دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

 

حاجیه خانم به حمید می‌گفت: حمید جان، بیا دامادت کنیم. می‌گفت: ما با انقلاب وصلت کرده‌ایم. بگذارید کربلا و قدس را آزاد کنیم. حمیدرضا در وصیتنامه اش نوشته بود:کدام واژه جز شهادت را می‌یابید که در مفهومش معنایی به عمق دریاها ، به وسعت آسمان‌ها و به عظمت عالم نهفته باشد و در مقابل این همه شکوه شهادت، چه کوچک است دریا و چه حقیر و پست است آسمان‌ها و چه ضیق و کوچک است دنیا... شهادت آغاز حیات و هستی و پرواز نور و کمال است


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:42 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

نمی شد او را عقب برد.هرکس می رسید، چیزی می گفت.بعضی ها قمقمه آبشان را می گذاشتند کنارش.من هم وقتی رسیدم،قمقمه آبم را گذاشتم کنارش وگفتم:برمی گردم.دیر برگشته بودم.چند تا شقایق کندیم.رسیدیم به یک شهید.سه تا قمقمه پر از آب کنارش بود


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:42 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 گفتم: «این حرف هائی که می زنید، غیر از فرار از سربازی، دروغ است؛ آن هم، شش ماه نبود و من دو ماه سرباز بودم. گرفتن من هم خلاف قانون بود، من الزامی نداشتم بمانم.» آمد جلو و مرا زیر مشت و لگد گرفت و بعد گفت: «آنقدر بزنیدش که همه را قبول کند.» و رفت


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:41 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

بارها به جرم چاقوکشی به زندان افتاده بود. در مراسم جشن تولد پسر شاه، تمام چهار راه مولوی را تا شوش، فرش کرد و طاقِ نصرت بست. به دلیل اقداماتی که در 28 مرداد به نفع تاج و تخت انجام داد، همواره مورد توجه محمدرضا پهلوی بود.با این حال، او را «حرّ» خواندند؛ زیرا در دل عشق حسین علیه السلام داشت و سرانجام از لشگر یزید، به بیرق امام حسین پناه برد.او در اواخر سال 41، دچار تحولی درونی شد و دوستان و آشنایانش، بارها از او شنیدند که می گفت: «خدایا پاکم کن، خاکم کن»!


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:40 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

رزمنده تیپ قمر بنی هاشم (ع)

وقتی بدن مجروح را روی تخت اورژانس گذاشتند. دیدم دکتر به صورت اون نگاه کرد و سر خود را روی سینه این نوجوان مجروح گذاشت و داره بلند بلند گریه میکنه

 اواسط سال 65 بود، من با یکی از دوستان که از بچگی با هم بودیم هوس جبهه کردیم. وقتی اعزام شدیم رفتیم کارگزینی لشکر ده سیدالشهداء(ع)، اون موقع کارگزینی در پادگان دوکوهه بود.

من چون رانندگی بلد بودم رفتم بهداری. اونجا راننده آمبولانس بودم و خاطره ای که دارم از اینجا شروع می شود البته خاطره زیاد بود ولی برجسته ترین آن این است که می گویم:

اعزام شدیم برای تخلیه مجروحین عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه. یک رزمنده ای مجروح شده بود، من او را داخل آمبولانس گذاشتم و به اورژانس لشگرسیدالشهداء(ع) رسوندم.

اورژانس یک سوله بزرگ بود. من این مجروح را پیاده کردم. خواستم به خط برگردم که صدای غرش هواپیما میخکوبم کرد. دیدم بالا سرمون 6 - 7 میراژ عراقی می چرخند. راننده آمبولانس ها تو آشیانه ها منتظر بودند تا امنیت برقرار بشه و به خط برگردند. در همین حین دیدم یک آمبولانس آژیر کشون رسید به اورژانس.

در آمبولانس را که باز کردند، دو مجروح داخلش بود. یکی از آنها زخمش سطحی بود ولی دیگری یک نوجوان 16- 17 ساله بود که تازه مو تو صورتش در آمده بود. نگاهم افتاد، دیدم دستش به پوست آویزنونه. ترکش همه بدنش رو پاره پاره کرده. اومدند بچه های بهداری با برانکارد مجروح رو ببرند. دیدم یکی از دکترها هم دوید. وقتی بدن مجروح را روی تخت اورژانس گذاشتند. دیدم دکتر به صورت اون نگاه کرد و سر خود را روی سینه این نوجوان مجروح گذاشت و داره بلند بلند گریه می کنه، به طوری که صدای هق هق گریه اش بلند شد.

 اگر برای قطع شدن دست من گریه می کنی، من رزمنده تیپ قمر بنی هاشم(ع) هستم . بچه های این تیپ مثل صاحب خود باید دست بدهند. من هم دادم این جای گریه و ناراحتی نداره

دیدم توی اون حالت این جوان مجروح که ازشدت خونریزی بیهوش شده بود چشمانش رو باز کرد و گفت: دکتر چرا گریه می کنی؟

اگر برای قطع شدن دست من گریه می کنی، من رزمنده تیپ قمر بنی هاشم(ع) هستم . بچه های این تیپ مثل صاحب خود باید دست بدهند. من هم دادم این جای گریه و ناراحتی نداره.

این رزمنده نوجوان با این حرفش همه کادر اورژانس رو به وجد آورد و همه تحت تأثیر این کلام بسیجی قرار گرفتند.

راوی:محمد رضا خیام دار

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/25 11:09:16.


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سنگرهایی که بوی باروت می‌داد

شاید سخت ترین نقطه درگیری های کربلای پنج، تصرف سنگرهای نونی‌ها بود...

شاید سخت ترین نقطه درگیری های کربلای پنج، تصرف نونی ها بود. استحکامات نونی شکلی که انبوهی از نیرو را می بلعید و به قول بچه های رزمنده، گردان وارد نونی ها می شد و نفر بیرون می‌آمد.

روایت فرماندهان از حماسه تصرف نونی ها

ما وقتی به نونی‌ها زدیم دشمن مقاومت می‌کرد. خیلی فشار به گردان ما آمد. گروهان داخل درگیری می رفت. چند تا دونه بیشتر سالم بیرون نمی‌آمدند.

تعبیر جالبی داشت برادر غلامعلی رضایی فرمانده گروهان گردان حضرت زینب(س) که وقتی با گروهانم به نونی اول زدم، دشمن آنقدر آتیش ریخت که نیروهام هضم شدند اما بچه های گردان حضرت زینب(س) ول کن نبودند از روی بدن هم رد می‌شدند و با کماندوهای دشمن گلاویز می‌شدند.

ایشان می گفت: بوی باروت و سوختن گوشت و پوست و استخوان بچه‌های گردان حضرت زینب(س) همه فضای نونی را پر کرده بود. خیلی از بچه ها شهید و مجروح شدند.

تعبیر حاج غلامعلی این بود که:

صحنه نبرد پر از دود شده بود. من هم به سختی مجروح شدم. از طریق بیسیم تقاضای نیروی پشتیبانی کردم اما از اون طرف بیسیم پیغام آمد که امام فرموده به رزمندگان بگویید حسینی بجنگند. این پیغام معنی اش این بود که از نیرو خبری نیست. بچه ها که خبردار شدند امام یک چنین فرمایشی داشته شور و شوق شان زیاد شد. به خدا قسم حتی مجروح ها که روی زمین افتاده بودند هم از جا بلند شدند. ما برای تصرف نونی اول خیز برداشتیم و بچه ها دشمن را تار و مار کردند.

تعبیر جالبی داشت برادر غلامعلی رضایی فرمانده گروهان گردان حضرت زینب(س) که وقتی با گروهانم به نونی اول زدم، دشمن آنقدر آتیش ریخت که نیروهام هضم شدند اما بچه های گردان حضرت زینب(س) ول کن نبودند از روی بدن هم رد می‌شدند و با کماندوهای دشمن گلاویز می‌شدند

حاج اسدی معاون گردان حضرت زینب(س) می گفت:

یادمه شهید حجه الاسلام نخبه زعیم طلبه ای بود که از ساوجبلاغ اعزام شده بود یک پرچم یا حسین(ع) برداشت و خودش را زیر آتش پرحجم دشمن به بالای نونی رساند و پرچم رو توی خاک فرو کرد. این کار او به بچه ها روحیه داد اما دیدیم دشمن او رو هدف قرار داد و شهید شد.

با بیسیم با فرمانده ام تماس گرفتم و گفتم ما نونی اول را گرفتیم. اون باور نمی کرد. با حاج فضلی تماس گرفت و گفت بچه های ما نونی اول را فتح کردند اون هم باور نمی کرد. وقتی حاج فضلی به قرار گاه گفته بود آنها هم باورشون نشد تا اینکه حاج فضلی پیکش را فرستاد و بعد باور کردند. همه فهمیدند که:

شور حسین است چه ها می کند

نام حسین درد دوا می کند

 

سنگرهایی که بوی باروت می‌داد

استحکامات دشمن داخل نونی ها نشان از نفوذ ناپذیری آن دارد ..اما رزمندگان اسلام کمتر از چند ساعت توانستند نونی ها را به حول و قوه الهی تصرف کنند

سنگرهایی که بوی باروت می‌داد

عکس بالا را فرمانده گردان حمله کننده به نونی ها تهیه نموده. در این تصویر موقعیت نونی های اول و دوم و موقعیت مکانی آنها نسبت به یادمان کربلای شلمچه دیده می شود

سنگرهایی که بوی باروت می‌داد

منطقه درگیری رزمندگان سیدالشهداء(ع). غواصان لشکر10 از گوشه سمت راست 5 ضلعی که با 3توپ سیم خاردار نشان داده شده دژ را شکستند و به سمت چپ منطقه شلمچه و به طرف جاده شلمچه پاکسازی کردند. درنقشه بالا موقعیت کانال پرورش ماهی و نونی های1و2 کاملا مشخص است

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/25 11:10:37.


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

23 خاطره از غواصان لشگر 14

قسمت اول  مَد شروع مى شود. آب توى سینه مان مى افتد. برمان مى گرداند. فریاد مى زنم «طناب رو بچسبین... هم دیگه رو گم نکنین...». آب توى صورت هامان شلاق مى زند. از بس آب شور خورده ام، حالم دارد به هم مى خورد. یکى از بچه ها دعاى توسل مى خواند. گریه ام گرفته. خدا!... چقدر نزدیک است. چقدر بهش احتیاج داریم... 1-    مَد شروع مى شود. آب توى سینه مان مى افتد. برمان مى گرداند. فریاد مى زنم «طناب رو بچسبین... هم دیگه رو گم نکنین...». آب توى صورت هامان شلاق مى زند. از بس آب شور خورده ام، حالم دارد به هم مى خورد. یکى از بچه ها دعاى توسل مى خواند. گریه ام گرفته. خدا!... چقدر نزدیک است. چقدر بهش احتیاج داریم...

2-    گفت «قاسم! اگه برگشتى شهرک، من وصیتمو توى جیب ساکم گذاشتم. دو روز روزه قرضى دارم. یادم رفت بنویسم. رفتى اونجا، اینو توش بنویس...».

3-    دستم را کشید برد پشت نخل ها. گفتم «همونجا نمى تونستى بگى؟...»

دست هایم را گرفت. بغض کرده بود. یواش گفت «نه حاج آقا... تو رو به خدا... شما تعبیر خواب بلدى؟»

گفتم «آخه...» پرید وسط حرفم «دیشب خواب حضرت زهرا رو دیدم... منو دعوت کرد خونشون...» اشک هایش سرازیر شد «من مى دونم، تو این عملیات شهید مى شم.»

4-    سرش را انداخته بود پائین، مى آمد. از لا به لاى تاریکى پشت نخل ها. صبر کردم تا برسد «آقا قبول باشه. ما رو هم دعا بفرمایین...».

من و من کرد «نه... مى دونى من...».

«آقاجان! وقتى آدم سرشو مى ذاره زمین گریه مى کنه، خاک گل میشه مى چسبه به صورتش.»

دستش بى اختیار رفت طرف صورتش. خندید.

5-    وسط آب شوخیش گرفته بود. یک نگاه کرد به صورت هامان; موها جرم گرفته، صورت ها گِلى. گفت «بچه ها! یه وقت این آب رو داده بودن آزمایشگاه، ببینند چند درصد ناخالصى داره. بعدِ یه مدت جواب اومد آقا این فاضلابى که داده بودین، پنج درصد آب داره...»

بچه ها ریختند، سرش را کردند زیر آب.

6-    حال دریا خراب است، حال بچه ها هم. دریازده شده ایم. چند تا از بچه ها بى هوشند. گفتم لباس هایشان را در بیاورند و آب رویشان بریزند. من هم دست کمى از آنها ندارم. دو ساعتى است که روى موج ها این طرف و آن طرف مى شویم. مثل پر کاه. راه را گم کرده ایم. قرار بود قبل از جزر به نقطه رهایى برسیم. حالا مد هم شروع شده و خبرى از نطقه رهایى نیست.

از قرارگاه بى سیم مى زنند. جریان را مى پرسند. دلم نمى خواهد، ولى گوشى را مى گیرم و کد مى کنم که عملیات تعطیل. بچه ها نمى توانند عمل کنند.

بر مى گردیم.

گفت «حاج آقا... تو رو به خدا... شما تعبیر خواب بلدى؟» گفتم «آخه...» پرید وسط حرفم «دیشب خواب حضرت زهرا رو دیدم... منو دعوت کرد خونشون...» اشک هایش سرازیر شد «من مى دونم، تو این عملیات شهید مى شم.»

7-    هر کار کرد خوابش نبرد. پشه ها بى داد مى کردند. پتو را کشید روى سرش. گرما براش نفس گیر بود. پتو را پرت کرد یک طرف و زد بیرون.

8-    گفت «دو تا قایق بردارین، برید دم سه پایه وایستین. ببینین عراقى ها چه عکس العملى نشون مى دن... زود برگردین.»

گفتم «اگه برگردیم...»

هنوز به سه پایه نرسیده، یک چیزى بالاى سرمان منفجر شد. بعد هم آتشى ریختند که بیا و ببین. فکر جلوتر رفتن را از سرمان بیرون کردیم، برگشتیم.

قرار بود شب، نقطه رهایى عملیات همین جا باشد.

9-در به در دنبال آب مى گشتیم. جایى که بودیم آشنا نبود، وارد نبودیم. تشنگى فشار آورده بود.

«بچه ها بیایین ببینین... اون چیه؟»

یک تانکر بود. هجوم بردیم طرفش. اما معلوم نبود چى تویش باشد.

گفتم «کنار... کنار... بذارین اول من یه کم بچشم، اگه آب بود شما بخورین.» روى یک اسکله نفتى هر چیزى مى توانست باشد.

با احتیاط شیرش را باز کردم. آب بود. به روى خودم نیاوردم، سیر خوردم. بعد دستم را گذاشتم روى دلم. نیم خیز پا شدم آمدم این طرف. بچه ها با تعجب و نگرانى نگاهم مى کردند. پرسیدند «چى شد؟...»

هیچى نگفتم. دور که شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورین...»

یک چیزى از کنار گوشم رد شد خورد به دیوار. پوتین بود.

10-ایستاده بود آن بالا و خیره خیره توى آب را نگاه مى کرد. تکان نخوردم. اگر حرکت مى کردم، دور و برم مثل چراغ روشن مى شد. توى دلم گفتم «خدایا خودت رحم کن. یه وقت اینا منو نبینن.» مثل ماهى قزل آلاى مرده خودم را روى آب ول کرده بودم. «وجعلنا» مى خواندم.

وسط آب شوخیش گرفته بود. یک نگاه کرد به صورت هامان; موها جرم گرفته، صورت ها گِلى. گفت «بچه ها! یه وقت این آب رو داده بودن آزمایشگاه، ببینند چند درصد ناخالصى داره. بعدِ یه مدت جواب اومد...

برگشت رفت. لابد چیزى ندیده بود. سریع خودم را رساندم به پایه اسکله و مخفى شدم. با یکى دیگر از روى نردبان آمدند پایین. چراغ قوه انداختند و خوب دور و بر را پاییدند.

حالا جاى نردبان اسکله هم پیدا شده بود.

11-فرمانده لشکر راه مى رفت، چند نفر هم پشت سرش:

«اینجا... اینجا... اینجا. چى کار مى کنید؟ سوله مى زنید... تا بیست روز دیگه هم باید حاضر باشه...» دیگر داشت با خودش حرف مى زد «این بچه ها مى رن عملیات، برمى گردن، نباید یه جا داشته باشن استراحت کنن؟».

تمرین اصلیمان توى دریا بود، دهانه اروند. دیگر مثل کارون نبود که آبش شیرین باشد. توى آن گرما، توى آن لباس ها، بدن بچه ها مى سوخت. نمک دریا هم بهش اضافه مى شد.

12-صدایش خیلى ضعیف مى آمد. از لاى پرده نگاه کردم. توى رختخوابش نشسته بود و پیراهنش را در آورده بود. پوست بدنش سوخته بود. نمى توانست بخوابد. گریه مى کرد «خیلى سخته... دیگه نمى تونم.»

 

ادامه دارد....

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/25 11:12:29.


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 آمده بود می گفت:"مأموریت من تمام شد. زود باشین هر کاری دارین بگین.می خوام برم شهید شم." خندیدیم.گفت:"باورتون نمی شه؟همین الانش هم من قرار نبوده سالم برگردم.نمی دونم واسه ی چی این جام." باز هم خندیدیم.یک ساعت بعد دیگر نخندیدیم


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

عملیات «رمضان» در پیش بود. دكتر ابوترابی مدت زیادی در منطقه ماندده بود و سردار «كاظمی» اصرار داشت كه دكتر به مرخصی برود. بالاخره دكتر كه اطاعت از دستورات فرمانده را بر خود واجب می‌دانست، قبول كرد كه برود. لباس بسیج را از تنش درآورد و آماده‌ی رفتن شد كه یكی آمد و گفت: دكتر! دم سنگر كسی می‌خواهد شما را ببیند


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

«روی زمین دنبال آسمان نگردید. هر چه هست آن بالاست» این جمله‌ایست كه از كودكی به ما گفته بودند، و این را كرده بودند به قانونی بدون استثنا و تبصره. امروز من می‌خواهم یكی از استثناهای این قانون را رو كنم. گرچه زحمت پیدا كردن آن را من نكشیده‌ام. برای پیدا كردن تبصره‌های این قانون، یك عالمه خون ریخته شده است. باور كن!


ادامه مطلب

[ سه شنبه 12 مرداد 1395  ] [ 9:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 30 ] [ 31 ] [ 32 ] [ 33 ] [ 34 ] [ 35 ] [ 36 ] [ 37 ] [ 38 ] [ 39 ] [ > ]