دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

وقتی وسایل فرزندم را برایم آوردند

 بانوی ژاپنی و مادر شهید «محمد بابایی» گفت: پس از شهادت محمد، با دیدن وسایلش که در کیفی گذاشته بودند، پاهام سست شد و نشستم؛ انگار قلبم داشت می‌ترکید؛ آن قدر به سر و سینه ‌زدم تا آرام شدم و اینجا بود که فلسفه سینه زدن در عزاداری امام حسین (ع) را درک کردم.

«کونیکو یامامورا»، استاد دانشگاه، معلم، هادی سیاسی و مادر شهید است. ایرانی‌ها او را به نام حاج خانم بابایی می‌شناسند ولی همسر مرحومش او را «سبا» که نام یکی از سوره‌های قرآن است، صدا می‌زد.

وی متولد شهر «آشیا» کشور ژاپن است. در سن 21 سالگی با «اسدالله بابایی» که آن زمان تاجر منسوجات و ظروف بود، ازدواج می‌کند و ثمره این ازدواج دو پسر و یک دختر به نام‌های سلمان، بلقیس و محمد است. 52 سال پیش که پسرش سلمان 10 ماهه بود به ایران می‌آید و از آن زمان تاکنون در تهران زندگی می‌کند و اکنون به مسلمان بودن، شیعه بودن، ایرانی بودن و مادرشهید بودنش افتخار می‌کند.

خانم بابایی امروز فردی شناخته شده است که در محافل و همایش‌های مربوط به شهدا و جانبازان شیمیایی حضور پیدا می‌کند و گاهی در زمان حضور مهمانان خارجی، به ترجمه صحبت‌های طرفین می‌پردازد.

مادر شهید بابایی که در مناطق عملیاتی جنوب نیز حضور پیدا می‌کند، در گفت‌وگو با خبرنگار فارس اظهار داشت: من در شهادت محمد، نقشی نداشتم؛ آمدن به جبهه خواسته خودش بود و از جایی که فقط سعادت فرزندم را می‌خواستم و می‌دانستم راه اشتباهی را نمی‌رود، او را همراهی کردم.

وی ادامه داد: از اروند و شلمچه مناطقی که خیلی از بچه‌ها شهید شدند، بازدید کردم؛ این شهدا برای دفاع از ارزش‌های انقلاب، احساس مسئولیت کردند و تا آخرین نفس ایستادند تا ارزش‌ها از بین نرود.

این مادر شهید گفت: من در قدمگاه شهیدان مصداق آیه 23 سوره احزاب را که خداوند می‌فرماید «از میان مؤمنان مردانى‏اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در انتظارند و هرگز عقیده خود را تبدیل نکردند» کاملاً احساس کردم.

این مادر شهید گفت: من در قدمگاه شهیدان مصداق آیه 23 سوره احزاب را که خداوند می‌فرماید «از میان مؤمنان مردانى‏اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در انتظارند و هرگز عقیده خود را تبدیل نکردند» کاملاً احساس کردم

* آخرین بار موهای پسرم را خودم کوتاه کردم

پسرم قبل از اینکه برای حضور در عملیات «والفجر یک» حاضر شود، آمد و گفت «موهای سرم را کوتاه کنید»؛ نمی‌خواستم این کار را انجام دهم چون یکبار موهایش را کوتاه کردم و نامرتب شده بود؛ اما او اصرار کرد و بعد از کوتاه کردن موهایش خیلی تشکر کرد؛ وقتی از روی صندلی بلند شد، انگار پسر 19 ساله من مرد جاافتاده‌ای شده؛ در همان لحظه احساس کردم او را دیگر نمی‌بینم و پسرم شهید می‌شود.

وی افزود: پدر محمد، تاجر بود؛ وضع مالی خوبی داشتیم اما با این حال پسرم خیلی ساده زندگی می‌کرد؛ او و برادرش ساده زیستی را از پدرشان یاد گرفته‌اند و به نیازمندان کمک می‌کردند. منزل ما در نیروی هوایی بود؛ در محله ما حدود 100 نفر به شهادت رسیده بودند و به همین دلیل من هم آمادگی شهادت محمد را داشتم اما باز هم دوست داشتم او سالم برگردد.

بابایی اظهار داشت: محمد بر اثر اصابت ترکش به سرش شهید شد؛ یکی از همسنگرانش، اسم محمد را روی جنازه می‌نویسد تا گم نشود؛ خبر شهادت را 2 روز بعد به ما دادند؛ من در مدرسه دبیر نقاشی بودم و زمانی که خبر شهادت فرزندم در مدرسه پخش شد حتی شاگردانم هم گریه می‌کردند

* زمانی که فلسفه سینه زدن برای امام حسین(ع) را فهمیدم

بابایی اظهار داشت: محمد بر اثر اصابت ترکش به سرش شهید شد؛ یکی از همسنگرانش، اسم محمد را روی جنازه می‌نویسد تا گم نشود؛ خبر شهادت را 2 روز بعد به ما دادند؛ من در مدرسه دبیر نقاشی بودم و زمانی که خبر شهادت فرزندم در مدرسه پخش شد حتی شاگردانم هم گریه می‌کردند؛ یک هفته بعد از شنیدن خبر شهادت محمد، پیکرش را برای ما آوردند.

وی یادآور می‌شود: سخت‌تر از شنیدن خبر شهادت فرزندم، دیدن وسایل او بود که داخل کیفی گذاشته بودند؛ با دیدن قرآن، مسواک، قاشق، چنگال و لباس او، پاهام سست شد و نشستم؛ انگار قلبم داشت می‌ترکید؛ آن قدر به سر و سینه ‌زدم تا آرام شدم؛ اینجا بود که فلسفه سینه زدن در عزاداری امام حسین (ع) را درک کردم.

منبع : فارس

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/20 11:23:15.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:34 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 هوا بسیار گرم بود و خمپاره‌های سرگردان یكی پس از دیگری به زمین می‌نشستند، راه افتادیم. چند دقیقه كه گذشت، به سر جاده رسیدیم. گفتم: «عزیز! لااقل در این گرما و زیر خمپاره پیاده نرویم.» زیر تابش داغ خورشید ایستادیم. کم‌کم رزمنده‌ها جمع ‌شدند. من و عزیز نفر اولی بودیم که رسیده بودیم سر جاده. هرکس که می‌آمد، من دست عزیز را می‌کشیدم؛ طوری‌كه بقیه متوجه شوند كه ما اول آمده‌ایم. یک ساعتی كه گذشت، یک مینی‌بوس آمد...


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:34 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

لطفا 22 ثانیه به عکس نگاه کنید!

 به این چهره‌ها نگاه کنید و به چهره‌هایی که هر روز از کنارتان رد می‌شوند. چهره‌هایی که از کنار ما رد می‌شوند با اینکه ظاهرا در رفاه بیشتر به سر می‌برند اما انگار همیشه از چیزی رنج می‌برند. خیلی فرق نمی کند از چه چیزی. مثلا قسطشان عقب افتاده یا درآمدشان کم است. ماشینشان خراب است یا کلاهشان را برداشته‌اند یا...

به این چهره‌ها نگاه کنید و به چهره‌هایی که هر روز از کنارتان رد می‌شوند. چهره‌هایی که از کنار ما رد می‌شوند با اینکه ظاهرا در رفاه بیشتر به سر می‌برند اما انگار همیشه از چیزی رنج می‌برند. خیلی فرق نمی کند از چه چیزی. مثلا قسطشان عقب افتاده یا درآمدشان کم است. ماشینشان خراب است یا کلاهشان را برداشته‌اند. مریض هستند یا مریضداری می‌کنند. بلیت سفر گیرشان نیامده یا بلیت مسابقه فوتبال! کسی به ماشینشان زده یا پلیس جریمه شان کرده. یا ... و هزار مشکل و رنجی که تمامی ندارند.

... اما لطفا 22 ثانیه وقت بگذارید و به این عکس نگاه کنید.

شهدای دفاع مقدس

اینها 22 نفر از رزمندگان عرصه عشق و جوانمردی هستند. لازم نیست هیچ کدام را بشناسید. تنها به آرامش و شوقی که در چهره این جوانان غیور دیده می‌شود تامل کنید. آن وقت از برکت این نگاه‌های آسمانی بهره‌مند خواهید شد.

اینها هم زندگی را دوست ‌داشتند. آرزوی مدارج بالای تحصیلی هم داشتند. از داشتن خانه و ماشین هم بدشان نمی آمد. حتی برخی از اینها زن و بچه هم داشتند اما وقتی دیدند به آب و خاکشان تجاوز شده، در خانه نشستن را ننگ دانستند، جان با ارزش خود را به دست گرفته و مردانه به دفاع از ناموس و دینشان پرداختند.

اینها 22 نفر از رزمندگان عرصه عشق و جوانمردی هستند. لازم نیست هیچ کدام را بشناسید. تنها به آرامش و شوقی که در چهره این جوانان غیور دیده می‌شود تامل کنید. آن وقت از برکت این نگاه‌های آسمانی بهره‌مند خواهید شد

اینها سبکبال و رها به استقبال شهادت رفتند تا چراغ خانه ما روشن بماند.

این عکس پیش از عملیات بدر در سال 1363 گرفته شده است.

شهدایی که در این عکس دیده می‌شوند:

محمدحسین اکرمی، محمدی قاری قرآن، فرج اله پیکرستان، محمدرضا صالح نژاد، حسین غیاثی، عبدالرضا شریفی پور، حمید کیانی، حسین انجیری، مصطفی معیری، سعید سعاده، امیر پریان، محمود دوستانی و عبدالمحمد خیرعلی مشاک.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/20 11:25:34.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:33 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روز خاطره انگیز گردان غواصی نوح

 ... صبح سردی بود.همه به خط شدیم و دویدن در ستون یک ، شروع شد.محل تجمع ما تا اسکله حدود دویست متر ، فاصله داشت.بعضی از بچه ها، هنوز خواب کوتاه دیشب،( به خاطر تمرین غواصی در نیمه شب) ازچشمانشان نپریده بود.یک دو سه و همه فریاد می زدند شهید...

هر روز صبح ،بعد از نماز،به صف شده و می دویدیم .بعدازدویدن که عامل گرم شدن بدن ها بود، شروع به انجام نرمش هایی که عموما توسط حمید شریفی منش، مشخص می شد ، می کردیم.

حرکات نرمشی‌ صبحگاهی ، هر روزه ،نشاط آور بود و آماده می شدیم برای صبحانه و شرکت با انرژی درکلاس های مرتبط با آموزش های گشت و شناسایی و غواصی...

برادر سخی، مردی از روستای باشتین سبزوار، با قدی نسبتا کوتاه اما هیکلی ورزیده و لهجه ای خاص...هر روز با دمیدن در سوتی که بر گردن آویخته بود ، بچه ها را به ستون یک در دویدن ، هدایت می کرد.

بچه ها، یک باور ارزشمند داشتند. (فرمانده ، هرکس بود اطاعت از او واجب است.)

... صبح سردی بود.همه به خط شدیم و دویدن در ستون یک ، شروع شد.محل تجمع ما تا اسکله حدود دویست متر ، فاصله داشت.بعضی از بچه ها، هنوز خواب کوتاه دیشب،( به خاطر تمرین غواصی در نیمه شب) ازچشمانشان نپریده بود.یک دو سه و همه فریاد می زدند شهید...

بچه ها، یک باور ارزشمند داشتند (فرمانده ، هرکس بود اطاعت از او واجب است.)

به سمت اسکله دویدیم.حسین شروع به خواندن سرودی حماسی کردو ما با او، دم می دادیم...ما جانبازان، رزمندگان ، یاری بکنیم به رهبر خود، امام خمینی...

گردان غواصی نوح

می رفتیم و به اسکله، که به ارتفاعی یک و نیم متری ، بر ساحلی ماسه ای و بعد هم رودخانه ی بزرگ کارون منتهی می شد، نزدیک می شدیم.

سخی، با صدای نخراشیده و بلندی فریاد زد: تا نگفتم برنمی گردید. مفهوم شد؟

و گروه ، همچنان به سمت رودخانه می دویدند.از اسکله به لبه ی ساحلی پریدیم، اما فرمانی برای بازگشت نبود.اولین نفر که به داخل آب رفت، هنوز امید برای دستور برگشت بود. اما سخی تا آخرین نفر از گروه ،وارد آب نشد ، دستور برگشت را صادر نکرد.

وقتی همه با پوتین ها و لباس خاکی ،در آب ، شناور شدند،سخی فریاد زد، برادر کجا می ری؟ برگرد. توی آبم مگه جای دویدنه؟!

از آب بیرون آمده و بدون توقف، نیم ساعتی را با همان لباس های خیس شده وپوتین های پر از آب ، شالاپ شالاپ دویدیم...

گردان غواصی نوح

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/20 11:26:13.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:33 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

تفحص کلمه‌ای آشنا در قاموس فرهنگ لغت این وطن است. واژه‌ای که هراز گاهی نسیم عشق و صفا و دلدادگی را بر فضای کشور حاکم می‌کند . چه پیکرهای مطهری که در اعماق زمین مأوا گزیده‌اند و دیدار با عزیزانشان را به قیامت گذاشتند و حال چه چشم‌هایی که دیگر کم‌سو شده‌اند، ولی هنوز بر در خانه دوخته شده ...


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:33 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عینک‌‌های مانده در حلبچه

شگفت‌روزی بود آن بامداد تیره‌گون. آسمان می‌بارید، اما نه برف و باران. زمین می‌رویید، اما نه شاد و خندان. مرگ می‌بارید و زمین می‌شکافت از تیزی موشک‌های قاتل. حلبچه، آماده می‌شد تا تاریخ را بگریاند و جهان را شرمسار پیکرهای بی‌جانش کند.

شگفت‌روزی بود آن بامداد تیره‌گون. آسمان می‌بارید، اما نه برف و باران. زمین می‌رویید، اما نه شاد و خندان. مرگ می‌بارید و زمین می‌شکافت از تیزی موشک‌های قاتل. حلبچه، آماده می‌شد تا تاریخ را بگریاند و جهان را شرمسار پیکرهای بی‌جانش کند.

آن روز و روزگار را خوب به یاد دارم. هزاران پیر و جوان و کودک از شهر می‌گریختند تا همچون همشهریان خود، گازهای شیمیایی را در ریه‌های خود فرو نبرند. اضطرابِ مردان بیش از زنان بود، و هراس زنان بیش از مردان. کودکان، می‌دویدند تا آخرین بازمانده‌های جنایتی باشند که استبداد بعثی آفریده بود. به کجا می‌رفتند؟ هر جا جز شهرشان. حلبچه در تصرف مردگانی بود که یک‌قطره خون از دماغ هیچ‌کدامشان نریخته بود؛ اما همگی زرد و بی‌حس، نقش زمین شده بودند. چقدر دلم می‌خواست که دفترچه خاطرات یکی از این پنج‌هزار مرده را می‌یافتم و همان‌جا بر سر جنازه او می‌نشستم و می‌خواندم. دفترچه‌ای نیافتم، اما آلبوم‌ عکس خانواده‌ای را یافتم که جنازه‌های آنان از حیاط تا کوچه را تن‌فرش کرده بود. در آن آلبوم، هیچ عکسی را ندیدم که بی‌خنده و شادی باشد.

گوشه‌ای نشستم و چشم از غروب خسته آن روز غمبار برگرفتم. خورشید، در شرم خود پنهان می‌شد. می‌شنیدم که با خود می‌گفت کاش امروز طلوع نکرده بودم؛ کاش در تاریخ حلبچه، این روز شیمیایی را ننوشته بودند. رفت و رفت تا دیگر اثری از او باقی نماند.

آسمان می‌گفت آن دم با زمین

گر قیامت را ندیدستی ببین

آن روز و روزگار را خوب به یاد دارم. هزاران پیر و جوان و کودک از شهر می‌گریختند تا همچون همشهریان خود، گازهای شیمیایی را در ریه‌های خود فرو نبرند. اضطرابِ مردان بیش از زنان بود، و هراس زنان بیش از مردان. کودکان، می‌دویدند تا آخرین بازمانده‌های جنایتی باشند که استبداد بعثی آفریده بود. به کجا می‌رفتند؟

صدای پاهای برهنه و گریه‌های گیج، سکوت کوهستان را نمی‌شکست؛ اما ناگاه بانگی برخاست. صدای مجری جوانی بود که از رادیو عراق پخش می‌شد. گوشه‌هایی از سخنان صدام را شمرده و متین می‌خواند. از حماسه‌سازی سربازانش می‌گفت و اینکه جهان عرب، باید مجوس‌کشی او را ارج گذارند. ایرانیان را دشمنان خدا می‌خواند و اعراب را به اتحاد در برابر این دشمن دیرینه دعوت می‌کرد. آن روز هر چه با خود اندیشیدم، نفهمیدم چرا صدام این دیوانگی را کرد. امروز به علت‌ها فکر نمی‌کنم؛ چون همیشه هر جنگی علتی دارد. به این می‌اندیشم که از این جنگ، چه نصیبی برای مردم عراق بود؛ مردمی که از جهان، فقط صدام را و شعارهایش را می‌شناختند، و از ایران هیچ نمی‌دانستند جز خبرهای بعثی و تحلیل‌های حزبی.

حلبچه

آنان کدام داروی حماقت را سر کشیده بودند که هشت سال بی‌امان کشتند و کشته شدند؟ سربازان عراقی، به‌اجبار یا اختیار، گلوله می‌پاشیدند و بمب می‌ریختند و خون می‌‌آشامیدند. گاه نیز آواز می‌خواندند و شعار می‌دادند و نعره‌های مستانه سرمی‌دادند. صدام، با چشم و گوش آنان چه کرده بود که دیوانه‌وار می‌جنگیدند و جز فرمان بعثی نمی‌شناختند؟

نشستم و عکس‌های مردانی را ورق زدم که از آینده خود بی‌خبر بودند. کودکان معصوم، چشم‌های خود را ریز کرده بودند تا شاید فردای دور را نزدیک‌تر ببینند و از هم اکنون بلوغ و حجله‌آرایی خود را جشن گیرند. آن روز، آسمان روی از زمین برمی‌گرفت تا نبیند آنچه بر جنبندگان ریخته است. زمین دهان باز کرده بود تا مگر خود را ببلعد و این‌همه مرد و زن و کودک را در خاک جفا نپوشاند.

برخاستم و به میان بازماندگان آمدم؛ آنان که جز توده‌ای از ترس و وحشت و مظلومیت نبودند. یکی خدا را شکر می‌گفت که درونش جهنمی از گازهای شیمیایی نشد، و دیگری صدام را نفرین می‌کرد، و پیرمردی را نیز دیدم که چشم از افق برنمی‌داشت.

ـ سلام. خوبی؟ چیزی نمی‌خوای پدر جان؟

ـ نه. زنده باشی پسرم... فقط ....

ـ فقط چی؟ بگو! تعارف نکن.

ـ عینکم! عینکم مانده است. می‌شه رفت داخل شهر؟ عینکم رو لازم دارم.

ـ عینک؟ برای چی؟ می‌خوای چی‌کنی؟ نمی‌تونی ببینی؟

ـ قرآن! می‌خوام قرآن بخونم، نمی‌تونم.

منبع : تبیان

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/22 16:46:52.


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:32 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 این را می‌گویم که بعدها ببینید چه باید می‌بود و چه بود. غواص‌های ارتش هیکلی بزرگ و تنومند، ولی بچه‌های ما همگی جثه‌ای کوچک و روحی بزرگ داشتند و اصل برای ما روح بلند و بزرگ بود. به دلیل جثه‌های کوچک، لباس‌ها گشاد بودند و بچه‌ها اذیت می‌شدند، ولی بایستی کار می‌کردند و آموزش می‌دیدند با کمال استقامت، آن همه رزم شبانه و آموزش را پشت سر گذاشتند، فقط برای رضای خدا


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:31 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 از پشت سر صدای رگبار بلند شد. نگاه کردم. چیزی دیده نمی‌شد. تنها جرقه گلوله‌ها بود که از مقابل هم می‌گذشتند. لحظه‌ای بعد صداها خوابید و جز سیاهی چیزی دیده نمی‌شد


ادامه مطلب

[ جمعه 15 مرداد 1395  ] [ 10:31 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 نیمه ‌شب است که به یک خاکریز می‌رسیم. بچه‌های گردان حمزه سنگر‌ها را خالی می‌کنند، کوله‌بارشان را برمی‌دارند و به طرف هفت‌ تپه می‌روند.جلوتر از خاکریز، رودرروی عراقی‌ها، چند نقطه‌ی کمین است. بچه‌های گردان توی سنگر و پشت خاکریز مستقر می‌شوند. من بی‌سیمچی هستم. با یکی از بچه‌ها وارد کانال می‌شویم. حدود دویست متر جلوتر از خط اول...


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 10:09 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات1 ]

اینجا خرمشهر است!

 وارد خرّمشهر که می‏شوی، هنوز در خیالی. در فکر شهری که از آن آمده‏ای. فکر می‏کنی، اینجا هم مثل همه جای دیگر است: یک شهر با آدم‏های شهرنشین مثل خودت. اندکی که از آسمان به زمین می‏آیی و سفر جاده‏ای‏ات را آغاز می‏کنی، بی‏شک نظرت عوض می‏شود. اینجا مثل جاهای دیگر نیست. اینجا را می‏گویند "خرّمشهر"؛ می‏نامند "شهر خون".

دگرگونی احوالت، تغییر نظرت، تحوّل دیدگاهت و غَلَیان درونی‏ات بی‏جهت نیست. خیلی‏ها مثل تواند. نظرت را که می‏گذرانی به این سو و آن سو، احساس اطمینانی در وجودت شکل می‏گیرد. حسّ همانندی. بقیه هم مثل تواند. اینجا همه دِگرگونه‏اند. گویی اصلاً زمینش خاصّ است؛ هوایش سنگین. بادش پیام‏آور. بارانش بوی متفاوتی دارد. آری، اینجا همه اینگونه‏اند. اینجا همه چیز متفاوت است.

اینجا شهر خون است. صدایت از شلمچه می‏آید. کهن بوم و بَرِ خون. دیرینه شهر جنگ. گرامی خاک سرخ.

*******

شلمچه تو را به یاد خودت می‏اندازد. اطراف جادّه را که نگاه می‏کنی، همه‏اش خاک است و خاک و خاک. کبودی خاصّی در حلقه چشمانت خودنمایی می‏کند.

به یاد خودت می‏افتی. به یاد ژرفای انسانیّت. به یاد بزرگ‏مردانی از تاریخ وطنت. والا افرادی که در حادثه‏ها خم به ابرو نیاوردند. در تلخ‏کامی‏ها نشکستند. راه را گم نکردند. پلی ساختند از دشواری‏ها. پلی به سوی آسمان. دیگر می‏دانی منظورم چیست. منظورم "عشق" است. "شهید" است. شایدم "خون".

"یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

*******

شلمچه تو را به یاد ایرانَت می‏اندازد. یاد وزش تندبادها. خروش طوفان‏ها. به یاد همسایگی می‏افتی؛ هم‏جواری رویدادها و پیروزی‏ها، شکست‏ها و کامرانی‏ها.

شلمچه تو را به یاد نشیب‏ها می‏اندازد. شایدم فرازها. چهره نشان‏ دادن‏های عشق. به یاد شهدا. شایدم خون.

شلمچه تو را به یاد سرافرازی الوند می‏اندازد. شایدم دماوند و سهند. شاید قله‏های رفیع عشق. بلندای پذیرش شهادت به جان.

شلمچه تو را به یاد روح زلال خلیج همیشه فارس می‏اندازد. شایدم خزر؛ البته که اروند و کارون. شاید به یاد صمیمیّت کویری‏ها. معنویّت خدایی‏ها. مردانگی جوان‏تر‏ها.

شلمچه تو را به یاد ایرانَت می‏اندازد. یاد وزش تندبادها. خروش طوفان‏ها. به یاد همسایگی می‏افتی؛ هم‏جواری رویدادها و پیروزی‏ها، شکست‏ها و کامرانی‏ها.شلمچه تو را به یاد نشیب‏ها می‏اندازد. شایدم فرازها. چهره نشان‏ دادن‏های عشق. به یاد شهدا. شایدم خون

"یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

*******

شلمچه تو را به یاد گذشته‏ات می‏اندازد. تمدّن درخشانت. ایران دیرینه‏ات. مردان و زنان کشورت در موج‎خیز حادثه‏ها.

شلمچه تو را به یاد روزهایی می‏اندازد که بی‏هیچ ترس و هراس بر یأس غلبه کردی. به سمت ساحل آرامش رفتی. با موفقیّت تنی به آب زدی.

شلمچه تو را به یاد عزّتی که بخشیدی به سرزمینت می‏اندازد. مددِ ایمان و اراده‏ات. به یاد شهید می‏اندازدت. به یاد خون. به یاد عشق؛ عشق به وطنت.

"یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

*******

شلمچه تو را به یاد فرهنگت می‏اندازد. آن همه بزرگان حکیم و نویسنده و گوینده و مردان و زنانت که از سرزمینت برخاسته‏اند. به یاد آنهایی که مردانه بوده‏اند و چنین مانده‏اند.

شلمچه تو را به یاد آنهایی می‏اندازد که شب‏ها را به روز رساندند تا نام ایرانت بماند. عزّت و سربلندی سرزمینت آسیبی نبیند.

شلمچه تو را به یاد خیلی چیزها می‏اندازد. به یاد سرمای توان‏فرسای زمستان. گرمای طاقت‏سوزِ تابستان. صبوری‏ها، ایستادگی‏ها، مشقّت‏ها و خواستن‏ها.

شلمچه تو را به یاد شُهدایت می‏اندازد. به یاد عشق. ایثارها برای مصون ماندن از گزند دشمنت.

"یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

شلمچه تو را به یاد فرهنگت می‏اندازد. آن همه بزرگان حکیم و نویسنده و گوینده و مردان و زنانت که از سرزمینت برخاسته‏اند. به یاد آنهایی که مردانه بوده‏اند و چنین مانده‏اند

*******

شلمچه تو را به یاد شکوهت می‏اندازد. به یاد نامدارانت. هنوز صدای "آریو برزن" و "آرش" و آوای "یا حسین (ع)" می‏شنوی. زمزمه‏های غریبانه سرداران شهیدت.

شلمچه تو را به یاد خرّمشهر، آبادان و حتی کمی آن طرف‏تر قصر شیرین، سوسنگرد و مریوان می‏اندازدت.

به یاد کران تا کران خاک خداییَت. به یاد جایی که در همه‏اش زمزمه‎ی شهیدانت پیچیده است و طنین تکبیر رزمندگان پاکباز بسیجی‏ات پیداست.

"یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

یادداشت: سپیده سیر

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/22 16:50:56.


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 10:09 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 20 ] [ 21 ] [ 22 ] [ 23 ] [ 24 ] [ 25 ] [ 26 ] [ 27 ] [ 28 ] [ 29 ] [ > ]