دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

احمد زنده باشد و خرمشهر در دست دشمن؟!

حاج احمد در آخر صحبت‌هایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان!

حاج احمد با همان عصایی که زیر بغل داشت آمد روی چهارپایه ایستاد و پشت میکروفن قرار گرفت. لحظه‌ای در سکوت با دقت به چهره‌های بچه‌ها نگاه کرد و بعد گفت:

برادران! ما وقتی از تهران آمدیم، قول دادیم تا خرمشهر را از دست دشمن نگیریم، باز نگردیم. الان دشمن حالت انفعالی پیدا کرده است. ان شاءاللّه با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی به او وارد می‌آوریم و با ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن را تمام و خرمشهر را آزاد خواهیم کرد.

برادران! تا به حال چندین بار از قرارگاه نصر به تیپ ما دستور داده‌اند که بکشید عقب، ولی ما این کار را نکردیم. چون می‌دیدیم که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان دارد ارتش عراق شما را مورد حمله گاز انبری قرار بدهد، با این حال شما خوب مقاومت می‌کنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتوانسته یک قدم جلو بیاید.ما قصد داریم تا چند روز دیگر خرمشهر را آزاد کنیم. شنیده‌ام بعضی‌ها حرف از مرخصی و تسویه زده‌اند. بابا! ناموس شما را برده‌اند - مقصود حاجی، خرمشهر بود - همه چیز شما را برده‌اند! شما می‌خواهید بروید تهران چه کار کنید؟ همه حیثیت ما این جا در خطر است. شما بگذارید ما برویم با آب اروند رود وضو بگیریم و نماز فتح را در خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم خودم به همه تسویه می‌دهم.

الان وضع ما عین زمان امام حسین (علیه السلام) است. روز عاشوراست! بگذارید حقیقت ماجرا را بگویم. ما الان دیگر نیروی تازه نفس نداریم. کل قوای ما در این زمان، فقط همین شماها هستید و دشمن هم از این مسئله اطلاع ندارد. در مرحله بعدی عملیات با استفاده از شما می‌خواهیم خرمشهر را آزاد کنیم.مطمئن باشید اگر الان نتوانیم این کار را انجام بدهیم، هیچ وقت دیگر موفق به انجام آن نخواهیم شد. بسیجی‌ها! شما که می‌گویید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امام حسین(علیه السلام) و سپاه او کمک می‌کردیم، بدانید، امروز روز عاشوراست.

خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان!

حاج احمد یک نگاه پر از لطفی به برادران که اکثراً با سر و صورت و دست و پای زخمی روبروی او به خط شده بودند کرد و ادامه داد: به خدا قسم من از یک یک شما درس می‌گیرم. شما بسیجی‌ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستیدمن به شما که با این حالت در منطقه مانده‌اید حجتی ندارم. می‌دانم تعداد زیادی از دوستان شما شهید شده‌اند. می‌دانم بیش از 20 روز است دارید یک نفس و بی‌امان در منطقه می‌جنگید و خسته‌اید و شاید در خودتان توان ادامه رزم سراغ ندارید. ولی از شما خواهش می‌کنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا که شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم...

در آخر صحبت‌هایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان!

سخنرانی روز پنج‌شنبه 30 اردیبهشت سال 61

همزمان با شب آغاز مرحله سوم عملیات الی بیت‌المقدس

مکان: دارخوین

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:09:00.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

همه شان فدای امام

مهمونی رفتن اون هم در یک غروب دل انگیز بهاری، حال و هوای خاص خودش رو داره. مخصوصا اینکه بدونی داری خونه ی چند تا پهلوون با مرام و خوش معرفت می روی،(( دیدار با خانواد شهدا))

آدرس سر راست بود؛ سبزه میدان، کوچه اول، کنار بانک

خونه ای کوچیک و قدیمی اما زیبا، با سردری بلند و گچبری شده که پر از گل های گچی بود. در خونه رو که زدیم، پسری 16 یا 17 ساله در رو باز کرد.

با سلام و خوش و بش و بفرما زدن مارو به داخل دعوت کرد. حیاط خونه زیاد کوچیک نبود اما با ماشینی که توش پارک بود کوچیک شده بود! با راهنمایی آقا پسر به طبقه اول این خونه که 10، 12 تا پله می خورد رفتیم. روی پله ها با فرش های تکه تکه ی قرمزی فرش شده بود. وارد اتاق شدیم، اما خبری از صاحبخانه نبود. خوب، مشخصه که وقتی یه عده دانشجوی ندید بدید وارد یه خونه ی بی صاحبخونه بشند چه آتیشی می سوزونند!! از ور رفتن با عکس ها و وسایل روی تاقچه تا جابجاکردن مبل ها و انگولک کردن گلدون های داخل اتاق و....

حاج آقا پورآرین که از علما هستند و اون روز همراهمون بودند همین که دیدند دیگه داره کار از دست در میره، یه صلواتی گرفتند و با همون تلمیحات طلبگی شروع به صحبت کردند؛ بسم الله... از شهدا گفتند و از مقامشون نزد خدا، از بزرگواری خانواده های شهدا و....

بعد از حرف های حاج آقا، دکتر جهانبین هم که با ما اومده بود از حاج آقا اجازه ای گرفت و گفت: "تا صاحبخونه بیاد یه چند کلامی هم ما صحبت کنیم" ایشون هم قشنگ شروع کرد. از "عند ربهم یرزقون" و معناش گفت. از اینکه یه عده با دلیل موجه امام حسین(ع) رو تنها گذاشتند! اونایی که به امام گفتند ما برای خانواده مون غذا تهیه کنیم، میاییم و بعد هم اومدند، اما کار از کار گذشته بود! از اینکه معنای برخی خطاب های نهج البلاغه چیه و چرا امام این قدر از مردمش گله داشت و.... که ناگهان صاحبخونه وارد شد. سلامتی حاج آقا بلند صلوات ختم کن! الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

دکتر که حرفاش نیمه کاره مونده بود یه خوش و بشی با حاج آقا کرد و سریع حرفش رو جمع کرد؛ از روی مبل پایین اومد و روی زمین جلوی صاحبخونه نشست.

حالا ماییم و یه پیرمرد خوش سخن قزوینی! پیرمرد قد متوسطی داشت که کم کم به سمت خمیدگی می رفت، از روی قیافه 80 و خورده ای سال داشت. بسم اللهی گفت و شروع کرد. اول به ماها خوش آمد گفت و به خاطر تاخیر معذرت خواهی کرد؛‌ گفت: "رفته بودم زورخونه، مرشد یه ندایی داد و گفت حاجی لخت شو برو تو گود، ما هم گفتیم باشه و رفتیم. دیگه شرمنده! " اول، حرفاش فقط از مزایای ورزش و توصیه ی اون به ما جوون های پیرمسلک بود. بعد شروع به صحبت از مسایل داخلی مسجد جامع کرد. می گفت هزار جور بدبختی کشیدند تا به مسئولان شهرداری فهموندند که مسجد به اون بزرگی دوتا دستشویی هم می خواد! سر آخر هم خودشون اونا رو ساختند! یکی از بچه ها وسط حرف های حاج آقا یواشکی گفت: "حاجی اول برای دستگرمی از خاطرات خودش شروع کرده، خاطرات شهدا باشه برای بعد! "

تا اینکه حاج آقا عابدی بالاخره رفت سر اصل مطلب. اول از حاج رضا شروع کرد، سردار رضا عابدی.

بعد از رضا منافق ها گفتند بچه هاتو می کشیم، گفتم همشون رو بکشید، اگه 10 تا دیگه هم داشتم فدای امام! تا اینکه مهدی و حسین رو هم شهید کردند. " حاج آقا با همون منش پهلوونی و جوونمردی اش از بچه هاش می گفت و چه قدر راضی و بدون گله حرف می زد. آدم واقعا باید پهلوون باشه تا شهادت 3 تا پسرش رو اینجوری بتونه قوی تعریف کنه

می گفت:‌" یه روز اومد مغازه(لوازم یدکی موتور) و گفت بابا، امام گفته جوونا برند جبهه، گفتم دخل رو باز کن و هر چی پول هست بردار و برو! " اونقدر ریلکس و ساده حرف می زد که انگار نه انگار داره بچه اش رو می فرسته جنگ! " بعد یه مدت برگشت و گفت، بابا امام گفته رزمنده ها ازدواج کنند تا بچه دار بشند ( البته حاج آقا به جای بچه دار شدن چیز دیگه ای گفت که خنده حضار رو به دنبال داشت! ) تا بعد از خودشون یادگاری بمونه، به مادرش گفته بود هر کی تو بپسندی، اما فقط بهشون بگید که من جبهه رو ول نمی کنم، مادرش گفت این چه حرفیه! گفته بود من فقط همین شرط رو دارم! "

البته حاج آقا گفتند که حاج رضا به خاطر اینکه هیچکس راضی به وصلت با یه رزمنده ی همیشه تو جبهه نشده بود، مجرد به شهادت رسیدند!

"بعد از شهادتش که سرش با خمپاره جدا شده بود؛ تو یه مراسمی همرزماش بودند، گفتند که هیچکس اخلاصش مثل حاج رضا نبود! بعدا فهمیدم که پول هایی که از من میگرفته هم به زیردستاش که نداشتند می داده. نمازش هم خیلی خوب بود. " پیرمرد همچنان می گفت و ما سرا پا شده بودیم گوش.

"بعد از رضا منافق ها گفتند بچه هاتو می کشیم، گفتم همشون رو بکشید، اگه 10 تا دیگه هم داشتم فدای امام! تا اینکه مهدی و حسین رو هم شهید کردند. " حاج آقا با همون منش پهلوونی و جوونمردی اش از بچه هاش می گفت و چه قدر راضی و بدون گله حرف می زد. آدم واقعا باید پهلوون باشه تا شهادت 3 تا پسرش رو اینجوری بتونه قوی تعریف کنه. بعد از اتمام صحبت های شیرین حاج آقا محمد عابدی،‌ آقا هادی که از مداح های خوب دانشگاست یه چند دقیقه ای ذکر مصیبتی خوند و یه توسل کوچک به خانوم فاطمه الزهرا(س).

بعد از مداحی، حاج خانوم هم وارد اتاق شدند،‌ البته با دست پر! خیلی گرم احوالپرسی کردند و با کمک همون آقا پسر (که معلوم شد نوه دختری خانواده است و خواهرزاده سه شهید) شروع به تعارف میوه و شربت و شیرینی و سوهان کردند؛ جای شما خالی!

یکی دوتا هم عکس یادگاری با والدین شهدا (به تبرک) گرفتیم؛ البته چند دانشجوی خارجی دانشگاه هم باهامون بودند؛ از لبنان و مصر و سوریه که حاج آقا، لبنانی های حزب اللهی رو خیلی گرم در آغوش گرفت. سر آخر هم خداحافظی.

حاج آقا برای بدرقه، باهامون تا سر خیابون اومد. تو راه می گفت: " هفته دیگه برای مسابقات زورخانه ای باید برم مشهد، حاج خانوم میگه رانندگی ات خوب نیست، نمیگذاره! " می گفت:‌" خیلی با ماشین تصادف میکنم! "

ما که از این همه صفا سیر نشدیم اما اینو فهمیدم که همچنان پسرهایی توی دامن همچنین پدر و مادر پهلوونی بزرگ می شند.

روحشان به داشتن چنین پدر و مادری شاد! ان شاء الله...

 

شهیدان سردار حاج رضا عابدی، حسین عابدی و مهدی عابدی

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:07:39.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پدر،تمام وجودم را با خود بردی

 آنچه که در پیش روی شماست روایت کوتاهی از زندگانی پر برکت سردار شهید محمد اضغریخواه و دل نوشته فرزند ایشان در لحظه وداع با پدر

سردار شهید محمد اصغریخواه در2/3/1340 در روستای فتیده شهرستان لنگرود در یک خانواده مستضعف ولی متدین و مذهبی پا به عرصه وجود نهاد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش پشت سر نهاد و متوسطه را در شهرستان لنگرود با نمرات عالی سپری کرد و برای ادامه تحصیل در کنکور شرکت نمود و دو مرحله در دانشگاه امام حسین (ع) پذیرفته شد ولی با توجه به نیاز زمان حضور در جبهه را ارجح به حضور در دانشگاه دانست.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و برای حفظ دستاوردهای آن ابتدا در کمیته انقلاب اسلامی شروع به فعالیت کرد و با تشکیل سپاه لنگرود جذب سپاه شد و تلاشی بی امان نمود، بویژه در اوایل پیروزی که اوج شیطنت گری نوچه های آمریکا و دشمنان قسم خورده انقلاب بود، در سرکوبی آنان و پاک سازی شهرستان لنگرود و روستای تابعه تلاش بسیار کرد .محمد، مدتی مسئول عملیات سپاه و مدتی هم فرماندهی بسیج را بر عهده گرفت.

سال 59 با سرکار خانم هاشمیان ازدواج کرد و ثمره آن دو فرزند (یک پسر و یک دختر) است.

با شروع جنگ تحمیلی بارها و بارها به میادین نبرد با دشمن کافر بعثی عزیمت نمود و مردانه در عملیات: ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، کربلای 5و4، نصر 4 جنگید و از خود دلاوری و رشادت زیادی بجا گذاشت. مدیریت و توانمندی او باعث شده بود که فرماندهی گردانهای امام حسین (ع) امام رضا (ع) و کمیل در زمانهای مختلف به وی سپرده شود و حتی پس از عملیات به علت موج گرفتگی شدید مدتی نتوانست در جبهه حضور پیدا کند، لذا سعی کرد در امور تعلیم و تربیتی شهرستان لنگرود به تربیت علوم قرآنی فرزندان آن خطه بپردازد و نیز مسئولیت مانورهای شهرستان چون (ما نور آزادی و قدس و خندق ) و مسئولیت واحد بسیج سپاه لنگرود را بر عهده بگیرد ولی روح آزاده او با این خدمات آرام نمی گرفت. مجدد راهی جبهه های جنگ شد، محمد به همسر مکرمه و فرزندان دلبندش و پدر و مادر عزیزش بسیار عشق می ورزید ولی دفاع از اسلام و یگان اسلامی را در اولویت برنامه های زندگی خود قرار داده بود. او با نوشتن نامه هایی برای فرزندان خردسالش و پیش بینی روزهای آتیه آنها که بدون حضور فیزیکی پدر سپری خواهد شد و علت ایثارگری اش و اعزام های مکررش به جبهه های نبرد و فلسفه انتخاب نام سجاد برای فرزندش، مبارزه با ظلم و ستم، دفاع از مظلوم، حمایت از ولایت فقیه و اطاعت از آن و... توصیه و تاکیدهای فراوان داشته و پس از ماهها جنگیدن بی امان سرانجام در 9 /1/ 1367 در عملیات والفجر 10 پس از وارده کردن صدمات سهمگین به دشمن بعثی عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش تا 2 سال و نیم بر بلندای بانی بنوک باقی ماند، و در مهر ماه 69 پس از تشیع با شکوه در مزار شهدای لنگرود و در کنار همرزمانش بخاک سپرده شد.

 محمد به همسر مکرمه و فرزندان دلبندش و پدر و مادر عزیزش بسیار عشق می ورزید ولی دفاع از اسلام و یگان اسلامی را در اولویت برنامه های زندگی خود قرار داده بود. او با نوشتن نامه هایی برای فرزندان خردسالش و پیش بینی روزهای آتیه آنها که بدون حضور فیزیکی پدر سپری خواهد شد

آنچه پیش روی شماست دل نوشته ای از لحظه وداع دختر با پدرش در آخرین دیدارشان است:

راستی آن روز یادت هست؟ آخرین روزی که از کنارم می رفتی؟ روزی که توان جدا شدن از همدیگر را نداشتیم؟ گویی نیرویی قلبهامان را به هم گره زده بود. نمی دانم آن روز حال عجیبی داشتم گرچه کوچک بودم اما هنوز آن بی قراری ها یادم هست. هنوز هم اشک های ملتمسانه و کودکانه ام را به یاد دارم، هنوز هم غربت رفتنت به خاطرم مانده است.

چه سخت بود آن لحظات، و چه سنگین می گذشت آن دقایق آخر.

براستی مرا توان جدا شدن از آغوشت نبود، گویی کسی برای همیشه گرمای آغوشت را از من گرفت و تا ابد شنیدن صدای قلب تو را از من دریغ می کند.

انگار تمام وجودم را از من جدا می کنند، نمی دانم شاید می دانستم که آخرین بار خواهد بود که نازهای شیرینم را خریدارخواهی بود؟ به چشمانت که می نگریستم گویی با من سخن می گفتند و آنها نیز توان جدایی نداشتند.

در چشمان تو اشک موج می زد و عاقبت این اشک ها بغض نشکفته ام را شکوفا نمودند. هر قطره اشکی که می ریختم دردی بر غربتم می افزود.

من و تو چشم در چشمان هم و در آغوش هم می گریستیم، درون هر دویمان غوغایی بود، و مادر فقط نگاهمان می کرد و بغض در گلویش را به سختی فرو می برد، آغوش می گشود که دوباره برگردم اما مگر می شد، ولی تو باید می رفتی تا چگونه رفتن را به همگان بیاموزی، باید می رفتی چرا که فرشتگان مهیای آمدنت شده بودند بالاخره مرا به سختی از آغوشت جدا ساختی به مادر سپردی. گویی روحم را از کالبدم جدا می کردی!

من و تو چشم در چشمان هم و در آغوش هم می گریستیم، درون هر دویمان غوغایی بود، و مادر فقط نگاهمان می کرد و بغض در گلویش را به سختی فرو می برد، آغوش می گشود که دوباره برگردم اما مگر می شد، ولی تو باید می رفتی تا چگونه رفتن را به همگان بیاموزی

راستی یادت هست به مادر گفتی خداحافظ می روم اما انتظار نداشته باش که برگردم و پشتم را نگاه کنم زیرا اشکهایش اراده ام را سست و پاهایم را بی رمق خواهد کرد، تو می رفتی و من تا ته کوچه رفتنت را می نگریستم و اشک از چشمانم آرام آرام بر گونه های کوچکم می ریخت، گویی تمام وجودم را با خود می بردی، انگار تمام آرزوهایم به پایان رسیده است.

خود را سخت به سینه مادر می فشردم تا شاید دردم التیام یابد و تو لحظه به لحظه از من دور ودورتر می شدی و من لحظه به لحظه به غربت و تنهایی نزدیک و نزدیکتر، آنقدر دور شدی که انتهای کوچه دیگر ندیدمت و یک بار هم برنگشتی. وقتی رفتنت را باور کردم گویی این ابیات را در وجودم زمزمه می کرد:

 می گفت شبی به خانه برمی گردم     با سبز ترین نشانه بر میگردم

 می گفت، ولی دلم گواهی می داد     یک روز به روی شانه بر میگردد

رفتی و تو را برای همیشه به خدا سپردم نازنین.

آرام باش، نگران نباش؛ من دیگر به تنهایی خو گرفته ام. من هم دیگر با شادی های کودکانه وداع کرده ام و بهار آرزوها را به فراموشی سپرده‌ام.

آسوده باش و با فرشتگان مهربانی کن، من از خدا برایت شادی و آرامش روح را می طلبم.

دخترت سوده. سال 1378

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:06:48.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

او نیز به بهشتیان پیوست

به خاک پای پدران و مادرانی که شهیدان، از دامان آنان به معراج پرگشودند

خبر بسیار ساده بود و چه بسا تکراری

"درگذشت مادر و همسر شهیدان ولی زاده

مادر و همسر شهیدان ولی زاده، به علت بیماری، به رحمت ایزدی پیوست.

خانم "زینالی" همسر شهید "حاج بابا ولی زاده" است که در سال 61 در عملیات رمضان به شهادت رسید.

این مادر صبور و فداکار پس از همسر، سه فرزند دیگرش امیر، اصغر و اکبر ولی زاده را نیز در دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی تقدیم کرد.

امیر ولی زاده درسال 63 در عملیات بدر، اصغر ولی زاده در سال 65 در عملیات کربلای 5 و جانباز اکبر ولی زاده در سال 69 حین ماموریت به شهادت رسیدند."

به همین سادگی ...

و البته هیچیک از فرزندان او، در دوبی و به طرز مشکوک! به شهادت نرسیده اند بلکه مادر فداکار، عاشقانه و خالصانه عزیزانش را تقدیم اسلام کرده است.

میان ماه من تا ماه گردون

تفاوت از زمین تا آسمان است

این روزها که برخی به در و دیوار می زنند تا مدرک ایثار و شهادت برای خود و فرزندشان تهیه کنند!

همین روزها که اگر جانبازی عزیز و فقط با هفتاد درصد جانبازی و آن هم فقط با تایید ریاست معظم بنیاد جانبازان! فوت کند، به عنوان شهید شناخته و ثبت می گردد.

این ایام که اگر هر عزیز از نیروهای مسلح به این گونه افتخار شهادت نائل گردد، حداقل یک درجه و رتبه برایش بالاتر ثبت می کنند.

این ایام که ...

شیرزنی چون همسر شهید حاج بابا ولی زاده که خالصانه و بدون هرگونه چشمداشتی، سه گل زیبا و جگرگوشه خود را که در دامان پاک خویش پرورانده و به راه اسلام، انقلاب، ولایت و دفاع از مملکت، به قربانگه می فرستد، چه جایگاه و حکمی دارد؟!

در قاموس بنیاد جانبازان، چند درصد به حساب می آید؟!

امیر ولی زاده درسال 63 در عملیات بدر، اصغر ولی زاده در سال 65 در عملیات کربلای 5 و جانباز اکبر ولی زاده در سال 69 حین ماموریت به شهادت رسیدند

در قاموس اداری و سازمانی، چه رتبه و جایگاهی پیدا می کند؟!

اهدای هر شهید که هر کدام آن، قلبی عظیم را به آتش می کشد و جانی سخت را به سوگ می نشاند، چند درصد محاسبه می گردد؟

شهید محسوب می شود یا ...؟!

و صد البته که خانواده معظم و معزز شهدا، که همه داشته خویش را در طبق اخلاص نهادند.

چرا که این عزیزان که هر روز شاهد رحلت یک یکشان هستیم، آگاهانه با خدای خویش معامله کردند و به پای آن، جگرگوشه خویش فدا کردند و خود صابرانه به امید رضایت پروردگار ایستادند و لب به گله و شکایت نگشودند.

به راستی امروز که اگر پدر، عمه، پسرخاله و پدرزن فلانی... (بوق)، دارفانی را وداع گوید، همه و همه از وزرا، وکلا، فوتبالیست ها و حتی هنرپیشگان و دیگرپیشگان! برای عرض تسلیت ویژه و دوقبضه، با ارسال دسته گل های فراهم آمده از بیت المال، از یکدیگر سبقت می گیرند، چرا در مراسم خانواده معظم شهدا، همواره ناظر غیبت بی علت هرگونه مسئولین دولتی لشکری و کشوری هستیم؟!

واقعا خانواده شهدا چشم و چراغ ما هستند یا فک و فامیل (بوق) ...؟!

یادمان نرود نشود:

"الم یعلم بان الله یری؟"

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:12:47.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

امیر سرتیپ صبوری زاده از فرماندهان دوران هشت سال دفاع مقدس می باشد. متن زیر برگرفته از سخنان ایشان در بیان خاطرات چگونگی به اسارت درآمدن توسط دشمن و فرار بلافاصله از اسارت با وجود شکنجه دشمن می باشد. این خاطرات آمادگی و توان رزمی یک تکاور ارتش جمهوری اسلامی ایران را به تصویر می کشد که چگونه با وجود شکنجه دشمن، در مسیر حرکت به سمت اردوگاه اسرا بر اساس اصول شرافت سربازی فرار می کند و پس از طی سه شبانه روز پیاده روی در خاک دشمن با در نظر گرفتن تمام اصول حفاظتی و امنیتی به کشور باز می گردد.

سال 1366 ما در عملیاتی در سومار که توسط برخی از نیروهای خود فروخته ما با کمک دشمن انجام شد، شرکت کردیم. با طلوع آفتاب ما متوجه شده بودیم که دشمن از 2 محور نفت شهر و میان تنگ به سمت داخل ایران هجوم آورده اند. من در ارتفاعات 402 که یکی از ارتفاعات سوق الجیشی بود فرمانده بودم که حفظ کردن این ارتفاعات برای ما از اهمیت بالایی برخوردار بود. این ارتفاعات در طول جنگ بین نیروهای ایران و عراق 7 بار رد و بدل شده بود و امروز از افتخارات ارتش این است که این نقطه به عنوان صفر مرزی در اختیار ما قرار دارد. به هر جهت هنوز هوا روشن نشده بود که ما متوجه شدیم که دشمن 15 کیلومتر پشت سر ما را بست و به عبارت نظامی، الحاق انجام داد. در ساعت 7 دیگر مطمئن شده بودیم که خود به صورت اسیر در آمده ایم. در ساعت 9 صبح بود که از سمت قرارگاه این پیغام رسید که ارسال نیروی کمکی به آنجا امکان پذیر نمی باشد و شما هر کاری را که از عهده آن بر می آیید را انجام دهید. در آن زمان دیگر ما مطمئن شده بودیم که در وضعیت بسیار حادی قرار گرفته ایم. از صبح تا ساعت یک بعد از ظهر چهار حمله مستقیم یا پیکانی دشمن روی واحد من در ارتفاعات 402 را خنثی کردیم.

در ساعت 1 بعد از ظهر یک افسر عراقی را که اسیر شده بود پیش من آوردند. این افسر عراقی گفت که شما اسیر ما هستید، چرا من را به اسارت گرفته اید. اما من به او گفتم که در حال حاضر تو اسیر من هستی، حالا یک ساعت دیگر چه بشود خدا می داند. در حال حاضر زندگی تو به دست واحد من است. گفت من یک تقاضا دارم که دستان من را باز کنند، تا نماز بخوانم. گفتم در شرایط سخت تر از دستان بسته هم خداوند روش خواندن نماز را گفته و دستان باز نمی خواهد. با اصرارهای او گفتم دستانش را باز کنند. از او پرسیدم که چه اصراری برای باز کردن دست داری؟ آن اسیر عراقی گفت که من شیعه هستم. من به او گفتم که شیعه را با حزب بعث چه کار است. چیزی نگفت.

فرماندهان دائمأ پیش من می آمدند و می پرسیدند که چه کاری را ما باید انجام دهیم. من به آنها گفتم من تن به اسارت نمی دهم، اما اگر شما مایلید می توانید بروید و خود را تسلیم کنید. اما آنها دوباره از من پرسیدند که فرمانده شما چه دستوری می فرمائید. من گفتم که بعداً اعلام می کنم. در ساعت 3:30 بعد از ظهر فرماندهان را احضار کردم و گفتم ما به نقطه بعدی عقب روی کنیم. فرق عقب نشینی و عقب روی در این است که عقب نشینی تحت فشار دشمن و فرار به عقب است و عقب روی تحت دستور فرمانده است و به عبارت دیگر زمین به دشمن می دهند تا زمان بگیرند. ما چند کیلومتر عقب تر پیش بینی خط پدافندی مستحکمی را کرده بودیم و کانال ها و سنگرهای مناسبی هم داشتیم اما همه این موارد در اختیار دشمن بود و در زمانی که من می گفتم که ما می رویم به نقطه قبلی بچه ها می خندیدند و می گفتند که دشمن از آن نقطه هم عقب تر است. من با این ضرب المثل که از این ستون به آن ستون فرج است به آنها روحیه می دادم و گفتم به امید خدا. ما در ساعت 5 بعد از ظهر بود که عقب روی را آغاز کردیم. تعدادی با ما آمدند و تعدادی هم در همان مکان ماندند و با ما نیامدند. البته آنها هم آمدند ولی پس از 4 سال! ما حوالی ساعت شش بعد از ظهر به عقب آمدیم و سپس از آنها از مسیر ما با اطلاع شدند مسیر تانک های خود را به سمت ما فرستادند و بعد از آن بود که ما را خلع سلاح کردند و ما را در یک خط نگاه داشتند. در آن زمان درجه من سرهنگ دومی بود و چون درجه های خود را نکنده بودم آن سروان عراقی به سمت من آمد و در ابتدا چنان مشت محکمی به دهان من کوبید. و از من پرسید که فرمانده شما کیست. من در آن زمان برای اینکه سربازان جوانی که همراه من بودند بشنوند و تکلیفشان مشخص شود با صدای بلند گفتم که فرمانده ما را نیروهای عراقی کشته اند و جسدش هم در دره افتاده است! پرسید که تو چه کسی هستی؟ من گفتم که مسئول لجستیک واحد هستم. او سپس با پوتین به شکم من زد و من از شدت درد دولا شدم و سپس به همان طریق به ستون فقرات من ضربه ای را وارد کردند که هنوز که هنوز است 4 تا از دنده های من مشکل دارند. او سپس به یکی از همراهانش نکته ای را گفت و چون به زبان عربی بود من متوجه نشدم. بعد از چند لحظه آن فرد برگشت و میخ کشی را آورد. من احتمال می دادم که آن ها از این وسیله برای گرفتن قسمتی از گوشت بدن من و گرفتن اطلاعات می خواهند استفاده کنند. او یک چک کوبید به گوش من به محض اینکه دهانم را باز کردم مشت را به دهان من کوبید تا دهان من باز شود و سپس با همان انبردست قسمتی از فک من را کند! خب اینها اطلاعاتی بود که ما قسم خورده بودیم طبق اصول شرافت سربازی که 14 بند است رفتار کنیم. بند اول آن نیز این است که در هنگام اسیر شدن اولین کاری که سرباز انجام می دهد اقدام به فرار است و دوم اینکه اطلاعات به دشمن نمی دهد و غیره.

تا غروب آنجا ماندم و شب دوباره حرکت خودم را در کنار آبی که به سمت ایران می آمد حرکت کردم. ضمن اینکه فرماندهان بوسیله نقشه های هوایی که از منطقه گرفته می شود با منطقه آشنا هستند. تا صبح راه رفتم. صبح با اینکه از منطقه خطر دور شده بودم مخفیگاهی اتخاذ کردم. آنجا ماندم تا جایی که دیگر مطمئن شدم کسی دنبال من نیست. به دنبال چیزی برای خوردن بودم. بوته های گزنه آنجا بود که در زیر آن قورباغه هایی بود تعدادی از این قورباغه ها را گرفتم. از عمد پوست خودم را به بوته های گزنه می زدم تا از سوزش آن ها شدت درد خودم را فراموش کنم

سراغ بقیه رفتند. هر کس را که می زدند تا از او اطلاعات بگیرند کسی حرفی نمی زد و هیچ کس نگفت که فرمانده ما همین است که کنار شما ایستاده. همه حرف من را که گفته بودم فرمانده کشته شده و جنازه اش هم در دره افتاده را شنیده بودند. هوا تاریک شد و ما را به سرعت سوار بر کامیون های خودی کردند تا ما را به سمت کمپ اسرا ببرند. ما را خلع سلاح کرده بودند و هر چه ما در جیب هایمان داشتیم را از ما به زور گرفته بودند. در داخل کامیون هم 2 سرباز عراقی دست روی ماشه آماده تیر اندازی بودند و من هم مدام آن شش سؤالی که سرباز زمان تغییر جانپناه از خودش می پرسد را تکرار می کردم که کی بپرم، کجا بپرم، چطور بپرم، در چه حالتی بپرم که بتوانم از دست انها بگریزم. من جرأت بیان این موضوع را با دیگر سربازان نداشتم چرا که آن سرباز ما را با یک گلوله می کشت.

هوا به شکل عجیبی گرگ و میش بود و من در حال فکر با خود بودم که اینها هنوز من را نشناخته اند زیرا که صدام برای کشتن من پاداش تعیین کرده بود. اگر من را به اسارت گاه می بردند بالاخره من را شناسایی می کردند و آنقدر من را شکنجه می دهند تا بکشند. با خود گفتم چه بهتر که خودم الآن ریسک کنم. با خودم فکر کردم هوا الآن تاریک شده، دشمن قادر به توقف نیست چون ممکن است کنترل بقیه از دستش خارج شود و چنانچه من پائین بپرم دشمن با این تصور که من یا کشته خواهم شد یا فرار می کنم خود را به مشکل نخواهد انداخت.

من به دلیل گذراندن دوره های عالی رنجری از آمادگی جسمی خوبی برخوردار بودم. من تصمیم گرفتم با یک جهش طوری به بیرون بپرم که با پا به زمین برخورد کنم. در حین پرش قبل از زمین خوردن آن سرباز یک تیر به زیر زانوی من زد و از آن سمت از پای من خارج شد. آنجا دره ای بود که به رودخانه ای ختم می شد. این رودخانه از عراق به سمت سومار ایران جاری بود. غلط زنان به پایین رفتم تا اینکه در نقطه ای پناه گرفتم تا مطمئن بشوم که دیگر کسی به دنبال من نمی آید. سپس با لباس زیر خود جلوی خونریزی را گرفتم بالا و پائین محل اصابت گلوله را محکم بستم و منتظر بودم که کسی دنبال من بیاید، ولی دیدم که توقف نکردند. برای اینکه کشیده شدن پای تیر خوده انرژی و توان من را نگیرد، پای خود را خم کردم و به کمرم بستم و به کمک تکه چوبی که از درختان آنجا تهیه کردم ادامه مسیر دادم. قبل از روشن شدن هوا بوته سوخته هایی که در اثر آتش توپخانه خودی یا دشمن سوخته بود جمع کردم، برای اینکه ردپای من برجا نماند باقیمانده لباس زیر خودم را طوری به پوتین کشیدم که رد پای من روی زمین برجا نماند و با استفاده از بوته هایی که جمع کرده بودم برای خودم مخفیگاه مناسبی تهیه کردم. چون می دانستن که با روشن شدن هوا آن ها به دنبال من خواهند آمد. صبح هلیکوپتر عراقی به منطقه آمد، افراد دشمن به دنبال من می گشتند. لطف خدا شامل حال من شد تا با آن ابتکاری که جهت مخفی شدن انجام دادم عراقی ها نا امید برگشتند.

ای جوانان عزیز که در آینده مدیران این کشور خواهید بود. نیروهای مسلح این کشور هشت سال مردانه مقاومت کردند و اجازه تحمیل هیچ قرارداد ننگینی را به کشور نداد و تاریخ در آینده هیچگاه نیروهای مسلح را در این مقطع نکوهش نخواهد کرد و شما ای مدیران آینده کشور اگر در آینده کشور ما از لحاظ تکنولوژی، پیشرفت و فرهنگ عقب بماند، آینده شما را نخواهد بخشید

تا غروب آنجا ماندم و شب دوباره حرکت خودم را در کنار آبی که به سمت ایران می آمد حرکت کردم. ضمن اینکه فرماندهان بوسیله نقشه های هوایی که از منطقه گرفته می شود با منطقه آشنا هستند. تا صبح راه رفتم. صبح با اینکه از منطقه خطر دور شده بودم مخفیگاهی اتخاذ کردم. آنجا ماندم تا جایی که دیگر مطمئن شدم کسی دنبال من نیست. به دنبال چیزی برای خوردن بودم. بوته های گزنه آنجا بود که در زیر آن قورباغه هایی بود تعدادی از این قورباغه ها را گرفتم. از عمد پوست خودم را به بوته های گزنه می زدم تا از سوزش آن ها شدت درد خودم را فراموش کنم!

قدرت نگه داشتن قورباغه ها را هم نداشتم آن ها برای زنده ماندن تلاش می کردند من هم برای زنده ماندن تلاش می کردم! با سنگی که داشتم طوری به اینها می کوبیدم که پوستشان سوراخ شود تا از خون آن ها استفاده کنم. به هر جهت روز دوم هم سپری شد. روز سوم را هم به همین ترتیب گذراندم تا در پایان روز چهارم بود که دیدم به نیروهای خط پدافندی ایران رسیدم. دیگر توان اینکه خودم را از خاکریز بالا بکشم نداشتم. دستم را بلند کردم دیدم به جای یک بسیجی کم سن و سال گمجن عشایری که در ایوان غرب مستقر بودند آمد پائین گفت چه شده؟ گفتم من سرهنگ صبوری زاده هستم از اسارت دشمن فرار کردم کمک کنید من را بکشید بالا. گفت ببخشید میروم تا کمک بیارم. رفت و دیگر برنگشت! وضعیت خوبی نداشتم دوباره دستم را بلند کردم آمد. گفتم آقا من فرمانده مجاهدین خلق بودم از اسارت فرار کردم من اطلاعاتی دارم که اگر من را انتقال ندهید امشب وضعیت کشور طور دیگری خواهد شد! دیدم دو نفر دیگر آمدند و کلاهی روی سر من انداختند و چشمان من را هم بستند و کشیدند بالای خاکریز.

متوجه شدم که من را روی وانتی انداختند و دارند به جای دیگری منتقل می کنند. تا اینکه من را به سنگری بردند و چشمانم را در مقابل عزیزان سپاه باز کردند. خوشحال شدم. با کاغذ و قلم شروع کرد به سؤال کردن نام و مشخصات. گفت شغل من هم در جواب گفتم فرمانده تیپ 35 تکاور نیروی زمینی ارتش هستم. آن هم یک سیلی به صورت من نثار کرد! گفت تو گفتی فرمانده منافقین بودی! گفتم بله جان من در خطر بود! به هر حال مشخصات من را با بیسیم به ارتش اعلام کردند و پس از چند دقیقه برگشتند یکی گفت برادر چای می خوری؟ فهمیدم هنوز کامل شناسایی نشدم! یک دیگر آمد گفت برادر ارتش شماره پرسنلی شما را خواسته؛ شماره را گفتم. برگشت و عذرخواهی کرد و گفت شناسایی شما کامل شده و بیست دقیقه دیگر هلیکوپتر هوانیروز برای انتقال شما خواهد آمد.

ای جوانان عزیز که در آینده مدیران این کشور خواهید بود. نیروهای مسلح این کشور هشت سال مردانه مقاومت کردند و اجازه تحمیل هیچ قرارداد ننگینی را به کشور نداد و تاریخ در آینده هیچگاه نیروهای مسلح را در این مقطع نکوهش نخواهد کرد و شما ای مدیران آینده کشور اگر در آینده کشور ما از لحاظ تکنولوژی، پیشرفت و فرهنگ عقب بماند، آینده شما را نخواهد بخشید. پس به خود آیید و در مشاغلی که قرار می گیرید برای پیشرفت و سربلندی کشوری همت گمارید که میلیون ها تن از نیروهای مسلح جوانان این کشور در طول تاریخ یا در صف شهدا وقرار دارند یا در صف مجروحان و جانبازان قرار داشته اند یا در صف مشکلات روانی و از شما جوانان این کشور انتظار دارم که برای سربلندی این کشور همت گمارید

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:10:10.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

این است سرباز واقعی

بهروز نافعی، از تیمسار شهید یاسینی مسئولیت ریاست ستاد و معاون هماهنگ كننده نیروی هوایی میگوید.

حرفه ام در نیروی هوایی سلمانی است و در آرایشگاه ستاد نیرو با چند تن دیگر از همكارانم مشغول كار هستیم .

هر روز تعدادی از پرسنل در سطوح مختلف برای اصلاح سر و صورت نزد ما می آیند . ولی برخی از فرماندهان رده بالای نیرو را به علت مشغله زیادشان در محل كار اصلاح می كنیم .

زمانی كه تیمسار یاسینی مسئولیت ریاست ستاد و معاون هماهنگ كننده نیروی هوایی را عهده دار بود هر از چند گاهی در دفتر كارش خدمت ایشان می رسیدم و به اصلاح سر و صورت وی می پرداختم .

روزی تلفنی مرا خواست تا برای اصلاح به اتاق كارش بروم . بلافاصله به راه افتادم و خیلی زود خود را به دفتر ایشان رساندم . مشغول اصلاح سرشان بودم كه یكدفعه صدایی در آیفون ( آوابر ) در فضای اتاق پیچید .

- تیمسار! تشریف دارید ؟

-بله قربان بفرمایید .

- چند لحظه تشریف بیاورید !

تیمسار ستاری فرمانده نیروی هوایی بود كه ایشان را برای كاری به دفترش فرا خواند ، نیمی از سر شهید یاسینی را اصلاح كرده بودم و بخشی از آن باقی مانده بود . پس از قطع مكالمه بلافاصله از جایش برخاست و با همان وضع به طرف دفتر فرمانده نیرو به راه افتاد .

من كه از این عكس العمل سریع او متعجب شده بودم عرض كردم : تیمسار ببخشید !

شهدا جز کسانی هستند که همان زمان که بودند میدانستیم کی هستند وای بر زمانی که رفتد و خلاء نبود انها بیشتر حس شد و داغ نبودنشان در ذره ذره وجودمان نمایان شد.در جوار چنین شهدای بودن لحظه به لحظه اش علاوه بر آنکه خاطره است مدرسه ایست که که معرفت انسانی را آسمانی میکند

اگر چند دقیقه صبر كنید اصلاح تمام شود بعد بروید این طوری ناجور است ! لبخندی با معنی بر لبانش نقش بست و در جوابم گفت : دیر رفتن به حضور فرمانده بدتر از بدجور رفتن است

من كه از این عمل او معنی جدیدی از اطاعت و انقیاد فهمیدم تا رفت و برگشت ایشان كه حدود یك ربع ساعت طول كشید مبهوت مانده بودم و در دل این روحیه نظامی گری كه وجود او را لبریز كرده بود تحسین كرده

با خود گفتم :این است سرباز واقعی

شهدا جز کسانی هستند که همان زمان که بودند میدانستیم کی هستند وای بر زمانی که رفتد و خلاء نبود انها بیشتر حس شد و داغ نبودنشان در ذره ذره وجودمان نمایان شد.

در جوار چنین شهدای بودن لحظه به لحظه اش علاوه بر آنکه خاطره است مدرسه ایست که که معرفت انسانی را آسمانی میکند

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:17:40.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مادر شهید گمنام!

انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه شعبان بود که جنازه ای گمنام را آوردند. شناختم که ابوالقاسم نیست. اما باز هم به دنبال نشانه ای گشتم تا شاید نشانی از ابوالقاسم در وجودش پیدا کنم. حتی جوراب هایش را در آوردم. انگشت شصت او با انگشت پسرم فرق داشت. نمی دانم که چه شد به دلم افتاد او را بپذیرم و شاید تقدیر این بود که

روی سنگ قبرت با دو رنگ سرخ و سبز نوشته بودند

نام: گمنام

شهرت: آشنا

 نام پدر: روح الله

ت ت: یوم الله

 محل شهادت: جاده ی ایران - کربلا

دلم می خواهد بدانم کیستی و از کجا آمده ای؟ به دنبال نشانه ات خانه به خانه می رویم تا که نشانه ی خانه ی مادرت را به ما می دهند! می دانم که نمی پرسی کدام مادر، او را که سال هاست می شناسی. او که در نگاه اول به پیکر گلگونت در دلش یقین حاصل شد که تو فرزند او نیستی! تو ابوالقاسم او نیستی! ولی نمی دانم چه سبب شد تا تو در دلش جای گرفتی به اندازه ای که حتی بعد از برگشتن ابوالقاسم مهرش به تو کمتر نشد.

مادرت را ملاقات می کنیم. مادری که چروک های دستانش نشان از الفتی دیرینه با کار و تلاش دارد و چهره ی نورانی اش گویای ایمان محکمی است و لیاقت «قربانی دادن » دارد.

مادر نفس گرمی داشت. نشان تو را از او می پرسیم و این که چگونه شد تو را به جای فرزندش قبول کرد؟ مگر فرزندش ابوالقاسم را نمی شناخت؟ ! مادر ماجرا را این گونه تعریف کرد:

انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه شعبان بود که جنازه ای گمنام را آوردند. شناختم که ابوالقاسم نیست. اما باز هم به دنبال نشانه ای گشتم تا شاید نشانی از ابوالقاسم در وجودش پیدا کنم. حتی جوراب هایش را در آوردم. انگشت شصت او با انگشت پسرم فرق داشت. نمی دانم که چه شد به دلم افتاد او را بپذیرم و شاید تقدیر این بود که پیکر او به دست ما به خاک سپرده شود.»

مادر با گفتن این جمله سکوت کرد و سپس آرام آرام چشمانش خیس شد. با بغضی در گلو ادامه داد:

«پانزده روز گذشت، ماه رمضان بود و ما هنوز لباس ماتم به تن داشتیم که پیکر گلگون شهید دیگری را با نام و نشان ابوالقاسم برایمان آوردند! من به همراه پدرش برای شناسایی بدن پسرم به سردخانه رفتیم. با یک نگاه تن پاره پاره ی ابوالقاسمم را شناختم. با قاطعیت گفتم: این دیگر پسر خودم است. پدرش هم وقتی پیکر او را دید صورتش را با دستانش پوشاند و کمر به دیوار گذاشت و آرام آرام گریه کرد. زیر لب می گفت: کدام صیاد کبک مرا زد؟ ! کبک من خیلی زرنگ بود!

ای گمنام، خدا خواست که در غربت آشنا باشی! اما دریغا! دیر زمانی است که شیعیان هر مشت از خاک «مدینة النبی » را می بویند و به دنبال تربت مادرشان فاطمه (س) می گردند و چون مایوس می شوند دست به دعا برداشته، زمزمه می کنند: «اللهم کن لولیک... »

خدا خودش می داند این گمنام در نظر ما چه عزتی داشت که تا یک سال هر روز، اول بر سر تربت او می رفتیم و بعد بر سر تربت ابوالقاسم. اگر چیزی خیرات می کردم هر چند اندک، بین هر دو تقسیم می کردم. بعدها فهمیدم امتحانی بود که باید پس می دادیم و گمنام وسیله ای برای امتحان ما شد.

شبی در خواب دیدم که پسر دیگرم محمود برگه ی «طرح لبیک » را به من داد تا برایش امضا کنم. پدرش راضی به جبهه رفتن او نبود. و من گفتم: به جای پدرت عوض یک امضا، دو امضا می کنم و پای برگه را دو بار انگشت زدم. وقتی که ابوالقاسم را آوردند. فهمیدم که تعبیر دو امضا در خواب چه بود و باورم شد که مادر دو شهید شده ام.»

مادر باز هم اشک ریخت. مادر حتی گفت: «مراسم با عظمتی که برای «گمنام » گرفتیم برای عزیز خودمان نگرفتیم.»

بغض گلویمان را می فشرد.

خدایا! تنها تو می توانی برای «گمنام » ، «مادری آشنا» قرار دهی! چرا که تنها مامن غریبان تو هستی!

«گمنام » چقدر پیش غریبان «آشنا» شد که در خواب گفت: من بر سر سفره ی شهید جوکار مهمانم.

ای آشنای گمنام! تربتت نه تنها برای مادر ابوالقاسم که برای همه ی مردم شهرم و برای همه ی دل سوختگان و عاشقان منزلگاهی آشناست.

ای گمنام، خدا خواست که در غربت آشنا باشی! اما دریغا! دیر زمانی است که شیعیان هر مشت از خاک «مدینة النبی » را می بویند و به دنبال تربت مادرشان فاطمه (س) می گردند و چون مایوس می شوند دست به دعا برداشته، زمزمه می کنند: «اللهم کن لولیک... »

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:12:10.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در یكی از روزها كه بیمارستان مورد اصابت موشك رژیم بعث عراق قرار گرفت شاهد معجزه‌ای بودم. یكی از خواهران امدادگر در حال ركوع بود كه تركش‌های ناشی از انفجار از بالای سرش عبور كرد و به داخل دیوار فرو رفت...

شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم. چرا كه دشمن آنجا را چندین بار موشك باران كرده بود...

جملات بالا بخشی از خاطرات «مینا كمایی» از امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس است. وی در مورد حضور در جبهه‌ها می‌گوید: 17 ساله و در مقطع دوم دبیرستان بودم كه جنگ تحمیلی آغاز شد. از آنجا كه عضو فعال انجمن مدارس به حساب می‌آمدم یك روز پیش از بازگشایی مدارس به مدرسه رفتم كه ناگهان اعلام وضعیت قرمز شد. نخستین جایی كه در آبادان مورد اصابت موشك‌های دشمن قرار گرفت اداره آموزش و پرورش بود كه منجر به شهید و مجروح شدن تعداد زیادی از معلمان و دانش‌آموزان شد.

به دلیل اینكه از قبل سابقه مبارزه با «خلق عرب و منافقین» و كمك به سیل‌زدگان آبادان را داشتم بار دیگر پیش‌قدم شدم و به عنوان امدادگر به مجروحان در آبادان رسیدگی می‌كردم. دوره‌های امدادگری را از قبل زمانی كه عضو بسیج بودم گذرانده بودم.

پذیرش اینكه به عنوان امدادگر در آبادان بمانم برای خانواده كمی مشكل بود اما از آنجایی كه خواهرم «زینب» كه به دست منافقین شهید شده بود، حضور برادرانم در جبهه و مقاومت و پافشاریم سبب شد تا خانواده با این تصمیم من موافقت كنند. در نتیجه از ابتدای آغاز جنگ تا سال 1364 در مناطق عملیاتی و بیمارستان‌ها حضور یافتم.

با تعدادی از دوستانم برای كمك به مجروحین وارد بیمارستان «شركت نفت» آبادان شدیم. عراق از موقعیت «شلمچه» به سمت آبادان در حال پیشروی بود تا اینكه خانواده‌ام آبادان را ترك كردند. اما من و خواهر بزرگم «مهری» در خوابگاه بیمارستان شركت نفت ماندیم. تعداد خواهرانی كه در آنجا به سر می‌بردیم حدود 20 نفر بودند و در هر قسمت كه اعلام نیاز می‌شد از طرف سپاه و هلال احمر برای كمك حضور می‌یافتیم. یادم می‌آید: در «عملیات فتح‌المبین» به بیمارستان «شهدای شوش»در شهرستان شوش اعزام شدیم. از آنجایی كه بخیه زدن، رگ گیری و كمك‌های اولیه را از قبل می‌دانستیم هر یك از ما در بخش‌های مختلف این بیمارستان مشغول انجام كارها شدیم. مجروحین آنقدر زیاد می‌شدند كه گاهی تا سه شب نمی‌خوابیدیم.

شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم چون دشمن آنجا را چندین بار موشك‌باران كرده بود به همین خاطر برای جلوگیری از آسیب‌دیدگی مجروحان، تمام پنجره‌های بیمارستان را با گونی‌هایی كه داخلشان پر از شن شده بود پوشانده بودیم.

شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم چون دشمن آنجا را چندین بار موشك‌باران كرده بود به همین خاطر برای جلوگیری از آسیب‌دیدگی مجروحان، تمام پنجره‌های بیمارستان را با گونی‌هایی كه داخلشان پر از شن شده بود پوشانده بودیم

در یكی از روزها كه بیمارستان مورد اصابت موشك رژیم بعث عراق قرار گرفت شاهد معجزه‌ای بودم. یكی از خواهران امدادگر در حال ركوع بود كه تركش‌های ناشی از انفجار از بالای سرش عبور كرد و به داخل دیوار فرو رفت. اگر او ایستاده بود تركش‌ها به سرش برخورد می‌كردند و او به شهادت می‌رسید. بیمارستان «شركت نفت» آبادان به این دلیل كه نزدیك «اروندرود» بود بارها بمباران شد و حتی پای یكی از دوستانم به نام «سهیلا شریف‌زاده» تیر خورد و امدادگر دیگری نیز كه خانم هم بود از ناحیه پا، كمر و شكمش مورد اصابت تركش قرار گرفت.

حملات عراقی‌ها در سال 1364 بسیار شدید شده بود و ساعت‌ها گلوله‌های «كاتیوشا» یا همان «خمسه خمسه» به سوی ما شلیك می‌كردند بنابراین ما آبادان را ترك كردیم اما بار دیگر از طرف هلال احمر برای عملیات‌های «والفجر» به «بیمارستان سینا»ی اهواز رفتیم یكی از دوستانم به نام خانم «رامهرمزی» با اینكه متأهل بود و یك فرزند نیز داشت همراه ما بود و امدادگری می‌كرد.

با پایان یافتن جنگ ادامه تحصیل دادم و موفق به كسب مدرك كارشناسی ارشد شدم. به دنبال آن به خاطر علاقه‌ام به شغل معلمی روی آوردم و در دبیرستان حضرت فاطمه زهرا(س) منطقه 14 تهران به تدریس پرداختم.

من معتقد هستم كه اكنون برخلاف نمود بیرونی‌ای كه بعضی دختران دارند فطرتشان بسیار پاك است. در میان آن‌ها همچنان دختران مخلص و ایثارگر به چشم می‌خورد. هنگامی كه از جبهه و شرایط جنگ برایشان صحبت می‌كنیم دچار تغییر روحی می‌شوند و حتی گاهی اشك در چشمانشان ظاهر می‌شود. آنها باید در موقعیت قرار بگیرند تا خودشان را نشان دهند.

باید بگویم كه متأسفانه فقدان كارهای ریشه‌ای و كارشناسی شده و برخی موازی‌كاری نهادهای ترویج فرهنگ و ایثار شهادت سبب شده است كه به خوبی نتوانیم به مقوله هشت سال جنگ تحمیلی بپردازیم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:11:02.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 11:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطرات شهید «مهرداد عزیزاللهی» از جنگ

«پاسگاه روی آب است و ما کاملا یک زندگی آبی داریم. فاصله‌مان با خط بیشتر از 15 کیلومتر، نیست. با صدای انفجار از سنگر بیرون آمدم و همان موقع یک ترکش به پایم اصابت کرد و سوزش عجیبی تمام بدنم را فرا گرفت.»

کد خبر: ۲۳۹۸۶۴

تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۰:۱۲ - 20May 2017

خاطرات جنگ تحمیلی شهید «مهرداد عزیزاللهی»

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: دانش آموز شهید «مهرداد عزیزاللهی» در مهرماه سال ۱۳۴۶ در شهر اصفهان به دنیا آمد و دوران کودکی خود را در کنار برادر خویش مسعود که او نیز به فیض شهادت نایل شده، سپری کرد. تحصیلات راهنمایی را به پایان نرسانده بود که به جبهه اعزام شد و همزمان با حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل تا قبل از شهادت درس خود را تا مقطع سوم هنرستان در رشته برق الکترونیک ادامه داد.

 

وی سال 1364، در عملیات کربلای 4 در جزیره «ام الرصاص» هنگام غواصی به شهادت رسید و جاودانه شد. شهید عزیزاللهی دفترچه‌ای از خاطرات روزانه خود بر جای گذاشته است. در ادامه قسمتی از یادداشت‌ها و وصیت‌نامه وی را می‌خوانید.

 

تو حماسه‌ هستی

 

به طرف تانکی که داشت شعله می‌کشید و مهماتش یکی یکی منفجر می‌شد، حسین را دیدم این بار با حاج «علی قوچانی» بود. حاج علی هم چند سوال در مورد سنگر پرسید. جوابش را دادم. بعد به طرف سنگر رفت. جنازه‌ی یکی از برادرها داخل سنگر بود.

به اورژانس رفتم و سوختگی‌هایم را پانسمان کردم و دوباره به جاده برگشتم. دیدم طایرهای تانک هنوز در حال سوختن است. بعد فهمیدم، دو نفر دیگر که شهید شده بودند را، از آتش بیرون کشیده‌اند. یکی از آنها همان برادری بود که چند لحظه پیش سرم را اصلاح کرده بود. خبر شهادتش برایم خیلی سخت بود. خیلی متاثر شدم، چون هنوز گرمی دستانش را روی سرم حس می‌کردم به نقطه‌ای خیره شدم، و به یاد او اشک می‌ریختم در همین حین، «حسین خرازی» به من لبخندی زد و گفت: «تو حماسه‌ای»

 

پاسگاه روی آب است

 

پاسگاه روی آب است و ما کاملا یک زندگی آبی داریم. یعنی، روی آب غذا می‌خوریم، نماز می‌خوانیم. روبروی پاسگاه یک دولول قرار دارد. فاصله‌مان با خط هم بیشتر از 15 کیلومتر، نیست. با صدای انفجار از سنگر بیرون آمدم و همان موقع یک ترکش به پایم اصابت کرد و سوزش عجیبی تمام بدنم را فرا گرفت. طولی نکشید کف پایم که سوخته بود، پر از تاول شد. وقتی که پا روی زمین گذاشتم، تاول‌ها ترکید و سوزش و دردم بیشتر شد، طوری که از درد به خود می‌پیچیدم و نمی‌توانستم راه بروم. یکی دو روز استراحت کردم تا کمی بهتر شدم.
 

خط مقدم

 

به مدت 10 روز در اصفهان بودم. بعد از ده روز دوباره برای اعزام رفتم و ثبت نام کردم. یک روز وسایلم را برداشتم و با موتوری رفتم و از آنجا به اتفاق نیرو‌های اعزامی به پادگان 15 خرداد رفتم. چند ساعتی در پادگان ماندیم و بعد با اتوبوس به اهواز رفتیم و از آنجا بردنمان پادگان صدوقی، از صبح تا عصر هم در آنجا ماندیم و بعد از ظهر بود که راه افتادیم، یک ساعت بعد به شهرک دارخوئین که مقر لشکر امام حسین (علیه السلام) بود رسیدیم و پس از این که مستقر شدیم، به گردان امیرالمومنین(ع) در گروهان ابوالفضل رفتیم. دقیقا نمی‌دانم چند روز در شهرک ماندیم، اما به من که خیلی خوش گذشت. بعد از گذشت چند روز، سوار اتوبوس شدیم و به پادگان دو کوهه در اندیمشک رفتیم. در آنجا هم در حدود، یک هفته ماندیم. برادرم مسعود هم در گردان امیرالمومنین( ع) گروهان عبدالله بود، بعد از یک هفته ما را به منطقه‌ای که بالاتر از دهلران بود بردند و از آنجا با تویوتا به خط رفتیم. خط نسبتا آرام بود. فاصله‌ی ما با عراقی‌ها زیاد بود. در جلوی‌مان رودخانه‌ای بود که با دوربین آن را می‌دیدیم، اسم رودخانه دویرج بود. یک پل منهدم شده هم به چشم می‌خورد، من در گردان امام رضا(ع) بودم. وظیفه‌ی گردان امام رضا(ع) پشتیبانی از گردانی بود که قرار بود از رودخانه عبور کند و منطقه را به تصرف خود در آوردند.
شب فرا رسید و بچه‌ها وارد عملیات شدند.گردان امام رضا(ع) رفت. تا ماموریت خود را به عنوان پشتیبانی انجام دهد. در همین حین باران شدیدی شروع به باریدن کرد و طولی نکشید که بر اثر شدت زیاد باران، آب رودخانه بالا آمد و چند برابر شد. تعدادی از نیروها در آب غرق شدند و تعدادی هم که با سختی خود را به آن طرف آب رسانده بودند، اسلحه نداشتند و از شدت سرما رمقی برایشان نمانده بود. ولی با این حال با چوب و نارنجک دنبال عراقی‌ها گذاشته بودند و تعدادی از عراقی‌ها را متواری کردند. تمام این وقایع را من از پشت بی‌سیم می‌شنیدم.
صبح روز بعد دیدم، دسته دسته، بچه‌ها به عقب برمی‌گردند، سرتا پایشان خیس شده بود. یکی از بچه‌ها برای عبور از آب رودخانه، ابتکار جالبی به خرج داده بود؛ و تعدادی قمقمه برداشته و آبش را خالی کرده بود و آن‌ها را به هم وصل کرده بود و دور کمرش بسته و از آب عبور کرده بود و خودش را به این طرف آب رسانده بود. دو روز در خط ماندیم،روز دوم یک روحانی آمد و برای‌مان صحبت کرد.بعد گفتند: «همگی سوار ماشین شوید.» بچه‌ها یکی یکی سوار کمپرسی شدند و حرکت کردیم. در بین راه از پادگان «عین خوش» گذشتیم، من در انجا «فخرالدین حجازی» را دیدم که ایستاده بود و دست تکان می‌داد. وقتی از ماشین پیاده شدیم، نمازمان را خواندیم و در دو ستون سمت چپ و راست جاده، پیاده به راه افتادیم. بعد از کمی پیاده‌روی به خط مقدم رسیدیم، در آنجا از سمت چپ به طرف روبه‌رو تیراندازی می‌شد.
در خط، یکی از گروهان‌ها ایستاده و گروهان بعدی براه افتاده. بعد از شکستن خط و رسیدن به ارتفاعات، در همانجا مستقر شدیم، در راه چندین ماشین منهدم شده، به چشم می‌خورد. چند تانک هم سوخته شده بود. سه نفر عراقی مانند ذغال کنار یکی از ایفا، دل و روده‌اش بیرون آمده بود. اجساد زیادی هم روی زمین افتاده بودند. دیدن این اجساد حالم را منقلب کرد.

رفتم و کنار خاکریز نشستم، در همین حین برادرم مسعود را دیدم، از دیدنش بسیار خوشحال شدم، بلند شدم و با او رفتم و با کمک همدیگر یک قسمت از خاکریز را کندیم و سنگری برای خودمان درست کردیم، در حال کندن سنگر بودم که صدای وحشتناکی که حاکی از شلیک گلوله‌ی تانک بود به گوشمان خورد. سرم را از خاکریز بلند کردم، دیدم گلوله از تانک برادران ارتشی است که چند متر آن طرفتر بودند، آنها یکی از ماشین‌های دشمن را زدند و چند دقیقه بعد هم یکی از تانک‌هایشان را مورد هدف قرار دادند. من در حال تماشای صحنه‌ی زدن تانک‌ها بودم که سرو کله‌ی دو فروند هواپیمای عراقی پیدا شد، ولی با آتش کالیبر50، متواری شدند. حدودا یک ساعت بعد بود که دیدم یک ماشین چراغ زنان، به طرفمان می‌آید. عراقی‌‌ها می‌خواستند آن را مورد هدف قرار دهند، اما نتوانستند. وقتی که ماشین به خاکریز رسید، دیدم که یک پاترول نقره‌ای رنگ است که یک درجه‌‌‌دار از آن پیاده شد. برادران به گرمی از او استقبال کردند و او را به عقب خط بردن.

 

از بین گردان من انتخاب شدم

 

صبح که از خواب بیدار شدم، شور عجیبی در دلم افتاده بود. از سنگر بیرون آمدم، یکی از برادران را دیدم که چند اسیر عراقی را به عقب منتقل می‌کرد. بعداز ظهر بود. یک ماشین ایفای عراقی را دیدم که به طرفمان می‌آید فکر کردم عراقی هستند و می‌خواهند، پناهنده شوند. با دقت نگاه کردم متوجه شدم که در جلوی ماشین، نیروی‌های خودی سوار شده‌اند. آنها با عجله دور زدند و رفتند. در حین رفتن با باران گلوله‌ی آر.پی.جی مواجه شدندکه عراقی‌ها به طرف‌شان می‌زدند.
بلافاصله از عقب ماشین پریدن پایین، آنها روی هم می‌افتادند. در همین حین یک خمپاره‌ی 106 ماشین را منهدم کرد. شب را با سرمای زیادی سپری کردیم و تا فردا ظهر در خط مقدم ماندیم. نزدیک غروب بود که به ما دستور دادند خط را ترک کنید و به خط دیگری بروید، هنوز حرکت نکرده بودیم که دشمن شروع به زدن خمپاره‌ی 60 کرد. با دادن چند زخمی خط را ترک کردیم و در یک شیار پناه گرفتیم. بعد از آن به جایی رفتیم که شبیه به دژ بود، روی ارتفاعات مستقر شدیم و پدافند کردیم.
شب را آنجا ماندیم. صبح روز بعد یکی از برادران که مسئول گروهان ما بود، مرا صدا کرد و گفت: «بیا بالا»روی موتور سوار شدم و براه افتادیم، در راه یک خمپاره که از قدرت انفجارش فهمیدم 120 است، در یک متری‌مان خورد، اما به لطف خداوند به هیچ کدام‌مان آسیبی نرسید، مسافتی را رفتیم تا به بی‌سیم ابوشهاب رسیدیم.
تازه فهمیدم من را برای چه آوردند؛ قرار بود از هر گردان یک نفر را به دیدار امام ببرند از آن گردان من انتخاب شده بودم. بعد از آن با فرمانده‌ی گروهان‌مان خداحافظی کردم، به قرارگاه فتح که در پادگان «عین خوش» بود رفتم و شب را آنجا ماندم.

صبح روز بعد به حمام رفتم و تا ساعت 10 در پادگان بودم خبرنگاران خارجی و ایرانی و بیشتر فرمانده‌هان هم آنجا بودند. ساعت 10 بود که خبر دادند، به علت بیماری امام، ملاقات با ایشان لغو شده است، دوباره با یک وانت مزدا به خط برگشتیم نیمی از راه را با آن وانت رفتیم و نیم دیگر را با یک تویوتا، در راه بودیم که ناگهان هواپیمایی آمد و سمت چپ جاده که جنگل بود را بمباران کرد. ما کمی که راه می‌رفتیم، می‌ایستادیم و کمی استراحت می‌کردیم. سر یک سه راهی ایستادیم و بعد از کمی استراحت، دوباره به راهمان ادامه دادیم تا به گردان رسیدیم. بعد از رسیدن و سلام و احوالپرسی کردن، نشستم و قضیه را برای فرمانده‌مان تعریف کردم. جای یکی از برادران را خالی دیدم سراغش را گرفتم، فرمانده گفت: به شهادت رسیده است. ناراحت شدم و بحال او غبطه خوردم. شب را همانجا در آن خط سپری کردیم. آتش دشمن، نسبتا کم شده بود. و منطقه را زیاد نمی‌کوبید. روز بعد با فرمانده گروهان به گشت رفتم، در صد متری‌مان تعداد زیادی، عراقی بودند. قسمتی از منطقه که باز بود کاملا ناامن بود. عراقی‌ها آنجا را تحت کنترل خود گرفته بودند. فرمانده به هر سختی بود، آن قسمت را رد کرد. نوبت من شد من تا نیمه راه می‌رفتم و دوباره برمی‌گشتم. وقتی می‌خواستم بروم عراقی‌ها به طرفم تیراندازی می‌کردند، من مجبور می‌شدم دوباره برگردم، بالاخره با گفتن ذکر و هزار ترس و لرز. از آن منطقه را با خمپاره‌ی 60 کوبیدیم در آن مدتی که آنجا بودیم، بچه‌ها 12 فروند هواپیمای دشمن را مورد هدف قرار دادند. سه روز در خط ماندم، بعد از آن با یکی از برادران به پادگان «عین خوش» آمدم و بعد از رفتن به حمام به دو کوهه رفتم. و از آنجا چون کار واجبی داشتم به اهواز و بعد از نیم ساعت به راه آهن آمدم و از اهواز و به شهر مقدس قم رفتم.

 

وصیت نامه شهید عزیزاللهی

 

«خدا جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده، آن‌ها در راه خدا جهاد می‌کنند که دشمنان دین را به قتل رسانند و یا خود کشته شوند. این وعده قطعی خداست.»
سوره توبه – آیه ۱۱۱
شهادت می‌دهم به وحدانیت خدا، شهادت می دهم که محمد(صلی الله علیه و آله) فرستاده خدا و علی(ع) ولی اوست.
اکنون که چند روزی به عملیات باقی نمانده، وظیفه خود می‌دانم که چند جمله‌ای به عنوان وصیت نامه برای پدر و مادر عزیز و امت شهید پرور ایران بنویسم.
پدران، مادران، برادران و خواهران! لحظه ای به کشتارهای اسرائیل غاصب در لبنان و فلسطین بیندیشید.

لحظه ای به زنان و کودکان مظلوم که وحشیانه زیر بمباران های اسرائیل جان می دهند و جنایت‌های آمریکا که به وسیله صدام کافر بر ما تحمیل شده است، تامل کنید.
آیا وقت آن نرسیده است که سلاح بر گیرید و یا به هر طریق که خود می‌دانید به مبارزه علیه این جنایتکاران برخیزید، من به عنوان یک مسلمان در خط ولایت فقیه و به دستور امام عزیز که فرمودند: «جوانان عزیز به جبهه ها بشتابید، تا جامه ذلت نپوشیم» وظیفه خود می دانم که لحظه ای درنگ نکنم و به جبهه شتافتم و خدا را شکر می کنم که این توفیق را نصیبم کرد تا بتوانم در صف رزمندگان اسلام علیه کفار بجنگم و هم اکنون که در پشت جبهه هستم و داریم برای عملیات آماده می‌شویم.
چون چند روزی بیشتر به عملیات نمانده، لازم می‌دانم که از پدر و مادرم صمیمانه تشکر کنم که به من اجازه دادند که به جبهه بیایم و خود آن‌ها زمینه ی جبهه رفتن را برایم فراهم کردند.
پدر و مادر عزیزم در مدت هشت ماهی که در جبهه بودم، دعاگوی رهبر عزیز و شما بوده ام. در این مدت شاهد شهادت بعضی از دوستانم بودم و تاسف می خورم که چرا من چنین لیاقتی نداشتم.
به هر حال عملیات نزدیک است و ممکنه که من هم به شرف شهادت نائل گردم که در این صورت از شما می خواهم که در شهادت من صبور باشید و از شیون و زاری خودداری کنید و اگر برایم گریه می‌کنید، بیاد اباعبدالله الحسین(ع) سرور شهیدان گریه کنید.
در اینجا لازم می دانم چند جمله ای هم با برادران و خواهران وصیت کنم که پیرو خط ولایت فقیه باشید و دستورات امام عزیز را مو به مو اجرا کنید و طرفدار روحانیت باشید.
کشور بدون روحانیت مثل کشور بدون طبیب است و من به عنوان برادر کوچک از شما می‌خواهم که همچنان که شعار می دهید، به شعارهایتان جامه‌ی عمل بپوشانید، چون شعار بدون عمل به هیچ دردی نمی خورد و مثل این است که شعار بدهیم: «ما همه گوش به فرمان توایم خمینی»
ولی دستورات امام را اطاعت نکنیم. پس بکوشید تا شعارهایتان همراه عمل باشد.
اما سخنی با منافقان کور دل، ای از خدا بی خبران من می دانم که شما نا آگاهانه و کورکورانه عمل می‌کنید. اما لحظه‌ای بیندیشید که اگر شما با روحانیت و جمهوری اسلامی دشمن هستید و آن ها را می کشید.
پس چرا زنان و کودکان معصوم را به خاک و خون می کشید، لحظه ای به خود بیائید آن قدر پست و احمق هستید که کمترین عاطفه ای هم ندارید.
فردای قیامت جلوی شما را می گیرم.
حال تا دیر نشده به شما نصیحت می کنم که به دامان اسلام برگردید، که اسلام همه چیز دارد.
در پایان جا دارد بار دیگر از پدر و مادر عزیزم تشکر کنم که ۱۵ سال برایم زحمت کشیده اند و این چنین فرزندی تربیت کرده اند تا جانش را در راه اسلام فدا کند.
ان شاء الله که خدا شما را از صابران قرار بدهد. البته باید افتخار کنید که امانت خدا را سالم تحویلش دادید.
اما زبان من قدرت تشکر از شما و برادرانم را ندارد، از شما و از تمام دوستانم، همکلاسی هایم و بچه های محل و خویشاوندان، استادان و برادرانم طلب حلالیت می کنم و امیدوارم همیشه در پناه امام زمان(عج) موفق و موید در راه اسلام بکوشید و همیشه این دعای بزرگ را فراموش نکنید: «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار.»

 

1364.7.27

 

مهرداد عزیزاللهی

 

انتهای پیام/ 111


ادامه مطلب

[ شنبه 30 اردیبهشت 1396  ] [ 6:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطرات بانوی رزمنده از مجاهدت‌ رزمندگان در عملیات آزادسازی خونین‌شهر

لبهایشان خشک شده بود، خون از سر و روی خیلی‌هاشان جاری بود، بعضی از درد، اشک می‌ریختند. من مات و مبهوت به چهره‌شان نگاه می‌کردم. از آنها پرسیدم چرا یک دفعه این تعداد؟ با لب‌های خشک شده جواب دادند، در محاصره بودیم؛ اما خدا خواست نجات پیدا کنیم.

کد خبر: ۲۳۹۹۶۴

تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۴ - 20May 2017

بدنی رو برویم بود که دو دست و دو پایش قطع شده بودبه گزارش دفاع پرس از کرمان، نقش زنان در حماسه هشت سال  دفاع مقدس محدود به زمان و مکان خاصی نیست و در این دفاع نابرابر از مراکز پشتیبانی تا خطوط مقدم درگیری مستقیم با دشمن، بیمارستان، مزار شهدا و ... هر کجا ذکری از حماسه‌آفرینی و مقاومت و ایستادگی هست، نقش مادران و خواهران متعهد و حزب‌اللهی مشهود است.

 

اگرچه خواهران را رخصت کم‌تر برای شرکت در رویارویی‌های مستقیم با قوای متجاوز بوده است، اما برادران حماسه‌ساز با پشتیبانی‌هایی به میدان می‌رفتند که غالباً به همت خواهران صورت گرفته است.

در ادامه به بخشی از خاطرات رزمنده «عشرت حسنخانی» می‌پردازیم که در سن 17 سالگی عازم جبهه شد و هم‌دوش این مردان خدایی به دین اسلام خدمت کرد.

 

پدرم با رفتن من به جبهه موافق بود

علاقه زیادی به بسیج، سپاه و جبهه داشتم. آرزو می‌کردم که یک روز همدوش برادران در جبهه بجنگم و به مجروحین کمک کنم. همیشه به پدرم می‌گفتم: چون فرزند بزرگ خانواده هستم و برادر بزرگتری هم ندارم که به جبهه برود، باید اجازه بدهید تا من به جبهه بروم و همین حرف باعث شد که پدرم با رفتن من به جبهه موافقت کند.

 

 

در سال 61 خداوند سعادت رفتن و خدمت در پشت جبهه را نصیب من کرد. از طرف سپاه کرمان با 13 نفر از خواهران آموزشگاه پرستاری رازی و یک گروه از برادران عازم اهواز شدیم. یک هفته در هلال احمر اهواز بودیم. یک روز تعدادی کیسه به ما دادند و گفتند این کیسه‌ها را پر از شن کنید. خواهران ابتدا خندیدند و گفتند شاید این جا دیگر کاری نیست و به این طریق می‌خواهند ما را سرگرم کنند و گرنه توی جبهه، خاک و شن نبود که کیسه‌ها را پر کنند.

از یکی از برادران جریان کیسه‌های شن را پرسیدم. گفت:خواهر! انشاالله دست شما خوب باشد و خرمشهر آزاد شود و این کیسه‌ها هم بتوانند سنگر مقاومت رزمندگان را بسازند. تمام کیسه‌ها را پر از شن کردیم. خواهران با هر بیل شنی که داخل کیسه می‌ریختند صلواتی هم می‌فرستادند.

 

بعد از چند ساعت اعلام کردند که خواهران باید دو گروه شوند یک گروه به بیمارستان گلستان شماره 1 و گروه دیگر به بیمارستان شماره 2 اعزام شوند. در بیمارستان شماره 1 مجروحین عراقی و در بیمارستان شماره 2 مجروحین ایرانی قرار داشتند و من به مداوای مجروحین ایرانی پرداختم. لحظه‌لحظه خدمت در بیمارستان برایم خاطره است و هیچ زمانی فراموشم نخواهد شد. لحظاتی پر از درد و غم اما سرشار از عشق.

اوایل کار در بیمارستان، وسایل اتاق عمل را می‌شستم و ضد عفونی می‌کردم. کم‌کم وارد اتاق شدم و کنار دست دکتر مشغول به کار شدم. روزهای اول خیلی وحشت داشتم اما چیزی نگذشت که اوضاع برایم عادی شد.

یک روز مجروحی را به اتاق عمل آوردند. تمام بدنش پر از ترکش بود، اما با این وضعیت دائم ذکر خدا را می‌گفت. عمل جراحی‌اش خیلی سخت بود. هول شده بودم. در آن لحظات حساس به جای پنس وسیله دیگری را به دکتر دادم. اما دکتر با صبر و ایثاری که داشت، بدون آنکه چیزی بگوید خودش پنس را برداشت و به کار ادامه داد. بعد از تمام شدن هر عمل مجروحان را به داخل سالن می‌آوردیم تا پرستاران به آنان رسیدگی کنند.

 

عملیات آزادسازی خرمشهر بود و تمام اتاق‌ها پر از مجروح بود. تعدادی از مجروحین را به علت شدت جراحات نتوانستیم نجات دهیم و شهید شدند. یک روز به یکی از اتاق‌ها رفتم. ناله خیلی‌ها بلند بود. کنار تخت یکی از برادران رفتم و دیدم که روپوشی رویش کشیده شده است، فکر کردم خوابیده اما آن موقعیت و خواب؟ روپوش را کنار زدم صحنه عجیبی بود. بدنی رو به رویم بود که دو دست و دو پایش قطع شده بود. دیگر هیچ نفهمیدم و بیهوش روی زمین افتادم. در همان حال چهره آن شهید جلویم ظاهر شد و گفت خواهر! بلند شو، کار زیادی دارید. چشمانم راباز کردم دیدم یکی از پرستاران بالای سرم ایستاده و می‌گوید فلانی بلند شو، دکتر در اتاق عمل دست تنهاست. سریع خودم را به اتاق عمل رساندم تا به دکتر کمک کنم.

 

عجب صبری خداوند به خانواده شهدا داده بود

تعداد مجروحین زیاد بود. پرستاران مانند پروانه دور آنها می‌چرخیدند .دیدن آن صحنه‌ها مرا به یاد روز عاشورا می‌انداخت. به یاد شهدای بی‌سر و دست و صبر حضرت زینب (سلام الله علیها). خواهرانی که به بیمارستان می‌آمدند و دنبال برادرهایشان می‌گشتند. یکی می‌گفت در فلان منطقه، لباس مجروحین را می‌شویم، شنیده‌ام برادرم مجروح شده، آمده‌ام او را پیدا کنم. یک روز مادری آمد و گفت شوهرم شهید شده، پسرم هم تیر خورده آمده‌ام او را ببینم. عجب صبری خداوند به خانواده شهدا داده بود. بعضی‌ها در میان شهدایی که در سردخانه بودند دنبال جنازه عزیزانشان می‌گشتند و تنها ذکری که داشتند یا حسین بود و من از تمام این افراد درس صبر و عشق را فرا گرفتم.

یکی از برادران به نام طائی که در آمریکا درس می‌خواند وقتی شنیده بود که جنگ شده، درس را رها کرده و به وطن بازگشته و به جبهه آمده بود. ماه مبارک رمضان بود، خیلی خسته بود. سر و رویش را گرد و غبار گرفته بود اما چهره‌اش لبریز از نور ایمان بود، از من خداحافظی کرد و رفت. عصر همان روز قبل از غروب، جنازه غرق به خونش را در محیط بیمارستان دیدم که به خواب ابدی فرو رفته بود، خیلی برایم سخت بود. این برادر عزیز، با دهان روزه به شهادت رسیده بود.

خون از سر و روی خیلی هاشان جاری بود   

 

 یک روز صحنه‌ای دیدم، دستهایم را به طرف آسمان بلند کردم و گفتم خدایا ما را در روز قیامت در مقابل این بسیجیان شرمنده نکن. از اتاق عمل بیرون آمدم، دیدم تعداد زیادی از برادران مجروح و زخمی، پشت در اتاق عمل منتظرند و جالب این جاست که این عزیزان در یک صف نشسته بودند تا نوبت هر کدام رعایت شود. لبهایشان خشک شده بود، خون از سر و روی خیلی‌هاشان جاری بود، بعضی از درد، اشک می‌ریختند. من مات و مبهوت به چهره‌شان نگاه می‌کردم. از آنها پرسیدم چرا یک دفعه این تعداد؟ با لبهای خشک شده جواب دادند، در محاصره بودیم اما خدا خواست نجات پیدا کنیم.

 

خرمشهر آزاد شد

                                                                                                                                              

روز آزادسازی خرمشهر فرا رسید، روزی که همه مردم ایران آرزویش را داشتند و قسمت شد که من هم آنجا باشم و این آزادی را از نزدیک نظاره کنم. مردم با شادی و خنده، شیرینی پخش می‌کردند. یادم هست در اتاق عمل دکتر جراح یک بشقاب نقل کنارش گذاشته بود و هر کس وارد اتاق می‌شد تعارفش می‌کرد.

 

اشک شوق از چشمان همه جاری بود، بچه‌ها از خوشحالی شعر می‌خواندند، گاهی می‌خندیدند و گاهی گریه می‌کردند. برای شهید جهان‌آرا شعر می‌خواندند. آن لحظه را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم و ان‌شاالله روز قیامت در برابر شهیدان شرمنده نباشیم.

 

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ شنبه 30 اردیبهشت 1396  ] [ 6:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]