دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

برجک

اوایل جنگ، ما در اطراف کرخه مستقر بودیم و به دلیل نداشتن سنگر پناهگاه خیلی آسیب پذیربودیم و به همین خاطر، یک بار عراقی ها به سنگر ما نفوذ کرده و سربازی را با خود برده بودند. اوایل جنگ، ما در اطراف کرخه مستقر بودیم و به دلیل نداشتن سنگر پناهگاه خیلی آسیب پذیربودیم و به همین خاطر، یک بار عراقی ها به سنگر ما نفوذ کرده و سربازی را با خود برده بودند.
عراقی ها به زور می خواستند این سرباز را از داخل برجک وارد تانک بکنند که این سرباز در حین مقاومت به طور معجزه آسایی نجات یافته بود. پس از منهدم کردن تانک، عراقی، به طرف نیروهای خودی آمد و در کمال تعجب، او را سالم و سرحال با مختصر سوختگی در پاهایش دیدم. وقتی ماجرای خود را تعریف کرد ما درعین حال که او را تحسین می کردیم این تجربه را نیز فرا گرفتیم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:28:04.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سیمای چزابه

شب هجدهم بهمن 1360، ساعت 12 شب، آتش دشمن شروع شد. بعد از چند دقیقه، به ما آماده باش دادند. شدت آتش به حدی بود که خونسردترین شخص یعنی محمدی را هم وادار به تعجیل کرده بود. چند دقیقه ای از آماده باش نگذشته بود که سروان سلامی و ساعتی بعد، گروهان ما که در استراحت بود، حرکت کرد. شب هجدهم بهمن 1360، ساعت 12 شب، آتش دشمن شروع شد. بعد از چند دقیقه، به ما آماده باش دادند. شدت آتش به حدی بود که خونسردترین شخص یعنی محمدی را هم وادار به تعجیل کرده بود. چند دقیقه ای از آماده باش نگذشته بود که سروان سلامی و ساعتی بعد، گروهان ما که در استراحت بود، حرکت کرد.
هنوز کسی از کیفیت حمله دشمن خبر نداشت و تنها چیزی که دیده می شد، آتش سنگین دشمن بود. دسته ما وقتی به چزابه رسید، پشت خط دوم مستقر شد. از بی سیم چی ها خبرهای ناراحت کننده ای به گوش می رسید. می گفتند مهمات تمام شده و فشار دشمن خیلی زیاد است. من و محمدی برای دیده بانی به خط اول رفتیم و اولین کاری که کردیم، کندن سنگر در بالای خاکریز بود. شب را به نگهبانی گذراندیم. دشمن و نیروهای خودی منور می انداختند. افسری فریاد می زد: «بچه ها، برای دیدن منطقه، ازمنوراستفاده کنید.»
نیروهای بسیج با تمام قوا شلیک می کردند و آمبولانس ها به سرعت در رفت و آمد بودند. آن شب پایان یافت و صبحی پر از دود و خون فرا رسید. هیچ وقت دشمن را این قدر نزدیک ندیده بودم. درگیری خیلی نزدیک بود؛ حتی کار به رد و بدل کردن نارنجک هم کشید. قوای دشمن در سمت دسته یکم جرأت سربلند کردن نداشت و به خاطر همین مسأله بود که ما آنجا را برای دیده بانی انتخاب کردیم. خمپاره هایمان به سرعت شلیک می کردند و از دشمن تلفات می گرفتند.
هیچ وقت لحظه ای را که خمپاره روی نفرات دشمن افتاد، از یاد نمی برم. از فرط خوشحالی فریاد کشیدم و از بچه ها خمپاره دیگری طلب کردم.
محمدی با خونسردی بچه ها را دلداری می داد؛ انگار نه انگار که جنگ است. خیلی سر کیف آمده بودم که ناگهان یک گلوله آر.پی.جی از بالای سرمان گذشت. نامدار به کسی که آر.پی.جی شلیک کرده بود، تیراندازی کرد. ساعت 12 ظهر بود. آتش دشمن هنوز قطع نشده بود. رضا گلشنی به سمت ما آمد. چشمانش غرق در اشک بود. گفت «عبدی شهید شد.» از ما خواهش کرد با خمپاره، سمت دسته 3 را بپوشانیم.
من و سلیمانی همراه رضا گلشنی به سمت دسته 3 رفتیم. گلشنی، سنگر دیده بانی را که عبدی در آن شهید شده بود، به ما نشان داد. خون به همه جا پاشیده شده بود و کف سنگر، خون لخته شده به چشم می خورد. عبدی به همراه یکی از برادران بسیج به لقاءالله پیوسته بود. از آنها جز تکه هایی از گوشتشان چیزی نمانده بود هر دو را در پتویی پیچیده بودند. مدتی آنجا نشستیم و ساعت 5 بعدازظهر غذا خوردیم؛ با دست هایی کثیف، در یک مقوا. آرامش محمدی و نامدار را می توانستم درک کنم، ولی سلیمانی را، هنوز هم نفهمیده ام. او با تمام وجود کار می کرد و ذره ای کوتاهی نمی کرد. دائم این ورد را بر لب می راند.
به گورستان چون جای ماست رسم ما روا گردد
که کار آدمی باقیست گر جسمش فنا گردد
آن شب، یک خمپاره 120 به سنگر ما خورد و پیلت ها را سوراخ کرد، چوب را شکافت و تمام وجودمان را لرزاند. از سرما عاصی شده بودیم. وسایل خواب نداشتیم. سنگر سرد بود و ایمن هم نبود. تنها چیزی که به ما آرامش می داد، یاد خدا بود. شوق شهادت در دل نامدار و محمدی پر می کشید، اما محمدی
درونش را عرضه نمی کرد و سخنی نمی گفت. نامدارازآن شعرهای قشنگش می خواند و زمانی هم که در فکر فرو می رفت، می دانستم به دنبال شعری می گردد تا آن را برای ما بخواند.
خورشید طلوع کرد، اما هوا خیلی سیاه بود. همه جا را دود گرفته بود و آسمان چزابه تیره رنگ بود. از نو مشغول کار شدیم و به سوی دشمن آتش گشودیم. وقتی حجم آتش دشمن کم شد، هر کس به نحوی نمازش را خواند. شب که شد، با سلیمانی زیر یک پتو چمباتمه زده بودیم و زیرمان شبنم زده بود. پاهایمان کرخ شده بود. سرمان را زیر پتو می کردیم تا از بازدم نفسمان گرم شویم. سلیمانی حتی برای یک بار، در این پنج روز، پوتین هایش را در نیاورد.
چشم ها پر ازاشک بود. هر ساعت خبر شهادت کسی را می آوردند. توی خیال خودم بودم که دعوای بچه های 106 مرا به خود آورد. محمد ولی با بهزاد غفوریان دعوایش شده بود. بهزاد عجله داشت برای رفتن به موضع دست راست، اما محمد ولی می گفت بگذار ناهار بخوریم. فراهانی غذا را با لگد زد و بعد از جر و بحث زیاد، جیپ 106 راه افتاد. هنوز چند متری دور نشده بود که چند خمپاره 120 از راه رسید و یکی از آنها نزدیک جیپ 106 خورد. محمد ولی به لقاءالله پیوست و فریاد جانخراش او همچنان به گوش می رسید. بهزاد هم به نحو معجزه آسایی جان سالم به در برد، اما هیچ وقت وجدانش راحت نشد؛ همیشه خود را مقصر می دانست. در حالی که سر تا پایش خونی بود و مغز محمد ولی روی صورتش پاشیده بود، شوکه شده بود و مثل دیوانه ها سرش را به پی ام پی می کوبید. به طرف او رفتم و او را در آغوش گرفتم. هق هق گریه اش اندامم را به لرزه انداخت و اشک از چشمانم سرازیر شد. مؤذنمان هم به سوی خدا شتافت. بهزاد را به عقب بردند. رفتم پیش نامدار. فکر می کردم از موضوع خبر دارد، ولی وقتی یکی از بچه ها ماجرای 106 را گفت، نامدار غرق
در فکر شد. یکسره اشک می ریخت؛ بی آنکه حرف بزند. آن روز به همه ما سخت گذشت.
سرهنگ مخبری (3)، برای همدردی به خط اول آمده بود و کلاشینکف به دست، همراه رزمندگان بر دشمن فشار می آورد. ستوان مرادی، خنده کنان به همه روحیه می داد و یکی ازعلل پیروزی هم فرماندهی صحیح او بود. با چند پاسدار به چند متری دشمن می رفتند تا آنها را وادار به اسیر شدن کنند. حاصلش، شهادت عبدالملکی و زخمی شدن یکی از برادران سپاه بود.
اولین خمپاره به روی جمع دشمن ـ که به دروغ پرچم سفید بلند کرده بودند ـ خورد و دومی به پشت خاکریز خودمان. چیزی نمانده بود که تلفات زیادی از ما بگیرد. گلوله ای دیگر همراه با تکبیر و هلهله رزمندگان روی دشمن افتاد.
یکی از روزها، خمپاره ای روی سنگر بچه ها خورد و تراورس را به رقص درآورد و قدرت خود را بر پیلت ها نشان داد و مثل کاغذ مچاله شان کرد. دو نفر از سنگر بیرون پریدند. هر دو زخم سطحی داشتند، اما موج انفجار گیجشان کرده بود. آمبولانس آن دو را به عقب منتقل کرد. هنوز چند لحظه ای از رفتن آمبولانس نگذشته بود که میرزایی، ازسنگر به بیرون خزید. تا آخرش را خواندم. دوان دوان به سمت سنگر رفتم. هنوز سه نفر دیگر درون سنگر بیهوش بودند. به فکرم رسید به مخابرات بروم و تقاضای آمبولانس کنم. گلوله خمپاره 60 درست جلوی من خورد. یکی از بچه های آذری زخمی شد و یکی هم شهید. موضوع را به مرادی گفتم. مرا دلداری داد و گفت : «هول نشو. من خودم اطلاع می دهم.»
راه آمده را یواش یواش برگشتم. شهدا کنار تپه های رملی بودند؛ هر کدامشان به حالتی. چهار نفر گوشه های پتویی را گرفته بودند که درآن شهیدی خفته بود.
خبرجدید این بود: «گردان 100 جای ما را می گیرد.»
با شنیدن این خبر، بچه ها روحیه گرفتند و فهمیدند که نیروی تازه نفس رسیده است. بچه های تانک و بسیج، سیزده اسیر گرفته بودند. بین آنها پیرمرد هم بود.
شب 22 بهمن فرا رسید. عراق آخرین قدرتش را به کار گرفته بود تا کار را تمام کند و با فتح بستان، جشن مردم را به عزا تبدیل کند. آتش بسیار سنگینی می ریخت. ساعت 3/5 بعد از نیمه شب، یکی از گلوله ها به مهمات خورد و آن را آتش زد. همه وحشت کرده بودند. کسی جرأت نداشت از سنگر بیرون بیاید، اما نامدار بی قرار بود. تصمیم خود را گرفت و برای خاموش کردن آتش رفت. من هم کمی جرئت پیدا کردم و دنبال نامدار رفتم. در همین لحظات، یکی از جالب ترین اتفاق ها به وقوع پیوست. در آن منطقه یک بیل بیشتر نبود. اگر هوا روشن هم بود، برای پیدا کردنش حداقل چند دقیقه ای باید وقت صرف می شد، اما به طور اتفاقی پایم به بیل خورد و دسته ی بیل به دستم آمد. به کمک نامدار شتافتم. با هم شروع به کار کردیم. ناگهان خمپاره ای به نزدیکی ما خورد و صدای نامدار بلند شد. او را به گوشه ای کشاندم و به سراغ آتش رفتم. یکی دو بیل می ریختم و یک درازکش می کردم تا سرانجام آتش خاموش شد. زیر بغل نامدار را گرفتم و به سنگر بردم و او تا صبح، درد را تحمل کرد.
استوار طلوعی ما را عقب برد و گروهان یکم جایگزین شد. حاصل پنج روز تلاش ما پیروزی عظیمی بود که وجب به وجب خاک چزابه، آن را به یادگار دارد
و هنوز هم که از آنجا می گذری، محمد ولی ها، سلیمی ها و عبدالملکی ها را می بینی. شجاعت اینان بود که چزابه را به پا نگه داشت. چزابه بر خون این عزیزان استوار است. قیافه جدی و مصمم ولی را به خاطر می آورم که مشتش را گره می کرد و شعار جنگ جنگ تا پیروزی را سر می داد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:28:41.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سرباز خانه سنندج

برگشت ستون به سربازخانه با ورود ستون به سرباز خانه، نیرویی که شامل دو گردان پیاده بود و عناصری که از لشکر به عنوان پشتیبانی کننده اعزام شده بودد، به نیروی موجود داخل سربازخانه سنندج اضافه شد. به این دو گردان مأموریت تأمین ارتفاعات اطراف سرباز خانه، از طرف لشکر واگذار و حفاظت و تأمین ارتفاعات اطراف سربازخانه برگشت ستون به سربازخانه
با ورود ستون به سرباز خانه، نیرویی که شامل دو گردان پیاده بود و عناصری که از لشکر به عنوان پشتیبانی کننده اعزام شده بودد، به نیروی موجود داخل سربازخانه سنندج اضافه شد. به این دو گردان مأموریت تأمین ارتفاعات اطراف سرباز خانه، از طرف لشکر واگذار و حفاظت و تأمین ارتفاعات اطراف سربازخانه، از طرف لشکر واگذار و حفاظت و تأمین ارتفاعات اطراف سربازخانه به مراتب بهتر از قبل برقرار شد. ضد انقلاب که به هیچ یک ازاهداف خود نرسیده بود، اجرای آتش خمپاره انداز 120 به داخل سربازخانه سنندج را شروع و در مواقع و مواضع مختلف تیراندازی می کرد. گرچه شهادت سرهنگ نصرت زاد بر روحیه کلیه یفرماندهان و کارکنان تأثیر گذاشته بود، اما بازگشت ستون به سربازخانه باعث شد نفرات از نظر روحی تقویت شوند و مبارزه با ضد انقلاب و عوامل آن در داخل سربازخانه جدی تر شود.
ضد انقلاب تصور می کرد که با ادامه حرکت ستون در محور سنندج به دیواندره و سقز، با اجرای کمین در فواصل مختلف، بتواند عناصر ستون را تجزیه و منهدم و تجهیزات و مهمات را به سود خود غارت و چپاول نماید. دراین صورت با تضعیف تدریجی لشکر 28 سنندج، سقوط سربازخانه، باشگاه افسران، رادیو و تلویزیون و فرودگاه آسان شود. اما خوشبختانه به هیچ کدام جامه عمل نپوشیدو با تصمیم به موقع و دستور برگشت ستون به سربازخانه، رؤیاها نقش بر آب شد.
تیراندازی دشمن به داخل سربازخانه
اکنون نوبت آن بود که ضد انقلاب فشار بر باشگاه افسران، تأسیسات رادیو تلویزیون و فرودگاه را ادامه داده و با اجرای آتش روی تأسیسات سربازخانه و برقراری ارتباط با عناصر وابسته به گروهک ها در داخل سربازخانه و اعمال تصمیمات لازم در اجرای آتش و حتی تیراندازی از راه دور یا زوایای کور به مسئولان و فرماندهان، مقدمات سقوط لشکر را فراهم کند. (شهید سرگرد عباس سرپرست در غروب یکی از همان روزها در داخل سربازخانه مورد اصابت تیر نامعلوم قرار گرفت و به شهادت رسید.)
به تدریج که فشار ضد انقلاب روی سربازخانه بیشتر و اجرای آتش شدیدتر می شد، به دستور فرمانده لشکر، کلیه تأسیسات به صورت سنگر درآمدند. درب ها و پنجره ها با کیسه شن حفاظت شدند. در جلوی درب ورودی هر ساختمان سنگربندی شد تا نفرات از اصابت خمپاره و تیراندازی مستقیم حفظ شوند. کلیه عواملی که امکان همکاری با ضد انقلاب داشتند، شناسایی و با دستور نزاجا، به مرخصی یک ماهه اعزام شدند.
سقوط متوالی دو فروند بالگرد
وضعیت نفرات داخل باشگاه افسران و رادیو و تلویزیون، به مراتب وخیم تر می شد. دو روز متوالی دو فروند بالگرد که برای پشتیبانی عناصر لشکر در فضای باشگاه افسران فعالیت داشتند، در مراجعت توسط تیربارهای ضد انقلاب، قبل از رسیدن به سربازخانه ساقط شدند و آتش گرفتند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:29:24.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

به این ترتیب با تهدید آتش خمپاره و تیربار مستقیم ضدانقلاب نشست و بر خواست بالگردها در داخل سربازخانه غیر ممکن شد. به تدریج لشکر، از نظر آمادی دچار کمبود شد، به نحوی که از نظر آرد و سایر مواد غذایی در مضیقه قرار گرفت. هیچ گونه آمادی به لشکر وارد نمی شد. به این ترتیب با تهدید آتش خمپاره و تیربار مستقیم ضدانقلاب نشست و بر خواست بالگردها در داخل سربازخانه غیر ممکن شد. به تدریج لشکر، از نظر آمادی دچار کمبود شد، به نحوی که از نظر آرد و سایر مواد غذایی در مضیقه قرار گرفت. هیچ گونه آمادی به لشکر وارد نمی شد.
خلاصه وضعیت داخلی سربازخانه
نفرات لشکر هیچ گونه ارتباطی با خارج از سربازخانه نداشتند و گاهی نامه ها به خلبانان سپرده می شد تا از کرمانشاه پست شود. تنها وسیله ی ارتباطی رادیو بود که آن هم در اخبار هیچ گونه خبری از اوضاع سنندج گفته نمی شد. لحظات آبستن حوادث بودند. به تدریج نظم و انضباط در داخل سربازخانه برقرار شد، ولی فشار ضد انقلاب روز به روز بیشتر می شد: در این وضعیت شهر سنندج کاملاً در اختیار گروهک های ضد انقلاب بود. فقط باشگاه افسران، تأسیسات رادیو و تلویزیون، فرودگاه و سربازخانه سنندج، در دست عناصر و یکان های لشکر 28 و دو گردان از هوابرد و لشکر 2 پیاده مرکز بود که در ارتفاعات اطراف سربازخانه مستقر بودند.
به طور خلاصه، وضعیت داخل سربازخانه را می توان این گونه تعریف کرد:
ـ رفت و آمد نفرات به خارج از سربازخانه غیر ممکن و سربازخانه در محاصره کامل عناصر ضد انقلاب قرار داشت.
ـ از نظر آمادگی یکانها در تنگنا قرار گرفته بودند و به ویژه از نظر مواد غذایی محدودیت مواد فاسد شدنی و آرد کاملاً محسوس بود.
ـ عناصر ضد انقلاب در فواصل مختلف با خمپاره انداز، تیربار و تفنگ، نفرات و تأسیسات داخل سربازخانه را زیر آتش می گرفتند.
ـ در طول شبانه روز تردد در سربازخانه با رعایت اقدامات احتیاطی و تأمینی انجام می گرفت.
ـ مسئولان لشکر برای تردد به فرودگاه از بالگرد استفاده می کردند.
ـ مهندسی لشکر مأموریت یافته بود که جاده ای از سربازخانه در حاشیه کوه آبیدر و روستای حاجی آباد، پس از برقراری تأمین احداث نماید. احداث و تردد در همین جاده هم بی خطر نبود.
ـ یکان های تیپ 1 لشکر در سه منطقه فرودگاه سنندج، سه راهی سقز و سد قشلاق و ابتدای محور مریوان حوالی روستای نَوَره مستقر بودند.
‌ـ عناصری از یکان دژبان و قرارگاه لشکر 28 در باشگاه افسران داخل شهر و تپه مشرف به تأسیسات رادیو و تلویزیون مستقر بودند ودر محاصره قرار داشتند و هیچ گونه ترددی ممکن نبود. از نظر تغذیه و آب آشامیدنی، مخصوصاً در باشگاه افسران شدیداً در مضیقه بودند.

ـ هیچ گونه رفت و آمد زمینی ممکن نبود، مگر به صورت محدود و ناشناس، حتی تمام درب ها و پنجره ها با کیسه شن حفاظت می شدند.

«روحیه نفرات، به ویژه در باشگاه افسران در حد بسیار پایینی قرار داشت و هر لحظه بیم سقوط باشگاه افسران وجود داشت. ضد انقلاب فشار زیادی روی باشگاه وارد می کرد، چند نفر از سربازان که شهید شده بودند پیکرآنها تخلیه نشده و همین امر روحیه همگی را خراب کرده بود.
ـ در داخل لشکر دو سه مورد بمب گذاری انجام گرفت که خوشبختانه دو مورد را گروه کاوش، یافته و خنثی کردند.
ـ یک شب هنگامی که فرمانده ی لشکر وقت در اتاق توجیه، جلسه هماهنگی تشکیل داده بود، یک خمپاره 120 روی سقف شیروانی ستاد لشکر منفجر و ضایعاتی به بار آورد که خوشبختانه تلفات جانی در پی نداشت.
بلافاصله تاریکی مطلق برقرار و مسئولان متفرق شدند. معلوم بود که اطلاعات تشکیل جلسه توسط عوامل داخل سربازخانه، به خارج داده شده بود.
ـ در اثر تیراندازی خمپاره و یا تیر مستقیم ضد انقلاب چند نفر یا به شهادت رسیدند و یا مجروح شدند که اکثراً سرباز بودند.
ـ لشکر امکانات کافی برای کمک به سربازخانه های خود در مریوان، سقز، بانه، و سردشت را نداشت. حتی برای کمک به باشگاه افسران ناتوان بود، زیرا عناصر لشکر به صورت تجزیه، در نقاط مختلف ودور از هم، درگیر بودند.
ـ لشکر از نظر تعداد سرباز به شدت دچار کمبود بود.
لشکر به تنهایی قادر به مقابله با دشمن نبود
ستاد لشکر و فرماندهان برای مقابله با حوادث، با ایجاد مداومتکار و آماده کردن یکان ها، تلاش زیادی می کردند، اما به نظر می رسید که لشکر به تنهایی قادر به مقابله با عناصر ضد انقلاب نمی باشد، زیرا در سنندج سپاه پاسداران و ژاندارمری و عناصر شهربانی به کلی تعطیل و تأسیسات آنها در اختیار ضد انقلاب بود. در چنین شرایطی انتظار می رفت که نیرویی توسط نزاجا برای تقویت لشکر اعزام گردد.
لازم به ذکراست که لشکر حتی برای حفاظت از زاغه های مهمات که از حساسیت ویژه ای برخوردار بودند، از عناصر باقیمانده ی گردان های 329 پدافند، گردان مهندسی و گردان مخابرات لشکر استفاده می کرد. ازجمله تلاش های توپخانه ی لشکری درآن روزهای بحرانی، سازماندهی تیم های بررسی «قیف انفجار»(6) و اجرای ضد آتش بود که سرانجام موفق شدیم خمپاره اندازهای متحرک ضد انقلاب را که سوار بر وانت جاسازی شده بودند و از پشت ارتفاعات، اجرای آتش می کردند را منهدم کنیم. لازم به ذکراست که هم فرمانده و هم ستاد لشکر از مراجعت دو گردان پیاده به سرباز خانه‌، برای آنکه نیروی حفاظت از سربازخانه تقویت شده بود، خوشحال بودند.
از آنجایی که تردد زمینی قطع شده بود و تیراندازی روی سربازخانه هم اجازه فرود بالگرد را نمی داد، در فرودگاه سنندج نیز تأمین فرود و پرواز هواپیمای باری ارتش نبود. به دستور فرمانده لشکر فرودگاه قدیمی در حوالی زاغه های مهمات، ظرف نصف روز، با همکاری همه یکان های باقیمانده آماده شد.
ورود صیاد شیرازی و همراهان به سربازخانه
به هر حال دراین شرایط بود که جناب سرگرد صیاد شیرازی با همراهی سروان هاشمی، برادر بروجردی و برادر رحیم صفوی و تعدادی سپاهی با بالگرد در یکی از روزها در سربازخانه نشستند و بلافاصله بالگرد به محل امنی در حوالی بیمارستان لشکر جابه جا شد. جناب صیاد شیرازی، برادر بروجردی، برادر رحیم صفوی و سروان هاشمی به ستاد لشکر هدایت و توسط رکن 3 لشکر توجیه شدند. پس از توجیه، اتاقی را برای هماهنگی عملیات، در کنار رکن 3 و اتاق توجیه انتخاب و کار سازماندهی هدایت عملیات،بازگشایی خیابان ها و پاکسازی شهر سنندج به صورت مشترک آغاز گردید.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:30:00.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

