دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

در یكی از روزها كه بیمارستان مورد اصابت موشك رژیم بعث عراق قرار گرفت شاهد معجزه‌ای بودم. یكی از خواهران امدادگر در حال ركوع بود كه تركش‌های ناشی از انفجار از بالای سرش عبور كرد و به داخل دیوار فرو رفت...

شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم. چرا كه دشمن آنجا را چندین بار موشك باران كرده بود...

جملات بالا بخشی از خاطرات «مینا كمایی» از امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس است. وی در مورد حضور در جبهه‌ها می‌گوید: 17 ساله و در مقطع دوم دبیرستان بودم كه جنگ تحمیلی آغاز شد. از آنجا كه عضو فعال انجمن مدارس به حساب می‌آمدم یك روز پیش از بازگشایی مدارس به مدرسه رفتم كه ناگهان اعلام وضعیت قرمز شد. نخستین جایی كه در آبادان مورد اصابت موشك‌های دشمن قرار گرفت اداره آموزش و پرورش بود كه منجر به شهید و مجروح شدن تعداد زیادی از معلمان و دانش‌آموزان شد.

به دلیل اینكه از قبل سابقه مبارزه با «خلق عرب و منافقین» و كمك به سیل‌زدگان آبادان را داشتم بار دیگر پیش‌قدم شدم و به عنوان امدادگر به مجروحان در آبادان رسیدگی می‌كردم. دوره‌های امدادگری را از قبل زمانی كه عضو بسیج بودم گذرانده بودم.

پذیرش اینكه به عنوان امدادگر در آبادان بمانم برای خانواده كمی مشكل بود اما از آنجایی كه خواهرم «زینب» كه به دست منافقین شهید شده بود، حضور برادرانم در جبهه و مقاومت و پافشاریم سبب شد تا خانواده با این تصمیم من موافقت كنند. در نتیجه از ابتدای آغاز جنگ تا سال 1364 در مناطق عملیاتی و بیمارستان‌ها حضور یافتم.

با تعدادی از دوستانم برای كمك به مجروحین وارد بیمارستان «شركت نفت» آبادان شدیم. عراق از موقعیت «شلمچه» به سمت آبادان در حال پیشروی بود تا اینكه خانواده‌ام آبادان را ترك كردند. اما من و خواهر بزرگم «مهری» در خوابگاه بیمارستان شركت نفت ماندیم. تعداد خواهرانی كه در آنجا به سر می‌بردیم حدود 20 نفر بودند و در هر قسمت كه اعلام نیاز می‌شد از طرف سپاه و هلال احمر برای كمك حضور می‌یافتیم. یادم می‌آید: در «عملیات فتح‌المبین» به بیمارستان «شهدای شوش»در شهرستان شوش اعزام شدیم. از آنجایی كه بخیه زدن، رگ گیری و كمك‌های اولیه را از قبل می‌دانستیم هر یك از ما در بخش‌های مختلف این بیمارستان مشغول انجام كارها شدیم. مجروحین آنقدر زیاد می‌شدند كه گاهی تا سه شب نمی‌خوابیدیم.

شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم چون دشمن آنجا را چندین بار موشك‌باران كرده بود به همین خاطر برای جلوگیری از آسیب‌دیدگی مجروحان، تمام پنجره‌های بیمارستان را با گونی‌هایی كه داخلشان پر از شن شده بود پوشانده بودیم.

شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم چون دشمن آنجا را چندین بار موشك‌باران كرده بود به همین خاطر برای جلوگیری از آسیب‌دیدگی مجروحان، تمام پنجره‌های بیمارستان را با گونی‌هایی كه داخلشان پر از شن شده بود پوشانده بودیم

در یكی از روزها كه بیمارستان مورد اصابت موشك رژیم بعث عراق قرار گرفت شاهد معجزه‌ای بودم. یكی از خواهران امدادگر در حال ركوع بود كه تركش‌های ناشی از انفجار از بالای سرش عبور كرد و به داخل دیوار فرو رفت. اگر او ایستاده بود تركش‌ها به سرش برخورد می‌كردند و او به شهادت می‌رسید. بیمارستان «شركت نفت» آبادان به این دلیل كه نزدیك «اروندرود» بود بارها بمباران شد و حتی پای یكی از دوستانم به نام «سهیلا شریف‌زاده» تیر خورد و امدادگر دیگری نیز كه خانم هم بود از ناحیه پا، كمر و شكمش مورد اصابت تركش قرار گرفت.

حملات عراقی‌ها در سال 1364 بسیار شدید شده بود و ساعت‌ها گلوله‌های «كاتیوشا» یا همان «خمسه خمسه» به سوی ما شلیك می‌كردند بنابراین ما آبادان را ترك كردیم اما بار دیگر از طرف هلال احمر برای عملیات‌های «والفجر» به «بیمارستان سینا»ی اهواز رفتیم یكی از دوستانم به نام خانم «رامهرمزی» با اینكه متأهل بود و یك فرزند نیز داشت همراه ما بود و امدادگری می‌كرد.

با پایان یافتن جنگ ادامه تحصیل دادم و موفق به كسب مدرك كارشناسی ارشد شدم. به دنبال آن به خاطر علاقه‌ام به شغل معلمی روی آوردم و در دبیرستان حضرت فاطمه زهرا(س) منطقه 14 تهران به تدریس پرداختم.

من معتقد هستم كه اكنون برخلاف نمود بیرونی‌ای كه بعضی دختران دارند فطرتشان بسیار پاك است. در میان آن‌ها همچنان دختران مخلص و ایثارگر به چشم می‌خورد. هنگامی كه از جبهه و شرایط جنگ برایشان صحبت می‌كنیم دچار تغییر روحی می‌شوند و حتی گاهی اشك در چشمانشان ظاهر می‌شود. آنها باید در موقعیت قرار بگیرند تا خودشان را نشان دهند.

باید بگویم كه متأسفانه فقدان كارهای ریشه‌ای و كارشناسی شده و برخی موازی‌كاری نهادهای ترویج فرهنگ و ایثار شهادت سبب شده است كه به خوبی نتوانیم به مقوله هشت سال جنگ تحمیلی بپردازیم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:11:02.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:19 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مادر شهید گمنام!

انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه شعبان بود که جنازه ای گمنام را آوردند. شناختم که ابوالقاسم نیست. اما باز هم به دنبال نشانه ای گشتم تا شاید نشانی از ابوالقاسم در وجودش پیدا کنم. حتی جوراب هایش را در آوردم. انگشت شصت او با انگشت پسرم فرق داشت. نمی دانم که چه شد به دلم افتاد او را بپذیرم و شاید تقدیر این بود که

روی سنگ قبرت با دو رنگ سرخ و سبز نوشته بودند

نام: گمنام

شهرت: آشنا

 نام پدر: روح الله

ت ت: یوم الله

 محل شهادت: جاده ی ایران - کربلا

دلم می خواهد بدانم کیستی و از کجا آمده ای؟ به دنبال نشانه ات خانه به خانه می رویم تا که نشانه ی خانه ی مادرت را به ما می دهند! می دانم که نمی پرسی کدام مادر، او را که سال هاست می شناسی. او که در نگاه اول به پیکر گلگونت در دلش یقین حاصل شد که تو فرزند او نیستی! تو ابوالقاسم او نیستی! ولی نمی دانم چه سبب شد تا تو در دلش جای گرفتی به اندازه ای که حتی بعد از برگشتن ابوالقاسم مهرش به تو کمتر نشد.

مادرت را ملاقات می کنیم. مادری که چروک های دستانش نشان از الفتی دیرینه با کار و تلاش دارد و چهره ی نورانی اش گویای ایمان محکمی است و لیاقت «قربانی دادن » دارد.

مادر نفس گرمی داشت. نشان تو را از او می پرسیم و این که چگونه شد تو را به جای فرزندش قبول کرد؟ مگر فرزندش ابوالقاسم را نمی شناخت؟ ! مادر ماجرا را این گونه تعریف کرد:

انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه شعبان بود که جنازه ای گمنام را آوردند. شناختم که ابوالقاسم نیست. اما باز هم به دنبال نشانه ای گشتم تا شاید نشانی از ابوالقاسم در وجودش پیدا کنم. حتی جوراب هایش را در آوردم. انگشت شصت او با انگشت پسرم فرق داشت. نمی دانم که چه شد به دلم افتاد او را بپذیرم و شاید تقدیر این بود که پیکر او به دست ما به خاک سپرده شود.»

مادر با گفتن این جمله سکوت کرد و سپس آرام آرام چشمانش خیس شد. با بغضی در گلو ادامه داد:

«پانزده روز گذشت، ماه رمضان بود و ما هنوز لباس ماتم به تن داشتیم که پیکر گلگون شهید دیگری را با نام و نشان ابوالقاسم برایمان آوردند! من به همراه پدرش برای شناسایی بدن پسرم به سردخانه رفتیم. با یک نگاه تن پاره پاره ی ابوالقاسمم را شناختم. با قاطعیت گفتم: این دیگر پسر خودم است. پدرش هم وقتی پیکر او را دید صورتش را با دستانش پوشاند و کمر به دیوار گذاشت و آرام آرام گریه کرد. زیر لب می گفت: کدام صیاد کبک مرا زد؟ ! کبک من خیلی زرنگ بود!

ای گمنام، خدا خواست که در غربت آشنا باشی! اما دریغا! دیر زمانی است که شیعیان هر مشت از خاک «مدینة النبی » را می بویند و به دنبال تربت مادرشان فاطمه (س) می گردند و چون مایوس می شوند دست به دعا برداشته، زمزمه می کنند: «اللهم کن لولیک... »

خدا خودش می داند این گمنام در نظر ما چه عزتی داشت که تا یک سال هر روز، اول بر سر تربت او می رفتیم و بعد بر سر تربت ابوالقاسم. اگر چیزی خیرات می کردم هر چند اندک، بین هر دو تقسیم می کردم. بعدها فهمیدم امتحانی بود که باید پس می دادیم و گمنام وسیله ای برای امتحان ما شد.

شبی در خواب دیدم که پسر دیگرم محمود برگه ی «طرح لبیک » را به من داد تا برایش امضا کنم. پدرش راضی به جبهه رفتن او نبود. و من گفتم: به جای پدرت عوض یک امضا، دو امضا می کنم و پای برگه را دو بار انگشت زدم. وقتی که ابوالقاسم را آوردند. فهمیدم که تعبیر دو امضا در خواب چه بود و باورم شد که مادر دو شهید شده ام.»

مادر باز هم اشک ریخت. مادر حتی گفت: «مراسم با عظمتی که برای «گمنام » گرفتیم برای عزیز خودمان نگرفتیم.»

بغض گلویمان را می فشرد.

خدایا! تنها تو می توانی برای «گمنام » ، «مادری آشنا» قرار دهی! چرا که تنها مامن غریبان تو هستی!

«گمنام » چقدر پیش غریبان «آشنا» شد که در خواب گفت: من بر سر سفره ی شهید جوکار مهمانم.

ای آشنای گمنام! تربتت نه تنها برای مادر ابوالقاسم که برای همه ی مردم شهرم و برای همه ی دل سوختگان و عاشقان منزلگاهی آشناست.

ای گمنام، خدا خواست که در غربت آشنا باشی! اما دریغا! دیر زمانی است که شیعیان هر مشت از خاک «مدینة النبی » را می بویند و به دنبال تربت مادرشان فاطمه (س) می گردند و چون مایوس می شوند دست به دعا برداشته، زمزمه می کنند: «اللهم کن لولیک... »

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:12:10.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:19 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

او نیز به بهشتیان پیوست

به خاک پای پدران و مادرانی که شهیدان، از دامان آنان به معراج پرگشودند

خبر بسیار ساده بود و چه بسا تکراری

"درگذشت مادر و همسر شهیدان ولی زاده

مادر و همسر شهیدان ولی زاده، به علت بیماری، به رحمت ایزدی پیوست.

خانم "زینالی" همسر شهید "حاج بابا ولی زاده" است که در سال 61 در عملیات رمضان به شهادت رسید.

این مادر صبور و فداکار پس از همسر، سه فرزند دیگرش امیر، اصغر و اکبر ولی زاده را نیز در دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی تقدیم کرد.

امیر ولی زاده درسال 63 در عملیات بدر، اصغر ولی زاده در سال 65 در عملیات کربلای 5 و جانباز اکبر ولی زاده در سال 69 حین ماموریت به شهادت رسیدند."

به همین سادگی ...

و البته هیچیک از فرزندان او، در دوبی و به طرز مشکوک! به شهادت نرسیده اند بلکه مادر فداکار، عاشقانه و خالصانه عزیزانش را تقدیم اسلام کرده است.

