بعثیها میگفتند به امام خمینی ناسزا بگویید آب خنک بخورید |
زیر آفتاب شدید تابستان و ماه رمضان، بعثیها مقابل اسرا آب یخ میخوردند تا شاید ما درخواست آب کنیم. میگفتند “به خمینی فحش بدهید تا آب یخ بدهیم”، اما داغ این درخواست به دلشان ماند!
دلیر مرد والفجر مقدماتی، وقت اسارت، پشت لباسش نوشت “پیش بهسوی کربلا”. برای همین جمله شکنجه زیادی شد. جانباز «مصطفی اسدی» از سال ۶۱ تا ۶۷ ساکن اردوگاه عنبر بوده است.
در اسارت او را “عمران” صدای میزدند. برادر ۲ شهید است. «شهید امیرحسین» که در کنار برادرش شهید شد و سر در بدن نداشته است. اسدی میگفت “به شهید همت قول داده بودم با امیرحسین برمیگردم؛ نشد.”
«شهید منصور اسدی» هم که کوچکترین برادر است در فاو، منطقه امالقصر شهید شده و ۶ سال بعد از بازگشت عمران، بدنش به میهن بازمیگردد. روایت زندگی و مبارزات این رزمنده و جانباز دفاع مقدس به قلم مرتضی سرهنگیدر کتابی با عنوان “خوابهای تلخ عمران” منتشر شده است.
در گفتوگویی که با آزاده “مصطفی اسدی” داشتیم درباره موضوعات مختلفی سخن به میان آمد؛ او ناراحت بود از فیلمها و سریالهایی که با محرویت اسرا ساخته شده است. معتقد بود ندانسته فیلم میسازند. میگفت ما هفتهای یک روز برنج داشتیم، آن هم برنج خالی! اما در فیلمها ناهار پلو و خورشت نشان میدهند! صحبت از اسارت و برادرانش بسیار آزارش میداد. مشروح این گفتوگو را در ادامه بخوانید:
*بعثیها به همه تیر خلاص میزدند
گردان مقداد با فرماندهی «شهید کارور» در والفجر مقدماتی در محاصره تانکها گرفتار شد. شهید کارور دستور عقب نشینی دادند. من زخمی شدم و نتوانستم برگردم. ۴۸ ساعت در سرمای بهمنماه در منطقه افتادم.
بعثیها که رسیدند، به زنده و شهید تیر خلاص میزدند. فرمانده گروهان کلت منور را به من دادهبود که برای اطلاعرسانی و غیره با رنگهای مختلف استفاده میشد. فرمانده بعثی فکر میکرد من مسئول رده بالا هستم، و این کلت است. گفت این را نکشید. مرا به بیمارستان بردند.
مردم شهرهای مختلف در مسیر حرکت اسرا جمع شده بودند و هلهله میکردند و حتی یادم هست پیرزنی نزدیک آمد و به صورتم تف انداخت. در بیمارستان به همه غذا میدادند. پرستار تا به من رسید، گفت “حرس خمینی؟” فکر میکردم میگوید طرفدار خمینی هستی؟ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. گفت “به این غذا ندهید”.
بعد از بیمارستان، مرا به وزارت دفاع بردند. بازجویی شروع شد. فارسی بلد بودند. از عملیات میپرسیدند. من از عقبه خبری نداشتم. یکی دو هفته مرا نگه داشتند و بعد به اردوگاه عنبر بردند. در اردوگاه برخی از بچههای فتحالمبین را دیدم.
صبحانه آش بیرنگی داشتیم. برای ناهار آب را جوش میآوردند و داخل آن زردچوبه میریختند به اسم آبگوشت با نان میخوردیم. گاهی در آش صابون میریختند تا بچهها مریض شوند. بعضیها اسهال خونی میگرفتند و حتی در اردوگاههای دیگر بعضی اسرا از این بیماری شهید شدند.
*به خمینی فحش بدهید آب خنک بگیرید
زیر آفتاب شدید تابستان و ماه مبارک رمضان، بعثیها مقابل اسرا آب یخ میخوردند تا شاید ما درخواست آب کنیم. میگفتند “به خمینی فحش بدهید تا آب یخ بدهیم”، اما داغ این درخواست به دلشان ماند! اسرا واقعاً مرد بودند، جلوی همه چیز حتی نفس خود محکم میایستادند.
در جبهه دچار موج گرفتگی شده بودم؛ در اسارت وقتی میآمد سرغم دچار غش میشدم. بچهها نمیگذاشتند هیچکاری انجام دهم. همه کارهای مرا خودشان انجام میدادند. خیلی همت داشتند. در اسارت با صابون رختشویی سرمان را میشستیم! صابون رختشویی، روشویی، سرشویی و هر چیز دیگری همهاش یکی بود! در زمستان آب حمام آنقدر سرد بود که احساس میکردی روی سرت تگرگ میبارد.
یکبار در آسایشگاه حالم بد شد. پزشک درمانگاه والیوم ۱۰ به من تزریق کرد. از صبح تا ساعت ۱۰ شب خوابیدم. تشخیص ندادند مشکلم چیست؛ فقط میخواستند از سر خودشان ما را کم کنند.
یکبار ساعت ۳ نیمه شب همزمان درهای آسایشگاه باز شد، و همه را به ردیف نشاندند. سربازان اردوگاه نبودند، نیرو مخصوص بودند. هر یک، شلاقی در دست داشتند. فرمانده برای کتک زدن هر اسیر، زمان میگرفت. سالم و بیمار فرق نداشت. بچهها را به قصد کشت میزدند. بعد از مدتی رفتند اما قبل از صبح دوباره آمدند و همان برنامه را تکرار کردند. بعد از آن ۲۴ ساعت درها را قفل کردند و اجازه بیرون آمدن ندادند. بدنها باد میکرد و بعد جایش میترکید.
این وضعیت، عواقب برنامه چند هفته پیش بود. با دوربینهای فیلمبرداری به آسایشگاه آمده بودند، بچهها هم دوربینهایشان را شکستند. تیراندازی کردند که پشت ستونها پناه گرفتیم. بعدها جای گلولهها روی ستون را به صلیبسرخ نشان دادیم، نوشتند، اما هیچکاری نکردند. آنها از خودشان بودند.
یکی از افراد که قصد پناهندگی داشت، اسیر شد. داییاش با یک گونی شکر او را عوض کرده بود. بعد از مدتی هم فرار کرد. آمار گرفتند و فهمیدند یک نفر کم است. بچهها را حسابی تنبیه کردند. با شروع هر عملیات، بچهها را حسابی شکنجه میکردند. یکبار تا پای بازگشت آمدیم. به ایران خبر داده بودند. حتی قربانی آماده کردند. اما بیدلیل ما را به اردوگاه برگرداندند.
*در حرم حضرت عباس (ع) جرأت نداشتند ما را بزنند
ما را به زیارت امام حسین (ع) بردند. در حرم امام حسین (ع) ما را میزدند. نمیگذاشتند نماز بخوانیم. اما در حرم حضرت عباس (ع) جرأت نداشتند. از آقا خواستم ما را برگرداند. حدوداً یک هفته بعد دوباره اسم مرا اعلام کردند. برگشتیم تهران. مادر و خواهرم را نشناختم. بس که پیر و شکسته شده بودند.
در اسارت بودم که خبر شهادت برادر دیگرم را آوردند. صلیبسرخ نامه را داد. گفتند: ناراحت شدی؟ گفتم: “نه! برای همین کار آمدهایم. ناراحتی ندارد”. این برادر از ما کوچکتر بود. وقتی از اسارت برگشتم از من پرسیدند چرا جبهه رفتی؟ گفتم برای نظام اسلامی رفتم. به جمهوری اسلامی رأی دادهبودم، میخواستم جمهوری اسلامی محکم بماند.
*ایثارکران را فراموش نکنید
اما مصطفی زمانی دغدغه داشت که: نگذارید شهدا، جانبازان و اسرا فراموش شوند.
یاد کلام حضرت روح الله افتادم که فرمود “نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی بفراموشی سپرده شوند”!
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 10:57:05.
ادامه مطلب
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:09 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شعاری که روزه اسرا را باطل میکرد یک آزاده دفاع مقدس گفت: عراقیها در برنامههای صبحگاه از اسرا میخواستند علیه امام (ره) شعار دهند؛ روز اول رمضان با اسرا قرار گذاشتیم اگر بعثیها خواستند شعاری بدهیم، بگوییم امروز، اول رمضان است و اگر شعار بدهیم روزهمان باطل میشود! غلامحسین برومند از آزادگان دفاع مقدس در خاطرهای از رمضان در اسارت میگوید: هر روز برنامه صبحگاه در حیاط اسارتگاه برپا بود؛ عراقیها آزادباش میزدند و همه باید مرتب در صف صبحگاه میایستادیم؛ باید فرمان از جلو نظام و خبردارشان را رعایت میکردیم و پاهایمان را محکم به زمین میکوبیدیم. آنها در ادامه میخواستند شعاری علیه امام خمینی (ره) سر دهیم؛ اما کسی شعاری که آنها میخواستند، تکرار نمیکرد؛ نخستین صبحگاه ماه مبارک رمضان بود؛ به همراه آزادهها متحد شدیم تا هیچ شعاری ندهیم و اگر عراقیها پرسیدند چرا شعار نمیدهید؟ بگوییم امروز، روز اول ماه مبارک رمضان است و اگر شعار بدهیم روزه ما باطل میشود. همین اتفاق هم افتاد و زمانی که عراقیها با موضعگیری آزادهها مواجه شدند، درگیری آغاز شد و چند نفر از فعالان و محرکان این قضیه مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و تا مدت زیادی در اسارتگاه زندانی شدیم. * یک وعده مرغ!!! محمدی یکی از آزادگان دفاع مقدس نیز با بیان خاطرهای اظهار میدارد: ماه رمضان بود و عراقیها تصمیم گرفتند به عنوان یک وعده غذایی مرغ به ما بدهند! به طوری که سهم هر ۱۰ نفر یک مرغ شد. آب مرغ را برای افطار خوردیم، گوشت مرغ را نیز به همراه برنج ناهار، برای سحر نگه داشتیم. حدود ساعت چهار ونیم صبح بود که درهای اسارتگاه را با مشت میکوبیدند، فهمیدیم که به دلیل فاسد بودن مرغها، بچهها مسموم شده بودند. عراقیها با دیدن این صحنه برای بچهها دارو آوردند اما آنها روزهدار بودند و قرصها را نخوردند. در اعتراض به این قضیه اعتصاب کردیم؛ بعد از ۵ روز که اعتصاب ما تمام شد، تعدادی از بچهها را که از نظر عراقیها مدیریت و رهبری اسارتگاه را بر عهده داشتند، برای بازجویی بیرون برده شدند اما عراقیها جوابی نشنیدند و آنها را به داخل اسارتگاه آوردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 10:58:31.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:08 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
زود باش مرا بکش من برای پیروزی آمدم و شهید شدن منتهای آرزوی من است. اگر قرار بود از کشته شدن بترسم و به امام بد بگویم، غلط کردم به جبهه بیایم. زود باش مرا بکش. 26 مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن عزیزمان بود. آزادی شیرمردانی که مدت ها در بند رژیم بعث صدام بودند و روزهای سختی را گذراندند اما کوچکترین سستی در عقاید و آرمان هایشان پیدا نشد. خاطره زیر روایتی است از یک آزاده که لحظاتی از روزهای سخت اسارات را تعریف کرده است. *در شب حمله با ترکش یک خمپاره از ناحیه پا شدیدا مجروح شدم و تا صبح داخل دشت افتاده بودم و توان هر حرکتی از من سلب شده بود. وقتی از رسیدن کمک نا امید شدم شروع به گفتن شهادتین کردم. خورشید همه جا را روشن کرده بود که ماشین های بعثی آمدند اول زخمی ها و کشته های خودشان را جمع آوری کردند و بعد من و دو نفر دیگر از برادران را که جراحت شدید داشتیم پیدا کرده و سوار ماشین نمودند. از همان ابتدا که ما را داخل ماشین کردند، اهانت ها و ناسزاها و بدگویی های بی شمارشان شروع شد. از دهان کثیفشان نام حضرت امام همراه با اهانت بیرون می آمد و بر حراحت زخم مان آتشی از زخم زبان ها و دشنام ها و کینه می گذاشتند. وقتی که ما را پیاده کرده و بر روی زمین انداختند، یک افسر عراقی بالای سر ما آمد و نگاه نفرت بارش را به یکی از ما که نوجوان بسیجی بود دوخت و به طرف او رفت، که دستهایش را از پشت سینه و از طرف سینه روی زمین خوابانده بودند. ابتدا آن افسر عراقی ضمن فحش های رکیکی که به او داد با لگد به پهلوهای او می کوبید و می گفت: بگو مرگ بر … چند بار این جمله را تکرار کرد و وقتی دید این بسیجی کوچک که روحی به بزرگی عالمی داشت با قدرت تمام فریاد می زد ” الموت لصدام”. کلتش را در آورد و روی سرش گذاشت و گفت اگر نگویی، یک تیر حرامت می کنم. برادرمان خیلی متین و با وقار سرش را از زمین بلند کرد و گفت :”من برای پیروزی آمدم و شهید شدن منتهای آرزوی من است. اگر قرار بود از کشته شدن بترسم و به امام بد بگویم، غلط کردم به جبهه بیایم. زود باش مرا بکش …”. افسر عراقی وقتی مقاومت این نوجوان را دید با عصبانیت بلند شد کلتش را در غلاف گذاشت و با لگد محکم دیگری حرصش را خالی کرد و گازی به ماشین داد و دور شد. روایتگر: محمد تقی طباطبایی نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 11:00:43.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 11:08 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
برای آمارگیری و هوا خوری، پیکر بی رمق حمید را با یکی از بچه ها، به سختی به داخل محوطه می بریم. گوشه ائی از محوطه روی زمین می خوابانیم، همه باید منظم توی صف آمار گیری صبح گاهی بایستیم. وضع نابهنجارحمید پاگیرم می کند و روی سرش می ایستم. جوری که آفتاب داغ روی تن خسته و تب دارحمید نتابد.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مجددا شش سپاهی، چهار ارتشی و دو روحانی آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنایان هدیه شدند. آن عزیزان نیز چون دیگر برادران به فیض شهادت عظیمی رسیدند. من و عده دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند به حالت بیهوشی و اغما به زندان برگرداندند ….
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهید اسارت عده اى با همه ابزار شکنجه با اشاره افسر به اسرا هجوم آوردند نمىدانم چقد زدند ولى همان می دانم که همه نقش بر زمین شده بودیم و هماره یا حسین و یا زهرا و اللَّه اکبر و … فریاد می کشیدیم. بدن ها ناى حرکتى نداشت، مجروحین هم کتک می خوردند فقط می دانستیم که شهادتین زمزمه می کنیم، اشهد ان لااله الااللَّه و اشهد ان محمداً رسول ا… و اشهد ان امیرالمؤمنین علیاً ولى اللَّه … «هوالرّؤف» آرى ناگفتنی هاى اسارت را به تصویر عینى درآوردن کارى صعب و مشکل است اسارت هر گوشهاش جلوههاى درد و بلا را تداعى مىکرد چرا که البلاء للولا، هر روز پردردتر از روز قبل مرگى تدریجى به همراه داشت و ارمغانى جز شکنجه را بر اسیران حمل نمىکردند، هماره شلاقها بر ابدان نحیف مىرقصیدند و حاکمان ظلم جز منطق کتک کارى و تأسى از قوام نابکار ضد علوى عشقى در سر نداشتند، دنیاى اسارت با همه عوالم فرق میکرد یاد اسارت کاروانیان جامانده از قافله سالار عشق حسین ۷ بن على ۷ تداعى مىشد، کبودى ابدان اسراى کربلاى حسین در دلها غوغا مىکرد. درونى آتشین به آه دل زینب همنوا و همناله مىشد و فقط مىسوخت و مىساخت. اسرا را برهنه بر روى شنهاى داغ تابستان عراق در رمادیه داخل محوطه اردوگاه به حالت سجده نشاندند. شلاق به دستان و باتوم به دستان در مستى غرور حیوانى خود قهقهه هاى شیطانى سر مىدادند و گه گاهى افسران با همه قساوتهاى جلاد گونه و ناجوانمردانگى کلامى به تحقیر و تمسخر مىراندند و بر پیروزى ظاهریشان بر اسیر گرفتنمان فخر مىفروختند و با چوبدستىشان اشاره بر کوفتن شلاق بر ابدان و سر و روى اسرا مىکردند که آدمى به یاد چوبخیزان یزیدیان در محفل کاروان اسراى کربلا مىافتاد. عده اى با همه ابزار شکنجه با اشاره افسر به اسرا هجوم آوردند نمىدانم چقد زدند ولى همان مىدانم که همه نقش بر زمین شده بودیم و هماره یا حسین و یا زهرا و اللَّه اکبر و … فریاد مىکشیدیم. بدنها ناى حرکتى نداشت، مجروحین هم کتک مىخوردند فقط مىدانستیم که شهادتین زمزمه مىکنیم، اشهد ان لااله الااللَّه و اشهد ان محمداً رسول ا… و اشهد ان امیرالمؤمنین علیاً ولى اللَّه …. فضایى معنوى ایجاد کرده بود، کارگران و خدمه ها هم در شکنجه شریک شده بودند و هر کس با هر چیزى که در دست داشت حواله مىکرد. لحظاتى بعد با کوله بارى از وسایل و تجهیزات مخصوص اسارت با کتک کارى روانه آسایشگاه همان کردند. تشنگى و بىرمقى و شکنجه ها و همه عذاب ها اسرا را خسته کرده بود چند دقیقه اى که در آسایشگاه جاى گرفته بودیم چندین بار دژبان هاى عراقى بىبهانه و با بهانه هاى مختلف کتک کاریمان مىکردند، یکى از اسرا به نام آقا مرتضى که از بچه هاى بسیجى گیلانى و اندکى هم در جبهه مجروح گردیده بود در گوشه آسایشگاه قرار داشت، عراقىها چند بارى به سراغش رفتند همان طور که همه کتک مىخوردیم، آقا مرتضى هم کتک مىخورد او فریاد مىکشید و جملاتى از جمله یا زهرا (س)، یا حسین ۷، اللَّه اکبر، خمینى رهبر، مؤمنین جهاد بنمایید در راه خدا، مرگ بر صدام، مرگ بر آمریکا و … مىگفت، لحظاتى بعد، پس از خروج عراقىها از آسایشگاه به کنار آقا مرتضى رفتم و بغلش کردم و او را بوسیدم و به ایشان گفتم: «عزیزم قدرى تحمل کن، توکل بر خدا کن، او آرام سرش را تکان مىداد و لحظاتى چند نگذشته بود که براى چندمین بار در آسایشگاه باز شد و دو نفر با لباس بهیار نظامى وارد آسایشگاه شدند در حالى که آمپولى نیز در دست داشتند ظالمانه به کنار آقا مرتضى رفتند دست و پایش را محکم نگهداشتند و سپس آمپولى را به زور به او تزریق کردند. حال خدا مىداند آمپول چى بود و چه مایهاى در آن وجود داشت ولى همین دیدیم پس از لحظاتى کوتاه آقا مرتضى آرام دراز کشیده و نقش بر زمین و آرام آرام به لقاءاللَّه پیوسته است. پیش خود گفتم: یوسفا در حسن رویت مانده ام واشگفتا خود به حیرت مانده ام عالمى مجنون کردار تو است صد زلیخا مست دیدار تو است آقا مرتضى مانده بود و اسراى آسایشگاه، همان همرزمان دیروز جبهه و هم اسارتىهاى امروز که در دست اجنبىهاى از خدا بىخبر ناى نفس کشیدن را ندارند، خدایا سکوتى مرگبار همه اسرا را در خود غرق نموده بود آقا مرتضى نه تکبیرى مىگفت و نه فریاد و کلامى از او صادر مىگشت نگاه معصومانه ولى غرق در کینه دشمن شدت غم جانکاه این فقدان را مضاعف مىنمود، بىانتظار نبود که هر کس آینده نه چندان دورش را چنین ترسم بنماید، در این درد، همگان مات و مبهوت به جنازه مطهر شهید آقا مرتضى خیره شده بودیم که عراقىها جنازه عزیز شهیدمان بسیجى قهرمان را داخل پتو پیچیدند و از اردوگاه خارج کردند و گفتند که پشت خاکریزهاى اطراف کمپ اسرا دفن کردیم. آرى چنین شد که آقا مرتضى همچون آقاى مظلومان تاریخ آقا موسى ابن جعفر ۷ با هزار درد و شکنجه و غربت به شهادت رسید. البته بی جهت نیست که بگوییم چندین مورد اسیرانى که اینچنین در دار غربت و اسارت به شهادت رسیدند و بر ما آلامى مضاعف به ارمغان آوردند و از آن موارد محمد آقا از گیلان و احمد آقا از خراسان و … را که همه خاطراتى دردناک بر سینه ما حک کردهاند یادآور شویم و یاد زنده آنها را در پیروى از فرامین اسلام و مستحکم ماندن بر خط توحید و ولایت پاس بداریم. سائل «آزاده، عیسى مراد>> نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 11:03:14.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
دندان مصنوعی قبلش با دسته مسواک سفید یک چیزی شبیه دندون، بهتر بگم یه دندون مصنوعی درست کرده بود، آماده، با ریشه. خلاصه پلاستیک آب شده قهوه ای رنگ را ریخت توی قالبی که درست کرده بود- البته روی قالب – بعدش به آرومی و با ظرافت خاص خودش دندون رو فرو کرد توی اون و گذاشت تا خودشو گرفت یادمه یه دفعه یکی از دندونهای « کمال عزیزی » افتاد بود و جاش خالی بود. یک روز دیدم که کمال داره با یک دسته مسواک سفید ور میره . تعجب کردم و کنجکاو؛ چون میشناختم چه مخیه. خلاصه رفت کمی گِل درست کرد و گذاشت روی لثه خودش جایی که دندونش خالی بود. بعدش توی جای خالی گِل رو چرب کرد و با کمی دیگه گل پر کرد تا حالت لثه اش دستش بیاد. **** یادمه یه دفعه یکی از دندونهای « کمال عزیزی » افتاد بود و جاش خالی بود. یک روز دیدم که کمال داره با یک دسته مسواک سفید ور میره . تعجب کردم و کنجکاو؛ چون میشناختم چه مخیه. خلاصه رفت کمی گِل درست کرد و گذاشت روی لثه خودش جایی که دندونش خالی بود. بعدش توی جای خالی گِل رو چرب کرد و با کمی دیگه گل پر کرد تا حالت لثه اش دستش بیاد. بعد کمی درب دبه روغن که قهوه ای رنگ بود توی قوطی رب گوجه خورد کرد و گذاشت کنار علاء الدین تا یواش یواش آب بشه. قبلش با دسته مسواک سفید یک چیزی شبیه دندون، بهتر بگم یه دندون مصنوعی درست کرده بود، آماده، با ریشه. خلاصه پلاستیک آب شده قهوه ای رنگ را ریخت توی قالبی که درست کرده بود- البته روی قالب – بعدش به آرومی و با ظرافت خاص خودش دندون رو فرو کرد توی اون و گذاشت تا خودشو گرفت بعدش با تیغ اصلاح ( خود تراش) یا مکینه یا حلاقه عراقیها( البته بنده عربی ام خوب نیست ) کمی اضافه هاشو زد تا اینکه یه چیزی مثه یک تک دست دندون مصنوعی شد.( منظور یک دندان تکی) و گذاشت روی لثه اش . خدا شاهده اگه دقت نمیکردی نمیتونستی دندونی که درست کرده بود را تشخیص بدی . فقط رنگش از لثه کمی تیره تر بود. راوی: آزاده مهدی وطنخواهان اصفهانی، وبلاگ آزادگان اصفهان نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 11:04:48.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ماجرای دیدار ۲۳ اسیر ایرانی با صدام چه بود صدام به ما گفت که میخواهد با ما عکس یادگاری بگیرد. زندانبانها هم ما را مجبور کردند که در کنار صدام بایستیم، عکاسها کارشان را آغاز کردند اما آنچه که بیش از هر چیز فضای این لحظه را تحت تأثیر قرار داده بود، اخم نوجوانان اسیر و قیافههای عبوس آنها بود. بعد از باز پس گیری خرمشهر توسط نیروهای ایرانی، صدام در مقابل دوربین های خبرنگاران عراقی و خارجی درقصر خود در بغداد به اتفاق دختر کوچکش «حلا» با ۲۳ بسیجی نوجوان را که در بند اسارت بودند دیدار می کند و با آنها سر یک میز می نشیند و از حلا می خواهد که به نوجوانان ایرانی شکلات و گل تعارف کند، ظاهرا نوجوانان اسیر قدرت انتخابی چندانی در پذیرفتن گل و شکلات دختر صدام نداشتند. صدام برای نوجوانان توضیح می دهد که وی خواهان ادامه جنگ نیست و دلش می خواهد صلح شود، او نوجوانان را به درس خواندن و نه جنگ توصیه می کند و می گوید جای شما در جنگ نیست، شما باید بروید و درس بخوانید و بعد که بزرگ شده و استاد دانشگاه شوید و برای عمو صدام نامه بنویسید، صدام در ضمن سخنانش نگفت که زمانی که به ایران حمله کرد آیا فکر کرده بود که جای این نوجوانان کجا باید باشد و توضیح نداد که چرا الان به فکر نوجوانان ایرانی افتاده است؟صدام خداحافظی می کند و قرار بود که این نوجوانان با هواپیما و درمقابل دید خبرنگاران خارجی به ایران باز گردانده شوند. اما هیچ گاه این اتفاق نیفتاد و صدام هم که گفته بود جای این نوجوانان اینجا نیست توضیح نداد که چرا آنها به ایران برنگشتند. یکی از آن نوجوانان شخصی است به نام «احمد یوسف زاده» که قرار است توضیح بدهد چرا این اتفاق نیافتاده است. احمد یوسفزاده متولد سال ۱۳۴۴ در شهرستان کهنوج در استان کرمان است. وی در سال ۶۱ که فقط ۱۶ سال داشت، به همراه چند تن از هم رزمانش از تیپ ثارالله کرمان در عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمد. هنوز بیشتر از ۲۰ روز از اسارت و انتقالمان به بغداد نگذشته بود که همراه با تعداد دیگری از اسیران که همگی نوجوان بودند، مجبورمان کردند لباسهای جنگیمان را عوض کنیم. نمیدانستیم این کارها به چه منظوری انجام میشود و هنگامی هم که با ماشین به نقطه نامعلومی انتقالمان دادند، باز هم نمیدانستیم که به کجا میرویم. در آستانه یک ساختمان مجلل از ماشینها پیاده شدیم و تعدادی از افسران عراقی با دستگاههای الکترونیکی ما را بازرسی کردند، سپس وارد تالار بزرگی در همان ساختمان شدیم که فرشهای گرانقیمتی کف آن پهن شده بود و چلچراغهای بزرگی هم از سقفهایش آویزان بود. در ادامه ما را وارد یک سالن کردند که یک میز بزرگ وسط آن قرار داشت و یک صندلی بسیار فاخر هم در صدر میز بود. پس از دقایقی صدای پا کوبیدنهای مداومی به گوش رسید و سرانجام مردی با لباس نظامی وارد اتاق شد در حالی که دست یک دختر بچه حدود پنج یا شش ساله را نیز در دست داشت، پشت سر مرد هم تعداد زیادی عکاس و آدمهایی که دوربینهای تصویربرداری به دستشان بود، وارد اتاق شدند و دور ما حلقه زدند. مرد نظامی با سبیلهای بزرگش به ما لبخند میزد و ما کمکم داشتیم او را میشناختیم، او خود صدام حسین بود. صدام به سمت صندلی مجلل رفت و دخترش که بعدها فهمیدیم اسمش «حلا» بود، کنار صدام و روی یک صندلی دیگر نشست. صدام صحبت کردن با ما را آغاز کرد؛ « اهلا و سهلا بکم …» و ادامه حرفهایش را مترجم برای ما اینگونه گفت: “ما نمیخواستیم جنگ آغاز شود! اما شد! ما دوست نداریم شما را در این سن و سال و در جنگ و اسارت ببینیم، ما پیشنهاد صلح دادهایم! اما مسئولان کشور شما نپذیرفتهاند! آنها شما را فرستادهاند جبهه در حالی که شما باید در کلاس درس باشید، ما شما را آزاد میکنیم بروید پیش خانوادههایتان، بروید درس بخوانید، دانشگاه بروید و وقتی که دکتر یا مهندس شدید برای من نامه بنویسید، حالا دخترم به نشانه صلح به هر کدام از شما یک شاخه گل میدهد. ” میخواستم با دو تا دستهایم صدام را خفه کنم، حتی بعدها یکی از بچههایی که در همان جمع بود به من میگفت: “احمد، موقع حرفهای صدام دست کرده بودم توی جیبم ببینم خدا همان لحظه یک اسلحه به من داده است تا صدام را بکشم یا نه.” یکی دیگر از بچهها هم گفته بود: “حتی دست بردم به سمت صدام که ببینم میشود کاری کرد یا نه اما یکی از محافظان او دستم را محکم گرفت و برگرداند.” حلا بلند شد و به هر کدام از ما یک شاخه گل سفید رنگ داد که همه ما آن شاخه گل را کردیم توی جیبمان و بعد هم حلا دوباره به جای خود برگشت و مشغول نقاشی کشیدن شد. سپس صدام یک سیگار بزرگ برگ را به دهان برد و ضمن اینکه دود آن را به هوا میفرستاد از یکی از بچهها به نام سلمان پرسید: “پدرت چه کاره است؟ “، سلمان هم جواب داد لحاف دوز. اما مترجم نتوانست واژه لحاف دوز را به عربی ترجمه کند و سرانجام مجبور شدند با ایما و اشاره به صدام بفهمانند که پدر سلمان در خانوک ( از توابع شهرستان زرند در استان کرمان ) لحافدوزی دارد. پس از سئوال و جوابها صدام به ما گفت که میخواهد با ما عکس یادگاری بگیرد و از جایش بلند شد و در ادامه زندانبانها هم ما را مجبور کردند که در کنار صدام بایستیم، عکاسها کارشان را آغاز کردند اما آنچه که بیش از هر چیز فضای این لحظه را تحت تأثیر قرار داده بود، اخم نوجوانان اسیر و قیافههای عبوس آنها بود. در همین لحظه صدام به دخترش که مشغول نقاشی کشیدن بود، گفت: “حلا تو نمیخواهی برای این ایرانیها یک جک تعریف کنی و حلا بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، با لحنی کودکانه جواب داد: نچ. “» جواب کودکانه حلا و بهت دیکتاتور عراق برای لحظاتی چهره بچهها را از هم باز کرد، اما به هر حال حواس بچهها جای دیگری بود. پس از لحظاتی دیدار تمام شد و صدام و دخترش به همراه عکاسها سالن را ترک کردند و زندانبانها هم جمع ۲۳ نفره ما را از سالن خارج و به در ادامه به زندان محل نگهداریمان انتقال دادند. تا اینجای کار طبق نقشه صدام پیش رفته بود، اما جمع ما از این به بعد داستان، وارد صحنه شد و کار را تمام کرد. ما بلافاصله پس از ورود به زندان دست به اعتصاب غذا زدیم و اعلام کردیم تنها در صورتی این اعتصاب را خواهیم شکست که ما را به ایران برنگردانند. با وجود شکنجههای بسیاری که شدیم، اما هیچ یک از اعضای گروه ما حاضر به شکستن اعتصاب نشد تا اینکه از طرف عراقیها پس از پنج روز که تعدادی از بچهها در آستانه مرگ قرار گرفته بودند، به ما گفتند: “نمیروید که نروید، به درک، خودتان ضرر میکنید. ” طی پنج روزی که در اعتصاب غذا بودیم، هنگام شکنجه تمام بچهها این نکته را به زندانبانان میگفتند که کسی ما را به زور به جبهه نفرستاده و ما حاضر نیستیم به این صورت به کشورمان برگردیم. و این شد که ما در عراق بیش از هشت سال ماندیم تا اینکه به فضل الهی به کشور برگشتیم. تمامی این اسیران بین ۱۴ تا ۱۶ سال سن داشتند و از جمع ۲۳ نفره آنها ۱۷ نفر کرمانی بودند که الان همگی به جز سیدعباس سعادت که به رحمت خدا رفته، زندهاند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 11:06:39.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
لباسم ۷۲ وصله داشت… لباس را هر شش ماه یا سالی یک بار می دادند. طولانی بودن مدت جایی راد رلباس بودن وصله نگذاشته بود. یک بار وصله های لباسم را شمردم؛ ۷۲وصله بود، در انواع رنگهای مختلف! اولین نماز در اسارت راوی:ابوالقاسم پور رحیمی –خرم آباد پیر زن سبزخدا بیرا نوند- خرم آباد ********* حمید حیاتی –لامرد. ******** نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 11:07:57.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
و ما رمیت اذرمیت و لکن الله رمی تا آخرین قطره خون خودم با آنها جنگ می کنم و یک مشت تحلیل و تفسیر رادیوهای امپریالیستی را هم تحویل ما داد. داشت حرف می زد که ناگهان یک گلوله خمپاره د ر چند متری جمع ما منفجر شد و هر کدام به طرفی خیزیدیم. خیلی ترسیده بودیم. اصلاً انتظار هیچ گلوله ای نمی رفت. در تاریخ ۲۳/۱۱/۱۹۸۱ از طرف دولت عراق به خدمت احتیاط فرا خوانده شدم. اگر حمل بر خود ستایی نباشد چون کمی اهل مطالعه هستم از روز اول جنگ همه جوانب آن را دریافته بودم و می دانستم که این جنگ به چه انگیزه ای از طرف شخص صدام حسین که مجری فرامین بعضی از دولتهای منطقه و استکبار جهانی است، شروع شده بود. لذا در مقام آن بودم که به هر طریق از آمدن به جنگ طفره بروم. حتی تمارض کردم اما تلاشم بی نتیجه ماند زیرا ما از آمدن به جبهه ناگزیریم و هیچ عذر و بهانه ای قابل قبول بعثیون نیست و به هر طریق باید مطیع فرامین حیوانی آنان بود. در غیر این صورت عواقب بسیار وحشتناک و کشنده ای در انتظار ماست. سرنوشت خانواده و وابستگان آنان که جسارت و شجاعت فرار از این مخمصه را دارند، معلوم است. وقتی به جبهه آمدم سهمیه واحد پیاده شدم. از لحظه ورود به خط، اوضاع بسیار ملال انگیزی نظر آدم را متوجه خود می کرد. رفتار نظامیان درجه بالا با پرسنل زیر دست انسانی نیست. فقط دستور است، دستور است و دستور، و لگد مال کردن عواطف و انسانیت آدم. با این اوصاف هیچ خبری از روحیه و نشاط در هیچ یک از افراد نبود. حتی امکانات رفاهی از جمله فیلم ویدئو، لباس، غذا، هیچ کدام نمی توانست آن خلأ اساسی را پر کند و من هم از این احوال مستثنی نبودم. بیشتر افراد برای فرار از تنهایی و خیالات دردآور دور هم جمع می شدند و از هر دری حرف می زدند و شوخی می کردند. حرفهای اینگونه جلسات بیابانی، گفته ها و خنده ها همه در حکم یک مسکن موقت بود و متأسفانه چاره ای هم نبود و اگر بود از دست ما کاری بر نمی آمد. یک بار در یکی از همین دور هم نشستنها که اتفاقاً در پشت خاکریز و کنار سنگر خودم بود، اتفاقی افتاد. آن روز هوا کاملاً خوب و دلچسب بود و چند نفر از پرسنل دور هم نشسته و از هر دری صحبت می کردند. حرف کشید به جنگ و اینکه چه کسی جنگ را شروع کرد و از این دست حرفها و اظهارات متفاوت که بعضاً با ترس و تظاهر ارائه می شد. در میان ما سربازی بود که ظاهراً خود را شجاع و نترس می دانست و با حرارت حرف می زد، طوری که دشمن نیروهای اسلام است و فقط او می تواند از پس نیروهای شما بر آید و بسیار هم از شخص صدام و حزب بعث دفاع می کرد و ما را در موضع حق می دانست. نام این سرباز را یادم نمی آید ولی این اتفاق باعث شد که این آدم برای همیشه در ذهن ما جا باز کند. او در خلال حرفهایش به مقامات جمهوری اسلامی توهین می کرد و از جمله به امام دشنامهای رکیک می داد و می گفت که ایران به عراق حمله کرده است و جواب متجاوز همین است که من می دهم. یعنی تا آخرین قطره خون خودم با آنها جنگ می کنم و یک مشت تحلیل و تفسیر رادیوهای امپریالیستی را هم تحویل ما داد. داشت حرف می زد که ناگهان یک گلوله خمپاره د ر چند متری جمع ما منفجر شد و هر کدام به طرفی خیزیدیم. خیلی ترسیده بودیم. اصلاً انتظار هیچ گلوله ای نمی رفت. آن روز خطوط جبهه آرام و راکد بود. نه از طرف شما خبری بود نه از طرف ما. تبادل آتش نشده بود و به همین خاطر بود که با خیال آسوده نشسته بودیم و حرف می زدیم. وقتی دود و غبار خوابید آن سرباز هم خوابیده بود. همه جمع سالم بودند بدون اینکه صدمه ای دیده باشند. فقط آن سرباز فحاش و شجاع صدام حسین در میان خاک و خون خفته بود. در آنجا به سربازان گفتم: «در هلاکت و تلف شدن این مرد عبرت هایی نهفته است» و گفتم: «چرا از میان این جمع فقط این یک نفر باید هلاک بشود؟» و جواب را برایشان روشن کردم و گفتم که خدا در قرآن می گوید: «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی…» «ای پیامبر، کفار با دست تو کشته نشدند بلکه این خدا بود که این کفار را کشت». من هم آنجا گفتم و هم اینجا به شما می گویم و خداوند را که پاک و منزه است را شاهد می گیرم که حق در کنار رزمندگان اسلام است و همچنین پیروزی. تا زمانی که رزمندگان شما در کنار حق باشند، خداوند با آنهاست و اینان بندگان صالح خدا هستند … الیس الله بکاف عبده … (آیا خداوند در یاری کردن بندگانش کفایت نمی کند؟) هلاکت آن سرباز اسباب روشنی ما را فراهم آورد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 11:09:05.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
چند روزى از اسارت میگذشت، فصل جدیدى آغاز شده بود رزمندگان دیروز اسیران امروزند و لحظه لحظه هاى اسارت سختتر یی شد، از همه فشارها و خستگی ها و گرسنگی ها و تشنگىهاى شب عملیات و پس از آن که بگذریم آلام اسارت و برخوردهاى غیرانسانى و ناجوانمردانه عراقى ها همگان را متحیر کرده بود، شکنجه هاى جسمانى و رروانى و انواع تبلیغات سوء و تحقیر و توهین بیداد مىکرد در محکمه مجازات اسرا جز شلاق حاکم نبود اوایل اسارت جهنمى را ایجاد کرده بودند که آدمى آرزوى مرگ مىکرد، تاریکخانه اربیل و سلولهاى استخبارات بغداد و ناصریه با همه شکنجههاى مخوف و وحشتناکش به کمک منافقین و همه محدودیت ها و ممنوعیتهاى شدیدش که حتى اسرا را از نعمت آب و هوا و حقوق اولیه ى زنده ماندن محروم مىکرد خود حکایاتى جداگانه را مىطلبند، روزها و شبهایمان چون شام تار بىفرق شده بود آنچه هرگز از اسرا جدایى نداشت شلاق و شکنجه بود و ایجاد انواع فشارها و لاغیر، مجروحین جنگ تحمل مصائبى مضاعف را به بلنداى روح مقاوم خویش هموار مىکردند هزاران درد و جز توکل و توسل ما را درمانى نبود و کس آرامش دل ریشمان نمىداد جز ذکر قدسى آن مهربان، در تنهایى اسارت با هم تنگناها و وحشىگرىهاى ناجوانمردانه عراقىها فقط خدا آرامشمان مىداد، اگر خاطرات تلخ آن ایام را رقم زنیم کتابى است مستقل با حوادث و وقایع بىشمارش.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
هنوز نمیدانستیم کجا هستیم اما دل نگرانی همراه با ابهامی عجیب وجودمان را پر کرده بود.
ما کمکم فهمیدیم که داستان از چه قرار است، در واقع حضور عکاسهای خبری گویای این نکته بود که قرار است از این دیدار که ما از آن بیخبر بودیم، استفاده تبلیغاتی شود، اما حقیقت این بود که کاری از دست ما برنمیآمد.
ادامه مطلب
اولین روزی که اسیر شدیم. یک لیوان آب دادند به هر نفر. نمی دانستیم آن را بخوریم یا بگذاریم برای گرفتن وضو. من ترجیح دادم با آن آب وضو بگیرم. همین که آماده شدم برای خواندن نماز، سوزش عجیبی در پشتم احساس کردم. تا آمدم به خودم بجنبم، نقش زمین شده بودم. سرم را که بالا برگرداندم، یکی از سرباز ها را دیدم. از آن به بعد، یکی را می گذاشتیم نگهبان و بعد می ایستادیم به نماز.
*
آب تصفیه نشده، بیماری انگلی، اسهال خونی را در صف اول مریضیها ی اردوگاه نشانده بود. خودم اسهال خونی گرفتم و بعد از دوماه بستری شدن، هنوز نفس راحتی از آن بیماری نکشیده بودم که دردی افتاد به پای راستم؛ آن قدر شدید که اجازة برداشتن یک قدم هم به من نداد. الان هم دست از سرم برنداشته است. چند قدم که راه می روم، درد همان پا، فریادم را بلند می کند.
*
یکی از آزاده ها که طرح فراربا ماشین آشغا لبر را ریخته بود، دستش رو شد. یادم هست که آن روز، سه شنبه بود. فرماندة اردوگاه ما راج مع کرد وسط محوطه؛ لابد برای عبرت گرفتن.اورا لخت کردند ودرزیر آفتاب سوزان، آب جوش روی بدنش ریختند. بعد روی شنهای داغ غلتش دادند. درآخر هم پاهایش را به ماشینی بستند و او را روی همان شنهای داغ کشیدند روی زمین.
********
ایمان واتحاد
حرف حساب آنها این بودکه ما دست ازایمان واتحاد خود برداریم تا آنها با ما راه بیایند.می دانستیم که هرچه داریم، ازایمان است وآنها هرچه می خوردند، ازاتحادما است.
راوی: مسعود خلیلی
*******
امید ما
نشانة های دعاهایی که ازآن روزنه های دورازوطن، خارج می شد درپهنة ابی آسمان می نشست، امام بود وسلامت و پایداری و طول عمر عمرش. رحلتش قبل از آنکه ما را ناامید کند، به حکمتهای پوشیده خداوندی رهنمونمان کرد.
راوی: قربان- داراب
******
امام وآزاده ها
بعد ازرحلت حضرت امام راه و روش مسئولان اردوگاه تغییر کرد؛ حتی غذا بخور و نمیری را که می دادند، ترک می کردند. آنها کودن ترازاین حرفها بودند که بخواهند بفهمند که عشق به اما به دیوارة قلبهای ما حک شده است وخوردن یا نخوردن لقمه ای نان، آن را کم وزیاد نخواهد کرد.
راوی: نورمحمد کامل
*******
در بغداد، ما را گرداندند. مردمی که دو طرف خیابنا ایستاده بودند، با سنگ، چوب، سیب زمینی و… به استقبالمان آمدند. منظرة جالب توجهی که برای خودم اتفاق افتاد، این بود که پیر زن عراقی با اینکه جانی دربدن نداشت ودو نفر دستهایش را گرفته بودند، آهسته –آهسته خودش را به ماشین ما رساند و تف کرد هب طرف من.
*
درهمان منطقه که اسیر شدم، والین زجر را چشیدم. سوزاندن ریش تام رزمندگان اسلام، درد کمی نداشت.
*
لباس را هر شش ماه یا سالی یک بار می دادند. طولانی بودن مدت جایی راد رلباس بودن وصله نگذاشته بود. یک بار وصله های لباسم را شمردم؛ ۷۲وصله بود، در انواع رنگهای مختلف!
********
اختلاف انداختن
ازکارهای شیطانی دشمن دراردوگاه، سعی درجدا کردن برادران پاسدار، بسیجی وارتشی از هم واختلاف انداختن بین آنها بود. یک روزآمدند ودرهای آسایشگاه را قفل کردند وگفتند : تا سربازها، پاسدارها وبسیجی ها از هم جدا نشوند، درباز نمی کنیم.تعدادی مخالفت کردند.
آنهایی که مخالفت کرده بودند، یک هفته برایشان زندان بریده شد: زندانی که نه آب داشت ونه غذا.
تنبیه عراقیها
جدای ازشلاق کشیهای وحشیانه، گاه ما رامجبور به کارهایی می کردند که شاید تفریحی برای آنها بود. گاهی می گفتند که به خورشید نگاه گنیم، یا روی یک پا بایستیم. انداختن بچه ها درچاهها و جویهای فاضلاب، یکی دیگر از تنبیه های آنها بود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب