ناگهان با فشار آب، خاک و گل و باروت با رنگ سیاه از سرم به روی زمین ریخته شد و نفسی کشیدم تا میخواستم سرم را بشویم ناگهان مرا از زیر دوش بیرون کشیدند و در حالی که هنوز آب و گل از سرم میریخت، حولهای به من دادند تا سرم را خشک کنم….
ادامه مطلب
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مجبور شدند آزادمان بگذارند! داشتن مهر هم ممنوع شد. یک عده از بچه ها از قبل با خودشان مهر داشتند، اما اکثریت مهر نداشتند. برای همین مجبور شدیم از سنگ استفاده کنیم. روز که می رفتیم هواخوری، می گشتیم و سنگ هایی که برای مهر مناسب بود، برمی داشتیم. وقتی عراقی ها این را دیدند، گفتند: هیچ کس حق ندارد از توی حیاط همراه خودش سنگ ببرد توی آسایشگاه. وقتی در بیست و سوم خرداد ماه ۶۷ در شلمچه اسیر شدم، یک روز نگه مان داشتند توی بصره، بعد منتقل مان کردند پادگان «الرشید» بغداد و توی سلول های خیلی تنگی جای مان دادند. ۲۰نفر را می ریختند توی سلول دو در دو یا دو در دو و نیم. آن قدر جا تنگ بود که بچه ها حتی نمی توانستند پای شان را دراز کنند. با این حال، نماز جماعت بچه ها ترک نمی شد. وقتی مأمور عراقی می آمد، آمار می گرفت و می رفت، ما تازه کارمان شروع می شد. می رفتیم سراغ برنامه های نماز و دعا. راوی : محمود گشتاسبى نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 11:11:33.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پس از سه بار زیارت شهید خواهی شد! چهار سال حضور مداوم در جبهه از او دلاوری نام آور ساخت که حماسه حضورش در عملیات های کربلای یک، کربلای چهار، کربلای پنج و بسیاری از عملیات های دیگر جاودانه شد. او که بارها زخم عشق بر جان نشانده بود، سرانجام در اولین روز از بهمن سال ۱۳۶۶ در عملیات بیت المقدس دو، منطقه ماووت عراق را شرمنده خون خویش ساخت …. در وانفسای عملیات که از زمین و آسمان آتش می بارید، شدت خستگی او را به عالم رویا کشاند. سر بر خاک های خاکریز گذاشت و به خواب رفت. نوری آسمانی را در خواب دید که خطاب به او فرمود: «تو پس از سه بار زیارت حضرت امام رضا(ع) پیش ما خواهی آمد.» چند شب بعد از دیدن آن خواب برای اولین بار به زیارت مشرف شد. هواپیمای ۱۳۰c- جسم مجروح او را بر گرد مرقد ثامن الحجج(ع) طواف داد و در یکی از بیمارستان های مشهد بستری شد. بعد از آن هم دوبار دیگر به درگاه قدسی امام رضا(ع) طلبیده شد. حالا سه بار زیارت کرده بود. آخرین بار که به مرخصی آمد، قصد سفر به مشهد کرد؛ اما به هر دری که زد، موفق به پیدا کردن بلیت نشد، دیگر اطمینان داشت که هنگام وفای به عهد رسیده است. وقت رفتن رو به ما کرد و با لحنی غریب گفت: «اگر برنگشتم، وصیت نامه ام لای قرآن است، آن را بردارید.» این را گفت و رفت. رفت و چندی بعد بازگشت؛ اما بر روی دست ها. خانواده شهید محمدحسین جوکار قمی نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 11:12:20.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:49 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات اسارت درست یادم است ۱۲شب بود؛ ۲۹/۱۲/۶۸٫ داشتم با خدای خود راز و نیاز می کردم که خوابم برد. در خواب سیدی را دیدم که شال سبزی بر گردن داشت. اوازراجع به آزادیمان پرسید. گفت:۹ماه دیگر آزاد خواهید شد. هلاکت یک سرباز عراقی ****** غلام محسن کبکی ****** ****** غلامرضا نورپور- داراب ت.