میان ماه من تا ماه گردون

تفاوت از زمین تا آسمان است

این روزها که برخی به در و دیوار می زنند تا مدرک ایثار و شهادت برای خود و فرزندشان تهیه کنند!

همین روزها که اگر جانبازی عزیز و فقط با هفتاد درصد جانبازی و آن هم فقط با تایید ریاست معظم بنیاد جانبازان! فوت کند، به عنوان شهید شناخته و ثبت می گردد.

این ایام که اگر هر عزیز از نیروهای مسلح به این گونه افتخار شهادت نائل گردد، حداقل یک درجه و رتبه برایش بالاتر ثبت می کنند.

این ایام که ...

شیرزنی چون همسر شهید حاج بابا ولی زاده که خالصانه و بدون هرگونه چشمداشتی، سه گل زیبا و جگرگوشه خود را که در دامان پاک خویش پرورانده و به راه اسلام، انقلاب، ولایت و دفاع از مملکت، به قربانگه می فرستد، چه جایگاه و حکمی دارد؟!

در قاموس بنیاد جانبازان، چند درصد به حساب می آید؟!

امیر ولی زاده درسال 63 در عملیات بدر، اصغر ولی زاده در سال 65 در عملیات کربلای 5 و جانباز اکبر ولی زاده در سال 69 حین ماموریت به شهادت رسیدند

در قاموس اداری و سازمانی، چه رتبه و جایگاهی پیدا می کند؟!

اهدای هر شهید که هر کدام آن، قلبی عظیم را به آتش می کشد و جانی سخت را به سوگ می نشاند، چند درصد محاسبه می گردد؟

شهید محسوب می شود یا ...؟!

و صد البته که خانواده معظم و معزز شهدا، که همه داشته خویش را در طبق اخلاص نهادند.

چرا که این عزیزان که هر روز شاهد رحلت یک یکشان هستیم، آگاهانه با خدای خویش معامله کردند و به پای آن، جگرگوشه خویش فدا کردند و خود صابرانه به امید رضایت پروردگار ایستادند و لب به گله و شکایت نگشودند.

به راستی امروز که اگر پدر، عمه، پسرخاله و پدرزن فلانی... (بوق)، دارفانی را وداع گوید، همه و همه از وزرا، وکلا، فوتبالیست ها و حتی هنرپیشگان و دیگرپیشگان! برای عرض تسلیت ویژه و دوقبضه، با ارسال دسته گل های فراهم آمده از بیت المال، از یکدیگر سبقت می گیرند، چرا در مراسم خانواده معظم شهدا، همواره ناظر غیبت بی علت هرگونه مسئولین دولتی لشکری و کشوری هستیم؟!

واقعا خانواده شهدا چشم و چراغ ما هستند یا فک و فامیل (بوق) ...؟!

یادمان نرود نشود:

"الم یعلم بان الله یری؟"

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:12:47.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ایستگاه بهشتی

خاطره و دل نوشته ای کوتاه از آدمهای ناشناس، ادمهایی که قلبشان را به شهدا داده اند و قلمشان برای شهدا می نویسد

.سخن اول

اینجا مثل یک زیارتگاه ِ ، پس سلام  برتو ای زائر دعوت  شده شهیدان؛ یه سلام با بوی خـاک نم خورده  ازاشک های دلتنگـی سلام بر گونه های خیس سلام بر تو. در اینجا فرصتی پیش آمده تاچند گامـی با هـم همسفـرشویـم؛ این سـفر با هـمه سفرهای زندگـی ات فرق می کنه یا به قولی با همه ی وب گردی هات فرق داره؛ تشنگـی توی این سـفرخیلی بیشتر از سفـرهای دیگـه است. هـرکسی به نیتی بارسفـربسته؛ بعضی هامون شایـد دنبال گمشـده ای می گردیـم شاید اومدیم کـه بصیرت پیداکنیـم؛ یا دلتنگی هامون روتسکـین بدیم،یا شاید حوصله مان سر رفته و فقط آمدیم گشتی بزنیم..

اگه برای اولین بار توی این سایت عازم این سفر هستید هـمش فکر می کنی یعنی اینجا چه جور جاییه ؟ چطوریه؟

نمی تونم براتون توصیف کنم بهتره خودتون یه گشتی به این بخش سایت بزنید یه خاطره ای یه معرفتی یا لرزشی نمیدونم

اما مطمئنم اینجا حس می کنید که بوی خاکش برایتان آشنا اسـت خاکی که با اندیشه وقلم اهل دلهایی که در این راه قلم زدن با دنیای مجازی مخلوط شده و حال و هوای عجیبی ایجاد کرده

2.قلبت رو بده دست شهدا

داشتم با هاش حرف میزدم" سرش رو انداخته بود پائین و گوش میکرد از شدت ناراحتی هر چند دقیقیه سری تکون می داد.تازه از جنوب و تفحص برگشته بود بهش گفتم فریاد از دل، من کم اوردم تو میری جنوب با شهدا کیف می کنی اصلا همین که میری و تو سوله ی تخریب دوکوهه میشینی هم کلی سبک میشی...این چه وضعیه؟ بابا ... خسته شدم نمی دونم چیکار کنم به هرکی هرچی میگم میگه عقلش کمه یا میگه از این خواستش منظوری داره یا میگه...

کمی بعد که حرفای من داشت نفسای آخرش رو میزد---چشم انداخت توچشمم نگاهی کرد با غم ولی همیشه میخندیدومیخندیدومیخندیدو... پاشد رفت بهش گفتم مشتی کجا؟ گفت فردا بهت می گم.

فردا شد!!! رفتم پیشش می گفت تو عملیات ها که شهادت جلوی چشمای بچه ها بود یعنی برگشتی توکارشون نبود میرفتن تو دل دشمن و اصلا به برگشت فکر نمی کردند گفت همینجوری برو تو دل مشکل. گفتم حاجی من کجا و شهدا کجا، میگفت : این چه حرفیه؟! ---- بچه ها تو جنگ از سه موج مختلف اروند با سه تا ذکر یا زهرا رد شدن اونوقت تو...

-گفت می خوایی از معبر خطرناک مین دنیا به راحتی رد بشی؟

گفتم با کمال میل...گفت

قلبت رو بده دست شهدا دقیقا جاپای شهدا بزارببین تاثیرش رو

فردا شد!!! رفتم پیشش می گفت تو عملیات ها که شهادت جلوی چشمای بچه ها بود یعنی برگشتی توکارشون نبود میرفتن تو دل دشمن و اصلا به برگشت فکر نمی کردند گفت همینجوری برو تو دل مشکل. گفتم حاجی من کجا و شهدا کجا، میگفت : این چه حرفیه؟!

3. باز خوانی یک خاطره قدیمی

صدای گنجشك ها فضای حیاط مدرسه را پركرده بود ،بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد.مرتضی!مرتضی! حواست كجاست؟زنگ كلاس خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد.آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت.روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود:

”‌خلیج عقبه ازآن ملت عرب است”‌

ابروانش به هم گره خورد .هركس آن را نوشته زود بلند شه.مرتضی نگاهی به بچه های كلاس كرد.هنوزگنجشك ها در حیاط بودند.صدای قناری آقا مدیر هم به گوش می رسید دوباره

در رویا فرو رفت.یكی از بچه ها برخاست .آقا اجازه!این را “آوینی”‌ نوشته.فریاد مدیر مرتضی را به خود آورد:چرا وارد معقولات شده ای؟ بیا دفتر تا پرونده ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.

معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیرچیزی گفت.چشمان مدیر به دانش آموزان دوخته شد.غلیان احساسات كودكانه مرتضی گویای صداقت باطنی اش بودومدیر

سید مرتضی آرام وبی صدا سر جایش بازگشت.اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش می رسید

آزادی مفهوم زیبایی ذهن كودك شد...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:14:43.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پرستار بد حجاب

جنگ که شد هرکسی با هر اعتقادی که بود برای حفظ عزت و حرمت کشورمان ایران هر کاری که از دستش بر میامد انجام میداد

در اوایل جنگ زنها هم همراه مردان مبازه میکرد کمی که جنگ پیش رفت زنها به پشت جبهه ها رفتند و یه جورایی نیروی پشتیبانی بودن

اون روزها پشت جبهه هر زنی هر کاری از دستش بر میامد انجام میداد یک سری ها  لباس رزمنده را میدوختند یه کسری ها بسته ها تغذیه تهیه میکردن و خب خیلی از خانم ها هم که پرستاری بلد بودن به بیمارستانها امده بودن و از رزمنده ها پرستاری میکردن.

یه روزی از همان روز های جنگ یکی از برادران رزمنده که محسن نام داشت، به ملاقات یكی از دوستانش می آید.

 محسن كه به حجاب بسیار اهمیت می داد وارد اتاق هم رزم خود شد و دید پرستاری با ظاهر نا مناسب با سنی حدوداً 17 ساله، با آرایشی غلیظ و ناخن های بلند و لاك زده، در بخش مجروحان جنگ، مشغول پانسمان كردن زخم های دوست اوست.

پرستار از محسن می خواهد، قیچی را به او بدهد، محسن نیز برای اینكه چشمش به ظاهر نامناسب پرستار نیفتد، قیچی را به سمت او پرت می كند...

اما اون پرستار با وجود ظاهر متفاوتش احترام خاصی برای جانبازان قائل بود و با تمام توان، به جانبازان كمك می كند

پرستار با ناراحتی كارش را انجام می دهد و از اتاق خارج می شود.

وقتی بچه ها به برخورد محسن اعتراض می كنند، او می گوید: این بچه ها داغون شده اند كه امثال این خانم ها این جوری بیان بیرون؟ سپس کمی در خود فر میرود و با تاسف میگوید برخورد خوبی نداشتم باید از آن خانم عذر خواهی کنم.

چند روز از پرستار خبری نمی شود.

یكی از بچه های مجروح،از طرف برادر محسن برای عذرخواهی به دیدن آن پرستار می رود

به او می گوید كه بخش های دیگر منتقل شده است.وقتی در بخش جدید با ان پرستار مواجه میشود در چهره و حجاب ان پرستار تحول عظمی میبیند.پرستار بعد از پذیرش عذر خواهی رزمنده  برای او سرگذشت کوتاهی از زندگی خود را تعریف میکند

پرستار میگوید:برای رفتن او به منطقه ی عملیاتی و کمک به مجروهان، بسیار اصرار می كنند و حتی پدرش نیز به شدت با كار او مخالف میکند و او را طرد میکند؛ ولی او این بخش و این موقعیت ارزشمند را با هیچ جا عوض نمی كند. او چیزی در بین رزمندگان بدست اورده که هرگز در زندگی قبلیش نداشته است.

چند روز بعد از عذر خواهی یکی از بچه های مجروح

یكی از روزهای که نزدیك عید نوروز بود، جوانی كه نصف صورتش سوخته است و از بچه های سیاه پوست آبادان است، وارد بخش می شود.

رابطه او با پرستار توجه همه را جلب می كند؛

تا جایی كه یكی از بچه ها، علت صمیمیت آن ها را جویا می شود و متوجه می شوند كه نامزد او است. پرستار می گوید:

پدرش در ابتدا مخالفت می كند، ولی سرانجام با اصرار زیاد او، به ازدواج آن ها رضایت می دهد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:16:15.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

این است سرباز واقعی

بهروز نافعی، از تیمسار شهید یاسینی مسئولیت ریاست ستاد و معاون هماهنگ كننده نیروی هوایی میگوید.

حرفه ام در نیروی هوایی سلمانی است و در آرایشگاه ستاد نیرو با چند تن دیگر از همكارانم مشغول كار هستیم .

هر روز تعدادی از پرسنل در سطوح مختلف برای اصلاح سر و صورت نزد ما می آیند . ولی برخی از فرماندهان رده بالای نیرو را به علت مشغله زیادشان در محل كار اصلاح می كنیم .

زمانی كه تیمسار یاسینی مسئولیت ریاست ستاد و معاون هماهنگ كننده نیروی هوایی را عهده دار بود هر از چند گاهی در دفتر كارش خدمت ایشان می رسیدم و به اصلاح سر و صورت وی می پرداختم .

روزی تلفنی مرا خواست تا برای اصلاح به اتاق كارش بروم . بلافاصله به راه افتادم و خیلی زود خود را به دفتر ایشان رساندم . مشغول اصلاح سرشان بودم كه یكدفعه صدایی در آیفون ( آوابر ) در فضای اتاق پیچید .

- تیمسار! تشریف دارید ؟

-بله قربان بفرمایید .

- چند لحظه تشریف بیاورید !

تیمسار ستاری فرمانده نیروی هوایی بود كه ایشان را برای كاری به دفترش فرا خواند ، نیمی از سر شهید یاسینی را اصلاح كرده بودم و بخشی از آن باقی مانده بود . پس از قطع مكالمه بلافاصله از جایش برخاست و با همان وضع به طرف دفتر فرمانده نیرو به راه افتاد .

من كه از این عكس العمل سریع او متعجب شده بودم عرض كردم : تیمسار ببخشید !

شهدا جز کسانی هستند که همان زمان که بودند میدانستیم کی هستند وای بر زمانی که رفتد و خلاء نبود انها بیشتر حس شد و داغ نبودنشان در ذره ذره وجودمان نمایان شد.در جوار چنین شهدای بودن لحظه به لحظه اش علاوه بر آنکه خاطره است مدرسه ایست که که معرفت انسانی را آسمانی میکند

اگر چند دقیقه صبر كنید اصلاح تمام شود بعد بروید این طوری ناجور است ! لبخندی با معنی بر لبانش نقش بست و در جوابم گفت : دیر رفتن به حضور فرمانده بدتر از بدجور رفتن است

من كه از این عمل او معنی جدیدی از اطاعت و انقیاد فهمیدم تا رفت و برگشت ایشان كه حدود یك ربع ساعت طول كشید مبهوت مانده بودم و در دل این روحیه نظامی گری كه وجود او را لبریز كرده بود تحسین كرده

با خود گفتم :این است سرباز واقعی

شهدا جز کسانی هستند که همان زمان که بودند میدانستیم کی هستند وای بر زمانی که رفتد و خلاء نبود انها بیشتر حس شد و داغ نبودنشان در ذره ذره وجودمان نمایان شد.

در جوار چنین شهدای بودن لحظه به لحظه اش علاوه بر آنکه خاطره است مدرسه ایست که که معرفت انسانی را آسمانی میکند

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:17:40.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

لحظه ای که کمیل جنازه پدر را دید

 پیکر حسن را گذاشتند توی آمبولانس که بیاورند گل‌سفید. کمیل بغل جنازه ایستاده بود و ماتش برده بود. عکسی که از آن روز دارم، این را خوب نشان می دهد.

جنگ‌ها در طول تاریخ این را کاملا اثبات کرده که یک روز شروع و یک روز هم پایان می‌پذیرد. اما آنچه باقی می‌ماند اثرات آن است که برجامعه تا سالیان سال باقی خواهد ماند. چه بودند پدرانی که حلاوت شنیدن کلمه «بابا» از زبان فرزندانشان. و چه فرزندانی هستند که فرصت حتی لحظه‌ای راه رفتن با پدر را بر دل های خود به یدک می‌کشند.

 خدا گفت: "چشم هایت چه زیباست."

 همان چشم هایی که منتظرند.

 منتظر بابا

 که روزی با آقا بیاید ...

 آنچه پیش روی شماست خاطره‌ای کوتاه از روز تشییع پیکر شهید حسن رضوان خواه به زبان همسرشان است:

 هنوز گریه‌ام نمی‌آمد. شاید هنوز باور نداشتم. شاید صبوری حسن مرا هم صبور بار آورده بود. زن‌ها پچ‌پچ می‌کردند که «یکه خورده.» کمیل را پیراهن مشکی پوشاندم و رفتیم لنگرود. جنازه‌های شهدا را برده بودند وادی آن جا.

... پیکر حسن را گذاشتند توی آمبولانس که بیاورند گل‌سفید. کمیل بغل جنازه ایستاده بود و ماتش برده بود. عکسی که از آن روز دارم، این را خوب نشان می دهد. دستش را گذاشته کنار تابوت و زل زده به دوربین. خودش می گوید آن تک صحنه-مبهم- یادش است.

بغلش کردم و داخل آمبولانس نشستیم. توی راه زد زیر گریه. نمی‌دانم با آن سنش فهمیده بود که این جنازه‌ی پدرش است یا نه؟ حسن را به رسم تشییع، بردیم خانه‌ی پدری. جای سوزن انداختن نبود. خواهرهای حسن شیون می‌‌کردند. عزیز ناله می‌‌زد. آقاجون انگار از خیلی قبل‌ترها می‌‌دانست، آرام و بی صدا اشک می‌‌ریخت. مردم داخل حیاط را پر کرده بودند. عزاداری می‌کردند؛ جوری که انگار عزیزترین کس‌شان را داده باشند. بعد حسن را روی دست بردند مسجد. همان مسجدی که چهار سال پیش جشن ازدواج‌مان را تویش گرفته بودیم.

یک طرف بدنش اصلاً جای سالم نداشت. پر از ترکش بود. گذاشتندش روی سکوی سردخانه. من هم نشستم. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم تنها توی سردخانه‌ام. هیچ کس نبود. مانده بودم چه کار کنم. پیکر کفن‌پوش حسن جلویم بود. ترسیدم، اما ناخودآگاه رفتم طرفش. به صورتش دست کشیدم. باهاش حرف زدم

حسن را بردند سردخانه. ما هم دنبالش. دوستانش گفتند از پهلو زخمی‌ شده بود، اما همین‌طور به هدایت نیروهایش ادامه داده تا این‌که دوباره چند ترکش به پهلو و قلبش خورده. یک طرف بدنش اصلاً جای سالم نداشت. پر از ترکش بود. گذاشتندش روی سکوی سردخانه. من هم نشستم. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم تنها توی سردخانه‌ام. هیچ کس نبود. مانده بودم چه کار کنم. پیکر کفن‌پوش حسن جلویم بود. ترسیدم، اما ناخودآگاه رفتم طرفش. به صورتش دست کشیدم. باهاش حرف زدم:

_ بلند شو کمیلت همین جا بیرون وایساده. زینبت توی بغل برادرته؛ نمی‌خوای ببینیشون؟ تو که زینب رو خیلی دوست داشتی! ...

شهید رضوان‌خواه

شاید حسن مثل همیشه داشت شوخی می‌کرد. شاید همین الان یک‌دفعه از خواب پا می‌شد و به رسم شوخ طبعی اش می‌زد زیر خنده، اما هرچه تکانش دادم، هر چه صدایش کردم، جوابی نداد.

