«ناصر نصراللهی» امدادگر و راننده آمبولانس و جانباز 50 درصد دفاعمقدس است كه ماجرای انتقال مجروحی را از جبهه جنوب به بیمارستان «كارخانه نورد» اهواز نقل میكند كه اشتباها به جای یك شهید تحویل وی شده بود
ادامه مطلب
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 1:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
با شروع جنگ تحمیلی که ساربان كاروان عشق بانگ «الرحیل» سرداد و مشتاقان كوی حضرت دوست را به سوی بقای جاوید میخواند، طلبه ای از روستای «آغوزبن» شهرستان بابل نیز همراه با دوستانش به کربلای ایران رهسپار شد. عبدالجبار قلی زاده در منطقه عملیاتی فاو مجروح شد اما به كسی چیزی نگفت و تن زخمیاش را در هالهای از اخلاص نگه داشت. سپس به شلمچه عازم شد. آن روزها عبدالجبار، داغ هجران بهترین دوستانش را در سینه داشت. در عملیات كربلای پنج امدادگر بود و عروج افلاكیان خاك نشین را نظاره میكرد. روزها را روزه میگرفت و شبها را بیدار میماند و روح را مهیای بهشت میكرد. و سرانجام عبدالجبار در تاریخ 19/10/65 در عملیات «كربلای 5» از ساقی رخصت دیدار گرفت ، شهد شهادت نوشید و به کاروان دوستان شهیدش پیوست. مادر گرامی شهید عبدالجبار قلی زاده نقل می کند: دختر عموی شهید، در شبی که ما لباس ایشان را دفن کردیم خواب دیدند که از مزار عبدالجبار نور می بارد. گفت: اینجا چه خبر است؟ مگر شاهچراغ است؟ پسر عموی ایشان که قبلاً فوت کرده بود، پیش عبدالجبار حضور داشت و گفت: دو ماه سرم درد می کرد، اما از زمانی که پیش عبدالجبار آمدم، حالم خوب شده است. من دیگر همیشه اینجا هستم و پشت سر پسرعمویم عبدالجبار نماز می خوانم و دیگر به جای قبلی نمی روم خواهر شهید تعریف می کند: شبی خواب دیدم در قبرستان بقیع هستم و جنگی واقع شد و ایشان تیر خورد. مردم همه در حال فرار بودند. من که دیدم ایشان تیر خورد، بازگشتم تا کمک کنم که اشاره کرد اینجا نیا، خطر دارد. بعد از چند لحظه دیدم چند خانم به صورت ملائکه آمدند و ایشان را به خاک سپردند. از داداش پرسیدم مگه شهید نشده بودید؟ ایشان اول سراغ مادر را گرفت. گفتم که خوابیده است. گفت: حرف نزن، بیدارش نکن. خودش کارهای منزل را رسید و وضع خانه را جمع و جور کرد. سپس مادرم را صدا زد، وقتی مادرم بیدار شد، دست روی چشمش کشید و صورت و چشم مادرم را بوسید و گفت: من همه کاهای شما را می بینم و می دانم که شما برایم زیاد گریه می کنید و کم می خوابید اخیراً هم شبی خواب دیدم که ایشان بازگشتند به منزل، طوری که انگار شهید نشده بودند. از داداش پرسیدم مگه شهید نشده بودید؟ ایشان اول سراغ مادر را گرفت. گفتم که خوابیده است. گفت: حرف نزن، بیدارش نکن. خودش کارهای منزل را رسید و وضع خانه را جمع و جور کرد. سپس مادرم را صدا زد، وقتی مادرم بیدار شد، دست روی چشمش کشید و صورت و چشم مادرم را بوسید و گفت: من همه کاهای شما را می بینم و می دانم که شما برایم زیاد گریه می کنید و کم می خوابید دوست صمیمی شهید عبدالجبار قلی زاده تعریف می کند: بعد از 12 سال که از شهادت عبدالجبار گذشته بود، جسد مطهرش پیدا شد و به همراه خانواده اش به شناسائی رفتیم. همان شب، خواب دیدم شهید عبدالجبار با دو شهید دیگر در داخل مدرسه ابتدایی محل دراز کشیده بودند. شهید عبدالجبار به من گفت: یکی از دوستان ما را هم آوردند. گفتم: کی هست؟گفت: شهید حسن فغان پور من خیلی تعجب کردم، چون همان لحظه دیدم شهید عبدالجبار در یک مکان دراز کشیده و شهید حسن فغان پور هم در کنارش خوابیده است. فردا صبح یکی از دوستان تلفنی به من خبر داد که یک شهید از شهدای محل تان پیدا شده و آورده اند.پرسیدم کی هست؟ گفت: شهید حسن فغان پور...
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 1:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شب جمعه بود؛ سیزده ساله بودم؛ درسهایم را مرور کردم؛ دیر وقت بود که علی به خانه آمد وضو گرفت و بدون خوردن شام به اتاقش رفت؛ با ناراحتی به پدر و مادرم گفتم «شما همیشه به من میگویید نماز سر وقت بخوانم، اگر جرأت دارید به علی بگویید، چرا حالا ساعت 11 شب نماز میخواند؟» پدر و مادرم با لبخندی همیشگی اعتراضم را جواب دادند و گفتند «تو هنوز نمیدونی، این وضوی نماز واجب نیست». مدام چشم به چراغ اتاق او داشتم، چراغی که تا نیمه شب روشن بود، تنها مونس علی من بودم، تنها کسی که راه به اتاق او داشت، من بودم و تنها کسی که به داستانهای او گوش میکرد، من بودم و تنها کسی که از عظمت روح او خبر نداشت هم من بودم! من هیچگاه شکوه نمازهای نیمه شب او را درک نکردم. هفته قبل از جبهه بازگشته بود؛ همراه خود سوغات جبهه آورده بود. ترکش، موج انفجار، روماتیسم و … بعد از شهادتش ما داروهای جورواجور را در اتاقش دیدیم؛ آن شب گذشت؛ صبح آماده رفتن به مدرسه بودم، آخرین لقمههای صبحانه را میخوردم که اطلاعیه مهم رادیو توجه مرا جلب کرد. در آن اطلاعیه مرکز اعزام نیروی بسیج از نیروهای گردان ثارالله خواسته بود تا ساعت 10 صبح خودشان را به مرکز اعزام نیرو معرفی کنند؛ خبر را به خواهرم دادم و به او گفتم که به علی خبر دهد. ساعت 10 صبح علی برای خداحافظی به خانه آمد و 10 روز بعد او را بار دیگر با لبخند همیشگیاش در سردخانه خلدبرین یزد ملاقات کردیم. زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت» روز شنبه سیزدهم رجب، روز میلاد مولای متقیان حضرت علی(ع) بود، بعد از نماز صبح از اتاق بیرون آمدم، مادر را دیدم که مدام نماز میخواند و دعا میکرد؛ پدر را که سماور بزرگ روضه خوانی را آماده میکرد، نمیدانستم چه خبر است، دنیا دور سرم میچرخید. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت». آن روز تا شب گریه کردم و به سکوت پدر و گریههای مادر توجهی نداشتم، لباسهای عیدمان به سیاهی گرایید و روز تشییع جنازه بود که فهمیدم برادرم چگونه شهید شده است. در منطقه عملیاتی «کربلای 5» در شلمچه، علی پس از خواندن نماز مغرب برای تجدید وضو از سنگر بیرون رفت و در هنگام رکوع رکعت اول به نماز رسید؛ تکبیر گویان وارد سنگر شد و به نماز ایستاد و در هنگام رکوع رکعت دوم، یک گلوله توپ فرانسوی در نزدیکی سنگر به زمین نشست و تنها علی را به ملکوت فرستاد.
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 12:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شب جمعه بود؛ سیزده ساله بودم؛ درسهایم را مرور کردم؛ دیر وقت بود که علی به خانه آمد وضو گرفت و بدون خوردن شام به اتاقش رفت؛ با ناراحتی به پدر و مادرم گفتم «شما همیشه به من میگویید نماز سر وقت بخوانم، اگر جرأت دارید به علی بگویید، چرا حالا ساعت 11 شب نماز میخواند؟» پدر و مادرم با لبخندی همیشگی اعتراضم را جواب دادند و گفتند «تو هنوز نمیدونی، این وضوی نماز واجب نیست». مدام چشم به چراغ اتاق او داشتم، چراغی که تا نیمه شب روشن بود، تنها مونس علی من بودم، تنها کسی که راه به اتاق او داشت، من بودم و تنها کسی که به داستانهای او گوش میکرد، من بودم و تنها کسی که از عظمت روح او خبر نداشت هم من بودم! من هیچگاه شکوه نمازهای نیمه شب او را درک نکردم. هفته قبل از جبهه بازگشته بود؛ همراه خود سوغات جبهه آورده بود. ترکش، موج انفجار، روماتیسم و … بعد از شهادتش ما داروهای جورواجور را در اتاقش دیدیم؛ آن شب گذشت؛ صبح آماده رفتن به مدرسه بودم، آخرین لقمههای صبحانه را میخوردم که اطلاعیه مهم رادیو توجه مرا جلب کرد. در آن اطلاعیه مرکز اعزام نیروی بسیج از نیروهای گردان ثارالله خواسته بود تا ساعت 10 صبح خودشان را به مرکز اعزام نیرو معرفی کنند؛ خبر را به خواهرم دادم و به او گفتم که به علی خبر دهد. ساعت 10 صبح علی برای خداحافظی به خانه آمد و 10 روز بعد او را بار دیگر با لبخند همیشگیاش در سردخانه خلدبرین یزد ملاقات کردیم. زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت» روز شنبه سیزدهم رجب، روز میلاد مولای متقیان حضرت علی(ع) بود، بعد از نماز صبح از اتاق بیرون آمدم، مادر را دیدم که مدام نماز میخواند و دعا میکرد؛ پدر را که سماور بزرگ روضه خوانی را آماده میکرد، نمیدانستم چه خبر است، دنیا دور سرم میچرخید. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت». آن روز تا شب گریه کردم و به سکوت پدر و گریههای مادر توجهی نداشتم، لباسهای عیدمان به سیاهی گرایید و روز تشییع جنازه بود که فهمیدم برادرم چگونه شهید شده است. در منطقه عملیاتی «کربلای 5» در شلمچه، علی پس از خواندن نماز مغرب برای تجدید وضو از سنگر بیرون رفت و در هنگام رکوع رکعت اول به نماز رسید؛ تکبیر گویان وارد سنگر شد و به نماز ایستاد و در هنگام رکوع رکعت دوم، یک گلوله توپ فرانسوی در نزدیکی سنگر به زمین نشست و تنها علی را به ملکوت فرستاد.
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 12:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
چیزی كه برایم خیلی عجیب بود، این بود كه چندتا بچه كوچك را دیدم كه هیچ اثری از خون و زخم در بدن نداشتند و سالم، مرده بودند. نگران شدم. هرچه دیگران گفتند بیایید اینها را هم دفن بكنیم، من مخالفت كردم و گفتم: تا قبرها را آماده میكنند، نگهشان دارید. بگذارید من بروم پادگان ابوذر، یك دكتر بیارم تا مرگ اینها را تأیید كند. چون واقعاً سالم بودند و حتی رنگشان هم برنگشته بود...
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 12:58 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
... لحظههای آخر که قمقمه رو آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود: «مگه مولایمان امام حسین(علیه السلام) در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم»شهید که شد، هم تشنه بود هم بی دست...
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 12:57 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
می دانید که پل آبادان خرمشهر یک جا قطع شده بود ، یعنی شکسته بود و قابل عبور و مرور نبود ؛ بچه ها از زیر پل راه باز کرده بودند و تا محل آن شکستگی می رفتند من تا آن انتها رفتم و آنجا هم احتمال می دهم در آن نقطۀ آخری که رفتیم یک نمازی خواندیم . یک نماز جماعت همچنین به ذهنم هست که در آنجا خوانده شد .
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 12:57 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ساعت ۹ و نیم صبح روز بعد، توپخانه دشمن به سمت تانک های ما شلیک کرد. به تدریج تمام نیروها و منطقه سرپل ذهاب زیر حملات توپخانه عراقی ها قرار گرفت. ساعتی بعد، سه دستگاه نفربر پی ام پی، که موشک بر روی آن ها سوار بود، از دامنه ارتفاعات سمت راست حرکت کرده، توجه ما به آن ها جلب شد که از مواضع عراقی ها قصد حمله داشتند. بدین ترتیب تانک های و تعداد دیگری از تانک های گردان ۲۱۷ در سنگر فرو رفتند و این مسئله سبب تقویت روحیه همه پرسنل گردید. من و پورشاسب برای یافتن آثاری از جسد گروهبان صادقی به داخل تانک موشک خورده رفتیم؛ اما اثری از او نیافتیم. روز بعد هم با گلوله های توپخانه دشمن زیر آتش قرار گرفتیم؛ اما در هر حال با مقاومت و ایستادگی خویش مانعی برای پیشروی دشمن و سقوط سرپل ذهاب شدیم. راوی: احمد حسینیا
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 12:57 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
صندوق قرض الحسنه،کارخیری بو.د که مشکل گشای خیلی ازبچه ها شد.بچه هاباحقوق مختصری که می گرفتند، این صندوق را راه اندختند تا آنهایی که درمواقعی خاص، مثل بیماری احتیاج به پول داشتند، بتوانند گرفتاری خود را بر طرف کنند.
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 12:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
دو روز بعد از شب عملیات، پروانة موتور یکی از یدککشها در آبهای رود کارون، در سیم بوکسل گیر کرد. به اتّفاق جمعی از برادران از جمله برادر زاهدی، مشغول جداسازی سیم بوکسل از پروانه شدیم و پس از چند ساعت تلاش نفسگیر، بالأخره توانستیم پروانه را آزاد نماییم. پس از آزادسازی پروانه، یدککش آمادة حرکت شد و به راه افتادیم.
ملائکه، عبدالجبار را به خاک سپردند
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
دو روز بعد، یگان ما تعویض شد. گردان ۲۱۱ و ۲۱۵ ماموریت یافتند راه نفوذی دشمن به سرپل ذهاب را سد کنند. همین ماموریت به ما نیز محول شد تا راه نفوذی دشمن را به سمت گیلانغرب سد کنیم. من به علت اصابت ترکش به ۵ نقطه از بدنم، به بیمارستان کرمانشاه انتقال یافتم و پس از مدتی بستری، برای استراحت به منزل نقل مکان کردم.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب