صاحب دوچرخه 28 را بزنید! |
حاج «محسن رفیقدوست»، دوست و همرزم پیش و پس از انقلاب حاجاسدالله، خاطره زیبایی از او نقل میکرد. میگفت: «حاجاسدالله از قبل، در بازار یک حجرهی کِشبافی داشت. بعد از اینكه از ریاست سازمان زندانها کنار رفت، برگشت همان جا و به کارش ادامه داد. با وجودی که توان خرید حداقل یک ماشین پیکان را داشت، ولی...
از همان سال 60 که با نام حاج «اسدالله لاجوردی» و قاطعیت و شجاعتش در برابر عملیات وحشیانه تروریستهای منافق آشنا شدم، دوست داشتم او را از نزدیک ببینم. همه از او میگفتند که چگونه سد راه جنایتکاران و کابوسی برای منافقان شده است و خواب راحت از چشم آنان گرفته است.
دست بر قضای روزگار، سال 69 در قوه قضائیه استخدام و در هیأت مرکزی گزینش مشغول به کار شدم. پس از مدتی به گزینش دادستانی، مستقر در ساختمانی مقابل زندان «اوین» منتقل شدم. طی زمان کوتاهی که در آنجا مشغول بودم، گاهی برای انجام امور اداری به ساختمان اداری وسط زندان اوین رفت وآمد میکردم. در همان جا بود که چند نوبت با چهرهی مؤمن و باصفای حاجاسدالله روبهرو شدم. بچهها راست میگفتند که: «هیچکس نمیتواند در سلام کردن، از حاج اسدالله پیشی بگیرد.»
با بچهها سر این موضوع قرار گذاشتیم و گفتم که من میتوانم. من او را میشناختم، ولی او اصلاً مرا نمیشناخت و حتی نمیدانست در آن ساختمان چهکار دارم. یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود که برای گرفتن وضو به وضوخانه رفتم. ناگهان حاجاسدالله که صورتش از وضو خیس بود، وارد راهرو شد. تا آمدم به خودم بجنبم و سلام کنم، با لبخندی بسیار زیبا، نگاهی انداخت و گفت: «سلام عزیزم! چهطورید؟ خوبید شما؟»
یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود که برای گرفتن وضو به وضوخانه رفتم. ناگهان حاجاسدالله که صورتش از وضو خیس بود، وارد راهرو شد. تا آمدم به خودم بجنبم و سلام کنم، با لبخندی بسیار زیبا، نگاهی انداخت و گفت: «سلام عزیزم! چهطورید؟ خوبید شما؟
فقط این بار نبود؛ دفعات بعد هم همینطور شد. بچهها راست میگفتند؛ كسی نمیتوانست در سلامكردم، از حاجاسدالله پیشی بگیرد. تازه، فقط سلام نبود. هرکس که بودی؛ کارمند، پاسدار، خانوادهی زندانی و حتی خود زندانی، همینکه مقابل دیدگان حاجاسدالله قرار میگرفتی، اولین کسی که سلام و احوالپرسی میکرد، او بود.
گفتم زندانی؛ یکی از نکات جالب حاجاسدالله این بود که با زندانیها که بیشترشان منافقان و چپی بودند، آنقدر راحت بود که گاهی با آنها والیبال یا فوتبال بازی میکرد. گاهی نیز به سلولشان میرفت و غذایش را در جمع آنان میخورد. البته این کار با مخالفت شدید بچههای حفاظت روبهرو میشد، ولی لاجوردی وقتی به کسی اطمینان میکرد، دیگر کسی نمیتوانست به او بگوید اینقدر راحت به میان زندانیان نرو، هرچه باشد تو رئیس کل زندانها یا دادستان و... هستی.
در اتاق خودش هم که بود، همان غذایی را میخورد که برای زندانیان میبردند. چند وقتی میشد که حاجاسدالله سیستم جدیدی برای امور اداری زندان اوین راهاندازی کرده بود. دیوارهای طبقه دوم ساختمان را برداشتند و سالن بزرگی ایجاد کردند. چندین میز اداری چیدند و همهی مسئولان سازمان زندانها در پشت آن میزها مستقر شدند. هرکس از پلهها بالا میآمد، درست مقابل رویش میزی میدید که سه نفر پشت آن نشسته بودند. در اولین برخورد فکر میکرد مثل همهی ادارهها میز اطلاعات و راهنمای مراجعان است. چهبسا همینطور هم بود.
جلو که میرفت، مرد مسنی با لبخندی بسیار زیبا سلام و احوالپرسی میکرد و با همان لحن میپرسید: «چیه عزیزم؟ با کدام قسمت کار داری؟»
سرانجام حاجاسدالله لاجوردی در اول شهریور 1377 درمحل کسب خود در بازار تهران و درحالیکه هیچ سمت رسمی در نظام نداشت، در اوج مظلومیت و سادگی، توسط دو نفر از تروریستهای منافق مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید
نامهاش را میگرفت، زیر آن چیزی نوشته و امضا میکرد. بعد بلند میشد، از همان جا مسئول مورد نظر را صدا میزد و میگفت که کارش را راه بیندازد. اگر شکایتی داشت، نامهاش را میگرفت، همراهش تا میز مربوط میرفت و دستور میداد که مشکلش را رفع کنند.
و چهبسا بیشتر مراجعهکنندگان که خانواده زندانیان بودند، متوجه نمیشدند آنکه اینگونه دنبال کارشان است، کسی نیست جز حاج اسدالله لاجوردی؛ رئیس کل سازمان زندانهای کشور.
و چه زیبا بود وقتی دو، سه بار به او مراجعه کردم و خودش بلند شد آمد دنبال کارم تا به نتیجه رساند و آخر سر خندید و گفت: «راضی شدی عزیزم؟»
بیشتر جمعهها که برای نماز جمعه به دانشگاه تهران میرفتیم، حاجاسدالله را میدیدیم که همراه با پنج، شش نفر از بستگانش، با یك پیکان مدل پایین به نماز میآیند. حاج «محسن رفیقدوست»، دوست و همرزم پیش و پس از انقلاب حاجاسدالله، خاطره زیبایی از او نقل میکرد. میگفت: «حاجاسدالله از قبل، در بازار یک حجرهی کِشبافی داشت. بعد از اینكه از ریاست سازمان زندانها کنار رفت، برگشت همان جا و به کارش ادامه داد. با وجودی که توان خرید حداقل یک ماشین پیکان را داشت، ولی همواره وسایلش را ترك یک دوچرخه 28 قدیمی میبست و از خانهشان به بازار میرفت. هی به او میگفتم: آخر حاجی! منافقان و دشمنان، این همه به خون تو تشنهاند و منتظرند تا فرصتی پیدا کنند و عقدهشان را سرت خالی کنند، حداقل یك ماشین بخر. با دوچرخه، هم اذیت میشوی، هم خطرناک است.
میخندید و میگفت: «حاجمحسن! مرا راحت بگذارید. همین دوچرخه هم از سرم زیاد است. من آمادهی شهادتم.»
سرانجام حاجاسدالله لاجوردی در اول شهریور 1377 درمحل کسب خود در بازار تهران و درحالیکه هیچ سمت رسمی در نظام نداشت، در اوج مظلومیت و سادگی، توسط دو نفر از تروریستهای منافق مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.
روحش شاد
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:20:31.
ادامه مطلب
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
من همت هستم اما فرمانده نیستم اباصلت بیات گفت: نزدیک رفتم و پرسیدم «ببخشید من با حاج همت فرمانده لشکر 27 محمدرسولالله(ص) کار دارم» جوان خوش رویی گفت «من ابراهیم همت هستم اما فرمانده نیستم، فرمانده تمام این رزمندگان 14 تا 75 ساله هستند». شاید همه دیده باشند عکس شهید همت را در آن فضای کوهستانی، با آن اورکت خاکی، انگشت شست باندپیچیشده، دست روی سینه و تبسم زیبا بر چهره. خالق این اثر «اباصلت بیات» است که در عملیات «والفجر 4» حضور پیدا کرده و برای نخستینبار حاج همت را در آنجا دیده است. «اباصلت بیات» در گفتوگو با خبرنگار فارس نحوه حضور در منطقه و اولین دیدار با فرمانده لشکر 27 محمدرسولالله(ص) را اینگونه روایت میکند: قبل از اجرای عملیات «والفجر4» در منطقه پنجوین عراق، به ما مأموریت دادند که به غرب کشور برویم. من هم طبق معمول آماده شدم و با هماهنگی لازم با ستاد تبلیغات جنگ به منطقه مورد نظر رفتم و سپس به مریوان اعزام شدم. مرکز فرماندهی مریوان نامهای به من داد و بعد از 2 روز وقتی به منطقه عملیاتی رسیدم که هوا رو به تاریکی میرفت؛ پیرمرد خوشسیمایی که حدود 60 سال داشت، را در آنجا دیدم؛ بعد از سلام و احوالپرسی گرم با بنده گفت «پسرم چرا با لباس شخصی آمدهای؟» گفتم «عکاس و خبرنگار هستم». آن شب را در سنگر این پیرمرد بودم که بعد فهمیدم ایشان «عمو حسن» از اهالی نازیآباد منطقه جنوب تهران هستند که تدارک و تبلیغات لشکر 27 محمدرسولالله(ص) را برعهده دارند. عموحسن یک دست لباس نظامی به من داد. از او پرسیدم «میخواهم حاج آقا همت را ببینم» او گفت «دیدن او خیلی مشکل است، امشب را در اینجا بمان تا انشاءالله ببینم فردا خدا چه میخواهد» به جز من و عموحسن، محمد که 16 سال داشت و حمزه 25 ساله در سنگر بودند. آن شب برای من بسیار فراموش نشدنی است؛ ساعت 12 شب خوابیدم؛ ساعت 2 بامداد با صدای قرائت قرآن کریم از خواب بیدار شدم و بیرون رفتم. دیدم در فاصله 10 متری از سنگر، بچهها چالهای را کندند و به شکل قبر بود و در آنجا تضرع و نیایش میکردند. آرام آرام جلو رفتم و دیدم «حمزه» با یک شمع کوچک در داخل قبر، نشسته و قرآن میخواند و گریه میکند. این صحنه برای من تکان دهنده بود. قبلاً حاج همت را ندیده بودم؛ در فرماندهی چشمم به یک رزمندهای افتاد در کنار یک تانکر آب ایستاده بود و میخواست وضو بگیرد. چهار نفر در اطرافش بودند. ایستادم تا وضو گرفتنش تمام شود، نزدیک رفتم و پرسیدم «ببخشید من با حاج همت فرمانده لشکر 27 محمدرسولالله(ص) کار دارم» آن جوان خوشرو گفت «با همت چه کار دارید؟» صبح از خواب بیدار شدم از عمو حسن پرسیدم «جریان دیشب چه بود؟» عمو حسن گفت «این مسئله تازهای نیست؛ اینجا خیلی از بچهها همین کار را میکنند، همین محمد 16 ساله نماز شب را در خلوت میخواند؛ یک شب خیلی دلم گرفته بود. از خواب بیدار شدم و دیدم محمد نیست. از سنگر بیرون زدم و دیدم «محمد» در داخل قبر دعا و گریه و زاری میکند و میگوید: خدایا! من بدون اجازه پدر و مادرم آمدم؛ پدر و مادرم را از من راضی کن. محمد در ادامه حضرت امام(ره) و مردم پشت جبهه را دعا میکرد. او طوری گریه میکرد که فکر نکنم کسی در عزای عزیزترینش این گونه گریه کند. یکبار که از او پرسیدم: پسرم تو که خیلی کم سن و سالی این گونه نماز شب میخوانی و در قبر گریه میکنی من از تو بزرگترم این کارها را نمیکنم؛ تو هنوز بهشتی هستی و گناهی مرتکب نشدهای؛ محمد نگاهی به من کرد و تا چند روز با من سر سنگین رفتار میکرد. یک روز آمد و گفت: مرا ببخشید. گفتم: چه کار کردی که ببخشمت؟ گفت: شما راز مرا با خدا افشا کردید؟ گفتم: من گناهکارم که راز تو را افشا کردم تو باید مرا ببخشی». بعد از این گفتوگو، «عمو حسن» آدرس داد تا به فرماندهی بروم. قبلاً حاج همت را ندیده بودم؛ در فرماندهی چشمم به یک رزمندهای افتاد در کنار یک تانکر آب ایستاده بود و میخواست وضو بگیرد. چهار نفر در اطرافش بودند. ایستادم تا وضو گرفتنش تمام شود، نزدیک رفتم و پرسیدم «ببخشید من با حاج همت فرمانده لشکر 27 محمدرسولالله(ص) کار دارم» آن جوان خوشرو گفت «با همت چه کار دارید؟» گفتم «منظورم این است که میخواهم ایشان را ببینم». او گفت «من ابراهیم همت هستم» گفتم «شوخی میکنید؟» گفت «نخیر، من همت هستم اما فرمانده نیستم، فرمانده تمام این رزمندگان 14 ساله تا 75 ساله هستند که شما اینها را قطعاً دیدهاید، من هم خدمتگزار کوچک برای آنها هستم». دوربین در دستم بود؛ حاج همت ادامه داد «خبرنگار هستی؟» گفتم «بله؛ اگر اجازه بدهید یک عکس هم از شما بگیرم» حاج همت گفت «این همه بچههای خوش تیپ و خوب در این جبهه است؛ چرا از من میخواهی عکس بگیری؟» در حالی که حاج همت تبسمی زدند آن عکس بسیار زیبا را از وی گرفتم که جزو تصاویر برجسته تاریخ دفاع مقدس است. در ادامه از حاج همت پرسیدم «برای مردم پشت جبهه حرفی دارید؟» او گفت «من فقط یک جمله میگویم، مردم ولی نعمت ما هستند و ما هم سرباز کوچک آنها هستیم و از وجب به وجب خاکمان دفاع میکنیم و نمیگذاریم در دست دشمن باشد.» گفت «به شما برادران عزیزانم با اطمینان میگویم که تاریخ، تا این مقطع زمانی مثل شما انسانهای پاکسرشت، شجاع، ایثارگر و شهادتطلب به خود ندیده است و نخواهد دید. قدرت طلبی انسان را در دنیا و آخرت به تباهی میکشد و بدانید که نسلهای آینده به شما غبطه خواهند خورد... فردای همان روز، رزمندگان 17 تا 20 ساله و پیرمردان 60 تا 80 ساله هم بین آنها دیده میشد که «حاجی بخشی» و «عمو حسن» هم بین رزمندهها بودند و شیرینی پخش میکردند. بعد از قرائت قرآن کریم، رزمندههای منتظر بودند تا فرمانده لشکر 27 محمدرسولالله(ص) برای سخنرانی بیاید. حاج همت آمد و بعد از نیایش خدا و خواندن دعای فرج گفت «به شما برادران عزیزانم با اطمینان میگویم که تاریخ، تا این مقطع زمانی مثل شما انسانهای پاکسرشت، شجاع، ایثارگر و شهادتطلب به خود ندیده است و نخواهد دید. قدرت طلبی انسان را در دنیا و آخرت به تباهی میکشد و بدانید که نسلهای آینده به شما غبطه خواهند خورد؛ در حال حاضر که من حقیر با شما بزرگواران صحبت میکنم، مردم در گوشه و کنار کشور عزیزمان دست به دعا گرفتهاند و از خداوند متعال میخواهند در عملیاتی که در پیشرو داریم، پیروزی بزرگی را برای ملت عزیزمان به ارمغان بیاوریم. بله عزیزانم، به زودی راه درازی را در پیش داریم عملیاتی با رمز نام خداوند باری تعالی «یا الله» اجرا خواهد شد. برادران عزیزم، من مخلص تک تک جوانان و پیرمردان 70 ساله هستم که الان حضور دارید و انشاءالله مرا حلال کنید». صحبتهای حاج همت ساعت پنج ونیم عصر تمام شد و ساعت 6، رزمندهها آماده رزم شدند. هر رزمندهای باید 4 ساعت راه میرفت تا به منطقه عملیاتی میرسید. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:21:16.
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
فکه و غربت 12ساله یک شهید هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم... اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خو مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد. آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(علیه السلام). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و... هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریع مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود. شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت...» اول فکر کردیم لباس یا پارچه اى است که باد آورده، ولى جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدى است که ظاهراً براى عبور نیروها از میان سیم هاى خاردار، خود را روى آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند. بندبند استخوان هاى بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز کشیده بود سال 72 بود و شب میلاد امام هادى(علیه السلام). چند وقتى مى شد که هیچ شهیدى پیدا نکرده بودیم. خود من دیگر بریده بودم. خسته شده بودم. روزهاى آخر کار بود. گرما که شدید مى شد باید کار را تعطیل مى کردیم. بین پاسگاه 29 و 30 کار مى کردیم. مى خواستم یک جورى دیگر کار را تمام کنم و بچه ها را جمع کنم که برویم. چند روز بدون شهید بودن، اعصاب برایم نگذاشته بود. گرما بیشتر مى شد و امکانات کم - یعنى هیچ ،بیشتر اذیت مى کرد و توان ادامه کار را مى گرفت. آن روز به نیت آخرین روز رفتیم. توکل به خدا کرده و راه افتادیم. مرتضى شادکام به یکى از سربازها گفت که دستگاه را بردارد و بروند به ارتفاع 143 فکه. گفت: «امروز دیگه هرکسى خودش را نشون داد، وگرنه کار رو تعطیل مى کنیم...» به حالت اعتراض و ناراحتى این حرف را زد. در کنار جاده نزدیک 143، جایى بود که مقدار زیادى آشغال، قوطى کنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را کندیم. یک کلاهخود جلب نظر کرد. فکر نمى کردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند که اینجا را خوب زیرورو کنیم. زمین را که کندیم، یکى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا کردیم و همه اینها نشانه بغض و کینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود. غربتی 12ساله سال 74 بود و فصل پاییز، که در منطقه عملیات والفجر یک در فکه، میدان مین ها را مى گشتیم تا جاهاى مشکوک را پیدا کنیم. بعد از کانالى که براى مقابله با حمله بچه ها زده بودند. میدان مین وسیعى قرار داشت. نزدیک که شدیم، با صحنه اى عجیب روبه رو شدیم. اول فکر کردیم لباس یا پارچه اى است که باد آورده، ولى جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدى است که ظاهراً براى عبور نیروها از میان سیم هاى خاردار، خود را روى آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند. بندبند استخوان هاى بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز کشیده بود. دوازده سال انتظارى که معبر میدان مین را هم به ما نشان مى داد. فهمیدیم که لشکر عاشورا در این محدوده عملایت کرده است. صبح روز دوم دى ماه سال 74 بود. بچه ها زیارت عاشورا خوانده و آماده شدند و رفتیم پاى