فرشتگان رحمت : قسمت اول |
هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود . پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت :
هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود .
پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت :
- جناب ! جناب مرا تنها نگذارید ! آخر من زن و بچه دارم . جناب !
من با ناراحتی به او گفتم :
- برادر من دست نگه دار ترا با خود می بریم !
در این گیرودار توپخانه ارتش عراق اشتباهی ما را زیر باران گلوله های خود گرفت ، اینکار خشم همه را بر می انگیخت ، سپس ما راه خود را میان سیاهی شب ادامه دادیم . بعد از مدتی به قرار گاه گردان رسیدیم اما کسی را انجا ندیدیم . من در آنجا به فرمانده خود گفتم : فرماندهان گردان کجا رفته اند ! و بعد به طرف نامعلومی رفت .
سکوت مطلق و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. در واقع ما در پای بلندیها جا گرفته بودیم ، در حالیکه نیروهای ایرانی در بالای بلندیها مستقر شده بودند .
فرمانده گردان که ظاهرا با جغرافیای منطقه آشنا نبود ، به واحد ما دستور داد که در یک مسیر مشخصی حرکت کنیم . بکجا ؟ هیچکس نمی دانست . نزدیک نیم کیلومتر راه طی کردیم . سپس با موانع بسیار و سیم خاردارهای خودی رو به رو شدیم ، اما هنوز سر در نمی آوردیم که به کدام طرف می رویم ، در آن هنگام گلوله های خمپاره در گوشه و کنار ما به زمین می نشست و آه و ناله افراد زخمی به آسمان بر می خاست، شش نفر از گروه بر اثر پرتاب گلوله و خمپاره مجروح شدند ، به ناچار مسیر را ادامه نداده و راهمان را کج کردیم .
من به فرمانده پیشنهاد کردم که از کنار و در طول رود خانه حرکت کنیم . اما او مخالفت کرد و گفت که ایرانیها ما را در این راه بی رحمانه شکار خواهند شد .
سر انجام به یک دره عمیق موسوم به دره ملح رسیدیم . با زحمت و مکافات زیاد توانستیم از میان آن بگذریم .
ما حدود سی نظامی بودیم . پس از عبور از دره به یک زمین هموار رسیدیم . در آنجا با فرمانده گردان تماس بر قرار کردیم علیرغم آنکه ما از دست ایرانیها گریخته بودیم اما در نهایت ایرانیها در جلوی ما سبز شدند .
آنها با مشاهده حرکت ما بطرفمان شلیک کردند در همانجا متوجه شدم که ایرانیها از همان نخست به جریان عقب نشینی واحدهای ما پی برده و لذا ما را گام به گام تعقیب می کردند . تعداد ما از سی نفر به 15 نفر تنزل یافت. با لاخره پس از مقدارپیاده روی تعداد ما دوباره کاهش یافت و به پنج نفر رسید .
من به ستوان یحیی گفتم : که از ما هیچ کاری ساخته نیست مگر اینکه هر چه زود تر خود را به نیروهای عراقی برسانیم !
پنج نفره در تاریکی به راه خود ادامه دادیم ، من نگاهی به ساعت مچی کردم از نصف شب 3 ساعت گذشته بود .
در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله ... سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد . مدت نیم ساعت درگیری شدیدی در نواحی ما ادامه پیدا کرد .
در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله ... سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد
از پاسگاه الدراجی گذشته و در ضلع جنوبی آن به راه خود ادامه دادیم .
ساعت چهار بامداد بود . سربازان همراهم پیشنهاد استراحت کردند. ولی من با پیشنهاد به خاطر ضیق وقت مخالفت کردم .
ما هنوز به آخرین خاکریز نرسیده بودیم ، افتان و خیزان پشته ها و تپه های ناهموار را پشت سر می گذاشتیم ، پیاده روی ما تا دمیدن فجر کاذب ادامه یافت ، از آنجا ما به یک شاهراه که از هر سو در میان میادین مین محاصره شده بود رسیدیم. این بار نیز بر خلاف ادعای فرمانده لشکر گفته بودند که این ناحیه در دست ارتش عراق است و حال آنکه من در اینجا متوجه شدم که ایرانیها کاملا بر این منطقه مسلطند ، در حقیقت این آخرین دروغی بود که از زبان سردمداران رژیم عراق شنیدم .
ما پنج نفر شده بودیم . به همراهانم قوت قلب داده و به آنها گفتم : تنها راه نجات ما دویدن و عبور از تپه های رو به رو است . از آنها خواستم که با سرعت در پشت سر من بدوند . من شتابان از کنار تپه ها دویده و خود را به یک خاکریز رساندم . در آنجا نزدیک 20 تانک منهدم و پراکنده و یا در کنار هم مشاهده کردم . من درست نمی دانستم که چه کسانی در پشت خاکریز موضع گرفته اند .به قصد آشنایی با مواضع پشت خاکریز مقداری دیگر به آنسو دویدم اما در میان راه رگبار بسویم شلیک شد . در آنجا من برای نخستین بار در طول اقامتم در جبهه احساس یک درد شدیدی در پای راست کردم . درد لحظه به لحظه زیادتر می شد .
فوری متوجه مایعی گرم شدم . پوتین پای راستم پر از خون شده بود .
گلوله به وسط ساق پایم اصابت کرده بود . با زحمت خود را دوباره به دوستانم رساندم و از آنجا به درون یک شیار خزیدنم . من قبل از حرکت بسوی خاکریز دو نارنجک و یک تفنگ به همراه شش خشاب با خود حمل می کردم .
اما شاید باور نکنید که در هنگام تیر اندازی، من بی اختیار متوجه شدم که یک نیرویی مرا از جا کنده و به نقطه ای پرتاب کرد .
من یقین پیدا کردم که این نیرو لطف خدا بوده ، زیرا خدا نخواسته بود که من در راه باطل کشته شوم ، به یکی از سربازان گفتم که با واحد توپخانه تماس برقرار کند ، او توانست با واحد توپخانه تماس برقرار کند اما آنها با بی اعتنایی زاید الوصفی گوشی را دوباره سر جایش گذاشته و حاضر نشدند به حرفهای ما گوش دهند .
واقعا پستی و رذالت رژیم عراق قابل اندازه گیری نیست و در همان لحظه یک گلوله خمپاره 60 در وسط ما به زمین اصابت کرده و فریاد آه و ناله یکی از سربازان شنیده شد. من نیز به شدت زخمی شده و پیراهنم پاره پوره شد .در حالیکه خون از دست و صورتم می چکید ، من مناجات کنان از خدا خواستم که بیش از این عذاب نکشم و جانم را بستاند . اما ستوان «یحیی » با لحنی برادرانه به من گفت : برادر ! بیا تسلیم ایرانیها شویم . این جمله تمام حواسم را به خود جلب کرد . لحظه ای سکوت کردم ، اما این بار به خاکریز رو به رو نگاهی کرده و با دقت حرکات پشت خاکریز را زیر نظر داشتم .
ناگهان متوجه صدای ایرانیها شدم . آنها خطاب به ما فریاد می زدند ... تعال .... تعال بعد به زبان فارسی تکرار می کردند: بیا ، بیا! در آنجا ستوان یحیی دوباره پیشنهاد خود را تکرار کرد . من حسابی کلافه شده بودم چونکه در این ده روز خواب و خوراک درستی نداشتیم ، به علاوه از سه ناحیه بدنم خون می آمد . من با دقت به افق دوردست نگاه می کردم ، گویی خانواده خود را در پهنه افق مشاهده می کردم .
در واقع قادر به اتخاذ هیچ تصمیمی نبودم ، خانواده ام در هر گونه تصمیم و اندیشه ام دخیل بودند . نیم ساعت این چنین سپری شد .
ادامه دارد ...
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:03:27.
ادامه مطلب
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات دفاع مقدس؛ دست از خمینی برنمیدارم خاطرهای کوتاه و جذاب از دوران دفاع مقدس در فضای مجازی منتشر شد. کد خبر: ۲۱۹۱۳۲ تاریخ انتشار: ۰۶ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۳۹ - 26December 2016 دست از خمینی برنمیدارم تازه بابا شده بود. بهش گفتم: حاجی دلت برای بچه ت تنگ نشده؟جبهه و جنگ بس نیست؟ تو که به اندازه خودت توی جنگ بودی. شهید حاج یونس زنگی آبادی قائم مقام فرماندهی تیپ امام حسین(علیه السلام) لشگر41ثارالله خط سومی نداریم... در جامعه انقلاب اسلامی، ما دو روند بیشتر نداریم:
[ دوشنبه 6 دی 1395 ] [ 4:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات زنی جنگ زده در «شهریور هزار و سیصد و نمیدانم چند...» رمان «شهریور هزار و سیصد و نمیدانم چند...» نوشته طلا نژادحسن با نگاهی به زنان جنگ زده توسط انتشارات هیلا منتشر شد. کد خبر: ۲۱۸۲۹۵ تاریخ انتشار: ۰۱ دی ۱۳۹۵ - ۱۲:۴۶ - 21December 2016 به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، رمان «شهریور هزار و سیصد و نمیدانم چند...» نوشته طلا نژادحسن به تازگی توسط انتشارات هیلا منتشر و راهی بازار نشر شده است. داستان این رمان درباره زنی جنگزده از جنگ ایران و عراق است که در کرج زندگی میکند و بستر زمانی داستان هم مربوط به روزهای پیش از سال نو است. زن در این موقعیت به زندگی اش و اتفاقاتی که برایش افتاده فکر میکند. بریده کتاب: «چند روز است این پوشه نکبتی زیر بغلم و بطری آب معدنی توی دستم، هی این خیابانهای غریبه را گز میکنم. برو... بیا... از بالا تا پایین. گاهی کلید را توی قفل در میچرخانم و میآیم مینشینم کنار همان پاشویه زار و فقیر تشنه. گونی خاطرات روی دوشم. نمیتوانم حتی یک آشنا پیدا کنم. اداره ثبت، دادگستری، شهرداری، همه پایشان توی یک کفش است. کم کم دارم ناامید میشوم. طاقتم دیگر طاق شده. راهی بجز برگشت جلوم نیست.» دارم به سمت ایستگاه آبادان میروم که سوار شوم و از آن جا هم گورم را گم کنم و بروم اهواز و بعد هم کرج. مثل همه دور زدنهای بیحاصل عمرم. حالا سر خیابانم. یعنی همان جا که روزی روزگاری ساختمان آتشنشانی بود. و حالا یک تعاونی توزیع مواد لبنی. ماشین توزیع را هر روز میبینم که سبدهای شیر را خالی میکند.» این رمان در سال ۹۱ برنده جایزه ادبی پروین اعتصامی شده و چاپ پیشین آن در سال ۹۰ توسط نشر قطره انجام شده است. «شهریور هزار و سیصد و نمیدانم چند...» با ۱۳ فصل نوشته شده و نگارش آن از شهریور ۸۵ تا شهریور ۸۹ طول کشیده است. «شهریور هزار و سیصد و نمیدانم چند...» در ۱۸۳ صفحه، با شمارگان ۵۵۰ نسخه و قیمت ۱۱۰ هزار ریال منتشر شده است. انتهای پیام/ 161
[ چهارشنبه 1 دی 1395 ] [ 1:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
«یک بعلاوه پنج» خاطرات قاسم قناعتگر از دوران اسارت «یک به علاوه پنج»، خاطرات آزاده سرافراز قاسم قناعتگر را در دوران اسارت شامل میشود که از سوی انتشارات پیام آزادگان منتشر خواهد شد. کد خبر: ۲۱۸۲۰۲ تاریخ انتشار: ۲۹ آذر ۱۳۹۵ - ۱۲:۳۶ - 19December 2016 منبع: فارس
[ دوشنبه 29 آذر 1395 ] [ 3:03 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
فرشتگان رحمت : قسمت دوم متن زیر حاوی خاطرات عراقی است که در جنگ تحمیلی ایران و عراق سرباز جبهه عراق بوده است. ناگهان احساس کردم که باری سنگین از روی دوشم برداشته شد به خود گفتم : وای به حالت ! ایرانی ها با شعار مقدس « الله اکبر » ترا می خوانند و تو گوش وجدانت را به کری زده و با آنها همصدا نمی شوی ! من هرگز در صداقت گویندگان این شعار شک نمی کردم . شعار الله اکبر ایرانیها در فضا می پیچید و بعد با سرعت فوق انسانی به آسمان صعود می کرد . در همانجا به یک پارچه سفید و تفنگم نگاه کرده و در ذهنم از آنها پرچم سفید تسلیم ساختم ، اما فوری دغدغه القائات حزب بعث در مورد بدرفتاری ایرانی ها با عراقیها ذهنم را بر می آشفت . آنها به ما گفته بودند که ایرانیها شما را می شکند ، تا سر حد مرگ شما را شکنجه می دهند و اجسادتان را قطعه قطعه می کنند . در این میان متوجه شدم یک پیرمرد ایرانی بزرگسال با محاسن سفید و سر بند سبز بسویم آمد . من سایه امامان معصوم را در چهره نورانی این پیرمرد خسته دیدم . او بسیار خسته و افتاده به نظر می رسید. البته خستگی مفرط او ناشی از مبارزه شبانه روزی و بی وقفه در این نبرد بود . لبخندی ملیح چهره اش را دوست داشتنی تر کرده و با اعتماد به نفس بی نظیری دستش را بسویم دراز کرد و دستهایم را در میان دستانش فشرد . من در یک ناباوری مطلق به سر می بردم ، پیرمرد خیلی ساده به من گفت : انتم سلام ! انتم سلام ! من فوری هفت تیر خود را تقدیم پیرمرد کردم . این پیرمرد به زبان عربی تکلم نمی کرد، ولی با عبارات کوتاه به من فهماند که ملت عراق مسلمان بوده اما رژیم عراق یک نظام کافر است . این لحظه برای من سرنوشت ساز بود در حقیقت من از همان دقیقه نخست مشاهده رفتار پسندیده پیرمرد ، وفاداری و هواداری و تابعیت خود را از نظام جمهوری اسلامی ایران اعلام داشتم . پیرمرد نیکوکار، خوبی خود را با دادن آب و تقدیم یک سیگار تکمیل کرد، او لبخندزنان به من گفت : که به مارک بسته سیگار نگاه کنم ، من متوجه شدم که سیگار عراقی بوده و خلبان عراقی اشتباهی محموله های آذوقه عراقی را در مواضع ایرانی ها پرتاب کرده است ! لبخند و چهره گشاده پیرمرد خسته پیوسته مرا به خود جلب می کرد . در این گیرودار پیرمرد به من گفت که روی زمین بنشینم . او می خواست جان مرا از خطر شلیک و تیر اندازی عراقی حفظ کند . دیری نپایید که اغلب افراد گردان به حالت تسلیم پارچه های سفید را بالای سر خود نگه داشتند . متعاقبا تویوتای نیروهای ایرانی از هر طرف به سمت ما آمدند . واحدهای عراقی که متوجه تسلیم افراد گردان شده بودند ، از نیروی هوایی خواستند که مواضع اسرای عراقی را بمباران کنند! جنگنده های عراقی نیز بی رحمانه مواضع ما را شدید بمباران کرده و تعدادی از اسرای عراقی کشته شدند . بقیه اسرا به طرف یکی از خاکریزها منتقل شدند . اما در وسط راه یکی از گردانهای عراقی به مواضع ایرانیها حمله کرد . ایرانی ها این بار با شدت آنها را زیر آتش گرفتند . حجم آتش ایرانیها بحدی بود که عراقیها پا به فرار گذاشته و خود را به آغوش میادین مین انداختند.در خلال نیم ساعت نزدیک به 350 سرباز و افسر عراقی کشته شدند . در میان افسران کشته شده ممتاز، ستوان وضاح، و سروان شاکر و پزشک گردان نیز دیده می شد . به علاوه تعدادی از نظامیان عراقی دیگر به اسارت ایرانیها در آمدند . تعدادی افسر جزء نیز اسیر شده بودند . دیری نپایید که اغلب افراد گردان به حالت تسلیم پارچه های سفید را بالای سر خود نگه داشتند . متعاقبا تویوتای نیروهای ایرانی از هر طرف به سمت ما آمدند . واحدهای عراقی که متوجه تسلیم افراد گردان شده بودند ، از نیروی هوایی خواستند که مواضع اسرای عراقی را بمباران کنند! جنگنده های عراقی نیز بی رحمانه مواضع ما را شدید بمباران کرده من بر پشت یکی از تویوتاها سوار شده و به افق دور دست خیره شدم . در آن لحظه داشتم با پدر و مادر و همسرم خداحافظی میکردم . در یک لحظه چشمم به پرچم ایران افتاد که بر فراز یکی از بلندیها آزادانه و سربلند در آغوش هوا می رقصید. این صحنه رویای سابق مرا برایم تعبیر کرد. هواپیماهای عراقی بار دیگر قصد بمباران مواضع ایرانیها را کردند اما هرگز به اهداف خود دست نیافتند. سپس یکی از برادران ایرانی یک عکس یادگاری از من گرفت. من ناباورانه می خندیدم و سخت خوش بودم . پس از مدتی حرکت به دروازه صالح آباد رسیدیم. من بی درنگ به یاد اطلاعیه نظامی عراق افتادم که در آن از محاصره صالح آباد سخن رفته بود! از آنجا به حرکت خود ادامه دادیم. همه اسرا خسته و زخمی بودند. همگی بدون استثنا متحمل جراحات سخت و یا خفیفی شده بودند. من ناباورانه به قیافه های آرام ایرانی ها نگاه می کردم آنها تا دیروز به شکل اشباح نامرئی بودند، اما امروز بصورت یک حقیقت در برابر ما نمایانند، ایرانیها هیچیک از اسرای عراقی را نکشتند. وارد شهر شدیم پیرمرد و پیرزنی را دیدم که از مشاهده وضع ما می گریست و سخت از سرنوشت بد ما متاثر بود . در حقیقت من از نگاه های این زن سالخورده متعجب شدم . زیرا من انتظار داشتم که این زن ما را زیر باران دشنام و توهین گرفته و ما را نفرین کند ، اما بر عکس چون مادران ما از ما استقبال کرد . من هیچگاه نه در حال و نه در آینده قیافه آن پیرمرد و این پیرزن را از یاد نخواهم برد . آن پیرمرد در صحنه نبرد با آب و سیگار واز همه بالاتر با لبخند از ما استقبال کرد . و اکنون یک پیرزن در پشت جبهه با اشک و دعا و دلسوزی مادرانه از ما استقبال می کند . من از صمیم قلب و با تمام وجود فرزندان سرزمین جمهوری اسلامی ایران را تحسین می کنم . زندگی بر چنین امتی گورا باد .... گوارا باد لحظه های پر شور این ملت بزرگوار که بزرگوارانه با دشمنان خود رفتار می کنند. سربلند باد ملتی که از داشتن چنین فرزندان برومندی برخوردار است . سپس به صالح آباد برگشتیم. حالم خیلی وخیم بود، رنگ پریده و نزار و رنجور بودم. در واقع خون زیادی از بدنم بیرون رفته بود، پیراهن و شلوارم پاره بود. در صالح آباد یک مرد ایرانی مرا تشویق می کرد که سختیها را تحمل کرده و به روی خود نیاورم ! رژیم عراق کاری بر سر ما آورد که همه از دیدن حال و وضع ما متاسف می شوند . در آن هنگام خلبانان بزدل و کینه توز عراقی یک ناحیه از صالح آباد را بمباران کردند، که منجر به قتل یک چوپان گردید، اما رژیم عراق این بمباران غیر شرافتمندانه را به صورت یک اقدام جسورانه و بی نظیر قلمداد می کند . باری هواپیماهای عراقی گله های چهارپایان را بمباران می کنند و رادیو عراق مدعی می شود که هواپیماهای عراق در جریان 120 پرواز به داخل خاک ایران عملیات قهرمانانه ای را به ثمر رساندند! روزها سپری شدند و ما را به اهواز منتقل کردند. پس از چند روز به تدریج احساس کردیم که انسانیت نسخ شده و مذهب از دست رفته مان را مجددا به دست آورده ایم . من در حدود دو سال در یکی از اردوگاههای اهواز بودم ، اما صادقانه اعتراف می کنم که من هیچگاه خود را اسیر احساس نمی کردم . در اهواز من یک جراحی داشتم . این جراحی با موفقیت صورت گرفت . من و یک پزشک اسیر عراقی با هم در یک بیمارستان بودیم و از نزدیک ملاحظه کردیم که پزشکان بیمارستان هیچ فرقی را میان ما و شهروندان ایرانی قائل نمی شدند . این مساله سخت من و آقای دکتر را تحت تاثیر قرار داد . من در همین بیمارستان شدیدا به نظام جمهوری اسلامی ایران علاقمند شدم . من در اینجا لازم می دانم که نام یکی از پزشکان ایرانی را ببرم . این پزشک موسوم به آقای معصومی و از اهالی شهر دزفول بود . این پزشک از مردم شهریست که عراق حدود 150 موشک زمین به زمین را بسوی آن پرتاب کرده است . عیلرغم این همه جنایات عراق در حق شهر دزفول ، مشاهده می شود که یک پزشک ایرانی حتی هدایای فراوانی را از پول خود برای اسرای عراقی خریداری کرد . از جمله میوه فراوانی را برای ما از شهر با خود می آورد . در اهواز من یک جراحی داشتم . این جراحی با موفقیت صورت گرفت . من و یک پزشک اسیر عراقی با هم در یک بیمارستان بودیم و از نزدیک ملاحظه کردیم که پزشکان بیمارستان هیچ فرقی را میان ما و شهروندان ایرانی قائل نمی شدند . من با مشاهده رفتار انسانی و پسندیده پزشکان ایرانی بی درنگ به یاد شیوه وحشیانه حاکم بر بیمارستان های عراق افتادم . در حقیقت خوبی و انسانیت ایرانیها از رهبران و مکتب آنها سر چشمه می گیرد. اما در عراق یک مشت جانی و آدمکش حرفه ای حکومت می کنند ، پس چگونه ممکن است که باز هم در سایه حزب بعث عراق انسانیت زنده بماند ؟ من هرگز رفتار نجیبانه و فرشته آسای یکی از پرستاران زن ایران را فراموش نمی کنم . این خانم حتی در ساعات دیر نیمه های شب بالای بالینم می آمد و مرا وادار به خوردن داروهایم می کرد . آیا من می توانم این صحنه ها را آن چنانکه باید و شاید مجسم کنم ؟ باور نمی کنم که احدی قادر به ثبت این گونه برخوردهای انسانی باشد . من فرشتگان رحمت خداوندی را در سیمای پزشکان و پرستاران ایرانی مشاهده کردم . این خانم پرستار سند زنده یک انسان کامل و نمونه و موفق یک انسان تربیت شده در مکتب اسلام است . برای تکمیل تابلوی زیبای انسانیت ناگزیرم به بمباران شهرهای ایران از سوی صدام اشاره کنم . آری تنها در صورت قرار دادن اعمال و رفتار آدمکشان حاکم بر بغداد در کنار رفتار ایرانیهاست که ما قادر خواهیم بود مفهوم واقعی انسانیت را دریابیم . در یکی از بمبارانها تعداد 160 نفر از مردم اهواز شهید شدند . من در بیمارستان متوجه شدم که افراد شهید و زخمی را به بیمارستان منتقل کردند . در همان جا پیش خود فکر می کردم که خویشاوندان و وابستگان مجروحین و شهدا ء ما را مورد آزار و اذیت قرار خواهند داد . اما بر خلاف پندارم . آنها نه تنها ما را اذیت نکردند ، بلکه حال و سلامتی مارا نیز جویا شدند ! این انسانیت موجب افزایش نفرت و کینه من نسبت به صدام آدمکش شده و به خوبی به ماهیت جنایتکارانه حزب حاکم بر عراق پی بردم . در حقیقت عشق ورزیدن به ملت مسلمان ایران مساوی با عشق و دوست داشتن اهل بیت (ع) است . باری برادر ، این بود سر گذشت یک جوان 33 ساله ، با قامتی متوسط و سبزچهره که انعکاس آب گوارای رودخانه فرات در سیمایش به خوبی نمایان است ، باری برادر داستان من به پایان می رسد و هنوز هم خاطرات کله قندی در ذهنم زنده است . برادر عراقی من! امیدوارم تو نیز چون من از گذشته عبرت گرفته و آینده را در نظر بگیری ... نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:04:27.
[ پنج شنبه 6 آبان 1395 ] [ 11:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ما اسیر ایرانیان خواهیم شد آنچه که میخوانید روایتی از زبان یک سرباز عراقی در جنک تحمیلی ایران و عراق دیری نگذشت که صدای شلیک ایرانیها به تدریج خاموش شد و ما نفسی براحتی کشیدیم . در آن لحظه یکی از سربازان با لحنی معنی دار گفت : مطمئن باشید که این آرامش به خاطر آن است که ایرانیها حالا مشغول نمازند ! ما به شدت از لحاظ آب در مضیقه بودیم . در حوالی منطقه ما یک چشمه آب وجود داشت .البته دور تا دور چشمه کثیف و مرکز تجمع حشرات گوناگون شده بود . به دستور یکی از افسران ، سربازی با پرتاب یک نارنجک دستی به وسط چشمه ، گودالی را به وجود آورد پس از این انفجار آب چشمه بیشتر از سابق به جوش آمد و کمی فوران کرد. سربازان به طرف آب هجوم آوردند .و با ولع تمام آب چشمه را نوشیدند ، اما ساعتی بعد همگی دچار ناراحتی معده شدند ، چون مشخص شد که آب آلوده به مواد معدنی غیر سالم است . ما وقتی وضع را این طور دیدیم درخواست کمک کردیم و از بهداری برای ما قرصهای مسکن فرستادند ، یکی از سربازان از شدت ناراحتی هر چه می خورد دوباره بالا می آورد . خوشبختانه من از آن آب نخوردم . منتها از آن آب چایی درست می کردم و مضرات احتمالی آب را به حداقل می رساندم . امروز با همین وصف گذشت ، شب فرا رسید و فرمانده گروهان پیوسته به ما سفارش می کرد که مراقب نقل و انتقالات ایرانیها باشیم ، او ما را دلداری داده و می گفت : نیروهای پشتیبانی بی شماری به کمک شما خواهند شتافت ... شماها فقط یک مقدار دیگر بردباری و حوصله به خرج دهید ! بعد اضافه کرد : مطمئن باشید خدا با ماست ! من مراقب اوضاع بودم ، جبهه آرام به نظر می رسید ، دیری نپایید که یک افسر ترک زبان عراقی به من گفت : نیروهای کمکی دارند می آیند ! من همان لحظه در دل تاریکی چراغهای روشن قطاری از ماشین های نظامی را مشاهده کردم . بلی ! نیروهای کمکی بودند ، آنها خیلی سریع مستقر شدند و همزمان با استقرار آنها شلیک بسوی خاکریز و مواضع ایرانیها شروع شد ، شدت حجم آتش ما به حدی بود که من زمین دور و برم را چون توده های آتش می دیدم . شعله های آتش فضا را پر کرده بود ، حتی من فکر می کردم که با این آتش محال است احدی از ایرانیها زنده بماند . زیرا توپخانه ما باران وار مواضع ایرانیها را زیر آتش گرفته بودند . واحدهای پشتیبانی از سمت راست به طرف ایرانیها حرکت کردند ، من علت این نوع پیشروی را پرسیدم ، یک افسر به من گفت که با این شیوه موفق خواهیم شد که ایرانیها را زنده اسیر کنیم . من به آن افسر گفتم : که این طور ... اما همانجا به خود گفتم : که به خدا سوگند ما همچنان در محاصره ایرانیها بوده و این ما هستیم که به دست آنها اسیر خواهیم شد نه آنها ... شب هفتم در حالی به پایان رسید که ما چندین واحد نظامی از دست داده بودیم و تعدادی نظامی کشته و زخمی روی دستمان مانده بود . واحدهای پشتیبانی از سمت راست به طرف ایرانیها حرکت کردند ، من علت این نوع پیشروی را پرسیدم ، یک افسر به من گفت که با این شیوه موفق خواهیم شد که ایرانیها را زنده اسیر کنیم . من به آن افسر گفتم : که این طور ... اما همانجا به خود گفتم : که به خدا سوگند ما همچنان در محاصره ایرانیها بوده و این ما هستیم که به دست آنها اسیر خواهیم شد نه آنها اوضاع خیلی در هم ورهم بود . هیچ یک از لشکرها نمی دانستند چه کار باید کرد . حتی برخی سر لشکرها ضمن انداختن تقصیر ناکامیها به گردن رفقای خود با زبانی تند و مشحون از کلمات دشنام با یکدیگر حرف می زدند . سرلشکرها همگی بدون استثنا این نکته را فراموش کرده بودند که علت ناکامی آنها تقصیر هیچ یک از لشکرها نبود ، منتهی چیزی که ما کم داشتیم همت و روحیه بود . در آن زمان شخص صدام در یکی از مدارس «بدره » بسر می برد . او در آنجا با دستان خود فرماندهان مقصر را یکی پس از دیگری به قتل می رساند . بعدها یکی از افسران ما به نام عطا به من گفت که پسران صدام «عدی » و قصی» در کنار پدر خود افسران را در وسط حیاط مدرسه تیر باران می کردند . در آن روز طبق گفته برخی از افسران نزدیک به 72 افسر بدست صدام جانی اعدام شدند . در میان معدومین معاون لشکر که انسان با اخلاقی بود نیز دیده می شد . این شرایط سخت ، تنها یك راه در برابر ما قرار داده بود . ما جز تسلیم شدن به نیروهای ایرانی و بریدن پیوند خود با خانواده هایمان ، قادر به انجام کار دیگری نبودیم . صدای شلیک گلوله و تبادل آتش تا ساعت 3 بامداد ادامه داشت . شبهای تابستان خیلی زود می گذرد . شب همچون سرابی از برابر دیدگانم می گریخت و سپیده کاذب سایه بی رنگ خود را به رخ می کشید ، من در آن لحظه با تنی فرسوده و روحی افسرده صحنه درگیری را نگاه می کردم . گاه و بی گاه قطره اشکی از چشمانم آرام و آهسته بر گونه هایم فرو می غلتید . فرو غلتیدن اشکهایم با تفکر و یاس و حرمان همراه بود . امید سایه خود را نشان می داد ، اما با ظهور چهره هولناک یاس می گریخت . واقعا انسان موجود عجیبی است . بسیاری از دوستانم امیدوار بودند که سر و صداهای واحدهای توپخانه ما را نجات بدهند . اما من پیش خود جار و جنجالها را به ناله های یک ماشین گنده که از ماشین های مدل جدید ، اما کوچکتر از خود ، عقب می ماند تشبیه می کردم . خدا می داند که حجم آتش و گلوله های شلیک شده بسوی ایرانیها چقدر بود ! من هیچگاه همچون صحنه های مشحون از آتش ندیده بودم . با خود می گفتم که چنانچه نه غیر از ایرانیها کسی دیگر در برابر این آتش قرار گرفته بود ، صد در صد دچار جنون و مالیخولیا می شد . فرود آمدن گلوله ها و موشکهای کاتیوشا لحظه ای قطع نمی شد ، انسان از شنیدن انفجار گلوله از خود بی خود می شد ، همانجا به خود گفتم : که واقعا انسانهایی که در پشت خاکریز روبه روی ما موضع گرفته اند قلبهایشان از آهن بوده و مصداق این حدیث شریف هستند قومی با قلبهایی از آهن . ایرانیها بطور شگفت آوری متحد بودند ، نه تنها پرتاب موشک و گلوله آنها را متزلزل نکرد ، بلکه گردبادهای کور کننده هم خللی در عزم آنها ایجاد نمی کرد . آنها مصمم و پا بر جا بودند . آنها 7روز تمام در برابر انبوه بی پایان آتش ما پایداری و مقاومت کردند ، البته بسیاری از گلوله ها و موشکهای ما بی هدف به زمین فرود می آمدند . من در اینجا یک نمونه برای شما نقل می کنم : ستوان دوم یحیی به فرمانده توپخانه گفت که گلوله های شما به فاصله زیادی از مواضع ایرانیها به زمین می خورد و تقاضا کرد که هدف گیری را تصحیح کنند . متعاقبا سروان شاکر – مفقوالاثر – با فرمانده توپخانه تماس گرفت . او گوشرد کرد که هدف را روی مواضع ایرانیها تصحیح کند . اما فرمانده توپخانه که از سروان شاکر ارشد تر بود ، ضمن رد کردن تقاضای نامبرده به او پر خاش کرده و گفت : ساکت شو ! ما به خوبی از برخورد تند و خشن این دو افسر ، لطف و رحم و توجه خدا در حق ایرانیها را مشاهده می کردیم. بی شک اگر فرمانده توپخانه به توصیه سروان شاکر عمل می کرد ، بسیاری از ایرانی ها تار و مار و کشته می شدند . اما مشیت خداوند بالاتر از اراده بعثیها بود نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:05:09.
[ پنج شنبه 6 آبان 1395 ] [ 11:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پدر،تمام وجودم را با خود بردی آنچه که در پیش روی شماست روایت کوتاهی از زندگانی پر برکت سردار شهید محمد اضغریخواه و دل نوشته فرزند ایشان در لحظه وداع با پدر سردار شهید محمد اصغریخواه در2/3/1340 در روستای فتیده شهرستان لنگرود در یک خانواده مستضعف ولی متدین و مذهبی پا به عرصه وجود نهاد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش پشت سر نهاد و متوسطه را در شهرستان لنگرود با نمرات عالی سپری کرد و برای ادامه تحصیل در کنکور شرکت نمود و دو مرحله در دانشگاه امام حسین (ع) پذیرفته شد ولی با توجه به نیاز زمان حضور در جبهه را ارجح به حضور در دانشگاه دانست. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و برای حفظ دستاوردهای آن ابتدا در کمیته انقلاب اسلامی شروع به فعالیت کرد و با تشکیل سپاه لنگرود جذب سپاه شد و تلاشی بی امان نمود، بویژه در اوایل پیروزی که اوج شیطنت گری نوچه های آمریکا و دشمنان قسم خورده انقلاب بود، در سرکوبی آنان و پاک سازی شهرستان لنگرود و روستای تابعه تلاش بسیار کرد .محمد، مدتی مسئول عملیات سپاه و مدتی هم فرماندهی بسیج را بر عهده گرفت. سال 59 با سرکار خانم هاشمیان ازدواج کرد و ثمره آن دو فرزند (یک پسر و یک دختر) است. با شروع جنگ تحمیلی بارها و بارها به میادین نبرد با دشمن کافر بعثی عزیمت نمود و مردانه در عملیات: ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، کربلای 5و4، نصر 4 جنگید و از خود دلاوری و رشادت زیادی بجا گذاشت. مدیریت و توانمندی او باعث شده بود که فرماندهی گردانهای امام حسین (ع) امام رضا (ع) و کمیل در زمانهای مختلف به وی سپرده شود و حتی پس از عملیات به علت موج گرفتگی شدید مدتی نتوانست در جبهه حضور پیدا کند، لذا سعی کرد در امور تعلیم و تربیتی شهرستان لنگرود به تربیت علوم قرآنی فرزندان آن خطه بپردازد و نیز مسئولیت مانورهای شهرستان چون (ما نور آزادی و قدس و خندق ) و مسئولیت واحد بسیج سپاه لنگرود را بر عهده بگیرد ولی روح آزاده او با این خدمات آرام نمی گرفت. مجدد راهی جبهه های جنگ شد، محمد به همسر مکرمه و فرزندان دلبندش و پدر و مادر عزیزش بسیار عشق می ورزید ولی دفاع از اسلام و یگان اسلامی را در اولویت برنامه های زندگی خود قرار داده بود. او با نوشتن نامه هایی برای فرزندان خردسالش و پیش بینی روزهای آتیه آنها که بدون حضور فیزیکی پدر سپری خواهد شد و علت ایثارگری اش و اعزام های مکررش به جبهه های نبرد و فلسفه انتخاب نام سجاد برای فرزندش، مبارزه با ظلم و ستم، دفاع از مظلوم، حمایت از ولایت فقیه و اطاعت از آن و... توصیه و تاکیدهای فراوان داشته و پس از ماهها جنگیدن بی امان سرانجام در 9 /1/ 1367 در عملیات والفجر 10 پس از وارده کردن صدمات سهمگین به دشمن بعثی عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش تا 2 سال و نیم بر بلندای بانی بنوک باقی ماند، و در مهر ماه 69 پس از تشیع با شکوه در مزار شهدای لنگرود و در کنار همرزمانش بخاک سپرده شد. محمد به همسر مکرمه و فرزندان دلبندش و پدر و مادر عزیزش بسیار عشق می ورزید ولی دفاع از اسلام و یگان اسلامی را در اولویت برنامه های زندگی خود قرار داده بود. او با نوشتن نامه هایی برای فرزندان خردسالش و پیش بینی روزهای آتیه آنها که بدون حضور فیزیکی پدر سپری خواهد شد آنچه پیش روی شماست دل نوشته ای از لحظه وداع دختر با پدرش در آخرین دیدارشان است: راستی آن روز یادت هست؟ آخرین روزی که از کنارم می رفتی؟ روزی که توان جدا شدن از همدیگر را نداشتیم؟ گویی نیرویی قلبهامان را به هم گره زده بود. نمی دانم آن روز حال عجیبی داشتم گرچه کوچک بودم اما هنوز آن بی قراری ها یادم هست. هنوز هم اشک های ملتمسانه و کودکانه ام را به یاد دارم، هنوز هم غربت رفتنت به خاطرم مانده است. چه سخت بود آن لحظات، و چه سنگین می گذشت آن دقایق آخر. براستی مرا توان جدا شدن از آغوشت نبود، گویی کسی برای همیشه گرمای آغوشت را از من گرفت و تا ابد شنیدن صدای قلب تو را از من دریغ می کند. انگار تمام وجودم را از من جدا می کنند، نمی دانم شاید می دانستم که آخرین بار خواهد بود که نازهای شیرینم را خریدارخواهی بود؟ به چشمانت که می نگریستم گویی با من سخن می گفتند و آنها نیز توان جدایی نداشتند. در چشمان تو اشک موج می زد و عاقبت این اشک ها بغض نشکفته ام را شکوفا نمودند. هر قطره اشکی که می ریختم دردی بر غربتم می افزود. من و تو چشم در چشمان هم و در آغوش هم می گریستیم، درون هر دویمان غوغایی بود، و مادر فقط نگاهمان می کرد و بغض در گلویش را به سختی فرو می برد، آغوش می گشود که دوباره برگردم اما مگر می شد، ولی تو باید می رفتی تا چگونه رفتن را به همگان بیاموزی، باید می رفتی چرا که فرشتگان مهیای آمدنت شده بودند بالاخره مرا به سختی از آغوشت جدا ساختی به مادر سپردی. گویی روحم را از کالبدم جدا می کردی! من و تو چشم در چشمان هم و در آغوش هم می گریستیم، درون هر دویمان غوغایی بود، و مادر فقط نگاهمان می کرد و بغض در گلویش را به سختی فرو می برد، آغوش می گشود که دوباره برگردم اما مگر می شد، ولی تو باید می رفتی تا چگونه رفتن را به همگان بیاموزی راستی یادت هست به مادر گفتی خداحافظ می روم اما انتظار نداشته باش که برگردم و پشتم را نگاه کنم زیرا اشکهایش اراده ام را سست و پاهایم را بی رمق خواهد کرد، تو می رفتی و من تا ته کوچه رفتنت را می نگریستم و اشک از چشمانم آرام آرام بر گونه های کوچکم می ریخت، گویی تمام وجودم را با خود می بردی، انگار تمام آرزوهایم به پایان رسیده است. خود را سخت به سینه مادر می فشردم تا شاید دردم التیام یابد و تو لحظه به لحظه از من دور ودورتر می شدی و من لحظه به لحظه به غربت و تنهایی نزدیک و نزدیکتر، آنقدر دور شدی که انتهای کوچه دیگر ندیدمت و یک بار هم برنگشتی. وقتی رفتنت را باور کردم گویی این ابیات را در وجودم زمزمه می کرد: می گفت شبی به خانه برمی گردم با سبز ترین نشانه بر میگردم می گفت، ولی دلم گواهی می داد یک روز به روی شانه بر میگردد رفتی و تو را برای همیشه به خدا سپردم نازنین. آرام باش، نگران نباش؛ من دیگر به تنهایی خو گرفته ام. من هم دیگر با شادی های کودکانه وداع کرده ام و بهار آرزوها را به فراموشی سپردهام. آسوده باش و با فرشتگان مهربانی کن، من از خدا برایت شادی و آرامش روح را می طلبم. دخترت سوده. سال 1378 نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:06:48.
[ پنج شنبه 6 آبان 1395 ] [ 11:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
همه شان فدای امام مهمونی رفتن اون هم در یک غروب دل انگیز بهاری، حال و هوای خاص خودش رو داره. مخصوصا اینکه بدونی داری خونه ی چند تا پهلوون با مرام و خوش معرفت می روی،(( دیدار با خانواد شهدا)) آدرس سر راست بود؛ سبزه میدان، کوچه اول، کنار بانک خونه ای کوچیک و قدیمی اما زیبا، با سردری بلند و گچبری شده که پر از گل های گچی بود. در خونه رو که زدیم، پسری 16 یا 17 ساله در رو باز کرد. با سلام و خوش و بش و بفرما زدن مارو به داخل دعوت کرد. حیاط خونه زیاد کوچیک نبود اما با ماشینی که توش پارک بود کوچیک شده بود! با راهنمایی آقا پسر به طبقه اول این خونه که 10، 12 تا پله می خورد رفتیم. روی پله ها با فرش های تکه تکه ی قرمزی فرش شده بود. وارد اتاق شدیم، اما خبری از صاحبخانه نبود. خوب، مشخصه که وقتی یه عده دانشجوی ندید بدید وارد یه خونه ی بی صاحبخونه بشند چه آتیشی می سوزونند!! از ور رفتن با عکس ها و وسایل روی تاقچه تا جابجاکردن مبل ها و انگولک کردن گلدون های داخل اتاق و.... حاج آقا پورآرین که از علما هستند و اون روز همراهمون بودند همین که دیدند دیگه داره کار از دست در میره، یه صلواتی گرفتند و با همون تلمیحات طلبگی شروع به صحبت کردند؛ بسم الله... از شهدا گفتند و از مقامشون نزد خدا، از بزرگواری خانواده های شهدا و.... بعد از حرف های حاج آقا، دکتر جهانبین هم که با ما اومده بود از حاج آقا اجازه ای گرفت و گفت: "تا صاحبخونه بیاد یه چند کلامی هم ما صحبت کنیم" ایشون هم قشنگ شروع کرد. از "عند ربهم یرزقون" و معناش گفت. از اینکه یه عده با دلیل موجه امام حسین(ع) رو تنها گذاشتند! اونایی که به امام گفتند ما برای خانواده مون غذا تهیه کنیم، میاییم و بعد هم اومدند، اما کار از کار گذشته بود! از اینکه معنای برخی خطاب های نهج البلاغه چیه و چرا امام این قدر از مردمش گله داشت و.... که ناگهان صاحبخونه وارد شد. سلامتی حاج آقا بلند صلوات ختم کن! الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. دکتر که حرفاش نیمه کاره مونده بود یه خوش و بشی با حاج آقا کرد و سریع حرفش رو جمع کرد؛ از روی مبل پایین اومد و روی زمین جلوی صاحبخونه نشست. حالا ماییم و یه پیرمرد خوش سخن قزوینی! پیرمرد قد متوسطی داشت که کم کم به سمت خمیدگی می رفت، از روی قیافه 80 و خورده ای سال داشت. بسم اللهی گفت و شروع کرد. اول به ماها خوش آمد گفت و به خاطر تاخیر معذرت خواهی کرد؛ گفت: "رفته بودم زورخونه، مرشد یه ندایی داد و گفت حاجی لخت شو برو تو گود، ما هم گفتیم باشه و رفتیم. دیگه شرمنده! " اول، حرفاش فقط از مزایای ورزش و توصیه ی اون به ما جوون های پیرمسلک بود. بعد شروع به صحبت از مسایل داخلی مسجد جامع کرد. می گفت هزار جور بدبختی کشیدند تا به مسئولان شهرداری فهموندند که مسجد به اون بزرگی دوتا دستشویی هم می خواد! سر آخر هم خودشون اونا رو ساختند! یکی از بچه ها وسط حرف های حاج آقا یواشکی گفت: "حاجی اول برای دستگرمی از خاطرات خودش شروع کرده، خاطرات شهدا باشه برای بعد! " تا اینکه حاج آقا عابدی بالاخره رفت سر اصل مطلب. اول از حاج رضا شروع کرد، سردار رضا عابدی. بعد از رضا منافق ها گفتند بچه هاتو می کشیم، گفتم همشون رو بکشید، اگه 10 تا دیگه هم داشتم فدای امام! تا اینکه مهدی و حسین رو هم شهید کردند. " حاج آقا با همون منش پهلوونی و جوونمردی اش از بچه هاش می گفت و چه قدر راضی و بدون گله حرف می زد. آدم واقعا باید پهلوون باشه تا شهادت 3 تا پسرش رو اینجوری بتونه قوی تعریف کنه می گفت:" یه روز اومد مغازه(لوازم یدکی موتور) و گفت بابا، امام گفته جوونا برند جبهه، گفتم دخل رو باز کن و هر چی پول هست بردار و برو! " اونقدر ریلکس و ساده حرف می زد که انگار نه انگار داره بچه اش رو می فرسته جنگ! " بعد یه مدت برگشت و گفت، بابا امام گفته رزمنده ها ازدواج کنند تا بچه دار بشند ( البته حاج آقا به جای بچه دار شدن چیز دیگه ای گفت که خنده حضار رو به دنبال داشت! ) تا بعد از خودشون یادگاری بمونه، به مادرش گفته بود هر کی تو بپسندی، اما فقط بهشون بگید که من جبهه رو ول نمی کنم، مادرش گفت این چه حرفیه! گفته بود من فقط همین شرط رو دارم! " البته حاج آقا گفتند که حاج رضا به خاطر اینکه هیچکس راضی به وصلت با یه رزمنده ی همیشه تو جبهه نشده بود، مجرد به شهادت رسیدند! "بعد از شهادتش که سرش با خمپاره جدا شده بود؛ تو یه مراسمی همرزماش بودند، گفتند که هیچکس اخلاصش مثل حاج رضا نبود! بعدا فهمیدم که پول هایی که از من میگرفته هم به زیردستاش که نداشتند می داده. نمازش هم خیلی خوب بود. " پیرمرد همچنان می گفت و ما سرا پا شده بودیم گوش. "بعد از رضا منافق ها گفتند بچه هاتو می کشیم، گفتم همشون رو بکشید، اگه 10 تا دیگه هم داشتم فدای امام! تا اینکه مهدی و حسین رو هم شهید کردند. " حاج آقا با همون منش پهلوونی و جوونمردی اش از بچه هاش می گفت و چه قدر راضی و بدون گله حرف می زد. آدم واقعا باید پهلوون باشه تا شهادت 3 تا پسرش رو اینجوری بتونه قوی تعریف کنه. بعد از اتمام صحبت های شیرین حاج آقا محمد عابدی، آقا هادی که از مداح های خوب دانشگاست یه چند دقیقه ای ذکر مصیبتی خوند و یه توسل کوچک به خانوم فاطمه الزهرا(س). بعد از مداحی، حاج خانوم هم وارد اتاق شدند، البته با دست پر! خیلی گرم احوالپرسی کردند و با کمک همون آقا پسر (که معلوم شد نوه دختری خانواده است و خواهرزاده سه شهید) شروع به تعارف میوه و شربت و شیرینی و سوهان کردند؛ جای شما خالی! یکی دوتا هم عکس یادگاری با والدین شهدا (به تبرک) گرفتیم؛ البته چند دانشجوی خارجی دانشگاه هم باهامون بودند؛ از لبنان و مصر و سوریه که حاج آقا، لبنانی های حزب اللهی رو خیلی گرم در آغوش گرفت. سر آخر هم خداحافظی. حاج آقا برای بدرقه، باهامون تا سر خیابون اومد. تو راه می گفت: " هفته دیگه برای مسابقات زورخانه ای باید برم مشهد، حاج خانوم میگه رانندگی ات خوب نیست، نمیگذاره! " می گفت:" خیلی با ماشین تصادف میکنم! " ما که از این همه صفا سیر نشدیم اما اینو فهمیدم که همچنان پسرهایی توی دامن همچنین پدر و مادر پهلوونی بزرگ می شند. روحشان به داشتن چنین پدر و مادری شاد! ان شاء الله... شهیدان سردار حاج رضا عابدی، حسین عابدی و مهدی عابدی نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:07:39.
[ پنج شنبه 6 آبان 1395 ] [ 11:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
احمد زنده باشد و خرمشهر در دست دشمن؟! حاج احمد در آخر صحبتهایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان! حاج احمد با همان عصایی که زیر بغل داشت آمد روی چهارپایه ایستاد و پشت میکروفن قرار گرفت. لحظهای در سکوت با دقت به چهرههای بچهها نگاه کرد و بعد گفت: برادران! ما وقتی از تهران آمدیم، قول دادیم تا خرمشهر را از دست دشمن نگیریم، باز نگردیم. الان دشمن حالت انفعالی پیدا کرده است. ان شاءاللّه با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی به او وارد میآوریم و با ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن را تمام و خرمشهر را آزاد خواهیم کرد. برادران! تا به حال چندین بار از قرارگاه نصر به تیپ ما دستور دادهاند که بکشید عقب، ولی ما این کار را نکردیم. چون میدیدیم که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان دارد ارتش عراق شما را مورد حمله گاز انبری قرار بدهد، با این حال شما خوب مقاومت میکنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتوانسته یک قدم جلو بیاید.ما قصد داریم تا چند روز دیگر خرمشهر را آزاد کنیم. شنیدهام بعضیها حرف از مرخصی و تسویه زدهاند. بابا! ناموس شما را بردهاند - مقصود حاجی، خرمشهر بود - همه چیز شما را بردهاند! شما میخواهید بروید تهران چه کار کنید؟ همه حیثیت ما این جا در خطر است. شما بگذارید ما برویم با آب اروند رود وضو بگیریم و نماز فتح را در خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم خودم به همه تسویه میدهم. الان وضع ما عین زمان امام حسین (علیه السلام) است. روز عاشوراست! بگذارید حقیقت ماجرا را بگویم. ما الان دیگر نیروی تازه نفس نداریم. کل قوای ما در این زمان، فقط همین شماها هستید و دشمن هم از این مسئله اطلاع ندارد. در مرحله بعدی عملیات با استفاده از شما میخواهیم خرمشهر را آزاد کنیم.مطمئن باشید اگر الان نتوانیم این کار را انجام بدهیم، هیچ وقت دیگر موفق به انجام آن نخواهیم شد. بسیجیها! شما که میگویید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امام حسین(علیه السلام) و سپاه او کمک میکردیم، بدانید، امروز روز عاشوراست. خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان! حاج احمد یک نگاه پر از لطفی به برادران که اکثراً با سر و صورت و دست و پای زخمی روبروی او به خط شده بودند کرد و ادامه داد: به خدا قسم من از یک یک شما درس میگیرم. شما بسیجیها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستیدمن به شما که با این حالت در منطقه ماندهاید حجتی ندارم. میدانم تعداد زیادی از دوستان شما شهید شدهاند. میدانم بیش از 20 روز است دارید یک نفس و بیامان در منطقه میجنگید و خستهاید و شاید در خودتان توان ادامه رزم سراغ ندارید. ولی از شما خواهش میکنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا که شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم... در آخر صحبتهایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان! سخنرانی روز پنجشنبه 30 اردیبهشت سال 61 همزمان با شب آغاز مرحله سوم عملیات الی بیتالمقدس مکان: دارخوین نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:09:00.
[ پنج شنبه 6 آبان 1395 ] [ 11:20 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
امیر سرتیپ صبوری زاده از فرماندهان دوران هشت سال دفاع مقدس می باشد. متن زیر برگرفته از سخنان ایشان در بیان خاطرات چگونگی به اسارت درآمدن توسط دشمن و فرار بلافاصله از اسارت با وجود شکنجه دشمن می باشد. این خاطرات آمادگی و توان رزمی یک تکاور ارتش جمهوری اسلامی ایران را به تصویر می کشد که چگونه با وجود شکنجه دشمن، در مسیر حرکت به سمت اردوگاه اسرا بر اساس اصول شرافت سربازی فرار می کند و پس از طی سه شبانه روز پیاده روی در خاک دشمن با در نظر گرفتن تمام اصول حفاظتی و امنیتی به کشور باز می گردد. سال 1366 ما در عملیاتی در سومار که توسط برخی از نیروهای خود فروخته ما با کمک دشمن انجام شد، شرکت کردیم. با طلوع آفتاب ما متوجه شده بودیم که دشمن از 2 محور نفت شهر و میان تنگ به سمت داخل ایران هجوم آورده اند. من در ارتفاعات 402 که یکی از ارتفاعات سوق الجیشی بود فرمانده بودم که حفظ کردن این ارتفاعات برای ما از اهمیت بالایی برخوردار بود. این ارتفاعات در طول جنگ بین نیروهای ایران و عراق 7 بار رد و بدل شده بود و امروز از افتخارات ارتش این است که این نقطه به عنوان صفر مرزی در اختیار ما قرار دارد. به هر جهت هنوز هوا روشن نشده بود که ما متوجه شدیم که دشمن 15 کیلومتر پشت سر ما را بست و به عبارت نظامی، الحاق انجام داد. در ساعت 7 دیگر مطمئن شده بودیم که خود به صورت اسیر در آمده ایم. در ساعت 9 صبح بود که از سمت قرارگاه این پیغام رسید که ارسال نیروی کمکی به آنجا امکان پذیر نمی باشد و شما هر کاری را که از عهده آن بر می آیید را انجام دهید. در آن زمان دیگر ما مطمئن شده بودیم که در وضعیت بسیار حادی قرار گرفته ایم. از صبح تا ساعت یک بعد از ظهر چهار حمله مستقیم یا پیکانی دشمن روی واحد من در ارتفاعات 402 را خنثی کردیم. در ساعت 1 بعد از ظهر یک افسر عراقی را که اسیر شده بود پیش من آوردند. این افسر عراقی گفت که شما اسیر ما هستید، چرا من را به اسارت گرفته اید. اما من به او گفتم که در حال حاضر تو اسیر من هستی، حالا یک ساعت دیگر چه بشود خدا می داند. در حال حاضر زندگی تو به دست واحد من است. گفت من یک تقاضا دارم که دستان من را باز کنند، تا نماز بخوانم. گفتم در شرایط سخت تر از دستان بسته هم خداوند روش خواندن نماز را گفته و دستان باز نمی خواهد. با اصرارهای او گفتم دستانش را باز کنند. از او پرسیدم که چه اصراری برای باز کردن دست داری؟ آن اسیر عراقی گفت که من شیعه هستم. من به او گفتم که شیعه را با حزب بعث چه کار است. چیزی نگفت. فرماندهان دائمأ پیش من می آمدند و می پرسیدند که چه کاری را ما باید انجام دهیم. من به آنها گفتم من تن به اسارت نمی دهم، اما اگر شما مایلید می توانید بروید و خود را تسلیم کنید. اما آنها دوباره از من پرسیدند که فرمانده شما چه دستوری می فرمائید. من گفتم که بعداً اعلام می کنم. در ساعت 3:30 بعد از ظهر فرماندهان را احضار کردم و گفتم ما به نقطه بعدی عقب روی کنیم. فرق عقب نشینی و عقب روی در این است که عقب نشینی تحت فشار دشمن و فرار به عقب است و عقب روی تحت دستور فرمانده است و به عبارت دیگر زمین به دشمن می دهند تا زمان بگیرند. ما چند کیلومتر عقب تر پیش بینی خط پدافندی مستحکمی را کرده بودیم و کانال ها و سنگرهای مناسبی هم داشتیم اما همه این موارد در اختیار دشمن بود و در زمانی که من می گفتم که ما می رویم به نقطه قبلی بچه ها می خندیدند و می گفتند که دشمن از آن نقطه هم عقب تر است. من با این ضرب المثل که از این ستون به آن ستون فرج است به آنها روحیه می دادم و گفتم به امید خدا. ما در ساعت 5 بعد از ظهر بود که عقب روی را آغاز کردیم. تعدادی با ما آمدند و تعدادی هم در همان مکان ماندند و با ما نیامدند. البته آنها هم آمدند ولی پس از 4 سال! ما حوالی ساعت شش بعد از ظهر به عقب آمدیم و سپس از آنها از مسیر ما با اطلاع شدند مسیر تانک های خود را به سمت ما فرستادند و بعد از آن بود که ما را خلع سلاح کردند و ما را در یک خط نگاه داشتند. در آن زمان درجه من سرهنگ دومی بود و چون درجه های خود را نکنده بودم آن سروان عراقی به سمت من آمد و در ابتدا چنان مشت محکمی به دهان من کوبید. و از من پرسید که فرمانده شما کیست. من در آن زمان برای اینکه سربازان جوانی که همراه من بودند بشنوند و تکلیفشان مشخص شود با صدای بلند گفتم که فرمانده ما را نیروهای عراقی کشته اند و جسدش هم در دره افتاده است! پرسید که تو چه کسی هستی؟ من گفتم که مسئول لجستیک واحد هستم. او سپس با پوتین به شکم من زد و من از شدت درد دولا شدم و سپس به همان طریق به ستون فقرات من ضربه ای را وارد کردند که هنوز که هنوز است 4 تا از دنده های من مشکل دارند. او سپس به یکی از همراهانش نکته ای را گفت و چون به زبان عربی بود من متوجه نشدم. بعد از چند لحظه آن فرد برگشت و میخ کشی را آورد. من احتمال می دادم که آن ها از این وسیله برای گرفتن قسمتی از گوشت بدن من و گرفتن اطلاعات می خواهند استفاده کنند. او یک چک کوبید به گوش من به محض اینکه دهانم را باز کردم مشت را به دهان من کوبید تا دهان من باز شود و سپس با همان انبردست قسمتی از فک من را کند! خب اینها اطلاعاتی بود که ما قسم خورده بودیم طبق اصول شرافت سربازی که 14 بند است رفتار کنیم. بند اول آن نیز این است که در هنگام اسیر شدن اولین کاری که سرباز انجام می دهد اقدام به فرار است و دوم اینکه اطلاعات به دشمن نمی دهد و غیره. تا غروب آنجا ماندم و شب دوباره حرکت خودم را در کنار آبی که به سمت ایران می آمد حرکت کردم. ضمن اینکه فرماندهان بوسیله نقشه های هوایی که از منطقه گرفته می شود با منطقه آشنا هستند. تا صبح راه رفتم. صبح با اینکه از منطقه خطر دور شده بودم مخفیگاهی اتخاذ کردم. آنجا ماندم تا جایی که دیگر مطمئن شدم کسی دنبال من نیست. به دنبال چیزی برای خوردن بودم. بوته های گزنه آنجا بود که در زیر آن قورباغه هایی بود تعدادی از این قورباغه ها را گرفتم. از عمد پوست خودم را به بوته های گزنه می زدم تا از سوزش آن ها شدت درد خودم را فراموش کنم سراغ بقیه رفتند. هر کس را که می زدند تا از او اطلاعات بگیرند کسی حرفی نمی زد و هیچ کس نگفت که فرمانده ما همین است که کنار شما ایستاده. همه حرف من را که گفته بودم فرمانده کشته شده و جنازه اش هم در دره افتاده را شنیده بودند. هوا تاریک شد و ما را به سرعت سوار بر کامیون های خودی کردند تا ما را به سمت کمپ اسرا ببرند. ما را خلع سلاح کرده بودند و هر چه ما در جیب هایمان داشتیم را از ما به زور گرفته بودند. در داخل کامیون هم 2 سرباز عراقی دست روی ماشه آماده تیر اندازی بودند و من هم مدام آن شش سؤالی که سرباز زمان تغییر جانپناه از خودش می پرسد را تکرار می کردم که کی بپرم، کجا بپرم، چطور بپرم، در چه حالتی بپرم که بتوانم از دست انها بگریزم. من جرأت بیان این موضوع را با دیگر سربازان نداشتم چرا که آن سرباز ما را با یک گلوله می کشت. هوا به شکل عجیبی گرگ و میش بود و من در حال فکر با خود بودم که اینها هنوز من را نشناخته اند زیرا که صدام برای کشتن من پاداش تعیین کرده بود. اگر من را به اسارت گاه می بردند بالاخره من را شناسایی می کردند و آنقدر من را شکنجه می دهند تا بکشند. با خود گفتم چه بهتر که خودم الآن ریسک کنم. با خودم فکر کردم هوا الآن تاریک شده، دشمن قادر به توقف نیست چون ممکن است کنترل بقیه از دستش خارج شود و چنانچه من پائین بپرم دشمن با این تصور که من یا کشته خواهم شد یا فرار می کنم خود را به مشکل نخواهد انداخت. من به دلیل گذراندن دوره های عالی رنجری از آمادگی جسمی خوبی برخوردار بودم. من تصمیم گرفتم با یک جهش طوری به بیرون بپرم که با پا به زمین برخورد کنم. در حین پرش قبل از زمین خوردن آن سرباز یک تیر به زیر زانوی من زد و از آن سمت از پای من خارج شد. آنجا دره ای بود که به رودخانه ای ختم می شد. این رودخانه از عراق به سمت سومار ایران جاری بود. غلط زنان به پایین رفتم تا اینکه در نقطه ای پناه گرفتم تا مطمئن بشوم که دیگر کسی به دنبال من نمی آید. سپس با لباس زیر خود جلوی خونریزی را گرفتم بالا و پائین محل اصابت گلوله را محکم بستم و منتظر بودم که کسی دنبال من بیاید، ولی دیدم که توقف نکردند. برای اینکه کشیده شدن پای تیر خوده انرژی و توان من را نگیرد، پای خود را خم کردم و به کمرم بستم و به کمک تکه چوبی که از درختان آنجا تهیه کردم ادامه مسیر دادم. قبل از روشن شدن هوا بوته سوخته هایی که در اثر آتش توپخانه خودی یا دشمن سوخته بود جمع کردم، برای اینکه ردپای من برجا نماند باقیمانده لباس زیر خودم را طوری به پوتین کشیدم که رد پای من روی زمین برجا نماند و با استفاده از بوته هایی که جمع کرده بودم برای خودم مخفیگاه مناسبی تهیه کردم. چون می دانستن که با روشن شدن هوا آن ها به دنبال من خواهند آمد. صبح هلیکوپتر عراقی به منطقه آمد، افراد دشمن به دنبال من می گشتند. لطف خدا شامل حال من شد تا با آن ابتکاری که جهت مخفی شدن انجام دادم عراقی ها نا امید برگشتند. ای جوانان عزیز که در آینده مدیران این کشور خواهید بود. نیروهای مسلح این کشور هشت سال مردانه مقاومت کردند و اجازه تحمیل هیچ قرارداد ننگینی را به کشور نداد و تاریخ در آینده هیچگاه نیروهای مسلح را در این مقطع نکوهش نخواهد کرد و شما ای مدیران آینده کشور اگر در آینده کشور ما از لحاظ تکنولوژی، پیشرفت و فرهنگ عقب بماند، آینده شما را نخواهد بخشید تا غروب آنجا ماندم و شب دوباره حرکت خودم را در کنار آبی که به سمت ایران می آمد حرکت کردم. ضمن اینکه فرماندهان بوسیله نقشه های هوایی که از منطقه گرفته می شود با منطقه آشنا هستند. تا صبح راه رفتم. صبح با اینکه از منطقه خطر دور شده بودم مخفیگاهی اتخاذ کردم. آنجا ماندم تا جایی که دیگر مطمئن شدم کسی دنبال من نیست. به دنبال چیزی برای خوردن بودم. بوته های گزنه آنجا بود که در زیر آن قورباغه هایی بود تعدادی از این قورباغه ها را گرفتم. از عمد پوست خودم را به بوته های گزنه می زدم تا از سوزش آن ها شدت درد خودم را فراموش کنم! قدرت نگه داشتن قورباغه ها را هم نداشتم آن ها برای زنده ماندن تلاش می کردند من هم برای زنده ماندن تلاش می کردم! با سنگی که داشتم طوری به اینها می کوبیدم که پوستشان سوراخ شود تا از خون آن ها استفاده کنم. به هر جهت روز دوم هم سپری شد. روز سوم را هم به همین ترتیب گذراندم تا در پایان روز چهارم بود که دیدم به نیروهای خط پدافندی ایران رسیدم. دیگر توان اینکه خودم را از خاکریز بالا بکشم نداشتم. دستم را بلند کردم دیدم به جای یک بسیجی کم سن و سال گمجن عشایری که در ایوان غرب مستقر بودند آمد پائین گفت چه شده؟ گفتم من سرهنگ صبوری زاده هستم از اسارت دشمن فرار کردم کمک کنید من را بکشید بالا. گفت ببخشید میروم تا کمک بیارم. رفت و دیگر برنگشت! وضعیت خوبی نداشتم دوباره دستم را بلند کردم آمد. گفتم آقا من فرمانده مجاهدین خلق بودم از اسارت فرار کردم من اطلاعاتی دارم که اگر من را انتقال ندهید امشب وضعیت کشور طور دیگری خواهد شد! دیدم دو نفر دیگر آمدند و کلاهی روی سر من انداختند و چشمان من را هم بستند و کشیدند بالای خاکریز. متوجه شدم که من را روی وانتی انداختند و دارند به جای دیگری منتقل می کنند. تا اینکه من را به سنگری بردند و چشمانم را در مقابل عزیزان سپاه باز کردند. خوشحال شدم. با کاغذ و قلم شروع کرد به سؤال کردن نام و مشخصات. گفت شغل من هم در جواب گفتم فرمانده تیپ 35 تکاور نیروی زمینی ارتش هستم. آن هم یک سیلی به صورت من نثار کرد! گفت تو گفتی فرمانده منافقین بودی! گفتم بله جان من در خطر بود! به هر حال مشخصات من را با بیسیم به ارتش اعلام کردند و پس از چند دقیقه برگشتند یکی گفت برادر چای می خوری؟ فهمیدم هنوز کامل شناسایی نشدم! یک دیگر آمد گفت برادر ارتش شماره پرسنلی شما را خواسته؛ شماره را گفتم. برگشت و عذرخواهی کرد و گفت شناسایی شما کامل شده و بیست دقیقه دیگر هلیکوپتر هوانیروز برای انتقال شما خواهد آمد. ای جوانان عزیز که در آینده مدیران این کشور خواهید بود. نیروهای مسلح این کشور هشت سال مردانه مقاومت کردند و اجازه تحمیل هیچ قرارداد ننگینی را به کشور نداد و تاریخ در آینده هیچگاه نیروهای مسلح را در این مقطع نکوهش نخواهد کرد و شما ای مدیران آینده کشور اگر در آینده کشور ما از لحاظ تکنولوژی، پیشرفت و فرهنگ عقب بماند، آینده شما را نخواهد بخشید. پس به خود آیید و در مشاغلی که قرار می گیرید برای پیشرفت و سربلندی کشوری همت گمارید که میلیون ها تن از نیروهای مسلح جوانان این کشور در طول تاریخ یا در صف شهدا وقرار دارند یا در صف مجروحان و جانبازان قرار داشته اند یا در صف مشکلات روانی و از شما جوانان این کشور انتظار دارم که برای سربلندی این کشور همت گمارید نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:10:10.
به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، دو خاطره کوتاه و جذاب از دوران دفاع مقدس را که در فضای مجازی منتشر شد، در زیر می خوانید:
خندید و گفت: اگه صد تا بچه هم داشته باشم، روزی صد مرتبه هم خبر بیارن که بچه ت رو ازت گرفتن، من دست از خمینی برنمی دارم.
امامت و امت
امامت و حزب الله
والسلام؛
خط سومی نداریم...
سردار خیبر؛ شهید حاج محمد ابراهیم همت
ادامه مطلب
ادامه مطلب
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، «یک به علاوه پنج»، شامل خاطرات آزاده سرافراز قاسم قناعتگر، به روایت جلال توکلی است که سرانجام پس از دوسال نگارش به اتمام رسید.
بر اساس این گزارش، این نخستین اثر این نویسنده در زمینه خاطره شمرده میشود که از سوی انتشارات پیام آزادگان روانه بازار کتاب خواهد شد.
این اثر حدود 300 صفحه خواهد بود و در بردارنده رشادتها و حماسههای آزادگان کشورمان در سالهای اسارت در کشور عراق است.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب