آخرین روزهای حیات شهید بابایی (2) |
آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی؛ نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر میبرد تا لحظهای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.
ساعتی بعد، آفتاب تازه بالا آمده بود که جنگندهای غرشکنان روی باند پایگاه نشست و چند دقیقه بعد وارد رمپ شد. کابین باز شد و تیمسار بابایی از پلکان جنگنده پایین آمد. مستقیماً به مهمانسرا رفت. در بین راه به یاد آورد که همسر موسی صادقی بیمار است؛ به همین خاطر زیر لب خود را سرزنش کرد که چرا او را با خود آورده است. وقتی وارد اتاق شد، صادقی هنوز خواب بود. مدتی بالای سرش نشست، سپس به آرامی او را بیدار کرد و گفت: تو چرا به من نگفتی که همسرت بیمار است؟
موسی صادقی گفت: مهم نیست. او گفت: چرا؛ مهم است. خیلی هم مهم است. هر چه زودتر برگرد تهران و به همسر و فرزندانت برس. اگر بچهها سرحال بودند یک سر برو اصفهان؛ هم تفریحی کن و هم تجهیزات پروازی مرا بفرست تبریز.
صادقی گفت: ولی ممکن است اینجا کاری داشته باشی. او گفت: شما نگران نباش، آقای دربندسری هست. اگر کاری داشتم به ایشان میگویم. صادقی خود را آماده کرد و هنگام خداحافظی نگاهی به او کرد و گفت: خداحافظی امروز با همیشه فرق میکند.
تیمسار گفت: حلالمان کن آقا موسی!
چند لحظه سکوت بین آنها حکمفرما شد. صادقی به گوشهای نگریسته و در فکر فرو رفته بود. سپس با غم غریبی که در دل داشت گفت: خداحافظ قربان! مواظب خودتون باشید.
تیمسار بابایی به مسیر اتومبیل خیره مانده بود، که دستی را روی شانهاش احساس کرد و صدایی آشنا که میگفت: چرا ماتی حاج عباس؟ عباس سرش را برگرداند و با چهره خندان عظیم دربندسری روبهرو شد. لبخندی نثار او کرد و گفت: چطوری عظیم آقا!
یکدیگر را در آغوش گرفتند و همراه هم به سوی گردان عملیات به راه افتادند. وقتی وارد ساختمان عملیات شدند، چشمشان به سرهنگ حسن بختیاری افتاد که از انتهای راهرو به سوی آنها میآمد. وقتی به هم رسیدند، تیمسار گفت: حسن آقا! آمادهای برویم مأموریت؟ بختیاری گفت: هر چه که شما بفرمائید تیمسار! من در خدمتم.
دربندسری به تیمسار گفت: من هم با شما بیایم؟ عباس دستش را در گردن او انداخت و گفت: میخواهی به جای بمب زیر طیاره ببندمت بالامجان؟ و او گفت: اگر تو بخواهی حاضرم تا مرا به جای بمب در زیر هواپیمایت ببندند.
آنگاه هر سه در حالی که لبخند بر لب داشتند به راه افتادند. چند دقیقه بعد هواپیمای «F-5» حامل تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری با کوهی از مهمات به آسمان پر کشید.
خورشید در حال افول بود و جلوه مشعشع آن پهنه آسمان را به رنگ شقایق، سرخ کرده بود. عظیم دربندسری در حالی که به سوی قرارگاه میرفت، آهی کشید و با خود گفت: چه غروب غریبی است؟
تیمسار بابایی با تأنی از جای برخاست و زیرلب زمزمه کرد: اللهاکبر!
سپس به قصد وضو قدم برداشت. وقتی کنار حوض کوچک محوطه گردان عملیات رسید، در حالی که زیر لب اذان میگفت، سرش را به آسمان بلند کرد. دربندسری و سرهنگ بختیاری در گوشهای ایستاده بودند و او را مینگریستند.
وقتی آفتاب با آخرین شعاع کمرنگش در افق پنهان میشد، صدای غرش رعدآسای جنگندهای سکوت آسمان را درهم شکست و چند دقیقه بعد تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حالی که کلاه پرواز خود را در دست داشتند، با گامهای پیروزمندانهای به سوی «رمپ» میآمدند.
عظیم دربندسری به سوی عباس رفت و او را در آغوش گرفت. سرهنگ بختیاری گفت: جات خالی بود عظیم آقا! ولی شانس آوردی که زیر بال نبودی. تیمسار دستی بر روی شانه دربندسری گذاشت و هر سه به سوی اتومبیل رفتند. بانگ مۆذن در آسمان پیچید. تیمسار بابایی با تأنی از جای برخاست و زیرلب زمزمه کرد: اللهاکبر!
سپس به قصد وضو قدم برداشت. وقتی کنار حوض کوچک محوطه گردان عملیات رسید، در حالی که زیر لب اذان میگفت، سرش را به آسمان بلند کرد. دربندسری و سرهنگ بختیاری در گوشهای ایستاده بودند و او را مینگریستند. چند لحظه بعد به سوی او به راه افتادند. دربندسری گفت: تا حالا عباس را اینطور ندیده بودم. رفتارش، نگاه کردنش، راه رفتنش، چطوری بگم، طور دیگری است. سرهنگ! دلم خیلی شور میزند.
تیمسار وضو را تمام کرد. نگاهی پرمهر به چهره هر دو انداخت و گفت: چه شده عظیم آقا؟ دربندسری پاسخ نداد. سرهنگ بختیاری گفت: چیزی نیست قربان! عظیم آقای ما تازگیها، کمی رمانتیک شده.
تیمسار به آرامی گفت: عجلوا بالصلوة. سپس به راه افتاد. آن دو نگاهی به هم کردند و به دنبال او رفتند. آن شب، به جز تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و عظیم دربندسری کس دیگری در گردان عملیات نبود. آن دو شام چلوکباب خوردند؛ ولی عباس علیرغم اصرار سرهنگ و دربندسری یک لیوان شیر بیشتر نخورد. او شیر را سر کشید و سپس مشغول مطالعه و بررسی طرحهای موردنظرش شد. ساعتی بعد سرهنگ بختیاری گفت: من به مهمانسرا میروم تا استراحت کنم. اگر کاری داشتی بفرست دنبالم یا زنگ بزن.
عباس از جا برخاست و دست در گردن سرهنگ انداخت. او را بوسید و گفت: برو استراحت کن. شب بخیر. چند لحظه بعد رو به دربندسری کرد و گفت: عظیم آقا! شما هم برو استراحت کن. فردا خیلی کار داریم.
ادامه دارد...
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:19:04.
ادامه مطلب
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آخرین روزهای حیات شهید بابایی (3) آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی. نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر میبرد تا لحظهای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت. دربندسری دستگیره در را چرخاند. مکث کوتاهی کرد و سپس سرش را برگرداند و گفت: چرا نرفتی؟ مگر قول ندادهای؟ تیمسار گفت: به کی؟ دربندسری گفت: به خانمت. عباس مکثی کرد و گفت: چرا؛ میرم. دربندسری گفت: میری!؟ کجا میری؟ او گفت: خب ... مکه دیگه. دربندسری با شگفتی گفت: مکه؟! عباس جون چرا سر به سرم میگذاری؟ مثل اینکه یادت رفته فردا عید قربان است. تیمسار دستی به سرش کشید و گفت: نه.نه عظیم آقا! یادم نرفته. دربندسری در حالی که کلافه به نظر میرسید، گفت: من که از حرفهای تو چیزی نمیفهمم. پاک گیج شدهام. من رفتم بخوابم شب بخیر. عباس لبخندی زد و گفت: شب بخیر گیج خدا! دربندسری با خود تکرار کرد: گیج خدا. گیج خدا. نه عباس جون! من لایق این تعریف نیستم. در را پشت سرش بست. تیمسار دستی به چهرهاش کشید و گفت: اللهاکبر! دربندسری هر چه کوشید تا بخوابد نتوانست. با خود گفت: «امشب چه شب اسرارآمیزی است، چرا اینقدر کلافهام؟» برخاست و به طرف اتاق عملیات رفت. وقتی پشت در اتاق رسید صدای عباس در گوشش پیچید: «ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب» ، «ربنا اغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین». عظیم، آرام در را باز کرد و در گوشهای نشست. محو تماشای عباس شد. چند دقیقه بعد عباس سر برگرداند. با صدایی آرام و دلنشین گفت: آقا عظیم! چرا نخوابیدهای؟ دربندسری مات مانده بود. به سوی عباس رفت و دستهای او را گرفت. با بغض گفت: میترسم، نمیدانم از چه چیز، فقط این را میدانم که میترسم. تیمسار دستی روی شانه او گذاشت و گفت: برو وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان. بعد از خدا بخواه که صلح و آرامش را به مسلمانان برگرداند. از خدا بخواه که سپاه اسلام بر سپاه شیطان پیروز شود و بخواه که ایمانمان را استوار و پابرجا نگه دارد. آقا عظیم! برای من گنهکار هم دعا کن. سخنان او که تمام شد از چشمان دربندسری اشک سرازیر بود. تیمسار با مهربانی گفت: برو عظیم آقا! برو. تو باید استراحت کنی. فردا صبح برایت یک مأموریت دارم. باید ماشین و وسایل ما را ببری تبریز. دربندسری با صدای لرزانی گفت: هر چه شما بگویید. چشم. چشم. سپس با گامهای سستی اتاق را ترک کرد. عباس دستی به سرش کشید و گفت: «اللهاکبر»! سخنان او که تمام شد از چشمان دربندسری اشک سرازیر بود. تیمسار با مهربانی گفت: برو عظیم آقا! برو. تو باید استراحت کنی. فردا صبح برایت یک مأموریت دارم. باید ماشین و وسایل ما را ببری تبریز. دربندسری با صدای لرزانی گفت: هر چه شما بگویید. چشم. چشم. سپس با گامهای سستی اتاق را ترک کرد. عباس دستی به سرش کشید و گفت: «اللهاکبر»! ساعت از سه بعد از نیمه شب گذشته بود. تیمسار بابایی گوشی تلفن را برداشت و گفت: لطفاً سرهنگ بختیاری را بیدار کنید و بفرمائید تشریف بیاورند گردان عملیات. سرهنگ بختیاری با شتاب لباسهایش را پوشید و به طرف گردان عملیات رفت. دقایقی بعد به همراه تیمسار بابایی برای انجام یک مأموریت برونمرزی سوار بر جنگنده شدند. هنگامی که چرخهای جنگنده پیروزمندان سطح باند را لمس کرد، شعاعهای کمرنگ خوشید تازه از افق سر برآورده بود. تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حال گفتوگو در مورد مأموریت بعدی بودند که دربندسری وارد اتاق عملیات شد، عباس با دیدن او گفت: یا الله! صبح به خیر عظیم آقا! شما حاضری؟ دربندسری گفت: اول چیزی بخوریم بعد. تیمسار گفت: من فقط یک لیوان شیر میخورم. دربندسری گفت: ببینم عباسجان! نکنه میخواهی خودکشی کنی؟! آخر پدر من این معده به غذا احتیاج داره، ببین من همه چیز گرفتهام. عباس آرام گفت: فقط یک لیوان شیر. دربندسری شانههایش را بالا انداخت و گفت: باشد، هر چه میل شماست. هنگام صرف صبحانه، او گویی در دنیای دیگری سیر میکرد. شاید هم میخواست برای ظهر عید قربان خود را آماده کند. تیمسار به طرف دربندسری آمد و گفت: عظیم آقا! احتیاط کن، انشاءالله تبریز همدیگر را میبینیم. سپس دربندسری و تیمسار یکدیگر را در آغوش گرفتند. تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری به بحث درباره مأموریت جدید پرداختند. چند ساعت بعد با سرهنگ باهری، فرمانده پایگاه همدان، به سوی محوطه پارک هواپیماهای شکاری به راه افتادند. تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری وارد کابین شدند و با اشاره دست از سرهنگ باهری خداحافظی کردند. چند لحظه بعد پس از بررسی دوباره، در ابتدای باند، تیمسار بابایی متوجه شد که سیستم ردیابی هواپیما دچار اشکال شد است؛ به همین خاطر به برج اطلاع دادند که جهت رفع اشکال، هواپیما به رمپ بازمیگردد. تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و سرهنگ باهری همه منتظر ایستاده بودند و پرسنل فنی مشغول رفع اشکال بودند. سرهنگ بختیاری رو به تیمسار بابایی کرد و گفت: اگر با آن وضع پرواز میکردیم، ... . عباس حرف او را قطع کرد و گفت: گم میشدیم؛ نه؟ سرهنگ باهری گفت: همه میگفتند که معاونت عملیات نیروی هوایی، به همراه یک خلبان باتجربه در یک پرواز ساده گم شدند. تیمسار بابایی گفت: بله حق با شماست. سرهنگ باهری لبخندی زد و گفت: البته این فقط یک شوخی است، چون با تجربه و آشنایی که شما و جناب بختیاری دارید بدون این سیستم هم پرواز مشکلی نخواهید داشت. دقایقی بعد مشکل برطرف شد و پس از چند دقیقه تیمسار و سرهنگ بختیاری سقف آسمان را شکافتند. ساعتی گذشت و بعد در حالی که ابزار و ادوات زرهی دشمن، از آتش خشم دلاوران دشمنشکار سوخته بود و شعلههایش به آسمان زبانه میکشید، آنها در پایگاه تبریز فرود آمدند. جمعه 15 مردادماه سال 1366 تبریز، پایگاه دوم شکاری، ساعت هشت و سی دقیقه صبح عیدقربان؛ دوستان شهید بابایی نقل میکنند: وقتی هواپیما روی باند پایگاه هوایی تبریز فرود آمد، سرهنگ علیمحمد نادری به اتفاق خلبانان و جمعی از مسئولین به استقبال آمدند و به تیمسار بابایی خوشآمد گفتند. سپس به همراه هم رهسپار قرارگاه شدند. سرهنگ بختیاری به تیمسار بابایی گفت: اگر اجازه دهید، تا شما کارهایتان را انجام دهید، من کمی استراحت کنم. آنگاه رفت و در گوشهای از سالن قرارگاه که با موکتی به رنگ آبی آسمانی فرش شده بود، دراز کشید. چند دقیقه گذشت و او به خواب عمیقی فرو رفت. ادامه دارد... نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:19:40.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آخرین روزهای حیات شهید بابایی (4) آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی، نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر میبرد تا لحظهای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت. تیمسار به اتفاق سرهنگ نادری وارد گردان عملیات شدند. او مأموریت پروازی را در دفتر مخصوص نوشت و زیر آن را امضا کرد. در این لحظه سرهنگ نادری گفت: تیمسار! شما خیلی خستهاید، بهتر است کمی استراحت کنید. تیمسار بابایی نگاهی به او کرد و گفت: نه آقای نادری! خسته نیستم. سپس از جا برخاست. کنار پنجره آمد و به آسمان خیره شد. چند دقیقه بعد به آرامی سرش را برگرداند و خطاب به سرهنگ نادری گفت: محمد آقا! بگو هواپیما را مسلح کنند. سرهنگ نادری گفت: ولی عباسجان! امروز عید قربان است، چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟ او با صدایی آرام گفت: امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت. تیمسار صحبت میکرد و سرهنگ نادری محو چهره او شده بود. لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند. تیمسار گفت: میدانی؟ امروز قرار بود من قزوین باشم. آخر تعزیه داریم. به پدر گفتم یک نقش کوچک برایم درنظر بگیرد؛ اما حالا اینجا هستم. خوب دیگر، اگر موافقی طرح این پرواز را مرور کنیم. سرهنگ نادری گفت: حالا که شما اصرار دارید، من حرفی ندارم. تیمسار طرح موردنظرش را با دقت روی نقشه برای نادری تشریح کرد. نقطه نشانهها، مواضع پدافندی، تأسیسات و نیروهای زرهی دشمن را روی آن مشخص کرد. پس از تبادلنظر، در حالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشتند، محوطه گردان عملیات را ترک و به پیشنهاد تیمسار پیاده به سوی جنگنده به راه افتادند. سرهنگ نادری نگاهی به عباس کرد، دید که او علیرغم بیخوابی و خستگی مفرط، استوار و باصلابت گام برمیدارد. رو به او کرد و گفت: عباس جان! امروز عید قربان است. او پاسخ داد: میدانم محمد آقا! این را یک دفعه دیگر هم گفتی. سرهنگ نادری گفت: منظور چیز دیگری بود. تو قول داده بودی که امروز در مکه پیش همسرت باشی. تیمسار گفت: بله میدانم. سپس سکوت کرد. *** سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب پرید. به ساعتش نگاه کرد و با دستپاچگی از جا برخاست. با شتاب کلاه و تجهیزات خود را برداشت و به سمت محوطه پرواز دوید. عوامل فنی مشغول مسلح کردن یک هواپیمای «F-5F» دو کابینه بودند. تیمسار دستی بلند کرد و گفت: خسته نباشید. عوامل فنی با دیدن او دست از کار کشیدند و نزد او آمدند. پس از احوالپرسی، سرپرست گروه گفت: همانطور که دستور داده بودید هواپیما را مسلح میکنیم. او با صدایی آرام گفت: امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت. تیمسار صحبت میکرد و سرهنگ نادری محو چهره او شده بود. لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند. تیمسار گفت: میدانی؟ امروز قرار بود من قزوین باشم. سپس به سوی هواپیما رفت و پس از یک بازرسی گفت: کافی نیست. شما فقط بمبهای زیر بدنه را بستهاید. پدهای راکت بغل و خشاب فشنگهای هواپیما را پر کنید. در ضمن موشکهای نوک بالها را هم ببندید. میخواهم مهمات کاملاً فول باشند. سرهنگ نادری گفت: ببخشید، ما برای شناسایی میرویم یا برای شکار؟ تیمسار نقشهای از جیبش درآورد و گفت: ببین آقای نادری! وقتی به هدف رسیدیم، در این نقطه بمبها را رها میکنیم. سپس تأسیسات این منطقه را هدف قرار میدهیم. در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروی زرهی دشمن را که در این نقطه قرار دارند با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم. سرهنگ نادری گفت: امیدوارم که خداوند خودش کمک کند. سپس تیمسار بابایی به گوشهای رفت، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورد و مشغول خواندن دعا شد. در این لحظه سرهنگ بختیاری در حالی که نفس، نفس زنان میدوید به آنها رسید، گفت: من ... من خواب ماندم، چرا بیدارم نکردی؟ تیمسار گفت: خب تو خسته بودی، باید استراحت میکردی. سرهنگ بختیاری گفت: عباس جان! تو که از من خستهتر هستی. الان دو شب است که نخوابیدهای، اگر اجازه بدهی من به جای تو با نادری بروم. تیمسار گفت: نه حسن آقا! من خسته نیستم، شما انشاءالله پرواز بعدی را انجام دهید. هر قدر که اصرار کرد او قانع نشد و سرانجام رو به سرهنگ بختیاری کرد و گفت: حسن جان! گفتم که تو فرصت داری. سپس اندکی سکوت کرد و آرام گفت: شاید دیگر من فرصتی برای پرواز نداشته باشم. با شنیدن این جمله اشک در چشم سرهنگ بختیاری پر شد. با لحن لرزانی گفت: خدا نکند. آنگاه هر سه به یکدیگر نگاه کردند. تیمسار به آرامی دست در گردن سرهنگ بختیاری انداخت و او را در آغوش گرفت و گفت: عیدت مبارک. وقتی برگشتم جشن میگیریم. سرهنگ در حالی که گونههای او را میبوسید با بغض گفت: حاج عباس! به من عیدی نمیدهی؟ او خندید و گفت: عیدی طلبت تا بعد از اذان ظهر. ادامه دارد... نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:24:41.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ماجرایی از امدادهای غیبی در دوران هشت سال دفاع مقدس به روایت شهید حسن باقری. در عملیات ثامن الائمه (ع) طرحی برای آتش زدن نفت روی رودخانه كارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود. حادثه ای باعث شد كه قبل از زمان مقرر، نفت شعله ور شود و دود ناشی از آتش، بخش وسیعی از قرارگاه و محورهای عملیاتی را بپوشاند، تا جایی كه قرارگاه ارتش غیرقابل استفاده شد و برادران ارتشی مجبور شدند، آنجا را ترك كنند و به سنگر كوچك شهید حسن باقری كه كمی جلوتر بود، بروند. عملیات در خطر بود، اما شهید باقری با اطمینان و آرامش خاصی عملیات را ادامه می داد. در همان موقع، در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد. حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد. این معجزه است، خوب نگاه كن!" شهیدی که زنده شد ! زمستان سال 1362 قرار بود شبانه دو فروند هواپیما جهت حمل مجروحین عازم شهر اهواز مرکز استان خوزستان شوند. هواپیمای اولی ساعت 18 و دومی که من مهندس پرواز آن بودم ساعت 20 عازم اهواز شویم . هواپیمای اول به موقع به مقصد اهواز پرواز کرد لیکن به علت بدی هوا در کوه های حومه اهواز سقوط کرد و کلیه خدمه آن به شهادت رسیدند.