کار. محلى که مى خواستیم کار کنیم، اطراف ارتفاع 112 بود، کانالى بود که سال هاى قبل هم آنجا کار شده بود. کسى نتوانسته بود داخل آن برود. تجهیزات زیادى اطراف کانال ریخته و نشان مى داد که باید شهیدان زیادى آنجا باشند. فقط اطراف کانال پانزده - شانزده شهید پیدا کرده بودیم. اطراف کانال پر است از میدان مین و علف هاى بلند که روى آنها را پوشانده اند. همراه سعید شاهدى و محمود غلامى مى رفتیم تا انتهاى راه کار منتهى به کانال. کار باید از آنجا به بعد ادامه پیدا مى کرد. سعید و محمود را نسبت به میدان مین توجیه کردم و به آنها گفتم که اینجا مین والمرى و ضد خودرو دارد. برگشتم طرف بقیه نیروها براى نظارت بر کار آنها. دقایقى نگذشته بود و ساعت حدود 30/9 صبح بود که با صداى انفجار همه به آن طرف کشیده شدیم. در کنار جاده نزدیک 143، جایى بود که مقدار زیادى آشغال، قوطى کنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را کندیم. یک کلاهخود جلب نظر کرد. فکر نمى کردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند که اینجا را خوب زیرورو کنیم. زمین را که کندیم، یکى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا کردیم و همه اینها نشانه بغض و کینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود به آنجا که رسیدیم، دیدیم سعید و محمود هر کدام به یک طرف پرت شده اند. سعید اصلا حرف نمى زد. بدن محمود به طورى داغان شده بود که پاهایش متلاشى شده بودند. با على یزدانى که بالاى سرش رفتیم، نمى دانستیم کجاى بدنش را ببندیم. از بس بدنش مورد اصابت ترکش مین والمرى قرار گرفته بود. چفیه را دورى یکى از پاهایش بستیم. محمود چشمانش را بازور باز کرد، نگاهى انداخت به ما و با سعى زیاد گفت: «من دیگه کارم تمومه... برید سراغ سعید.» رفتیم بالاى سر سعید. ترکش به سینه و بالاتنه اش خورده بود. گلویش سوراخ شده بود. دستش هم داغان شده بود. محمود که حرف مى زد، یک «یا زهرا» گفت و تمام کرد ولى سیعد هیچ حرفى نزد. آن روز صبح را به یادم آوردیم که سعید گفت: «ماه رجب آمد و رفت و ما روزه نبودیم» خیلى تأسف مى خورد. سرانجام آن روز را روزه گرفت. همان روز با زبان روزه شهید شد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/17 01:21:51.
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نماز عید فطر در جبهه شب عید فطر، رئیس ستاد لشکر مرا خواست و دستور داد که به تمام واحدها اطلاع دهم که فردا سحر در محل تبلیغات لشکر جهت اقامه نماز عید فطر جمع شوند. شب عید فطر، رئیس ستاد لشکر مرا خواست و دستور داد که به تمام واحدها اطلاع دهم که فردا سحر در محل تبلیغات لشکر جهت اقامه نماز عید فطر جمع شوند. واحد تبلیغات در دره ای واقع بود که دور آن را ارتفاعات محاصره کرده بود. نماز عید که تمام شد، امامِ جماعت در حال خواندن خطبه های نماز بود که من دو جنگنده عراقی را دیدم که از دور مستقیم به سمت دره ما و جمعیت می آمدند. یکی از فرماندهان که متوجه قضیه شده بود، پشت تریبون قرار گرفت و فرمان «یگان ها به سمت واحدهای خود» را صادر کرد. طولی نکشید که بالاخره دو جنگنده عراقی بالای سر ما بمب های شیمیایی رها کردند. تمام رزمندگان که برای نماز عید فطر آمده بودند، ماسک شیمیایی همراه نداشتند لذا باید تا محل خود می دویدند تا ماسک های خود را بردارند، اگر می دویدند حدود نیم ساعت با سنگرهایشان فاصله داشتند. خوشبختانه باد به سمت ایران بود و کسی شیمیایی نشد، الادو سه نفر که روی ارتفاع بودند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 10:19:31.
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اسیر و اسارت واژگان ناخوشایندی برای روح و جسم انسانهاست؛ آن هم اگر برای مدتهای طولانی و در بدترین شرایط ممکن باشد و فکر اینکه دیگر راه بازگشتی وجود ندارد، همه وجود را بیازارد. اما آنگاه که پای دفاع از میهن و ناموس در میان باشد و بدانیم که برای چه آرمان و هدف بزرگی، یکی از بهترین موهبتهای الهی یعنی جان خود را فدا میکنیم، تحمل مصائب آن آسان میشود و همه آزار و شکنجهها را به جان میخریم تا اسطوره صبر و الگویی برای همگان باشیم.
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 3:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش دفاع پرس از استان گلستان، شهید "محمد آق" از شهدای اهل سنت استان گلستان است که در سطور زیر زندگینامه پربارش را مرور میکنیم. شهید محمد آق در سومین روز فروردین سال 1345 در روستای حاجیلر قلعه از توابع شهرستان گنبدکاووس به دنیا آمد. تحصیلاتش را از هفت سالگی آغاز و تا پایان پنجم ابتدایی ادامه داد و پس از آن بنا به دلایل متعدد ترک تحصیل کرد و به فعالیتهای کارگری جهت امرار معاش خانواده روی آورد. از محمد آق بعنوان فردی با اخلاق، محترم، فروتن و صادق یاد میکنند و بزرگترین آرزویش خدمت به نظام مقدس جمهوری اسلامی بود. در سنین جوانی ازدواج کرد و 18 آبان ماه سال 1365 با توجه به فعالیتش در بسیج به صورت مشمول وظیفه در سپاه پاسداران پذیرفته شد و پس از گذراندن آموزشهای نظامی به منطقه عملیاتی اعزام شد و در اردوگاه هفت تپه و منطقه عملیاتی شلمچه حضور یافت تا اینکه در اثر اصابت ترکش در تاریخ 18 بهمن ماه سال 1367 مجروح و 16 مردادماه سال 1369 بر اثر جراحتهای وارده به شهادت رسید و در گلزار شهدای روستای زادگاهش به خاک سپرده شد. همسرش شهید را فردی انقلابی یاد میکند که منظم و با اخلاق بود و اوقات فراغتش را به همسر و فرزندش اختصاص میداد. انتهای پیام/
[ دوشنبه 18 مرداد 1395 ] [ 12:58 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات شاهد عینی بمباران نمازگزاران در روز قدس سال ۶۱ “معصومه سعوه” شاهد عینی ماجرای بمباران نمازگزاران در روز قدس سال ۶۱ در همدان هنوز در خاطرات آن روزها به سر میبرد. “معصومه سعوه” شاهد عینی ماجرای بمباران نمازگزاران در روز قدس سال ۶۱ در همدان هنوز در خاطرات آن روزها به سر میبرد. وی اظهار کرد: در سال ۶۱ تنها ۱۱ سال داشتم و به همراه همسر داییام برای راهپیمایی روز قدس به خیابان آمدیم و برای برپایی نماز جمعه به استادیوم “آزادی” رفتیم که به یکباره در ورزشگاه صدای انفجار در صفوف مختلف به ویژه صفوف خانمها بلند شد. من در آن روزها سن کمی داشتم و با ذوق و شوق بچگانه به راهپیمایی آمده بودم. همسر داییام که “افسرالسادات قهاری” نام داشت و ۲۴ ساله بود در این بمباران دلخراش به شهادت رسید. در روز قدس برای راهپیمایی در خیابان جمعیت زیادی در حال حرکت بود که به یکباره صدای انفجاری بلند شد، من خیلی ترسیده بودم، جمعیت پراکنده شدند، اما “افسرالسادات قهاری” با شنیدن صدای انفجار به وسط خیابان رفت و با شعار”الله اکبر” جمعیت را همراه خود کرد، مردم هم با اتحاد و یکپارچگی و شعار گویان راهی استادیوم شدند. بمبی در دو متری من به زمین اصابت کرد و دود تمام جمعیت را در خود بلعید که من در این لحظه درخواست کمک کردم و هیچ کسی را در بین دودها پیدا نمی کردم. آرزو داشتم به آن زمان برگردم تا در این دفاع مقدس که قرآن کریم بر آن تاکید کرده است به درجه شهادت نائل می شدم. آن روزها برای من تمام شدنی نیست و لحظه لحظه های آن روز در ذهنم همیشه رنگ خدایی دارد. “سید علی مساوات”، مدیر امور تحقیقات و پژوهش بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس نیز در جمع خبرنگاران به بیان خاطرات و وقایع آن روز پرداخت و گفت: مردم ایران به ویژه شهروندان همدانی در آن روز ثابت کردند که مومن واقعی و حماسه آفرین وهمیشه در صحنه هستند. حادثه روز ۲۴ تیرماه سال ۶۱ یکی از بینظیرترین اتفاقات دوران دفاع مقدس در سطح کشور محسوب می شود که به پاس این روز نام استادیوم آزادی به قدس تغییر یافت. در آن روز جمعیت زیادی از مردم همدانی برای راهپیمایی روز قدس به خیابان آمده بودند، انتهای این جمعیت در میدان امام(ره) و ابتدای آن در آرامگاه بوعلی بود و جمعیت شعارگویان حرکت می کردند. در هنگام حرکت در مسیر، یک فروند هواپیما در آسمان شهر نمایان و در این هنگام صدای انفجار بلند شد و نواحی مختلف همدان از جمله ۶۰۰دستگاه، منطقه سبدبافان و باباطاهر بمباران شدند و تعداد زیادی از مناطق مسکونی در این روز مورد اصابت قرار گرفتند. در این هنگام ۹۰ درصد مردم به راهپیمایی ادامه دادند و به سوی استادیوم حرکت کردند و ۱۰ درصد از جمعیت برای کمک به مجروحان اعزام شدند. به هنگام برپایی نماز جماعت بمباران در ضلع شمالی استودیوم قدس اتفاق افتاد که ۸۰ درصد از مجروحان و شهیدان را خانمها و ۲۰ مابقی را آقایان تشکیل دادند. در آن روز تعداد زیادی از فرزندان و مادرانشان دچار حادثه شده بودند و به این ترتیب اتفاق روز قدس در دنیا پیچید به گونه ای که از رادیو اسرائیل بمباران نماز روز قدس همدان بر خلاف برنامه ریزی دشمن اعلام شده بود.در آن روز نماینده ولی فقیه در استان آیتالله نوری همدانی بود که تاکید زیادی بر برگزاری نماز جماعت داشت که این عمل خود به نوعی حماسهای بزرگ بود. مردم همدان در عملیاتهای مختلف دوران دفاع مقدی حضور پررنگی داشتند و برای عملیات مختلفی از جمله عملیات رمضان به منطقه جنوب اعزام شدند همچنین برخی دیگر به منطقه مهران و کردستان دفتند چرا که اعتقاد داشتند باید به بیانات قرآن عمل کنند و دفاعی مقدس داشته باشند.از خود گذشتگی دلیل اصلی موفقیت در دوران هشت ساله دفاع مقدس بود و امیدواریم که نسل امروز با مطالعه و تحقیق در مورد زندگانی شهیدان و جانبازان و رزمندگان آنها را الگو قرار دهند و راه آنها را ادامه دهند. خلبان شهید، دوران نیز بر دشمن ثابت کرد ایرانیها با یاد خدا همیشه موفق بوده و هستند چرا که این شهید خلبان با اطلاع از برگزاری کنفرانس بین غیرمتعهدها که قرار بود در بغداد برگزار شود به سوی این شهر پرواز کرد و هواپیمای خود را به محل برگزاری کنفرانس کوبید و به درجه شهادت نائل آمد. خانواده شهیدان “خوش نشان” در راهپیمایی روز قدس همدان ۱۱ نفر از اعضای خانواده خود را از دست دادند. به نقل از : عصر انتظار نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 10:26:18.
[ جمعه 15 مرداد 1395 ] [ 11:29 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
فضای جالب شب های قدر در جبهه ها ۱ بسیاری از شهدا، با زبان روزه شهید شدند. برخی از رزمندگان ، سهمیه ناهارشان را می گرفتند، اما آن را به هم رزم هایشان می دادند و خودشان روزه می گرفتند. بسیاری از شهدا، با زبان روزه شهید شدند. آنجا دیگر تپه نداشت، اما بچه ها خودشان حفره هایی کنده بودند و داخل آن می رفتند و در تنهایی عجیبی با خدا راز و نیاز می کردند. راوی : شهید رضا صادقی یونسی نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 11:16:16.
[ جمعه 15 مرداد 1395 ] [ 11:29 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
فضای جالب شب های قدر در جبهه ها ۲ ماه رمضان در جبهه ها حال و هوای دیگه ای داشت،با اینکه حکمی وجود نداشت تا ما بتونیم روزه بگیریم،و بعلت اینکه هیچ موقع در جایی توقف نداشتیم و نمیتونستیم قصد کنیم و خط مقدم دائما در حال تغییر بود،بازم بچه های مخلصی بودند که روزه میگرفتند ماه رمضان در جبهه ها حال و هوای دیگه ای داشت،با اینکه حکمی وجود نداشت تا ما بتونیم روزه بگیریم،و بعلت اینکه هیچ موقع در جایی توقف نداشتیم و نمیتونستیم قصد کنیم و خط مقدم دائما در حال تغییر بود،بازم بچه های مخلصی بودند که روزه میگرفتند،شب های قدر عجیبی وجود داشت،شما تجسم کنید وقتی تو سنگر اجتماعی جمع می شدیم برای برگزاری مراسم احیا،افرادی در بین ما بودند که ساعت های آخر پرواز ملکوتی اشان بود و لحظات آخرشون رو با خدا راز ونیاز میکردند،حالت عجیبی داشتند و اینو بدون اغراق میگم،اونموقع خداوند حجابی رو از ما برداشته بود و خیلی راحت تشخیص میدادیم که چه کسی نوبتش شده و باید شهید بشه(بقولی بچه ها می گفتن فلانی داره نور بالا میزنه) نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 11:17:44.
[ جمعه 15 مرداد 1395 ] [ 11:28 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
روزه و عملیات عملیات رمضان سال ۶۱ مقارن با ماه مبارک رمضان در جنوب بصره به وقوع پیوست که در این عملیات رزمندگان اسلام تا رودخانه دجله پیشروی کردند واز آب دجله وضو ساختند. در آن روزهای گرم مرداد ماه تعدادی از رزمندگان با زبان روزه شرکت کردند. گرمای طاقت فرسا و مقاومت در مقابل پاتک دشمن و نبود خاکریز مناسب روزگار سختی را برای لشکریان رقم می زد. عملیات رمضان سال ۶۱ مقارن با ماه مبارک رمضان در جنوب بصره به وقوع پیوست که در این عملیات رزمندگان اسلام تا رودخانه دجله پیشروی کردند واز آب دجله وضو ساختند. در آن روزهای گرم مرداد ماه تعدادی از رزمندگان با زبان روزه شرکت کردند. گرمای طاقت فرسا و مقاومت در مقابل پاتک دشمن و نبود خاکریز مناسب روزگار سختی را برای لشکریان رقم می زد. اسلحه و آرپی جی ها بر اثر تابش خورشید و شلیک پی درپی چنان داغ شده بودند که از روی لباس هایی که از تن درآورده و به عنوان دستگیره از آن استفاده می نمودند قابل تحمل نبود و رزمندگان برای دور ماندن از آسیب شلیک گلوله های مستقیم تانک خود را به زمین داغ منطقه می چسباندند. و براستی سخت بود صحنه های شهادت دوستان و همسنگران. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 11:20:56.
ادامه مطلب
شهید امام رضا(علیه السلام)
روزهاى آخر
شهادت شاهدى و غلامى
ادامه مطلب
راوی : یکی از رزمندگان گردان بلال
به نقل از : عصر انتظار
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
به گزارش واحد خبر روایتگر به نقل از(ایسنا) منطقه همدان، “معصومه سعوه” در جمع خبرنگاران گفت: روز ۲۴ تیرماه سال ۶۱ یکی از روزهای پرخاطره و با خاطرات تلخ و شیرین است، شیرین از این نظر که دفاعی مقدس داشتیم و تلخ از این نظر که همه چیز آن روز با خون و خاک یکی بود و صحنه های دلخراش زیادی در آن روز به چشم می خورد.
ادامه مطلب
برخی از رزمندگان ، سهمیه ناهارشان را می گرفتند، اما آن را به هم رزم هایشان می دادند و خودشان روزه می گرفتند.
اولین بار که در جبهه رفتم، نزدیک شب قدر بود.
شب قدر که رسید، به اتفاق چندین تن از هم رزم هایم، به محل برگزاری مراسم احیا رفتم.
از مجموع ۳۵۰ نفر افراد گردان، فقط بیست نفر آمده بودند.تعجب کردم.
شب دوم هم همین طور بود. برایم سؤال شده بود که چرا بچه ها برای احیا نیامدند، نکند خبر نداشته باشند.
از محل برگزاری احیا بیرون رفتم. پشت مقر ما صحرایی بود که شیارها و تل زیادی داشت.
به سمت صحرا حرکت کردم، وقتی نزدیک شیارها رسیدم، دیدم در بین هر شیار، رزمنده ای رو به قبله نشسته و قرآن را روی سرش گرفته و زمزمه می کند. چون صدای مراسم احیا از بلند گو پخش می شد، بچه ها صدا را می شنیدند و در تنهایی و تاریکی حفره ها، با خدای خود راز و نیاز می کردند.
بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.
این اتفاق یک بار دیگر هم افتاد.
بین دزفول و اندیمشک، منطقه ای بود که درخت های پرتقال و اکالیپتوس زیادی داشت، ما اسمش را گذاشته بودیم جنگل. نیروهای بعثی بعد از آنکه پادگان را بمباران کرده بودند. نیروهایشان را در آن جنگل استتار کرده بودند.
ادامه مطلب
،چهره اون فرد رو نور عجیبی فرا میگرفت،من خیلی خوب یادمه دوست خیلی خوبم شهید مصطفی موحدی قمی رو که شب آخر نماز مغرب و عشا رو که به انفرادی میخوند،حالت بسیار عجیبی داشت و نور از چهره اش ساطع میشد و غرق در مناجات بود و منم که دوست صمیمی ایشون بودم،به نماز آخرش نگاه میکردم و حسرت میخوردم و بعد نماز گفتم مصطفی منو یادت نره،بی وفا نباشی،روز محشر من جزو اون چهل نفری که میتونی شفاعت کنی اون آخر لیست قرار بده،دلم به این خوشه که این دوست شهیدم این قول رو بمن داده و با این قول و قرار دارم زندگی می کنم،که یکروزی بیاد و بدادم برسه.
منبع : تبیان
ادامه مطلب
راوی: حبیب الله ابوالفضلی
ادامه مطلب