من محمد حافظی هستم در سال 1374 که به خدمت مقدس سربازی اعزام شده بود. از همان اوایل در کمیسیون نگهداری اسرای جنگ تحمیلی (کمیته بهداشت و درمان) مشغول به کار شدم و بیشتر کارهای اداری کمیته را انجام می دادم من محمد حافظی هستم در سال 1374 که به خدمت مقدس سربازی اعزام شده بود. از همان اوایل در کمیسیون نگهداری اسرای جنگ تحمیلی (کمیته بهداشت و درمان) مشغول به کار شدم و بیشتر کارهای اداری کمیته را انجام می دادم. کار مهمی که من انجام دادم پیرامون مراحل فوت اسرای عراقی بود که این کار را زیر نظر هلال احمر جمهوری اسلامی و پزشک قانونی انجام دادم. شرح این مراحل به این ترتیب است که برای فوت شدگان از طرف پزشک قانونی با ذکر علت فوت، گواهی فوت صادر می شد و آنها را برای دفن، موقت به بهشت زهرا در قطعه خاصی، مطابق آداب شرعی دفن یک میت مسلمان، دفن می کردیم. در پایان جنگ تحمیلی برای اینکه شهدای غریب را تحویل بگیریم، باید اجساد این فوت شدگان را تحویل می دادیم که نبش قبر آنها طبق موازین اسلامی ضروری بود و دشواری کار من از همین جا شروع می شود. روز اول که اقدام به این کار کردیم هشت جنازه درآوردیم. آنقدر این کار دشوار بود که همکاران من شب آن روز نتوانستند راحت بخوابند و در نهایت با قرص مسکن خوابیدند. چون انگیزه ما بازگشت شهدا و آزادگانمان بود، با رنج و مشقت وصف نشدنی این اقدام را تحمل کردیم. در مجموع 890 جنازه را به مدت ده روز بعد از نبش قبر برای تحویل آماده کردیم. گفتنی است که اطلاعات دقیقی را برای هر جنازه باید ثبت می کردیم از جمله تاریخ فوت، تاریخ نبش قبر، هویت چگونگی فوت و اینکه در کجا فوت
شده است. این شهدا را به معراج شهدا تحویل دادیم و بعد از آن به هفده استان که اردوگاه اسیرداری بود و اسیر مدفون داشتیم رفتیم که به دیگر استان ها من خودم تنها می رفتم و با همکارانی که به من معرفی می کردند کارمان را شروع می کردیم. در مجموع 1172 نفر نبش قبر شدند و به معراج شهدای تهران منتقل شدند که از آنجا به پادگان ابوذر برای تبادل منتقل شدند. درآنجا طی مراسم خاصی با امضای سردار میر فیصل باقر زاده و ژنرال حسین الدوری جنازه ی اسیران تحویل و شهدای آزادگان مان را تحویل گرفتیم. زمانی مشخص می شود که این مسئولیت چقدر سخت و ملال آور بود که بدانید من در آن روزها جوان بودم و از نظر روحی آمادگی چنین اقدامی را نداشتم. در حقیقت تنها انگیزه ای که باعث می شد که ما رنج و سختی این اقدام را فراموش کنیم، این بود که با این اقدام می توانستیم شهدای آزادگان را تحویل بگیریم و خدمتی به خانواده محترم آنها کرده باشیم و از اینکه دوستان آگاه یا ناآگاه به من زخم زبان می زدند و در مزاح خود مرا (محمد گورکن) خطاب می کردند، هیچ ابایی نداشتم. به هر تقدیر اسرای مدفون مسلمان بودند و از طرفی خدمت به خانواده شهدا از وظایف همه ماست. امیدوارم که این اقدام ناچیزم در کمیسیون نگهداری اسرا مورد رضایت خداوند متعال قرار گرفته باشد. ذکراین نکته را نیز ضروری می دانم که از بین اسرای مدفون شده ای که ما نبش قبر می کردیم یکی از انها از هم نپاشیده بود و تازگی داشت که او را با همان قد کامل یک انسان داخل تابوت گذاشتیم و مهمتر اینکه در بین شهدای آزادگان ما تعدادی که اجساد مطهرآنها از هم نپاشیده و این تازگی را داشتند زیاد بودند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:31:12.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نارنجک

... با اعلام رمز یا زهرا سلام الله علیها از طریق گردان، نیروهای ما از تونل بیرون آمدند. وقتی در تونل باز شد، به عنوان اولین نفر برای شناسایی بیرون رفتم تا ببینم تونل از چه محلی بیرون آمده است. آیا به پشت دشمن رسیده ایم یا نه. همین که دستم را بیرون کرده و روی زمین گذاشتم، متوجه شدم که دستم به سیم خاردار ابتدای میدان مین دشمن برخورد کرد. کمی دقت کرده و متوجه شدم که از میدان مین عبور کرده ایم و حدوداً 20 تا 25 متر با خاکریز دشمن ریخته و آنان را هلاک کردند و حدود 20 دقیقه بعد از شروع عملیات بود که کانال هندلی سقوط کرد. اما به علت سرعت عملیات و حرکت سریع به سمت هدف اصلی گروهان (سه راه قهوه خانه) پیشروی کرده، که در این شرایط یک موضع تیربار دشمن در گوشه کانال پاکسازی نشده و مدتی بعد به خودروهای ما تیراندازی می کرد. ... با اعلام رمز یا زهرا سلام الله علیها از طریق گردان، نیروهای ما از تونل بیرون آمدند.
وقتی در تونل باز شد، به عنوان اولین نفر برای شناسایی بیرون رفتم تا ببینم تونل از چه محلی بیرون آمده است. آیا به پشت دشمن رسیده ایم یا نه. همین که دستم را بیرون کرده و روی زمین گذاشتم، متوجه شدم که دستم به سیم خاردار ابتدای میدان مین دشمن برخورد کرد. کمی دقت کرده و متوجه شدم که از میدان مین عبور کرده ایم و حدوداً 20 تا 25 متر با خاکریز دشمن ریخته و آنان را هلاک کردند و حدود 20 دقیقه بعد از شروع عملیات بود که کانال هندلی سقوط کرد. اما به علت سرعت عملیات و حرکت سریع به سمت هدف اصلی گروهان (سه راه قهوه خانه) پیشروی کرده، که در این شرایط یک موضع تیربار دشمن در گوشه کانال پاکسازی نشده و مدتی بعد به خودروهای ما تیراندازی می کرد.
به همراه درجه داری به نام اوچ تپه که یکی از درجه داران شجاع خطه شمال بود به داخل کانال برگشته ودیدیم که یک تیربار به سمت دهانه تونل در حال تیراندازی است. همچنین به ما اطلاع دادند که در آن قسمت یکی دو نفر هم به شهادت رسیده اند و تعدادی زخمی شده اند. در نهایت همین درجه دار با پرتاب کردن یک نارنجک به داخل سنگر آنان موفق شد که افراد دشمن را از داخل سنگر بیرون آورده و وادار به تسلیم کند.

زمانی که کانال هندلی سقوط کرد، تعداد بسیاری از افراد دشمن را به اسارت گرفته بودیم و وقتی آنان را به دهانه تونل آوردیم تا از آنجا به عقب بفرستیم، فکر می کردند که ما می خواهیم آنها را به داخل چاه بریزیم، بنابراین التماس می کردند و به جان امام قسم می خوردند.

به هر زحمتی که بود آنان را به داخل تونل بردیم. با دیدن برق کشی تونل و همچنین طول و عرض آن بسیار تعجب کرده بودند و صدای الله الله بلند شده بود. گروهبان اوج تپه از جمله کسانی بود که برای ساخت این تونل زحمات بسیاری کشیده بود. مدتی قبل از عملیات یک بار یکی از دیده بان ها که با سنگر من ارتباط مستقیم داشت، اطلاع داد که دشمن کانال را اشغال کرده ودر حال پیشروی است..
وقتی با گروهبان اوج تپه جلو رفتیم که ببینیم ماجرا چیست، دیدیم که در حقیقت آنجا تعدادی فرغون قرار دارد که وقتی به هم می خورند، صدا ایجاد می کنند. اما وقتی بیشتر پیشروی کردیم و به اواسط تونل رسیدیم دیدیم که سقف تونل ریزش کرده و بر روی فرغون ها ریخته است.
اوج تپه، یکی از رزمندگانی بود که دراین عملیات سهم به سزایی داشت. خودش پرتاب نارنجک را به دیگران آموزش می داد و می گفت که مراقب باشید نارنجک به طرف خودتان برنگرد، اما درآخرین مرحله چنین اشتباهی را مرتکب شده بود. او پس از منهدم نمودن چند سنگر به سنگری می رسد که در گوشه کانال هندلی شکل قرار داشت. وقتی او نارنجک را به داخل سنگر دشمن پرتاب می کند، یکی ازافراد دشمن به سرعت همان نارنجک را بر می دارد و بیرون می اندازد، نارنجک درست در شکم ایشان منفجر می شود.
وقتی به من اطلاع دادند که او مجروح شده، خودم را بالای سرش رساندم. تمام روده اش بیرون ریخته ودر همان حال، گفت : من به تمام شما گفته بودم که شهید می شوم و مادرم را نمی بینم. به او گفتم : نه شما نگران نباش الان تخلیه ات می کنیم. بچه ها او را به همان تونل رساندند اما او در همان جا به شهادت رسید.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:32:06.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تسخیر تپه

تا قبل از آغاز عملیات، قرارگاه مان در پای رودخانه ی کرخه بود.... بعد از اینکه رمز عملیات «یا زهرا(س)» را به ستوان واسطی ابلاغ کردم، ایشان حرکت کردند و بعد از نیم ساعت گفتند: میدان مین دشمن را پاکسازی کرده اند و خود را به تپه ساندویچی رسانده اند. درهمین موقع گروهان دوم و سوم ما نیز پیشروی کرده بودند و با دشمن به سختی درگیر بودند. تا قبل از آغاز عملیات، قرارگاه مان در پای رودخانه ی کرخه بود.... بعد از اینکه رمز عملیات «یا زهرا(س)» را به ستوان واسطی ابلاغ کردم، ایشان حرکت کردند و بعد از نیم ساعت گفتند: میدان مین دشمن را پاکسازی کرده اند و خود را به تپه ساندویچی رسانده اند. درهمین موقع گروهان دوم و سوم ما نیز پیشروی کرده بودند و با دشمن به سختی درگیر بودند. از فرمانده دیده بان توپخانه خواستم که تقدم آتش را به گروهان یکم بدهد. بعد ستوان واسطی به اطلاع داد که برای تسخیر دوم حرکت کرده ام...
در حقیقت هدف اصلی گروهان یکم رسیدن به تپه آخر بود و تپه ساندویچی و تپه دوم، هدف های واسطه محسوب می شدند. گروهان یکم برای تسخیر هدف دوم حرکت کردند، بی سیم چی مرا با اسم رمز صدا زد، سپس گفت که متأسفانه ستوان واسطی شهید شده است. به او گفتم که آنجا از ارشدترین افسرها و درجه داران چه کسی است ؟ گفت : : فقط گروهبان مقیسه است که در حال جنگ است. گروهبان مقیسه سرباز شجاعی بود.
در یک عملیات گشتی، برایش تقاضای ارتقاء درجه کردم که به دلیل رشادت او تصویب شد و به گروهبان سومی رسیده بود.
به بی سیم چی گفتم که می خواهم با گروهبان مقیسه صحبت کنم. مقیسه با خونسردی تمام جوابم را داد. به او گفتم که از این به بعد تو فرمانده ی گروهان هستی. او هم اطاعت امر کرد و گفت : نگران نباشید من این جا هستم، ما به امید خدا تپه ی دوم را هم از دست دشمن خواهیم گرفت.
وقتی صحبت ها تمام شد، دسته ی احتیاط را به سرپرستی گروهبان حبیبی به سمت آنها فرستادم. دسته حرکت کرد، اما هنوز به وسط های راه نرسیده بود که بسی سیم چی دسته اطلاع داد، گروهبان حبیبی در اثر ترکش خمپاره دشمن زخمی شده و به عقب تخلیه شده است. یک گروهبان سه وظیفه در آن دسته بود که مأموریت هدایت دسته را به ایشان محول کردم. البته قبلاً تمام نیروهای ما شناسایی آنجا را داده بودند و تمام قسمت ها را وجب به وجب می شناختند. از این نظر ما هیچ مشکلی نداشتیم تا آن گروهبان نتواند دسته را هدایت کند. افسرعملیات، سروان ارضی فر دستور دادم که با بیست، سی نفر سرباز احتیاط از پای همین تپه خودش را به تپه ساندویچی برساند و از آنجا به گروهبان مقیسه ملحق شود تا فرماندهی گروهان یکم را به عهده بگیرد. ایشان هم حرکت کردند تا از همان شیار خودشان را به پشت تپه ساندویچی به گروهبان مقیسه برسانند. بعد از 45 دقیقه سروان ارضی فر گزارش داد که پای تپه دوم هستم و ازاین ساعت فرماندهی گروهان یکم را به عهده گرفته ام. به هر حال خیالم از طرف گروهان یکم راحت شد. سپس گروهان دوم گزارش کرد که ما الان داخل سنگرهای دشمن ریختیم و جنگ تن به تن شروع شده است. با توکل به پروردگار می رویم که کار دشمن را تمام کنیم. آنها خواستند که آتش توپخانه و آتش های سلاح های سنگین را زیاد کنیم. بلافاصله به افسر رابط توپخانه و فرماندهی سلاح های سنگین دستورات لازم را ابلاغ کردم.
گروهان سوم هم به همین ترتیب مقداری از سنگرهای دشمن را گرفته بود و مشغول پاک کردن بقیه مناطق اشغالی بود. سروان عرضی فر گزارش کرد که تپه دوم را تصرف کرده ایم و ما در قرارگاه با صدای تکبیرمان شکر خداوند را به جای آوردیم. به عرضی فر دستور دادم که برای تصرف هدف اصلی که همان تپه سوم بود، خودش را آماده کند تا دسته ای که ازاین شیار فرستاده بودم به او ملحق شود. اما او گفت که دیگر نیازی به نیرو ندارم و الان توانایی این را دارم که به تپه سوم هم حمله کنم. باز هم از افسر رابط توپخانه خواستم که تمام آتشش را به پشت تپه سوم انتقال بدهد تا این گروهان بتواند مأموریتش را به خوبی انجام دهد. ما در کوت کاپن مشکل داشتیم چون دشمن مسلط به ما بود. دراینجاها ارتفاعات را اشغال کرده بود و ما در زمین های صاف مقابلش قرار گرفته بودیم. گروهان دوم و سوم به ترتیب گزارش کردند که منطقه را پاکسازی کرده و مشغول تخلیه اسرا به عقب هستند. آنها زخمی ها و شهدایمان را با آمبولانس هایی که همراه داشتند به عقب تخلیه می کردند. آنها به خوبی تحکیم هدف را انجام می دادند. بعد نیم ساعت دیگر عرضی فر گزارش داد که ما تا وسط های تپه پیشروی کرده اند و بعد ازمدتی فرصت پیدا کردم، آمبولانسی را فرستادم تا جنازه شهید واسطی را به عقب تخلیه کنند، روحش شاد. افسر شجاعی بود. بی سیم چی اش می گفت : این افسر در جنگ تن به تن ودر پای تپه دوم شهید شده است.
شکر خدا را به جا آوردم که دیگر منطقه کوت کاپن را این قدر منطقه حساسی بود، با حداقل تلفات ممکن، به دست رزمندگان گروه رزمی 174 فتح شد و ما وقتی روبه رویمان را نگاه می کردیم، نیروهای دشمن را می دیدیم که در حال فرار بودند. اینها از سه راه قهوه خانه آمدند که بروند تخلیه شوند، اما روی تپه یکم، دوم و سوم به دست رزمندگان اسیر شده بودند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/09 11:33:20.

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

بازماندگان کربلای شش

مدت ها بود که جسدش در بین خط خودی و نیروهای بعثی قرار داشت. می گفتند از عملیات کربلای 6 در آن جا مانده است. وقتی از پشت خاکریز به منطقه چشم می دوختم، با خود می گفتم :«او کیست؟ چگونه شهید شده؟ چرا تک و تنها آن جا افتاده؟و...» مدت ها بود که جسدش در بین خط خودی و نیروهای بعثی قرار داشت. می گفتند از عملیات کربلای 6 در آن جا مانده است. وقتی از پشت خاکریز به منطقه چشم می دوختم، با خود می گفتم :«او کیست؟ چگونه شهید شده؟ چرا تک و تنها آن جا افتاده؟و...»
حدود یک سال از عملیات غرور آفرین کربلای 6 می گذشت، اما پیکر مطهر آن شهید همچنان روی زمین افتاده بود و زیر دیدگاه دشمن بعثی قرار داشت. آرایش تاکتیکی خط هم طوری بود که دسترسی به او غیر ممکن بود. از طرف دیگر تحمل این همه مظلومیت برایم دشوار بود، بنابراین تصمیم گرفتم با کمک یکی از بچه ها، عملیاتی برای انتقال پیکر آن شهید انجام دهیم. سرباز حسین خلج قبل از همه آمادگی اش را اعلام کرد. پس از صحبت های لازم، قرار شد همان شب عملیات صورت گیرد. پیش از حرکت، گروهی از بچه ها دور ما حلقه زدند و اصرار کردند که آنها را نیز همراه خود ببریم. از این میان گروهبان «عیدی قدم» بیش از همه شور و اشتیاق نشان می داد. اشکی که از چشمانش سرازیر بود، از حال درونش خبر می داد. از همه خداحافظی کردیم. پس از آرامش نسبی منطقه، به طرف تپه به راه افتادیم.راهی را انتخاب کردیم که در دید دشمن نباشد. لحظاتی بعد به تپه ی عمران رسیدیم. نیروهای بعثی نزدیک تپه ی 401 مستقر بودند. حدود 100 متر از آنها فاصله داشتیم. باید خیلی سریع و با احتیاط این مسیر را طی می کردیم تا به دیدگاه های دشمن برسیم. مسیر، طولانی تر از قبل به نظر می رسید. صدای گلوله های ژ-3
که بین دیدگاه های خودی و دشمن رد و بدل می شد، چنان طنین سهمناکی داشت که گویی گلوله یا خمپاره است. هر لحظه به دیدگاه دشمن نزدیک تر می شدیم. ناگهان آتش دو طرف خاموش و سکوت سنگینی بر فضای منطقه حاکم شد.
در سکوت مطلقی که بر منطقه حاکم بود، صدای شکستن چیزی را زیر پایم احساس کردم. «حسین» خودش را به من نزدیک کرد و آهسته گفت :«جناب سروان چه بود؟»
گفتم : «نمی دونم» با احتیاط خم شد و آن را برداشتم. یک مین گوجه ای بود ! از تعجب نزدیک بود که چشمانم از حدقه خارج شود. باور کردنی نبود. فشار و سنگینی بدنم آن را خراب کرده بود ولی به درخواست خداوند کریم، مین منفجر نشد و هیچ صدمه ای به ما نرسید. حالا در یک میدان مین قرار داشتیم. تاریکی بیش از حد، نداشتن دوربین دید در شب و برخورد با میدان مین شناسایی نشده، باعث شد تا ادامه عملیات را به شب های آینده موکول کنیم.
از ساعات اولیه صبح روز بعد، باران شدیدی شروع به باریدن کرد. ساعت هفت صبح بود که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. گوینده بی مقدمه گفت : «جناب سروان عابدی جسد را آورده » با شنیدن خبر یکه خوردم، زیرا که قرار نبود کسی برای آوردن جسد برود، آن هم بدون هماهنگی و دستور.

به سرعت خودم را به دسته یکم رساندم. عابدی در حالی که جسد را روی دوشش گذاشته بود همراه سربازی که برای کمک به استقبالش رفته بود، به خاکریز نزدیک می شد. آر. پی.جی مسلحی در دست سرباز بود که به آن شهید تعلق داشت.

جلو رفتم و ماجرا را پرسیم. عابدی گفت : «جناب سروان، لحظه ای که باران شدت گرفت، احساس کردم که اگر بروم و جسد را بردارم، دشمن متوجه نمی شود. این فکر طوری غافلگیرم کرد که یادم رفت با شما هماهنگی کنم. بی اختیار به طرفش دویدم و او را روی دوشم گذاشتم. آر.پی.جی اش کمی آن طرف تر افتاده بود، آن را هم برداشتم و با همه سنگینی، شروع به دویدن کردم هنوز از دیدگاه عراقی ها فاصله زیادی نگرفته بودم که نیروهای بعثی متوجه من شدند و به طرفم تیراندازی کردند، اما به خواست خداوند حتی یک گلوله هم به من اصابت نکرد.» از فرط شادی او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم، ولی او سرش را پایین انداخت. ناراحت به نظر می رسید! پرسیدم «چی شده؟ چرا ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟» عابدی در حالی که سرش پایین بود، گفت : «جناب سروان اسلحه ام را جا گذاشتم.» جرم سنگینی بود، علاوه بر آن بدون هماهنگی دست به این کار زده بود. نمی دانستم چگونه مسئله را به اطلاع فرمانده گردان برسانم. در این افکار غوطه ور بودم که عابدی گفت : «جناب سروان نگران نباشید، خودم سر فرصت آن را می آورم.»
نگاهی به آن دلاور شهید انداختم. لباس شیمیایی بر تن داشت. با وجود این که نزدیک به یک سال از شهادتش می گذشت، به نظر می رسید چند روز پیش به شهادت رسیده است. دستم را زیر لباس شیمیایی داخل جیب پیراهنش کردم. محتویاتش عبارت بود از یک قطعه عکس، یک برگه مرخصی و یک برگه مشخصات که بر آن نوشته شده بود: «جمشید آزموده گروهبان سوم، گردان 183، بچه مازندران.»
مشخصات او را به سرعت به گردان اطلاع دادم. به دستور فرمانده گردان پیکر مطهر شهید را برای انتقال آماده کردیم. به گروهبان امانی که تازه به یکان ما منتقل شده بود ابلاغ کردم که تعدادی از بچه ها را برای انجام مراسم
تشییع جنازه آماده کند. او مهارت خاصی در این کار داشت. پس از انجام تدارکات لازم و آماده شدن گروه، با انجام تشریفات و احترامات خاص نظامی پیکر پاک شهید آزموده را به عقب فرستادیم.
روز بعد، حوالی ظهر، دوباره باران شدیدی شروع به باریدن کرد. عابدی هم از فرصت استفاده کرد، با انجام تشریفات و احترامات خاص نظامی پیکر پاک شهید آزموده را به عقب فرستادیم.
روز بعد، حوالی ظهر، دوباره باران شدیدی به باریدن کرد. عابدی هم از فرصت استفاده کرد، با پشتیبانی آتش بچه ها، اسلحه اش را که در برابر دید و تیر مستقیم نیروهای بعثی قرار داشت، برداشت و با سرعت خودش را به خاکریز خودی رساند. به دنبال این ماجرا برای عابدی و خلج از گردان تقاضای تشویقی کردم که پس از طی سلسله مراتب اداری، هر دوی آنها به درجه گروهبان سومی مفتخرشدند.
با انجام این عملیات، بچه های گروهان روحیه تازه ای گرفتند. همه دوست داشتند وارد گروهان ما شوند و برای گشت رفتن و ضربه زدن به دشمن بعثی، داوطلب می شدند. شادی و اعتماد به نفس در چشمان همه ی آنها موج زد. (1)
منادیان نور (2)
تیرماه 1367 بار دیگر در منطقه ی جنوب حماسه ای تازه آفریده شد. دشمن در عملیاتی از پیش تعیین شده، به طرف نیروهای اسلام یورش آورد و طی مدت چند ماه، کلیه ی خطوط مرزی جنوب، از فاو تا ابوغریب را به تصرف خود را در آورد. نیروهای بعثی بعد از ضربه هایی که به قسمت چپ و راست و عمق لشکر 92 وارد آوردند، در منطقه ی کوشک و المهدی پیشروی خود را ادامه دادند و پس از مدت کوتاهی با صدها تانک و نفربر و چند لشکر زرهی و پیاده ـ مکانیزه، وارد جاده ی اهواز ـ خرمشهر شدند.
در طول این مدت جاده ی اهواز ـ خرمشهر از سه راه ترابری تا حوالی شلمچه جولانگاه نیروهای بعثی شده بود و دشمن از خدا بی خبر با تلاش پیگیر، سلاح های به جا مانده و غنایم جنگی را از طریق جاده کوشک، به پشت جبهه منتقل می کرد.
در آن روزهایی که سایه شوم نیروهای بعثی بر سراسر دشت سایه افکنده بود، هنگامی که خورشید با نگاهی گریان در دشت جنوب غروب می کرد. این بیابان حال و هوای دیگری داشت. سنگرهای نیمه سوخته و ادوات منهدم شده و دود ناشی از سوختن آنها، تمام دشت را فرا گرفته بود. صدای عارفانه رزمندگان اسلام، از داخل سنگرها به گوش می رسید و شب زنده داران عاشق را در حالی که سر بر روی خاک نهاده بودند، عاشقانه با معبود خویش راز و نیاز می کردند.
زمزمه های مناجات و راز و نیاز در سرزمینی که تمام ذراتش با خون شهدای عزیز معطرشده بود، ادامه داشت و آنها با قلبی سرشار و روحی شعله ور ازعشق به خدا که برتر و والاتر از تمام سلاح های دنیوی بود، به مبارزه با دشمن تا دندان مسلح ادامه می دادند.
از جمله واحدهایی که در آن زمان حماسه هایی جاویدان آفرید و نام خود را برای همیشه در تاریخ ثبت کرد، لشکر92 زرهی خوزستان بود.
آن روزها این توفیق نصیبم شد که همراه چند نفر از دوستان در گروهان شناسایی این لشکرکه معروف به «چشم لشکر » بود، خدمت کنم. فرماندهی این یکان را ستوان یکم شاه حسینی بر عهده داشت. وقتی که به او می گفتیم : جناب سروان کی ازجنگ دست می کشید؟ در جوابمان می گفت : من با خدای خودم عهد بسته ام که تا پایان این نبرد در برابر دشمن بایستم. می خواهم شاهد روزی باشم که رزمندگان اسلام، دشمن بعثی را با خواری و خفت از این سرزمین پاک بیرون می کنند. جالب این که بی سیمچی وی نیز سربازی اهل میانه بود. یادش به خیر، او هم با این که خدمتش تمام شده بود، مرتب می گفت : «من تا آخر با جناب سروان شاه حسینی هستم. یا شهید می شوم یا اینکه برگ تصفیه حسابم را از دستش می گیرم!».
یکان ما واقعاًً یکان نور بود؛ نور خدایی و الهی. هر شب بعد از نماز مغرب و عشا مراسم دعا برقرار می شد و اوج این ناله ها زمانی بود که گروه های شناسایی از عملیات باز می گشتند و آمار شهدا و مجروحین را در جلسه قرائت می کردند. وقتی منادیان با پیکری خسته و خاک آلود، خبر از قامت خمیده یاران می دادند، گویی زمین و زمان به لرزه در می آمد.

در یکی از همین شب ها، بچه ها مثل همیشه مشغول راز و نیاز با خدای خویش بودند هرکس در گوشه ای تنها، ناله های جانسوزی سر داده بود، آن شب این ناله ها و نیایشها تا صبح ادامه پیدا کرد، تا این که بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، تجهیزات نبرد بسته شد و گروه ها برای انجام مأموریت شناسایی آماده شدند. فرمانده یکان هم بعد از این که تذکرات لازم را به بچه ها داد و فرمان حرکت را صادر کرد.

لحظه وداع فرا رسید. بچه ها یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و هر کس از دیگری طلب حلالیت می کرد. آنها در این بین سفارش هایی هم به یکدیگر می کردند که همان جا در دل خاک نهان شد و جز پروردگارشان کس دیگری زمزمه هایشان را نشنید و نفهمید.
گروهان را به سمت منطقه ی مأموریت حرکت کرد. منادیان نور کمر همت بسته، تیغ ها به کف گرفته، عزم فتحی دیگر کردند ؛ همان ها که در سینه های ستبرشان صلابت کوه ها را به سخره گرفته و پهن دشت زمین از استواری گام هایشان شرمگین گشته بود.
حرکت در پنج گروه شناسایی، که به نام های ائمه معصومین (ع) مزین شده بود، آغاز شد. حساس ترین منطقه محور «کربلاـ که گروه «ابوالفضل العباس(ع) ـ در آن محور حرکت را آغاز کرد. این مسیر در چند روز گذشته شاهد وقایع زیادی بود؛ وقایعی که اگر چه در ظاهر، امری بسیار ناگوار و تلخ به نظر می رسید، نهایتش شیرین ترازعسل بود.
مسیر آرام آرام طی می شد. در این روزها خیلی از بچه ها این مسیر را رفتند و برنگشتند. با دیدن آن صحنه ها و یادآوری خاطره مظلومیت های آنها دلمان در آتش می سوخت. در سمت راست جاده، تابلویی قرار داشت که یکی از آیات قرآن با خطی خوش بر روی آن نوشته شده و گرد و خاک معنویت و اخلاص روی آن را پوشانده بود. همین طور که از مقابل تابلو می گذشتم
بعد ازاین که به پایگاه استقرار نهایی رسیدیم و شناسایی های لازم را انجام دادیم، به ما خبر دادند که نیروهای دشمن در حال عقب نشینی هستند. ابتدا فکر کردیم که این هم حیله ای دیگر برای به دام انداختن بچه های ماست. به همین دلیل برای اطمینان از صحت اخبار رسیده بلافاصله با چند نفر از بچه ها برای شناسایی نفوذی آماده شدیم. به لطف خدا این شناسایی هم با موفقیت انجام شد و خبر خوشحال کننده عقب نشینی دشمن قاطعیت یافت. بعد ازانجام مأموریت شناسایی، با رعایت احتیاط های لازم به طرف جاده اهواز ـ‌خرمشهر حرکت کردیم. لحظات بسیار مقدس و به یاد ماندنی بود. حدود 500 متر با جاده فاصله داشتیم که ناگهان بوی عطر دلاویزی به مشام مان رسید. عجیب بود ! خدایا، دراین بیابان این نسیم دل انگیز کجاست !فکر کردیم که شاید این یکی از حقه های دشمن باشد. با نزدیک تر شدن به جاده اهواز ـ خرمشهر، فضا عطرآگین تر شد. در سمت چپ جاده، تابلویی فلزی به چشم می خورد. من از طرف فرمانده مأمور شدم تا موقعیت تابلو را بررسی کنم. بدون معطلی به طرف تابلو حرکت کردم. وقتی با دوربین اطراف تابلو را زیر نظرگرفتم، جسدی را در زیر تابلو دیدم که به صورت درازکش بر روی زمین افتاده بود. تجربه جنگی حکم می کرد که در این گونه موارد شرط احتیاط را به جای آوریم؛ ازاین روی با رعایت احتیاط کامل به جسد نزدیک شدم. وقتی بالای سرش رسیدم، متوجه شدم که پیکر پاک یکی از شهداست که در آن جا افتاده، این بوی عطر معنوی که تا آن روز نظیرش را استشمام نکرده بودم، ازجنازه اوست.
او همان طورکه با لباس و تجهیزات کامل، ‌تازه و دست نخورده باقی مانده بود. گویی ملائک با گلاب بهشتی او را غسل داده بودند، فقط مقدار کمی از خون پاک او از شکاف لب هایش بر صورتش ریخته بود. گویی از شدت گرما به سایه تابلو پناه برده، در همان حال به شهادت رسیده بود. به تابلو نگاه
کردم. بر روی آن نوشته شده بود«شهید اولین کسی است که وارد بهشت می شود.»
صحنه شورانگیزی بود. برای چند لحظه به او خیره شدم و به حالش غبطه خوردم. بعد هم با زبان بی زبانی او شفاعت خواستم. بچه ها که به شدت نگرانم شده بودند، با سرعت به طرفم دویدند. همه با هم دور تا دور گُل بهشتی حلقه زدیم. تعدادی از بچه ها گوشه ای از خاک پیرامون او را برای تبرک برداشتند. بعضی از آنها هم سر بر روی پیکر او گذاشتند و گریه کردند.
بعد از ادای احترام به پیکر معطر و مطهر آن شهید، او را بر روی دست ها بلند و در محل شهادتش تشییع کردیم. همین طور که به پیکر آن شهید نگاه می کردم، زیر لب گفتم :«ای راویان نور، برندگان واقعی این رزمگاه شما هستید. برخیزید و ببینید که با خون پاکتان خاک میهن اسلامی معطر گردیده و از لوث وجود دشمن پاکسازی شده است.»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:53:44.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مقاومت حماسه ای سربازان در باشگاه افسران

با توجه به موقعیت جغرافیایی شهر سنندج، به طور کلی تمام قسمت های شهر و جاده های ورودی به شهر، در دست گروهک های ضد انقلاب بود. پادگان لشکر 28 سنندج، در قسمت غربی شهر در محاصره کامل بود و نیروهای خودی به طور معجزه آسایی پادگان را در اختیار داشتند. با توجه به موقعیت جغرافیایی شهر سنندج، به طور کلی تمام قسمت های شهر و جاده های ورودی به شهر، در دست گروهک های ضد انقلاب بود. پادگان لشکر 28 سنندج، در قسمت غربی شهر در محاصره کامل بود و نیروهای خودی به طور معجزه آسایی پادگان را در اختیار داشتند. رفت و آمد بین فرودگاه و پادگان به وسیله بالگرد انجام می گرفت. در قسمت شرق، تنها همین فرودگاه و ساختمان رادیو و تلویزیون و دیدگاه به وسیله ی یکان های ارتش حفظ می شد.
باشگاه افسران هم پایگاه حماسه ساز دیگری بود که بین سی تا چهل نفر از نیروها لشکر 28 ـ عمدتاً سرباز و تعدادی درجه دار و دوسه نفر سرباز از پیشمرگان کُرد مسلمان ـ حدود چهل روز با مقاومت شدید و با دادن تعدادی شهید و مجروح و تحمل گرسنگی و تشنگی آن را حفظ کردند. این مقاومت و فداکاری نقطه عطف حماسه ای پر افتخار ودرخشان برای نیروهای ارتش است که آن را باید به خوبی برای کارکنان فعلی و آینده بیان کرد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:54:30.

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

صحنه به یادماندنی

در حالی که مشغول بار زدن تجهیزات بودیم، یکی از سربازان با عجله خودش را به من رساند و گفت :«شما در قسمت درب شرقی راه آهن، ملاقات دارید». وقتی به درب شرقی رفتم، خانم مؤمنه و محجبه ای را دیدم که به شدت گریه می کرد. همین که مرا دید، شروع کرد به قسم دادن و اصرار و التماس که پسرش را به جبهه نبریم. به او گفتم : «پسر شما کیه ؟ اسمش چیه؟» گفت : «سید محمود حسینی». در حالی که مشغول بار زدن تجهیزات بودیم، یکی از سربازان با عجله خودش را به من رساند و گفت :«شما در قسمت درب شرقی راه آهن، ملاقات دارید».
وقتی به درب شرقی رفتم، خانم مؤمنه و محجبه ای را دیدم که به شدت گریه می کرد. همین که مرا دید، شروع کرد به قسم دادن و اصرار و التماس که پسرش را به جبهه نبریم. به او گفتم : «پسر شما کیه ؟ اسمش چیه؟» گفت : «سید محمود حسینی».
سید محمود حسینی، سربازی مؤمن و معلم قرآن بود، به همین خاطر، او را به عنوان مسئول مسجد پادگان انتخاب کرده بودم. وقتی قضیه مأموریت کردستان پیش آمد و سربازها را برای عملیات صحرا می بردیم، به من مراجعه کرد و با گریه و زاری گفت که من هم می خواهم در عملیات کردستان شرکت کنم. همین طور در موقع اعزام به جنوب، دلم می خواست او در پادگان باقی بماند و در عملیات شرکت نکند، ولی او به قدری ناراحت شد که چند نفر را واسطه قرار داد و من با توجه به نگرانی هایی که به وجود آورده بود، سرانجام راضی شدم که او را به منطقه ببرم.
مادرحسینی به من گفت :«پسرم محمود، بچه مؤمنی است. آرام و ساکت است. حالات عجیبی دارد. به دلم برات شده برایش اتفاقی می افتد. او را نبرید!» در حالی که این حرف ها را می زد، به شدت گریه می کرد. آن قدر که همه کسانی که در اطراف بودند، تحت تأثیر او قرار گرفته بودند.
حسینی را صدا کردم. آمد در حضور مادرش به او گفتم که از حرفم برگشته ام و او باید وسایلش را بردارد و برگردد پیش سربازانی که در پادگان باقی مانده اند و باز هم تذکردادم که وجود یک نفر مثل او در مسجد پادگان ضروری است و این هم یک تکلیف است. به علاوه، مادرش هم راضی به رفتن او نیست....
صحنه ی به یادماندنی و جالبی بود... سرباز جوان‌، وقتی فهمید نارضایتی مادرش باعث این تصمیم من شده، شروع کرد به گریه و التماس. آن قدر گریه کرد و به مادرش التماس کرد که سرانجام مادرش به رفتن او رضایت داد. اگر چه همانجا به من گفت : «قلبم گواهی می دهد که پسرم بر نمی گردد و می دانم که خبرهای بدی به من می رسد، ولی چه کنم که نمی توانم گریه و ناراحتی پسر مؤمنم را تحمل کنم. او را ببرید ولی من، بعد از خدا او را به شما می سپارم». به او گفتم شما او را به خدا بسپارید، ولی مطمئن باشید که من تا زنده و سالمم، در حفاظت از تک تک سربازانم کوشش خواهم کرد و در مورد پسرتان هم قول می دهم که مواظبش باشم.
مادر سرباز سید محمود حسینی، آن روز، با حرف هایم تسلی پیدا کرد و رفت. او را برای بار دوم، وقتی دیدم که مجروح شده بودم و ایشان در بیمارستان به دیدنم آمد. خیلی نگران بود. می گفت :«شما چرا مجروح شدید؟ حالا پسر من چه می شود؟» گفتم :«من او را به خدا سپردم. شما هم سلامت او را از خدا بخواهید!»... و البته چیزی نگذشت که «حسینی» شهید شد. آرام نگرفتن قلب مادر، بی جهت نبود، اما چه می شد کرد. در حالی که همه سلامت این جوان را از خدا می خواستیم، او در مناجات هایش با خدا، شهادت را طلب می کرد...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:55:03.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ > ]