی آنها اقدام شود. جبهه بود و جنگ و خون و آتش. فاصله مرگ و زندگی در یک گلوله خلاصه می شد.

راوی: ظهیرنژاد

چرا از خدا نمی ترسی؟

حاج محمد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش.

یادم می آید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به غیبت کسی.

وقتی از مجلس برمی گشتیم، محمد گفت:" می دانی که غیبت کردی. حالا باید برویم در خانه شان و تو بگویی این حرف ها را پشت سرش زده ای."

گفتم:" این طوری که آبرویم می رود!"

آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپی‏جی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبان‏زد بود.خطاب به همه فریاد می‏زد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش می‏شود» و همین جملات روحیه‏ی قابل توجهی به نیروها می‏بخشید.

گفت:" تو که از بنده ی خدا این قدر می ترسی و خجالت می کشی، چرا از خدا نمی ترسی؟"

این حرفش باعث شد من دیگر نه غیبت کننده باشم نه شنونده ی غیبت.

خاطره ای از شهید محمد گرامی

هر كس خودش بهتر می‏داند چه كاره است

آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپی‏جی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبان‏زد بود.

خطاب به همه فریاد می‏زد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش می‏شود» و همین جملات روحیه‏ی قابل توجهی به نیروها می‏بخشید.

شب قبل با او صحبت كرده بودم. وقتی همه در حال آماده كردن تجهیزات بودیم، از او پرسیدم:«به نظر شما من شهید می‏شوم؟» گفت:«نمی‏دانم ، هر كس خودش بهتر می‏داند چه كاره است!» این جواب برایم جالب بود. راست می‏گفت، مثل روز برایم روشن بود كه مال این حرف‏ها نیستم! در حالی كه هر كه مرا می‏دید فكر می‏كرد شهید خواهم شد و تقاضای شفاعت می‏كرد.

حاج علی فردپور از تپه سرازیر شد تا سنگر دوشكا را از نزدیك مورد هدف قرار دهد. سنگر بتونی بود و در زاویه‏ای قرار داشت كه انهدامش بسیار سخت شده بود و اگر این سنگر منهدم نمی‏شد، مجبور به بازگشت بودیم و عملیات «عاشورا 2» به یك عملیات ایذایی محدود تبدیل می‏شد. حاج علی فردپور به نزدیكی سنگر دوشكا رسید، موشك‏هایش را شلیك كرد و دیگر از او خبری نشد. هوا كه روشن شد، پیكر مطهر حاج علی، در نزدیكی سنگر دوشكای دشمن، در حالی كه رو به آسمان لبخند می‏زد، دیده می‏شد.

پس از تحمل یك تشنگی طاقت فرسا، به مواضع شب قبل بازگشتیم و پیكر شهید حاج علی فردپور تا سال‏ها در شهادتگاهش ماند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:16:21.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرایی از امدادهای غیبی در دوران هشت سال دفاع مقدس به روایت شهید حسن باقری.

 در عملیات ثامن الائمه (ع) طرحی برای آتش زدن نفت روی رودخانه  كارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود. حادثه ای باعث شد كه قبل از زمان مقرر، نفت شعله ور شود و دود ناشی از آتش، بخش وسیعی از قرارگاه و محورهای عملیاتی را بپوشاند، تا جایی كه قرارگاه ارتش غیرقابل استفاده شد و برادران ارتشی مجبور شدند، آنجا را ترك كنند و به سنگر كوچك شهید حسن باقری كه كمی جلوتر بود، بروند.

عملیات در خطر بود، اما شهید باقری با اطمینان و آرامش خاصی عملیات را ادامه می داد. در همان موقع، در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.

حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد. این معجزه است، خوب نگاه كن!"

 

این معجزه است

شهیدی که زنده شد !

زمستان سال 1362 قرار بود شبانه دو فروند هواپیما جهت حمل مجروحین عازم شهر اهواز مرکز استان خوزستان شوند.

 هواپیمای اولی ساعت 18 و دومی که من مهندس پرواز آن بودم ساعت 20 عازم اهواز شویم .

هواپیمای اول به موقع به مقصد اهواز پرواز کرد لیکن به علت بدی هوا در کوه های حومه اهواز سقوط کرد و کلیه خدمه آن به شهادت رسیدند.فامیلی مهندس پرواز آن هواپیما علی پور بود.

 بر این اساس پرواز ما آن شب کنسل شد.فردای آن روز وقتی اسامی شهدا را اعلام کردند اشتباها به جای علی پور نام علی آقائی را داده بودند و در شیراز کلیه پرونده های اینجانب را بایگانی کرده بودند .

در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد.

پس از انجام ماموریت که به شیراز رفتیم دوستان گفتند که برو انبار لباس بگیر،به محض اینکه وارد انبار شدم کارکنان انبار انکار روح دیده اند و پا به فرار گذاشتند تازه آنجا بود فهمیدم بجای علی پور، علی آقائی را شهید محسوب کرده بودند.

راوی: علی آقائی

 

این معجزه است

تو که مهدی را کشتی

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم

توجیه مان کرد.

همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و  خورد رو خاکریز.

زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر می گوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»

از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:26:38.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:45 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سربازی، او را در خون غوطه‌ور کرده بود اما عرفان به او اجازه نمی‌داد در اثر بی‌تدبیری به ریخته شدن قطره‌ای خون از بینی کسی رضایت بدهد. لذا استعفا کرد و تا پای محاکمه نظامی هم پیش رفت اما تبرئه شد. با این حال هیچگاه جبهه‌ را ترک نکرد. چرا که علی سرباز بود.

علی موحددانش در یک نگاه سرباز بود. از سال 1337 تا سال 1357 می‌شود چند سال؟

عدد به دست آمده سن سربازی علی است.منظورم از سربازی، دوسال خدمت زیر پرچم نیست چون علی از آن گریخت، کسی که فرار می‌کند سرباز نیست، آنکه سر می‌بازد، سرباز است.

به شهید گفتند: چرا شهید شدی؟ گفت: چون از مرگ می‌ترسیدم. اگر از علی می‌پرسیدند: چرا از سربازی فرار کردی؟ شاید می‌گفت: چون می‌خواستم سرباز باشم!

علی از سربازی طاغوت گریخت و تا پایان عمر لباس سربازی اسلام را به تن کرد. اگر به تحصیلات دانشگاهی در رشته برق دانشگاه تبریز ادامه نداد، اگر به مجض تشکیل کمیته‌های انقلاب اسلامی وارد کمیته شد، و برای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان سر از مرز بازرگان درآورد و با قاچاقچیان بزرگ و حرفه‌ای دست و پنجه نرم کرد، چون سرباز بود.

جای سرباز کجاست؟

سال 1358 در سنندج؛ قلب کردستان، ضد انقلاب شهر را به اشغال درآورده و مال و ناموس مردم را مورد تجاوز قرار داده است. جنگ با این دشمن غدار، دل شیر می‌خواهد و سر شوریده؛ علی کجاست؟ همراه گروهانش در کام خطر.

سال 1360 است‌. بالا کشیدن از ارتفاعات بازی‌دراز و شکست دادن غول‌های آهنین حزب بعث عراق مرد می‌خواهد. شهید بزرگوار بهشتی چه زیبا گفت، به عرفا بگویید عرفان خانقاهش بازی‌دراز است.

وقتی علی با نیروهایش سر از ارتفاعات بازی‌دراز درآورد و در آنجا اتفاق مهم قطع دست و تدبیر شجاعانه او برای حفظ روحیه نیروها رخ داد، ‌معلوم شد علی نه فقط سرباز که عارف بالله است و همین عارف او را به عرصه عشق‌بازی حج کشاند. علی به حج نیز مثل یک سرباز مشرف شد. بی‌مقدمه و سبک بار. حج تمرین سربازی است برای سرباز. تسلیم اسماعیل ذبیح است زیر تیغ؛‌ آیا پیامی جز این دارد؟

عملیات مطلع الفجر که موجب جراحت شدید علی شد، خط تیغ‌ الهی را بر گلوی اسماعیلی او نمایان کرد. لذا در عملیات فتح‌المبین شوریده سرتر شرکت کرد.

علی آدم معمولی نیست و والّا از فرماندهی تیپ استعفا نمی‌داد و در عملیات والفجر یک و 2 لباس ساده بسیجی به تن نمی‌کرد. علی که دست متلاشی‌شده خود را شجاعانه در جیبش پنهان می‌کرد، علی که در برابر گلوله‌ها سرفرود نمی‌آورد؛ اشداءعلی‌الکفار بود

نفوذ به شهر اشغال شده خرمشهر کار یک سرباز نیست. خرمشهر در حلقه کمربندی انفجاری برای حزب بعث بیمه شده. چه کسی می‌تواند برای شناسایی وارد شهر شده سه روز در جبهه دشمن پرسه بزند به جز یک عارف؟

سال 1361 سال بزرگی برای علی است. حماسه او و گردانش در بزرگ‌ترین فتح دفاع مقدس، یعنی فتح خرمشهر؛ شهادت تنها برادرش محمدرضا؛ عزیمت به لبنان برای جنگ با جدی‌ترین دشمن اسلام؛‌ ازدواج و سرآغاز زندگی مشترک و شرکت در عملیات والفجر مقدماتی؛ هر یک به تنهایی برای آدم معمولی یک انقلاب در زندگی است اما برای علی چه؟

علی آدم معمولی نیست و والّا از فرماندهی تیپ استعفا نمی‌داد و در عملیات والفجر یک و 2 لباس ساده بسیجی به تن نمی‌کرد. علی که دست متلاشی‌شده خود را شجاعانه در جیبش پنهان می‌کرد، علی که در برابر گلوله‌ها سرفرود نمی‌آورد؛ اشداءعلی‌الکفار بود. اما استعفایش چه؟ رحماء بینهم.

وقتی احساس می‌کرد تصمیمی به غلط گرفته شده یا نقشه‌ای اشتباه طراحی شده، ایستادگی می‌کرد.

سربازی، او را در خون غوطه‌ور کرده بود اما عرفان به او اجازه نمی‌داد در اثر بی‌تدبیری به ریخته شدن قطره‌ای خون از بینی کسی رضایت بدهد لذا استعفا کرد و تا پای محاکمه نظامی هم پیش رفت اما تبرئه شد. با این حال هیچگاه جبهه‌ را ترک نکرد. چرا که علی سرباز بود.

ارتفاعات حاج عمران آخرین معرکه‌ای بود که نمایش سربازی علی را در سیزدم مرداد 1362 به نمایش گذاشت و خون زیبای او را بر پیشانی‌ خویش حک کرد.

خوشا به حال علی.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:27:32.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:45 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عکس یادگاری با موشک مالیوتکا

امیر ابراهیمیان از خاطرات خود از روزهای دفاع مقدس میگوید وی در ابتدای صحبتهای خود میگوید:"عکس یادگاری با موشک مالیوتکا خاطره ای رو که میخوام تعریف کنم بدلیل طولانی بودن در 2قسمت ارائه میدم امیدوارم که مورد توجه قرار بگیره.از همین اول باید از محضر کلیه عزیزان که این مطالب تلخ رو مطالعه میکنن عذرخواهی کنم و منوبخاطر بیان صحنه های درد ناک ببخشند"

دو روز از عملیات محرم گذشته بود و از خط اومده بودم پادگان کرخه تا نیروهای تازه نفس بهداری رو ببرم کمک اون برادرانی که در دو سه شب گذشته حسابی کار کرده بودن تا مجروحین عملیات به پشت جبهه برای مداوای بیشتر منتقل بشن.یه مینی بوس آماده کردم واستارت زدم تا برم بسمت اورژانس منطقه .یکی از بچه های امدادگر صدا زد.صبر کن علیرضا رفته کوله پشتیشو بیاره.گفتم باشه صبر میکنم.

همینطور که پشت فرمون نشسته بودم صدای انفجار مهیبی گوشه پادگان زمین زیر پای ما رو لرزوند.پیش خودم گفتم عراق که با ما فاصله داره .صدای هواپیمائی چیزی هم که نیومد.پس این صدای انفجار چی بود.از ماشین پیاده شدم و بسمت دودی که از دره بالای مهندسی رزمی و موتوری لشکر بلند شده بود دویدم.حاج حسین موتاب هم اومد.رسیدم به نیمه راه که دیدم یکی از بچه ای موتوری بهداری داره با یه آمبولانس بسمت بهداری میره.صداش کردم ایستاد.گفتم پیاده شو ما با آمبولانس بریم ببینیم چه خبره.من و حاج حسین سوار آمبولانس شدیم.و بطرف محل انفجار حرکت کردیم.اولین نفراتی بودیم که به محل حادثه رسیدیم.چشمتون روز بد نبینه.چند نفر از بچه های اعزامی از استانهای دیگه که شب های گذشته در عملیات شرکت داشتن و برای استراحت به پادگان اومده بودن برای گرفتن عکس یادگاری رفته بودن توی این دره کم عمق که بین موتوری لشکر و مهندسی رزمی بود

.یه مقدار مهمات که اغلب غنیمتی بون توسط تسلیحات لشکر در گوشه این دره انبار شده بودو یکی از از همین بچه ها رفته بود یه موشک مالیوتکا از اونها برداشته بود و گذاشته بود روی شونش تا با بقیه بچه ها عکس بگیرن.حدودا هشت یا نه نفر میشدن.در این بین موشک از دستش میفته و بخاطر اینکه به نوک با زمین برخورد میکنه منفجر میشه و اون صحنه رو بوجود میاره.اجساد شهدا یکطرف ومجروحینی که از شدت درد داد میزدن طرف دیگر.بکمک حاج حسین دوتا از مجروحین رو بلند کردیم و گذاشتیم داخل آمبولانس

بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم

.بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم .گفتم حاجی میخوای از جاده سوم شعبان بریم تا زود برسیم بیمارستان افشار دزفول.گفت خوبه.جاده ارتباطی سوم شعبان( نزدیک پل بالارود جاده اندیمشک) بطرف پایگاه چهارم شکاری وحدتی دزفول رو با سرعت اومدم و تا رسیدم توی اتوبان دزفول اندیمشک صدای انفجار شدیدی بگوشم رسید.حاج حسین گفت این دیگه چی بود گفتم نمیدونم .رسیدم اول شهر و پل خیابان شریعتی.شهر شلوغ و بهم ریخته بود صدای بوق ماشین ها و دادوبیداد مردم خبر از حادثه ای دیگه داشت.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:35:20.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

فرشتگان رحمت : قسمت اول

هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود . پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت :

هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود .

پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت :

- جناب ! جناب ‍ مرا تنها نگذارید ! آخر من زن و بچه دارم . جناب !

من با ناراحتی به او گفتم :

- برادر من دست نگه دار ترا با خود می بریم !

در این گیرودار توپخانه ارتش عراق اشتباهی ما را زیر باران گلوله های خود گرفت ، اینکار خشم همه را بر می انگیخت ، سپس ما راه خود را میان سیاهی شب ادامه دادیم . بعد از مدتی به قرار گاه گردان رسیدیم اما کسی را انجا ندیدیم . من در آنجا به فرمانده خود گفتم : فرماندهان گردان کجا رفته اند ! و بعد به طرف نامعلومی رفت .

سکوت مطلق و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. در واقع ما در پای بلندیها جا گرفته بودیم ، در حالیکه نیروهای ایرانی در بالای بلندیها مستقر شده بودند .

فرمانده گردان که ظاهرا با جغرافیای منطقه آشنا نبود ، به واحد ما دستور داد که در یک مسیر مشخصی حرکت کنیم . بکجا ؟ هیچکس نمی دانست . نزدیک نیم کیلومتر راه طی کردیم . سپس با موانع بسیار و سیم خاردارهای خودی رو به رو شدیم ، اما هنوز سر در نمی آوردیم که به کدام طرف می رویم ، در آن هنگام گلوله های خمپاره در گوشه و کنار ما به زمین می نشست و آه و ناله افراد زخمی به آسمان بر می خاست، شش نفر از گروه بر اثر پرتاب گلوله و خمپاره مجروح شدند ، به ناچار مسیر را ادامه نداده و راهمان را کج کردیم .

من به فرمانده پیشنهاد کردم که از کنار و در طول رود خانه حرکت کنیم . اما او مخالفت کرد و گفت که ایرانیها ما را در این راه بی رحمانه شکار خواهند شد .

سر انجام به یک دره عمیق موسوم به دره ملح رسیدیم . با زحمت و مکافات زیاد توانستیم از میان آن بگذریم .

ما حدود سی نظامی بودیم . پس از عبور از دره به یک زمین هموار رسیدیم . در آنجا با فرمانده گردان تماس بر قرار کردیم علیرغم آنکه ما از دست ایرانیها گریخته بودیم اما در نهایت ایرانیها در جلوی ما سبز شدند .

آنها با مشاهده حرکت ما بطرفمان شلیک کردند در همانجا متوجه شدم که ایرانیها از همان نخست به جریان عقب نشینی واحدهای ما پی برده و لذا ما را گام به گام تعقیب می کردند . تعداد ما از سی نفر به 15 نفر تنزل یافت. با لاخره پس از مقدارپیاده روی تعداد ما دوباره کاهش یافت و به پنج نفر رسید .

من به ستوان یحیی گفتم : که از ما هیچ کاری ساخته نیست مگر اینکه هر چه زود تر خود را به نیروهای عراقی برسانیم !

پنج نفره در تاریکی به راه خود ادامه دادیم ، من نگاهی به ساعت مچی کردم از نصف شب 3 ساعت گذشته بود .

در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله ... سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد . مدت نیم ساعت درگیری شدیدی در نواحی ما ادامه پیدا کرد .

در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله ... سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد

از پاسگاه الدراجی گذشته و در ضلع جنوبی آن به راه خود ادامه دادیم .

ساعت چهار بامداد بود . سربازان همراهم پیشنهاد استراحت کردند. ولی من با پیشنهاد به خاطر ضیق وقت مخالفت کردم .

ما هنوز به آخرین خاکریز نرسیده بودیم ، افتان و خیزان پشته ها و تپه های ناهموار را پشت سر می گذاشتیم ، پیاده روی ما تا دمیدن فجر کاذب ادامه یافت ، از آنجا ما به یک شاهراه که از هر سو در میان میادین مین محاصره شده بود رسیدیم. این بار نیز بر خلاف ادعای فرمانده لشکر گفته بودند که این ناحیه در دست ارتش عراق است و حال آنکه من در اینجا متوجه شدم که ایرانیها کاملا بر این منطقه مسلطند ، در حقیقت این آخرین دروغی بود که از زبان سردمداران رژیم عراق شنیدم .

ما پنج نفر شده بودیم . به همراهانم قوت قلب داده و به آنها گفتم : تنها راه نجات ما دویدن و عبور از تپه های رو به رو است . از آنها خواستم که با سرعت در پشت سر من بدوند . من شتابان از کنار تپه ها دویده و خود را به یک خاکریز رساندم . در آنجا نزدیک 20 تانک منهدم و پراکنده و یا در کنار هم مشاهده کردم . من درست نمی دانستم که چه کسانی در پشت خاکریز موضع گرفته اند .به قصد آشنایی با مواضع پشت خاکریز مقداری دیگر به آنسو دویدم اما در میان راه رگبار بسویم شلیک شد . در آنجا من برای نخستین بار در طول اقامتم در جبهه احساس یک درد شدیدی در پای راست کردم . درد لحظه به لحظه زیادتر می شد .

فوری متوجه مایعی گرم شدم . پوتین پای راستم پر از خون شده بود .

گلوله به وسط ساق پایم اصابت کرده بود . با زحمت خود را دوباره به دوستانم رساندم و از آنجا به درون یک شیار خزیدنم . من قبل از حرکت بسوی خاکریز دو نارنجک و یک تفنگ به همراه شش خشاب با خود حمل می کردم .

اما شاید باور نکنید که در هنگام تیر اندازی، من بی اختیار متوجه شدم که یک نیرویی مرا از جا کنده و به نقطه ای پرتاب کرد .

من یقین پیدا کردم که این نیرو لطف خدا بوده ، زیرا خدا نخواسته بود که من در راه باطل کشته شوم ، به یکی از سربازان گفتم که با واحد توپخانه تماس برقرار کند ، او توانست با واحد توپخانه تماس برقرار کند اما آنها با بی اعتنایی زاید الوصفی گوشی را دوباره سر جایش گذاشته و حاضر نشدند به حرفهای ما گوش دهند .

واقعا پستی و رذالت رژیم عراق قابل اندازه گیری نیست و در همان لحظه یک گلوله خمپاره 60 در وسط ما به زمین اصابت کرده و فریاد آه و ناله یکی از سربازان شنیده شد. من نیز به شدت زخمی شده و پیراهنم پاره پوره شد .در حالیکه خون از دست و صورتم می چکید ، من مناجات کنان از خدا خواستم که بیش از این عذاب نکشم و جانم را بستاند . اما ستوان «یحیی » با لحنی برادرانه به من گفت : برادر ! بیا تسلیم ایرانیها شویم . این جمله تمام حواسم را به خود جلب کرد . لحظه ای سکوت کردم ، اما این بار به خاکریز رو به رو نگاهی کرده و با دقت حرکات پشت خاکریز را زیر نظر داشتم .

ناگهان متوجه صدای ایرانیها شدم . آنها خطاب به ما فریاد می زدند ... تعال .... تعال بعد به زبان فارسی تکرار می کردند: بیا ، بیا! در آنجا ستوان یحیی دوباره پیشنهاد خود را تکرار کرد . من حسابی کلافه شده بودم چونکه در این ده روز خواب و خوراک درستی نداشتیم ، به علاوه از سه ناحیه بدنم خون می آمد . من با دقت به افق دوردست نگاه می کردم ، گویی خانواده خود را در پهنه افق مشاهده می کردم .

در واقع قادر به اتخاذ هیچ تصمیمی نبودم ، خانواده ام در هر گونه تصمیم و اندیشه ام دخیل بودند . نیم ساعت این چنین سپری شد .

ادامه دارد ...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:03:27.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ایستگاه بهشتی

خاطره و دل نوشته ای کوتاه از آدمهای ناشناس، ادمهایی که قلبشان را به شهدا داده اند و قلمشان برای شهدا می نویسد

.سخن اول

اینجا مثل یک زیارتگاه ِ ، پس سلام  برتو ای زائر دعوت  شده شهیدان؛ یه سلام با بوی خـاک نم خورده  ازاشک های دلتنگـی سلام بر گونه های خیس سلام بر تو. در اینجا فرصتی پیش آمده تاچند گامـی با هـم همسفـرشویـم؛ این سـفر با هـمه سفرهای زندگـی ات فرق می کنه یا به قولی با همه ی وب گردی هات فرق داره؛ تشنگـی توی این سـفرخیلی بیشتر از سفـرهای دیگـه است. هـرکسی به نیتی بارسفـربسته؛ بعضی هامون شایـد دنبال گمشـده ای می گردیـم شاید اومدیم کـه بصیرت پیداکنیـم؛ یا دلتنگی هامون روتسکـین بدیم،یا شاید حوصله مان سر رفته و فقط آمدیم گشتی بزنیم..

اگه برای اولین بار توی این سایت عازم این سفر هستید هـمش فکر می کنی یعنی اینجا چه جور جاییه ؟ چطوریه؟

نمی تونم براتون توصیف کنم بهتره خودتون یه گشتی به این بخش سایت بزنید یه خاطره ای یه معرفتی یا لرزشی نمیدونم

اما مطمئنم اینجا حس می کنید که بوی خاکش برایتان آشنا اسـت خاکی که با اندیشه وقلم اهل دلهایی که در این راه قلم زدن با دنیای مجازی مخلوط شده و حال و هوای عجیبی ایجاد کرده

2.قلبت رو بده دست شهدا

داشتم با هاش حرف میزدم" سرش رو انداخته بود پائین و گوش میکرد از شدت ناراحتی هر چند دقیقیه سری تکون می داد.تازه از جنوب و تفحص برگشته بود بهش گفتم فریاد از دل، من کم اوردم تو میری جنوب با شهدا کیف می کنی اصلا همین که میری و تو سوله ی تخریب دوکوهه میشینی هم کلی سبک میشی...این چه وضعیه؟ بابا ... خسته شدم نمی دونم چیکار کنم به هرکی هرچی میگم میگه عقلش کمه یا میگه از این خواستش منظوری داره یا میگه...

کمی بعد که حرفای من داشت نفسای آخرش رو میزد---چشم انداخت توچشمم نگاهی کرد با غم ولی همیشه میخندیدومیخندیدومیخندیدو... پاشد رفت بهش گفتم مشتی کجا؟ گفت فردا بهت می گم.

فردا شد!!! رفتم پیشش می گفت تو عملیات ها که شهادت جلوی چشمای بچه ها بود یعنی برگشتی توکارشون نبود میرفتن تو دل دشمن و اصلا به برگشت فکر نمی کردند گفت همینجوری برو تو دل مشکل. گفتم حاجی من کجا و شهدا کجا، میگفت : این چه حرفیه؟! ---- بچه ها تو جنگ از سه موج مختلف اروند با سه تا ذکر یا زهرا رد شدن اونوقت تو...

-گفت می خوایی از معبر خطرناک مین دنیا به راحتی رد بشی؟

گفتم با کمال میل...گفت

قلبت رو بده دست شهدا دقیقا جاپای شهدا بزارببین تاثیرش رو

فردا شد!!! رفتم پیشش می گفت تو عملیات ها که شهادت جلوی چشمای بچه ها بود یعنی برگشتی توکارشون نبود میرفتن تو دل دشمن و اصلا به برگشت فکر نمی کردند گفت همینجوری برو تو دل مشکل. گفتم حاجی من کجا و شهدا کجا، میگفت : این چه حرفیه؟!

3. باز خوانی یک خاطره قدیمی

صدای گنجشك ها فضای حیاط مدرسه را پركرده بود ،بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد.مرتضی!مرتضی! حواست كجاست؟زنگ كلاس خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد.آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت.روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود:

”‌خلیج عقبه ازآن ملت عرب است”‌

ابروانش به هم گره خورد .هركس آن را نوشته زود بلند شه.مرتضی نگاهی به بچه های كلاس كرد.هنوزگنجشك ها در حیاط بودند.صدای قناری آقا مدیر هم به گوش می رسید دوباره

در رویا فرو رفت.یكی از بچه ها برخاست .آقا اجازه!این را “آوینی”‌ نوشته.فریاد مدیر مرتضی را به خود آورد:چرا وارد معقولات شده ای؟ بیا دفتر تا پرونده ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.

معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیرچیزی گفت.چشمان مدیر به دانش آموزان دوخته شد.غلیان احساسات كودكانه مرتضی گویای صداقت باطنی اش بودومدیر

سید مرتضی آرام وبی صدا سر جایش بازگشت.اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش می رسید

آزادی مفهوم زیبایی ذهن كودك شد...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:14:43.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

متن زیر حاوی خاطرات عراقی است که در جنگ تحمیلی  ایران و عراق سرباز جبهه عراق بوده است.

ناگهان احساس کردم که باری سنگین از روی دوشم برداشته شد به خود گفتم : وای به حالت ! ایرانی ها با شعار مقدس « الله اکبر » ترا می خوانند و تو گوش وجدانت را به کری زده و با آنها همصدا نمی شوی !

من هرگز در صداقت گویندگان این شعار شک نمی کردم . شعار الله اکبر ایرانیها در فضا می پیچید و بعد با سرعت فوق انسانی به آسمان صعود می کرد . در همانجا به یک پارچه سفید و تفنگم نگاه کرده و در ذهنم از آنها پرچم سفید تسلیم ساختم ، اما فوری دغدغه القائات حزب بعث در مورد بدرفتاری ایرانی ها با عراقیها ذهنم را بر می آشفت .

آنها به ما گفته بودند که ایرانیها شما را می شکند ، تا سر حد مرگ شما را شکنجه می دهند و اجسادتان را قطعه قطعه می کنند .

در این میان متوجه شدم یک پیرمرد ایرانی بزرگسال با محاسن سفید و سر بند سبز بسویم آمد . من سایه امامان معصوم را در چهره نورانی این پیرمرد خسته دیدم .

او بسیار خسته و افتاده به نظر می رسید. البته خستگی مفرط او ناشی از مبارزه شبانه روزی و بی وقفه در این نبرد بود . لبخندی ملیح چهره اش را دوست داشتنی تر کرده و با اعتماد به نفس بی نظیری دستش را بسویم دراز کرد و دستهایم را در میان دستانش فشرد . من در یک ناباوری مطلق به سر می بردم ، پیرمرد خیلی ساده به من گفت : انتم سلام ! انتم سلام ! من فوری هفت تیر خود را تقدیم پیرمرد کردم .

این پیرمرد به زبان عربی تکلم نمی کرد، ولی با عبارات کوتاه به من فهماند که ملت عراق مسلمان بوده اما رژیم عراق یک نظام کافر است .

این لحظه برای من سرنوشت ساز بود در حقیقت من از همان دقیقه نخست مشاهده رفتار پسندیده پیرمرد ، وفاداری و هواداری و تابعیت خود را از نظام جمهوری اسلامی ایران اعلام داشتم .

پیرمرد نیکوکار، خوبی خود را با دادن آب و تقدیم یک سیگار تکمیل کرد، او لبخندزنان به من گفت : که به مارک بسته سیگار نگاه کنم ، من متوجه شدم که سیگار عراقی بوده و خلبان عراقی اشتباهی محموله های آذوقه عراقی را در مواضع ایرانی ها پرتاب کرده است !

لبخند و چهره گشاده پیرمرد خسته پیوسته مرا به خود جلب می کرد .

در این گیرودار پیرمرد به من گفت که روی زمین بنشینم . او می خواست جان مرا از خطر شلیک و تیر اندازی عراقی حفظ کند .

دیری نپایید که اغلب افراد گردان به حالت تسلیم پارچه های سفید را بالای سر خود نگه داشتند . متعاقبا تویوتای نیروهای ایرانی از هر طرف به سمت ما آمدند . واحدهای عراقی که متوجه تسلیم افراد گردان شده بودند ، از نیروی هوایی خواستند که مواضع اسرای عراقی را بمباران کنند! جنگنده های عراقی نیز بی رحمانه مواضع ما را شدید بمباران کرده و تعدادی از اسرای عراقی کشته شدند . بقیه اسرا به طرف یکی از خاکریزها منتقل شدند .

اما در وسط راه یکی از گردانهای عراقی به مواضع ایرانیها حمله کرد .

ایرانی ها این بار با شدت آنها را زیر آتش گرفتند . حجم آتش ایرانیها بحدی بود که عراقیها پا به فرار گذاشته و خود را به آغوش میادین مین انداختند.در خلال نیم ساعت نزدیک به 350 سرباز و افسر عراقی کشته شدند .

در میان افسران کشته شده ممتاز، ستوان وضاح، و سروان شاکر و پزشک گردان نیز دیده می شد .

به علاوه تعدادی از نظامیان عراقی دیگر به اسارت ایرانیها در آمدند . تعدادی افسر جزء نیز اسیر شده بودند .

دیری نپایید که اغلب افراد گردان به حالت تسلیم پارچه های سفید را بالای سر خود نگه داشتند . متعاقبا تویوتای نیروهای ایرانی از هر طرف به سمت ما آمدند . واحدهای عراقی که متوجه تسلیم افراد گردان شده بودند ، از نیروی هوایی خواستند که مواضع اسرای عراقی را بمباران کنند! جنگنده های عراقی نیز بی رحمانه مواضع ما را شدید بمباران کرده

من بر پشت یکی از تویوتاها سوار شده و به افق دور دست خیره شدم . در آن لحظه داشتم با پدر و مادر و همسرم خداحافظی میکردم .

در یک لحظه چشمم به پرچم ایران افتاد که بر فراز یکی از بلندیها آزادانه و سربلند در آغوش هوا می رقصید. این صحنه رویای سابق مرا برایم تعبیر کرد. هواپیماهای عراقی بار دیگر قصد بمباران مواضع ایرانیها را کردند اما هرگز به اهداف خود دست نیافتند. سپس یکی از برادران ایرانی یک عکس یادگاری از من گرفت. من ناباورانه می خندیدم و سخت خوش بودم .

پس از مدتی حرکت به دروازه صالح آباد رسیدیم. من بی درنگ به یاد اطلاعیه نظامی عراق افتادم که در آن از محاصره صالح آباد سخن رفته بود! از آنجا به حرکت خود ادامه دادیم. همه اسرا خسته و زخمی بودند. همگی بدون استثنا متحمل جراحات سخت و یا خفیفی شده بودند.

من ناباورانه به قیافه های آرام ایرانی ها نگاه می کردم آنها تا دیروز به شکل اشباح نامرئی بودند، اما امروز بصورت یک حقیقت در برابر ما نمایانند، ایرانیها هیچیک از اسرای عراقی را نکشتند.

وارد شهر شدیم پیرمرد و پیرزنی را دیدم که از مشاهده وضع ما می گریست و سخت از سرنوشت بد ما متاثر بود . در حقیقت من از نگاه های این زن سالخورده متعجب شدم .

زیرا من انتظار داشتم که این زن ما را زیر باران دشنام و توهین گرفته و ما را نفرین کند ، اما بر عکس چون مادران ما از ما استقبال کرد .

من هیچگاه نه در حال و نه در آینده قیافه آن پیرمرد و این پیرزن را از یاد نخواهم برد . آن پیرمرد در صحنه نبرد با آب و سیگار واز همه بالاتر با لبخند از ما استقبال کرد . و اکنون یک پیرزن در پشت جبهه با اشک و دعا و دلسوزی مادرانه از ما استقبال می کند . من از صمیم قلب و با تمام وجود فرزندان سرزمین جمهوری اسلامی ایران را تحسین می کنم . زندگی بر چنین امتی گورا باد .... گوارا باد لحظه های پر شور این ملت بزرگوار که بزرگوارانه با دشمنان خود رفتار می کنند. سربلند باد ملتی که از داشتن چنین فرزندان برومندی برخوردار است .

سپس به صالح آباد برگشتیم. حالم خیلی وخیم بود، رنگ پریده و نزار و رنجور بودم. در واقع خون زیادی از بدنم بیرون رفته بود، پیراهن و شلوارم پاره بود.

در صالح آباد یک مرد ایرانی مرا تشویق می کرد که سختیها را تحمل کرده و به روی خود نیاورم !

رژیم عراق کاری بر سر ما آورد که همه از دیدن حال و وضع ما متاسف می شوند .

در آن هنگام خلبانان بزدل و کینه توز عراقی یک ناحیه از صالح آباد را بمباران کردند، که منجر به قتل یک چوپان گردید، اما رژیم عراق این بمباران غیر شرافتمندانه را به صورت یک اقدام جسورانه و بی نظیر قلمداد می کند .

باری هواپیماهای عراقی گله های چهارپایان را بمباران می کنند و رادیو عراق مدعی می شود که هواپیماهای عراق در جریان 120 پرواز به داخل خاک ایران عملیات قهرمانانه ای را به ثمر رساندند!

روزها سپری شدند و ما را به اهواز منتقل کردند. پس از چند روز به تدریج احساس کردیم که انسانیت نسخ شده و مذهب از دست رفته مان را مجددا به دست آورده ایم .

من در حدود دو سال در یکی از اردوگاههای اهواز بودم ، اما صادقانه اعتراف می کنم که من هیچگاه خود را اسیر احساس نمی کردم .

در اهواز من یک جراحی داشتم . این جراحی با موفقیت صورت گرفت .

من و یک پزشک اسیر عراقی با هم در یک بیمارستان بودیم و از نزدیک ملاحظه کردیم که پزشکان بیمارستان هیچ فرقی را میان ما و شهروندان ایرانی قائل نمی شدند . این مساله سخت من و آقای دکتر را تحت تاثیر قرار داد . من در همین بیمارستان شدیدا به نظام جمهوری اسلامی ایران علاقمند شدم . من در اینجا لازم می دانم که نام یکی از پزشکان ایرانی را ببرم . این پزشک موسوم به آقای معصومی و از اهالی شهر دزفول بود .

این پزشک از مردم شهریست که عراق حدود 150 موشک زمین به زمین را بسوی آن پرتاب کرده است .

عیلرغم این همه جنایات عراق در حق شهر دزفول ، مشاهده می شود که یک پزشک ایرانی حتی هدایای فراوانی را از پول خود برای اسرای عراقی خریداری کرد . از جمله میوه فراوانی را برای ما از شهر با خود می آورد .

در اهواز من یک جراحی داشتم . این جراحی با موفقیت صورت گرفت .

من و یک پزشک اسیر عراقی با هم در یک بیمارستان بودیم و از نزدیک ملاحظه کردیم که پزشکان بیمارستان هیچ فرقی را میان ما و شهروندان ایرانی قائل نمی شدند .

من با مشاهده رفتار انسانی و پسندیده پزشکان ایرانی بی درنگ به یاد شیوه وحشیانه حاکم بر بیمارستان های عراق افتادم . در حقیقت خوبی و انسانیت ایرانیها از رهبران و مکتب آنها سر چشمه می گیرد. اما در عراق یک مشت جانی و آدمکش حرفه ای حکومت می کنند ، پس چگونه ممکن است که باز هم در سایه حزب بعث عراق انسانیت زنده بماند ؟

من هرگز رفتار نجیبانه و فرشته آسای یکی از پرستاران زن ایران را فراموش نمی کنم . این خانم حتی در ساعات دیر نیمه های شب بالای بالینم می آمد و مرا وادار به خوردن داروهایم می کرد .

آیا من می توانم این صحنه ها را آن چنانکه باید و شاید مجسم کنم ؟ باور نمی کنم که احدی قادر به ثبت این گونه برخوردهای انسانی باشد .

من فرشتگان رحمت خداوندی را در سیمای پزشکان و پرستاران ایرانی مشاهده کردم . این خانم پرستار سند زنده یک انسان کامل و نمونه و موفق یک انسان تربیت شده در مکتب اسلام است . برای تکمیل تابلوی زیبای انسانیت ناگزیرم به بمباران شهرهای ایران از سوی صدام اشاره کنم .

آری تنها در صورت قرار دادن اعمال و رفتار آدمکشان حاکم بر بغداد در کنار رفتار ایرانیهاست که ما قادر خواهیم بود مفهوم واقعی انسانیت را دریابیم .

در یکی از بمبارانها تعداد 160 نفر از مردم اهواز شهید شدند . من در بیمارستان متوجه شدم که افراد شهید و زخمی را به بیمارستان منتقل کردند . در همان جا پیش خود فکر می کردم که خویشاوندان و وابستگان مجروحین و شهدا ء ما را مورد آزار و اذیت قرار خواهند داد .

اما بر خلاف پندارم . آنها نه تنها ما را اذیت نکردند ، بلکه حال و سلامتی مارا نیز جویا شدند ! این انسانیت موجب افزایش نفرت و کینه من نسبت به صدام آدمکش شده و به خوبی به ماهیت جنایتکارانه حزب حاکم بر عراق پی بردم .

در حقیقت عشق ورزیدن به ملت مسلمان ایران مساوی با عشق و دوست داشتن اهل بیت (ع) است .

باری برادر ، این بود سر گذشت یک جوان 33 ساله ، با قامتی متوسط و سبزچهره که انعکاس آب گوارای رودخانه فرات در سیمایش به خوبی نمایان است ، باری برادر داستان من به پایان می رسد و هنوز هم خاطرات کله قندی در ذهنم زنده است .

برادر عراقی من! امیدوارم تو نیز چون من از گذشته عبرت گرفته و آینده را در نظر بگیری ...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:04:27.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آنچه که میخوانید روایتی از زبان یک سرباز عراقی در جنک تحمیلی ایران و عراق

 دیری نگذشت که صدای شلیک ایرانیها به تدریج خاموش شد و ما نفسی براحتی کشیدیم . در آن لحظه یکی از سربازان با لحنی معنی دار گفت : مطمئن باشید که این آرامش به خاطر آن است که ایرانیها حالا مشغول نمازند !

ما به شدت از لحاظ آب در مضیقه بودیم . در حوالی منطقه ما یک چشمه آب وجود داشت .البته دور تا دور چشمه کثیف و مرکز تجمع حشرات گوناگون شده بود .

به دستور یکی از افسران ، سربازی با پرتاب یک نارنجک دستی به وسط چشمه ، گودالی را به وجود آورد پس از این انفجار آب چشمه بیشتر از سابق به جوش آمد و کمی فوران کرد.

سربازان به طرف آب هجوم آوردند .و با ولع تمام آب چشمه را نوشیدند ، اما ساعتی بعد همگی دچار ناراحتی معده شدند ، چون مشخص شد که آب آلوده به مواد معدنی غیر سالم است . ما وقتی وضع را این طور دیدیم درخواست کمک کردیم و از بهداری برای ما قرصهای مسکن فرستادند ، یکی از سربازان از شدت ناراحتی هر چه می خورد دوباره بالا می آورد .

خوشبختانه من از آن آب نخوردم . منتها از آن آب چایی درست می کردم و مضرات احتمالی آب را به حداقل می رساندم .

امروز با همین وصف گذشت ، شب فرا رسید و فرمانده گروهان پیوسته به ما سفارش می کرد که مراقب نقل و انتقالات ایرانیها باشیم ، او ما را دلداری داده و می گفت :

 نیروهای پشتیبانی بی شماری به کمک شما خواهند شتافت ... شماها فقط یک مقدار دیگر بردباری و حوصله به خرج دهید !

بعد اضافه کرد : مطمئن باشید خدا با ماست !

من مراقب اوضاع بودم ، جبهه آرام به نظر می رسید ، دیری نپایید که یک افسر ترک زبان عراقی به من گفت : نیروهای کمکی دارند می آیند !

من همان لحظه در دل تاریکی چراغهای روشن قطاری از ماشین های نظامی را مشاهده کردم . بلی ! نیروهای کمکی بودند ، آنها خیلی سریع مستقر شدند و همزمان با استقرار آنها شلیک بسوی خاکریز و مواضع ایرانیها شروع شد ، شدت حجم آتش ما به حدی بود که من زمین دور و برم را چون توده های آتش می دیدم . شعله های آتش فضا را پر کرده بود ، حتی من فکر می کردم که با این آتش محال است احدی از ایرانیها زنده بماند . زیرا توپخانه ما باران وار مواضع ایرانیها را زیر آتش گرفته بودند .

واحدهای پشتیبانی از سمت راست به طرف ایرانیها حرکت کردند ، من علت این نوع پیشروی را پرسیدم ، یک افسر به من گفت که با این شیوه موفق خواهیم شد که ایرانیها را زنده اسیر کنیم .

من به آن افسر گفتم : که این طور ...

اما همانجا به خود گفتم : که به خدا سوگند ما همچنان در محاصره ایرانیها بوده و این ما هستیم که به دست آنها اسیر خواهیم شد نه آنها ...

شب هفتم در حالی به پایان رسید که ما چندین واحد نظامی از دست داده بودیم و تعدادی نظامی کشته و زخمی روی دستمان مانده بود .

واحدهای پشتیبانی از سمت راست به طرف ایرانیها حرکت کردند ، من علت این نوع پیشروی را پرسیدم ، یک افسر به من گفت که با این شیوه موفق خواهیم شد که ایرانیها را زنده اسیر کنیم .

من به آن افسر گفتم : که این طور ...

اما همانجا به خود گفتم : که به خدا سوگند ما همچنان در محاصره ایرانیها بوده و این ما هستیم که به دست آنها اسیر خواهیم شد نه آنها

اوضاع خیلی در هم ورهم بود . هیچ یک از لشکرها نمی دانستند چه کار باید کرد . حتی برخی سر لشکرها ضمن انداختن تقصیر ناکامیها به گردن رفقای خود با زبانی تند و مشحون از کلمات دشنام با یکدیگر حرف می زدند .

سرلشکرها همگی بدون استثنا این نکته را فراموش کرده بودند که علت ناکامی آنها تقصیر هیچ یک از لشکرها نبود ، منتهی چیزی که ما کم داشتیم همت و روحیه بود .

در آن زمان شخص صدام در یکی از مدارس «بدره » بسر می برد .

او در آنجا با دستان خود فرماندهان مقصر را یکی پس از دیگری به قتل می رساند . بعدها یکی از افسران ما به نام عطا به من گفت که پسران صدام «عدی » و قصی» در کنار پدر خود افسران را در وسط حیاط مدرسه تیر باران می کردند .

در آن روز طبق گفته برخی از افسران نزدیک به 72 افسر بدست صدام جانی اعدام شدند . در میان معدومین معاون لشکر که انسان با اخلاقی بود نیز دیده می شد .

این شرایط سخت ، تنها یك راه در برابر ما قرار داده بود . ما جز تسلیم شدن به نیروهای ایرانی و بریدن پیوند خود با خانواده هایمان ، قادر به انجام کار دیگری نبودیم .

صدای شلیک گلوله و تبادل آتش تا ساعت 3 بامداد ادامه داشت .

شبهای تابستان خیلی زود می گذرد . شب همچون سرابی از برابر دیدگانم می گریخت و سپیده کاذب سایه بی رنگ خود را به رخ می کشید ، من در آن لحظه با تنی فرسوده و روحی افسرده صحنه درگیری را نگاه می کردم . گاه و بی گاه قطره اشکی از چشمانم آرام و آهسته بر گونه هایم فرو می غلتید .

فرو غلتیدن اشکهایم با تفکر و یاس و حرمان همراه بود . امید سایه خود را نشان می داد ، اما با ظهور چهره هولناک یاس می گریخت .

واقعا انسان موجود عجیبی است . بسیاری از دوستانم امیدوار بودند که سر و صداهای واحدهای توپخانه ما را نجات بدهند .

اما من پیش خود جار و جنجالها را به ناله های یک ماشین گنده که از ماشین های مدل جدید ، اما کوچکتر از خود ، عقب می ماند تشبیه می کردم .

خدا می داند که حجم آتش و گلوله های شلیک شده بسوی ایرانیها چقدر بود !

من هیچگاه همچون صحنه های مشحون از آتش ندیده بودم . با خود می گفتم که چنانچه نه غیر از ایرانیها کسی دیگر در برابر این آتش قرار گرفته بود ، صد در صد دچار جنون و مالیخولیا می شد .

فرود آمدن گلوله ها و موشکهای کاتیوشا لحظه ای قطع نمی شد ، انسان از شنیدن انفجار گلوله از خود بی خود می شد ، همانجا به خود گفتم :

که واقعا انسانهایی که در پشت خاکریز روبه روی ما موضع گرفته اند قلبهایشان از آهن بوده و مصداق این حدیث شریف هستند قومی با قلبهایی از آهن .

ایرانیها بطور شگفت آوری متحد بودند ، نه تنها پرتاب موشک و گلوله آنها را متزلزل نکرد ، بلکه گردبادهای کور کننده هم خللی در عزم آنها ایجاد نمی کرد .

آنها مصمم و پا بر جا بودند . آنها 7روز تمام در برابر انبوه بی پایان آتش ما پایداری و مقاومت کردند ، البته بسیاری از گلوله ها و موشکهای ما بی هدف به زمین فرود می آمدند .

من در اینجا یک نمونه برای شما نقل می کنم : ستوان دوم یحیی به فرمانده توپخانه گفت که گلوله های شما به فاصله زیادی از مواضع ایرانیها به زمین می خورد و تقاضا کرد که هدف گیری را تصحیح کنند .

متعاقبا سروان شاکر – مفقوالاثر – با فرمانده توپخانه تماس گرفت . او گوشرد کرد که هدف را روی مواضع ایرانیها تصحیح کند . اما فرمانده توپخانه که از سروان شاکر ارشد تر بود ، ضمن رد کردن تقاضای نامبرده به او پر خاش کرده و گفت : ساکت شو !

ما به خوبی از برخورد تند و خشن این دو افسر ، لطف و رحم و توجه خدا در حق ایرانیها را مشاهده می کردیم.

بی شک اگر فرمانده توپخانه به توصیه سروان شاکر عمل می کرد ، بسیاری از ایرانی ها تار و مار و کشته می شدند . اما مشیت خداوند بالاتر از اراده بعثیها بود

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:05:09.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پرستار بد حجاب

جنگ که شد هرکسی با هر اعتقادی که بود برای حفظ عزت و حرمت کشورمان ایران هر کاری که از دستش بر میامد انجام میداد

در اوایل جنگ زنها هم همراه مردان مبازه میکرد کمی که جنگ پیش رفت زنها به پشت جبهه ها رفتند و یه جورایی نیروی پشتیبانی بودن

اون روزها پشت جبهه هر زنی هر کاری از دستش بر میامد انجام میداد یک سری ها  لباس رزمنده را میدوختند یه کسری ها بسته ها تغذیه تهیه میکردن و خب خیلی از خانم ها هم که پرستاری بلد بودن به بیمارستانها امده بودن و از رزمنده ها پرستاری میکردن.

یه روزی از همان روز های جنگ یکی از برادران رزمنده که محسن نام داشت، به ملاقات یكی از دوستانش می آید.

 محسن كه به حجاب بسیار اهمیت می داد وارد اتاق هم رزم خود شد و دید پرستاری با ظاهر نا مناسب با سنی حدوداً 17 ساله، با آرایشی غلیظ و ناخن های بلند و لاك زده، در بخش مجروحان جنگ، مشغول پانسمان كردن زخم های دوست اوست.

پرستار از محسن می خواهد، قیچی را به او بدهد، محسن نیز برای اینكه چشمش به ظاهر نامناسب پرستار نیفتد، قیچی را به سمت او پرت می كند...

اما اون پرستار با وجود ظاهر متفاوتش احترام خاصی برای جانبازان قائل بود و با تمام توان، به جانبازان كمك می كند

پرستار با ناراحتی كارش را انجام می دهد و از اتاق خارج می شود.

وقتی بچه ها به برخورد محسن اعتراض می كنند، او می گوید: این بچه ها داغون شده اند كه امثال این خانم ها این جوری بیان بیرون؟ سپس کمی در خود فر میرود و با تاسف میگوید برخورد خوبی نداشتم باید از آن خانم عذر خواهی کنم.

چند روز از پرستار خبری نمی شود.

یكی از بچه های مجروح،از طرف برادر محسن برای عذرخواهی به دیدن آن پرستار می رود

به او می گوید كه بخش های دیگر منتقل شده است.وقتی در بخش جدید با ان پرستار مواجه میشود در چهره و حجاب ان پرستار تحول عظمی میبیند.پرستار بعد از پذیرش عذر خواهی رزمنده  برای او سرگذشت کوتاهی از زندگی خود را تعریف میکند

پرستار میگوید:برای رفتن او به منطقه ی عملیاتی و کمک به مجروهان، بسیار اصرار می كنند و حتی پدرش نیز به شدت با كار او مخالف میکند و او را طرد میکند؛ ولی او این بخش و این موقعیت ارزشمند را با هیچ جا عوض نمی كند. او چیزی در بین رزمندگان بدست اورده که هرگز در زندگی قبلیش نداشته است.

چند روز بعد از عذر خواهی یکی از بچه های مجروح

یكی از روزهای که نزدیك عید نوروز بود، جوانی كه نصف صورتش سوخته است و از بچه های سیاه پوست آبادان است، وارد بخش می شود.

رابطه او با پرستار توجه همه را جلب می كند؛

تا جایی كه یكی از بچه ها، علت صمیمیت آن ها را جویا می شود و متوجه می شوند كه نامزد او است. پرستار می گوید:

پدرش در ابتدا مخالفت می كند، ولی سرانجام با اصرار زیاد او، به ازدواج آن ها رضایت می دهد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:16:15.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ایستگاه بهشتی

خاطره و دل نوشته ای کوتاه از آدمهای ناشناس، ادمهایی که قلبشان را به شهدا داده اند و قلمشان برای شهدا می نویسد

.سخن اول

اینجا مثل یک زیارتگاه ِ ، پس سلام  برتو ای زائر دعوت  شده شهیدان؛ یه سلام با بوی خـاک نم خورده  ازاشک های دلتنگـی سلام بر گونه های خیس سلام بر تو. در اینجا فرصتی پیش آمده تاچند گامـی با هـم همسفـرشویـم؛ این سـفر با هـمه سفرهای زندگـی ات فرق می کنه یا به قولی با همه ی وب گردی هات فرق داره؛ تشنگـی توی این سـفرخیلی بیشتر از سفـرهای دیگـه است. هـرکسی به نیتی بارسفـربسته؛ بعضی هامون شایـد دنبال گمشـده ای می گردیـم شاید اومدیم کـه بصیرت پیداکنیـم؛ یا دلتنگی هامون روتسکـین بدیم،یا شاید حوصله مان سر رفته و فقط آمدیم گشتی بزنیم..

اگه برای اولین بار توی این سایت عازم این سفر هستید هـمش فکر می کنی یعنی اینجا چه جور جاییه ؟ چطوریه؟

نمی تونم براتون توصیف کنم بهتره خودتون یه گشتی به این بخش سایت بزنید یه خاطره ای یه معرفتی یا لرزشی نمیدونم

اما مطمئنم اینجا حس می کنید که بوی خاکش برایتان آشنا اسـت خاکی که با اندیشه وقلم اهل دلهایی که در این راه قلم زدن با دنیای مجازی مخلوط شده و حال و هوای عجیبی ایجاد کرده

2.قلبت رو بده دست شهدا

داشتم با هاش حرف میزدم" سرش رو انداخته بود پائین و گوش میکرد از شدت ناراحتی هر چند دقیقیه سری تکون می داد.تازه از جنوب و تفحص برگشته بود بهش گفتم فریاد از دل، من کم اوردم تو میری جنوب با شهدا کیف می کنی اصلا همین که میری و تو سوله ی تخریب دوکوهه میشینی هم کلی سبک میشی...این چه وضعیه؟ بابا ... خسته شدم نمی دونم چیکار کنم به هرکی هرچی میگم میگه عقلش کمه یا میگه از این خواستش منظوری داره یا میگه...

کمی بعد که حرفای من داشت نفسای آخرش رو میزد---چشم انداخت توچشمم نگاهی کرد با غم ولی همیشه میخندیدومیخندیدومیخندیدو... پاشد رفت بهش گفتم مشتی کجا؟ گفت فردا بهت می گم.

فردا شد!!! رفتم پیشش می گفت تو عملیات ها که شهادت جلوی چشمای بچه ها بود یعنی برگشتی توکارشون نبود میرفتن تو دل دشمن و اصلا به برگشت فکر نمی کردند گفت همینجوری برو تو دل مشکل. گفتم حاجی من کجا و شهدا کجا، میگفت : این چه حرفیه؟! ---- بچه ها تو جنگ از سه موج مختلف اروند با سه تا ذکر یا زهرا رد شدن اونوقت تو...

-گفت می خوایی از معبر خطرناک مین دنیا به راحتی رد بشی؟

گفتم با کمال میل...گفت

قلبت رو بده دست شهدا دقیقا جاپای شهدا بزارببین تاثیرش رو

فردا شد!!! رفتم پیشش می گفت تو عملیات ها که شهادت جلوی چشمای بچه ها بود یعنی برگشتی توکارشون نبود میرفتن تو دل دشمن و اصلا به برگشت فکر نمی کردند گفت همینجوری برو تو دل مشکل. گفتم حاجی من کجا و شهدا کجا، میگفت : این چه حرفیه؟!

3. باز خوانی یک خاطره قدیمی

صدای گنجشك ها فضای حیاط مدرسه را پركرده بود ،بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد.مرتضی!مرتضی! حواست كجاست؟زنگ كلاس خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد.آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت.روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود:

”‌خلیج عقبه ازآن ملت عرب است”‌

ابروانش به هم گره خورد .هركس آن را نوشته زود بلند شه.مرتضی نگاهی به بچه های كلاس كرد.هنوزگنجشك ها در حیاط بودند.صدای قناری آقا مدیر هم به گوش می رسید دوباره

در رویا فرو رفت.یكی از بچه ها برخاست .آقا اجازه!این را “آوینی”‌ نوشته.فریاد مدیر مرتضی را به خود آورد:چرا وارد معقولات شده ای؟ بیا دفتر تا پرونده ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.

معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیرچیزی گفت.چشمان مدیر به دانش آموزان دوخته شد.غلیان احساسات كودكانه مرتضی گویای صداقت باطنی اش بودومدیر

سید مرتضی آرام وبی صدا سر جایش بازگشت.اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش می رسید

آزادی مفهوم زیبایی ذهن كودك شد...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:14:43.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]