از سردخانه که آمدم بیرون، فقط می‌لرزیدم. هنوز گریه‌ام نمی‌آمد. دستانم را جلوی صورتم گرفته بودم. وقتی به صورت حسن دست کشیده بودم، انگار حس عجیبی توی انگشتانم مانده بود. همین‌جور به انگشت‌های قرمزم نگاه می‌کردم: خدایا آیا این خون حسن است؟ این خون مرد من است؟ ناگهان یکی رشته‌ی افکارم را پاره کرد: بیا دست‌هات رو بشور. فریاد زدم: نه ... نه ... می‌‌خوام این رنگ روی دست‌هام بمونه .... این خون باید بمونه. ناگهان بغضم ترکید.

نمی‌خواستم بیرون سردخانه گریه کنم، اما نشد. مثل کودکی بودم که یتیم شده باشد. نساء پیشم بود؛ همسر محمد اصغری‌خواه. دل‌داری‌ام ‌می‌داد. می‌خواست آرامم کند. اما نمی‌توانست. متوجه نبودم. چیزی از حرف‌هایش نمی‌شنیدم. نسا آن روز عکس می‌گرفت. بعداً که عکس‌ها را آورد، دیدم توی سردخانه ازم عکس انداخته. آقاعلی‌اکبر، محمود، محمد و یوسف، کمیل و زینب را بغل کرده بودند و دور پیکر را گرفته بودند. زینب را یکی رفته بود از خانه آورده بود، با همان لباس معمولی و پستانک آویزان. ...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:18:20.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حكایت اشك و لبخند

 من كه تا نصفه متن را خوانده بودم و تازه به اوج گریه‌ام رسیده بودم،‌ منتظر شنیدن كلمه‌ای بودم تا گریه‌ام شدیدتر شود. علی با گریه پرسید: از كجا فهمیدی؟ كی خبر آورد؟

سال‌های جنگ؛ سال 1363. تابستان آن سال مادر از دنیا رفت و من ماندم و یك خانواده. پدرم بسیجی عاشق جبهه و جنگ بود كه بعد از دو ماه از مرگ مادر راهی جبهه شد. آن روزها من تنهایی‌هایم را با خواندن مجله‌ای خاص كه روزهای چهارشنبه چاپ می‌شد، پر می‌كردم. آن روز، طبق معمول، برادر كوچكم «علی» از راه مدرسه برایم مجله را خریده بود. علی سریع رفت برای بازی با بچه‌ها و من ماندم و مجله. شروع كردم به ورق زدن. متنی توجه‌ام را جلب كرد: «مرگ مادر».

شروع كردم به خواندن. بغض در گلو مانده‌ام كه همیشه سعی می‌كردم آن را حفظ كنم تا روحیه برادرانم خراب نشود، تركید. های‌های گریه می‌كردم و می‌خواندم. به وسط متن رسیده بودم كه صدای علی آمد: «آب، آب بده». مجله را زمین گذاشتم و خودم را جمع و جور كردم. داخل شد. فقط نگاه می‌كرد. نمی‌توانستم چیزی بگویم. آهسته گفت: بابا؟

من كه تا نصفه متن را خوانده بودم و تازه به اوج گریه‌ام رسیده بودم،‌ منتظر شنیدن كلمه‌ای بودم تا گریه‌ام شدیدتر شود. علی با گریه پرسید: از كجا فهمیدی؟ كی خبر آورد؟

اشك‌هایم را پاك كردم. گفتم: هیچی. چیزی نیست.

او هم با گریه پرسید: پس چرا گریه می‌كنی.

مجله را دستش دادم . گفت: خب كه چی؟ گریه‌كنان گفتم: داشتم می‌خواندم.

گفت: من كه از ترس، نصف عمر شدم. فكر كردم بابا شهید شده.

گفتم: خدا نكنه.

علی با لبخندی گفت: بخوان ببینم چی نوشته.

و من شروع كردم به خواندن. گریه می‌كردم و می‌خواندم. رسیدم به این خط: «مادر را در پارچه‌ای سفید پوشانده بودند. كودكانش فریاد می‌زدند. مادر را كنار قبری كه آماده كرده بودند، گذاردند». صدای گریه علی هم درآمد. دیگر خطوط را نمی‌دیدم. او كنارم نشست و هر دو می‌خواندیم و گریه می‌كردیم. چشمان من و علی از گریه ورم كرد. دلمان برای مادر خیلی تنگ شده بود. این بهانه‌ای شده بود تا حسابی عقده دلمان را خالی كنیم.

صدای در آمد. برادر بزرگ‌ترم «حسین» كه برای خرید میوه رفته بود، آمد. تا چشمش به ما افتاد كه زانوهای‌مان را بغل گرفته و گریه می‌كنیم، میوه‌ها از دستش افتاد. دو دستی بر سرش كوبید. بلند فریاد كشید: خدایا، نه.‌

حسین كه خوب گریه و زاری كرد و بر سر و صورت خود زد، گفت: كی خبر را آورد؟ به او گفتیم: كسی خبر نیاورده.با لكنت پرسید: مگه، مگه بابا شهید نشد؟ گفتم: نه. حسین با تعجب نگاهمان كرد و پرسید: پس شما دو نفر برای چی این‌جوری گریه می‌كردید؟

من و علی هاج و واج نگاهش می‌كردیم كه چرا چنین می‌كند. حال و روز خودمان را فراموش كردیم. صدای شیون و فریاد حسین به بیرون از خانه هم رفت. بلند شدیم تا او را آرام كنیم. دستانش را گرفته بودیم. اما او همچنان بی‌تابی می‌كرد. بیچاره همسایه‌ها! جرئت نمی‌كردند داخل منزل بیایند. آنها هم پشت در گریه می‌كردند. مردها هم برای آماده كردن مجلس عزا به سمت مسجد راهی شدند.

حسین كه خوب گریه و زاری كرد و بر سر و صورت خود زد، گفت: كی خبر را آورد؟ به او گفتیم: كسی خبر نیاورده.

با لكنت پرسید: مگه، مگه بابا شهید نشد؟

گفتم: نه.

حسین با تعجب نگاهمان كرد و پرسید: پس شما دو نفر برای چی این‌جوری گریه می‌كردید؟

علی كه هنوز داشت گریه می‌كرد، بینی‌اش را با آستین پاك كرد و مجله را به حسین داد و گفت: به خاطر این.

حسین چند خطی از آن را خواند و قضیه را فهمید. بعد محكم با مجله بر سر هر دوی ما كوبید و گفت: «دیوانه‌ها». و مجله را پاره كرد.

خنده و گریه هر سه‌تای‌مان قاتی شده بود. خوشحال از سلامتی پدر، می‌خندیدیم و گریان از بغضی كه در سینه نگه داشته بودیم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:18:56.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطرات راوی از سربند یا زهرا(س)

گفت: بچه ها! كدام عملیات به اسم حضرت زهرا داشتیم كه كتف و پهلوی تیر خورده درونش كم بود اگر می خواهید چشم و دلتان درست بشود این شب ها را از دست ندهید. اینها را گفتم برای اینكه بدانید این افراد به حضرت زهرا وصل بودند....

راز عملیات هائی كه شهدا از كتف و پهلو تیر می خوردند چه بود؟

حاج حسین یكتا، همایش تجلیل از مادران فاطمی در دانشگاه تهران گفت: دیشب كتاب «فانوس كمین» را باز كردم و خواندم، خیلی جالب بود؛ یكی از شهدا می گفت: یك عراقی بالای سرم بود و داشت، تیر خلاصی را به من می زد، یك لحظه «یا زهراء» گفتم، همان لحظه هواپیماهای ایرانی از بالای سرم گذشتند و من نجات پیدا كردم. 

این روای دفاع مقدس در جمع دانشجویان دانشگاه تهران گفت: بچه ها! كدام عملیات به اسم حضرت زهرا داشتیم كه كتف و پهلوی تیر خورده درونش كم بود اگر می خواهید چشم و دلتان درست بشود این شب ها را از دست ندهید. اینها را گفتم برای اینكه بدانید این افراد به حضرت زهرا وصل بودند....

فانوس كمین، همدلی حضرت زهراء(س) است با راوی كتاب: فانوس را برداشتم و یك سربند یا زهراء روی شانه فانوس بستم و راه افتادم سمت كمین، كمین به من التهاب خاصی می داد، مانوس ام كرده بود با «حضرت زهرا(س)»، در آن سنگر تنگ و تاریك، ساعت ها تنهائی، بدون پلك برهم زدن، آن نقطه كمین برای من، نماد مظلومیت بود.

نقطه كمین بین درگیری دو طرف قرار داشت و در بیست متری دشمن بودم.

كمین ما روبروی كمین عراقی ها به فاصله چهل پنجاه متر، پشت سرم عمود بر كمین، خاكریز خودی بود، هربار فانوس كه خاموش می شد، گلوله بود كه "ویزززز" از كنار گوش ات رد می شد. بچه ها با دیدن هر شبحی شلیك می كردند.

+ فانوس كمین، بر اساس خاطرات پر ماجرا و خواندنی رسول كریم آبادی از رزمندگان گردان"یارسول"به قلم: غلامعلی نسائی، نویسنده كتاب: زود پرستو شوبیا؛ تالیف شده است.

رزمندگان گردان یارسول(ص) بیشتر دانشجو بوده و به گردان نخبه ها معروف بودند.در هشت سال دفاع مقدس مأموریت های سخت و سنگین را در میان گردان های لشكر در كارنامه ی درخشان خود ثبت كرده است.

تنها كسانی می توانند شگفت ترین و عظیم ترین حادثه ها را در تاریخ رقم بزنند كه والاترین آرمان ها را داشته و روشن ترین ایمان و معرفت را در قلب و جان خویش اندوخته باشند.

فانوس كمین، اقیانوسی عمیق از روح انسانی، بر گذشت و فداكاری، در مبارزه با استكبار، ایستادگی در برابر ظالمان، در امتحان های بزرگ، مانند جنگ است كه باطن آدم هایش آشكار می شود.

فانوس كمین نقطه پنهان انسان های را اشكار می كند، كه به نحوی خود راه روشنی هستند، برای مبارزه با ظلم وجور... ستم ستیزی. موج بیداری اسلامی...

آدمهائی ساده و معمولی. نطقه تمایزشان روحی مقتدر، دلی سرشار از ایمانی راسخ و محكم و عقیده ائی ولائی و خدائی است.

تنها كسانی می توانند شگفت ترین و عظیم ترین حادثه ها را در تاریخ رقم بزنند كه والاترین آرمان ها را داشته و روشن ترین ایمان و معرفت را در قلب و جان خویش اندوخته باشند

جارچی معروف و مشهور گردان یارسول، برای عضوگیری این گردان، در بین رزمندگان «لشكر 25 كربلا» حكایتی دارد شنیدنی؛ «آهای منم، شیپورچی گردان یا رسول. به گردان یا رسول بپوندید.

گردان یا رسول الله، نامی آشنا برای آسمانیها. نامی كه می شناسید و به عاقبت كار خود اطمینان كامل دارید. آهای رزمندگانی كه روی دست زمین مانده اید، گردان یارسول(ص) آخر خط عاشقی، شهادت است.»

بعد چرخی میزد، میرفت روی یك تل بلند خاكی، فریادش را رساتر میكرد.

حسابی بر طبل حلبیاش می كوبید و ادامه میداد: «در گردان یارسول(ص)، شما به دستكاری شناسنامه نیازی ندارید.

بیایید كه گردان یا رسول مقدم دلتان را آسمانی میكند. یارسول برای تكمیل قطعهی شهدای گمنام خود عضو جدید دانشجو میپذیرد. بشتابید! بشتابید كه جنگ تمام بشود از یارسول نامی باقی نخواهد ماند...»

اینگونه نیز شد، جنگ پایان گرفت و یارسولیها شهید و اسیر و جانباز و آنها كه ماندند، كنج خلوت دل خویش گزیدند، وعاقبت نام گردان یارسول(ص) نیز مانند شهدای گمنامش «گمنام» ماند.

امروز به لطف شهدای گمنام فانوس كمین، فانوس كمین روشن شد تا آن همه حماسه و دلاوری و مظلومیت، مانند خیلی از خاطرات زیبا و ماندگار رزمندگان، به تاریكی و خاك سپرده نشود.

كتاب "فانوس كمین" در چهارده فصل، با عناوین: اعزام، یاران، علمدار، اسارت، صبر، عاشقی، سرنوشت، مقاومت، ولایت، انتقام، ذولفقار، آزادی، شهادت و بهشت به همراه آلبوم تصاویر تدوین شده است.

در بخشی از این كتاب آمده است:

+ صدای هلهله و خوش حالی عراقی ها در میدان جنگ در میان صدای شنی تانك ها، دنیای غریبی را ساخته بود. صورتم هنوز به خاك چسبیده بود و می دانستم صحنه های هولناك تری در پیش دارم. سایه شوم یك عراقی، برای لحظاتی، روی رمل ها مقابل دیدگانم نقش بست.

+ سی ساعت تمام روی پای زخمی و گلوله خورده ایستاده بودیم. هر یك از بچه ها، زخمی از جنگ داشت. برای هركدام، یك دقیقه وقت گذاشته بودیم كه بیاید جلوی آن پنجره كوچك و نفسی تازه كند و ریه های خسته را از اكسیژن پر كند.

صدای هلهله و خوش حالی عراقی ها در میدان جنگ در میان صدای شنی تانك ها، دنیای غریبی را ساخته بود. صورتم هنوز به خاك چسبیده بود و می دانستم صحنه های هولناك تری در پیش دارم. سایه شوم یك عراقی، برای لحظاتی، روی رمل ها مقابل دیدگانم نقش بست

نوبت به نوبت نفس تازه می كردیم كه نمیریم. عصر بود. همه بی رمق و بی حس شده بودیم. وقت نماز بود و نیایش به درگاه سبحان. عجب غربتی داشت اسیری.نماز مغرب را با حضور قلب، بدون ركوع و سجده و وضو، بدون سجاده و مهر خواندیم. نماز كه ادا شد،مشغول ذكر و نیاز بودیم كه یك مرتبه مثل این كه یك لشكر نیروی بسیجی، روی شانه خاك ریز فریاد یا فاطمه الزهرا(س)، كشیده باشند، اردوگاه لرزید و شب را شكست.  به حدی بلند و با صلابت بود كه تن ما هم به لرزه افتاد، چه برسد به عراقی ها كه غافل گیر شدند. دشمن به شدت از عملیات معنوی بچه ها هراس داشت.

سربازان عراقی به داخل قلعه حمله كردند و نعره كشان با قنداق تفنگ به نرده ها می كوبیدند.

اما مگر بسیجی ها ساكت می شدند؟

صداها در هم آمیخت و بچه ها دو، سه ساعت یك صدا فریاد یا زهرا(س) سر دادند.

هول و هراس افتاده بود توی دل عراقی ها. فرمانده عراقی نعره می كشید و سرباز ها وحشت زده و هراسان از این سو به آن سو می دویدند.

نیمه های شب بود كه عراقی ها تسلیم شدند. بچه ها گفتند تا زندانی ها را آزاد نكنید، ما آرام نمی شویم.

فریاد غریبانه یا زهرا(س) كار خودش را كرد و صبح خیلی زود، آزاد شدیم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:19:40.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:04 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی برادرم جعل سند کرد /عکس

بلافاصله تلفن را برداشتم و شماره واحد اعزام سپاه را گرفته و به دوستی که مسوول قسمت فوق بود گفتم: اخوی ما دارد میاد سراغ شما که اجازه بدی برود جبهه، شناسنامه اش را بخواه و چون به سن قانونی نرسیده،نگذار به جبهه برود.

در سال های دفاع مقدس ، دست بردن در شناسنامه برای تغییر تاریخ تولد و رساندن سن به مرحله قانونی ، با هدف رفتن به جبهه های نبرد ، در میان نوجوانان بسیجی امری رایج بود. آن چه خواهید خواند ، روایتی است دست اول از دست بردن شهید قاسم شکیب زاده در شناسنامه اش برای اعزام به خطوط نبرد:

مشغول کار بودم که سر و کله اخوی پیدا شد. سرش را کج کرد و گفت: علی داداشی،‌ تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه، همه ی دوستام دارن میرن. قاسم، قبل از اینکه بیاید پیش من،‌ سراغ همه ی برادرها و خواهرها رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند،‌ اینو که گفت، فکری به ذهنم خطور کرد، گفتم: من حرفی ندارم، برو. هنور همه ی جمله را ادا نکرده بودم که در یک چشم به هم زدن پر درآورد و رفت، من که خودم هم نفهمیده بودم که چه گفته ام، بلافاصله تلفن را برداشتم و شماره واحد اعزام سپاه را گرفته و به دوستی که مسوول قسمت فوق بود گفتم: اخوی ما دارد میاد سراغ شما که اجازه بدی برود جبهه، شناسنامه اش را بخواه و چون به سن قانونی نرسیده، بهانه ای بگیر و نگذار به جبهه برود. آن روزها سرمان شلوغ بود، مرتب شهید و مجروح می آوردند و ما هم بایستی همه ی کارهای لازم را انجام دهیم، بنابراین یادم رفت که موضوع را پیگیری کنم، اتفاقاً چون فردای آن روز هم بایستی برای تشییع پیکر مطهر 16 شهید برنامه ریزی کنیم، شب خانه نرفتم و تا صبح بنیاد شهید بودم. ساعت 8 صبح بود، مادر زنگ زد و گفت: قاسم دیشب نیامده.

مشغول کار بودم که سر و کله اخوی پیدا شد. سرش را کج کرد و گفت: علی داداشی،‌ تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه، همه ی دوستام دارن میرن. قاسم، قبل از اینکه بیاید پیش من،‌ سراغ همه ی برادرها و خواهرها رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند،‌ اینو که گفت، فکری به ذهنم خطور کرد، گفتم: من حرفی ندارم، برو. هنور همه ی جمله را ادا نکرده بودم که...

گفتم: حتماً با بچه ها رفته است بسیج، ‌ظاهراً مادر قانع شد و من هم گوشی را قطع کردم و مشغول کارها شدم. وسط مسیر تشییع شهدا بودیم که مسوول اعزام بسیح را دیدم، زد پشت من و گفت: اخوی! حالا مارا می زاری سر کار؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: اخوی شناسنامه اش را آورد،‌ اما سنش که مشگلی نداشت. گفتم: خوب! گفت: خوب که خوب، ما هم مهر زدیم و رفت. گفتم: کجا؟ گفت: احتمالاً خرمشهر….. چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم، نشد که نشد. چند روز بعد، ساعت 9 صبح و طبق معمول زنگ زدم به تعاون سپاه تا اسامی شهدایی که شب قبل آورده بودند را‌ به پرسم تا برای تشییع آنها برنامه ریزی کنیم، مسوول تعاون گوشی را برداشت. بعد از حال و احوال همیشگی، گفتم: اسامی شهدا را بگو که من یادداشت کنم. گفت: شکیب تویی؟ گفتم: آره گفت: ا، ا، اسم اخویت هم که تولیست است.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:21:25.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:03 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]