پشتیبانی خداوند! |
روز 1359/7/7 هوا داشت روشن می شد. با خودم فکر کردم چه خوب بود اگر ما با توپخانه یا هواپیما پشتیبانی می شدیم. چرا که نفراتمان اندک است و روشنی روز هم به ضرر ماست... در حالی که نگاهم متوجه پشت سر بچه ها بود و هنوز از این فکر خارج نشده بودم، ناگهان جیپ لندروری را دیدم که در مسیر پشت جنگل ـ پشت سرما ـ در حرکت بود و قدری آن طرف تر، نزدیک کانال آب، توقف کرد. روز 1359/7/7 هوا داشت روشن می شد. با خودم فکر کردم چه خوب بود اگر ما با توپخانه یا هواپیما پشتیبانی می شدیم. چرا که نفراتمان اندک است و روشنی روز هم به ضرر ماست... در حالی که نگاهم متوجه پشت سر بچه ها بود و هنوز از این فکر خارج نشده بودم، ناگهان جیپ لندروری را دیدم که در مسیر پشت جنگل ـ پشت سرما ـ در حرکت بود و قدری آن طرف تر، نزدیک کانال آب، توقف کرد.
لندرور را برانداز کردم؛ خودی بود. سه چهار نظامی از آن پیاده شدند و بدون اینکه ما را ببینند، با دوربین دو چشمی، به شناسایی منطقه پرداختند. به یکی از سربازها گفتم که برود و با آنها تماس بگیرد؛ بلکه به کمک این چند نفر خودی و این تنها خودرو، پیغامی را به قرارگاه ستاد مشترک برسانیم. اما سرباز، اظهار ناراحتی کرد و گفت :«جناب سروان! حالا که در اختفای کامل، بالای سر عراقی ها هستیم، فکر نمی کنید که بهتر باشد هر چه سریع تر حساب عراقی ها را برسیم؟»
نظر بقیه هم همین بود. هیچ کدام از بچه ها دلشان نمی خواست این فرصت و موقعیت استثنایی از دست برود. ولی به عنوان مسئول بچه ها، ترجیح دادم پیغام را بفرستم ؛ شاید پشتیبانی شویم، که در آن صورت، هم ضربه مان به دشمن کاری تر می شد و هم نفرات کمتری آسیب می دیدند.
دویدم و به سرعت، خودم را به آنها رساندم. به کسی که دوربین در دستش بود، نزدیک شدم و در حالی که هنوز نفس نفس می زدم، خواستم با او صحبت کنم که.. آن دو نفر او جلو آمدند و گفتند :«جناب سروان ! ایشان سرهنگ فروزان، فرمانده ژاندارمری هستند. مؤدب صحبت کنید!»
خوشحال شدم و گفتم :«جناب سرهنگ! مابا آمادگی کامل، قصد حمله به عراقی ها را داریم. موقعیت مان هم بسیار مناسب است. اما بدون هماهنگی از گردان جدا شده ایم و و پشتیبانی نداریم. خواهش من این است که شما برای ما پشتیبانی هوایی درخواست کنید.
ایشان از آمادگی ما خیلی خوشش آمد و از درخواستم استقبال کرد. بعد با همراهان به داخل جنگل (4) آمد و موقعیت ما را هم دید و قول داد که به محض بازگشت، ترتیب پشتیبانی هوایی و بمباران تجهیزات دشمن را بدهد... قرار گذاشتیم که ایشان از خلبان ها بخواهد که قبل از حمله، با چند بار دور زدن منطقه، به ما فرصت دهند که از منطقه دور شویم...
سرهنگ، قبل از حرکت به سمت دزفول، در آخرین لحظات، دوباره به من اطمینان داد که «من ترتیب بمباران را خواهم داد» و تکرار کرد که «شما حمله کنید....» و سپس حرکت کرد. با رفتن او، من هم به موقعیت قبلی و محل قرارم با سرگرد برگشتم و بعد از اینکه سرگرد را در جریان گذاشتم، نیروها را آرام و با احتیاط، به سمت دشمن حرکت دادیم و در موقعیت جدیدی که به ساحل رودخانه، اشراف کامل داشت مستقر شدیم...
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:55:45.
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نبرد در ساحل کرخه درگیری در ساحل کرخه با از کار انداختن و کشتن سرنشینان یک نفربر عراقی که از آب گذشته بود آغاز شد. بعد، یک سرباز عراقی که با شنا ازآب عبور کرده بود و در حالی که لخت بود و داشت خودش را خشک می کرد، بچه ها حتی به او فرصت ندادند که اسلحه اش را بردارد و... حالا دیگر هر کس پا به ساحل شرقی رودخانه می گذاشت، در تیررس ما بود. از جمله چند عراقی دیگر که کمی آن سوتر تن به آب زده بودند و مثل اینکه در استخرخانه شان شنا می کنند، قهقه های مستانه شان به آسمان بلند بود... و به خدا که در تمام عمر، صحنه ای دلخراش تر ازاین صحنه و این همه سرخوشی دشمن درآب و خاک میهنم ندیده بودم! درگیری در ساحل کرخه با از کار انداختن و کشتن سرنشینان یک نفربر عراقی که از آب گذشته بود آغاز شد. بعد، یک سرباز عراقی که با شنا ازآب عبور کرده بود و در حالی که لخت بود و داشت خودش را خشک می کرد، بچه ها حتی به او فرصت ندادند که اسلحه اش را بردارد و... حالا دیگر هر کس پا به ساحل شرقی رودخانه می گذاشت، در تیررس ما بود. از جمله چند عراقی دیگر که کمی آن سوتر تن به آب زده بودند و مثل اینکه در استخرخانه شان شنا می کنند، قهقه های مستانه شان به آسمان بلند بود... و به خدا که در تمام عمر، صحنه ای دلخراش تر ازاین صحنه و این همه سرخوشی دشمن درآب و خاک میهنم ندیده بودم! نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:56:53.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آزمون ایثار شرایط سختی به ما رو کرده بود. تانک ها و نفربرهای عراقی به سرعت به سوی مواضع ما در حال پیشروی بودند. با سقوط مواضع ما در عین خوش خطوط عملیاتی «دوسلک» و «سایت» ازجناح راست تهدید می شد و شدیداً زیرآتش توپخانه دشمن قرار داشت. سربازانی که با من بودند (داوطلبانی که با من از منطقه احتیاط به خطوط پدافند آمده بودند)، از دستور عقب نشینی آگاه نبودند و چون می دیدند که ما مصصم هستیم که بعد از آتش تهیه دشمن شرایط سختی به ما رو کرده بود. تانک ها و نفربرهای عراقی به سرعت به سوی مواضع ما در حال پیشروی بودند. با سقوط مواضع ما در عین خوش خطوط عملیاتی «دوسلک» و «سایت» ازجناح راست تهدید می شد و شدیداً زیرآتش توپخانه دشمن قرار داشت. سربازانی که با من بودند (داوطلبانی که با من از منطقه احتیاط به خطوط پدافند آمده بودند)، از دستور عقب نشینی آگاه نبودند و چون می دیدند که ما مصصم هستیم که بعد از آتش تهیه دشمن، قاطعانه از منطقه دفاع کنیم، جلوی تعدادی از سربازان در حال عقب نشینی را می گرفتند و سعی داشتند با تهدید و تیراندازی، آنها را متوقف کند و در موضع نگه دارند، اما سودی نداشت؛ چرا که آنها هم دستور عقب نشینی داشتند. اما نه؛ تمام بچه هایی که آنجا بودند و مانده بودند، (دو نفر درجه دار و حدود بیست نفر سرباز)، همه تصمیم گرفتند که باز هم بمانند و مقاومت کنند و حتی کشته شوند، تا هرگز صحنه های دلخراش پیروزی و سرخوشی دشمن را نبینند و این تصمیم آنها، فضل خدا بود بر همه ما (سه گروه)؛ چون اگراین عده قلیل هم عقب نشینی می کردند، عراقی ها به راحتی همه را دور زده و اسیر می کردند.... به هر حال، ما تصمیم گرفتیم برخلاف دو گروه رزمی دیگر، بمانیم و تا آخرین نفس بجنگیم و تن به عقب نشینی ندهیم... می گویم «ما»، چون دلم می خواهد از آنها به شمار آیم. از آن سربازان جوان کم سن و سال و گمنام که وقتی نزدشان از «ماندن ودفاع کردن» سخن گفتم، دیگر هرگز از «رفتن» کلمه ای بر زبان نیاوردند و پس از آن نیزهمه حرف هایشان بوی «ایستاد تا کشته شدن» می داد! چهره هایشان لحظه به لحظه، روشن تر می شد و حرف ها و کلماتشان هم صاف تر و حکیمانه تر... و من می دیدم و حقیقتاً می دیدم که «بی تعلقی» چه اندازه سازنده است... گفتند می ایستم و با تمام وجود شان ایستاده بودند. شاید در همین روزها و همین جاها بود که «شهادت» و «ایثار» پس از هزار و چهارصد سال، دوباره به یک فرهنگ تبدیل می شد! نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:57:31.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
میهمانی وقتی در قله ی ابوالفتح سردشت بودیم، کار ما دیده بانی بود. یک بار سرباز مرتضی عمومی که او هم از گروه 22 شهرضا بود و در نقطه دیگر مستقر بودند، به ملاقاتم آمد. برای او چایی ریختم. عمویی گفت :«برویم بیرون قدم بزنیم.» گفتم :«یک چایی دیگر بخوریم.» بعد وقتی مشغول خوردن چایی دوم بودیم، خمپاره ای به پشت سنگر خورد که اگر ما بیرون رفته بودیم، مورد هدف همان خمپاره قرار می گرفتیم وقتی در قله ی ابوالفتح سردشت بودیم، کار ما دیده بانی بود. یک بار سرباز مرتضی عمومی که او هم از گروه 22 شهرضا بود و در نقطه دیگر مستقر بودند، به ملاقاتم آمد. برای او چایی ریختم. عمویی گفت :«برویم بیرون قدم بزنیم.» گفتم :«یک چایی دیگر بخوریم.» بعد وقتی مشغول خوردن چایی دوم بودیم، خمپاره ای به پشت سنگر خورد که اگر ما بیرون رفته بودیم، مورد هدف همان خمپاره قرار می گرفتیم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:58:07.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پوتین مدتی سرباز شهید صیاد شیرازی بودم. در همان روزهای اول، ارادتی به ایشان پیدا کردم. یک بار برای آن که خدمتی به ایشان کرده باشم، پوتین های ایشان را واکس زدم. مدتی سرباز شهید صیاد شیرازی بودم. در همان روزهای اول، ارادتی به ایشان پیدا کردم. یک بار برای آن که خدمتی به ایشان کرده باشم، پوتین های ایشان را واکس زدم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:58:37.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اولین شهید وقتی جنگ شروع شد، اکثر نیروهای ما داوطلب اعزام به جبهه شدند. ما با آنکه یک واحد لجستیکی بودیم و باید تعمیر و نگهداری انجام می دادیم، با این حال نمی توانستیم به خواست انبوه داوطلبان اعزام به جبهه جواب رد بدهیم؛ فقط سعی می کردیم نیروهای متخصص را برای کارهای تخصصی نگاه داریم. وقتی جنگ شروع شد، اکثر نیروهای ما داوطلب اعزام به جبهه شدند. ما با آنکه یک واحد لجستیکی بودیم و باید تعمیر و نگهداری انجام می دادیم، با این حال نمی توانستیم به خواست انبوه داوطلبان اعزام به جبهه جواب رد بدهیم؛ فقط سعی می کردیم نیروهای متخصص را برای کارهای تخصصی نگاه داریم. غازی به ره شهادت اندر تک و پوست در روز قیامت این به آن کی ماند نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:59:24.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پل پنجوین اطلاع دادند که عراق قصد دارد از طرف پنجوین نفوذ کند. ساده ترین کار، انهدام پل پنجوین بود تا مانع انتقال نیروهای عراقی شود. پس از شناسایی کامل منطقه، پنجاه نفر سرباز داوطلب خواستم و با 2500 پوند مواد منفجره از داخل رودخانه قزلچه به طرف پل مذکور به راه افتادیم اطلاع دادند که عراق قصد دارد از طرف پنجوین نفوذ کند. ساده ترین کار، انهدام پل پنجوین بود تا مانع انتقال نیروهای عراقی شود. پس از شناسایی کامل منطقه، پنجاه نفر سرباز داوطلب خواستم و با 2500 پوند مواد منفجره از داخل رودخانه قزلچه به طرف پل مذکور به راه افتادیم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 09:59:51.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
گله وقتی در کردستان بودیم، مأموریت ما حفظ یکی از ارتفاعات بود. یک روز متوجه شدیم یک گله گوسفند به طرف ما در حال حرکت است. وقتی در کردستان بودیم، مأموریت ما حفظ یکی از ارتفاعات بود. یک روز متوجه شدیم یک گله گوسفند به طرف ما در حال حرکت است. ما می دانستیم که در لابه لای گوسفندان تعدادی از عناصر ضد انقلاب وجود دارد. به همین خاطر، گله را به گلوله بستیم و تعدادی از گوسفندان را به همراه ضد انقلاب تار و مار کردیم و بقیه گله را به غنیمت گرفتیم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:00:22.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وقتی امام راحل دستور دادند که نیروها به غرب خصوصاً سنندج اعزام شوند، ما هم از طریق شیراز به منطقه اعزام و دراولین مرحله، در پادگان بیستون مستقر شدیم. وقتی امام راحل دستور دادند که نیروها به غرب خصوصاً سنندج اعزام شوند، ما هم از طریق شیراز به منطقه اعزام و دراولین مرحله، در پادگان بیستون مستقر شدیم. آخرین دستوراین بود که از طریق جاده کمربندی سیلو به طرف پادگان برویم. دوباره حدود دویست نفر از بچه ها در مقابل ستون ما در جاده نشستند و وقتی از مسئولین کسب تکلیف کردیم، دستور دادند که آنها را یا متفرق کنیم و یا دور بزنیم و دستور اکید دادند که به هیچ وجه در حرکت ستون توقف ایجاد نکنیم. این کار غیر ممکن بود واقعاً تصمیم گیری در آن لحظات بسیار سخت بود. ناگهان از طرف جنگل به سوی ما تیراندازی شد و تعدادی از نیروهایمان که در آن لحظه اسامی فرماندهان ومسئولان را در اختیارداشت، درصدد دستگیری آنها بود، ولی مقامات بالا با عنایت به این مسئله دستور داده بودند که کسی درجه نزند و طوری تردد کنند که شناخته نشوند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:00:55.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مرا خدمت جناب سرهنگ سنگابی که فرمانده گردان بود، برد و پس از سلام و تعارف، قرار شد، در اختیار تیپ 2 لشکر 21 حمزه قرار بگیریم. مرا خدمت جناب سرهنگ سنگابی که فرمانده گردان بود، برد و پس از سلام و تعارف، قرار شد، در اختیار تیپ 2 لشکر 21 حمزه قرار بگیریم.
بچه ها دو قایق موتوری دشمن را که مشغول گشت زنی در گدار مرادآباد بودند، زیر نظر داشتند. این گشتی ها گویا به خاطر سر و صدای زیادی که در منطقه بود، متوجه صدای شلیک سلاح های سبک ما نشده بودند. آن سوی پل متحرک، رانندگان تانک های عراقی که منتظر فرصت برای عبور از پل بودند و عجله داشتند که کار نصب پل تمام شود، با فشار دادن پدال های گاز، آن قدر سر و صدا و غوغا راه انداخته بودند که دیگر کسی ازآنها صدای شلیک سلاح های ما و فریاد نیروهای خودشان ار که از وجود ما خبر می دادند و کشته می شدند، نمی شنید....
در قسمتی ازساحل مقابل، چند قبضه توپ دشمن با خدمت و مهمات آماده عبوراز پل بودند و پشت سر آنها هم سربازان عراقی به صورت خبردارایستاده بودند. بچه ها هم آماده بودند که ضربه اساسی را به دشمن وارد آوریم. من خودم هم یک آر.پی.جی و مقداری مهمات اضافی برداشتم و با هماهنگی،
در میان آنها قرار گرفتم... تمام کینه مان را در گلوله هایمان انباشتیم و همه را به یکباره بر سر دشمن فرو ریختیم...
نام خدا و یاد شهیدان جسارتی بی اندازه به ما بخشیده بود، روحیه ی بچه ها عجیب بود و کار بزرگی که انجام دادند، عجیب تر! پل متحرک، منهدم شد و نیروهایی که بر روی آن کار می کردند، به آب افتادند. در آن سوی رود، بی نظمی و درهم ریختگی یکان های عراقی، آنها را حسابی سراسیمه کرده بود، آن قدر که فرصت پیدا نکردند از تیررس سلاح های ما بگریزند....
با جانفشانی بچه ها، سه دستگاه تانک و دو دستگاه نفربر دشمن به آتش کشیده شد و یک قایق موتوری آنها هم در کرخه غرق شد. از نفرات آنها، هر کس که در ساحل مقابل یا سطح آب و روی پل به چشم می آمد، از داخل جنگل، مورد هدف قرار گرفت، تا آنجا که رنگ آب دراین قسمت رودخانه تغییر کرده بود. ضمناً سرگرد هم (در سمت چپ ما) با عراقی ها درگیر شده بود و در آنجا نیز تلفات و خساراتی به دشمن وارد شده بود....
از شروع درگیری، کمی بیشتر از یک ساعت گذشت... ناگهان صدای غرش هواپیماهای خودی به گوش رسید که داشتند منطقه را دور می زدند. سرهنگ فروزان، وعده اش را خوب، دقیق و به موقع، عمل کرده بود. ما بایستی هر چه زودتر منطقه را ترک می کردیم. به سرعت از منطقه دور شدیم و دقایقی بعد، خلبانان شجاع نیروهای هوایی ارتش جمهوری اسلامی، منطقه نبرد و به آتش کشیدند و کلیه تجهیزات عراقی ها در منطقه «گدار مراد آباد شوش »، منهدم شد.
همه ما از پیروزی که به دست آمده بود، بسیار خوشحال بودیم. چون می دیدیم که پیش بینی ستاد مشترک، درست بوده و عراقی ها حقیقتاً قصد اشغال شوش را داشتند و می خواستند با بستن راه آهن و راه شوسه اصلی خوزستان،
اشغال خوزستان را سرعت بخشند اما گروه کوچک ما، با سد کردن راه نفوذ آنها به شوش و سد شدن میان آنها و راه های اصلی استان (خوزستان)، توانسته بود به توفیق الهی، مانع این پیروزی دشمن شود.
ادامه مطلب
لحظات سختی بود. خالی شدن ناگهانی موضعی که در آن قرار داشتیم، می توانست به اسارت عده زیادی از نیروها منجر شود. از طرفی، نیروهای خودی را می دیدم که با آنکه می توانستند مقاومت کنند تا دشمن به ناگهان مواضع ما را نزند، دستور عقب نشینی داشتند و شتابان به عقب جبهه بر می گشتند... پاره ای از سرزمینان را باید رها می کردیم... پاره تنمان بود که از دست می رفت... خطر اسارت نیز بخشی از نیروهای ما را تهدید می کرد و از طرفی توانی برای مقاومت نبود و ما هر لحظه، تنها تر می شدیم... اشک، چشمانمان را پر کرد... سینه هایمان که با نفرت از دشمن لبریز شده بود سخت به دردآمد... آیا باید اجازه می دادیم که خاک میهن اسلامی مان به سادگی لگدکوب چکمه های تجاوز استکبار شود؟ آیا می توانستیم زنده بمانیم و بگذاریم سرزمین و آرمانمان بر باد رود؟...
پس از اتخاذ تصمیم نهایی، سه نفر را انتخاب کردم که در صورت شهادت من، مبلغ 48000 تومان پولی را که از حقوق سربازان نزد من بود، به یکان برسانند تا به دست دشمن نیفتد.
اندک اندک صحنه های زیبا و تصویرهای بدیعی را پیش چشم می دیدیم... تانک ها و نفربرهای دشمن، هر لحظه به مواضع پدافندی نزدیک تر می شدند و ما از سلاح های ضد تانک، جز آر.پی. جی 7، که بُرد آن بسیارکم است، چیز دیگری نداشتیم. آنها نزدیک و نزدیک تر می آمدند و ما حتی سربازان عراقی را می دیدیم که از نفربرها پیاده می شوند... آتش تانک ها و نفربرهایشان ، تمام منطقه را پوشانده بود... در چنین شرایطی، باید منتظر جنگ تن به تن می ماندیم...
یا شاید جنگ تن به تن، انتظارمان را می کشید!
تعدادی از بچه های سرباز، به شدت تشنه بودند و آب می خواستند، اما آبی در کار نبود، در این میان، یکی از سربازها یک برش خربزه آورد و گفت : «درحال حاضر، تنها چیزی که برای رفع تشنگی داریم، همین است ». صحنه بسیار جالبی بود. در هنگامه درگیری، وقتی تمام بچه ها مشغول تیراندازی بودند و تشنگی طاقتشان را بریده بود، از خوردن همان یک برش خربزه هم امتناع می کردند و می گفتند باید فرمانده بخورد. من قبول نکردم ولی وقتی با اصرار آنها روبرو شدم، گوشه ای از آن را چیدم. تمام آن بیست نفر هم همین صورت، رفع تشنگی کردن و در آخر، هنوز قسمتی از آن برش خربزه باقی بود!
در این حال، دو تن از سربازانی که مسئول حمل مجروحان بودند، به من مراجعه کرده و گفتند که حال دو نفر از زخمی ها بسیار وخیم است. به آنها گفتم :«شما و زخمی ها و هر کسی که می خواهد با زخمی ها برود، بروید. من و تعدادی که داوطلب هستند، اینجا می مانیم.» آنها قبول نکردند و گفتند: «زخمی ها هم بدون شما نمی روند»... صحنه بسیار غم انگیزی بود؛ یک طرف عراقی هابودند که هر لحظه به ما نزدیک و نزدیک تر می شدند و در طرف دیگر، بچه های زخمی و مجروح که حاضر به ترک منطقه با تنها خودرویی که سالم مانده بود، نبودند. دو گروه رزمی، همگی منطقه را ترک کرده بودند و ما کاملاً تنها شده بودیم.با اینکه چهار ساعت از شروع عقب نشینی گذشته بود و حضور ما درخط با همین تعداد اندک، کمک بزرگی به عقب نشینی اختیاری نیروهای خودی کرده بود، اما باز دلم به ترک مواضع رضا نمی داد. گریه ام گرفت... به بچه ها گفتم :«من نمی آیم. شما هم بروید. من اینجا خواهم ماند» که صدای گریه بچه ها بلند شد! دراین لحظه، یکی از درجه دارها (به نظرم آقای یزدانی که الان عقیدتی سیاسی دانشگاه افسری است)، خبر آورد که زخمی ها بدون شما نمی روند و یکی از آنها هم حالش به هم خورده. با خودم گفتم شاید حرکت من، باعث نجات جان او شود. این بود که رو کردم به بچه ها و گفتم : «به یک شرط، همراه شما به عقب خواهم آمد که تلاش کنید تمام تجهیزاتی که از یکان های ما در خط، باقی مانده، اعم از وسایل مخابراتی، تانک ها، خودروهای خراب و... همه منهدم شوند.»
ادامه مطلب
ضد انقلاب مدتی روی مواضع ما حملات سنگینی داشت تصمیم گرفتیم وصیت نامه بنویسیم. مشغول نوشتن بودم که احساس کردم در سنگر باز است. به یکی از سربازان گفتم که در را که از الوارهای کلف درست کرده بودیم، ببندد. او تمالی به این کار نداشت. به او گفتم الان ضد انقلاب خمپاره می زند. او بدون صحبت در را بست و هنوز کامل ننشسته بود که خمپاره ای به در سنگر خورد و چون چوب های در الوار خیلی کلفت بود، همه ترکش ها به چوب ها خوردند و کسی آسیب ندید. شاید باور نکنید، یک بارخمپاره 60 عراق به داخل لوله خمپاره ما رفت ودر داخل لوله منفجر شد، ولی به کسی آسیبی نرسید.
ادامه مطلب
ساعتی بعد، وقتی شهید صیاد شیرازی متوجه واکس پوتین هایش شد، مرا صدا کرد و گفت :«اگر یک بار دیگر این کار را انجام بدهی، تو را به شدت توبیخ خواهم کرد. از تو به خاطراین که برای ما چایی می آوری خیلی سپاسگزارم و اگر امکان داشت حتی زحمت چایی آوردن را به تو نمی دادم.»
با این صحبت ایشان، من علاقه ام به آن بزرگوار زیادتر شد و فهمیدم که او درعالم دیگری غیر ازعالم ما سیر می کند، امروز که خبر شهادت ایشان را شنیدم با خود گفتم : «حقّا که او لایق شهادت بود.»
ادامه مطلب
در همین ایام، سربازی به نام علی (یا حسین) شعبان پور، که اهل آران کاشان بود، به من مراجعه کرد و از من می خواست که اجازه بدهم او به منطقه اعزام شود. با توجه به این که او جسم ضعیفی داشت و همچنین تنها فرزند پسر خانواده اش بود، تمایلی به رفتنش نداشتم، ولی آن قدر اصرار کرد که مجبور شدم با رفتن او موافقت بکنم.
چند روز بعد اولین شهیدی که از منطقه تخلیه شد، همین سرباز شعبان پور بود.
غافل که شهید عشق عاقل تر از اوست
این کشته دشمن است او کشته دوست
ادامه مطلب
با آنکه دشمن از پل حفاظت می کرد، توانستیم بدون آنکه دشمن متوجه ما شود، از 11 شب تا 5 صبح پل را خرج گذاری کنیم و فتیله های تأخیری را به مدت 10 دقیقه به کار بیندازیم.
قتی ما از پل فاصله گرفتیم، ناگهان پل پنجوین منفجر و منهدم شد. تازه دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد و منطقه را به شدت زیر آتش گرفت، ولی ما به لطف خدا بدون کوچکترین تلفاتی توانستیم از منطقه دور شویم. انفجار پل باعث شده بود تا نیروهای ما درارتفاعات «کد و مسعود» احساس امنیت بکنند و خیالشان از پاتک دشمن راحت شود.
ادامه مطلب
از آن روز به بعد، هر روز یکی یا دو تا از گوسفندها را سر می بریدیم و تا مدتی نیاز به مواد غذایی نداشتیم.
سربازی داشتیم که بسیار شجاع و با حوصله بود. گاهی به قلب ضد انقلاب می زد و از آنها اسیر می گرفت و با خود می آورد. از آن روزی که گله گوسفند را به غنیمت گرفتیم، هر کس یک ضد انقلاب را به اسارت می گرفت، می گفت :«یک بز آورده ام.»
ادامه مطلب
ساعت 6 صبح روز 1359/1/20، با این که هوا سرد و طوفانی بود، دستور حرکت به سوی سنندج صادر شد و ما که بیش از 170 دستگاه خودرو داشتیم به صورت ستونی حرکت خود را آغاز کردیم.
با توجه به این که جاده تأمین نداشت، خودروها بدون چادر و سرپوش بود و مجبور بودیم که سرمای راه را تحمل کنیم. من در دسته جلودار حرکت می کردم و چپ و راست جاده را زیر نظر داشتم که خدای نکرده ستون ما مورد کمین ضد انقلاب قرار نگیرد.
وقتی به شهر کامیاران رسیدیم، تعداد پانزده نفر از اعضای حزب کوموله که همگی مسلح بودند، در مقابل ما صف آرایی کردند. بلافاصله موضوع را به ستوان یکم سعادتمند، فرمانده گروهان اطلاع دادم و ایشان دستور دادند که سعی کنیم درگیری ایجاد نشود، چنین کردیم.
سرانجام به شهر سنندج رسیدیم و وارد فرودگاه شدیم. قرار بود به داخل لشکر28 برویم. وقتی از فرودگاه به طرف لشکر حرکت کردیم، ضد انقلاب که با برنامه ریزی قبلی دانش آموزان و زن و بچه ها را به کنار و وسط خیابان ریخته بود، مانع عبور ما به طرف لشکر شد و ما را به فحش و ناسزا گرفت.
آنها می خواستند درگیری ایجاد کنند، ولی سیاست ارتش درآن ایام حفظ آرامش بود. به همین خاطر، مجدداً به فرودگاه برگشتیم.
سه روز در فرودگاه بودیم و در این مدت، سرهنگ روح پرور و تیمسار خزایی نهایت تلاش خود را برای گشودن راه انجام دادند، ولی عملی نشد. برایم واقعاً تعجب آور بود که ارتش یک کشور اجازه تردید در داخل کشور و در داخل شهرهای خود را نداشته باشد.
دراین درگیری، دو دستگاه خودرو حامل سوخت ما به آتش کشیده شد و با توجه به این که ما از نظر مجوز درگیری در محدودیت بودیم، روزمان به سختی می گذشت. درهر صورت ساعت 6 بعدازظهر وارد پادگان سنندج شدیم. صبح روز بعد، ضد انقلاب از تپه های مشرف به پادگان اقدام به تیراندازی کرد و تعدادی از سربازان ما شهید شدند. این وضعیت تا 4 روز ادامه داشت. سرانجام دستور اعزام تیم تأمین به روستای حاجی آباد صادر شد. موقعیت جغرافیایی این روستا به گونه ای بود که فقط یک تپه، آن را از سنندج جدا کرده بود و آنجا به مرکز تجمع ضد انقلاب تبدیل شده بود. سرانجام نیروهای ارتش با یک حرکت برق آسا، آن تپه را تصرف کردند و پادگان از یک زاویه از دید و تیر مستقیم ضد انقلاب خارج شد.
وقتی وارد روستای حاجی آباد شدیم، که ضد انقلاب یک ساختمان بتونی را که متعلق به ساواک قبل ازانقلاب بود، تصرف کرده و در آنجا مستقر شده است و از آنجا ضربات زیادی بر پیکر ارتش وارد می کند. بلافاصله، طبق دستور به آن محل حمله کردیم و آنجا را نیز از دست ضد انقلاب گرفتیم. حدود نود روز در آنجا بودیم تا گردانی از سپاه به جمع ما اضافه شد و یک گردان تانک از نیروی زمینی ارتش به ما ملحق و دستور پاکسازی محور سنندج ـ کرمانشاه صادر گردید.
یکی از خاطراتم در آن ایام، زمانی بود که ما در اطراف ده حاجی آباد درگیر بودیم و لحظه ای آرامش نداشتیم. در این ایام، دندان درد شدیدی گرفتم و برای مداوا به دکتر متخصص در سنندج مراجعه کردم. ایشان هم دندان مرا اشتباهی کشید. پس از پایان درگیری، وقتی به سراغ دکتر رفتم که از او گله کنم، اعلام کردند که او از ضد انقلابیون بوده و معلوم شد که دندان سالم مرا به جای دندان ناسالم کشیده است.
وقتی پاکسازی جاده ی سنندج ـ کرمانشاه را آغاز کردیم، ضد انقلاب همه پلهای سر راه را خراب کرده بود و ما به سرعت آن پل ها را تعمیر و بازسازی کردیم. این مأموریت به سلامتی انجام شد و ما در تدارک بازسازی منطقه دیگری بودیم که ارتش عراق به کشور ما تجاوز کرد.
با توجه به وضع پیش آمده، به یکان ما دستور دادند که به سوی آبدانان حرکت کنیم. بیش از پنج روز بود که در حرکت بودیم تا به منطقه ای به نام مورموری رسیدیم که روستایی به همین نام در آنجا قرار داشت. پس از
بازسازی یکان، فردی از آن روستا به نام موسی به عنوان راهنما با ما همراه شد و کاروان نظامی ما به سوی موسیان به حرکت درآمد. در منطقه موسیان، یکان ما در نقطه ای مستقر شد تا در مقابل حمله احتمالی ارتش عراق به پدافند منطقه بپردازد.
حدود دو ماه در آن منطقه بودیم و چون درگیری با عراقی نداشتیم، بیشتر به آموزش سربازان که بیشتر از منقضی های 56 بودند، پرداختیم و در نهایت، به ما دستور دادند که به طرف جنوب حرکت کنیم. وقتی به اندیشمک رسیدیم، ما را به تلمبه خانه عبدالله خان اعزام کردند. در آنجا درگیری های زیادی با عراقی ها داشتیم و مجبور بودیم برای حفظ منطقه، به شناسایی برویم.
در یکی از عملیات های گشتی ـ شناسایی، در کنار ستوان یکم سعادتمند که فرمانده گروهان بودند، به منطقه اعزام شدیم و توانستیم تا 10-15 متری نیروهای عراقی پیشروی بکنیم. عراقی ها متوجه ما شدند و ما را به گلوله بستند. در همین حال فرمانده گروهان دستور عقب نشینی داد و هم آن زمان با آن، به علت اصابت ترکش خمپاره از ناحیه ی دست و صورت و سینه، به شدت مجروح شدم و نتوانستم به عقب برگردم.
دوستان و همرزمان خود را می دیدیم که عقب می روند و هر لحظه از من دورتر و دورتر می شدند. اگر آنها را صدا می کردم، عراقی ها که در نزدیکی ما بودند، متوجه ام می شدند. بهتر آن دیدم که ساکت باشم و در میان بوته ای خودم را پنهان کنم.
هنوز ساعتی نگذشته بود که متوجه شدم سرباز ستوده (بی سیم چی) و تعدادی از نیروها به دنبالم می گردند. وقتی به من نزدیک شدند، سرباز ستوده را صدا کردم، متوجه من شد و دوستان دیگر را صدا کرد آنها مرا آهسته به پشت جبهه تخلیه کردند و از آنجا به بیمارستان دزفول اعزام شدم. وقتی سرباز ستوده و دیگران مرا بر می گرداندند، گفتند به دستور ستوان سعادتمند، تعدادی داوطلب شدند تا به دنبال شما بیایند و من ازهمه آنها تشکر کردم. مسئولان بیمارستان، پس از سه روز مرا به تهران اعزام کردند. در تهران تحت عمل جراحی قرار گرفتم و مدتی بستری بودم. وقتی به منطقه آمدم،
ادامه مطلب
مأموریت ما دراین مرحله، حفظ تپه ها بود. این تپه ها در سمت راست کرخه قرار داشت و نیروهای عراقی که در دشت عباس بودند در تلاش بودند تا جاده اندیمشک ـ اهواز را ببندند.
گروهای گشتی ـ رزمی ما هر روز و هر شب از این نقطه به قلب نیروهای دشمن نفوذ می کردند و عراقی ها مجبور می شدند به دشت عباس عقب نشینی کنند. آنها در حین عقب نشینی، مسیرها را مین گذاری کردند.
ما نیز پس از انجام هر عملیات، یک خیز به جلو بر می داشتیم و به هر جا که می رسیدیم، سنگر تازه ای درست می کردیم. از طرف جهاد یک دستگاه لودر به ما دادند که راننده آن شخص 40-50 ساله ای به نام خداکرم بود. فردی معتقد و مؤمن بود و از کار خسته نمی شد. برای آنکه او به راحتی کار کند، مجبور بودیم برای او تأمین بگذاریم. عراقی ها ما را راحت نمی گذاشتند و دریکی از درگیری ها یکی از سربازان تأمین به نام جعفری را به شهادت رساندند. آقای خداکرم برای کمک به سرباز، به طرف او رفت، ولی چون منطقه مین گذاری شده بود، او هم با لودر روی مین رفت و به شهادت رسید.
پس از تخلیه ی آن شهدا، برای انتقام خون این دو شهید، اقدام به یک عملیات ایذایی (گشتی ـ رزمی) کردیم و ضربه ی سنگینی به نیروهای عراقی وارد آوردیم(آذرماه 1360) دراین عملیات، مجدداً از ناحیه صورت زخمی شدم و پس از پایان عملیات، به بیمارستان اعزام گردیدم.
ادامه مطلب