دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

 

 مادر شهید میرمجتبی اکبری می گوید: میرمجتبی، متولد سال «1347» ،مهر ماه سال شصت می شد، «سیزده ساله» کلاس اول راهنمائی درس می خواند. وقتی گفت: می خواهم به جبهه بروم، دلم لرزید، خیلی کم سن و سال بود


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 10:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

والفجر 8 مجروح شده بود برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز. حافظه اش را از دست داده بود. کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده. به اسم ابوالفضل که می رسیدند...

والفجر 8 مجروح شده بود برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز. حافظه اش را از دست داده بود. کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده. به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن خیال می کردند اسمش ابوالفضل است. رفته بودم یکی از بیمارستان های شیراز. گفتند: « این جا مجروحی بستری است که حافظه اش را از دست داده. فقط می دانند اسمش ابوالفضله» رفتم دیدنش تا دیدم شناختمش . عباس بود. عباس مجازی.

بهشون گفتم :« این مجروح اسمش عباس است نه ابوالفضل» گفتند:« ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد اما وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن. فکر کردیم اسمش ابوالفضل است»

عباس میون دار هیئت بود. توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت. بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل....

عباس میون دار هیئت بود. توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت. بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل....

شهید عباس مجازی(عضو اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا)

شهادت 17/12/1365- بعد از عملیات والفجر 8 در بیمارستان-

مزار شهید: گلزار شهدای شایستگان امیرکلا بابل

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/22 17:02:20.


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

یکبار که در منزل آقای بحر العلوم سخنرانی داشتم، مسائلی پیش آمد که گفتم: خانم ها از چه می‌ترسید از چهار ضربه شلاق، می خواهید همین گردنم را نشان تان بدهم، پشتم، ستون فقراتم را بعد خانم‌ها شروع کردن به گریه. گفتم: من با ترسوها حرف نمی زنم. همین قدر می گویم که روحانیت شما را یکی یکی بر دار می کنند. اگر این ها(شاه) پیروز بشوند وای بحالتان است


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

رو کردم به آسمان.از ته دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و ... کفر گفتم. عربده زدم و با های های گریه، گفتم: خدایا ... اگه من رو شهیدم کنی، خیلی نامردی... خدایا، بذار من بمونم، برم توی این تهران خراب شده، یه ورق کاغذ به‌م بده تا توی اون بگم توی سه‌ راه مرگ شلمچه چی گذشت


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سفری که با پسر شهیدم به حج رفتم

بعضی از خاطرات امکان دارد که آنچنان وجه اثبات شده ای از نظر علمی نداشته باشد . اما اهل دل و آنانی که خود دل سوخته باشند میتوانند این مطلب را خوب تحلیل کنند .

خاطره ای که پیش روی شماست از مادر شهید مسعود ترابی نقل شده است که پیرامون سفر این مادر شهید برای ادای مناسک حج می باشد .

 

همان توی فرودگاه ساکم را از دستم گرفت . گفت : مادر جان ! ماموریت دارم تا آخر سفر نوکریت رو بکنم .

پسرم توی همه ی سفرم به مکه با من بود . توی اتوبوس ، بغلم مینشست . کسی او را نمی دید ; فقط من او را می دیدم .

طواف را با هم دور خانه ی خدا انجام دادیم . خرید هایم را او انجام داد . هیچ وقت هم از آسانسور استفاده نکردم . اما زود تر از بقیه به اتاق می رسیدم . زن های کاروان تعجب می کردند از این که من چطور با این پا چطور این همه پیه را بالا و پایین می کنم . چه می دانستند که همراهم کیست . سفر که تمام شد و پایمان به ایران رسید ، مسعودم آمد جلو بغلم کرد و گفت :

مادرجان ! ماموریت من تا همین جا بود . خدا به همراهت باشه .

خداحافظی کرد و دیگر ندیدمش .

شهید مسعود ترابی

تاریخ تولد : 20/4/1343

تاریخ شهادت : 10/6/1365

محل شهادت : حاج عمران – عملیات کربلای دو

دوره ابتدایی و راهنمایی را در روستای گل سفید شهر لنگرود گذراند . به ورزش کشتی علاقه داشت و همراه با دیگر کشتی گیران گل سفید به تمرین و مسابقه می پرداخت . روحیه جوانمردی و پهلوانی را یاد گرفت و در عمل هم نشان می داد . خاتزاطی که از او نقل می شود گواه این مدعاست.

توی جمع مذهبی های گل سفید بود و در پایگاه محل فعالیت های انقلابی را مجدانه پی می گرفت و انجام می داد .

رشته اتومکانیک را انتخاب کرد و به تحصیلش ادامه داد ، اما جنگ شروع شد و جوان مردان را به میدان فراخواند.

مسعود هم خود را به کردستان و مبارزه با ضد انقلاب رساند ، اما جندی بعد به لشگر قدس در سنندج پیوست . عمبیات کربلای دو در محور حاج عمران در پیش بود . ذکر و یاد خدا همیشه بر زبانش بود ، در عین حال ، خود را کوچکتر از آنی می پنداشت که در ردیف رزمندگان راه خدا باشد ; اما خداوند بندگان مخلصش را بهتر از هر کسی می شناسد و او را با ترکش هایی که روانه اش شد انتخاب کرد و رو ح بزرگ مسعود در این عملیات آرام گرفت . پیکر پاگش بازنگشت تا هفت سال بعد که رفتند استخوان هایش را آوردند و کنار دیگر شهدای گل سفید به خاک سپردند .

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/23 12:23:15.


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

من فرزند شهیدم

خیلی دلش می خواست كه تنها فرزندش را قبل از شهادت ببیند و برای دیدن و بوییدنش لحظه شماری می كرد. اما وقتی پای ناموس و شرف ملتش از طرفی و قومی زیاده خواه و متجاوز از طرفی به میان آمد، آرزوهایش را فراموش كرد كه اگر نمی كرد و نمی كردند، امروزمان امروز نبود

خیلی دلش می خواست كه تنها فرزندش را قبل از شهادت ببیند و برای دیدن و بوییدنش لحظه شماری می كرد. اما وقتی پای ناموس و شرف ملتش از طرفی و قومی زیاده خواه و متجاوز از طرفی به میان آمد، آرزوهایش را فراموش كرد كه اگر نمی كرد و نمی كردند، امروزمان امروز نبود.

وقت خداحافظی كه فرا رسید، آن قدر سفارش كرد كه داشتم جای خودم را با او اشتباه می گرفتم، اما به سفارشات كلامی هم بسنده نكرد و در میانه خون و باروت، نامه ای فرستاد كه مراقبش باشم تا سربازی از سربازان امام زمان(عج) باشد.

هنوز نامه اش را كامل نخوانده بودم كه اشك هایم از خبر عروجش بر صفحه كاغذ جاری شد.

یكم خرداد ماه سال 1361 ، یعنی دقیقا یك سال بعد از عقدمان در محضر حضرت امام خمینی ، عروج كرد و درست دوماه بعد، نام ماندگارش در شناسنامه دختر دردانه اش به ثبت رسید.

یكم خرداد ماه سال 1361 ، یعنی دقیقا یك سال بعد از عقدمان در محضر حضرت امام خمینی ، عروج كرد

دردانه ای كه هنوز هم زمزمه می كند: « من فرزند شهیدم، روی پدر ندیدم »

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/25 10:46:52.


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

جشن انقلاب در اسارت

 پذیرایی در اسارتگاه با یک نوع شیرینی من‌درآوردی که به «بیجی» معروف بود، انجام می‌شد. بچه‌ها این شیرینی را در ایام خاص درست می‌کردند. یک شیرینی‌پز اصفهانی هم داشتیم که با خمیرنان، کیک خامه‌ای درست می‌کرد که حرف نداشت.

در سال 66 آسایشگاه 16 به اتاق شماره 9 که تعداد زیادی از بچه‌های رمادی در آن بودند، منتقل شدم. در این سال‌ها جابه‌جایی‌های زیادی اتفاق می‌افتاد، ولی بحمدالله دوستان زیادی داشتیم و با تعداد زیادی از آنها تا آخر اسارت، هم اتاق بودیم. یک ماه به «دهه فجر» مانده بود و بچه‌ها در فکر برنامه‌های فرهنگی آن بودند.

اجرای تئاتر هم یکی از برنامه‌ها بود که من هم در این بخش مشغول آماده‌سازی آن بودم. یکی از بچه‌ها نمایشنامه‌ای را که بسیار طولانی بود، می‌نوشت. تئاتر نسبتاً پربازیگری بود و افراد زیادی در آن نقش داشتند. تعدادی هم در حال نوشتن بودند.

خلاصه داستان این نمایش این بود که چند نفر در نقش آلمانی‌ها بودند و البته از این جهت مشکلی نداشتیم. بعضی از بچه‌ها به زبان‌های مختلف تسلط داشتند و می‌شود گفت، همه نوع زبانی در آسایشگاه وجود داشت، عربی، انگلیسی، آلمانی و فرانسوی و از این لحاظ آسایشگاه کاملاً غنی بود.

دهه فجر فرا رسید و نمایش آماده شده بود. برنامه‌های مختلف اجرا شد و نوبت به اجرای نمایش رسید. به محض اینکه شروع کردیم، نگهبان عراقی سر رسید و اجرای نمایش با اعلام وضعیت قرمز از سوی نگهبان خودی قطع شد.

دهه فجر فرا رسید و نمایش آماده شده بود. برنامه‌های مختلف اجرا شد و نوبت به اجرای نمایش رسید. به محض اینکه شروع کردیم، نگهبان عراقی سر رسید و اجرای نمایش با اعلام وضعیت قرمز از سوی نگهبان خودی قطع شد

این وضعیت چند بار تکرار شد و پشت سر هم وضعیت قرمز و عادی اعلام شد. این طور که معلوم بود، نگهبان عراقی کاملاً در جریان برنامه‌های ما قرار گرفته بود و متأسفانه با اینکه بچه‌ها یک ماه تلاش کرده بودند، نتوانستیم آن را اجرا کنیم. البته خوشمزه‌تر از همه برنامه‌ها، قسمت پذیرایی آن بود که معمولاً بچه‌ها سنگ تمام می‌گذاشتند.

پذیرایی با یک نوع شیرینی من‌درآوردی که به «بیجی» معروف بود، انجام می‌شد. بچه‌ها این شیرینی را در ایام خاص درست می‌کردند. یک قناد اصفهانی هم داشتیم که با خمیرنان، چنان کیک خامه‌ای درست می‌کرد که حرف نداشت. یک دستگاه کیک‌پز خیلی جالب هم با قوطی یا حلب روغن، آن هم در چند طبقه ساخته بود. این وسیله را روی چراغ نفتی قرار می‌داد و کم‌کم کیک‌ها آماده می‌شد. خوردن این شیرینی‌ها معمولاً در ایام عید، دهه فجر و صبح‌های جمعه بعد از دعای ندبه واقعاً می‌چسبید، جای همه خالی!

روای: عبدالرحمان آغازی

منبع : فارس

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/25 10:48:16.

 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 در حین عمل حالت عجیب در اتاق عمل حکمفرما بود، هر لحظه احتمال داشت خمپاره منفجر شود ، با ذکر و صلوات و با احتیاط کامل بعد از دو ساعت تلاش با اتکا به خداوند متعال خمپاره بیرون آورده شد و عروق که خونریزی فراوان داشت بررسی و جلوی خونریزی گرفته شد ، بعد از آن یک آتل گچی به دست او گرفته و به اتاق ریکاوری منتقل شد . مجروح موقع به هوش آمدن ذکر امام حسین بر لب داشت و شور و حال عجیبی به وجود آمده بود


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 وای فکه چه آسمانی داری، چه خاکی چه عطشی. بار پروردگارا بگو اینجا کجاست؟ با من حرف بزن فکه، بگو از یارانت بگو، بگو آن زمان که عاشقان خاکت جان خاکی را به روح آسمانی تبدیل می کردند بر دامن حسین(ع) چه می گفتند؟


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سه خاطره از سه شهید

وقتی ایشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند.مسئول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابیده بود.همگى فكر كردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنیم .ناگهان دیدیم كه چشمانش را باز كرد و...

نمـــــاز بر روى بــــرانكار...!

ایام عملیات قدس 3 بود كه در اورژانس فاطمه زهرا (سلام الله علیها) برادرى را آوردند كه هر دو دست او قطع شده بود. تصمیم بر این شد که عملش کنند . وقتی ایشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند.مسئول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابیده بود.همگى فكر كردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنیم .ناگهان دیدیم كه چشمانش را باز كرد و با یک متانت خاص گفت :

برادر! ببخشید كه جواب شما را ندادم ، چون فكر مى كردم اگر به اتاق عمل بروم شاید وقت زیادى طول بكشد و نمازم قضـــــا مى شود.

آن موقع كه شما سوال كردید مشغول خواندن نماز بودم ...

(نقل: عبدالله رضایى فرد)

 

سه خاطره از سه شهید

تیراندازی با انگشت قطع شده

بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژ3 از کار افتاد! گفتم: چی شد؟ گفت: شلیـــک نمی کنه. نمی دونم چـــرا؟! وارسی کردیم، تیربار سالم بود.

دیدیم انگشت سبابه پسره، قطع شده؛ بنده ی خدا از بس داغ بود ، تیرخورده بود و نفهمیده بود!

با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن. بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛ بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رونداره! گفت : انگشت کیلو چنده بابا ؟ عزا گرفتم که دیگه نـــمی تونم درست تیــرانــدازی کنــــم!

( نقل ازاحمد متوسلیان)

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛ بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رونداره! گفت : انگشت کیلو چنده بابا ؟ عزا گرفتم که دیگه نـــمی تونم درست تیــرانــدازی کنــــم!

 

سه خاطره از سه شهید

نماز شب رزمنده 14 ساله

یک شب در جبهه صحنه بسیار روحانى دیدم.

نیمه هاى شب بود كه براى رفتم به دستشویى از خواب بیدار شدم. شنیدم كه صداى ناله اى مى آید. فكر كردم مجروحى باشد. دنبال صدا رفتم و دیدم نوجوانى ضعیف الجثه كه حدود سیزده چهارده سال بیشتر نداشت، صورتش را روى خاک گذاشته بود و با سوز دل صدا مى زد : الهى العفو و همزمان گاهى در حال زمزمه زیارت عاشورا هم بود.

آن شب چیزى به او نگفتم.

ولى فردا كه او را دیدم از او پرسیدم: چند ساله هستى؟

گفت: چهارده ساله .

از او پرسیدم: دیشب چه زیارتى مى خواندى ؟

او با همان حالت تقریبا بچه گانه اش گفت كه شب ها نماز شب مى خوانم ، سرانجام این نوجوان با صفا در عملیات محرم به شهادت رسید.

(نقل: مصطفى صابریان)

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/25 10:53:07.


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 20 ] [ 21 ] [ 22 ] [ 23 ] [ 24 ] [ 25 ] [ 26 ] [ 27 ] [ 28 ] [ 29 ] [ > ]