دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

خبرشهادت پدر را دراینترنت خواندم

فرزند شهید تهرانی مقدم درخصوص چگونگی اطلاع از خبرشهادت پدرش می گوید: روز حادثه وقتی از باشگاه به خانه امدم تنها بودم،با هرکسی تماس می گرفتم یا در دسترس نبود یا جواب سربالا می داد. در نهایت رفتم سراغ اینترنت و وقتی وارد یکی از سایت ها شدم، خبر شهادت پدرم را مشاهده کردم

همشهری آیه در پایان سال 90 وِیژه نامه ای را با نام "پدر موشکی ایران" به مناسبت شهادت دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا شهید حسن تهرانی مقدم، درخصوص شناخت ابعاد مختلف زندگی این شهید بزرگوار منتشرکرد.

حسین تهرانی مقدم، فرزند شهید مقدم در اولین مصاحبه خود با رسانه ها بعد از شهادت پدرش در گفتگویی با همشهری آیه درخصوص آخرین دیدارش با پدر و نحوه اطلاع از شهادت شهید تهرانی مقدم می گوید:

آخرین باری که پدرم را دیدم، جمعه یعنی یک روز پیش از حادثه بود. از صبح تا ظهر با خانواده خارج از تهران بودیم. نزدیک ظهر که شد پدرم به نماز جمعه رفت و بعد از نماز هم مستقیم به پادگان رفت و فردای آن روز بود که ...

ظهر روز حادثه برای ورزش به باشگاه رفته بودم. در این مدت گوشی موبایل همراهم نبود.ساعت 5 بعداظهر بود که از باشگاه بیرون آمدم. وقتی گوشی موبایل را نگاه کردم دیدم یکی از اقوام نزدیک بارها با من تماس گرفته است. وقتی با او تماس گرفتم از نوع حرف زدنش متوجه شدم که اتفاقی افتاده، اما او نمی خواست موضوع را به من بگوید تااینکه به منزل رسیدم. هیچکس در خانه نبود. با هرکسی تماس می گرفتم یا در دسترس نبود یا جواب سربالا می داد. در نهایت رفتم سراغ اینترنت و وقتی وارد یکی از سایت ها شدم، خبر شهادت پدرم را مشاهده کردم.

همچنین در بخش دیگری از این ویژه نامه محسن رفیق دوست درگفتگویی در خصوص شهید تهرانی مقدم واقدامات ایشان در زمان دفاع مقدس می گوید:

آخرین باری که پدرم را دیدم، جمعه یعنی یک روز پیش از حادثه بود. از صبح تا ظهر با خانواده خارج از تهران بودیم. نزدیک ظهر که شد پدرم به نماز جمعه رفت و بعد از نماز هم مستقیم به پادگان رفت و فردای آن روز بود که ...

چند سال قبل از شهادتش لوح تقدیری را با عنوان پدر موشکی ایران به دفتر من آورد و خودش هم آن را به دیوار نصب کرد و گفت: "این باید بر دیوار اتاق تو باشد". در آن روز مذاکره جالبی با هم داشتیم. حتی بعد از شهادتش که به منزلش رفتم، همسر و دامادش تعریف می کردند که حسن آقا همواره اصرار داشت که محسن رفیق دوست پدر موشکی ایران است اما اگر بخواهم در این خصوص صحبت کنم باید بگویم در واقع پدر موشکی ایران حسن تهرانی مقدم است. شاید بتوان گفت من پدربزرگ صنایع موشکی ایران هستم. اگر بخواهم این موضوع را به صورت تکمیلی توضیح بدهم باید بگویم که بعد از شروع جنگ تحمیلی و از همان ابتدا متوجه شدیم که هیچ کشوری به ما سلاح نمی فروشد و از سوی دیگر دشمن تجهیزات زرهی قوی ای داشت.

در آن دوران موشک تاو سلاحی بود که وقتی بچه های جنگ پیش من می آمدند عنوان می کردند که "حاج محسن، یک تاو معادل یک تانک است". لذا برای خرید این موشک از همه کانال ها استفاده کردیم ولی بعد فهمیدیم این توطئه ای از سوی آمریکاست که می خواهد ایران را از نظر ارزی محدود کند. از طریق یک کانال شش موشک به ما فروخته بودند و ما گشایش اعتبار کرده بودیم ولی پول ما بلوکه شده بود و موشک ها به دست ما نمی رسید. لذا عده ای از دانشمندان و اساتید دانشگاه را جمع کردم و به کمک آنها شروع به تحقیقات در خصوص موشک تاو کردیم و کم کم توانستیم دایره کار روی موشک را وسیع تر کنیم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/20 11:12:37.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

کوچک‌ترین مرد خیبر

 این تصویر مربوط به نیروهای تیپ سیدالشهداء(ع) است که در اردوگاه دز مستقر شده‌اند

پس از فتح خرمشهر و عقب نشینی سراسری ارتش عراق، دشمن برای دست یابی به پدآفند مطمئن تدابیری به کار بست؛ به گونه ای که در مناطق کوهستانی، ارتفاعات مرزی را همچنان در اشغال خود نگه داشت و در مناطق پست، با به کارگیری موانع مصنوعی موقعیت خود را تحکیم بخشید. در عین حال، دشمن از موانع طبیعی نیز به منظور ایجاد اطمینان بیشتر بهره می گرفت. در این میان، رودخانه عریض اروند و منطقه وسیع هورالعظیم از نگرانی دشمن نسبت به تهاجم قوای ایران کاسته بود.

این موضوع در منطقه هورالعظیم بیشتر مشهود بود، به طوری که دشمن هیچ گونه مانعی را برای ایجاد پدآفند در غرب این منطقه در نظر نگرفته بود. عراق هرگز نمی پنداشت آب گرفتگی وسیع هورالعظیم برای نیروهای پیاده ایران قابل عبور باشد؛ و نیز گمان نمی کرد قوای مسلح ایران تلاش اصلی خود را در این منطقه قرار دهند.

هدف از عملیات خیبر عبارت بود از انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایرمجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند. در نظر بود که خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند.

در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تأثیر تجهیزات دریایی و آبی – خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و نیز سپاه پاسداران به یکی از ضرورت های حساس و حیاتی در تکمیل و توسعه سازمان خود آگاه گردید و آن لزوم ایجاد تقویت و توسعه یگان های دریایی برای انجام عملیات های آبی – خاکی بود. این رهیافت، قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانه های بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیات های بدر، والفجر8، کربلا3، 4 و 5 و نیز زمینه ای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران گردید.

کوچک‌ترین مرد خیبر

تصویر یکی از رزمندگان تیپ 10 سیدالشهداء(ع) مستقر در اردوگاه دز

تیپ 10 سیدالشهداء (ع) به فرماندهی شهید بزرگوار کاظم رستگار طی دو مرحله در این عملیات وارد عمل شد و شهیدانی مانند احمد ساربان نژاد فرمانده قهرمان گردان حضرت قمر بنی هاشم(ع)، مرتضی حمزه دولابی، مرتضی سلمان طرقی، حمید گلکار و.... را تقدیم اسلام نمود. در این عملیات گردان حضرت علی اکبر (ع) نیز طی دو مرحله به فرماندهی برادر مهدی قاسمی وارد عمل گردید و شهدای بسیاری را تقدیم انقلاب نمود.

هدف از عملیات خیبر عبارت بود از انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایرمجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند. در نظر بود که خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند

این تصاویر مربوط به یکی از نیروهای تیپ 10سیدالشهداء(ع) می باشد که در عملیات خیبر شرکت کرده است. محل این تصویر در اردوگاه دز می باشد. از نام و مشخصات این فرد هیچ اطلاعاتی نداریم.

کوچک‌ترین مرد خیبر

تصویر یکی از رزمندگان تیپ 10 سیدالشهداء(ع) مستقر در اردوگاه دز

*پی نوشت:

خبرگزاری فارس هیچ مشخصاتی از کوچکترین مرد عملیات خیبر ندارد و از مخاطبین می خواهد که اگر اطلاعاتی دارند، بگویند.

منبع : فارس

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/20 11:13:26.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عده‌ای همان شب‌ها بال‌هایشان را باز کردند و دل صیقل زده خود را رو به آسمان‌ها گشودند و خداوند خریدار دل زلالشان شد، کربلای پنج نقطه آخر بود هر کس از کربلاهای گذشته جا مانده بود بارش را بست، شلمچه خلاصه، هویزه و طلائیه، فکه و چزابه بود

اینها قصه نیستند، واقعیتند اما ما نام آن را قصه می‌گذاریم برای نسلی که شهدا را باور ندارد، شجاعت را، مردانه جنگیدن را ندیده‌ است و هنوز نمی‌داند روزی در این مملکت گروهی مردانه جنگیدند چون غیرتشان نمی‌گذاشت خاک کشورمان لگدکوب چکمه‌های استکبار شود، شهدا در کربلای چهار و پنج مردانه جنگیدند و نامش را طبق روایتی از سیدباقر علمی، سکوی پرواز گذاشتند.

سیدباقر را می‌شناسی؟ همان کسی که وقتی همه کارها به هم گره می‌خورد، کافی بود فقط یک دقیقه صحبت کند تا گره باز شود، همان کسی که وقتی بسم‌الله الرحمن الرحیم را می‌گفت تا ده دقیقه فقط صدای گریه رزمنده‌ها بلند می‌شد، همان را می‌گویم.

گفتند: اسم این عملیات را چه بگذاریم، سیدباقر علمی در معبر گفت: اسم این عملیات را سکوی پرواز بگذاریم، عباس عطاری می‌گوید: از ایشان سئوال کردم، با اینکه عملیات لو رفته، تکلیف چیست سید؟ گفت تکلیف حکم جلودار است باید همه‌امان بتازیم، همین عبارتی که می‌گویم ایشان هم عنوان کرد و بعد گفت: اینجا سکوی پرواز است و این عملیات و یکی دو تا بعد از این عملیات هم بیشتر جمهوری اسلامی ندارد، سعی کنید بروید، این گفته خود سید بود.

زمستان تازه شروع شده بود که پرونده کربلای چهار خیلی زود بسته شد با برادرانی که دو تایی رفتند و یکی برگشتند و یا هیچکدام برنگشتند.

اینها قصه نیستند، واقعیتند اما ما نام آن را قصه می‌گذاریم برای نسلی که شهدا را ، شجاعت را، مردانه جنگیدن را ندیده‌ است و هنوز نمی‌داند روزی در این مملکت گروهی مردانه جنگیدند چون غیرتشان نمی‌گذاشت خاک کشورمان لگدکوب چکمه‌های استکبار شود، شهدا در کربلای چهار و پنج مردانه جنگیدند و نامش را سکوی پرواز گذاشتند

کربلای پنج شروع شد، کربلای پنج اوج کربلا‌ها نام گرفت، مرور لحظه‌های کربلای چهار آزار دهنده بود.

حاج عباس عطاری می‌گوید: یک حرف در دلم مانده است، زمانی که رفتیم در گمرک، 300 نفر بودیم، موقعی که تمام شد فردا صبحش گفتند بروید عقب، 80 نفر بودیم، از گمرک که در آمدیم همه سرها را انداختیم پایین، هیچ کسی سرش را بلند نکرد تا خروجی گمرک، می‌دانید برای چه؟ برای اینکه احمدی و جاوید مهر در آن قایق شکسته مانده بودند دست بلند کردند، هر کاری کردند ما نتوانستیم برایشان کاری بکنیم، همان طور سرمان را انداختیم پایین از گمرک خرمشهر خارج شدیم.

کربلای پنج که شروع شد، فاطمیه بود همراه با سوز و سرمای استخوان سوز بی‌حد شب‌های جنوب، عده‌ای همان شب‌ها بال‌هایشان را باز کردند و نور رب‌الارباب اشراق را درک کردند و دل صیقل زده خود را رو به آسمان‌ها گشودند و خداوند خریدار دل زلالشان شد و چه خریداری بهتر از خدا، کربلای پنج نقطه آخر بود هر کس از کربلاهای گذشته جا مانده بود بارش را بست، شلمچه خلاصه، هویزه و طلائیه، فکه و چزابه بود.

یادداشت از غلامعلی حدادی

منبع : تبیان

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/20 11:14:34.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 آن فیلم معروفى را که از شبکه یک پخش شد، همان که آقا رفته بودند بالاى کلکچال، من گرفتم آنجا هم آقا همین جورى تند مى رفت بالا. جورى که ما و محافظان جا ماندیم. همینطور که نفس نفس مى زدیم، آقا به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً مى گویى که به خاطر دوربین جا مانده بودى...


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:54 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

آن‌جا بچه‌ها به مصداق ورود در وادی مقدس طوی پاها را برهنه کردند و در معبر تنگ و رملی پا نهادند و گاهی نیز مطاف عشق گستردند تا از سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی، مشق در خون غلطیدن کنند. آه فکه چه غروب وداع دلگیری داشتی کاش حاجیانی که مکه را دیدند یک بار هم فکه را زیارت می‌کردند


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

اینجا هنوز درهای آسمان باز است

نمی‌دانم شما معروف‌ترین خاطره تفحص را شنیده‌اید یا نه؟ خاطره معروف شهید غلامی را؟ بارها شهید غلامی و بعد از آن، راویان آن حماسه‌ها، این قصه را بر زبان جاری نمودند که:‌ وقتی خواستیم کار تفحص را در منطقه عملیات محرم آغاز کنیم...

روایت حجت‌الاسلام محمد درودگری در منطقه شرهانی

نمی‌دانم شما معروف‌ترین خاطره تفحص را شنیده‌اید یا نه؟ خاطره معروف شهید غلامی را؟ بارها شهید غلامی و بعد از آن، راویان آن حماسه‌ها، این قصه را بر زبان جاری نمودند که:‌ وقتی خواستیم کار تفحص را در منطقه عملیات محرم آغاز کنیم. ابتدا اجازه کار در اینجا را به ما نمی‌دادند. می‌گفتند امنیت ندارد، منافقین توی منطقه‌اند. نمی‌شود.... وقتی اصرار ما را دیدند، قرار شد یک هفته به صورت موقت در منطقه کار کنیم. اگر شهیدی یافتیم، مجوز بدهند و ما رسماً وسایلمان را بیاوریم و شروع به کار کنیم.

مینهای منطقه، منافقین، عراقیها و موانع خورشیدی، سیمهای خاردار، تله‌های انفجاری و.... از هیچ‌کدام آن قدر نمی‌ترسیدم که از دست خالی برگشتن، می‌ترسیدم. روز آخر ماندمان، نیمه شعبان بود. آن روز با رمز «یا مهدی» حرکت کردیم. عجیب همه پریشان بودیم، خورشید هم دستپاچه بود، زودتر از همیشه می‌خواست خود را به پشت ارتفاع 175 برساند.

نزدیک غروب، لحظه وداع، هر کدام از بچه‌ها وسیله‌ای را برای تبرک و یادگاری برداشتند. من هم رفتم، سراغ شقایق وحشی، می‌خواستم از ریشه درش بیاورم و بگذارم داخل قوطی کنسرو. وقتی شقایق را آرام جدا کردم، دیدم ریشه شقایق روی جمجمه شهید سبز شده، محل سجده‌گاهی، با صلوات بر محمد و آلش. شهید را بیرون آوردیم، بعد از استعلام پلاک شهید، متوجه شدیم عیدی آقا امام زمان(عج) به ما، شهید مهدی منتظر القائم است از لشکر امام حسین(ع).

می‌بینید باز هم ردپای آن یار سفر کرده در آغاز تفحص در شرهانی دیده می‌شود! باید از آن شهید و این جست‌وجوگران نور درس بگیریم که چگونه به دنبال گمشده باید گشت! شرهانی سرزمین جست‌وجو به دنبال نور است. سجده‌گاه ملکوتیان درسهای زیادی دارد برای بشر امروز؛ درسهای جاودانه و قانونهایی برای تفحص و جست‌وجوی نور.

برادر محمد احمدیان که خود گنجینه خاطرات جنگ و تفحص و روزهای غربت شهدا در شهرهاست، برایمان تعریف می‌کرد: در همان سالهای اول تفحص، در فصل تابستان، هوای منطقه بسیار گرم شد. شدت تابش نور خورشید به حدی بود که هر کسی تحمل آن را نداشت. امکانات لازم هم در منطقه نبود. شهید غلامی را که به علت عارضه شیمیایی و مجروحیت حال مناسبی نداشت، با اصرار راضی کردیم که به اصفهان برگردد و ما کار را در منطقه ادامه دهیم.

چند روزی گذشت، شدت گرما داشت ما را هم از پا درمی‌آورد . تشنگی به حدی بود که بعد از ظهر به دشت عباس رفتم و با شهید غلامی تماس گرفتم و اجازه خواستم که یکی دو ماه کار را تعطیل کنیم و برگردیم اصفهان، تا هوا مساعد شود.

شهید غلامی پشت تلفن لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: یک چیز را به من بگو و اگر خواستی کار را تعطیل کنی، تعطیل کن و بیا اصفهان. فقط بگو: عاشق نیستم و بیا.

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.

فردای آن روز، آن چند جوان که درس عاشقی را از فرمانده خود آموخته بودند، پا به میدان مین گذاشتند. از موانع عبور کردند و مزد عاشقی خود را در آن سرزمین گرفتند؛ پلاکی برق زد و شهیدی خود را نشان داد

جست‌وجو باید عاشقانه باشد. تفحص عاشقانه است که نتیجه‌ می‌دهد. همان‌گونه که در شب عملیات محرم، حسین خرازی عاشقانه فرماندهی کرد، نیروها عاشقانه به خط زدند، آسمان عاشقانه باریدن گرفت و چفیه‌ها عاشقانه به هم گره خورد و 360 کبوتر عاشق با جان خود، قفل عملیات را شکستند و با عبور رود دوایرج قلب دشمن متجاوز را نشانه رفتند، غلامی هم عاشقانه رد مولای خود را تا ارتفاعات 175 شرهانی جست‌وجو کرد. دوستان و یاران او هم سال هاست که در همان سرزمین از بیات تا فکه را عاشقانه زیر پا می‌گذارند و حتی کانال های خطرناک مجلیه و موانع چم هندی مانع حرکت آنها نمی‌شود. همان هایی که صبح ها را با دعای عهد و توسل، با عزیزی از آل طاها تجدید بیعت مجدد می‌کنند و به دنبال نور می‌روند.

فردای آن روز، آن چند جوان که درس عاشقی را از فرمانده خود آموخته بودند، پا به میدان مین گذاشتند. از موانع عبور کردند و مزد عاشقی خود را در آن سرزمین گرفتند؛ پلاکی برق زد و شهیدی خود را نشان داد.

وقتی شهید را در آغوش گرفته بودند و در میدان مین می‌دویدند،‌ والمرهای شرهانی هم همراهی کردند و فقط موجب ترس صاحبان خود شدند. رمز این را که پای شاگرد عاشقی به سیم های تله گیر می‌کرد و والمرها منفجر نمی‌شدند، باید از خدای آن سرزمین پرسید که دوستدار عاشقان است.

جست‌وجو در این سرزمین جاودانه است. این مطلب را وقتی فهمیدم که دیدم بهنام کریمیان، آن سرباز قدیمی تفحص و نیروی فعال ده ساله تفحص با چشمانی بارانی از خلوت معراج شهدای شرهانی بیرون آمد و بعد از مدتی فدای تحقق آرمانهای حضرت روح الله شد.

اگر روزی خواستید از پل شهید ایوبی بگذرید و به زیارت شهدای گمنام شرهانی مشرف شوید، یادتان باشد این سرزمین و محدوده آن پل، به خون صدها شهید آغشته است و مهندسی و طراحی این پل به همراه سربازان ارتش در همان‌جا به شهادت رسید.

پل ایوبی، دروازه ورود به سجدگاه ملکوتیان، محل عبور عزیزانی مانند شهید خرازی، ردانی‌پور، صیاد، غلامی، پازوکی ، ضابط و... است.

درهای آسمان هنوز در این سرزمین باز است...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/20 11:18:02.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:36 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دعای توسل در تنگه چزابه

وضعیت بسیار نگران کننده بود، تلفات سنگینی بر ما متحمل شده و نیرویی که بخواهد جایگزین این برادران اعم از ارتشی و سپاهی بشود، وجود نداشت. شاید به خاطر زیر آتش بودن در آن محور، ما بیشتر از 1800 نفر شهید دادیم فقط برای اینکه خط را نگه داریم

خاطره یک «دعای توسل» از زبان شهید سپهبد علی صیاد شیرازی

سپهبد علی صیاد شیرازی در خاطره‌ای از برپایی دعای توسل برای خروج از بن‌بست یک عملیات می‌گفت : در سمت فرماندهی نیروی زمینی ارتش اولین عملیاتی که انجام دادیم «عملیات طریق‌القدس بود». هدف هم این بود که بتوانیم در تنگ چزابه، بین نیروی دشمن در خاک خودش و بخشی از نیروهایش که در داخل سرزمین ما بود، شکاف بیاندازیم.

عملیات به یاری خداوند متعال و همت رزمندگان اسلام به خوبی انجام شد و بخش عمده‌ای از منطقه در همان شب اول آزاد شد. اما وضعیت بسیار نگران کننده بود، تلفات سنگینی بر ما متحمل شده و نیرویی که بخواهد جایگزین این برادران اعم از ارتشی و سپاهی بشود، وجود نداشت. شاید به خاطر زیر آتش بودن در آن محور، ما بیشتر از 1800 نفر شهید دادیم فقط برای اینکه خط را نگه داریم. برای رهایی از این بن بست، شب قرار گذاشتیم که یک جلسه فوق‌العاده بین ارتش و سپاه یعنی قرارگاه خودمان در سوسنگرد داشته باشیم.

بیش از سه چهار ساعت بحث ادامه پیدا کرد ولی هیچ نتیجه مثبتی از بحث‌ها گرفته نشد. شهید غیرتمندی داشتیم که طلبه جوانی بود به نام «مصطفی ردانی پور». او گفت: برادرها، شما حرف‌هایتان را زدید، دیگر فکر نمی‌کنم چیز جدیدی داشته باشید اگر موافق باشید به یک دعای توسل بنشینیم. باز هم همان کسانی که در نزد خدا آبرویی و عزتی دارند مثل ائمه اطهار(ع) هستند که باید دستمان را بگیرند.

چراغ‌ها خاموش شد، خود شهید ردانی‌پور دعا را شروع کرد، همه به شدت برانگیخته شده بودند و دلشان شکسته بود. متوجه شدم پشت سرم یکی بیشتر از همه با شدت گریه می‌کند. سرتیپ شهید نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی ارتش بود...

چراغ‌ها خاموش شد، خود شهید ردانی‌پور دعا را شروع کرد، همه به شدت برانگیخته شده بودند و دلشان شکسته بود. متوجه شدم پشت سرم یکی بیشتر از همه با شدت گریه می‌کند. سرتیپ شهید نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی ارتش بود که 54 سال داشت. آن موقع چند سال اضافه بر خدمت متعارف 30 ساله، خدمت کرده و به خوبی پا بر جا مانده بود. دیدم دستمال بزرگی را روی صورتش گذاشته و چنان گریه می‌کند که من در خودم احساس حقارت کردم. به خودم گفتم: خوش به حال این افراد. اینها وضعشان خیلی بهتر از ماست! خاطره این دعای توسل در ذهنم مانده بود. مدتی بعد به تهران آمدم، فرصت شد که به طور خصوصی در خدمت امام(ره) برسم، این خاطره را به محضر ایشان تعریف کردم. امام(ره) حرف بنده را قطع کردند و مطلبی فرمودند که هیچ وقت از ذهن و قلبم پاک نمی‌شود. فرمودند: " این اصل رجعت انسان است به فطرتش. "

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/20 11:19:45.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:36 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

10 خاطره از شهدایی که زنده شدند

گفتم «نه. خودتون که مى دونید. وضعیت من غیر عادیه. از مرگ برگشته ام. معلوم نیست وضعم چطوریه. خودتون که مى دونید توى سردخونه، با اون حال و اوضاع، اگر بچه ها نفهمیده بودند که از دهنم چیزى بیرون مى آید... چهل روز طول کشید تا زنده شدم. نه! نمى تونم ازدواج کنم. تازه مسئله اصلى هم جنگه، خودتون که مى دونید!» 1-گفتم «نه. خودتون که مى دونید. وضعیت من غیر عادیه. از مرگ برگشته ام. معلوم نیست وضعم چطوریه. خودتون که مى دونید توى سردخونه، با اون حال و اوضاع، اگر بچه ها نفهمیده بودند که از دهنم چیزى بیرون مى آید... چهل روز طول کشید تا زنده شدم. نه! نمى تونم ازدواج کنم. تازه مسئله اصلى هم جنگه، خودتون که مى دونید!»

امام لبخند زدند. تو مجلس خواستگارى همه ساکت شدند. امام گفتند «ازدواج سنت پیامبر است. عزب رو فرشته ها لعنت مى کنند. شما باید دینتون رو کامل کنید. البته مسئله اصلى هم جنگ است.» از خواب بلند شدم. چه کار مى توانستم بکنم؟

2-قبل از دفن گفته بودند «دکتر باید معاینه کند، علت شهادت را در پرونده ذکر کند.»

معاینه کرده بود; گفته بود «زنده است.»

3-نفس نفس زنان رسیدم بالاى سرش. دکتر گفته بود «این که زنده است!» چندتا از پدرهاى شهدا، از آنها که داوطلبانه توى بیمارستان کمک مى کردند. بالاى سرش جمع شده بودند. چشم هایشان برق مى زد. غم بود؟ شادى بود؟ نمى دانم.

4-کربلاى پنج. از بس حجم آتش زیاد بود، امید به برگشتن نداشتیم. چند نفرى یک قولى به هم دادیم; هر کس شهید شد، بقیه برش گردانند عقب.

*

على اصغر افتاد. قول داده بودیم; دو سه نفرى با هزار مکافات رساندیمش به یک خشایار که مجروح ها را مى برد عقب. انداختیمش پشت جیپ.

قبل از دفن گفته بودند «دکتر باید معاینه کند، علت شهادت را در پرونده ذکر کند.»

معاینه کرده بود; گفته بود «زنده است.»

*

توى آن جهنم عراقى ها. کداممان مى توانستیم فکر کنیم که زنده است، و بعد از این هم زنده مى مانَد؟ فقط به قولمان وفا کرده بودیم.

5-چرخى توى کانتینر زدم. از بچه هاى بهشهر کسى نبود. مى خواستم اگر از همشهرى ها کسى را پیدا کردم، خودم بفرستمش عقب، خانواده اش چشم به راه نباشند. درِ کانتینر را که خواستم ببندم، به نظرم آمد یکى حرکت کرد. رفتم بیرون. فکر کردم خیال مى کنم. دلم نیامد برگشتم. جیبش را خالى کردم. عکس امام و عکس پسر دایى خودم که شهید شده بود; آشنا درآمده بودیم. گوشى را گذاشتم روى قلبش; مى زد.

جبهه

6-یک صدایى توى سرم مى گفت «ناراحت نباش!» نگاه مى کردم به عراقى هایى که تیر خلاص مى زدند. هنوز به من نرسیده بودند که از حال رفتم.

*

تیر خلاص زدند؟ نزدند؟ یک ماه بعد توى بیمارستان به هوش آمدم.

7-پشت چند ردیف مین کپ کرده بودیم. نه تخریب چى وقت داشت، نه مى شد جلوى پیش روى را گرفت. خودش یا حسین گفت و رفت روى مین.

براى من یک سال گذشت; یک انفجار شدید، یک نور خیره کننده، بعد هم احساس آرامش و سکوت.

یک جاى خیلى گرم و نرم، بى سر و صدا. خیلى خوشحال بودم. مى خندیدم. خیلى خوب بود، خیلى. ولى همه اش یک ثانیه طول کشید. یک ثانیه گذشته بود. دوباره صداى بچه ها، صداى آه و ناله صداى گریه، صداى گلوله ها، صداى جنگ را شنیدم.

8-با خودم مى گفتم «حتماً شهید مى شوم. مثلاً بسیجى ام، داوطلبم. اگر شهید نشوم، آبرویم مى رود. خیلى بد مى شود.»

*

چندتایى مى گفتند «دکترت خیلى وارد بود. مرده بودى، زنده ات کرد.»

پشت چند ردیف مین کپ کرده بودیم. نه تخریب چى وقت داشت، نه مى شد جلوى پیش روى را گرفت. خودش یا حسین گفت و رفت روى مین.براى من یک سال گذشت; یک انفجار شدید، یک نور خیره کننده، بعد هم احساس آرامش و سکوت

یکى مى گفت «قسمت نبود.»

یکى مى گفت «خواست خدا بود.»

یکى هم مى خندید، مى گفت «بالاخره باید یک فرقى بین تو و اون هایى که برنگشتند باشه یا نه؟»

9-حتا یادم نمى آمد که زخمى شده باشم.

جبهه

گفتم «بابایى؟ محمد رحیمى؟ باقرى؟ اصغرى؟...»

ساکت بود. چیزى نمى گفت. گفتم «بچه ها چى شدند؟»

گفت «خودت رو هم از لاى کشته ها کشیدیم بیرون. پنج روز توى این دنیا نبودى.»

10-جنگ شروع شده بود. گروه دکتر توى کوه هاى کن، اطراف تهران، تمرینمان مى دادند; یک ماه. همه قبول شدیم، رفتیم جنگ.

روز اول، فرمانده دسته. روز سوم، نفر دوم. با فیلم هاى سینمایى فرق داشت، واقعاً کشته مى دادیم. روز چهارم، خودم.

*

بى تجربگى دکترها بود؟ نمى دانم. چهل ساله بودم. خیلى چیزها دیده بودم. تجربه زیاد داشتم، ولى این یکى با بقیه فرق داشت. نه مثل فیلمهاى سینمایى بود، نه مثل کوههاى کن، نه مثل این چیزهایى که الآن برایتان مى گویم. زنده از سردخانه کشیدندم بیرون.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/20 11:20:31.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:35 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شعر خوانی یک شهید در لحظه شهادت

شهید عرب زاده اولین نفر به عراقی ها بود. خاک شلمچه سفت و محکم بود. شهید عرب زاده با بیل و کلنگ کوچک، سنگری کنده بود و درازکش خوابیده بود توی سنگرش

در عملیات کربلای 5 سه بار وارد عملیات شدیم. در قسمت کانال ماهی پشت دریاچه ماهی، یک پل دوقلو بود که عراقی ها آن را کار گذاشته بودند. شهید عرب زاده اولین نفر به عراقی ها بود. خاک شلمچه سفت و محکم بود. شهید عرب زاده با بیل و کلنگ کوچک، سنگری کنده بود و درازکش خوابیده بود توی سنگرش. عراقی ها پاتک کردند، دفعه سوم برای فریب آمدند. تعدادی دستشان را بالا گرفته بودند و جلو می آمدند. شهید عرب زاده گفت: ایرانمنش فکر کنم عراقی ها دارند می آیند تسلیم شوند. گفتم: فکر کنم کلک می زنند. رفتم سراغ رشیدی و حاج یونس زنگی آبادی. آن ها گفتند مواظب باشید. با حاج قاسم هم صحبت کردند، ایشان هم گفت: مواظب باشید و آتش نکنید تا خوب جلو بیایند. و نگذارید یک نفرشان هم زنده بمانند. به 50 متری ما که رسیدند، شهید ماشاءا... رشیدی گفت آتش. شهید عرب زاده بلند شد و با تیربار هجومی و بچه ها هم با کلاش و آر پی جی شروع کردند به زدن عراقی ها. نفرات اول که افتادند دیدیم نفرات بعدی با تجهیزات کامل دارند ما را می زنند. درگیری که تمام شد عراقی هایی که کشته شده بودند، افتاده بودند توی کانال. شهید عرب زاده گفت: من می روم توی کانال تا وضعیت مجروحان را ببینم. کانال محاصره بود و در روز نمی شد به آنجا رفت.

میان عاشق و معشوق رمزی است                 چه داند آنکه اشتر می چراند

 ایشان به داخل کانال رفته بود و شهید محسن رشیدی را در حالیکه تیر خورده بود و به شدت مجروح بود، آنجا دیده بود و چون محاصره بود نمی شد شهید رشیدی را به عقب منتقل کند. شهید عرب زاده می گفت: احساس کردم حال رشیدی خوب نیست و لب هایش تکان می خورد. نمی توانستم صدایش را بشنوم. گوش هایم را به دهنش چسباندم. دیدم دارد شعر می خواند:

میان عاشق و معشوق رمزی است                 چه داند آنکه اشتر می چراند

راوی: عباس ایرانمنش

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/20 11:21:21.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:35 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پیشانی بند مرا برگردان

بعد از دو شب به جبهه برمی گردد و یک آرامش خوبی به او دست می دهد. دوستانش از او می خواهند که بیاییم با هم پیمان بگذاریم که هر کس توفیق شهادت به او داده شد دیگران را در قیامت شفاعت کند . بعد از سه روز در جزیره مجنون با تیر مستقیم به شهادت نائل گردید

من و جواد از نظر سنی یکسال با هم تفاوت داشتیم ولی ایشان با سن کم تری که از من داشت مقیدتر بود. به گفته دوستانش از یک ماه قبل از شهادت با اینکه خیلی طبع شوخی داشت این یک ماه آخر را تمام وقت به عبادت و راز و نیاز می پرداخت . چند روز از شهادتش باقی نمانده بود که تصمیم گرفت با اصرار زیاد با دوستانش به مشهد برود و شبی که در مشهد بود مدام کنار ضریح امام رضا علیه السلام  راز و نیاز می کرد. با التماس سرش را محکم به ضریح می زد و می خواست خدا او را ببخشد و توفیق شهادت بدهد.بعد از دو شب به جبهه برمی گردد و یک آرامش خوبی به او دست می دهد. دوستانش از او می خواهند که بیاییم با هم پیمان بگذاریم که هر کس توفیق شهادت به او داده شد دیگران را در قیامت شفاعت کند . بعد از سه روز در جزیره مجنون با تیر مستقیم به شهادت نائل گردید.

در آن شب که من در اسارت بودم خواب دیدم یکی از دوستانم به نام علی اسدی که شهید شده بود به خوابم آمد و گفت : برادرت تیر به قلبش خورده و شهید شده است. من همان روز نزد آقای ابوترابی رفتم و خوابم را تعریف کردم و ایشان گفتند : برادرت شهید شده و یا ثواب شهادت برده است.

یکی از خواهرانم به نام ربابه پیشانی بند برادرم را که مزین بود به نام امام حسین (ع) برای یادگاری بر می دارد . همان شب یکی از دوستان خواهرم خواب می بیند برادرم در حالی که در یک باغ بوده ، سرش درد می کند و اطراف سرش را با دست هایش گرفته

بالاخره شهید را به معراج شهدای کرمان می آورند. یک شب پیش از خاکسپاری ، مادر و خواهرانم را برای وداع با شهید خبر می کنند که یکی از خواهرانم به نام ربابه پیشانی بند برادرم را که مزین بود به نام امام حسین (ع) برای یادگاری بر می دارد . همان شب یکی از دوستان خواهرم خواب می بیند برادرم در حالی که در یک باغ بوده ، سرش درد می کند و اطراف سرش را با دست هایش گرفته بود و به ایشان می گوید: برو به ربابه بگو هر چه سریع تر پیشانی بند مرا برگرداند . وقتی می روند می بینند چهره شهید کاملا سیاه شده است ووقتی پیشانی بند را به سرش می بندد چهره شهید کاملا مثل ماه شب چهارده می شود . و عکس های پیش از بستن پیشانی بند و بعد از آن موجود می باشد . خدا انشاءالله روحش را شاد کند و ما را از زمره شهدا قرار دهد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/20 11:21:59.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:35 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 20 ] [ 21 ] [ 22 ] [ 23 ] [ 24 ] [ 25 ] [ 26 ] [ 27 ] [ 28 ] [ 29 ] [ > ]