ا. ۴/۴/۶۷- جاده اهوازه- خرمشهر ******** ***** وعدة آزادی نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 11:13:04.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:49 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یاور ضعفا هر کسی که مراجعه می کرد یک چک می کشید و بخشی از حقوقش را به او می بخشید.یک بار آخر ماه بود به یکی از بچه ها که پیشش کار می کرد گفت برو ببین توی حساب چقدر پول مانده است ، آمد و گفت حاج آقا ۴۰ هزار تومان ، خندید و همان مبلغ را هم داد به او. ماینده مجلس باید این گونه باشد حاج آقا ابوترابی همیشه افراد را توصیه می کردند به خدمت به مردم و می گفتند: رمز هستی در خدمت به مردم است به حاج آقای ابوترابی خبر داده بودند یکی از بچه های آزاده (که وضعیت اقتصادی ضعیفی داشت) در یکی از روستاهای اطراف تهران دارد خانه می سازد حقوق نمایندگی مجلسش را گداشته بود برای حل مشکلات مردم یکی از بچه های آزاده در روستاهای مازندران بیمار شده بود ، فرد تنگدست و ضعیفی بود. خاطرات از علیرضا علیدوست نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 11:13:56.
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:49 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اشاره : سردار حاج احمد کاظمی می گفت : سرباز و یا یک پاسدار جدید وقتی که می خواهد برود پیش فرمانده لشکر ما فرمانده تیپ ما ما قدم هایی که برمی دارد باید احساس کند که دارد می رود پیش شهید همه ما باید شهید می شدیم … ما نیز قدم هایی را که به سمت دفتر حاج قاسم برمی داشتیم این احساس را می کردیم که می رویم نزدیک شهید شهید زنده ; هم اویی که یادگار مردان مردی چون حاج احمد کاظمی حاج قاسم میرحسینی حاج یونس زنگی آباد حاج علی محمدی پور و… است .
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 10:48 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
بعثیها دخترش را کشتند تا به ما کمک نکند خواندن خاطرات عزیزانی که در تفحص شهدا شرکت دارند در این سالها که شهدا در حال فراموشی هستند حکم کیمیایی است که باید همیشه آن را مرور کرد. به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، عزیزانی که در تفحص شهدا شرکت دارند شاهد اتفاقاتی هستند که بیشتر شبیه معجزه است. معجزاتی که در این روزگار برای عدهای به شوخی میماند یا ار اندک اعتقادی داشته باشند آن را عجیب و باورنکردنی میدانند. بازخوانی این خاطرات ما را به درستی راهی که میرویم مطمئن میکند تا قدم بعدی را در مسیر شهدا محکمتر برداریم. خاطراتی که در ادامه میآید برگرفته از جلد 23 مجموعه « روزگاران، کتاب تفحص» است که توسط موسسه روایت فتح منتشر شده است. عشق آغاز شد ناخنهایش رنگ حنا داشت. پوستش مانده بو.د روی استخوانها. جیبهایش را گشتم. یک کارت عروسی پیدا کردم پوسیده و رنگ پریده. با یک پاپیون کوجک رویش. متن کارت را به زور خواندم « یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.» تاریخ عروسی فقط چند روز قبل از شروع عملیات بود. عاشورائی پنج شهید آوردند، همهشان گمنام. یکی یکیشان را کفن کردیم. آخرین شهید سر نداشت. شب عاشورا بود. یکی از بچهها پای پیکرش زیر لب روضه سیدالشهدا میخواند. حال عجیبی بود. شب عاشورا و پیکر بیسر! کنارش نشسته بودم و ریز ریز