دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

خدایا کمکم کن …

از یکی ،دو ساعت قبل به این طرف،فقط همین پیام را داشتند:”ما راهمان را گم کردیم.نمی دانیم کجا هستیم یا به کدام طرف می رویم.نیروهای خودی یا دشمن!؟…” در چادر فرماندهی،زیر نور فانوسها،چشمها مثل آسمان پاییزی می باریدند.حاج همت سرش را میان بازوهایش گرفت و با اندوه گفت:”خدایا!خودت کمک کن.”

حاج احمد با دل شکسته،مانده بود چه کند.از چادر بیرون آمد.
تاریکی مثل قیرفهمه جا پهن شده بود و زوزه ی خمپاره های سرگردان،با رعد و برق آسمان،هم صدایی می کرد.

حاجی فریاد زد:”خدایا!از تو مهربانتر سراغ ندارم…مگر تو …”
گریه امانش نداد.با حال زار،همان طور زیر آسمان ایستاد و خودش را به رگبار باران سپرد تا ناامیدی اش را بشوید و با خودش ببرد.گرچه پاهایش روی سینه ی خاک بود؛ولی قلب و روحش در هفت آسمان می گشت و نجات طلب می کرد.
نفهمید چه مدت گذشت،ناگهان صدای تکبیر رزمندگان از چادر فرماندهی،او را به خود آورد.

حاج همت فریاد زد:”حاجی!حاج احمد کجایی؟بچه ها نجات پیدا کردند.”
حاجی به داخل چادر دوید،بی سیم روشن بود و صدای کبوتر جلودار می آمد:” ما الان روی دشمن مسلط هستیم. نمی دانیم چطور به اینجا هدایت شدیم؛ولی از این نقطه،کاملا روی دشمن مسلطیم.منتظر دستور شماییم.بگویید چکار کنیم…”

حاج احمد گوشی را به دستش گرفت و گفت:”اطرافتون چه خبره؟ کجا هستید؟”
جلودار ادامه داد:”آن طرف”دشت عباس”. دشمن با مدرن ترین تانکها مستاصل مانده که چه کند.همه زمین گیر هستند.آمار غنائم خیلی بالاست”.

چادر فرماندهی پر از اشک بود و لبخند.
اشک شوق و ذکر تشکر از خدا.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 12:09:20.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 11:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

توسل به حضرت زهرا (سلام الله علیها) گره گشای عبور از میدان مین

اواخر سال شصت بود دقیقا یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه ولی می دانم بچه های گردان را جمع کرد که برایشان حرف بزند. ابتدای صحبتش مثل همیشه گفت السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده سیده النسا العالمین. بغض گلویش را گرفت و اشک تو چشماش جمع شد همیشه همین طور بود اسم حضرت زهرا را که می برد اشکش بی اختیار جاری می شد گویی همه وجودش عشق و ارادت بود به اهل بیت عصمت و طهارت.

موضوع صحبتش حول وحوش امداد های غیبی می گشت لابلای حرفاش خاطره قشنگی هم تعریف کرد خاطره ای از یکی عملیات ها گفت:

شب عملیات آرام و بی سر و صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین، خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیز ها را نداشتیم. بچه های اطلاعات عملیات اصلا ماتشان برده بود آن ها موضوع را زود تر از من فهمیده بودن، وقتی به ام گفتند خودم هم ماتم برد. شب های قبل که آمدیم شناسایی چنین میدانی ندیده بودیم تنها یک احتمال وجود داشت آن هم این که کمی راه را اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین شبح دژ دشمن توی چشم می آمد.

ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد با بچه های اطلاعات عملیات  شروع کردیم به گشتن؛ همه امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. وقتی برای خنثی کردن مین ها وجود نداشت چند دقیقه ای گشتیم ولی بی فایده بود. کمی عقب تر از ما تمام گردان منتظر دستور حمله ما بودند هنوز از ماجرا خبر نداشتند بچه های اطلاعات عملیات خیره- خیره نگاهم می کردند ،گفتند: چی کار می کنی حاجی؟ با اسلحه کلاش به میدان مین اشاره کردم گفتم می بینین که هیچ راه کاری برامون نیست گفتند یعنی …بر می گردیم؟

چیزی نگفتم تنها راه امیدم رفتن به در خانه اهل بیت بود (علیه السلام ) بود.توسل شدم به خود خانم حضرت صدیقه طاهره (علیهم السلام) با آه ناله گفتم:بی بی خودتون وضع ما رو دارید می بینید دستم به دامنتون یه کاری بکنین.

به سجده افتادم روی خاک ها و باز گفتم:شما خودتون تو همه عملیات ها مواظب ما بودین این جا هم دیگه به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.

توی همین حال گریه ام گرفت عجیب هم قلبم شکسته بود که :خدایا چه کار کنیم؟

وقتی لطف و معجزه مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. من هم توی آن شرایط حساس نمی دانم یکدفعه چه طور شد که گویی کاملا از اختیار خودم آمدم بیرون یک حال از خود بیخودی به ام دست داد، یک دفعه رفتم نزدیک بچه های گردان   آماده و متظر دستور حمله بودند یکهو گفتم: بر پا ،همه بلند شدند به سمت دشمن اشاره کردم بدون معطلی دستور حمله دادم خودم هم آمدم بروم یکی از بچه های اطلاعات جلوم رو گرفت با حیرت گفت: حاجی چی کار کردی؟ تازه آنجا فهمیدم چه دستوری دادم ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند همان طور هم به طرف دشمن آتیش می ریختند یکی دیگرشان گفت : حاجی همه رو به کشتن دادی!

شک واضطراب آنها مرا هم گرفت یک آن حالت عصبی به ام دست داد دست ها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شرع کردم به فشار دادن هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مین ها بودم…

آن شب ولی به لطف بی بی دو عالم بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند ،حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد.تازه آنجا بود که به خودم آمدم سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن از روی همان میدان مین.

صبح زود  هنوز درگیر عملیات بودم.یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر داشتند می دویدند و با هییجان از این و آن می پرسیدند حاجی برونسی کجاست؟!

رفتم جلوشان گفتم چه خبره؟چی شده؟

گفتند:فهمیدی دیشب چیکار کردی حاجی؟

صداشان بلند و غیر طبیعی بود،خودم را زدم به اون را

عادی وخونسرد گفتم:نه

گفتند می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟

پرسیدم از کجا؟

جریان را با آب و تاب گفتند به خنده گفتم : مگه میشه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟حتما شوخی می کنید؛دستم را گرفتند گفتند بیا برویم خودت نگاه کن!

همراهشان رفتم دیدن آن میدان مین واقعا عبرت داشت تمام مین ها رویشان جای رد پا بود بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود ولی الحمد لله هیچ کدام منفجر نشده بود.

خدا رحمت کند شهید برونسی را آخر صحبتش با گریه می گفت:بدونین که حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام)توی تمام عملیات ها ما را یکاری میکنند.

محمد رضا فداکار یکی از همرزمان شهید برونسی می گفت :چند روز بعد از ان عملیات دو سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد به محض اینکه نفر اول پا توی میدان مین می گذارد یکی از مین ها عمل می کند و متاسفانه پای او قطع می شود بقیه مین ها را هم بچه ها امتحان می کنند که می بینند ان حالت خنثی بودن بر طرف شده است.

شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق این بود که می گفت:باید نزدیکی مان را با اهل بیت (علیه السلام ) را بیشتر و بیشتر کنیم و ایمان مان را قوی.

به نقل از : عصر انتظار

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 12:10:18.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 11:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سرباز عراقی گفت : به حق فاطمه الزهرا (س) من را حلال کن

در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»!

یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».

آن بعثی گفت: «او اذان گفت».

برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم».

مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».

برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.

وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».

به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره ۱ و ۲) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.

آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود.

ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌کردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد».

می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار می‌کنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم».

سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار می‌کنم. این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.

دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.

در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.

اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام.

او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.

عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی‌خوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند».

همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم.

گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور گرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.

خاطره از سید آزادگان مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی
برگرفته از کتاب حماسه‌های ناگفته ـ صفحه۹۰

منبع : عصر انتظار

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 12:11:50.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 11:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

فاصله توبه تا شهادت

شب عملیات رمضان من آرپی جی زن بودم و دو کمک آرپی جی زن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهی ها را می شکافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش می رفتیم. در آن میان برادری بسیجی آهسته در گوشم گفت: حاج آقا، هیچ می دونستی این دوستمون اصلاً نماز نمی خونه؟ با لحن ملایمی از آن برادر سرباز پرسیدم: این درسته که شما نماز نمی خوانی؟ گفت: بله. گفتم: چرا؟ گفت: من اصلاً بلد نیستم نماز بخوانم! گفتم: اگر در این عملیات شهید بشوی در پیشگاه خدا چه جوابی دربارة نماز خواهی داشت؟ گفت: بله، این حرف درستی است. گفتم: الان که دیگه وقتی برای این کارها نداریم، تو الان توبه کن و تصمیم بگیر که بعد از این عملیات حتماً نمازخواندن را یاد بگیری و این واجب الهی را انجام بدهی، و نمازهای نخوانده ات را هم قضا کنی. گفت: حتماً بعد از عملیات این کار را خواهم کرد.

بعد از رد و بدل شدن این صحبت ها درگیری شروع شد و باران تیر و ترکش از هر سو بارید و ما به سمت نقطة از پیش تعیین شده همچنان درحال حرکت بودیم. دیدم آن برادر سرباز از ما عقب مانده است، کمک دیگرم را فرستادم ببیند چه اتفاقی افتاده است. برگشت و گفت: می گه چیزیم نیست، حالم خوبه، شما برید من خودم را به شما می رسونم. کمی که جلوتر رفتیم دیدیم خبری نشد. وقتی دوباره از او خبر گرفتم متوجه شدم که ترکش خمپاره به سرش اصابت کرده بود، چند قدم راه آمده و بعد به شهادت رسیده است. فاصلة میان توبه و تحول او تا پذیرفته شدن و شهادتش چندگام صدق بیشتر نبود.

راوی: روحانی آزاده حجت الاسلام نریمی سا

منبع : عصر انتظار

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 12:13:28.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 11:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دیدار با حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها)؛حکایت شگفت انگیز رویای صادقه شهید نورالله ملاح…

حکایت شگفت شهید نورالله ملاح… از رؤیای صادقانه دیدار با نخستین شهیدة ولایت حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها)… صبح یک روز گرم تابستانی، زیر سایه چادری در هفت تپه، مآمن «لشکر خط شکن ۲۵ کربلا» لابه‌لای تپه ماهورها، تک و تنها نشسته بودم، «نورالله ملاح» را دیدم که از دور، در طراز نرم و ملایم نور، با لبخندی از جنس سرور، به طرفم می‌آمد، سرش را از ته تراشیده بود. مهربان کنارم نشست. گفتم: پسر قشنگ شدی‌ها! عجبا چرا این روزها، بعضی از بچه‌ها موهاشون رو از ته می‌تراشند! نکنه خبرایی هست ما بی‌خبریم، عین حاجی واقعی‌ها شدی‌ها!… تقصیر که میگن همینه دیگه، نه؟

شهید ملاح دستش را روی شانه‌هایم چفت کرد و با لبخندی غریبانه گفت: سید، بذار برات از خواب دیشب بگم. تو هم از اصحاب خواب دیشب من هستی…

گفتم: من! این یعنی چی؟ خواب! حالا چه خوابی دیدی؟ پسر نکنه جرعة شهادت را تو خواب نوشیدی!

گفت: برو بالاتر سید، اصلا یادت هست من همیشه بهت می‌گم که به شکل غریبانه‌ای شهید می‌شم، تو هی به من بخند، ولی دیشب به ظهور رسیدم. بشارتش را گرفتم.

خندیم و گفتم: آره، تو از همین حالا سوت شهادتت رو بزن!

گفت: خواب دیدم همین اطرافم، بعد یکی به‌ اسم صدام زد، نگاهی به دوربرم انداختم، صدا از تو چادر حسینة گردان می‌آمد، اما صدا یک جورایی غریبانه و خاص بود، حیرت کردم!؟ مثل اون صدا تابه‌حال هیچ کجا نشنیده بودم. آرام و بی‌تاب و بی‌قرار، گوشة چادر را کنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ریختم. ناگهان اندیشه‌ای مثل یک وحی ریخت توی دلم. مقابل تکه‌ای از نور زانو زدم. مثل وقتی که مقابل ضریح آقا علی‌بن موسی‌الرضا(ع) می‌خواستم سلام بدهم، با اشک و بغض و بی‌قراری گفتم: السلام علیک یا فاطمه زهراء…

حال غریبی پیدا کردم، من و حضرت زهرا(س)…

حضرت فاطمه زهرا(س)، آقا امام حسن(ع) و امام حسین(ع) دو طرفش نشسته بودند.

آن‌قدر مبهوت و متحیر بودم که کلامی برای گفتن نیافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن(ع) و امام حسین(ع)، به اصحاب عاشورایی، به مولا علی(ع).

حضرت زهرا(س) فرمودند: پسرانم، حسن و حسین، سلام خدا بر شما باد، ایشان (نورالله) چند روز دیگر مهمان ما خواهد بود.

بعد، آقا امام حسین(ع) دست روی سرم کشیدند و من ناگهان از خواب پریدم،

این بشارت بود. سید جون! مدت‌هاست که منتظرش بودم، واقعیت اینه که تا منتظر نباشی، خونده نخواهی شد. باید آرزو کنی، تا آرزوهات سراغت بیان. بیدار که شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فکر کردم که قرار است چند روز دیگه… اصلاً خبر که داری داریم میریم مهران؟ میدونی، انشالله من شهید می‌شم، بشارتش رو گرفتم، می‌دونم که به غریبانگی حضرت زهرا(س) به شکل غریبانه‌ای هم شهید خواهم شد… ان‌شالله.

بغض گلویم را گرفت، تو حیرت ماندم. آره ما بر حقیم و این‌ها نشانة آن ظهور حقیقت مطلق است. بلند شدم، شهید ملاح را بغل کردم.

گفت: تو شک داری؟ گفتم: بیا یک شرطی ببندیم، اگه جا موندم، شفاعتم کن.

عصر روز پنجم از این واقعه، شانزدهم تیرماه شصت‌وپنج، سربندها که روی پیشانی رفت، به‌یاد ملاح افتادم، دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و تهِ ستون می‌ایستاد. رفتم نزدیکش و گفتم: هی مرد، قول و قرار ما رو که یادت هست؟

لبخندی زد و گفت: سید، از همین حالا تو سوتت را بزن.

طولی نکشید که با رمز یا اباعبدالله الحسین(ع)، وارد عملیات شدیم و چند روز بعد در حین آزادسازی مهران، نورالله ملاح، بر بلندای قلاویزان، با اصابت مستقیم راکت هواپیمای دشمن، به شکل غریبانه‌ای، مظلومانه شهید شد، و چنان پودر شد که چیزی از جنازه‌اش باقی نماند.

در سحرگاه هفدهم تیرماه ۶۵، نورالله مهمان حضرت زهرا(س) شد.


منبع : عصر انتظار

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 12:14:57.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 11:13 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مقدمه: یکی از ابعاد مهم دفاع مقدس ۸ ساله ملت ایران در برابر تجاوز ناجوانمردانه رژیم بعث با حمایت و پشتیبانی استکبار جهانی، آن روح تعبد و بندگی و معنویت خاص رزمندگان است که تا به امروز درباره آن مطالب زیادی گفته شده است اما شاید حقیقت آن معنویت و تعبد برای بسیاری از افراد هنوز تبیین نشده باشد. جنگ تحمیلی علی رغم همه خسارت هایی که به ملت و کشور عزیزمان وارد کرد اما دربردارنده آثار و برکاتی بود که یکی از مهم ترین آنها این بود که قدرت تقوا، خلوص، کار برای رضای خدا و دهها مؤلفه اینچنینی را که رزمندگان ما وجهه خود قرار دادند، به منصه ظهور رساند و ثابت کرد ایمان حقیقی بر همه قدرت ها غلبه می کند.
 


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 11:13 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

متوسل شدن به حضرت زهرا (س) در عملیات شناسایی

چند شب پیش از عملیات، شهید احمد جولاییان همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود. درست در همان محوری که قرار بود امشب در آن عملیات اجرا شود، در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع بود، احمد و دوستانش خیلی آرام و با احتیاط وارد نهر شدند و به هر زحمتی که بود از موانع گذر کردند و خود را به عمق دشمن رساندند.

سنگرهای کمین عراقی‌ها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل در حال برگشت، هر دو در سیم‌های خاردار و لابه‌لای موانع گیر کردند. اسلحه کلاشی که پشت سرشان بود و برای احتیاط برده بودند،‌ طوری در سیم‌های خاردار گیر کرده بود که حتی نمی‌توانستند تکان بخورند. در آن ساعت، آب جزر شده بود، با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند. هر قدر تلاش کردند که خود را رها کنند، نتوانستند. دریافتند که لحظه موعود فرا رسید، راه بازگشتی نیست. در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، یکدیگر را در آغوش گرفتند و حلالیت طلبیدند.

آن روزها ایام فاطمیه بود، به حضرت زهرا(س) متوسل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیم‌های خاردار نجات پیدا کرد اما وضعیت احمد، بسیار دشوارتر بود و امکان رهایی او وجود نداشت. از احمد خداحافظی کرد و به سوی نیروهای خودی برگشت. احمد تصمیم گرفت هر طور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند، چون اگر اسیر می‌شد، ممکن بود زیر شکنجه و شلاق، حرف بزند و عملیات لو برود. دوست احمد در حالی که به عقب برمی‌گشت، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش می‌آید. با خود گفت: «بدبخت شدم! عراقی‌ها هستند! حتما احمد را گرفته‌اند و حالا به طرف من می‌آیند».

به زیر آب رفت، تا او را نبینند. وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد، کسی به طرف او می آمد .خطاب به او فریاد می‌زند: «قف! لاتحرکوا! (ایست! بی‌حرکت!)»

احمد خود را در آغوش او انداخت و هر دو ‌چند دقیقه با صدای بلند گریستند. پرسید: «احمد! چطوری نجات پیدا کردی؟»

ـ «نمی‌دانم چه شد! هر قدر تلاش کردم که خودم را از شر سیم‌های خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. نمی‌دانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود،‌ چون توجه دشمن را به سمت من جلب می‌کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ علیهم السلام ـ متوسل شدم. یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه(س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم. دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هشیاری کامل احساس کردم».

احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند.

منع : عصر انتظار

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 12:18:36.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 11:12 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

نماز میت بعد از عملیات خیبر ۶ – ۷ نفر از دوستان آماده شدیم بریم مشهد مقدس زیارت، از جمله دوستانی که با ما بودند، که چند نفرشون بعداً به شهادت رسیدند، آقای سید یدالله حسینی رئیس دفتر خادم الشهدا، محمد کریمی، دایی محمد بیطرفان حزب‌الله که شعارهای مرگ بر شاه ایشون معروف بود و درجنگ به شهادت رسید، مجتبی بهاءالدینی، خدا روحشان را شاد کند و ما رو هم با اونا مشحور کند، ما رسیدیم به مشهد مقدس، غسل زیارت کردیم و وارد صحن امام رضا علیه السلام شدیم، یه مرده تربتی آوردند نماز میت بهش بخونند، منم اون دوران حدود ۱۸ سال داشتم، بار اوّل بود می¬خواستم نماز میت بخونم و نمی دونستم نماز میت چه جوری هست، به دوستان گفتم بریم پشت سر این مرده نماز بخونیم، حدود ۳۰ نفر ایستاده بودند ما هم ۶ نفر بودیم به جمع اون بندگان خدا اضافه شدیم، حاج‌آقا جلو ایستاد، مثل نماز مغرب و عشاء و صبح گفت: الله‌اکبر، ما هم گفتیم الله‌اکبر و ایستادیم به نماز شروع کرد به نماز مرده خوندن و رفت تو تکبیر دومش، گفت: الله‌اکبر، من رفتم رکوع، مرتب می¬گفتم سبحان‌الله! سبحان‌الله! سبحان‌الله! دیدم همه دارند می خندند و رفقای ما پشت‌سرمون قاه قاه می‌خندند، ما پاگذاشتیم به فرار تو حرم امام رضا علیه السلام، صاحب‌مرده اومد دنبال ما، گفت تو مرده مارو از بین بردی!


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 11:12 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خواهران شهید

روزبعد ازبمباران چند ساعتی استراحت داشتم. سعی کردم از فرصت استفاده کنم وسری به خیابان های شهر بزنم. هنگام قدم زدن صحنه های عجیبی رادیدم. صحنه هایی که زبان در گفتنش وصف آن عاجز است. عراق بمباران شهرهای خوزستان را به اوج خود رسانده بود. آن زمان من در بیمارستان (شهید کلانتری ) کار می کردم. یک روز صبح که، مشغول انتقال مجروحین به شهرهای بزرگ بودم، ناگهان هواپیما های عراقی شهر اندیمشک را بمباران کردند. به خودم گفتم:
خدا یا رحم کن! انگار عراقی ها شهر را زیر و رو کردند.
دقایقی بعد، مردم با هر وسیله ای که در دست داشتند وبا تمام توان مجرو حین را به بیمارستان آوردند. مجروحین بیشتر، مردم کوچه بازار و مادران خانه دار بودند .نوزاد چند روزه، پیرمرد و پیر زن هم در بین شان به چشم می خورد که بیشتر شان درهمان لحظه به شهادت می رسیدند.
صحنه ی دلخراشی بود. پدران و مادران، دنبال فرزندان شان می گشتند و فرزندان دنبال والدین. دربین آنها سه دختر از یک خانواده طعمه ی حریق شده بودند. مادرشان گفت:
دختر اولم در حال تهیه وسایل عروسی اش بود. دومی و سومی محصل بودند.
دختر اولم را با مقداری از پوست و موی سرش، دومی را از بند ساعتش و سومی را ، از باقی مانده ی لباسش شناختم.
نوجوانی را آوردند که پاهایش فقط به پوستی وصل بود.مادری هم بود که در حال شیر دادن فرزندش، به ملاقات خدا رفته بود.
آن لحظه که مشغول رسیدگی به مجروحین بودم، نمی فهمیدم چطور ساعت وثانیه ها می گذرد. وقتی به خودم آمدم، ساعت پنج بعدازظهر بود.اوضاع کمی آرامتر شده بود.ولی من اصلاً نفهمیدم زمان چطور گذشت.
روزبعد ازبمباران چند ساعتی استراحت داشتم. سعی کردم از فرصت استفاده کنم وسری به خیابان های شهر بزنم. هنگام قدم زدن صحنه های عجیبی رادیدم. صحنه هایی که زبان در گفتنش وصف آن عاجز است.
مردم آن قدر صبورو مهربان بودند که فردای آن روز، یک گروه نیروی تازه نفس به خط اعزام کردند، تا انتقام خون این عزیزان را ازد شمن بگیرند.
داخل بیمارستان وقتی به امدادگران نگاه می کردم، هرکدامشان ازیک شهری بودند. شمال، جنوب، غرب، شرق، مرکزی، مجرد، متأهل، پیر زن، جوان همه وهمه درکنار هم. با تمام وجود،سعی می کردند بتوانند لحظه لحظه ها برای بهبودی وکمک مجروحین استفاده کنند.

راوی: اقدس اهتمام

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 12:21:47.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 11:12 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ایستگاه خاطره

ما با او شوخی کردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما که شهید نمی شوی.»گفت: «باور کنید من شهید می شوم و همین تویوتایی که الان از اینجا عبور کرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!»ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یکدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت.

ما با او شوخی کردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما که شهید نمی شوی.»گفت: «باور کنید من شهید می شوم و همین تویوتایی که الان از اینجا عبور کرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!»ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یکدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت.

فرمان با عصا
در خط بودیم. مسئول محور، «حاج علی موحد» همراه با برادر «حسن قربانی» به خط آمده بودند تا به نیروها سر بزنند. من بیرون سنگر ایستاده بودم که با آنها برخورد کردم. حاج علی به من گفت: «فلانی برو داخل سنگر، اینجا در خطر هستی.»
گفتم: «الان می روم.»
ایشان یک عصا همراه داشت. با آن مرا مورد خطاب قرار داده و گفت: «به تو می گویم برو توی سنگر!»
من بالاجبار تصمیم گرفتم به داخل سنگر بروم. هنوز چند قدمی داخل سنگر نشده بودم که پشت سرم یک گلوله به زمین خورد. نگاهی به عقب انداختم، دیدم حاج علی موحدی و حسن قربانی هر دو بر زمین افتاده اند. هردوی آنها در اثر برخورد ترکشهای آن گلوله به شهادت رسیده بودند.
راوی: اسماعیل عابدی

نزدیک معشوق
یکی از بچه های تخریب مجروح شده بود. وقتی بچه های حمل مجروح او را می بردند، در وسط راه گفته بود: «نگه دارید! چرا مرا دور می کنید؟» بچه ها گفته بودند: «برادرجان تو را از چه چیزی دور می کنیم؟» در جواب گفته بود: «آقا دارد می آید و شما دارید مرا دور می کنید! چرا این کار را می کنید؟»
تا اینکه درجایی یک دفعه خودش را بلند کرده و مثل اینکه دستش را توی گردن کسی بیندازد، دست را به حالت بغل کردن کسی حرکت داده بود و بعد از روی برانکارد روی زمین افتاده بود. همین که او را بلند کرده بودند، دیده بودند که شهید شده است!…
راوی: سیدابوالقاسم حسینی

بسته آجیل
عملیات «والفجر۸» به پایان رسیده بود و ما برای پدافند منطقه در شهر فاو مستقر بودیم.
یک روز از هدایای مردمی یک مقدار آجیل برایمان آوردند و به هرکدام از بچه ها یک بسته دادند. چند دقیقه ای از پخش این آجیل ها نگذشته بود که یکی از بچه ها آمد و گفت: «این بسته آجیل را یک نفر به نام ده نمکی به جبهه هدیه کرده است تو او را می شناسی؟» من ابتدا تصور کردم، قصد شوخی دارد، گفتم: بابا، تو هم ما را دست انداختی!
او گفت: «ببین، اینهم نامه اش.» و یک کاغذ کوچک را که داخل بسته آجیل قرار داشت به من داد. من هم کاغذ را باز کردم و ازدیدن دستخط آن متعجب شدم….
نامه متعلق به برادر کوچک من بود که در دبستان تحصیل می کرد. خوردن آجیلی که برادرم فرستاده بود، برایم بسیار لذت بخش بود.
راوی: ابوالفضل ده نمکی

خاطره نگار
شهید «براتی» عادت عجیبی داشت: قبل از اینکه عملیات شروع شود، در اردوگاه به وسیله ضبط کوچکی که داشت، با بچه ها مصاحبه کرده و خاطراتشان را جمع آوری می کرد، و می گفت: «می خواهم اگر شهید شدید خاطراتتان را داشته باشم.» ولی یک بنده خدایی نبود که با خودش مصاحبه کند؛ تا اینکه بالاخره او هم شهید شد!…
راوی: ناصر بسایری

شما که شهید نمی شی!
درمنطقه «ام القصر» در خط پدافندی بودیم. مسئول دسته مان برادری به نام «سیدجلیل میرشفیعیان» بود. او فرد مخلصی بود و نماز شبش ترک نمی شد.
روز آخری که می خواستیم به عقب بیاییم، ایشان شبش در پست نگهبانی بود و مسئول شیفت ما به حساب می آمد. ما توی سنگر نشسته بودیم که ایشان آمد و گفت: «بچه ها! بهتر است از همدیگر حلالیت بخواهیم چون من تا چند دقیقه دیگر شهید می شوم!»
ما با او شوخی کردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما که شهید نمی شوی.»گفت: «باور کنید من شهید می شوم و همین تویوتایی که الان از اینجا عبور کرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!»
ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یکدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت. هنوز ۷-۸ منزل دور نشده بود که یک خمپاره ۶۰ کنارش به زمین خورد و ایشان را به شهادت رساند. قابل توجه آنکه جنازه مطهر این شهید را به وسیله همان تویوتای مزبور به عقب منتقل کردیم!
راوی: حسین تواضعی

جلودار
تعدادی از نیروهای گردان زخمی شده و یا به شهادت رسیده بودند. به ما دستور رسیده بود که به عقب بازگردیم. بجز یکی از برادران که مسئولیتی در گردان داشت، کس دیگری راه را بلد نبود. این برادر هم زخمی شده بود؛ تیر به گوشه چشمش خورده و از آن طرف بیرون آمده بود. چشم ایشان را بسته بودند؛ ولی چون کس دیگری راه را بلد نبود این برادر با همان حالت جراحت و درد و بی حالی جلوی همه حرکت می کرد و نیروهای باقیمانده در گردان را راهنمایی می کرد. واقعا صحنه بسیار جالبی بود!
راوی: عباس جانثاری

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/18 12:22:33.

 


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 11:11 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 20 ] [ 21 ] [ 22 ] [ 23 ] [ 24 ] [ 25 ] [ 26 ] [ 27 ] [ 28 ] [ 29 ] [ > ]