فامیلی مهندس پرواز آن هواپیما علی پور بود. بر این اساس پرواز ما آن شب کنسل شد.فردای آن روز وقتی اسامی شهدا را اعلام کردند اشتباها به جای علی پور نام علی آقائی را داده بودند و در شیراز کلیه پرونده های اینجانب را بایگانی کرده بودند . در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد. پس از انجام ماموریت که به شیراز رفتیم دوستان گفتند که برو انبار لباس بگیر،به محض اینکه وارد انبار شدم کارکنان انبار انکار روح دیده اند و پا به فرار گذاشتند تازه آنجا بود فهمیدم بجای علی پور، علی آقائی را شهید محسوب کرده بودند. راوی: علی آقائی تو که مهدی را کشتی آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم توجیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و خورد رو خاکریز. زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر می گوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت! نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:26:38.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خوشا به حال علی سربازی، او را در خون غوطهور کرده بود اما عرفان به او اجازه نمیداد در اثر بیتدبیری به ریخته شدن قطرهای خون از بینی کسی رضایت بدهد. لذا استعفا کرد و تا پای محاکمه نظامی هم پیش رفت اما تبرئه شد. با این حال هیچگاه جبهه را ترک نکرد. چرا که علی سرباز بود. علی موحددانش در یک نگاه سرباز بود. از سال 1337 تا سال 1357 میشود چند سال؟ عدد به دست آمده سن سربازی علی است.منظورم از سربازی، دوسال خدمت زیر پرچم نیست چون علی از آن گریخت، کسی که فرار میکند سرباز نیست، آنکه سر میبازد، سرباز است. به شهید گفتند: چرا شهید شدی؟ گفت: چون از مرگ میترسیدم. اگر از علی میپرسیدند: چرا از سربازی فرار کردی؟ شاید میگفت: چون میخواستم سرباز باشم! علی از سربازی طاغوت گریخت و تا پایان عمر لباس سربازی اسلام را به تن کرد. اگر به تحصیلات دانشگاهی در رشته برق دانشگاه تبریز ادامه نداد، اگر به مجض تشکیل کمیتههای انقلاب اسلامی وارد کمیته شد، و برای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان سر از مرز بازرگان درآورد و با قاچاقچیان بزرگ و حرفهای دست و پنجه نرم کرد، چون سرباز بود. جای سرباز کجاست؟ سال 1358 در سنندج؛ قلب کردستان، ضد انقلاب شهر را به اشغال درآورده و مال و ناموس مردم را مورد تجاوز قرار داده است. جنگ با این دشمن غدار، دل شیر میخواهد و سر شوریده؛ علی کجاست؟ همراه گروهانش در کام خطر. سال 1360 است. بالا کشیدن از ارتفاعات بازیدراز و شکست دادن غولهای آهنین حزب بعث عراق مرد میخواهد. شهید بزرگوار بهشتی چه زیبا گفت، به عرفا بگویید عرفان خانقاهش بازیدراز است. وقتی علی با نیروهایش سر از ارتفاعات بازیدراز درآورد و در آنجا اتفاق مهم قطع دست و تدبیر شجاعانه او برای حفظ روحیه نیروها رخ داد، معلوم شد علی نه فقط سرباز که عارف بالله است و همین عارف او را به عرصه عشقبازی حج کشاند. علی به حج نیز مثل یک سرباز مشرف شد. بیمقدمه و سبک بار. حج تمرین سربازی است برای سرباز. تسلیم اسماعیل ذبیح است زیر تیغ؛ آیا پیامی جز این دارد؟ عملیات مطلع الفجر که موجب جراحت شدید علی شد، خط تیغ الهی را بر گلوی اسماعیلی او نمایان کرد. لذا در عملیات فتحالمبین شوریده سرتر شرکت کرد. علی آدم معمولی نیست و والّا از فرماندهی تیپ استعفا نمیداد و در عملیات والفجر یک و 2 لباس ساده بسیجی به تن نمیکرد. علی که دست متلاشیشده خود را شجاعانه در جیبش پنهان میکرد، علی که در برابر گلولهها سرفرود نمیآورد؛ اشداءعلیالکفار بود نفوذ به شهر اشغال شده خرمشهر کار یک سرباز نیست. خرمشهر در حلقه کمربندی انفجاری برای حزب بعث بیمه شده. چه کسی میتواند برای شناسایی وارد شهر شده سه روز در جبهه دشمن پرسه بزند به جز یک عارف؟ سال 1361 سال بزرگی برای علی است. حماسه او و گردانش در بزرگترین فتح دفاع مقدس، یعنی فتح خرمشهر؛ شهادت تنها برادرش محمدرضا؛ عزیمت به لبنان برای جنگ با جدیترین دشمن اسلام؛ ازدواج و سرآغاز زندگی مشترک و شرکت در عملیات والفجر مقدماتی؛ هر یک به تنهایی برای آدم معمولی یک انقلاب در زندگی است اما برای علی چه؟ علی آدم معمولی نیست و والّا از فرماندهی تیپ استعفا نمیداد و در عملیات والفجر یک و 2 لباس ساده بسیجی به تن نمیکرد. علی که دست متلاشیشده خود را شجاعانه در جیبش پنهان میکرد، علی که در برابر گلولهها سرفرود نمیآورد؛ اشداءعلیالکفار بود. اما استعفایش چه؟ رحماء بینهم. وقتی احساس میکرد تصمیمی به غلط گرفته شده یا نقشهای اشتباه طراحی شده، ایستادگی میکرد. سربازی، او را در خون غوطهور کرده بود اما عرفان به او اجازه نمیداد در اثر بیتدبیری به ریخته شدن قطرهای خون از بینی کسی رضایت بدهد لذا استعفا کرد و تا پای محاکمه نظامی هم پیش رفت اما تبرئه شد. با این حال هیچگاه جبهه را ترک نکرد. چرا که علی سرباز بود. ارتفاعات حاج عمران آخرین معرکهای بود که نمایش سربازی علی را در سیزدم مرداد 1362 به نمایش گذاشت و خون زیبای او را بر پیشانی خویش حک کرد. خوشا به حال علی. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:27:32.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عملیات همچنان ادامه دارد و تاریخ راه خود را از میان ظلماتی كه بر دنیا سایه انداخته است به سوی نور میگشاید. جهادیها بر روی آن ماشینهای غولپیكر سنگین، صبورانه، اما در آخرین حد تلاش، خاك را جا به جا میكنند و دیوارههای حفاظتی كنار جاده لحظه به لحظه بالاتر میرود. عملیات همچنان ادامه دارد و تاریخ راه خود را از میان ظلماتی كه بر دنیا سایه انداخته است به سوی نور میگشاید. جهادیها بر روی آن ماشینهای غولپیكر سنگین، صبورانه، اما در آخرین حد تلاش، خاك را جا به جا میكنند و دیوارههای حفاظتی كنار جاده لحظه به لحظه بالاتر میرود. این خاكریزها سپرهایی هستند كه جنود خدا را از تركشهای شیطان محافظت میكنند. حتی ایستادن و تماشا كردن كار صبر بسیار میخواهد، چه برسد به اینكه بر آن غولهای آهنی سوار شوی و ساعتهای متمادی از صبح تا شام زیر آتش سنگین دشمن ذره ذره خاك را روی هم تلنبار كنی و دیوار بسازی، با آن ماشینهایی كه قویترین آدمها بیش از چهار ساعت پشت آن دوام نمیآورند. رفت و آمد هلیكوپترها نشان میدهد كه دشمن در خط دوباره دست به پاتك زده است. خدا به این شیرمردان هوانیروز خیر دهد. وقتی فكر میكنی كه در این حشرههای آهنی انسانهای خوب و شجاع و مهربانی نشستهاند كه به عدالت عشق میورزند و برای حق و حاكمیت حق خود را به آب و آتش میزنند دلت از شوق بیقرار میشود. ما معجزهی ایمان را دریافتهایم و هرگز میدان نبرد را رها نخواهیم كرد. ما وارث هزاران سال تاریخ پرفراز و نشیب انبیا هستیم و رسالت ما دفاع از همهی مظلومان و مستضعفان طول تاریخ است. ما سنگینی این بار امانتی را كه پروردگار متعال بر دوش ما نهاده است احساس میكنیم و رسالت ما نیز در استمرار راه انبیا و تأدیهی میثاق فطرت است. شیرمردان هوانیروز از همان آغاز كار در كردستان در كنار برادرِ عزیز چمران عهدی بستهاند كه تا امروز به آن وفادار ماندهاند و از این پس نیز تا آخرین قطرهی خون خویش بر این پیمان وفادار خواهند ماند. آدم از دیدن این چهرههای مردانه به یاد شهید شیرودی میافتد. شهیدِ عزیز شیرودی مظهر این پیمان عباسگونه بود و روحش همچون خورشیدی درخشان فرا راه این شجاعان میدرخشید و گسترهی راهشان را تا افق فلاح روشن میكرد. دشمن میخواهد ما را بترساند، اما آرامش معجزهآسای این دلاوران و خندههای شیرینی كه بر چهرههای پرفتوتشان مینشیند، نشان میدهد كه دشمن ما را نشناخته است و چه بهتر! بگذار همچنان در اشتباه باشد. رفت و آمد هلیكوپترها نشان میدهد كه دشمن در خط دوباره دست به پاتك زده است. خدا به این شیرمردان هوانیروز خیر دهد. وقتی فكر میكنی كه در این حشرههای آهنی انسانهای خوب و شجاع و مهربانی نشستهاند كه به عدالت عشق میورزند و برای حق و حاكمیت حق خود را به آب و آتش میزنند دلت از شوق بیقرار میشود. برو به امید خدا! برو ای دلاور! دعای خیر حضرت امام همراه توست. وقتی آدم در شكم این حشرهی آهنی نشسته است و بر فراز خاك دشمن پرواز میكند، حتی در میان آن صدای گوشخراشی كه تمام كاسهی سرت را پر میكند، حس میكنی كه از خاك بریدهای و به آسمان پیوستهای. حس میكنی كه با عالم غیب انس گرفتهای. میخواستم بگویم كه هر لحظه لحظهی این پروازها با خطر مرگ همراه است و بعد فكر كردم «چه خطری؟ شهادت كه مرگ نیست، عین حیات است.» دل از شور و شوق میلرزد و بهراستی این حالت را چه باید نامید؟ اضطراب و التهاب كه نیست، پس چیست؟ آدم بیقرار است، اما در عین حال دل را آرامشی به وسعت آسمان احاطه كرده است. این نخلستانهای حاشیهی فاو است كه در زیر پای ما گسترده است و آن سویتر، بندرگاه فاو است با همهی تأسیسات بندری و نظامی و تانكفارمها(1). در خط، دشمن به پاتكی مذبوحانه اقدام كرده. این بار گارد ریاست جمهوری صدام است كه با سپاه اسلام درگیر شده است، و آن كه با سپاه اسلام درگیر شود سرنگون خواهد شد. افراد دشمن حتی با چشم هم بهخوبی دیده میشوند كه چگونه لا به لای شیارهای عمیق موضع میگیرند و بعد بلند میشوند و با خیز پنج ثانیه خود را نزدیكتر میرسانند. بعضی بچهها معتقدند كه آنها میخواهند اسیر شوند. باز هم برای هزارمین بار آرامش و اطمینان و یقین لشكریان اسلام تو را به حیرت میاندازد. این آرامش و اطمینان، بخشش خداست بر متقین و عاقبت نیز از آن متقین است. پی نوشتها 1. مخازن نگهداری سوخت، شبیه تانكر، اما خیلی بزرگ، و ثابت. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:28:09.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطره ای از شهید محمد جهان آرا عید 89 بود، با بچه ها رفته بودیم خرمشهر؛ یه نماز ظهر مَشتی هم جای همتون خالی تو مسجد جامع خوندیم. پدر شهید جهان آرا، اکثر وقت ها تو مسجد جامع پاتوق می کنه. اون روز هم اونجا بود، خیلی خوشحال بودم که پدر «مَمَدنبودی» رو از نزدیک می دیدم. بعد از نماز که یه خُرده مسجد خلوت تر شده بود، رفتم پیشش؛ پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: حاج آقا یه خاطره خصوصی که تا حالا هیچ جا نگفتی رو دوست دارم از پسرت برام بگی. اونم خیلی منو تحویل گرفت و منو برد گوشه ی مسجد و شروع کرد به صحبت کردن، می گفت: تابستونها هوای خرمشهر خیلی گرم و زجرآوره، اون قدیما تو خرمشهر مردم خیلی فقیر بودند و کسی تو خونه اش کولر نداشت، شاید چند تا خانواده بودن که کولر داشتن تو خونشون. ماهم جزء اون چند تا خانواده بودیم. وقتی شبها می خواستیم بخوابیم، کولر روشن می کردیم و همین که کولر روشن می شد، محمد می رفت روی ایوان، رختخوابش رو پهن می کرد و می خوابید. برام سوال شده بود که این بچه چرا نمیاد توی خونه زیر کولر بگیر بخوابه؟ رفتم بهش گفتم: بابا جان! بیا تو خونه، روی ایوان گرمه اذیت می شی. گفت: نمیام، رو ایوان راحت ترم، زیر کولر خوابم نمی گیره. این کار محمد همش برام سوال بود. یک شب ازش خواستم دلیل این کارش رو برام بگه. خلاصه با کلی اصرار بهم گفت: باباجان! تو خرمشهر فقط چند تا خانواده هستند که کولر دارن، می دونی چقدر بدبخت بیچاره ها هستند که کولر ندارن و شبها به سختی و با زجر می خوابند؟ دوست ندارم زیر کولر بخوابم و با بدخت بیچاره ها فرق کنم، دوست دارم مثل اونها باشم. این خاطره رو وقتی حاج آقای جهان آرا بهم گفت، عجیب رفتم تو فکر، خیلی برام جالب بود حاجی بهم راه کار داده بود... بابا، شهدا به چه چیزها که فکر نمی کردن، اگه انقدر رعایت نمی کردن که دیگه شهید نمی شدن. یه چیز دیگه؛ چی؟ نورانیت بچه های جبهه از آفتاب بود نه از کولر! از گرما بود نه از اسپلیت. اون موقع از گرمای زیاد بچه ها چهره هاشون نورانی می شد ولی الآن از سرمای زیاد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:28:56.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مدتی پیش شنیدیم رزمنده جوانی كه با شیطنت خاص خود و كشیدن كاریكاتور سر صدام و علم كردنش جلوی سنگر عراقی ها، ترس و عصبانیت دشمن را برانگیخته بود، در بستر بیماری است و مونسش شده همان عكس هایی كه با نگاتیو های فاسد چند سال پیش توی جبهه از مناطق عملیاتی و رزمنده ها گرفته است. صدای پر از رنج و دردش هنوز شوق گفتن حرف های آن دوران را دارد امیر مقدم برومند، عكاس و مسوول تبلیغات دوران دفاع مقدس در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار نوید شاهد گفت: سال 63، جوانی بودم شانزده ساله كه خطاطی می كردم. جنگ كه شروع شد گفتم با همین هنر هم میتوانم فعالیت مثبتی در جنگ داشته باشم؛ از طریق بسیج پایگاه ورامین به جنوب، منطقه دوكوهه اعزام شدم. وی ادامه داد: توی جبهه در قسمت تبلیغات شروع به فعالیت كردم. تابلو نوشته ها را برای شناسایی مناطق خطاطی می كردم. مثلا روی تابلو می نوشتم " موقعیت شهید حاج همت " بعد آن را در جاهایی كه لشكر اردو می زد یا مسیرهایی كه ماشین ها تردد داشتند، نصب می كردم. تا پایان جنگ علاوه بر شركت در عملیات، كار تبلیغاتی را به شكل های مختلف ادامه دادم. این نقاش و خطاط حرفه ای دوران دفاع مقدس افزود: یكی از ابتكاراتی كه با همكاری شهید احمدزاده و برادر كلاهی توی دو كوهه انجام دادیم این بود كه روی دیوار حمام پشت زمین صبحگاه، سه نفری نوشتیم " شهید " بعد نقاشی یك قلب و شمع، بعد " تاریخ است " ، روی هم شد " شهید قلب و شمع تاریخ است "؛ بچه های رزمنده می رفتند وسط این جمله می ایستادند و عكس می گرفتند و بعد از شهادتشان، آن عكس بهترین یادگاری می شد. مقدم با بیان اینكه شركت در پدافند منطقه شاخ شمیران اولین تجربه رزمی اش بوده، عنوان كرد: آذر سال 63 رفته بودیم منطقه شاخ شمیران تا خط را نگه داریم. اولین شبی بود كه در خط مقدم نبرد حضور داشتم و كمی دلهره و ترس داشتم، آن شب حضرت امام خمینی را در خواب دیدم و باعث شد ترسم تا آخر جنگ بریزد.بعد از آن در عملیات های بدر، بیت المقدس 2، بیت المقدس 7، كربلای1، كربلای5، والفجر8، غدیر و ... شركت كردم و تا پایان جنگ، به مدت پنج سال با دیگر رزمنده ها مقابل دشمن ایستادگی كردیم وی به ماجرای شروع عكاسی اش در جبهه اشاره كرد و گفت: از سال 64، مسوول تبلیغات گردان مالك اشتر بودم. با همكاری شهید محمود مفید تصمیم گرفتیم ه وسیله عكاسی، فضای جنگ و جبهه را به صورت سندی تصویری ثبت كنیم؛ برای همین زمانی كه گروهی از انجمن عكاسان تهران برای بازدید به جبهه آمده بودند، از آنها درخواست دریافت دوربین كردیم كه آنها با ارائه نامه ای شرایط خرید یك دوربین دوهزار تومانی را فراهم كردند؛ اما از آنجایی كه بچه های جنگ بسیار مظلوم و غریب هستند، هزینه خرید نگاتیو را نداشتیم. مردم هم كه نگاتیو به جبهه نمی فرستادند، مربا می فرستادند. بالاخره قرار شد با نگاتیوهای تاریخ مصرف گذشته یكی از بچه های گردان كه عكاس حوزه هنری بود و آنها را دور نمی ریخت، كار را شروع كنیم. از آنجا كه این نگاتیوها فاسد بودند، عكس های گرفته شده رنگ و لعاب درست و حسابی نداشتند اما با همین نگاتیوها، حدود هشت هزار عكس توی آرشیو آثار جنگ جا گرفت. جانباز هشت سال دفاع مقدس در ادامه اضافه كرد: نزدیك شروع عملیات ها كه می شد، دست به كار می شدم؛ از همه بچه های رزمنده كه قرار بود توی عملیات مقرر شركت كنند، عكس می گرفتم بعد از عملیات هر كسی كه شهید می شد با همكاری بقیه، عكس او را در ابعاد 30 در 40 بزرگ می كردیم و به عنوان آخرین عكس شهید، به خانواده او تقدیم می كردیم كه این آخرین عكس، برای آنها ارزش فراوانی داشت. نزدیك شروع عملیات ها كه می شد، دست به كار می شدم؛ از همه بچه های رزمنده كه قرار بود توی عملیات مقرر شركت كنند، عكس می گرفتم بعد از عملیات هر كسی كه شهید می شد با همكاری بقیه، عكس او را در ابعاد 30 در 40 بزرگ می كردیم و به عنوان آخرین عكس شهید، به خانواده او تقدیم می كردیم كه این آخرین عكس، برای آنها ارزش فراوانی داشت. مقدم در حالیكه از فرط بیماری قادر به صحبت كردن راحت و روان نبود، ادامه داد: نزدیك عملیاتها علاوه بر عكاسی، به وسیله ضبط صوت هایی كه از عراقی ها به غنیمت گرفته شده بود، با مصاحبه از بچه های رزمنده آخرین صحبت های آنها را ضبط می كردم كه الان این مصاحبه ها موجود است. من این كار را ثبت وقایع جنگ می دانستم و امروز می فهمم كه ماندگار شدن این آثار از چه اهمیت و جایگاهی برخوردار است. هنوز قطعاتی از یونولیت هایی كه ماكت عملیات والفجر8 به وسیله آن طراحی شده، توی اتاق مقدم جا خوش كرده اند، وی در رابطه با این طرح اظهار داشت: برای توجیه منطقه عملیاتی والفجر8، به اتفاق شهیدان اصغر فرشیان و محمد ناصر رحیمی، سعی كردیم به صورت دقیق و كامل، ماكتی را در ابعاد دو و نیم در سه و نیم متر، با استفاده از یونولیت طراحی كنیم. قبل از عملیات كربلای 5، از روی همان ماكت فرمانده گردان برادر ابراهیم صالحی، منطقه والفجر 8 را كه در آن به لحاظ تاكتیكی و وسعت، پیروزیهایی كسب كرده بودیم، برای رزمنده ها توجیه كرد. مقدم به زیباترین شیطنت خود در دوران دفاع مقدس اشاره كرد و گفت: توی منطقه قلاویزان مهران، با كمك شهید رحیمی روی مقوایی بزرگ، سر صدام را به صورت كاریكاتور كشیدیم و طناب دار را انداختیم دور گردنش و زیر آن به عربی این جمله امام (ره) را نوشتیم: " صدام جز خودكشی راه دیگری ندارد " ؛ بعد این مقوا را روی جعبه مهماتی چسباندیم. بعد از نماز صبح، در حالیكه هنوز هوا تاریك بود رفتیم نزدیك سنگر عراقی ها و آن را كنار بوته ای به صورت ایستاده قرار دادیم و به عقب برگشتیم. وقتی هوا روشن شد، صدای فریاد عراقی ها كه هم ترسیده بودند و هم عصبانی شده بودند، به گوشمان می رسید. از انجام این كار، به قول معروف خیلی ذوق زده شدیم به ویژه زمانی كه عراقی ها آنقدر عصبانی شده بودند كه تابلو صدام را به گلوله بستند. مقدم كه دوران نقاهت پیوند كلیه خود را می گذراند، درباره نحوه مجروحیش بیان داشت: در مرحله دوم عملیات والفجر 8 ، با شلیك گلوله تانكی دچار موج گرفتگی شدم و به سمت خاكریزی حدود بیست متر آن طرف تر پرتاب شدم. با این شلیك، من این طرف خاكریز افتاده بودم و محمد رضا طاهری ( مداح كنونی اهل بیت علیهم السلام ) آن طرف خاكریز؛ پایم مجروح شده بود، طاهری آمد پای مرا پانسمان كند گفتم تو برو جلو من خودم با چفیه آن را پانسمان می كنم. بعد از پانسمان، اسلحه ام را عصایم كردم و به عقب برگشتم. الان به دلیل موج گرفتگی، به نخاع و مثانه ام آسیب وارد شده كه این اتفاق باعث شد فعالیت كلیه هایم مختل شود و هر دو كلیه ام را از دست بدهم. حدود 54 روز پیش برادرم یكی از كلیه هایش را به من بخشید و تحت عمل جراحی قرار گرفتم. فاتحی همسر این جانباز در پایان خاطر نشان كرد: همسرم از هیچ كس هیچ توقعی ندارد اما با مشكلات بسیاری دست و پنجه نرم می كند. برای او ده درصد جانبازی ثبت شده در حالیكه روز به روز به دلیل مجروحیتش حال وی وخیم تر می شود كه این موضوع به گفته و تایید پزشكان در اثر موج گرفتگی است. هزینه های درمان وی نیز بسیار بالاست كه تقریبا حمایتی از سوی مسوولان صورت نمی گیرد و این قضیه مشكلات را چند برابر كرده است. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:32:16.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عکس یادگاری با موشک مالیوتکا امیر ابراهیمیان از خاطرات خود از روزهای دفاع مقدس میگوید وی در ابتدای صحبتهای خود میگوید:"عکس یادگاری با موشک مالیوتکا خاطره ای رو که میخوام تعریف کنم بدلیل طولانی بودن در 2قسمت ارائه میدم امیدوارم که مورد توجه قرار بگیره.از همین اول باید از محضر کلیه عزیزان که این مطالب تلخ رو مطالعه میکنن عذرخواهی کنم و منوبخاطر بیان صحنه های درد ناک ببخشند" دو روز از عملیات محرم گذشته بود و از خط اومده بودم پادگان کرخه تا نیروهای تازه نفس بهداری رو ببرم کمک اون برادرانی که در دو سه شب گذشته حسابی کار کرده بودن تا مجروحین عملیات به پشت جبهه برای مداوای بیشتر منتقل بشن.یه مینی بوس آماده کردم واستارت زدم تا برم بسمت اورژانس منطقه .یکی از بچه های امدادگر صدا زد.صبر کن علیرضا رفته کوله پشتیشو بیاره.گفتم باشه صبر میکنم. همینطور که پشت فرمون نشسته بودم صدای انفجار مهیبی گوشه پادگان زمین زیر پای ما رو لرزوند.پیش خودم گفتم عراق که با ما فاصله داره .صدای هواپیمائی چیزی هم که نیومد.پس این صدای انفجار چی بود.از ماشین پیاده شدم و بسمت دودی که از دره بالای مهندسی رزمی و موتوری لشکر بلند شده بود دویدم.حاج حسین موتاب هم اومد.رسیدم به نیمه راه که دیدم یکی از بچه ای موتوری بهداری داره با یه آمبولانس بسمت بهداری میره.صداش کردم ایستاد.گفتم پیاده شو ما با آمبولانس بریم ببینیم چه خبره.من و حاج حسین سوار آمبولانس شدیم.و بطرف محل انفجار حرکت کردیم.اولین نفراتی بودیم که به محل حادثه رسیدیم.چشمتون روز بد نبینه.چند نفر از بچه های اعزامی از استانهای دیگه که شب های گذشته در عملیات شرکت داشتن و برای استراحت به پادگان اومده بودن برای گرفتن عکس یادگاری رفته بودن توی این دره کم عمق که بین موتوری لشکر و مهندسی رزمی بود .یه مقدار مهمات که اغلب غنیمتی بون توسط تسلیحات لشکر در گوشه این دره انبار شده بودو یکی از از همین بچه ها رفته بود یه موشک مالیوتکا از اونها برداشته بود و گذاشته بود روی شونش تا با بقیه بچه ها عکس بگیرن.حدودا هشت یا نه نفر میشدن.در این بین موشک از دستش میفته و بخاطر اینکه به نوک با زمین برخورد میکنه منفجر میشه و اون صحنه رو بوجود میاره.اجساد شهدا یکطرف ومجروحینی که از شدت درد داد میزدن طرف دیگر.بکمک حاج حسین دوتا از مجروحین رو بلند کردیم و گذاشتیم داخل آمبولانس بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم .بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم .گفتم حاجی میخوای از جاده سوم شعبان بریم تا زود برسیم بیمارستان افشار دزفول.گفت خوبه.جاده ارتباطی سوم شعبان( نزدیک پل بالارود جاده اندیمشک) بطرف پایگاه چهارم شکاری وحدتی دزفول رو با سرعت اومدم و تا رسیدم توی اتوبان دزفول اندیمشک صدای انفجار شدیدی بگوشم رسید.حاج حسین گفت این دیگه چی بود گفتم نمیدونم .رسیدم اول شهر و پل خیابان شریعتی.شهر شلوغ و بهم ریخته بود صدای بوق ماشین ها و دادوبیداد مردم خبر از حادثه ای دیگه داشت. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:35:20.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آنچه که میخوانید روایتی از زبان یک سرباز عراقی در جنک تحمیلی ایران و عراق خورشید ، که تمام شب در اثر صدای گلوله ها ناآرام بود با بی میلی از مشرق طلوع کرد. با روشن شدن هوا تیراندازی بسوی مواضع ایرانیها از سر گرفته شد، من تغییر و تحولی در مواضع ایرانیها دیدم، در وهله اول فکر کردم که ایرانیها خاکریزهای خود را پس و پیش کرده اند . بعد متوجه شدم که حجم آتش ما از جناح راست به جناح چپ منتقل شده و خودروهای خودی به طرف مواضع خود پا به فرار گذاشته اند . فرمانده گردان با لحنی شادمان دستور داد که ایرانیها را اسیر کنید! من با چشمان خود دیدم که خودروهای خودی به سمت مواضع ایرانیها پیشروی می کردند اما ایرانیها نه تنها پا به فرار نگذاشتند، بلکه مواضع خود را تغییر دادند. نبرد به مدت دو الی سه ساعت به شدت ادامه یافت. اوضاع لحظه به لحظه پیچیده تر شده و هیچکس نمی دانست که چه پیش خواهد آمد . در اینجا ما رادیو را روشن کردیم ، از قضا رادیو عراق اطلاعیه نظامی پخش می کرد و با حرارت می گفت : ما شهر ذیل را محاصره کرده ایم گرچه ما مایل نبودیم سرزمین ایرانی را به اشغال خود در آوریم! اما این بار خود ایرانیها ما را ناگریز به این کار کرده اند! این پیشروی دستآورد عملکرد ایرانیهاست! در نزدیکیهای ساعت 30/ 11 شب شلیک تیر اندازی از هر دو طرف کم کم به خاموشی گرائید، من در آن لحظه به فرمانده گروهان گفتم: - جناب سروان پاتک ما چه شد؟ محاصره ایرانیها که صورت گرفت ، کجایند اسرای ایرانی و شهرهای محاصره شده آنها؟ افسر مذکور در جواب من حرفی برای گفتن نداشت ، البته شکست ما را معلول کمبود امکانات دانست! در ضمن یکی از افسران که اینک در ایران اسیر است از من درباره اوضاع منطقه سوال کرد . من به نوبه خود به او گفتم : به نتایج درگیریها آگاهم و یک پاتک در پیش داریم! در حقیقت زبان سراپا کذب حزب بعث، مرا به حقایق آشنا ساخت . در آنجا همگی ما از شدت ناراحتی و فشار به سیگار پناه می بردیم؛ پشت سر هم سیگار دود می کردیم، گویی به اندازه پستان مادر برای کودک و یا بخاری در زمستان به ما گرما می داد. در این گیرودار یکی از سربازان واحد ما دست به یک ابتکار جدید و با استفاده از چای خشک و ورق سفید اقدام به ساخت یک سیگار کرد که در نوع خود منحصر به فرد بود. اطرافیانش او را از کشیدن سیگار بر حذر داشته و حتی سرزنش کردند . اما او به حرفهای آنها هیچ اعتنایی نکرد و مشغول کشیدن سیگار « ساخت » خود شد . او با لذت به سیگار پک می زد . اما دیری نپائید که من نیز سیگاری از او گرفته و دود کردم . در حقیقت آن سیگار حالت خاصی در من ایجاد کرد و من مدتی خود را فراموش کردم . حجم سیگار جدید سه برابر سیگارهای عادی بود. بعدا سربازان از او خواهش می کردند که از این نوع سیگارها برایشان درست کند. سرباز مذکور هم مدام به دوستانش می گفت: - ها! مگر من به شما نگفتم سیگار خوبیه؟ آفتاب به تدریج در وسط آسمان قرار گرفت و هوا لحظه به لحظه گرمتر و طاقت فرسا می شد. ما از لحاظ آب و سیگار در مضیقه بودیم و مدام از لشکرها تقاضای ارسال احتیاجات خود را می کردیم. آنها هم طبق معمول وعده های خود را تکرار می کردند. چند لحظه بعد دو جنگنده ایرانی مواضع ما را بمباران کردند و به داخل خاک ایران برگشتند. یک ساعت بعد سه تانک خودی به طرف جلو پیش رفتند. اما گاهی نیز اتفاق می افتد که خدا جان انسان شروری را نجات می دهد تا او در شرارت خود بیشتر اصرار بورزد و از این طریق گناه بیشتری مرتکب شود . در آن ساعات ما مدام از خدا و امامان کمک می طلبیدیم و در حسرت روزهای فراغ و خوشی که خدا و پیامبر و امامان را پاک فراموش کرده بودیم، خود را ملامت می کردیم. آنها بسوی مواضع ایرانیها در حوالی «قله ویزان» حرکت می کردند . در آنجا رودخانه ای بین ایرانیها و عراقیها تقسیم شده بود. قسمت نزدیک به داخل خاک و نواحی مرز ایران در اختیار عراقی ها بود . اما بعد از مدتی مشاهده کردیم که سه تانک عراقی اشتباهی راه خود را گم کرده و متعاقبا مواضع ما را زیر آتش گرفتند. سر و صدا و خشم ما از این اشتباه مرگبار بلند شد. ما به ناچار تانکها را زیر آتش گرفته و یکی را شکار کردیم. بعدها با مکافات زیاد سرنشینان تانکها را به اشتباه شان متوجه ساختیم . زمان به زودی می گذشت و ما ظهر ناهار خود را نخوردیم . عصر هنگام ، ایرانیها شلیک گلوله های خود را از سر گرفته و ما را زیر آتش سنگین خود قرار دادند. فرمانده ما از دقت تیراندازی ایرانیها متعجب شد و او فکر کرد که ایرانیها بی سیم مکالمه ما را کنترل می کنند . روشنایی روز جای خود را به سیاهی شب داد و من سر گردان و متحیر و بی قرار بودم. من در آنجا به خود می گفتم: - مرگ انسانها از دست آنها خارج بوده و این خداست که انسان را می میراند و یا حفظ می کند.البته ما می توانیم با استفاده از عقل خود ، راه درست از نادرست را تمیز بدهیم . گلوله های خمپاره ایرانیها در همه جا فرود می آمد و من و گروهی از سربازان به زیر یک صخره و دیوار گچی مانند پناه بردیم. اما دیری نپائید که یک گلوله در فراز سر ما به دیوار اصابت کرد و همه را سفید پوش کرد تنها دهان و چشمان ما معلوم بود . به هر حال این بار نیز از چنگ مرگ گریخیتیم در واقع خداوند گاهی جان انسانی را نجات می دهد و این انسان بعدها مبدل به یک فرد صالح و مفید می شود . اما گاهی نیز اتفاق می افتد که خدا جان انسان شروری را نجات می دهد تا او در شرارت خود بیشتر اصرار بورزد و از این طریق گناه بیشتری مرتکب شود . در آن ساعات ما مدام از خدا و امامان کمک می طلبیدیم و در حسرت روزهای فراغ و خوشی که خدا و پیامبر و امامان را پاک فراموش کرده بودیم، خود را ملامت می کردیم. شام را هر طوری بود صرف کردیم. آب هم خیلی بد بود و من با دو انگشت بینی ام را می بستم و مقداری آب می نوشیدم . از سر بی حوصلگی نزد مسئول بهداری واحد رفتم. او مقداری با من درد دل کرده و گفت که یکی از برادرانش مفقودالاثر است . چند ساعت بعد دو هواپیمای خودی محموله های مواد غذایی را در حوالی منطقه پرتاب کردند. تنی چند از سربازان ما به محل فرود مواد غذایی رفته و آنها را با خود به داخل منطقه آوردند. من از دریافت سیگار به مراتب بیشتر از دسترسی به مواد غذایی خوشحال شدم. این مساله برای افراد سیگاری کاملا منطقی است ، بویژه در لحظاتی که فرد سیگاری تحت فشار مشکلات گوناگون بسر می برد. من ضمن پک زدن به سیگار آرام به خاکریز آن سو می نگریستم. سیگار مرا در یک فراموشی موقت فرو برد و حتی تشنگی خود را از یاد بردم ، دو ساعت بدین حالت سپری شد و شب کم کم چهره سیاه خود را به ما نمایاند. آنگاه در انتظار پایان نشستیم و با چشمان خود منتظر طلوع از ناحیه بلندیهای مهران بودیم . ارتش عراق خرابیهای فراوانی را در پشت این بلندیها به بار آورد، اما ارواح طیبه و وجدانهای پاک مردمان این شهر در لابه لای پرتو زرین طلوع آفتاب قابل رویت بود . یکی از سربازان درباره اوضاع منطقه از من سوال کرد. من جوابی نداشتم و به او گفتم : هر چه باداباد و به قصد استراحت در گوشه ای دراز کشیده و به یکی از سربازان سپردم که محل استراحت مرا به فرمانده اطلاع دهد. دیری نپایید که شلیک گلوله ها از هر سو بر سرمان باریدن گرفت ، من شتابان نزد فرمانده رفته و بدون مقدمه به او گفتم: - دیگر فایده ندارد! او گفت : - چه فایده ندارد ؟ من در جواب گفتم : - ما نباید تامل می کردیم ، ما باید هر چه زودتر فکری بحال خود بکنیم . فرمانده با ناخوشی رو به من کرده و گفت : - دست نگه دارید ! شما یک افسر هستید و سزاوار نیست که از این حرفها بزنید . من در جواب او گفتم : - بیاد دارید که روزهای اول حضورم در گردان من با مشاهده اوضاع خودی محاصره شدن خود را اعلام کردم ولی جنابعالی به من گفتید که شما هنوز به درجه سر لشکری ارتقاء نیافته اید و این اظهارنظر را بگذار برای بعد از دوره سرلشکری خود! فرمانده گردان حرفی برای گفتن نداشت و ساکت شد . سپس به او تذکر دادم که حملات ما نیز چاره ساز نیست . من دوباره بسوی سنگرهای خودی رفته و از آنجا نگاهی به توپها و تانکهای خودی انداختم. همگی بدون استثناء در پشت خاکریز ها قرار داشتند. در طول روز تبادل آتش مثل همیشه و بر خلاف شب به طور مستمر شروع شد. در ساعات اولیه روز تصمیم گرفتم که چند سرباز را به جستجوی محموله پرتاب شده از هواپیمای خودی در وسط منطقه بفرستم . اما فرمانده با این تصمیم مخالفت کرد ، زیرا او می ترسید که سربازان عراقی به نیروهای ایرانی پناهنده شوند. اما من او را متقاعد کردم که انجام این کار امری ضروری است ، لذا او پاسخ مثبت داد و من یک گروهبان به همراه دو سرباز به وسط منطقه فرستادم . در ضمن به واحدهای خود سپردم که اشتباهی به گروهبان و دو سرباز همراه شلیک نکنند. آنها پس از چند لحظه پیاده روی در پشت خاکریزها ناپدید شدند. نیم ساعت بعد من مشاهده کردم که آنها کیسه های سیاه رنگی را با خود حمل کرده و از حرکات آنها نمایان بود که بار همراهشان سنگین است ، محتویات این کیسه آب خالی بود، البته روی پهلوی کیسه ها به زبان انگلیسی عبارت ساخت انگلیس منقوش شده بود . نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:02:25.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
با خطاطی به جنگ دشمن رفتم
موقعیت شهید حاج همت
حكایت قلب و شمع و شهید
شكست شاخ دشمن در شاخ شمیران
مظلومیتی شفاف توی نگاتیوهای تاریك و فاسد
آخرین تصویر دنیا
آخرین صدای دنیا
یونولیتی از جنس والفجر 8
سر " صدام " هدیه ای برای سرسلامتی دشمن!
هنوز جانبازی ادامه دارد...
اثرات موج گرفتگی را پزشكان تایید كرده اند
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب