چکامة اسارت |
پس از مدتی، یک بیماری داخلی گرفت ومنتقلش کردند بیمارستان. نمازهای خالصانه وخاشعانة اودربیمارستان، دکترآنجا را متأثر کرده بود. بچه هایی که دربیمارستان بستری بودند می گفتند: دکترعراقی که اورا دیده بود، به شدت گریه می کرد. بعد ازنمازیک تشت خواسته بود. وعین حضرت امام حسن(ع) جگرش بیرون ریخته وآرام به شهادت رسیده بود. 1- ازهمان ابتدا لحظه شروع اسارت، کتکها وتو هین ها آوارشد روی سرمان. تعدادی را با گلولة مستقیم تانک به شهادت رساندند و عده ای را نیزبا سلاحهای دیگر؛ درهمان روز اول.
۲- پشت پیراهن بچه ها باماژیک شماره نوشته بودند. به ترتیب شماره ، افرادرا می بردند
به اتاق بازجویی. بازجویی بدون کتک وشوک اکتریکی وکابل، از نظر آنها اصلاً بازجویی نبود! آنها اصرارداشتند که ازبچه ها اعتراف بگیرندکه پاسدار ند. دربازجویی، چند نفر از رزمندگان شهید شدند.
۳- به بغداد که رفتیم، همة ۳۰۰ نفرما را کردنددردو اتاق۶*۴ جا آن قدرتنگ بودکه نتوانستیم بخوابیم ومجبور شدیم از صبح تا شب سرپا بایستیم.
۴-ازبغداد ما را بردند به یکی ازاردوگاه های موصل. وقتی می خواستیم وارداردوگاه شویم، دیدیم سربازان عراقی دردو ستون رو به روی هم ایستاده اند. ستون نفرات آنها ازجلودر ازدوگاه بود تاجلوی درآسایشگاه .
در دست هر کدام هم کابل، با توم، نبشی … بود. داخل بعضی از کابلها با سیمان پرشده بود. ما مجبور بودیم از بین آن سربازهای کابل و شلاق به دست بگذریم و طعم پذیرایی آنها را بچشیم.
۵- با وجود آنکه در فصل زمستان اسیر شده بودیم، تنها یک دست لباس و یک جفت دمپایی به عنوان سهمیة پوشاک به هر نفر دادند. با همان یک دست لباس، زمستان را سر کردیم.
۶-برای حمام کردن، آب سرد بود؛ حتی در زمستان. بچه هایی که غسل واجب داشتند، مجبور بودند با آب سرد دوش بگیرند.
۷- احترام به سربازها اجباری بود. اگر سربازی می دید که اسیری به او احترام نمی گذارد، یک سیلی محکم حواله اش می کرد. این در گوش زدنها، خیلی از گوشها را کر کرد.
۸-یک بارشیخ علیت هرانی آمد به اردوگاه ما برای سخنرانی. اول کمی برای اسیرشدن ما از روی ترحم- به گمان خود- اشک ریخت وبعد هم هرچه فحش داشت، ازلبش بیرون کشید وعلیه امام ومسؤولان کشور ریخت روی سرمان.
۹- تعداد کمی ازاسرا، هم مشرب عراقیها شدند. آنها با جاسوسی، خیلی زودازسایة احمت اسلام گریختندوبه امید به دست آوردن امکاناتی بیشتر حاضر شدند که رودر روی فرزندان قرآن وایران بایستند.
۱۰- به بچه های قدیمی لباس نمی داند. آنها با گونی شکر و برنج برای خودشان لباس تهیه کرده بودند.
۱۱- برای شکنجة روحی، در غذا، تاید می ریختند! اما که خبر نداشتیم، با خوردن آن اسهال می گرفتیم که چاره ای نداشتیم جز دستشویی رفتن.
۱۲- هر آسایشگاه ۱۳۰ نفری فقط ۱۰ دقیقه فرصت داشت برای رفتن به دستشویی و برگشتن. هر چند که همین فرصت خیلی کم بود، در راه رفتن هم ذست از سرمان بر نمی داشتند؛ یعنی کابل بود که می امد روی سر بچه ها.
۱۳- اگرکسی نصف شب از خواب بیدار می شد، یا سرش را از زیر پتو بیرون می اورد، یا نماز میخ واند، یا… روز بعد کتک داشت.
۱۴- بارها اتفاق افتاد که تعدادی ازعزیزان را وسط اردوگاه بردند وآنها را روی شکم خواباند ند وبر پشت آنها شروع کردند به راه رفتن و با کابل بر سرو صورت آنها زدن.
۱۵- اسیران کم سن وسال عین دیگران شکنجه می شدند. آنها را می بردند درمحوطه و با زدن کابل به بد نشان ، مجبورشان می کردند که سینه خیز بروند، یا درجوی آب بغلتند.
۱۶-یادم نمی رود که در یکی از روزهای سرد زمستان باران شد یدی می بارید. در همان باران، یکی از بچه ها را فقط به جرم پوشیدن(دشداشه) روی زمین غلتاندند و با کابل بر سر و صورتش زدند.
۱۷- هر وقت کسی مریض می شد وبه بهداری اردوگاه می رفت، دکتر یا بهیار آنجا چند روز زندان، همراه با اعمال شاقة تجویز می کرد!
۱۸- مجروحانی که تیربه قسمت پایین پایشان خورده بود، اززانو پایشان را قطع می کردند. یکی ازدوستانم که ترکش، تنها یک بند انگشتش را قطع کرده بود، با جراحی دکترهای عراقی، انگشتش از بند آخر قطع شد.
۱۹- در ۱۰ ماه اول اسارت،اسامی ما رابه صلیب سرخ ندادند. با اینکه هرچه خواستند کردند، دائماً زبان زورگویشان دراز بود که : (می توانیم شما را قتل عام کنیم.)
۲۰- کارصلیب سرخ بیشتر به مأموران ادارة پست شبیه بود تا یک خدمت جهانی، مابارها از کردارعراقیها به آنها شکایت برده بودیم. اما هربارکه پا ازاردوگاه بیرون می گذاشتند، دست بزن سربازان دشمن پرزورترمی شد.
۲۱- یکی ازانواع شکنچه ها، لخت کردن بچه ها ونگه داشتند آنها درزیرآفتاب سوزان بود. این کار تا چند ساعت طول می کشید.
۲۲- جا به جایی آزادگان از کارهای رایج بود. عده ای را ازیک اردوگاه خارج کرده، به جای آنها تعداد دیگری را ازاردوگاه دیگری جایگزین می کردند. هر چند که از دست دادن دوستانی که با آنها اخت شده بودیم، تلخ بود، اما شیرینی آشنایی با دوستان جدید جایش راپرمی کرد.
۲۳-کنارهم می نشستیم، صحبتهای مختلفی پیش می آمد. یکی ازدوستان ازاوایل اسارت-بعد ازعملیات طریق القدس- خاطره اش را چنین تعریف کرد:
بعدازعملیات که عراق تلفات زیادی داد، یک روزعراقیها ریختند به اردوگاه؛ با چوب و چماق. ما اول فکر کردیم مجاهدین عراقی هستند که آدمده اند به کمک ما، ولی چرخیدن کا بلها در هوا وپایین آمدن آنها که به هیچ جا جز بدن دوستانمان نمی خورد، خیلی زودما را مطمئن کرد که آنها نیروهای ضد شورش هستند. آن روز به هیچ کس رحم نکردند؛ حتی مجروحا. تعدادی ازمجروحا همان روزشهید شدند. بعد ازاین جنایت، همه را فرستادند به آسایشگاهها تا یک هفته دررا باز نکردند. در آن یک هفته، جیره غذایی فقط یک لیوان پلاستیکی آب ویک قرص نان. تشنگی که به بچه ها فشارمی آورد، زبانشان را به شیشه پنچره می چسبا ندند تا شاید با عرق ،آن عطش خود را آرام کنند.
آنها به همین هم اکتفا نکردند. یکی از برادران سپاه را جلو چشم همه روی صندلی نشا ندند وبا ریختن بنزین رویش زنده زنده او را سوزاندند.
یکی دیگر ازبرادران که مدتی را دراردوگاه رمادی گذرا نده بود، تعریف می کرد: یکی ازبچه ها را بردند برای بازجویی و کف پایش را اتو گذا شتند. اوتا شش ماهناله می کردوازخدا مرگش را می خواست.۲۴- دراردوگاه ما برادری بود بهاسم راحت خواه. او یکی ازمخلصترین آزادگان بود که تمام وقت وتوانش را گذاشته بود برای خدمت به مجروحها. پس از مدتی، یک بیماری داخلی گرفت ومنتقلش کردند بیمارستان. نمازهای خالصانه وخاشعانة اودربیمارستان، دکترآنجا را متأثر کرده بود. بچه هایی که دربیمارستان بستری بودند می گفتند: دکترعراقی که اورا دیده بود، به شدت گریه می کرد. بعد ازنمازیک تشت خواسته بود. وعین حضرت امام حسن(ع) جگرش بیرون ریخته وآرام به شهادت رسیده بود.
۲۵- یکی ازآزادگان که ازنظر سن در حکم پدر ما بود، مریض شد. حالش آن قدر وخیم بود که نه غذای چندانی می خورد ونه می توانست حرف بزند. اورا به بهداری بردندوبا کمال تعجب دیدیم که چندروز بعد- ازآن بهداری که سابقه نداشت کسی سالم برگردد- سالم برگشت. خودش تعریف کرد:
یک شب درخواب، حسین بی علی (ع) وبرادران بزرگوارش را دیدم. ایشان به من سلام کردند و فرمودند که ناراحت نباشم. وگفتند که حالم خوب خواهد شد و برمی گردم پیش دوستانم. ایشان همچنین گفتند که همین طورکه شما ما را فراموش نمی کنید، ما هم شما را فراموش نمی کنیم. من به ایشان گفتم: آقا جان، چه موقع به زیارت بارگاه شما مشرف می شویم؟ ایشان فرمودند به همین زودیها تمامی شما به زیارت ما خواهید آمد . همین جا بود که از خواب پریدم وحالا می بینید که خوب شده ام.
۲۶- خبررحلت امام، هیچ چشمی را خشک نگذاشت. فریادهای همراه با سوز ، سرها را به دیوار می زد واشک بود که روی گونة بچه ها می دوید. تعدادی ازبچه ها خاک باغچه رابر می داشتند وبه سرشان می ریختند، چرا که آرزوی دیدار حضرتش را برباد رفته می دید ند.
انتخاب شخصی که نشانة شاگردی آن مردمصلح خدا را بر جبین داشت، تنها مرهمی بود که آن زخم جگر سوزرا التیام بخشید.
حمید کاووسی حیدری
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 10:16:37.
ادامه مطلب
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ازهمان شب اول دستهای ما آماده شد برای سینه زدن، دستهای آنها نیز بالا رفت برای فرود کابل، باتوم، شلاق بربد نهای نحیف. شب سوم بود که انگارحادثة کربلا جلو چشم بچه ها مجسم شد.آن شب عراقیها نشان دا دندکه چیزی کمترازمغولها ندارندوآزادگان نیزثابت کردند که اگربهترازاصحاب گرامی آن حضرت نیستند، چیزی نیزکم ندارند.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اسرای عاشورایی حتی فرمانده هم نتوانست آرامشان کند. در که باز شد، ۵۰ سرباز ریختند داخل. یکی از آن کسانی که سینه اش سرخ شده بود، خودش را خیلی زود به کلید برق رساندو… آسایشگاه، غرق تاریکی شد.تاریک شدن آسایشگاه، چنان وحشتی را درقبلهای لرزانشان انداخت که همگی فرار کردند. برای بار دوم که جرآت داخل شدن را به خود دادند، کابلها حق خباثتشان را ادا کردند. شب عاشورا راوی:سیدعباس آقازاده -تبریز نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 10:18:48.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:13 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یک شب، یکی از بچه ها خواب می بیند که نگهبان دارد می آید و با صدای بلند(به جای خود) می دهد. سایر بچه ها که خواب بودند، بر می خیزند و همه ، سرها را می گذارند زمین.وقتی مدت نسبتاً زیادی می گذرد و خبری از آزاد باش نمی شود، ارشد آهسته سرش را بلند می کند ووقتی می بیند نگهبانی در کار نیست، به بچه ها آزاد باش می دهد. این حقوق بشراست خمین ت.آ. ۳۱/۵/۶۹ ********** راوی:بهزاد مهدوی- میانه ت.ا. ۲۱/۴/ ۶۷ راوی:جمشید صادقی-فارس محمد حسین خسروی نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 10:21:43.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:13 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مجیدی که هرگز با گردش ماه و خورشید، در گذر زمان هیچ گونه تغییراتی در او پدیدار نگشت. و همچنان همان بسیجی آرمانی، ولائی اردوگاه ۱۲ تکریت است. مجید حتی در مطب اش نیز بسیجی است. تا تو یاد بگیری که بسیجی هر کجا که باشد، دلباخته ولایت است.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:12 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اسارت و نماز وقتی چشمش به من خورد، چنان لگدی به سرم زدکه نتوانستم خودم را کنترل کنم وپهن شدم روی زمین. کتک ونماز کیومرث طهماسبی -خرم آباد راوی:محمد علی کاظم تبار- بابل راوی:اسماعیل امیدی راوی: سیداحمد حافظی- خلخال نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 10:24:56.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:11 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
بچهها گفتند حاج آقا اجازه بده الله اکبر بگوییم و از شما حمایت کنیم. اما ایشان گفت آنها با من کار داشتند نه شما. هیچکس هیچی نگوید. بچهها گریه میکردند. وقتی لباسشان را در آوردند خطهای شلنگ روی بدن و صورت و حتی سرشان بود. آن شب گذشت. صبح فردا در برنامه آزاد باش، یکدفعه دیدم حاجآقا میدوند. برای همه سوأل شده بود که چه اتفاقی افتاده؟
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:10 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ورزش و تفرح در اسارات درهمان روزهای اول مرگ عدنان خیرالله، یکی ازمنافقها نامه ای را داده بودبه دست فرماندة اردوگاه. فرمانده ازاوپرسیده بود که این نامه برای چیست واوجواب داده بودکه پیام تلسیت ما است به شما. همان فرمانده گفته بود که : عدنان خیرالله به شما چه؟ فوتبال نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 10:28:30.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:10 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
جمعه سیاه و برنامه روزانه اسارت جمعه ها جمعه ها، روزها پرعذابی بود. نمی دانم. چرا؟ معمولاًسخت ترین شکنجه ها، کتکها وحتی بی غذاییها را روزجمعه پیاده می کردند. یکی ازشکنجه های چکمه پوشان بعث،زدن اسرابا کابل،میله آهنی، چوب یا… درزمستان بود. این زدنها وقتی خیلی خوب ترزیرداندن ظلمشان مزه می داد که اسرا لباس هایشان را در آورده باشند. راوی:صادق منصوری- خرم آباد جمعةکتک، جمعة سیاه راوی:رضا مروتی- کرج راوی:مصطفی ابراهیم آبادی ******** برنامه روزانه نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 10:29:21.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:10 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اسارت ، دانشگاه بود یکی ازهمین انسانهای مهربان ودلسوز نصیب اردوگاه ما شده بود. او شیعه بود و جون می توانست به زبان فارسی صحبت کند، خیلی زود دست شوق وزبان شیرینش با ما پیوند خورد. گوش کردن به برنامة رادیو ایران کار همیشگی او بود.من با دیدن همین حقایق، معتقدم که دنیای تنگ وتاریک و رنج های اسارت، یک دانشگاه بود. دانشگاهی که خود آزادگان آن را تأسیس کرده بودند. اسارت ، دانشگاه بود ********* ********* راوی:احمد علی منصوری ت .ا.۶/۵/ ۶۷ راوی:فرج الله همتی- مرند راوی:حسین پرلم نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 10:30:48.
ادامه مطلب
شروع که شد، خیلی آرام و آهسته بود. مجلس که شور و حالی گرفت، هیچ کس طاقت نیاورد که زیر لب زمزمه کند و برای مولایی چون حسین(ع)، دزدکی سینه بزند.فریادهای هماهنگ و پر طنین(حسین،حسین) دهان نگهبان را باز کرد. او که از بی اعتنایی بچه ها عصبانی شد، چند لحظه ای از جلو قاب پنجره دور شد ووقتی دوباره روبه رویش ایستاد، جلوتر از خودش، فرماندهش دیده شد.دادوفریاد فرمانده هم نتوانست راهی را درمیان امواج پر پشت عزاداری جان برکفان اسلام باز کند.آن شب تا وقتیکه دوست داشتیم، عزاداری کردیم.تازه مجلس راتمام کرده بودیم که سروکلة جناب فرمانده پیدا شد.اووسربازانش خصلت بعثی بودنشان را نشان دادند؛ همان طورکه ماخصلت حسینی بودنمان را نشان داده بودیم.
راوی:ناصرنورپور- آذربایجان شرقی
********
روز عاشورا
دور از چشم نامحرم سربازها، نه شب اول محرم را عزاداری کردیم .روز عاشورا که شد، دیگر هیچ کس طاقت نداشت که سینة زنی خود را با زمزمه های آهسته، همراه آن امام شهیدان کند.بالارفتن فریادها و صداهای پر طنین دستهایی که بر سینه ها میخورد یکی از سربازان را کشاند به طرف آسایشگاه. او با تعجب ازد یدن این منظره، همقطارانش راخواند. آنها که خود را عاجزتر از آن می دیدند که در برابر این موج برخاسته، دست ممانعتی دراز کنند، از ما خواستند که مراسم را طوری ادامه دهیم که سربازان بیرون اردوگاه متوجه نشوند.
*
نوحه های عزاداری ازکسانی جمع آوری می شد که توانسته بودند آنها را درذهن خود نگه دارند.
راوی علی نوروزی- آذربایجان شرقی
********
شب تاسوعا
حتی فرمانده هم نتوانست آرامشان کند. در که باز شد، ۵۰ سرباز ریختند داخل. یکی از آن کسانی که سینه اش سرخ شده بود، خودش را خیلی زود به کلید برق رساندو… آسایشگاه، غرق تاریکی شد.تاریک شدن آسایشگاه، چنان وحشتی را درقبلهای لرزانشان انداخت که همگی فرار کردند. برای بار دوم که جرآت داخل شدن را به خود دادند، کابلها حق خباثتشان را ادا کردند.
راستی! آن شب تاسوعا حسینی بود.
راوی: جمال احمدی- بوشهر
ت.ا.۲۱/۱/۶۱
*********
زیارت عاشورا ودعای ندبه
به نظرمن شیرین ترین خاطره ای که دراسارت بود، مربوط به خواندن زیارت عاشورا و دعای ندبه بود. مازیارت عاشوراودعای ندبه می خواندیم وآنها کتکمان می زدندوچقدرشیرین بودآن لحظه ها!
بعضی ازاسرا به درجه ای ازاخلاص رسیده بودندکه زمان شهادت خودرامی گفتند.یکی از دوستانمان که زیر شکنجه برگشته بود، به ما گفت که ساعت ۴ شهید خواهد شد. اودقیقاً درهمان ساعت سربربالین حضرت دوست گذاشت.
*********
امام حسین(ع) عرب بود!
به عزاداری سیدالشهدا خیلی حساس بودند.جدای اینکه کتک، همة جواب ومنطق آنها بود، استدلالهای پوچی هم داشتند: – شما نباید برای امام حسین(ع) سینه بزنید. اما حسین(ع) عرب بود وما هم عربیم، شما چرا گریه می کنید؟
راوی:عبد الله خساره-بندرلنگه
ادامه مطلب
از خصلت عراقیها، زدن یک نفر مقابل جمع بود. یک روز، ۱۰٫۱۵ نفر ریختند به آسایشگاه و شورع کردند به زدن یکی از بچه ها. چیزی که برای ما جالب بود، اعتقاد کتک زنها بود. آنها وقتی آن برادر را می زدند، می گفتند:هذا حقوق بشر! (این حقوق بشر است.)
*
آذر ماه سال ۶۲ بود. عراقیها به همه گفتند اماده شوند تا پنج نفر،پنج نفرعکس بگیرند و به ایران بفرستند. مانده بودیم عکس بگیریم؟ نگیریم؟ شاید کاخس ای زیر نیم کاسه بود؟ نکند برای تبلیغ خودشان می خواهند؟
بالاخره آماده شدیم. عکاسها هم آمدند. درهمان لحظه که گروه اول، روبه روی عدسی دوربین قرارگرفت، یک برقکارعراقی هم داشت به سرووضع برق آسایشگاه می رسید. همه چیز امده بود که ناگهان یک نفر از میان جمعیت ازبچه ها خواست که صلوات بفرستند.همین که طنین صلوات بچه ها درفضا پیچید، آن برقکار انبردست راازدستش انداخت و دستهایش رابه حالت تسلیم بلند کرد.سربازان که برای چند لحظه مانده بودند که چه بکنند، با چوبدستی افتادند به جان بچه ها.
صحنة جالبی که همان روزدیدم، این بود که یکی ازسربازان که چوب در دست داشت، دنبال یکی ازاسرا کرد.آ ن اسیر- درهمان حال دویدن فریاد زد: الله اکبر…
صدا،چنان محکم، بجاوبابرکت بودکه چوب ازدست سربازافتادواوسرجایش میخکوب شد.
افسرشهید
در درگیری با عراقیها به شدت مجروح شد. اسیر که شدیم، ان قدر با لگد به بدنش زدند تا شهید شد. او یک افسر بود و محمد حسین معرف نام داشت.
******
اسرای شهید
روز دوم اسارت، با دستهای بسته سوار یک کامیون شدیم. در راه، عده ای از عزیزان که لبهای ترک برداشته و فریاد های (آب) انها نشان می داد که چه می کشند، شهید شدند. عراقیها با کمال خونسردی آنها را از کامیون انداختند پایین.
*
یکی ازشکنجه های روحی-ورانی، قطع برق وآب بود. قطع برق یعنی کارنکردن پنکه های سقفی زوار درفته ودم کردن هوا در فضای آسایشگاهی که روزنه های کوچکی داشت. آن ساعتها، آسایشگاه چیزی شبیه به یک کوره می شد.
*
زور عراقیها را در ضربه های سنگین کابلها دیده بودیم و نیز تزویر آنها را؛ همگامی که هیئت صلیب سرخ می خواست از ارودگاه دیدن کند.
در همان یکی- دو روز ، کابلهل گم می شد، باتومها پیدا نبود و اردوگاه سرو سامان می گرفت. بعد از رفتن صلیب سرخ، دوباره می شد همان آش و همان کاسه.
*
توفیق آستان بوسی بارگاه حضرت سید الشهدا، آفتاب سعادتی بود که از شرق آرزوهای دست نیافتنی آسمان رؤیاهایمان تابید.
درآن توفیق، همه حسرت و انده خود گریستیم.
۲۱/۴/۶۷ –فکه
*********
خوابی که یک اسیرببیند
فکرمی کنید خوابی که یک اسیر باید ببیند، چیست؟ شاید باور نکنید که باتوم ظلم آنها چنان پر زور بود که حتی درخواب هم آزاده ها را راحت نمی گذاشت. عراقیها مجبورمان کرده بودند اولین نفری که نگهبان را دید،(به جای خود) بدهد. ما بایتد بعد ازآن فرمان، می نشستیم وسرخود را پایین می گرفتیم.
یک شب، یکی از بچه ها خواب می بیند که نگهبان دارد می آید و با صدای بلند(به جای خود) می دهد. سایر بچه ها که خواب بودند، بر می خیزند و همه ، سرها را می گذارند زمین.وقتی مدت نسبتاً زیادی می گذرد و خبری از آزاد باش نمی شود، ارشد آهسته سرش را بلند می کند ووقتی می بیند نگهبانی در کار نیست، به بچه ها آزاد باش می دهد.
*
یک روزکه زودترازوقت معین، برای نمازصبح بیدار شده، وضو می گرفتم، نگهبان مراد ید، همان دید، نسخة یک کتک را برایم پیچید. بعد ازرفتن ضاربها، دژبانی که نزدیک درایستاده بود، روبه من کردوگفت:اینجا نباید مخالفت بکنید. ما هم مثل شما مسلمان هستیم وبه خدا ایمان داریم، ولی رژیم اجازة عمل به شعائر دینی را به ما نمی دهد. هر چه دارید، دردل خود نگه دارید تابه دست این نامردها نیفتد.
*
دوست داشتند که سردرکار قمار، تخته نرد،و… داشته باشیم. بچه ها اهل این بازیها نبودند، آنها اهل خواندن دعای کمیل و… بودند.روزهای پنج شنبه پتوها راروی سرمان می کشیدیم وآهسته دعا می خواندیم. کشیدن پتو روی سر، برای به غلط انداختن نگهبان بود.اوفکرمی کرد زیرپتو بساط قمارپهن است.
ت.ا.؟ ۲۷/۲/۶۵-مهران
بهزادرضایی پور- تبریز
********
پیک خوشبال شهادت
یکی ازهمراهان، اسهال خونی وتب شدیدی داشت. درکورة درد می سوخت وازضعف رنج می برد. وقتی رفتیم برای اوداروبگیریم، سربازهای عراقی انکار کردند که مریض باشد. آنها می گفتند که اوخود را به دیوانگی زده، دروغ می گوید. هرچه آن برادراصرارکرد، فایده ای نداشت که هیچ، سربازان رابه این فکر انداخت که اورا بزنندتا شاید حرفش را پس بگیرد .او را با همان حال نزار بردند زیر شلاق که: یا بگو سالمم، یا همین است که می بینی! بعداز زدن هم روانه اش کردند به یک زندان انفرادی که مساحتش ۱*۱ بود. دوروز بعد، پیک خوشبال شهادت روحش را به آسمان فرستاد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
تصمیم گرفتیم نمازجماعت بخوانیم. با شنیدن این خبر،با کابل، سیمخارداروچوب افتادند به جانمان. چنان کتکی خوردیم که تا دوهفته، درجا یمان افتادیم!
**********
قرآن خوانی
تنها مونس آرامبخش درآن دخمه های تاریک و پرازظلم، قرآن بود. علاقة همه به خواندن قرآن و تعداد کم قرآنها باعث شده بود که آنها را دست به دست گرداند. بعضی ازبرادران حتی در شب که بیدار ماندن ممنوع بود، درزیر پتو، قرآن تلاوت می کردند. این عشق، دراردوگاه ما ۴۰۰ حافظ قرآن تربیت کرد.
**********
قرآن به زبان ما است
سرهنگ عزاقی، اصرار اسرا راک هدید، گفت:قرآن به زبان ما است، شما را چه به قرآن؟
قوم نژادپرست بعث، همین استدلال را دربارة امام حسین هم داشتند. چون معتقدبودندکه اوعرب بوده است وازنژادآنان.
*********
قرآن
داشت تفتیشم می کرد که دستش یک قرآن کوچک جیبی را کشید بیرون. باعصبانیت آن را زد زمین. قرآن ورق به ورق شد. با اینکه دستهایم از پشت بسته بود، شروع کردم به جمع کردن ورقهای جدا شده. وقتی چشمش به من خورد، چنان لگدی به سرم زدکه نتوانستم خودم را کنترل کنم وپهن شدم روی زمین.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
دراردوگاه ما تعدادی ازجاسوسهای منافق بودند .وقتی حضرت امام رحلت کردند، دست از بازی فوتبال وتفریح خود بر نداشتند، اماوقتی عدنان خیرالله وزیردفاع سابق عراق مرد.- هلاک شدنش قبل ازرحلت امام بود- بازی وتفریحشان را تعطیل کردند. آنها دربستن کمر خدمت به بعثیها تا آن جا پیش رفتند که برای هلاک آ ن ژنرال بعثی، به فرمانده اردوگاه تسلیت گفتند. درهمان روزهای اول مرگ عدنان خیرالله، یکی ازمنافقها نامه ای را داده بودبه دست فرماندة اردوگاه. فرمانده ازاوپرسیده بود که این نامه برای چیست واوجواب داده بودکه پیام تلسیت ما است به شما. همان فرمانده گفته بود که : عدنان خیرالله به شما چه؟
بعدازرحلت امام همان فرمانده به آسایشگاه آمدوازارشد خواست یکی ازحلقه به گوشان خبر چین بود، پرسید: جناب ارشد آسایشگاه ، چرا روزی که عدنان خیرالله فوت کردبازی را تعطیل کردید، اماحالا دارید بازی می کنید؟ کار خوبی نکردید، هرچه بود، آن مردرهبر شما بود. نباید بازی می کردید. کینه ولجاجت آن دلهای دورنگ بیشتر از اینها بود که عرق شرمندگی شنیدن نصیحت را- آن هم ازیک دشمن بعثی- بر پیشانی آنها بدواند.
راوی:اصغر فرجی
ت.ا. سال ۱۳۶۱
*************
پینگ پنگ
حاج آقا ابوترابی فقط یک رهنمای مدبر نبود. او هر گاه فرصت میکرد، در فعالیتهای دسته جمعی بچه ها مانند ورزش وشرکت می کرد. پینگ پنگ بازی کردنش حرف نداشت.
راوی: صمد بخشی
ادامه مطلب
دادو فریاد و ضجه و نالة بچه های آسایشگاه روبه روی ما، همه را ازخواب پراند. کنار پنجره رفتیم و دیدیم که بچه ها را لخت کرده، با کابل و باتوم افتاده اند به جانشان. چند تا از عراقیها آمدند طرف ما و همان نسخه ای را که برای آنها پیچیده بودند، برای ما تجویز کردند.
بعد از اینکه در بیرون آسایشگاه به اندازه کافی، زبان کابلها، باتومها، شلاقها و… را فهمیدیم، چشممان خورد به کوچه ای که عراقیها از وسط محوطه تا درآسایشگاهها درست کرده بودند. گذشتن از آن کوچه که دیوار دو طرفش را انسانهایی تشکیل می دادند که جز با فرودآوردن کابل، باتوم،بر پیکر رهگذرهایش حرف دیگری نداشتند، روزگارمان را سیاه کرد.آن روز،جمعة بود و بعد فهمیدیم که آن همه کتک برای این بوده است که یکی از برادران سپاه قصد فرارداشته و موفق نشده است. بچه ها آن جمعه را، جمعه سیاه نامگذاری کردند.
*********
جمعة سیاه
فصل زمستان بود؛ هوا سردوسوزدار و زمین هم خیس آن روز، جمعه بود. فریادهای بلند وفحشهای سربازان عراقی همه را ازخواب پرانده بود. ازپشت پنجرة آسایشگاههای دیگررا دیدیم که لخت شده اندوبا فرمان آن نظامیان خشن روی زمین خیس می غلتند. کابل وبا توم، باران تند آن روز بود! ما هنوزنفهمیده بودیم که چراباید کتک بخورند، ولی این را می دانستیک که بعد ازآنها نوبت ما است.
با فریاد اخرجوا یکی از سربازان، از در آسایشگاه زدیم بیرون. درراهو، از دوستون کابل به دستی که رویه روی هم ایستاده بودند، گذشتیم و پس از خوردن چند ضربة جانانه، همه در یک مکان جمع شدیم. افسری آمد و در حالی که خطابش به سربازانش بود، گفت: کسی که می خواسته فرار کند، درآسایشگاه همین افرادبوده است.وبعدش سرش را به طرف ما برگرداند: حالا چنان درسی به شما بدهم که برای همه عبرت شود! جلو آسایشگاه ، همه را به خط کردند .ازهمان محل تا آسایشگاه، ستونی ازسربازان کابل به دست و باتوم به دست ایستاده بودند. انها با روبه روی هم ایستادن، یک راهرو درست کرده خیلی هم چشم انتظار ما بودند!
بافرمان فرمانده، شروع کردیم به دویدن تابه جلوآسایشگاه رسیدیم. ست کم ۶-۷ ضربه نصیب هر کس شد.این ضربه ها بیشتر به سر، صورت، گردن و پشت افراد می خورد. به اسایشگاه که رسیدیم، خیالمان راحت شد. اما با دیدن سه نفر که انگاردرانتظار گمشدة خود هستند، نفس به شماره افتاده مان، بند آمد. بله، آنها هم ما را از برکت شلاق بی نصیب نکردند!
نداند غذا، پس ازآن چوب وچوب کشی عادی بود. سوز نیش چوبها وشلاقها ازیک طرف و سوزی که ازگرسنگی افتاده بود به جانمان ازطرف دیگر، نه حالی برایمان گذاشته بودونه توانی.
آن روز چند نفراز بچه ها چشم خود را ازدست دادند و بقیه هم تا مدتها درملحفه ای، ازدرد به خود می پیچیدند. ما آن جمعه راجمعة سیاه نامگذاری کردیم.
روزها را به طورمعمول با نماز شروع می کردیم؛ نماز صبح. صبحانة ما نان خشک و مانده ای بود که درظرف آب می انداختیم و بعداز خیس خوردن، می خوردیم.
ایستادن درحمام یا نوبت گرفتن برای شستن لباس، کاربعدی بود.اگرفرصتی دست میداد و چشم عراقیها را دورمی دیدیم، ورزش و نرمش کردن، رد خور نداشت.
ساعتهای فرغت را با مطالعه می گذراندیم؛ با خواندن قرآن و کتابهای مختلف.
*
فقط درهمان یکی- دوروزی که صلیب سرخ ازاردوگاه بازدید می کرد، ازسوزکابلها درامان بودیم. یک دست لباس زرد رنگ با آرم P.W ، دو پتو و یک کیسة انفرادی، تمام داروندارمابوددراسارت.
راوی:مصطفی طالبی پور- داراب
ت.ا.۲۱/۷/۶۷
ت.آ.۳۱/۵/۶۹
********
برنامة هرروز
برنامة هرروز شکنجه را می نوشتند ومی زدند به سینة دیوار:
۱-از ساعت ۱۲-۸، زیرآفتاب ۳۵ درجة بالای صفر.
۲- کلاغ پر رفتن.
۳- سینه خیز روی ریگهای داغ.
۴- اتوروی بدن گذاشتن.
تنها چیزی را که خیلی خوب عمل می کردند، همین زدن و شکنجه کردن بود. راوی:کولیوند- باختر
ادامه مطلب
یکی ازهم آسایشگاهیهای ما، ازبرادران اهل تسنن بود. اومتأسفانه اطلاعات مذهبی زیادی نداشت و حتی نماز خواندن را هم بلد نبود. با همت وتلاش برادران آگاه ومتدین، شیعه شد واعمال مذهبی خود را درتمام طول اسارت انجام داد. اوتا آنجا پیش رفت که درکنارنماز های روزانه اش، نمازهای قضا شدة خودرانیزمی خواند.حلاوت گرایش به حقایق درروحش تأثیرکرد،
تا آنجا که گفت: با رسیدن به ایران، خانواده ام را نیز به همین مذهب راهنمایی می کنم.
به ندرت درمیان عراقیها، انسانهای پاک نهادوبا محبت پیدا می شدند. یکی ازهمین انسانهای مهربان ودلسوز نصیب اردوگاه ما شده بود. او شیعه بود و جون می توانست به زبان فارسی صحبت کند، خیلی زود دست شوق وزبان شیرینش با ما پیوند خورد. گوش کردن به برنامة رادیو ایران کار همیشگی او بود.من با دیدن همین حقایق، معتقدم که دنیای تنگ وتاریک و رنج های اسارت، یک دانشگاه بود. دانشگاهی که خود آزادگان آن را تأسیس کرده بودند.
راوی: ناصربیدنی
اسارت بعد ازآتش بس
با خواندن تاریخ اسارت،متوجه شدیدکه من بعدازآتش بس اسیرشدم. وقتی یک ستون از نیروهای عراقی، ما را محاصره کردند، با قرارگاه خود تماس گرفتیم. قرارگاه تاکیدداشت که نباید آتش بس را زیر پا بگذاریم،و لی عراقی ها که از نرمش وحسن نظر ما سوء استفاده کرده بودند، ما را اسری کردند. آنها اول به ما گفتند شما را به قرارگاه لشکرمان می بریم وبعداز ۴۸ساعت آزادتان می کنیم، اما ۴۸ساعت، شد ۲۵ماه.
راوی: محمد رضا فلاح- ارومیه
ت.ا.۱/۶/۶۸
ت.آ.۱۵/۶/۶۹
**********
اسارت بعد ازپایان خدمت
خدمت سربازیم تمام شده بود. برای انجام دادن کارهای پایانی که مقدمه ای برای گرفتن کارت پایان خدمت بود، به منطقه رفتم. به محض ورود، چشمم به یکی از آشنایان افتاد. اوکه پنج روز بیشتربه اتمام خدمتش نمانده بود، ازمن خواست که بمانم تا با هم راهی شویم. پذیرفتم و درست در شب اولی که در منطقه بودم، به اسارت درآمدم.
حملة عراقیها خیلی گسترده بودودلیری بچه های ایرانی هم دیدنی بود. من درحین درگیری، در محاصرة سه عراقی افتادم.
به خاطر فرستادن یک صلوات، ۱۵ روز زندانی شدم.
راوی:خسرو قائدی رحمتی- خرم آباد
ت.ا. ۲۱/۴/۶۷
حمام بعدازهشت ماه
هشت ماه بود که حمام نرفته بودیم وراه رفتن شپشها روی لباس و بدنمان عادی بود. بعد ازهشت ماه اجازة حمام رفتن صادر شد. ده دقیقه فرصت داشتیم که خود را بشوییم.راستی! سهمیة آب هر نفر فقط یک سطل بود.
***********
حمام آب سرد
در زمستان با آب سرد حمام می کردیم.
*
در حدود چهارم اه آغاز اسارت برای خوردن غذای کمی که می دادند، قاشقی در کار نبود.
*
برای زدن لازم نمی دیدند بهانه ای بتراشند. ما کیسة بوکس آنها بودیم که هروقت، هوس آقایان می جنبید،حکایت(سنک مفت است. جگنجشک مفت) را عملی می کردند.
********
حمام
با لباس به حمام می رفتیم. دستوراین بودکه صابون رابه لباس بمالیدتا هم لباس شسته شود وهم بدن.
*
به دست راستم تیرخورده بود.یک سال ونیم بعد-پس ازآنکه بارها وبارها به صلیب سرخ شکایت کردم- دستور جراحی صادر شد.
*
من وچهارنفرازعزیزان اسیر را بردند بیمارستان، برای کشیدن دندان.بگذریم ازاینکه دستها و چشمهایمان را بستندوخیلی هم محافظ همراهمان کردند.
وقتی برگشتیم وبه دیگران گفتیم که چه عذابی کشیدیم تا دندانهایمان را بیرون آوردند،بقیه حاضرشدندکه درد بکشند،ولی به دندانپژشک عراقی مراجعه نکنند.
ت.ا. ۱۹/۲/۶۵
ادامه مطلب