گریه میکردم. یکهو چشمم خورد به تکهای پارچه که از جیب لباسش زده بود بیرون. اشکهایم نمیگذاشت خوب ببینم. به سختی خواندمش حسین بود. راهنما نوک میزد به بیل مکانیکی. همین که مرا دید، پروزا کرد و رفت آن طرفتر نشست روی خاکها. بیل را که روشن کردم، دوباره آمد نشست روی بیل. پاکت بیل را که بردم بالا، پرواز کرد و نشست جای قبلی. ول کن نبود. مدام میآمد و میرفت. دست آخر، همان جایی را کندم که نشسته بود. چند تا شهید پیدا شد. فدای سر شهدا اسمش سالم بود. پول میدادیم، پیکر شهدایمان را تحویل میداد. چند روزی مریض بود، پیدایش نبود. پیگیر شدم، فهمیدم مریض است. بهش پیغام دادم «بیا برای شهدا کار کن، خدا شفایت میدهد.» فردایش آمد، با درد شدید. به ساحل که رسید، افتاد. بردیمش بیمارستان. دو روز بعد رفتم سراغش. تا من را دید، زد زیر گریه. خوب خوب شده بود. قرار بود عملش کنند. میگفت وقت عمل یک آقایی با چند تا جوان دور و برم را گرفته بودند. انگار، میشناختمشان. ناراحت بودم. گفتند: « تو ما را از غربت نجات دادی، ما هم تو. را تنها نمیگذاریم.» بعثیها دخترش را کشتند تا با ما همکاری نکند. ول کن نبود. گفت: «فدای سر شهدا»
[ جمعه 8 مرداد 1395 ] [ 11:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات جانباز شیمیایی در «لیلا» منتشر شد کتاب «لیلا» روایتهای مجید عباسی از سالهای انقلاب و دفاع مقدس از سوی انتشارات روایت فتح منتشر شد. به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، انتشارات روایت فتح سیزدهمین جلد از مجموعه کتابهای «روایت نزدیک» را با موضوع زندگی مجید عباسی جانباز شیمیایی و از رزمندههای هشت سال دفاع مقدس را در اثری با عنوان «لیلا» روانه بازار کتاب کرد. منبع: فارس
[ چهارشنبه 6 مرداد 1395 ] [ 2:04 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نقش بیبدیل ارتش جمهوری اسلامی ایران در ۸ سال دفاع مقدس و تأثیرگذاری سرنوشتساز آن بویژه در مراحل ابتدایی جنگ تحمیلی مقولهای است که همواره موجب افتخار و امیدواری نیروهای مسلح ایران است. * به عنوان نخستین سؤال بفرمایید که از منظر فرماندهان ارتش، دفاع مقدس از چند مرحله نظامی تشکیل میشد؟
[ یک شنبه 3 مرداد 1395 ] [ 4:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مقدمه راستش قبل از هر چیز لازم می دانم بدون رو در بایستی اعلام کنم ، اساساً من یکی در این مملکت عددی نبودم که حضور یا عدم حضورم در جبهه های نبرد با متجاوزین بعثی عراق ، تأثیری گذاشته و نتیجه ای منفی و یا مثبت به همراه داشته باشد . ولی به مصداق گفته آن شاعر در دمند :
برای هر سلول، سطل آبی می گذاشتند و یک لیوان، تا اگر کسی تشنه شد، آب داشته باشد. صبح ها هم در را برای بچه ها باز نمی کردند که بروند دستشویی، وضو بگیرند و نماز بخوانند. همه از همان آبی که برای خوردن گذاشته بودند استفاده می کردند. صورت شان را که می شستند، برای اینکه سلول بیشتر خیس نشود، دست ها را از لای میله ها می بردند بیرون و می شستند. هر طور بود، نماز جماعت در بین بچه ها ترک نمی شد.
بعد از هشت روز منتقل شدیم به اردوگاه ۱۲ تکریت. همان اول، حسابی کتک مان زدند. بعد توی هر آسایشگاه، ۱۵۰نفر را جا دادند که می شود گفت به هر نفر یک وجب و چهار انگشت جا رسید. نماز جماعت هم ممنوع شد. حتی گفتند: جمع شدن سه چهار نفر با همدیگر ممنوع است.
داشتن مهر هم ممنوع شد. یک عده از بچه ها از قبل با خودشان مهر داشتند، اما اکثریت مهر نداشتند. برای همین مجبور شدیم از سنگ استفاده کنیم. روز که می رفتیم هواخوری، می گشتیم و سنگ هایی که برای مهر مناسب بود، برمی داشتیم. وقتی عراقی ها این را دیدند، گفتند: هیچ کس حق ندارد از توی حیاط همراه خودش سنگ ببرد توی آسایشگاه.
ترفند جدید بچه ها جعبه های تاید بود که وقتی تمام می شد، کاغذش را پاره می کردند تا به عنوان مهر استفاده کنند. باز سر و صدای مأموران عراقی درآمد. هر کس کاغذ داشت تنبیه می شد. مجبور شدیم کار دیگری بکنیم؛ کاغذها را نگه داریم توی دست های مان تا وقتی می رویم سجده، آن را بگذاریم جای مهر و دوباره وقتی سر از سجده بر می داریم، کاغذ را بگیریم توی دست مان.
چند بار بین بچه ها و عراقی ها درگیری پیش آمد. هر بار، مأمورها مهر بچه ها را می گرفتند و حسابی کتک شان می زدند؛ اما بچه ها دست بردار نبودند. دوباره چیزی پیدا می کردند تا به جای مهر از آن استفاده کنند. این وضعیت یکی دو هفته ای ادامه داشت تا اینکه مأموران عراقی خسته شدند. وقتی دیدند در زمینه نماز حریف ما نمی شوند، مجبور شدند آزادمان بگذارند.
ادامه مطلب
شهر تهران در عزای زاده زهرا(س)، حسین بن علی(ع) سیاه پوش بود، صبح تاسوعا صدای گریه محمدحسین خانه جوکار را رونقی دیگر بخشید. محمدحسین در کانون پرمهر خانواده قد کشید و با رسیدن به سن هفت سالگی راهی دبستان شد. پایان تحصیل در مقطع دبستان و ورود او به دوره راهنمایی با اوج گیری مبارزات انقلابی هموطنانش علیه رژیم ستمشاهی مصادف شد و او که دلداده عشق حسینی بود، سرباز نهضت خمینی(ره) شد. انقلاب به پیروزی رسید و هجوم دشمن بعثی به مرزهای ایران اسلامی نهال نوخاسته جمهوری اسلامی را به خطر انداخت. محمدحسین شیدای جهاد شد. کمی سن و جثه کوچک او مانع از حضورش در جبهه بود، اما وی پس از تلاش بسیار موفق به اعزام شد؛ به این امید که پیام آور آزادی برادرش رضا که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت بعثیون درآمده بود، باشد. رزم در میدان نبرد مانع ادامه تحصیل او نشد و او با تلاش و پشتکار بسیار به تحصیل خود در مجتمع رزمندگان ادامه داد. چهار سال حضور مداوم در جبهه از او دلاوری نام آور ساخت که حماسه حضورش در عملیات های کربلای یک، کربلای چهار، کربلای پنج و بسیاری از عملیات های دیگر جاودانه شد. او که بارها زخم عشق بر جان نشانده بود، سرانجام در اولین روز از بهمن سال ۱۳۶۶ در عملیات بیت المقدس دو، منطقه ماووت عراق را شرمنده خون خویش ساخت و در سن ۱۹ سالگی به آسمان پر گشود و پس از سال ها مداحی و نوحه خوانی برای سالار شهیدان حسین بن علی(ع)، میهمان خوان محبت دولت او شد.
***
ادامه مطلب
درمحاصرة عراقیها بودیم. یکی ازدوستانم مجروح شدومن رفتم به کمکش. تیری آمد وباعبور از مقابل من، خودرو به قلب منشی گردان (علی رضا تیموری) ودرجا اورا شهید کرد.
پس ازمدتی، جمع محدودما به اسارت در آمد. من آن سربازی را که به ما تیر اندازی کرده بود. زیر نظرم گرفتم تا شاید در یک موقعیت مناسب انتقام خون دوستانم را بگیرم، اما حوادث بعدی نشان داد که معتقم واقعی، همان خدای شهیدان است.
او ودوستش ما را سوارکامیونی کردند. با حرکت کامیون، شادی کنان سرکلاش را به آسمان گرفته بود وچه بسا به قصد خبر کردن همقطارانش ازاسارت درآوردن ما، تیر هوایی شلیک می کرد. ناگهان کامیون درحال حرکت افتاد دردست انداز. اوتعادل خودش را ازدست داد و دریک آن ،سرسلاح مسلحش زیرچانه اش قرار گرفت وبا پرتاب با شتاب غیر ارادی دستش به طرف ماشه، سه تیر از لوله خارج شد و مغزش را شکافت.
باور کردنی نبود، اماقطعاً خدای شهیدان که درکمین ستمکاران است، گوشه ای ازقدرت خود را به ما نمایاند و ما فهمیدیم که (ید الله فوق ایدیهم.)
سید جلال الدین علیزاده طباطبایی ت. ا. ۳۱/۴/۶۷
هفت شبانه روزدرکوهستان
با حملة عراقیها پناه بردم به نخلهای منطقة سومار. درامتداد نخلها، کوهستانی بودکه فکر کردم برای مخفی شدن، محل مناسب تری است. سه روزدرهمان کوهستان ماندم. ازتشنگی و گرسنگی خیلی ضعیف شده بودم. غیرازمن، بچه های دیگری هم درکوه پراکنده شده بودند. کم کم تعدادمان به ۱۲ نفر رسید. گرسنگی زیاد، مجبورمان کردکه بعضی ازجانوران خزنده را بخوریم. درشب هفتم آوارگی بود که اسیرعراقیها شدیم. آنها حدود ۵۰ نفر بودند که بامحاصرة ما زندگیمان را با اسارت گره زدند.
هفت روزآوارگی
درعملیات مرصاد اسیر شدم. با شروع عملیات و گم کردن همرزمانم، هفت روز، من و یکی از دوستانم درکوها و بیابانهای منطقه، آواره وسرگردان بودیم تا اینکه درکنار رود خانه ای که آبش ازقصرشرین به طرف عراق در جریان است، اسیر شدم. اولین شهر بعدازاسارت که پذیرایم شد، خانقین بود.درخانقین، عراقیها لطف کردند وبعدازمدتها چند تکه نان خشک برایمان آوردند. ما حتی نانهای خشک را هم نمی توانستیم بخوریم. شدت گرسنگی، تمام بدن وروده ومعده مان را خشک وکرخت کرده بود.
حمیدرحمانی ترشیزی –تهران ت.ا.۶/۵/۶۵- مرصاد
هئیتهای عزاداری
اسرای هراستان، کی هئیت عزاداری تشکیل داده بودند.ما ازاستان فارس بودیم وهئیت استان مازندران، اصفهان وتهران نیز تشکیل شده بود. هئیت استان تهران به عنوان میزبان انتخاب شد وسایرهئیتهای مذهبی به طرف آن حرکت می کردند. نظم دسته های سینه زنی واشتیاق ما به عزاداری، عراقیها را گیج کرده بود.
بیماریهای شایع
گال واسهال خونی، مهمانان مزاحمی بودند که کمتراردوگاهی ازشرشان درامان ماند. اسهال، شهدای زیادی گرفت.
سلیمان ولی زاده- ارومیه ت.ا. ۲۱/۴/۶۷
درست یادم است ۱۲شب بود؛ ۲۹/۱۲/۶۸٫ داشتم با خدای خود راز و نیاز می کردم که خوابم برد. در خواب سیدی را دیدم که شال سبزی بر گردن داشت. اوازراجع به آزادیمان پرسید. گفت:
۹ماه دیگر آزاد خواهید شد.
جریان خوابم رابه دوستانم که گفتم، باورنکردندکه تانه ماه دیگرمی توانیم درایران باشیم. چیزی نگذشت که آن رؤیای صادقانه، جلوة حقیقی خودرا نشان داد؛ دقیقاً د سرموعد.
کمالوند
ادامه مطلب
حاجی رفت به آن روستا ، لباس کار پوشید و شروع کرد به کمک کردن تا زمانی که خانه تمام شود
هر کسی که مراجعه می کرد یک چک می کشید و بخشی از حقوقش را به او می بخشید.یک بار آخر ماه بود به یکی از بچه ها که پیشش کار می کرد گفت برو ببین توی حساب چقدر پول مانده است ، آمد و گفت حاج آقا ۴۰ هزار تومان ، خندید و همان مبلغ را هم داد به او.
حاج آقا خودش را رساند بیمارستان و رفت عیادتش خانواده اش داشتند بال در می آوردند.چندی وقت که آن آزاده به رحمت خدا رفت دوباره رفتند به دیدن خانواده ، کسی باور نمی کرد یک نماینده مجلس این همه راه بیاید برای دلداری آنها .
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
این کتاب که به کوشش زهره علیعسگری تدوین و منتشر شده است داستان زندگی و فعالیتهای مجید عباسی در جریان پیروزی انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس را روایت میکند. این روایت به زبان اول شخص تنظیم شده و مخاطب در سرتاسر آن با متنی روبروست که راوی آن مجید عباسی است.
«روایت نزدیک» عنوان مجموعه کتابهایی است که بنا دارد وقایع دوران جنگ را روایت و برای این مساله به اندازه کافی به خواننده نزدیک شده و متنی ساده را ارائه دهد.
این کتابها تلاش دارند در کنار سادگی راوی حقایقی باشند که روایتکننده از نزدیک دیده و لمس کرده است. ناشر در بخشی از مقدمه خود بر این مجموعه نوشته است: روایت نزدیک کتابهایی است که سعی دارد در دل معرکه باش و در عین حال کاری کند که هر کسی بتواند آن را بخواند تا حس کند خودش هم دستکم لحظهای در دل معرکه بوده است.
مجید عباسی در بخشی از روایت خود در کتاب «لیلا» میگوید: «مسئول برج جواب داد: نیرو آماده است، خلبان هم اینجاست، ولی میگه من نمیتونم توی فرودگاهی که روشنایی نداره بشینم! معلوم شد سپاه از عصر، یک گروهان آماده کرده و به فرودگاه مهرآباد فرستاده. با این که آن زمان هماهنگی بین نیروها زمان میبرد ولی ستاد مشترک، یک هواپیمای سی 130 در اختیار سپاه گذاشته بود، اما خلبان حاضر به پرواز نمیشد. هرچند خلبان درست میگفت و پرواز در آن شرایط سخت بود ولی وضعیت سنندج خیلی حساس بود.
گفتم: میشه با خلبان صحبت کنم؟ خلبان آمد پشت میکروفون. خودش را معرفی کرد و گفت آماده است حرفم را بشنود. اول سلام کرد و بعد گفتم: شما که امشب نمیتونی بیای پس یه لطفی بکن. پرسید: چه لطفی؟ گفتم: شما لطف کن فردا صبح اول وقت پرواز کن و بیا سنندج و جنازههای ما رو قبل از اینکه گرگها بخورن، جمع کن و منتقل کن تهران. تا این را گفتم، بغضش ترکید و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. این حرف آنقدر موثر بود که خلبان گفت: من تا یک ساعت دیگر سنندجم. تا این خبر را به مصطفی همدانی دادم، مرتضی را فرستاد تا چراغنفتیها را در دو طرف باند بچیند.»
کتاب «لیلا» را نشر روایت فتح با قیمت 10 هزار تومان در 1100 نسخه منتشر کرده است.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب