دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

سوغاتی از روزهای تفحص

رسوندمش در خونه. دیدم چشماش پر اشكه. گفتم: چی شده؟ گفت: بریم منطقه. بذار یه سال مثل اونا پیش مادرم نباشم. به گریه افتاد. آمد هور. كنار شهدا. بعد از تحویل سال قسم خورد بهترین تحویل سال عمرم امروز بود

نزدیك سال تحویل بود، داشتم از هور برمی‌گشتم. قرار بود، چهارده پیكری را كه همان روز از عراق وارد خاك عزیزمان شده بودند به طلائیه برسانم. زائران سرزمین نور هم از سراسر كشور خود را به آنجا رسانده بودند تا با شهدا تجدید عهد كرده،‌ سال جدید را در كنار شهدا و یا یاد آنها آغاز كنند. به پادگان حمید رسیدم. حدود پانزده دقیقه به سال تحویل مانده بود. به پمپ بنزین رفتم تا بنزین بزنم. كنار تانك روی سكو در مقابل پمپ بنزین، یك اتوبوس ایستاده بود و حدود چهل نوجوان دانش‌آموز از بخت بد خویش كلافه و شاكی بودند. به خوبی فهمیدم چرا ناراحتند. جلو رفتم. از یكی سراغ مسئول اتوبوس را گرفتم. یك بسیجی بسیار خسته كه اصلاً اشتیاقی به حرف زدن با من نداشت، به سختی جواب داد اتوبوس خراب شده. خدا می‌دونه با چه مشقتی اومدیم سال تحویل كنار شهدا باشیم، اما لیاقت نداشتیم. زد زیر گریه، اما من خندیدم و گفتم: چند دقیقه بیشتر به تحویل نمانده. شما قرار نیست تا آخر راه برید تا سر سفره هفت‌سین با شهدا باشید. شهدا به استقبال شما آمدند تا چهارده شهید اروند، كنار شما باشند. اول نفهمید من چی دارم می‌گم، اما وقتی پیكر شهدا را دید، فریاد الله‌اكبر او و بچه‌ها بلند شد. همه اشك شادی می‌ریختند و من اشك حسرت. دو ركعت نماز در جوار چهارده شهید در پادگان حمید... یا مقلب‌القلوب و الابصار...

از یكی سراغ مسئول اتوبوس را گرفتم. یك بسیجی بسیار خسته كه اصلاً اشتیاقی به حرف زدن با من نداشت، به سختی جواب داد اتوبوس خراب شده. خدا می‌دونه با چه مشقتی اومدیم سال تحویل كنار شهدا باشیم، اما لیاقت نداشتیم. زد زیر گریه، اما من خندیدم و گفتم...

*****

از مدت‌ها قبل خدا خدا می‌كرد كه در روز تحویل سال، كار تعطیل بشه بره خونه. بچه‌ اهواز بود و می‌تونست خیلی راحت بره و بعد از سال تحویل برگرده. بچه‌های شهرستانی از رفتن به خانه ناامید شدند و قرار شد همان‌جا تو جاده شهید همت در دل هور كار ادامه پیدا كند. به دلیل بارندگی‌های زیاد، جاده هم زیر آب رفته بود و با چند فروند قایق موتوری بچه‌ها با عقبه ارتباط داشتند.

قرار شد همراه ما بیاد اهواز. اون بره خونه و ما كمی خرید كنیم و برگردیم. تو دل هور، قبل از حركت، معراج‌الشهدا، را تزیین كردیم و سه شهید كشف شده را كفن كرده، حركت كردیم. بعضی از بچه‌ها به حالش غبطه می‌خوردند كه شب عید كنار خانواده هستی. اومد اهواز. چون خیابان‌های اهواز را بلد نبودم، راهنمای ما شد. كارمون تموم شد. خواستیم برگردیم، رسوندمش در خونه. دیدم چشماش پر اشكه. گفتم: چی شده؟ گفت: بریم منطقه. بذار یه سال مثل اونا پیش مادرم نباشم. به گریه افتاد. آمد هور. كنار شهدا. بعد از تحویل سال قسم خورد بهترین تحویل سال عمرم امروز بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:03:17.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:03 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 او بی سیم‌چی کار بلدی بود؛ اما حسابی هوایی شده بود، وقتی در کربلای 8 به خط می‌رفت، به کمک بی‌سیم‌چی که قرار بود همراهش برود، گفتم «حق نداری بی‌سیم را از بهرام بگیری؛ اگر من صدایت را بشنوم، فکر می‌کنم برای او اتفاقی افتاده» و لحظه به لحظه از پشت بی‌سیم با بهرام حرف می‌زدم؛ تا اینکه صدا عوض شد

در عملیات «کربلای 5» رزمندگان تا مسیری پیشروی کردند اما در سه‌‌راهی شهادت حرکت رزمنده‌ها قفل شد؛ در پی این عملیات، عملیات ایذایی به نام عملیات «کربلای 8» طراحی شد. در بین نیروهای عمل کننده، نیروهایی حضور داشتند که خود را جامانده از شهدای «کربلای 5» می‌دانستند. یکی از همین رزمنده‌ها، شهید «بهرام‌علی قباخلو» است.

«محمدرضا فاضلی‌دوست» که مسئول مخابرات گردان شهادت لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) بوده است، ضمن شرحی از عملیات «کربلای 8» نحوه شهادت این همرزم خود را روایت می‌کند.

* عملیات «کربلای 8» و صحنه‌های ضاقت‌الارض

قرار شد عملیات «کربلای 8» از هجدهم فروردین 66 انجام شود؛ بنده مسئول مخابرات گردان شهادت بودم؛ شب عملیات، کالک عملیات را آوردند؛ مسئول اطلاعات عملیات شروع کرد به توضیح عملیات و می‌گفت «لشکرهای عاشورا، 27 محمدرسول‌الله(ص) و لشکر دیگری به منطقه می‌آیند». از او سؤال کردم «عمق عملیات چقدراست؟» او پاسخ داد «چیزی نگو، بعداً صحبت می‌کنیم» گفتم «جواب می‌خواهم» او گفت «عمق 500 متر» گفتم «با این همه نیرو! خون شهدای کربلای 5 هنوز خشک نشده!» او گفت «لازم است این اتفاق بیفتد» چون نبرد، نبرد انسانی بود. همان جا احساس کردم، خیلی شهید خواهیم داد.

شب عملیات رسید؛ پای کار که به میان آمد، ترفندی به کار بستم که بعدها در مخابرات لشکر 27 جا افتاد و در دستور کار قرار گرفت. این بود که در هر عملیاتی، بی‌سیم‌چی‌ و کمک بی‌سیم‌چی‌‌های گردان‌، گروهان‌ و دسته‌ها به همراه سایر نیروها به خط ‌فرستاده می‌شدند؛ بنابراین به دلیل وجود آنتن‌ پشت بی‌سیم‌چی‌ها، آنها از سوی تک‌تیراندازهای بعثی، هدف قرار می‌گرفتند و به شهادت می‌رسیدند لذا ارتباط مخابراتی با آن گردان قطع می‌شد و بچه‌ها به راحتی قیچی می‌شدند.

بنابراین به محض رسیدن به منطقه دیدم یک سوله‌ خالی، کنار سوله فرماندهی قرار دارد. مسئولیت محور را هم سعید سلیمانی بر عهده داشت. حدود 20 نفر از نیروهای بی‌سیم‌چی را داخل سوله فرستادم و ذخیره کردم که در صورت نیاز برای عملیات ورود پیدا کنند.

بچه‌ها به داخل خاکریزهای دوجداره کنار کانال پرورش ماهی رفتند. بعد از نیم ساعت گروهان دوم اعلام کرد که ما بچه‌های گروهان یک را می‌بینیم. در واقع از دو محور وارد شده بودند و به همدیگر رسیده بودند و در ادامه گفتند ما به همدیگر دست می‌دهیم.

به دلیل وجود آنتن‌ پشت بی‌سیم‌چی‌ها، آنها از سوی تک‌تیراندازهای بعثی، هدف قرار می‌گرفتند و به شهادت می‌رسیدند لذا ارتباط مخابراتی با آن گردان قطع می‌شد و بچه‌ها به راحتی قیچی می‌شدن

گزارش را به فرماندهان دادم؛ سعید سلیمانی و حاج‌اکبر عاطفی که مسئول گردان شهادت بود، گفتند «بچه‌ها اشتباه می‌کنند، مگر می‌شود باهم دست بدهند» به بچه‌های بی‌سیم‌چی گفتم «شما باهم صحبت کنید تا صدایتان را از یک جا بشنوم» و این اتفاق افتاد؛ اتفاقی که یک معجزه بود چون نیروها توانسته بودند، ظرف نیم ساعت تا یک ساعت محور تعیین شده را بگیرند.

*بعثی‌ها می‌خواستند تمام خاک ایران را بسوزانند

از صبح روز نوزدهم، پدافند شروع شد و صحنه‌های ضاقت‌الارض پیش آمد. به طوری که در طول 3 ـ 4 روز، عراق 4 بار پاتک زد و در هر پاتکش به جز آتش و خاک و دود چیزی در منطقه دیده نمی‌شد. وقتی هواپیماهای توپولف بعثی بالای سر ما می‌آمد، در ابتدا فقط روشنایی بمب‌ها را در آسمان می‌دیدیم و زمانی که روی زمین می‌ریخت، همه جا فقط آتش بود. انگار بعثی‌ها می‌خواستند تمام خاک را سوخته ببینند اما در همان لحظات صحنه‌های «ما رأیت الا جمیلا» را به چشم می‌دیدیم.

در میان بی‌سیم‌چی‌ها فردی بود به نام «بهرام‌علی قُباخلو» از بچه‌های کارخانه قند ورامین. او نفر سوم مخابرات من بود؛ فردی بسیار زبده و مسلط؛ اما چون «کربلای 5» را درک کرده بود، حال و هوایی داشت؛ وقتی با بچه‌ها صحبت می‌کردیم، می‌گفتند «خیلی توانایی دارد، یک جاهایی بداخلاقی می‌کرد، یک جاهایی غیبش می‌زد و در واقع پَرپَرک شده بود و نور بالا می‌زد».

آخرین پیام بی‌سیم‌چی گردان شهادت

آقا بهرام ظاهراً شوخی می‌کرد؛ او معاون دوم بود؛ به محض اینکه به پشت خط رسیدیم، در عالم رفاقت شروع کرد به التماس کردن؛ بعد آرام آرام بداخلاق و دست به یقه شد؛ او پیش تک‌تک فرمانده‌هان می‌رفت و از من گله می‌کرد که نمی‌گذارم برود خط و آنها هم می‌گفتند «یک کاری بکنید». من هم می‌گفتم «او باید بماند، جزو ذخیره‌های ماست».

بهرام یک وقت‌هایی مرا کنار می‌کشید و صورتم را می‌بوسید و دوباره التماس می‌کرد و من دوباره می‌گفتم «تو باید بمانی». ساعت 10 صبح روز دوم عملیات بود که من پای خاکریز آمدم و دیدم از داخل محوطه 15 متری که بچه‌ها قبلاً آنجا را گرفته بودند، به طرف ما شلیک می‌شود. ‌

به سعید سلیمانی اطلاع دادم که «بعثی‌ها از داخل محور به ما شلیک می‌کنند» آنها گفتند «این محور پاکسازی شده است!». یک گروه به محوطه اعزام شد و حدود 30 نفر از عراقی‌ها را از لانه‌های وسط بیرون کشیدند که اسیرها را به طرف ما آوردند، از دستشان ناراحت بودیم اما به آنها آب دادیم.

بعد از این جریان، قرار شد فرمانده گردان برای بازدید به خط برود؛ قباخلو، دیگر راهش را پیدا کرده بود و می‌خواست با فرمانده گردان همراه شود؛ هر چقدر به فرمانده گردان اصرار کردم که «من به جای قباخلو به خط می‌آیم» نگذاشت؛ به فرمانده گردان گفتم «او را که می‌بری حتماً بیاور‌، دست خالی برنگردی» او می‌گفت «چرا این کارها را می‌کنی، اینجا جبهه است» بعد به کمک بی‌سیم‌چی که قرار بود همراه بهرام برود، گفتم «حق نداری بی‌سیم را از بهرام بگیری؛ اگر من صدای تو را بشنوم، فکر می‌کنم برای او اتفاقی افتاده، پس این کار را نکن».

* وقتی بی‌سیم‌چی «گردان شهادت»، شهادت را پیج می‌کرد

من که بین بچه‌ها به بمب روحیه معروف بودم، از اضطراب و نگرانی لحظه به لحظه با بی‌سیم بهرام تماس می‌گرفتم و با او حرف می‌زدم تا اینکه صدا عوض شد.

 کمک بی‌سیم‌چی بود، صدایش را که شنیدم شروع کردم به داد و بیداد کردن که «گوشی را بده بهرام». او با کد و رمز می‌گفت «بهرام مجروح شده» اما من متوجه نمی‌شدم.

گفتم مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده

ـ آقا، مجروح شده

ـ از کدام ناحیه؟

ـ جفت پاهایش

آقا بهرام ظاهراً شوخی می‌کرد؛ او معاون دوم بود؛ به محض اینکه به پشت خط رسیدیم، در عالم رفاقت شروع کرد به التماس کردن؛ بعد آرام آرام بداخلاق و دست به یقه شد؛ او پیش تک‌تک فرمانده‌هان می‌رفت و از من گله می‌کرد که نمی‌گذارم برود خط و آنها هم می‌گفتند «یک کاری بکنید». من هم می‌گفتم «او باید بماند، جزو ذخیره‌های ماست»

وقتی قباخلو مجروح می‌شود، چند تا از بچه‌ها به کمکش رفته بودند اما ظاهراً نتوانسته بودند او را عقب برگردانند. دیگر حالم دست خودم نبود و اینقدر بی‌تاب شده بودم که به خدا می‌گفتم «دیگر تحمل و طاقت ادامه جنگ را ندارم».

داخل سوله فرماندهی بودیم و حاج اسماعیل کوثری هم همراهمان بود؛ چند دقیقه بعد، یک توپ فرانسوی به سقف سوله فرماندهی اصابت کرد و تمام بدنم مجروح شد. بلافاصله شروع کردم به حضور و غیاب کسانی که در سوله بودند تا مطمئن شوم اتفاقی برای کسی نیفتاده است، آرام آرام صدای خودم ضعیف شد؛ بچه‌ها متوجه شدند مجروح شدم؛ «محمد دینی» معاون مخابرات لشکر 27 محمدرسول ‌الله (ص) مرا روی پشتش گذاشت و عقب برد و با آمبولانس به اورژانس «یازهرا(س)» منتقل کردند. به خاطر شدت مجروحیت شبانه مرا با هواپیما به تهران آوردند. اما در همه این احوالات هر جا می‌رفتم سراغ قباخلو را می‌گرفتم.

بعد از مدتی که اوضاع جسمی‌ام بهتر شد، از بچه‌ها شنیدم که قباخلو شهید شده است.

سال‌ها گذشت؛ زمانی که شهردار پیشوا شدم، به یکی از دوستان به نام سعید طباطبایی گفتم «برو بنیاد شهید را زیر و رو کن تا خبری از قباخلو بگیری» دیدیم یک روز خوشحال آمد و گفت «خانواده‌اش را پیدا کردم»؛ با هم به منزلشان رفتیم. پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و به همین دلیل دقایقی همدم برادر شهید شدیم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:03:55.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

زیباترین خاطره من از راهیان نور

دو روز بود که به منطقه ی عملیاتی رسیده بودم و من جز خاک و سختی و گرما چیزی حس نکردم مطمئن بودم که این سختی ها اون چیزی نیست که جوانان را منقلب می کند. روز سوم داخل اتوبوس نشسته بود که...

راهیان نور همراه شدن در مسیر شهدایی است که رفتند تا ما بمانیم . پس ما می رویم تا بدانیم برای چه هستیم

سالها بود اسم راهیان نور رو شنیده بودم و دوست داشتم به مناطق عملیاتی بروم. بالاخره توفیق حاصل  شد و من توانستم قدم در این مسیر بگذارم.

خیلی وقتها از خیلی جوانها شنیده بودم که وقتی به این سفر امدن به شدت منقلب شدند و مسیر زندگی‌شان عوض شد. منم با این هدف رفتم به اردوی راهیان نور که ببینم و جستجو کنم که اون جوانها چه چیزی توی این خاک وخل یافته بودن که قلبشان چنان لرزیده بود که وجودشان را متحول شده بود.

دو روز بود که به منطقه ی عملیاتی رسیده بودم و من جز خاک و سختی و گرما چیزی حس نکردم مطمئن بودم که این سختی ها اون چیزی نیست که جوانان را منقلب میکند.

روز سوم داخل اتوبوس نشسته بود هوا به شدت گرم بود پنجره را باز کردم هوای گرم به شدت به صورتم میکوبید و پرده ی ماشین صورتم را نوازش میکرد زمینهای خشک با سرعت از جلوی چشمانم می گذشت قلبم سنگین شده بود خدایا واقعا توی این خاک و این تانکهای زنگ زده تو گوشه و کنار جاده چه چیزی نهفته؟

 گاهی وقت ها با خودم فکر می کردم که وای خدای من دشمن تا کجا به خاک ما نفوذ کرده بود و رزمنده های ما چطوری توانستن انها را از این خاک بیرون کنند. چند نفر از جوانها پرپر شدند؟ چند دست و پا و سر قطع شد؟ در وجود انها چی بود که می توانستند انقدر نترس، با جسارت و با قدرت قدم در این مسیر بگذارند؟. خداوندا تو در قلب آنها چه چیزی قرارداه بودی؟ چه چیزی باعث می شد که انها لایق این نور ایمان باشند، گرمای محبت شما و جسارت در وجودشان جاری بشود ودر وجود من نباشد؟ انها چه کردن و چه داشتن که من ندارم؟ قلبم میلرزید اما نه از روی انقلاب قلبی از روی لرزش لبانم و قطرات اشکی که ناخود آگاه از روی گونه هایم برروی صفحه زیارت عاشورایی که بر دست داشتم می چکید.

اتوبوس ترمز شدیدی کرد و داشت مفاتیحی که بر دست داشتم به روی زمین می افتاد.وقتی مفاتیح را میان آسمان و زمین دیدم زیر لب یه یا حسین گفتم و انگار زمان برای من کند شده بود و من به راحتی توانستم مفاتیح را بگیرم و مانع از زمین خوردن آن شوم. وقتی مفاتیح رو در دست گرفتم انگار چند دقیقه ای ذهنم ایستاد و با سرعت تمام همه ی آن چیزهایی رو که باخودم فکر می کردم مثل یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. لرزیدن دلم برای این نبود که من چطوری تونستم اون مفاتیح رو با دستان وسط هوا و زمین بگیرم. برای این بود که احساس کردم وقتی گفتم یا حسین.امام حسین با تبسمی زیبا به من گفت جانم...........

بچه ها اینجا هویزه است. بین ما راوی ها اینجا به بهشت معروفه توضیح بیشتری نمیدم خودتون برید و ببینید. فقط این بار یه چیزی رو امتحان کنید. برید آرام سر مزار شهدا قدم بزنید و ببینید میتونید با کدوم شهید ارتباط بر قرار کنید

از اتوبوس پیاده شدم همش این احساس را در وجودم و در ذهنم تکرار میکردم حس بچه ای رو داشتم که بهش یک آبنبات دادن و اون با لذت دارد این آبنبات را میخورد و سعی میکند ذره ذره مزه ای که این آبنبات دارد را با همه وجودش حس کند.

راوی شروع به توضیح و معرفی این منطقه عملیاتی کرد اما این بار خیلی کوتاه صحبت می کرد

((بچه ها اینجا هویزه است. بین ما راوی ها اینجا به بهشت معروفه توضیح بیشتری نمیدم خودتون برید و ببینید. فقط این بار یه چیزی رو امتحان کنید. برید آرام سر مزار شهدا قدم بزنید و ببینید میتونید با کدوم شهید ارتباط بر قرار کنید))

اولش حرفش یکم خنده دار به نظر رسید ولی برای من ناممکن نبود احساس کردم میشه میشه که صداشون بزنیم و اونا بگن "جانم... ". وقتی وارد درب ورودی اونجا شدم نوشته بود: اینجا قطعه ای از بهشت است با کفش وارد نشوید. کفشهایم را در آوردم و بایک دستم گرفتم و با دست دیگرم چادرم را روی سرم محکم کردم. وارد شدم سنگ فرشها و سنگ های مرمری شکل اونجا منو یاد حرم امام رضا و امازاده‌ها می انداخت.

هویزه با بقیه جاها متفاوت بود هوای خنک داشت و پر از درخت بود و صدای پرندگان که گویا عشق بازی می کنند و می خوانند.

آن چیزی که اول به چشم می خورد یک مسیر راه در وسط که به یک مسجد منتهی میشد و دو ردیف سنگ مزار شهدا در قسمت بالای مسیر و دو ردیف دیگر در پایین.

اینجا در نگاه اول شبیه یک قبرستان بود.اما با قبرستان خیلی فرق داشت یه حال عجیبی به آدم میداد. احساس می کردم و سبک شدم و مثل یک قاصدک در هوای خوش آنجا پرواز می کنم. از ابتدای مسیر تک تک مزار شهدا را نگاه کردم و اسم هرکدام را خوندم تا به شهید علم الهدی رسیدم با خودم گفتم خب بالاخره یکی رو شناختم باهاش ارتباط برقرار کنم . اما من دلم می خواست یه ستاره گمنام برای خودم توی آسمون دلم داشته باشم کسی که وقتی اسمشو بیارم کسی نشناستش یا حتی خودم هم نتونم اسمشو بیارم چون اسمی بر روی سنگ مزارش ننوشته.

قدم زدم باز روی هرکدام از مزار شهدارو نگاه کردم یه سری دو سری سه سری............

نشد.........

زیباترین خاطره من از راهیان نور

اون ستاره ای که من می خواستم پیدا نکردم صدای هیچ کدوم رو نمی شنیدم. گریه ام گرفت با خودم فکر کردم حتما اشکال از خودمه ،  قلبم پاک نیست، لایق نیستم تا این که در گوشه ای از منطقه هویزه عکس مشهوری نظر منو جلب کرد

 زیرش نوشته بود شهید امینی

باخودم گفتم خودشه اون ستاره منه خیلی راحت مزارشو پیدا کردم قسمت پایین سنگ مزار ها ردیف اول قبر 4 از سمت مسجد.

سر مزارشون نشستم و شروع کردم به صحبت کردن همش احساس می کردم اشتباه گرفتم دوباره بلند شدم اون عکس رو نگاه کردم خب شهید امینی همین یدونه مزار رو اینجا داره دیگه پس خودشه نمی دونم چرا از هرکسی می پرسیدم که این عکس متعلق به این شهید ِ که بر روی مزارش نوشته شهید حسن جان امینی؟ خیلی ها می گفتن نمی دونیم اما احساس می کردم شهید حسن جان امینی با اقتدار به من میگه من اونی نیستم که تو فکر می کنی.

نمی دونم این احساساتی که کردم توهم و خیال بود یا واقعا من لیاقت گفت و گو با این شهید را پیدا کردم.

شروع کردم مثل کسی که دوستش جلوش نشسته با اون شهید زمزه کردم.از یکی از دوستانم شنیدم که بهم گفته بود اگه چیز زمینی می خوای از شهددا بخواه و چیزها و دعا های آسمونیتو از خدا و ائمه بخواه شهدا قدرت دادن چیزهای زمینی رو دارند.

چون یاد حرف دوستم بودم شروع کردم به گفتن خواسته هام یکی دوتا، سه تا....

یک عان با خودم گفتم اوه...  چه خبره چقدر تو خواسته داشتی؟ بروم از شهید حسن جان امینی بپرسم تو چه خواسته ای از من داری یک سری جملات رو توی ذهنم حس کردم  هنوز هم اعتراف می کنم نمی دونم این جملات چی بوده و از کجا به ذهنم رسید شاید توهم دخترانه من بوده چون دخترا به شدت خیال پردازند و رویایی اما من اونجا سر مزار اون شهید 3 تا چیز به ذهنم خطور کرد که خدا شاهده اصلا تا حالا بهش فکر نکرده بودم

من در ذهنم سه مطلب شنیدم : (1.دوست خوبم چادری که به سر داری لباس فاطمه زهرا(س) است همیشه حرمت آن را حفظ کن

شروع کردم مثل کسی که دوستش جلوش نشسته با اون شهید زمزه کردم.از یکی از دوستانم شنیدم که بهم گفته بود اگه چیز زمینی می خوای از شهدا بخواه و چیزها و دعا های آسمونیتو از خدا و ائمه بخواه شهدا قدرت دادن چیزهای زمینی رو دارند

 2.تو به این آرزویی که گفتی میرسی ولی نه بزودی

3.من اون شهیدی که تو فکر می کنی نیستم)

من وقتی از سر مزار اون شهید بلند شدم باز خودم هم باور نمی کردم که این افکار واقعا حرف این شهید باشه. تا این که من به تهران آمدم اما همش به آن حرفهایی که توهم زده بودم فکر می کردم تا این که یک روز وقتی به بهشت زهرارفتم اون عکس را دوباره دیدم به دوستانم با خوشحالی گفتم که من سر مزار این شهید رفتم تو هویزه وقتی رفتم نزدیک عکس دیدم آدرس مزار این شهید را نوشته بهشت زهرا. تعجب کردم گفتم خودم دیدم سنگ مزارش تو هویزه بود.

وقتی سر مزار این شهید رفتم فهمیدم اون عکسی که من دیدم عکس شهید امیر حاج امینی است  که ایشان بی سیم چی لشکر 27 محمدرسول الله بودند .تاریخ شهادت: 10-12-65 و محل شهادت : کربلای شلمچه

قبر شهدا

و آن شهیدی که من سر مزارشون در هویزه بودم شهید بزگوار شهید حسن جان امینی

تاریخ شهادت 16-10-1359 و محل شهادت : هویزه

قبر شهدا

من کاملا اشتباه می کردم که اون عکس متعلق به شهید امیر حاج امینی است و فقط شباهت فامیلی داشتند با اون شهیدی که من بر سر مزارش در هویزه نشسته بودم. درسته که این را سر مزار شهید در هویزه حس کردم اما باور نکردم تا زمانی که اون آرزویی که سر مزار شهید حسن جان امینی کردم (با این که واقعا یه آرزو بود برای این میگم آرزو، نمی گم دعا، چون احتمال وقوعش محال بود و ممکن نبود به واقعیت بپیوندد )به واقعیت پیوست. حالا فقط مونده بود حرف اول اون شهید که باید خودم تو زندگیم بهش توجه کنم

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:04:43.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 11:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

 هنوز نوجوان بودم که شهادت برادر در آغوش برادر، فریاد ضعیف مهرداد را که تداعی کننده روز عاشورا بود، درک کردم؛ او رفت و من جاماندم تا بگویم نوجوانان ما می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند

عهدنامه‌ای که در دست داشت، بوی عطر می‌داد، عطر شهادت؛ عطر شهادت 29 نفر از امضاکنندگانش که عهدنامه ازلی و ابدی خود با خدای خویش را  نوشتند و امضا کردند. او برگزیده جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس بود که در سالن برگزاری جشنواره با وی آشنا شدیم. گفت‌وگوی صمیمانه‌ای باهم داشتیم.

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

 توضیح عکس  : عهدنامه‌ای که 29 نفر از امضاکنندگانش به شهادت رسیدند

 

از بی‌بصیرتان شنیده می‌شد که می‌گفتند «نوجوانان ایرانی بر مبنای احساس وارد جنگ شدند»؛ برایم سؤال بود که او در 13 سالگی چگونه تکلیف خود را دانسته و به جبهه اعزام شد. این موضوعی بود که ما را به گفت‌وگو با «اسماعیل زمانی» نشاند، نوجوانی است که جریان حضورش در جبهه را برایمان روایت می‌کند.

 زمانی که شهر را به شهرداران سپردیم

بعد از پیروزی انقلاب دوستان‌مان در انجمن اسلامی مدرسه، به بالا رفتن سطح آگاهی و بصیرت ما کمک می‌کردند؛ آنها می‌خواستند به دنبال ترویج حقانیت در جامعه باشیم. تلاطم‌ و طوفان‌های زیادی وزش می‌کرد و از جایی که اختلافات بر سر قدرت در داخل و حمله استکبار جهانی به ایران را مشاهده می‌کردیم، شهر را به شهرداران سپردیم و رفتن به جبهه را انتخاب کردیم.

حتی در جریانات سیاسی در کشور به خصوص در جریان انتخابات بنی‌صدر و مخالفت وی با شهید بهشتی، در آن دوران که در حال تحصیل بودیم، گاهی از طرفداران بنی‌صدر کتک می‌خوردم؛ آنها جلوی ما را می‌گرفتند و می‌گفتند «چرا برای شهید بهشتی تبلیغ می‌کنید؟»

از سویی دیگر می‌دیدیم کشورهای عربی، اروپایی و آمریکا می‌خواستند از پیشروی جمهوری اسلامی جلوگیری کنند ما نیز با هدف حفظ و صدور آن به جبهه رفتیم. آن روزها هم شاهد فتنه‌های بزرگی در داخل کشور بودیم و آن اختلافات منجر به ترورها و غائله‌های درونی در آمل، ترکمن، کردستان و خوزستان شده بود و چون به ما ظلم شد بنا به دستور قرآن وارد عرصه دفاع شدیم.

به خاطر طرفداری از شهید بهشتی در مدرسه کتک می‌خوردیم

حتی در جریانات سیاسی در کشور به خصوص در جریان انتخابات بنی‌صدر و مخالفت وی با شهید بهشتی، در آن دوران که در حال تحصیل بودیم، گاهی از طرفداران بنی‌صدر کتک می‌خوردم؛ آنها جلوی ما را می‌گرفتند و می‌گفتند «چرا برای شهید بهشتی تبلیغ می‌کنید؟»

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

توضیح عکس: مهرداد و اسماعیل زمانی

 

ما رزمنده‌های نوجوان، شاگرد تنبل کلاس نبودیم

فضای دوران دفاع مقدس، فضایی تأثیرگذار در همه زمینه‌ها بود. در آن دوران و حتی امروزه از برخی شنیده می‌شد که می‌گفتند «بچه‌ها بر مبنای احساس در جبهه حضور پیدا می‌کردند»؛ در آن زمان به این شکل امروزی با واژه به کارگیری عقل در تصمیم‌گیری آشنا نبودیم. ما شاگرد تنبل هم نبودیم که به بهانه فرار کردن از درس و مشق به جبهه برویم بلکه احساس تکلیف و وظیفه ما را به جبهه کشاند.

شهید زین‌الدین به ما گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید»

شهید قاسمی، شهید مجید مرادی‌حقیقی، برادر شهیدم مهرداد و من، چهار دوستی بودیم که تصمیم گرفتیم به هر نحو ممکن به جبهه برویم. اما هیچ کس حاضر نمی‌شد ما را که در آن موقع  12 ـ 13 ساله بودیم به منطقه اعزام کند. یادم می‌‌‌‌آید همان اوایل آغاز جنگ به یک پادگان آموزشی رفتیم و هر چه گریه و خواهش کردیم، ما را به داخل راه ندادند. از طرف دیگر برادر بزرگ‌ترمان «بهمن» که از آغاز جنگ در جبهه حضور داشت و با تعریفاتی که از منطقه می‌‌‌‌کرد بر آتش اشتیاق من و مهرداد می‌‌‌‌افزود.

این روند ادامه داشت تا اینکه اواخر سال 62 ما را به قم نزد برخی علما بردند تا با صحبت‌های ایشان دست از اصرار برداریم، اما از قم فرار کردیم و به سمت بروجرد رفتیم. بین راه ما را به مقر لشکر قم برگرداندند و آنجا برای نخستین بار شهید زین‌الدین را دیدم.

و آنجا برای نخستین بار شهید زین‌الدین را دیدم. وقتی ایشان از نیت ما خبردار شد، خندید و گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید، چطور می‌‌‌‌خواهید به جبهه بروید؟» پاسخ ما هم مثل همیشه اتخاذ استراتژی گریه بود و بالاخره 18 آبان 1363 در پادگان امام حسین (ع) به عنوان بسیجی آماده اعزام به جبهه شدیم

وقتی ایشان از نیت ما خبردار شد، خندید و گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید، چطور می‌‌‌‌خواهید به جبهه بروید؟» پاسخ ما هم مثل همیشه اتخاذ استراتژی گریه بود و بالاخره 18 آبان 1363 در پادگان امام حسین (ع) به عنوان بسیجی آماده اعزام به جبهه شدیم؛ پدرم و برادر بزرگترم در عملیات‌های متعددی شرکت داشتند و مادرم نیز با اعزام به جبهه مخالفت نداشت.

زمانی که عاشورا در بوارین تکرار شد

سال 64 که از راه ‌‌‌‌رسید، ما 4 رزمنده نوجوان را که در جبهه به «چهار جهانگرد کوتوله» معروف بودیم، به عنوان نیروهای رزمی پذیرفتند. در فراخوان عملیات «والفجر 8» با گذراندن یک دوره آموزشی غواصی، جزو نیروهای آبی ـ خاکی وارد عملیات ‌‌‌‌شدیم. در این عملیات رزمنده‌های زیادی به شهادت رسیدند که دو نفر از این شهدا رفقای من و مهرداد یعنی شهیدان مرادی‌حقیقی و قاسمی بودند. در «والفجر 8» برادرم «بهمن» هم حضور داشت که من و او هر دو زخمی شدیم و تنها مهرداد سالم از مهلکه خارج شد.

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

 توضیح عکس  : شهید مهرداد زمانی و دست‌نوشته‌ای که به خونش آغشته شد

 

با آغاز سال 65 دوباره من و مهرداد عازم منطقه شدیم؛ در عملیات «کربلای یک» و آزاد‌سازی مهران، مهرداد زخمی ‌‌‌شد و به سرعت بهبودی خود را باز ‌‌‌‌یافت یا خودش را وادار به خوب شدن ‌‌‌کرد تا «کربلای 5» را از دست ندهد. شب وداع و روضه‌خوانی فرا رسید؛ مهرداد با صدای زیبایش روضه وداع خواند و او هم مثل خیلی‌های دیگر، پارچه یادگاری مرا امضا کرد. در کربلای ایران سودای سرخ مهرداد و شهدای گردان امام سجاد(ع) با خدای خودشان، آغاز شد و شب بیست و یکم دی ماه بود که مهرداد در آغوشم به شهادت رسید.

 شب وداع و روضه‌خوانی فرا رسید؛ مهرداد با صدای زیبایش روضه وداع خواند و او هم مثل خیلی‌های دیگر، پارچه یادگاری مرا امضا کرد. در کربلای ایران سودای سرخ مهرداد و شهدای گردان امام سجاد(ع) با خدای خودشان، آغاز شد و شب بیست و یکم دی ماه بود که مهرداد در آغوشم به شهادت رسید

نوجوانان ایرانی می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند

هنوز نوجوان بودم که شهادت برادر در آغوش برادر، فریاد ضعیف مهرداد را که تداعی کننده روز عاشورا بود، درک کردم؛ روی خاک سرد جزیره بوارین، عملیات «کربلای 5». برادری که فاصله کم سنی ما و انس و الفت بین ما تبدیل به علاقه‌ای مافوق محبت برادرانه شده بود، رفت و من جاماندم تا بگویم نوجوانان ایرانی می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:06:11.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 10:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 نزدیک بود از وحشت بمیریم. دریافته بودیم که در موضع باطل هستیم و بر ذهنمان گذشت که اینها همه اشارات الهی است به اینکه باید دست از جنگ برداریم. ما گنگ و مبهوت روی خاک نشسته بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. در همین حال واقعه عجیبی لرزه بر اندام ما انداخت ...

آنچه می خوانید ماجرای اسارت یک فرمانده عراقی است از زبان خودش :

در منطقه عملیاتی، من فرمانده گروهان تانک بودم، موضع بسیار حساس ما در سرنوشت جنگ تأثیر به سزایی داشت و این اهمیت نظامی باعث شده بود که افسران هم متمرکز شوند و منطقه را با فرماندهی خود کاملاً پوشش دهند تا کوچکترین روزنه ای برای نفوذ نیروهای شما نباشد. این منطقه گذرگاه رقابیه بود. تلاش ما در این منطقه به نتیجه رسید. موفق شدیم نیروها را متمرکز کنیم و آرایش بدهیم و کنترل منطقه را در دست گیریم. همچنین مسافت زیادی را مین گذاری کردیم. سیم های خاردار نیز تعبیه شد. اینها به علاوه استحکامات نیرومندی که در منطقه به پا شده بود، در ما احساس امنیت کامل ایجاد کرده بود. ما اطمینان داشتیم اگر نیروهای شما بخواهند در موضع ما نفوذ کنند نیاز به طرح و عملیات بسیار پیچیده و حساب شده ای دارند و باید متحمل تلفات و ضایعات سنگین شوند. به حساب ما امکان موفقیت ناچیز بود و تصرف گذرگاه رقابیه برایتان بسیار گران تمام می شد.

نقل و انتقالات نظامی به سهولت انجام می گرفت و روحیه پرسنل از این بابت که در امان هستند متحول شده بود. انبوه مهمات در جای امن جاسازی شده بود و این امر خود دلگرمی زیادی به ما می داد. همه اینها که برایتان گفتم پیروزی ما را مسجل می نمود و طبق محاسبات، نیروهای شما قادر نبودند بیش از چند ساعت در مقابل ما ایستادگی کنند و در عین حال ما می دانستیم که شما حمله ای در پیش دارید. از فرماندهان بالا دستور رسیده بود که پیش دستی کنیم و قبل از شما دست به کار شویم تا حمله شما عقیم بماند.

ساعت دوازده روز 17/3/1982 از فرماندهی کل فرمان حمله صادر شد، یک حمله شدید و گسترده. اهداف این حمله عقب راندن و نابود ساختن نیروهای شما در آن سوی رودخانه کرخه، در منطقه شوش، و سیطره کامل نیروهای ما بر کناره غربی این رود بود، به اضافه منهدم ساختن پل شناور تعبیه شده توسط نیروهای شما و قطع کردن هرگونه کمک نظامی که از طریق بستان انجام می گرفت. بعد از پیروزی، استحکامات نیرومند در کناره های رودخانه برپا شد تا نیروهای شما را سرکوب و بر اساس طرح ریخته شده تا آن سوی رود به عقب نشینی وادار کنیم.

همه نیروهای ما در آماده باش کامل به سر می بردند. راههایی از میان میادین مین برای عبور نیروهای خودی باز شد و در شب 19/3/1982 یا 20/3/1982-درست خاطرم نیست- یگانهای ارتش ما حمله وسیع و سنگین خود را آغاز کردند.

در این حمله در آن موضعی که به ما مربوط می شد من فرماندهی تانکها را بر عهده داشتم. لحظات اول به خوبی گذشت اما رفته رفته وضعیت تغییر کرد.

کسی نبود که جواب بدهد. هیچ ارتباطی برقرار نشد. آن شب ماه کمی دیر ظاهر شد. هنگام ظاهر شدن با کمال حیرت دیدم که از سمت مغرب بالا می آید. پیش خود گفتم مگر چنین چیزی ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمی کنم. آن شب سوم ماه بود و من هم چند ماه بود که در منطقه بودم ولی هیچ شبی چنین نبود. نمی دانید چه لحظات عجیبی بر من گذشت

واحد تانک من در قسمت جلو و در پیشانی دو واحد تانک دیگر که در طرفین واحد من قرار داشتند، حرکت می کرد. فرمانده گروهان دست چپ سروان … نام داشت. او افسر ورزیده ای بود که نزد من آموزش دیده بود. فرمانده سمت راست هم افسر قابلی بود. او به تازگی فرمانده گروهان تانک شده بود. این دو یگان به موازات هم در جناحین واحد من پیشروی می کردند. فرمانده گردان سرهنگ … بود که با شخص صدام روابط نزدیکی داشت. این سرهنگ در عملیات تلاش بسیار کرد تا به هر قیمتی که شده پیروزی کسب کند تا به این وسیله از رهبران حزب بعث مدال و نشان تشویقی دریافت کند.

شب حمله تانکهای ما به سوی مواضع نیروهای شما به حرکت درآمدند. نیروهای پیاده وارد درگیری شدید شدند. پس از چند دقیقه من تلاش کردم به وسیله بی سیم جهت هماهنگی با واحدهای سمت چپ و راست تماس بگیرم. کسی نبود که جواب بدهد. هیچ ارتباطی برقرار نشد. آن شب ماه کمی دیر ظاهر شد. هنگام ظاهر شدن با کمال حیرت دیدم که از سمت مغرب بالا می آید. پیش خود گفتم مگر چنین چیزی ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمی کنم. آن شب سوم ماه بود و من هم چند ماه بود که در منطقه بودم ولی هیچ شبی چنین نبود. نمی دانید چه لحظات عجیبی بر من گذشت. با خودم تکرار می کردم: مگر امکان دارد ماه از مغرب ظاهر شود!

دوباره سراغ بی سیم رفتم. تماس حاصل نشد. احساس می کردم گم شده ام. هیچ خبری از نیروهای طرفین نبود. ترس عجیبی در ذهنم افتاد. شاید این هم معجزه بود. نمی دانم چطور شد که سوره فیل به ذهنم آمد. آن را تلاوت کردم. کمی تسکینم داد. نیروهای پیاده پیشروی مختصری کرده و متوقف شده بودند. من از تانک بیرون آمدم و برای بازدید از بقیه تانکها رفتم. فقط یک تانک و یکی از پرسنل را دیدم. در تاریکی فریاد زدم تو که هستی؟

گفت: من سروان … هستم.

گفتم: مرد، گروهانت کو؟ کجاست؟

گفت: هیچ اطلاعی ندارم.

گفتم: چگونه به اینجا آمدی؟

گفت: نمی دانم. همه واحد گم شده اند.

حالت غریبی داشت. چهره اش از ترس رنگ باخته بود و با لکنت زبان از من پرسید« به من بگو این ماه چرا امشب اینطور است؟»

مبهوت بود. دهانش باز مانده بود. گرد و غبار غلیظی همه تن او را پوشانده بود و با بغض و حالت گریه تکرار می کرد:« برایم روشن کن که چگونه ماه از سمت مغرب ظاهر شده است؟ این چه طبیعتی است؟»

ما خود را مواجه با سربازانی دیدیم که از روبرو می- آمدند و آنها سرباز نبودند، هیولا بودند، غول بودند. «ای خدای بزرگ دیگر این غولها چه کسانی هستند که به طرف ما می آیند!» از جایمان تکان نخوردیم و حیرت زده به قد بلند این سربازان که به ده متر می رسید خیره شدیم. کلاه بزرگی که بر سر داشتند بر هیبت آنها افزوده بود و بر تارک کلاه آنان یک الله اکبر نور افشانی می کرد

خستگی مفرط امانمان را بریده بود. همانجا روی خاکها نشستیم. برای این افسر حیرت زده حرف زدم. هر دو قدری تسکین پیدا کردیم. تا اینکه سرخی فجر گوشه آسمان را روشن کرد. اما وحشتمان مضاعف شد وقتی دیدیم خورشید هم از مغرب طلوع می کند.

نزدیک بود از وحشت بمیریم. اما آیات قرآن به ما قدرت داد. دریافته بودیم که در موضع باطل هستیم و بر ذهنمان گذشت که اینها همه اشارات الهی است به اینکه باید دست از جنگ برداریم. ما گنگ و مبهوت روی خاک نشسته بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. فقط آرزو میکردیم که کشته نشویم. آتش از هر طرف می بارید و نمی دانستیم که نیروهای خودی کجا هستند و نیروهای اسلام کجا. در همین حال واقعه عجیب دیگری لرزه بر اندام ما انداخت. ما خود را مواجه با سربازانی دیدیم که از روبرو می- آمدند و آنها سرباز نبودند، هیولا بودند، غول بودند. «ای خدای بزرگ دیگر این غولها چه کسانی هستند که به طرف ما می آیند!» از جایمان تکان نخوردیم و حیرت زده به قد بلند این سربازان که به ده متر می رسید خیره شدیم. کلاه بزرگی که بر سر داشتند بر هیبت آنها افزوده بود و بر تارک کلاه آنان یک الله اکبر نور افشانی می کرد. من نمی توانستم خودم را از لرزیدن باز دارم. در تمام عمرم هرگز چنین چیزی ندیده بودم. آنها آرام با قدمهای سنگین پیش می آمدند و ما هر لحظه کوچکتر می شدیم. آنها به طرف دو تانک من و افسر همراهم آتش گشودند. هر دو تانک مثل ورقهای کتاب مچاله شدند. وقتی آنها نزدیک آمدند دیدم که بچه های کم سن و سال و با نشاطی هستند که نوار سبزی به پیشانی بسته اند. فقط همین

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:07:26.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 10:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

کنارش سرهنگ شاه ملکی نشسته بود. شوخ طبع بود. تا آن روز ندیده بودم حرفی بزند و بچه‌ها از خنده ریسه نروند

این جلسه رو برای این گذاشتیم تا بچه‌هایی که امروز اومدن منطقه، توجیه‌شن، آماده شن برای عملیات‌های آینده. سرهنگ آسیایی با لهجه‌شیرین کردی داشت برامان حرف می‌زد. هفت نفر بودیم و همه حواسمان به او. نگاه به چهره تک تکمان کرد و گفت: امیدوارم بچه‌های تازه نفس، چه فنی چه خلبان، خیلی زود هلیکوپترها شونو آماده کنن آماده شن برای عملیات‌های بعدی. البته می‌دونم کمبود قطعات داریم و تو تحریم اقتصادی هستیم ولی باید این کمبودها رو جبران کنیم، با توکل بر خدا. باید با اون چه که داریم وایسیم جلوی این دشمن تا دندون مسلح.

آرام در زدند. نگاه‌ها برگشت سمت در. سرباز نوری آمد تو، سینی به دست. چای آورده بود برامان.

سرهنگ آسیایی گفت: بیشتر کشورها کمک می‌کنند به عراق. تو این عملیات اخیر نصف بیشتر اسرا سودانی بودند و مصری.

سرباز نوری آرام از اتاق رفت بیرون. نمی‌دانم چه شد که چشم چرخاندم سمت بچه‌ها. سرهنگ داوطلبی داشت به حرفها گوش می‌داد متفکر. کنارش سرهنگ شاه ملکی نشسته بود. شوخ طبع بود. تا آن روز ندیده بودم حرفی بزند و بچه‌ها از خنده ریسه نروند. ساورسفلی نشسته بود روبروم. کسی که برای هر سؤالی جوابی تو آستین داشت. خنده از صورتش محو نمی‌شد. بچه‌ها بش می‌گفتند دیکشنری سیار.

هر کسی برمی‌خورد به اصطلاحی خارجی، می رفت سر وقتش. حافظه خوبی داشت. همه اصطلاحات فنی را می‌دانست. جدیری نشسته بود سمت چپم. هیچ وقت ندیده بودم بی کار باشد. همیشه دستش پر از نقشه بود با سواد و متخصص. و بالاخره سیاح پور، که نشسته بود سمت راستم، شش دانگ حواسش به سرهنگ آسیایی بود. سرهنگ آسیایی را از پیشترها می شناختم. فرمانده لایقی بود. با بودن او دل همه مان گرم بود. تو عملیاتها با طرح‌هایی که می‌داد امکان نداشت موفق نشویم.

در زدند باز. سرباز نوری آمده بود استکان‌های خالی را جمع کند ببرد. صدای بلندی خیلی ناگهانی از جایی آمد با نوری شدید. همه چیز ریخت روسرمان. همه جا پیچیده تو هم با صدایی بلند و نوری شدید. کسی کسی را صدا می‌زد نفهمیدم کی.

تمام بدنم می‌سوخت وقتی هوش آمدم نفهمیدم کجام. آمدم تکان بخورم نتوانستم همه جا پر از دود بود و خاک. چیزی نمی‌دیدم. فقط حس می‌کردم بوی سوختگی را هم حس می‌کردم. یادم آمد کم کم همه چیز، تو اتاق توجیه گروه رزمی مسجد سلیمان بودم. کمیسیون بود سرهنگ آسیایی را هم یادم آمد. حرف برامان می‌زد. فهمیدم چه به روزمان آمده است. حتم بمباران شده بودیم.

ساورسفلی نشسته بود روبروم. کسی که برای هر سؤالی جوابی تو آستین داشت. خنده از صورتش محو نمی‌شد. بچه‌ها بش می‌گفتند دیکشنری سیار.هر کسی برمی‌خورد به اصطلاحی خارجی، می رفت سر وقتش. حافظه خوبی داشت. همه اصطلاحات فنی را می‌دانست

کسی گفت: نترسید بچه‌ها. الان می‌آن کمکمون. نگران نباشین. طوری نشده که.

سرهنگ آسیایی بود. حرفش را با درد می‌زد. معلوم بود زخمی شده است. داد زد: کمک کنین. من آسیایی‌ام بیاین کمک بچه‌ها. ما اینجاییم.

خواستم من هم داد بزنم اما درد نگذاشت. سر به اطراف چرخاندم. خروارها خاک ریخته بود رو سرمان. تیر آهنی مانع شده بود تیر آهن‌های دیگر بیفتد رو سر من. حس کردم چیزی می‌خورد به دستم. دقیق شدم. کسی از بچه‌ها دستش فقط داشت تقلا می‌کرد. حس کردم خون ازش می رود. نتوانستم بفهمم کیست. تا بالای شانه‌‌هام زیر آوار بودم.

صدای تکبیر آمد وقتی داشتم تقلا برای بیرون آمدن می‌کردم حس کردم بچه‌ها آمدند کمکمان. صداها کم کم بیشتر شدند. اشتباه نمی‌کردم. بچه‌ها داشتند آجرها را برمی‌داشتند، سریع و پشت سر هم. هوا طعم خاک داشت. نفسم داشت بند می‌‌آمد. نفس به تندی می‌کشیدم. تشنه‌ام هم شده بود.

نور ضعیفی افتاد روی سرمان و بعد هوای پاکی آمد تو. حالا دیگر صدای بچه‌ها را به وضوح می‌شنیدم.

صدایی گفت: بچه‌ها هواپیماهای عراقی...

و بعد صدای پاهایی آمد که هر لحظه دور می‌شدند و دورتر.

از گوشه و کنار صدای ناله می‌آمد. نمی توانستم بفهمم صدا صدای کیست. بعد صدای پاهایی آمد که می‌دویدند می‌آمدند طرفمان. صداها هر لحظه نزدیکتر می‌شدند.

صدایی گفت: یکی بره لودر بیاره.

و کسی دیگر: بیل و کلنگو بده من، بیا این ور!

دیکشنری سیار در جبهه

صداها بم روحیه می‌دادند، اما فشارها هر لحظه بیشتر می شدند روی بدنم. حس می‌کردم دارم له می‌شوم. تمام استخوان‌هام داشت می پوکید. ناله می‌کردم از درد و صداش را نمی شنیدم. نفس کشیدن مشکل شده بود برام. هوا را می‌بلعیدم و پس می‌دادم، آرام. پلکهام داشت سنگینی می‌کرد. سعی کردم کمک بخواهم، با صدای بلند شد. تمام نیروم را جمع کردم. صدایی عاقبت از گلوم درآمد: «ک...م...ک!»

بعید بود صدام به کسی برسد با آن همه ازدحام نیرو و صدای جا به جایی‌های آجر و تیرآهن و چیزهای دیگر. یک بار دیگر سعی کردم. «ک...م...کـ».

کسی گفت: هیس س س!

حدس زدم صدام را شنیده باشد.سکوت شد. باز سعی خودم را کردم. با آخرین توانم داد زدم: ک...م...ک

می لرزیدم خود به خود. سرو صداها باز بلند شد. صدام را انگار شنیده بودند. شروع کردند به خراب کردن دیوار با سرعت.

طعم آجر و خاک مشامم را پر کرد. چشمهام را بستم از شدت هجوم گرد و خاک.

فشار تیرآهن و آجر زیادتر شد روی بدنم با تقلای بچه‌ها. دستی خورد به شانه‌ام. بالاخره پیدا کرده بودند. حس کردم دارند خاک و آجر را برمی‌دارند از دور و برم. قدرت نداشتم پلکهام را باز کنم.

کسی گفت: کیه؟ می تونی بشناسیش؟

- نمی دونم. صورتش سوخته.

- اتیکتشو ببین!

- دستی زیر بغل‌هام را گرفت، کشیدم بالا.

- اسده.

باد خنکی خورد تو صورتم. حس کردم خوابیدم روی برانکارد. چند نفر داشتند می‌بردندم سمت آمبولانس.

صدایی گفت: چیه؟

دست بلند کردم. ایستادند.

گفتم: بچه‌ها هنوز... اونجان زیرآوارن... برید کمکشون من...

- شما نگران نباشید. دارن درشون می آرن.

نتوانستم چیز دیگری بگویم. برانکارد راه افتاده بود. داشت می‌رفت توی آمبولانسی با سرعت. صدای آژیر آمد و ازدحام و زدن کلنگ و هراسی کسی که می‌خواست بداند کمکی از دستش برمی‌آید یا نه. شاید او من بودم یا می‌خواستم باشم. چند هفته‌ای می شد که تو بیمارستان بودم. روزی یکی از مسئولین هوانیروز آمد ملاقاتم.

خواستم من هم داد بزنم اما درد نگذاشت. سر به اطراف چرخاندم. خروارها خاک ریخته بود رو سرمان. تیر آهنی مانع شده بود تیر آهن‌های دیگر بیفتد رو سر من. حس کردم چیزی می‌خورد به دستم. دقیق شدم. کسی از بچه‌ها دستش فقط داشت تقلا می‌کرد. حس کردم خون ازش می رود

هنوز هیچ خبری از بچه‌های دیگر نداشتم. نگرانشان بودم. پرسیدم: از بچه‌های کمیسیون چه خبر؟

- سرش را انداخت پایین و گفت با ناراحتی: طاقت داشته باش!

- چند نفر؟

- چشم دزدید از نگاهم.

- چند نفر گفتم؟

- شهید شدند.

- اینو که می دونم. گفتم چند نفر؟

نگاهم کرد نگاهی دور: هشت نفر.

باقی حرفهاش را نفهمیدم. یاد آن روز افتادم. تو جلسه هفت نفر بودیم، با دو سرباز. جز من همه شهید شده بودند. بغض گلوم را فشرد. رفتم طرف پنجره. روی گلدسته مسجد روبرو کبوترها داشتند پرواز می‌کردند. گفتم: چرا من نه؟

دستی آمد نشست روی شانه‌ام: طاقت داشته باش اسدجان.

- نمی تونم. من مگه چیم...

دست گذاشت روی لبم و نگاهم کرد از همان نگاه‌های طولانی. اشک جمع شده بود تو چشمهاش. خودمو انداختم تو بغلش. همه جا تار شده بود. کبوترها هنوز بالای گلدسته‌ها بودند و من گریه می‌کردم در آغوش کسی که می‌دانستم کیست.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:08:43.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 10:58 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

بهار در طلائیه

طلائیه؛ چقدر غمگینی. آن روز سرافراز و امروز سر به زیرانداخته ای. با کسی سخن نمی گویی و سکوت پیشه کرده ای. اما سکوت تو بالاترین فریاد است و خفتگان را بیدار می کند و بیداری را در رگ های انسان های به ظاهر زنده می ریزد. اینجا همه از سکوت تو می گویند و من از سکونتی که در تو یافته ام...

طلائیه گوشه ای از این سرزمین است که گواهی می دهد روزی روزگاری جوانانی شایسته برای دفاع از خاک مقدس کشور اسلامی ایران جان خود را بر کف نهادند و در برابر دشمن با دستانی خالی مردانه جنگیدند.

یکی از افرادی که تجربه نبرد در طلائیه را دارد در خصوص آن روزهای جنگ در این منطقه حساس در خوزستان در خاطراتش می گوید: شرایط طلائیه برای جنگ آنقدر سخت است که من شک ندارم هر کس در طلائیه ایستاد و جنگ کرد، اگر در کربلا و در رکاب امام حسین(ع) هم بود بازهم می ایستاد و می جنگید. طلائیه به دست بریده شهید حاج حسین خرازی و به خون پاک شهید همت  و برادران باکری، طلایی شده است.

آری طلائیه جایی است که خورشید به عظمت مقاومت «حسین وار» رزمندگان ایرانی سجده کرد. اینجا سجدگاه خورشید است و هر کسی در آن وارد می شود خاک رزمندگان و عظمت لبیک به فرمان جهاد رهبر او را طلایی می کند. هر کسی باشد باشد، کافی است از اهواز به سمت خرمشهر بروید تا در این مسیر به سه راهی طلائیه برخورد کنید و از آنجا راه غرب را تا نزدیکی مرز در پیش‌ بگیرید تا به پاسگاه طلائیه برسید. اکنون شما در منطقه ای هستی که به خاطر این پاسگاه به طلائیه معروف شده است.

منطقه ای که در نزدیکی هور و خشکی که شب های سرد زمستانی و روزهای داغ 50 درجه تابستانی اش را می شود از رنگ های به سرخی گرائیده بچه های رزمنده دریافت.

طلائیه عزیزان فراوانی را از ایران گرفت جوانانی که شاید دیگر نمونه ای برای آنها در تاریخ این کشور تکرار نشود. طلائیه محل شهادت سردار خیبر شهید همت، برادران باکری و قطع شدن دست شهید خرازی است و عملیات های مهم «بدر» و «خیبر» در آن واقع شد

بهار طلائیه با ایثار جوانانش طلایی شد

در آب کم عمق این منطقه نی هایی بلند می روئید. اینجا محلی است که عملیات های «خیبر» و «بدر» در آن صورت گرفت تا با تصرف جاده «بصره - العماره» عراق، موازنه قدرت به نفع ایران تغییر کند کمی آن‌ طرف تر «مجنون» ‌شرقی و غربی است. جزایری که با نام بلند مردان همت گره خورده است.

غواصی های سخت، گشت های شبانه،‌ گذر از موانع متعدد و مختلفی چون مین های انفجاری، سیم های خاردار، موانع خورشیدی و... حاج حسین خرازی همین جا بود که گفت: امشب شب عاشوراست. نماینده امام از ما خواستند در طلائیه وارد عمل شویم. ما با تمام توان لشکر به دشمن خواهیم زد. هر کس می تواند بماند و هر کس نمی تواند آزاد است برود و در آن شب و روز عاشورایی، خود به عباس بن علی (ع) اقتدا کرد و دستش را در راه خدا فدا کرد.

رییس اداره حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس خوزستان در خصوص جنگ در طلائیه، گفت: دشمن پلید بود و از شدت حقارت به شیمیایی روی آورد و خیلی ها به ملاقات حق شتافتند. عملیات های «بدر» و «خیبر» گام هایی بلند برای پیروزی ایران بودند و بر عراق فشاری عظیم وارد ساختند. تسلط بر منابع نفتی جزایر، کار را بر عراق سخت کرده بود و به تلافی آن، کار را بر سپاه اسلام سخت گرفت. شهدای بسیاری بر زمین مانده بودند، از جمله حمید باکری.

 

بهار در طلائیه

جنازه هایی که طلایی ماند

عبدالمجید عقیلی عنوان کرد: طلائیه تابع بخش «هویزه» و دهستان «بنی صالح» است و دارای قدمت چندانی نیست اما آنچه منطقه طلائیه و هورهای اطراف آن را معروف و زبانزد کرده است جنگ هایی است که در دهه 60 در آن اتفاق افتاد. شدت جنگ ها به گونه ای بود که جنازه های فراوانی در همان مناطق ماند و دیگر پیدا نشد.

طلائیه آن روزها پر بود از میدان مین و موانع غیرطبیعی. عراقی ها از ترس حمله نیروهای ایرانی دور تا دور خود را پر کرده بودند از این موانع و آن را تا خط دوم و سوم خود ادامه داده بودند. 

آن روزها همه جای این سرزمین را آب گرفته بود.تا چشم کار می کرد آب بود و سکوت نیزار.آب آنجا از «هورالهویزه» می آمد و «هور» هم متصل بود به رودخانه کرخه و چند شاخه از دجله و پیش از آن، رودخانه کرخه که از کوه های سر به فلک کشیده لرستان سرچشمه می گرفت در دل دشت ها و تپه ها از کنار شهر شوش می گذشت و به آرامی وارد منطقه «هور» می شد.

عقیلی در خصوص عملیات خیبر اظهار کرد: یکی از عملیات هایی که در منطقه طلائیه انجام شد عملیات خیبر بود. این عملیات در ساعت 20 و 30 دقیقه سوم اسفند 1362 با رمز «یا رسول الله» (ص) آغاز شد، در مرحله اول، پیشروی به جلو با سرعت عمل و غافلگیری دشمن به طور همزمان در تمامی محورها توام بود روزهای اول، دوم و سوم عملیات رزمندگان با در هم شکستن خطوط دشمن و گذر از موانع، موفق به تسخیر اهداف از پیش تعیین شده شدند و در روز چهارم عملیات، بخشی از نیروها در شهر «القرنه»، یکی از شهرهای مرزی عراق حضور یافتند و مردم شهر با مشاهده آنان به استقبال آمده، سر راه آنها گوسفند قربانی کردند. در این مرحله جزایر مجنون شمالی و جنوبی از پشت دور زده شد و به سهولت به تصرف درآمد.

اولین خاکی که عراق گرفت و آخرین خاکی که رها کرد، «طلائیه» بود

رییس حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس خوزستان گفت: طلائیه عزیزان فراوانی را از ایران گرفت جوانانی که شاید دیگر نمونه ای برای آنها در تاریخ این کشور تکرار نشود. طلائیه محل شهادت سردار خیبر شهید همت، برادران باکری و قطع شدن دست شهید خرازی است و عملیات های مهم «بدر» و «خیبر» در آن واقع شد.

اولین خاکی که عراق گرفت و آخرین خاکی که رها کرد، «طلائیه» بود.

قدم به قدم خاک طلائیه خون شهیدی ریخته شده و تو نمی توانی جایی قدم بگذاری و با اطمینان بگویی اینجا کسی شهید نشده! پس خلع نعلین می کنی و پابرهنه بر خاک مقدسی قدم می نهی که فقط ملائکه می دانند آنجا شهیدان با خدا چه سودایی کردند.

این روزها اما طلائیه محل تردد راهیانی است که برای رسیدن به نور و معرفت روزهای ابتدایی سال را از خانه خود کنده اند و به امید یافتن شمه ای معرفت شهیدان که حسین وارد رزم کردند، پابرهنه در این خاک گرم قدم می گذارند.

 

بهار در طلائیه

طلائیه اوج غیرت و تعصب

طلائیه؛ چقدر غمگینی. آن روز سرافراز و امروز سر به زیرانداخته ای. با کسی سخن نمی گویی و سکوت پیشه کرده ای. اما سکوت تو بالاترین فریاد است و خفتگان را بیدار می کند و بیداری را در رگ های انسان های به ظاهر زنده می ریزد.

اینجا همه از سکوت تو می گویند و من از سکونتی که در تو یافته ام و تا امروز چقدر از تو و نفس های طیبه ات، از تو و از رازهای سر به مهرت، از تو و مردان بی ادعایت که مس وجود را به طلای ناب شهادت معامله کردند، دور بوده ام. چه احساس حقیری است در من که توان شنیدن قصه های پرغصه ات را ندارم.

طلائیه؛ می گویند اینجا جایی است که شهیدان، حسین وار جنگیده اند و من از بدو ورود به خاک پاکت، تشنگی را در تو دیده ام و انتظار اهالی خیام را به نظاره نشسته ام اینجا، چقدر بوی حنجره های سوخته می آید و چقدر دست ها تشنه وفایند.

سعید بیات دانشجویی که لحظه تحویل سال را در طلائیه بوده است در خصوص این منطقه می گوید: نمی توانم حالم را تصور کنم. راویان قبل از حضور در این منطقه گفتند شهید همت که من بدون اینکه خیلی از او شناخت داشته باشم؛ عاشق مرامش بودم در اینجا شهید شده است. برادران باکری هم همینطور. به همین دلیل کل کاروان وقتی وارد این منطقه شدند کفش ها را از پا جدا کردند و به احترام شهیدانی که در اینجا جنگیدند و به خدای خود پیوستند، پابرهنه قدم گذاشتند.

وی افزود: امروز من در جایی نشسته ام که روزی شهید همت و برادران باکری در آن فرمان حمله به خصم را صادر کردند. در جایی راه می روم که شهید خرازی دست خود را داد تا من و هم دانشگاهیانم در این لحظه تحویل سال در حالی در این بیابان قدم بزنیم که طلائیه قطعه ای از خاک کشورم است و ما آمده ایم که در آن طلایی شویم.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:09:18.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 10:57 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دیروز شلمچه بودیم!

 هر جا که نگاه می کردم پسران یا دخترانی نشسته بودند، چادر یا چفیه ای به سرشان کشیده بودند و مثل این که میخکوب زمین شده بودند. نمی دانستم غروب شلمچه آنها را به کجا برده بود. حاج احمد نوروزی می گفت: «غروب های شلمچه غمناک ترین هستند.»

وقتی پدرت، برادرت، عموی دختر همسایه، دایی همكلاسی ات از جبهه برگشت، یادت هست آن حدیث را خوانده بود كه جنگ تمام شد اما جهاد اكبر همچنان باقی است؟ یادت هست آن روز كه كوچه كوچك ما را در سال 62، سال 65 یا سال 67، عطر حضور پیكر شهیدان پر كرد، با اینكه خیلی كوچك بودی با خودت عهد كردی كه برای تو هم جهاد تمام نشده باشد؟ حالا تو هر سال درست همان زمان كه اندازه روز و شب یكی می شود و زمان به اعتدال می رسد و بهار بوی سبزینه های حیات را به مشام می رساند، پا می شوی و می روی همانجا كه مردان دیروز و نام آوران همیشه، كه پدر و برادران من و تو هستند، و آنجا به جنگ و مبارزه با دشمن درون و بیرون سر كردند.

مردانی كه نگذاشتند حرف نایب امام زمانشان بر زمین بماند. حالا تو كه قدرشناس آن مجاهدانی و پیام آور پیام خونشان، می آیی تا با آنها تجدید عهد كنی. حالا دلت را تكانده ای در حالی كه به گوش دل می شنوی:

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

كه زیارتگه رندان جهان خواهد شد

گزارش یکی از زائران کاروان راهیان نور :

اینجا چشم ها ابری، دل ها شوریده،  پاها برهنه و سرها پوشیده است.

ساعت 10 صبح روز جمعه 19 اسفند ماه است و من در مقر تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) هستم، چند کیلومتری اهواز . ساختمانها و تأسیسات تیپ را تپه ماهورهای سبز در آغوش گرفته است و درخت و درختچه های گوناگونی محیط را چشم نواز کرده اند.

کثرت ماشین های پارک شده تعجب برانگیز است. همه با خانواده شان آمده اند. بزرگ و کوچک زن ، مرد ، پیر و جوان . دو بلندگو اشعار و تصانیف دوران دفاع مقدس را پخش می کنند.

هرجا که چشم می چرخانم می بینم برادرانی که اکثراً نشانی از آن دوران را به یادگار دارند، در آغوش هم گم می شوند. مثل این که همان زمان است.

از مادری سخن گفت که هر سال با عکس پسر مفقودالاثرش به شلمچه آمده و با نشان دادن آن از دیگران سراغ یوسفش را می گیرد. این بیان دل مادر شهدا را به آتش کشید

عکس ها و پوسترهای شهدا و رزمندگان آن زمان که در جای جای این مکان بزرگ به چشم می خورد ، عطر فضای یاد شهدا را در فضا می پراکند.

قبل از شروع برنامه سالن نمازخانه تیپ پر شده است . به تپه های اطراف که نگاه می کنم پر از آدم است. مادرها دست بچه هایشان را گرفته اند و قدم زنان بالا می روند. در سایه درخت ها و ساختمانها و هر جایی که محلی برای نشستن است، تعدادی نشسته اند و به بلندگوها گوش می دهند یا به فکر فرو رفته اند.

اطراف میزهای پذیرایی خلوت است. تعدادی پیاله ای ماست برداشته و تکه ای نان تا ضعف دلی بگیرند. تک و توک هم لیوانی چایی برای خودشان می ریزند.

لحظه به لحظه بر کثرت جمعیت افزوده می شود. آقای رضایی که دوران جنگ فرمانده کل سپاه پاسداران بود نیز وارد مقر شد و وارد سالن می شود.

نمی دانم چرا دوست ندارم وارد سالن شوم. فرشی گیر آورده ام و نشسته ام. به هیچ چیز فکر نمی کنم. گاهی نشریه «ستاره های سحر» که به همین مناسبت تهیه شده و در بدو ورود هدیه داده اند را ورق می زنم. این نشریه 155 برگی با کاغذی مرغوب و عکس های رنگی تهیه شده است. به همت تهیه کنندگان آن آفرین می گویم. صفحه ای در آن نیست که به عکس های یادگاری آن زمان زینت نشده باشد. سرود با «نوای کاروان» آهنگران نوشتن را متوقف کرد و نَمی بر چشمانم نشاند. چیزی که فراوان دیده می شود. مثلاً دیروز وقتی در خرمشهر می خواستم عکس حاج داود اسماعیل زاده را بگیریم سرش را پایین انداخت. ترسید اشکهایش ریا شود . و یا ...

در غروب غمگینانه شلمچه دهها کاروان در گوشه و کنار آن دشت وسیع راه می رفتند و نوحه می خواندند. می نشستند و روضه گوش می دادند. تعدادی هم مثل من راه می رفتند و راه می رفتند. نه حرف می زدند و نه به چیزی گوش می دادند

دیروز شلمچه بودیم. چند هزار نفر آنجا بودند. بیشترشان جوان و نوجوان بیشتر هم پابرهنه و به هم ریخته. هیچکس به کسی توجه نداشت. آن حجم پسر و دختر جوان نیازی به هیچ نوع مراقبت و کنترلی نداشتند. هر جا که نگاه می کردم پسران یا دخترانی نشسته بودند، چادر یا چفیه ای به سرشان کشیده بودند و مثل این که میخکوب زمین شده بودند. نمی دانستم غروب شلمچه آنها را به کجا برده بود. حاج احمد نوروزی می گفت: «غروب های شلمچه غمناک ترین هستند.»

بین دو نماز که چند هزار نمازگزار داشت، پیش نماز از شهیدی گفت که به خاطر دعای کمیل مسلمان و شیعه شده بود و پس از آن هم از فرانسه آمده بود تا طلبه شود. پس از یکی، دو سال طلبگی هم به جبهه رفته و شهید شده بود. همین طور از مادری سخن گفت که هر سال با عکس پسر مفقودالاثرش به شلمچه آمده و با نشان دادن آن از دیگران سراغ یوسفش را می گیرد. این بیان دل مادر شهدا را به آتش کشید.

در غروب غمگینانه شلمچه دهها کاروان در گوشه و کنار آن دشت وسیع راه می رفتند و نوحه می خواندند. می نشستند و روضه گوش می دادند. تعدادی هم مثل من راه می رفتند و راه می رفتند. نه حرف می زدند و نه به چیزی گوش می دادند.

ما اول به پاسگاه خَیّن رفتیم. این نام عملیات کربلای 4 را برایم تداعی کرد. دنبال جاده شش گشتم که گردان قمر (ع) شهرم، دامغان در آن عملیات کرده بودند. فرمانده اش حاج رجب از لحظه لحظه آن عملیات برایم گفته بود که شرحش را در کتاب «سنگرهای برفی» آورده ام.

دیروز شلمچه بودیم!

بیست و چهار نفر از بچه های گردانش روی مین رفته بودند و تعداد زیادی هم شهید داده بودند. اسم و خاطرات شهدای گردان قمر در ذهنم رژه می رفت. هر چه توضیح دادند هیچ نشنیدم. دوست داشتم اگر بشود با شهیدان شلمچه باشم.

قبل از شلمچه ما را به موزه دفاع مقدس خرمشهر برده بودند. جای جای دیوارهای قسمت سردر و بعضی از قسمت های آن پر از داغ تیر و ترکش های زمان جنگ بود. آثاری از وسایل مردم و شهدا به نمایش گذاشته شده بود که دل را به آتش می کشید. وسایل زیادی برای دیدن و عکس گرفتن بود.

صبح امروز هم در نمازخانه محل استراحت شبمان جلسه معارفه ای برگزار شد. یکی یکی خودشان را معرفی کردند و می گفتند که در جنگ چه کرده اند. هفتاد نفری بودیم. یا رزمندگان تیپ امام حسن(ع) در آن سالها بودند یا فرزندان  آنها. نوبت به من که رسید گفتم: «به قول آن پیر سفر کرده که گفته بود" من ورزشکار نیستم ولی ورزشکارها را دوست دارم." من نیز گفتم: «رزمنده نیستم ولی رزمندگان را دوست دارم.»

کتاب خاطرات یکی از آنها، آقای فرامرزی «آخرین شلیک » را خوانده ام. با حساب سرانگشتی او با موشک تاو بیش از صد تانک دشمن را روی هوا فرستاده است. شوخی نیست صدتا تانک، این جماعت همه شان از این جنس اند. کارشان با 106، تاو، مالیوتکا و چیزهایی از این قماش بوده و کلی کشته اند و کشته داده اند. اینها هم هر کدامشان که سالم به نظر می رسند نیز یا گوششان خوب نمی شنود یا موج انفجار خیلی از سیستم های بدنشان را به هم ریخته است.

راستی روز اول در ایستگاه قطار تهران موقع نماز چشمم به فردی افتاد که از راه رفتن و دیگر مشخصاتش معلوم می شد که جانباز است. حدس زدم همسفریم که درست بود. «ترتیفی زاده» را می گویم. جانباز است و بازنشسته سپاه . با همت عالی خودش سایت «سبکبالان عرش » را راه انداخته که هر روز چند هزار نفر از آن بازدید دارند.

وقتی خودشان را معرفی کردند فهمیدیم که اکثر آنها غیر پاسدارند و در جاهای  متفاوت کار می کنند و وجه مشترک آنها سابقه شان در تیپ امام حسن(ع) و ثابت قدم بودنشان در آن راه است.

انگار نه انگار که این همه سال را یک جا دراز کشیده است. روحیه اش خوب و چهره اش خندان است. به ذهنم می گذرد اگر تو به جای او بودی اصلاً شهامتش را داشتی که پا در دل معرکه بگذاری.» حالا به فرض اگر شهامتش را داشتی، مردش بودی که بیش از دو دهه در یک جا بنشینی و همچنان شکرگوی حضرت حق باشی!؟

دیشب هم ساعت 5/10 می شد که جمع شدیم تا آقای بنادری از روزهای اول جنگ در آبادان برایمان بگوید. قبلاً خاطراتش را در کتاب «سرباز سالهای ابری» خوانده بودم. او گرم و پرشور از حماسه هایی که مردم با دستانی خالی در برابر ارتش تا بیخ دندان مسلح عراق کرده بودند سخن گفت: یک ساعت حرف زد، حرف هایی که از سر شوق و اشتیاق است نام هم رزمانش بغض در گلویش می انداخت. وقتی هم که به « حسن باقری رسید گفت: حسن باقری همه چیز ما بود؛» و این چنین اوج احترامش را به او نشان داد. بنادری اکنون همچنان کارمند شرکت نفت است ولی تعهدش به دفاع مقدس مثل همان روزهایی است که از موثرترین افراد این قبیله بوده است.

در همین یکی دو روز شروع به نوشتن خاطرات آقای ترتیفی زاده کرده ام که فکر کنم بیش از بیست صفحه اش را نوشتم و قرار گذاشتیم تا با پایه گذاری یک روش جدید و ابتکاری اینترنتی با هم پرسش و پاسخ داشته باشیم. همین طور از آقای رضوانی هم قول گرفته ام که هر وقت تهران می آید خبر کند تا خدمتشان برسیم و خاطراتشان را ثبت و ضبط کنم.

این دهمین سالی است که بچه های تیپ، همت گذاشته اند و چنین برنامه بزرگی را تدارک دیده اند. حسّ و حال آن را می پسندم و به دیگرانی هم که چنین قصدهایی دارند توصیه می کنم از این عزیزان الگو بگیرند.

صبح آقای فرامرزی گفت ده سال است به یاد بچه های این تیپ که به شهادت رسیده اند این مراسم را برگزار می کنیم. همت هایمان را روی هم می گذاریم و این مراسم را سرو پا می کنیم.

دیروز شلمچه بودیم!

عصر آن روز خوب خدا، به دیدن اسماعیل طرفی رفتیم ؛ به اتفاق پانزده نفر از همراهان. همه دوست داشتند که به دیدن طرفی بیایند.

اسماعیل طرفی دیده بان تیپ امام حسن(ع) بوده در طی سال های متعدد دفاع مقدس. دیده بانها نزدیک به دشمن می شدند تا گرای دشمن را بدهند و محل اصابت گلوله ها را گزارش کنند. کاری که آقای طرفی می کرد.

در آخرین ساعت دفاع مقدس گلوله ای به پشت گردن او اصابت کرده و سبب می شود از آن تاریخ تاکنون، بیش از بیست و چند سال بی هیچ حرکتی روی تخت بخوابد.

ولی انگار نه انگار که این همه سال را یک جا دراز کشیده است. روحیه اش خوب و چهره اش خندان است. به ذهنم می گذرد اگر تو به جای او بودی اصلاً شهامتش را داشتی که پا در دل معرکه بگذاری.» حالا به فرض اگر شهامتش را داشتی، مردش بودی که بیش از دو دهه در یک جا بنشینی و همچنان شکرگوی حضرت حق باشی!؟

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:09:59.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 10:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماندگارترین عکس نوروز در جبهه

مردانی، مرد با لباس‌‌های خاکی دور سفره عید نشسته‌اند، دست‌هایشان را رو به آسمان گرفته‌اند، به پیام نوروزی مولایشان گوش می‌دهند، می‌روند تا دوباره بایستند و معلوم نیست نوروز دیگر بر سفره آسمانی می‌نشینند یا زمینی

ماندگارترین عکس نوروز در جبهه

لحظه تحویل سال 1363 بعد از عملیات خیبر منطقه جفیر

یازده روز از پایان عملیات خیبر می‌گذشت؛ رزمنده‌ها یک ماه می‌شد که در جزیره مجنون و سرزمین‌های باتلاقی شب و ‌روز نداشتند و فرماندهانی همچون محمد ابراهیم همت، مرتضی یاغچیان، حمید باکری، اکبر زجاجی و هزاران رزمنده شجاع و حماسه‌ آفرین بسیجی، بهایی بود که برای حفظ جزایر داده بودند.

عید نوروز از راه می‌رسید و رزمنده‌ها از نوجوان 13 ـ 14 ساله تا پیرمردان 60 ـ 70 ساله هنوز در منطقه بودند.

«یوسف گرامی» از عکاسان دفاع مقدس، تصویری ماندگار از سفره عید نوروز در جبهه در تاریخ ماندگار دفاع مقدس ثبت کرده است که جمعی از بسیجیان پایگاه ابوذر تهران دور سفره‌ای در منطقه جفیر نشسته‌‌اند.

عکس حضرت امام خمینی(ره)، مردانی با لباس‌‌های خاکی، پرچم سرخ و سفید و سبز ایران، چفیه، فانوس، برگ سبز، یک سینی پرتقال، آجیل‌هایی که داخل ماهی‌تابه‌های آلومینیومی کوچکی ریخته شده و اسلحه‌هایی که نماد مقاومت در برابر هر هجمه‌ای است، تمام وسایل دو سفره نایلونی متفاوت است و دور این سفره رزمنده‌ها در حالی که دست‌هایشان را رو به آسمان گرفته‌اند، پیام مولایشان امام خمینی(ره) را از رادیو گوش می‌دهند.

عکس حضرت امام خمینی(ره)، مردانی با لباس‌‌های خاکی، پرچم سرخ و سفید و سبز ایران، چفیه، فانوس، برگ سبز، یک سینی پرتقال، آجیل‌هایی که داخل ماهی‌تابه‌های آلومینیومی کوچکی ریخته شده و اسلحه‌هایی که نماد مقاومت در برابر هر هجمه‌ای است، تمام وسایل دو سفره نایلونی متفاوت است

حضرت امام(ره) در پیام نوروزی اول فروردین 1363 می‌فرمایند : «از خدای تبارک و تعالی خواستارم که به برکت حضرت ولی امر (سلام‌الله‌علیه) که این کشور، کشور اوست، این سال جدید را بر همه مسلمین جهان خصوصاً بر ملت عزیز ما مبارک کند. مبارک باد این پیروزی بزرگ اسلام بر کفر، مبارک باد این جهاد بزرگ مجاهدین ما در راه اسلام. ان‌شاءالله این روز عید مبارک باشد برای همه. شهدا مهمان خدا هستند، اگر اینها را ما واقعاً در قلب‌‌مان ادراک بکنیم، عید می‌شود برای کسانی که شهید دارند، عید می‌شود برای کسانی که مجروح شدند، عید می‌شود برای کسانی در راه خدا عزیزان خودشان را از دست دادند، برای اینکه این عزیزان، عزیزان خدا هستند، اینها همه از او هستند. و امیدواریم که این سال باز مبارک باشد بر همه قشرهای ملت و همه کسانی که در زیر سایه جمهوری اسلامی هستند و بر همه ملت‌های ضعیف».

و آنها می‌روند تا حماسه‌های دیگری را خلق کنند، شاید فقط تعداد انگشت‌ شماری از این مردان عید نوروز سال 1364 را دور چنین سفره‌ای نشستند و همه آنها می‌دانند که معلوم نیست نوروز دیگر بر سر سفره آسمانی می‌نشینند یا زمینی...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:11:37.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 10:55 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.- رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟ درِ حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که... 1- سحر است. نماز را در حرم امام مى خوانیم و راه مى افتیم. رسممان است که صبح روز اوّل برویم سر خاک. مى رسیم. هنوز آفتاب نزده، امّا همه جا روشن است. آقا آمده اند; زودتر از بقیّه، زودتر از ما.

- شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟

- دلم براى صیادم تنگ شده. مدتیه ازش دور شده ام.

تازه دیروز به خاک سپرده ایمش.

2- برده بودندش بیمارستان. وقتى رسیدم بالاى سرش، غرق خون بود. بدنش هنوز گرم بود. لب هایش مى خندید. نه که حس کنم، خیال کنم یابه ذهنم برسد; مى دیدم. مى خندید. صورتش را پاک کردم. بوسیدمش.

3- لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.- رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟ درِ حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند. دولاّ شدم، چفت پایین را ببندم. صداى تیر بلند شد. دیدم یکى دارد مى دود به طرف پایین خیابان; همان که لباس آبى تنش بود. شوکه شدم. چسبیده بودم به زمین. نتوانستم از جام تکان بخورم. کنده شدم، دویدم به طرف بابا. رسیدم بالاى سرش. همان طور، مثل همیشه، نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنیش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پایین; انگار خوابیده باشد، امّا غرق خون.

4- ماه آخر خیلى مى آمدند دم خانه، زنگ مى زدند که «ماهیانه ما چه شد؟» به دلم بد آمد حس کردم که این زنگ زدن ها، خیلى طبیعى نیست. یک بار گفتم «حاج آقا، شما نرید. اجازه بدید من برم، ببینیم اینا کى اند، از شما چى مى خوان.» گفت «نه خانوم. اینا کارگرند و من دلم نمى آد بهشون بگم نه. خوب نیست شما ببرید. شاید خجالت بکشن ازتون پول بگیرن.»

5- هرلحظه این احساس را داشتم; که هر وقت باشد، شهید مى شود. همیشه هم بهش مى گفتم. مى گفتم که «هر وقت باشه، شهید مى شى. ولى دوست دارم به این زودى ها شهید نشى. هنوز پسرام داماد نشدند. مى خوام خودت دامادشون کنى.»

خواب دیده بود. دیده بود که یکى از دوست هاى شهیدش آمده ببردش. نمى رفته. به ما نگاه مى کرده و نمى رفته. ما خیلى گریه مى کرده ایم. دوستش به زور دستش را کشیده بوده و برده بودش. بعد از این خوابش، بهم گفت «تو باید راضى باشى تا من برم. خودت رو آماده کن.»

همه جایش رامى دانستند. مى دانستند که وقتى مى آید نماز جمعه تهران، کجا مى نشیند. با آن اورکتش، روزهاى پاییزى که مى رفت نماز جمعه، مى شناختندش. مى رفتند سراغش.با همه احوال پرسى و روبوسى مى کرد; خیلى مهربان. اگر چیزى هم ازش مى خواستند، نه نمى گفت. اگر مى توانست، انجام مى داد

6- چند روز مانده به شهادتش. پشت رُل بود. رانندگى مى کرد. مى رفتیم مهمانى. شروع کرد به حرف زدن. هیچ وقت ندیده بودم این طورى حرف بزند.از گذشته هاش مى گفت; از جوانیش، از لطفى که خدابهش داشته. این یکى را طورى گفت که اشک توى چشم هایش جمع شد.انگار بغض کرد. همین طور حرف مى زد. مى گفت «لطف خدا را در همه مراحل زندگیم دیدم; تا حالا مرا تنها نگذاشته.»

از سیر زندگیش مى گفت. از این که تمام بدهى هایش را داده و دیگر هیچ قرضى ندارد. مسایل خصوصى زندگیش را تعریف مى کرد. من که دخترش بودم، هیچ وقت ندیده بودم این طورى صحبت کند.

7- وقتى مى خواستیم برویم مأموریت، اوّل صدقه مى داد. بعد قرآن را باز مى کرد و یک سوره مى خواند; با ترجمه اش. بعدش برنامه سفر را توضیح مى داد و مى گفت که چه کارهایى مشترک است و چه کارهایى انفرادى. وقت آزادمان را هم مى گفت.

وارد شهر که مى شدیم، اوّل مى رفت گلزار شهدا، فاتحه مى خواند. بعد مى رفت سراغ خانواده شهدا. باهاشان صحبت مى کرد. مشکلاتشان را مى پرسید و گاهى یادداشت مى کرد، که اگر بتواند، حل کند. بعد مى رفتیم سراغ مأموریتمان.

8- همه جایش رامى دانستند. مى دانستند که وقتى مى آید نماز جمعه تهران، کجا مى نشیند. با آن اورکتش، روزهاى پاییزى که مى رفت نماز جمعه، مى شناختندش. مى رفتند سراغش.با همه احوال پرسى و روبوسى مى کرد; خیلى مهربان. اگر چیزى هم ازش مى خواستند، نه نمى گفت. اگر مى توانست، انجام مى داد.

شهید صیادشیرازی

9- بهترین فرصت بود. حدس زدم خواب است. پوتینش را از جلوى سنگر برداشتم و دویدم توى آشپزخانه. فرچه و قوطى واکس را از توى کشوم برداشتم و شروع کردم. هنوز یک لنگه اش مانده بود که سروکله یکى از افسرها پیدا شد. حدس زدم که آمده دنبال پوتین تیمسار. به روى خودم نیاوردم. حتا از جا بلند نشدم. تندتند فرچه مى کشیدم. یک دفعه، سر و کله خودش پیدا شد. به آن افسر گفت «شما گفتید پوتین هاى منو واکس بزنه؟»

- نه خیر، به هیچ وجه. آمد طرفم، نزدیکم که رسید، گفت «پسرم، شما خودت باید دو سال خدمت سربازیت رو انجام بدى، منم باید خودم پوتین هام رو واکس بزنم.»

نشست روى زمین.پوتین ها را ازم گرفت و شروع کرد به فرچه کشیدن. دست خودم نبود; دوستش داشتم.

10- رفته بودیم زاهدان، مأموریت. بعضى از افسرها، اصرار داشتند که شب پیش ما باشند; توى اتاق ما بخوابند. گفتم «حرفى نیست. ولى شما نمى توانید با اخلاق ایشون سر کنید.» گفتند «اختیار دارید، این چه حرفیه، دوست داریم این چند روزه در خدمت تیمسار باشیم.»

چهار نفر بودند. شب اوّل، طبق معمول، صیاد بلند شد. وضو گرفت. نماز شب خواند. نمازش که تمام شد، قرآن خواندنش را شروع کرد; تا نماز صبح. نماز صبحش را که خواند، ده دقیقه خوابید. بعد رفت ورزش صبگاهى. فردا شبش یکیشان آمد که «بهتره ما مزاحم تیمسار نباشیم.» شب بعد، یکى دیگر.

11- باید یک نفر در سطح فرماندهى نظر مى داد، کسى در رده بالا. صیاد یا کسى در همین سطح. نصفه شب بود. قبلاً سپرده بود هر ساعتى کار داشتید، بیایید. گذاشته بودیم به حساب تعارف. دیدیم مجبوریم. رفتیم درِ خانه اش. منتظر یک قیافه خواب آلود و اخمو بودیم. آمد دم در; خندان، با روى باز.

12- مثل کارمندها نمى آمد ستاد کل; که هفت ونیم یا هشت صبح، کارت ورود بزند و چهار بعد از ظهر، کارت خروج. زود مى آمد و دیر مى رفت. خیلى دیر.مى گفت «ما توى کشور بقیة الّله هستیم. خادم این ملتیم. مردم ما رو به این جا رسوندن، مردم. باید براشون کار کنیم.»

13- راهى مکه بودم. مسافر حج بودم. آمد گفت «عزیزجون، رفتى مکه، فقط کارت عبادت باشه، زیارت باشه. نرى خرید کنى.»گفتم «من که نمى خوام برم تجارت. امّا نمى شه دست خالى برگردم. یک سوغاتى کوچیک براى هرکدوم ازبچه ها که دیگه این حرفا رو نداره.» گفت «راضى نیستم حتابرام یه زیرپوش بیارى. من که پسربزرگتم نمى خوام. نباید ارز رو از کشور خارج کنى، برى اون جا خرجش کنى.

 مثل کارمندها نمى آمد ستاد کل; که هفت ونیم یا هشت صبح، کارت ورود بزند و چهار بعد از ظهر، کارت خروج. زود مى آمد و دیر مى رفت. خیلى دیر.مى گفت «ما توى کشور بقیة الّله هستیم. خادم این ملتیم. مردم ما رو به این جا رسوندن. باید براشون کار کنیم.»

14- آخر هرماه روضه خوانى داشت; توى زیرزمین خانه اش، که حسینیه بود. معمولاً هرکس مى آمد روزه بود. آخر جلسه نماز جماعت بود و افطارى. هر دفعه یک گوسفند نذر مى کرد; براى فقرا، آن هایى که مى شناخت. شش بعدازظهر،مراسم شروع مى شد. اما دوستان نزدیک، از ساعت سه مى آمدند. حسینیه قبل از سه آماده بود. نمى گذاشت کسى دست به چیزى بزند; خودش پاچه هایش رابالا مى زد و مثل یک خادم کار مى کرد. تو و بیرون حیاط رامى شست و آب و جارو مى کرد.جلسه که شروع مى شد، خودش را خیلى نشان نمى داد. تا موقع نماز جماعت، جلو نمى آمد.

15- مسافرت که مى رفتیم، اوّلین جایى که مى رفت، مزار شهدابود. خیلى دوست داشت. هرجا هم که امام زاده بود و باخبر مى شد، حتماً مى رفت.

16- زمستان بود. توى راه کرمانشاه، بچه بغلش بود. و لباسش رانجس کرد. رسیدیم به یک قهوه خانه بین راهى. گفت «نگه دار.» پیاده شد. همه پیاده شدیم. از قهوه چى سراغ آب گرم را گرفت. فکر کرد براى چاى مى خواهیم. گفت «داریم.» بعد که فهمید مى خواهد خودش را آب بکشد، گفت «نه، نداریم. این جا حموم نداریم که.» صیاد دست بردار نبود. بالأخره هر طور بود، خودش را آب کشید و لباسش راعوض کرد که پاک باشد، که نماز اوّل وقت را از دست ندهد.

17- چلّه تابستان، تیر و مرداد. جاده تهران - قم، ظلّ آفتاب. رادیوى ماشین روشن بود. وقت نماز شد. زد کنار.گفتم «داداش، واسه چى وایسادى؟»گفت «وقت نمازه.» پیاده شدیم. زیرانداز را پهن کرد. از خانمش پرسیدم «وسط این بیابون چه جورى وضو بگیریم؟»

گفت «ناراحت نباش، فکرآب رو هم کرده.»

یک دبه آب از صندوق عقب آورد. مادر هم بود. وضو گرفتیم. نماز خواندیم. داداش ایستاد جلو و ما پشت سرش.

شهید صیادشیرازی

18- مى گفتیم «فلانى پشت خطّه. ارتباط بدیم؟» اگر وقت اذان بود، مى گفت «بهشون بگید وقت نمازه. لطف کنن بعداً تماس بگیرن.»

19- نماز شبش را که خواند، تا صبح بیدار مى ماند. براى نماز صبح همه رابیدار مى کرد. هرجا بود، سعى مى کرد نماز صبح را به جماعت بخواند. بچه ها را جمع مى کرد. بعد از نماز ورزششان مى داد. بعد مى رفت سراغ کارها. تازه، اول کارش بود.

20- تمام شب را توى راه بودیم. خسته و فرسوده رسیدیم. هوا سرد بود. دست بردار نبود. همین طور حرف مى زد; فردا چکار کنید، چکار نکنید، چند نفر بفرستید آنجا، این جا چند تا توپ بکارید. این دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو.

دقیق یادم نیست. یازده - دوازده شب بود که چرتمان گرفت. زیلوى گوشه سنگر رابرداشتم و پهن کردم و دراز کشیدیم. چیزى نداشتیم رویمان بیندازیم.

پشت به پشت هم دادیم و خوابیدیم، که مثلاً گرممان شود. دو ساعت که گذشت، بلند شد. با آب قمقمه اش وضو گرفت و ایستاد به نماز. حس نداشتم تکان بخورم، چه رسد به بلند شدن و وضو گرفتن. فقط نگاهش مى کردم.

21- مى گفت «هرچه دارم، از نماز دارم.» همیشه مى گفت. همیشه تأکید داشت نماز را اول وقت بخوانیم. وقت هایى که خانه بود، نماز مغرب و عشا را به جماعت مى خواندیم. به امامت خودش.

22- روزهاى جمعه مى گفت «امروز مى خوام یک کار خیر برات انجام بدم. هم براى شما، هم براى خدا.» وضو مى گرفت و مى رفت توى آشپزخانه.هرچه مى گفتم «نکنید این کار رو، من ناراحت مى شم، باعث شرمندگیمه.» گوش نمى کرد. در را مى بست و آشپزخانه را مى شست.

23- هیچ وقت با هم قهر نمى کردیم. خیلى خیلى کم; یک روز. روز بعدش مى آمد سلام مى کرد و عذرخواهى مى کرد. مى گفت «من اون موقع خسته بودم، خانوم. ناراحت بودم که به شما این حرف رو زدم. منو ببخشید.»

24- آمده بود بیمارستان. کپسول اکسیژن مى خواست; امانت، براى مادر مریضش.

سرباز بخش را صدا زدم، کپسول راببرد. نگذاشت. هرچه گفتم «امیر، شما اجازه بفرمایید.» قبول نکرد. اجازه نداد. خودش برداشت.

گفت «نه! خودم مى برم. براى مادرمه.»

مسافرت که مى رفتیم، اوّلین جایى که مى رفت، مزار شهدابود. خیلى دوست داشت. هرجا هم که امام زاده بود و باخبر مى شد، حتماً مى رفت

25- کمک به آدمهاى مستحق، کار همیشگیش بود. یک سوم حقوقش رابه من مى داد براى خرجى، بقیه اش را صرف این جور کارها مى کرد. چهل ـ پنجاه روزى از شهادش مى گذشت که چند نفرى آمدند خانه مان. مى گفتند «ما نمى دونستیم ایشون فرمانده بوده. نمى شناختیمش. فقط مى اومد بهمان کمک مى کرد و مى رفت. عکسش رو از تلوزیون دیدیم.»

26- سفارش کرده بود که هواى این بنده خدا را داشته باشید، به وضعش رسیدگى کنید و به زندگیش برسید. گفته بودم چشم. رفتم پیشش. گفتم «شما چه سَر و سرّى بارُفت گرها دارین؟» گفت «درد دلهاشون روگوش مى کنم. اگر هم بتونم، قدمى بر مى دارم.»

27- اولین بار بود که مرا مى فرستاد چیزى براى کسى ببرم.رفتم. امانتى را دادم و برگشتم. برگشتنى، دیدم ساعت ادارى گذشته.رفتم خانه. یک ساعتى نگذشته بود که تلفن زنگ زد.

گفتند تیمسار پشت خط است. تعجب کردم. چه کارم داشت؟

ـ رسوندى؟ گفتم «بله، الحمدللّه مشکل حل شد.»

گفت «چرابهم خبرندادى؟ از صبح که این بنده خدا اومد پیشم، تا الآن نگرانم که مشکلش حل شده یانه؟»گفتم «شرمندم. مى خواستم فردا صبح گزارش بدم خدمتتون.»گفت «اگه نمى شناختمت، ازت ناراحت مى شدم. حتا ممکن بود توبیخت کنم!»

28- هم زمانش رانوشته بود، هم مکانش را. چند دقیقه، کجا، تهران یا شهرستان. شده بود پانزده برگه امتحانى. لیست تمام تلفن هاى شخصى را که از اداره زده بود، نوشته بود. حساب این چیزها را دقیق داشت. حساب همه اش را.

29- گاهى قوم و خویش هاى شهرستانی مان گله مى کردند که «جناب صیاد، هم وسیله دارن، هم راننده. اون موقع ما باید با تاکسى از ترمینال و فرودگاه بیاییم خونه تون. این درسته؟ ما که تهران را خوب بلد نیستیم.»

به پدر که مى گفتیم، مى گفت «مسئله اى نیست. فوقش دلخور مى شن. اونا که نمى خوان جواب بدن، من اون دنیا باید جواب بدم. راننده و ماشین که اموال شخصى من نیست.»

 

ادامه دارد...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:12:54.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 6 آبان 1395  ] [ 10:54 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]