ناگفته های بیسیمچی شهید برونسی
|

«حاجی جان، کجایی، مردحسابی؟ کم پیدایی، دیگر یاد ما نیستی...» حرف های صمیمانه این یاران دیرین با همین عبارات شروع می شود. بعد یکی یکی مثل این که بخواهند قطعات یک جورچین را کنار همدیگر ردیف کنند، صحبتشان گل می کند اما نام یک شهید در کنار ذکر خاطرات مشترک همه تکرار می شود:«شهید عبدالحسین برونسی»، این مردان «میان سال» امروز، در آن روزهای افتخار، جوانان بی نام و نشان و کم سن وسالی بودند که به عشق امامشان بسیجی شدند و لباس رزم پوشیدند و امروزه افتخارشان، یادآوری خاطرات تلخ و شیرین مشترک این دوران و به ویژه یادآوری رشادت، شجاعت وسادگی و تواضع همرزم شهیدشان، شهید برونسی است. هر 3 نفر جزو بچه های فعال مخابرات و بی سیم چیان پرتلاش دوران دفاع مقدس بودند و آنچه در پیش روی شماست خاطرات ایشان است از شهید برونسی که یادش برای همیشه در اذهان جهانیان زنده خواهد ماند .
معرفی اجمالی همرزمان شهید...
* «حسین جهان پور» متولد 1339 در مشهد است. او سال 59 در حالی که جوانی 20 ساله بوده عازم جبهه های نبرد علیه بعثیان عراقی شده است. جهان پور می گوید: در لشکر محمدرسول ا...به فرماندهی شهید غلامعلی پیچک، تیپ 21 امام رضا(ع) گردان یاسین به فرماندهی شهید قاسم حیدری نژاد و عملیات منطقه سومار(والفجر 3) به تناوب در جبهه ها حضور یافتم و این افتخار را داشتم که در تیپ 18 جواد الائمه و گردان«عبدا...» به فرماندهی شهید برونسی حضور داشته باشم. جهان پور هم اینک بازنشسته شرکت صنایع بسته بندی مشهد می باشد.
* سعید نمازی متولد 1340 تهران و ساکن مشهد، سال 61 به جبهه های جنگ اعزام شد و در گردان یاسین تیپ 21 امام رضا(ع) به عنوان بی سیم چی فعالیت کرده است. قبل از عملیات بدر در سومار با شهید برونسی آشنا شد و بعد از عملیات نیز در تیپ امام جواد(ع) گردان«ولی ا...» بود. وی الان عضو هیئت علمی گروه معارف اسلامی دانشگاه علوم پزشکی مشهد می باشد.
* حمید شادی فر- متولد 1343 مشهد، در سال 61 در اولین اعزام به منطقه غرب (سومار) اعزام شد. در سال 62 در تیپ امام صادق(ع) شرکت داشت و در سومین اعزام به منطقه میمک در واحد مخابرات مشغول شد. در عملیات بدر همدوش با شهید برونسی حضور داشت و در همان عملیات هم مجروح شد و اکنون به عکاسی و فروش لوازم عکاسی اشتغال دارد.
شهید برونسی، فرمانده ای نزدیک تر از یک دوست صمیمی
شادی فر: سال 61 بود دورادور نام شهید برونسی را به عنوان یکی از فرماندهان می شنیدم، تا این که در گردان «عبدا...» وابسته به تیپ18 جواد الائمه(ع) با ایشان از نزدیک آشنا شدم. شخصیت شهید برونسی بسیار صمیمی و دوست داشتنی بود، به شکلی که اصلا نمی شد تشخیص داد که این فرد متواضع و صمیمی، فرماندهی برخی از مهم ترین محورهای عملیاتی را در دست دارد. با تمام بچه های زیرمجموعه اش رفیق و صمیمی بود و با همان صمیمیت و سادگی بر سر سفره با بچه ها رفیق می شد.
ایشان لب خاکریز در عملیات بدر به قدری بی پروا شلیک می کرد که برخی از بچه ها حاجی برونسی را به زور عقب می کشیدند تا خدای نکرده برایش اتفاقی نیفتد. به یاد دارم نسبت به وضعیت سلامت بچه ها بسیار حساس بود و در اوج نبرد با دشمنان بعثی دل نگران تک تک زیردستانش بود. در یک صحنه یاد دارم جوانی را که خون از سروصورتش سرازیر بود بدون توجه به وضعیت خودش به سرعت به سراغ شهید برونسی آمد و به ایشان گفت: «حاجی، خیالت راحت باشد تا آخرش هستیم و مقاومت می کنیم»
خط شکن مثل برونسی
جهان پور:از جمله خاطرات مهم من بی باکی و شجاعت فوق العاده شهید برونسی بود، همیشه خط شکن بود و در خط اول نبرد حاضر، و همین موضوع باعث می شد که بقیه نیروها هم از این رشادت و شجاعت الگو بگیرند. لب خاکریز در عملیات بدر به قدری بی پروا شلیک می کرد که برخی از بچه ها حاجی برونسی را به زور عقب می کشیدند تا خدای نکرده برایش اتفاقی نیفتد. به یاد دارم نسبت به وضعیت سلامت بچه ها بسیار حساس بود و در اوج نبرد با دشمنان بعثی دل نگران تک تک زیردستانش بود. در یک صحنه یاد دارم جوانی را که خون از سروصورتش سرازیر بود بدون توجه به وضعیت خودش به سرعت به سراغ شهید برونسی آمد و به ایشان گفت: «حاجی، خیالت راحت باشد تا آخرش هستیم و مقاومت می کنیم».
بمب روحیه
شادی فر: اگر بگویم ایشان بمب روحیه بود، گزاف نگفته ام. شهید برونسی در سنگر با روحیه ای عجیب و در مواقعی که نبرد در شرایط دشوار و سخت ادامه پیدا می کرد با شجاعت ویژه اش روحیه های از دست رفته را ترمیم می کرد. قاطع و بسیار محکم و استوار عمل می کرد و حضورش در لب خاکریز واقعا روحیه بخش بود.
تکیه گاه استوار همه
شهید برونسی بدون تردید در هر قسمت از فعالیت خود در جبهه ها چنان عمل می کرد که پس از مدت کوتاهی تکیه گاه همه نیروها می شد. مثل قطب «آهن ربا» همه را به خود جذب می کرد و حتی در لحظات دشوار عملیات بدر به یاد می آورم که هرکدام از نیروها سعی می کردند خودشان را به او نزدیک کنند و از آن جا که تجمع نیروها در یک نقطه به لحاظ امنیتی خطرناک بود به اجبار و با مصیبت بسیار بچه ها را از اطراف ایشان دور می کردیم!

جهان پور: خوب به یاد دارم در یکی از نبردهای سنگین یکی از نیروها به هنگام شلیک آرپی جی لوله را اشتباه به دست می گرفت که چون آتش عقبه آرپی جی برای بقیه نیروها خطرناک بود، شهید برونسی به سراغ وی رفت و گفت: ببین پسرم، آرپی جی را این طور در دستت بگیر و بعد هم شلیک کرد... پس از چند لحظه، من خودم با چشمانم دیدم که بالگرد دشمن در هوا مشتعل شد و دود غلیظی از آن برمی خاست. و همه فریاد «ا...اکبر» سردادند...
وعده پیروزی از حضرت زهرا(س)
شادی فر: شهید برونسی همان گونه که بارها روایت شده نسبت به حضرت زهرا(س) ارادت ویژه ای داشت. یک روز به یادم هست که آن شهید بزرگوار از خواب بلند شد و با صدای بلند گفت: حضرت زهرا(س) را به خواب دیدم و ایشان وعده داد که ما پیروزیم و من با این وعده مطمئن هستم که در راه حق مقاومت می کنیم و پیروزیم.
حکایت «تموچین» و شهید برونسی
جهان پور: یکی از خاطراتم مربوط به جوان بسیار تنومندی بود که علاقه خاصی به کشتی و کشتی چوخه داشت و در یکی از گردان ها در جبهه او را دیدم. چون همان زمان سریالی از شبکه اول تلویزیون پخش می شد به نام «چنگیز خان» به شوخی به این فرد، «تموچین» می گفتیم. روزی در یکی از جبهه ها این جوان را دیدم که دستش قطع شده بود و به شدت از آن خون می رفت. چفیه ام راباز کردم به او دادم تا دستش را با آن ببندد اما به قدری خون از بازویش جاری بود که او دستش را به زمین فشار می داد تا جلوی خون ریزی گرفته بشود... بعدها پس از عملیات والفجر4 مطلع شدم شهید برونسی مجروح شده و در یکی از بیمارستان های مشهد بستری است، برای دیدنش به آن بیمارستان رفتم که دیدم شهید برونسی با همان روحیه شاداب و ساده در حالی که کودکانش را روی تخت کنارش نشانده و با آن ها بازی می کند. پس از حال و احوال پرسی و عیادت شهید برونسی به من اشاره کرد که فلانی برو اتاق کنار دستی از یکی از دوستانمان هم عیادت کن، وقتی به اتاق کناری وارد شدم بلافاصله «تموچین» را شناختم و باخنده به وی گفتم:« حاجی برونسی مرا فرستاده تا از تو عیادت کنم». آن رزمنده جوان هم خیلی خوشحال شد و با خود دردل گفتم: این شهید برونسی حتی این جا هم هوای همه نیروهایش را دارد...
در یکی از نبردهای سنگین یکی از نیروها به هنگام شلیک آرپی جی لوله را اشتباه به دست می گرفت که چون آتش عقبه آرپی جی برای بقیه نیروها خطرناک بود، شهید برونسی به سراغ وی رفت و گفت: ببین پسرم، آرپی جی را این طور در دستت بگیر و بعد هم شلیک کرد... پس از چند لحظه، من خودم با چشمانم دیدم که بالگرد دشمن در هوا مشتعل شد و دود غلیظی از آن برمی خاست. و همه فریاد «ا...اکبر» سردادند...
مقید در رعایت بیت المال
جهان پور: در جبهه که بودیم به هر یک از فرماندهان برای رتق و فتق امور خودرویی امانت داده می شد و به هر یک از بی سیم چی ها هم یک موتور تریل می دادند. روزی در حوالی میدان تقی آباد مشهد شهید برونسی را دیدم که با موتورسیکلت در حال عبور بود. از یکی از دوستان سوال کردم: حاجی که ماشین دارد چرا با موتور این طرف و آن طرف می رود؟ دوستم گفت: حاجی این ماشین را برگردانده و گفته آن را به دیگری بدهند این موتورسیکلت هم مال یکی از دوستانش است که بر آن سوار شده است. او گفت: «حاجی برونسی» نسبت به استفاده از بیت المال بسیار حساس است...
جواهرات گران بها
در دوران نبرد و در جبهه ها جواهرات گران بهایی مثل شهید برونسی داشتیم که قدر آن ها را نمی دانستیم. فضای جبهه ها واقعا فضایی معنوی بود. به یاد دارم شهید مجید توکلی نژاد تازه از جبهه آمده بود که مادرش نزد من آمد و گفت: چون پدر مجید به تازگی فوت کرده لطفا با بازگشتش به جبهه موافقت نکنید و وقتی شهید مجید توکلی نژاد به نزد من آمد به او گفتم فعلا جبهه نیازی به او ندارد و با بازگشتش به جبهه مخالفم. هرچه اصرار کرد قبول نکردم تا این که به التماس افتاد و جمله ای گفت که تا امروز هر وقت این جمله را به یاد می آورم مو به تنم سیخ می شود. شهید توکلی نژاد گفت: «حاجی، توی شهر گناه زیاد است، تو که نمی خواهی من گناهکار شوم...» این جملات یک جوان صادق و بی ریا در آن روزها بود. ما از این جواهرات گران بها زیاد داشتیم...

امروزه وقتی با نسل جوان از آن روزها صحبت می کنیم، با نگاه های عجیب و غریب به ما نگاه می کنند. خود من همین حکایت ها را زیاد به پسرم گفته ام. اما او گوش می کند و با نگاه های او متوجه می شوم که حرف های پدرش را به دل، باور نکرده است...
امان از مصلحت نگری ها
نمازی: در بیان واقعیت های جنگ به نسل جوان کوتاهی داشته ایم و گاهی در پیچ و خم مصلحت نگری های بیهوده واقعیت های دفاع مقدس بیان نشده است. هرچه از دوران 8 سال دفاع مقدس فاصله می گیریم برقراری ارتباط معنوی با الگوهایی چون شهید برونسی برای نسل جدید دشوارتر می شود و این احساس خطر امروز به راحتی وجود دارد که سرداران بزرگ در پیچ وخم دل مشغولی های روزمره برای نسل جوان ناشناخته باقی بمانند.
شهید برونسی دردکشیده انقلاب بود
نمازی: آن طور که من خبر دارم، شهید برونسی علاوه بر مجاهدت های بزرگ در دفاع مقدس در زمان طاغوت هم جزو مجاهدان و رنج کشیدگان انقلاب بود و بارها در زندان های رژیم پهلوی شکنجه شده بود و به همین خاطر ایشان واقعا دردکشیده انقلاب اسلامی بود...
به جای کارفرهنگی، سیاست بازی می کنیم
شادی فر: برخی از مسئولان ما به جای کار فرهنگی و معرفی شهیدان بزرگ دفاع مقدس سیاست بازی می کنند و به عقیده من این امر خیانت به آرمان های بزرگ انقلاب اسلامی است. اگر امروز شهید برونسی در میان ما بود من به جرأت می توانم بگویم از عملکرد برخی مسئولان به شدت دل آزرده بود. ضمن آن که با نیتی که من از ایشان سراغ دارم شهید برونسی به هیچ وجه علاقه ای به وارد شدن به دسته بندی های سیاسی نداشت و اخلاص او نشان گر همین حقیقت مهم است.
در وصیت نامه حضرت امام خمینی(ره) مطلبی آمده به این مضمون که خطاب به مردم آمده است:«شما از آمریکا و شوروی نترسید بلکه شما از زمانی بترسید که مسئولانتان به دنیا گرایش پیدا کنند...» من معتقدم در برخی موارد این وصیت نامه امروز راه را بر ما روشن کرده است وگرنه متاسفانه نباید وضعیت فرهنگی و حجاب و سیاست زدگی در جامعه ما وضعیت کنونی را داشت
وصیت نامه امام راه را روشن می کند
در وصیت نامه حضرت امام خمینی(ره) مطلبی آمده به این مضمون که خطاب به مردم آمده است:«شما از آمریکا و شوروی نترسید بلکه شما از زمانی بترسید که مسئولانتان به دنیا گرایش پیدا کنند...» من معتقدم در برخی موارد این وصیت نامه امروز راه را بر ما روشن کرده است وگرنه متاسفانه نباید وضعیت فرهنگی و حجاب و سیاست زدگی در جامعه ما وضعیت کنونی را داشت.
حتی نام شهید برونسی هم مایه برکت است
حتی نام شهید برونسی هم در زندگی همه ما برکات زیادی داشته است و حتی همین نام باعث شد ما دوستان خودمان را پس از سالها دوباره ببینیم و به یاد دلاوری های شهید برونسی و به برکت خون این شهید حداقل از احوال یکدیگر باخبر شویم.
روحش شاد و یادش گرامی
ادامه مطلب
[ یک شنبه 3 مرداد 1395 ] [ 4:04 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آن چه خواهید خواند روایت یکی از رزمندگان گردان غواصی نوح است از یک دوست: حالا بزرگ شده ای و برای خودت صاحب تجربه شده ای و شده ای یك پا رزمنده... تصمیم گرفته ای وقتی مرخصی تمام شد،برگردی گردان اخلاص، رضا تماس می گیرد و می گوید من مشهد نیستم. الان كردستانم .می پرسی چرا كردستان؟ چرا قرارگاه رمضان !؟ چرا توی گردان خودمون نیومدی؟ جواب قانع كننده ای نمی دهد و تو هم بیشتر،پیگیر نمی شوی... رضا می گوید: داری می ری منطقه ،هوای سعید ما رو داشته باش، اون هم داره اعزام می شه ... متعجب می شوی ! سعید هنوز 14سال بیشتر ندارد و به تازگی شروع به تحصیل در مدرسه ی علمیه كرده ، به رضا قول می دهی هوای داداش كوچكش رو داشته باشی و خداحافظی... درقطار ،سعید باكلاه مشكی كوچكی كه برسر گذاشته ،قیافه ی یك طلبه علوم دینی را به خود گرفته اما او بیش فعال و شوخ لحظه ای یك جانمی نشست . با خودت می گویی عجب قولی دادم، این بچه كه قابل كنترل نیست... می گویند: چون تعداد بچه های كم سن و سال زیاد شده ،این بچه ها درقالب گردانی همین عقب میمانند وبرادرمجیدافقهی فرمانده شان می شود. در حد امكان از این نیرو ها برای عملیات، استفاده نخواهد شد. با خیال راحت، با سعید وداع می كنی وبه كوهستان می روی ، برای پیگیری برنامه های مرتبط با گردان و وظایف خودت... به گردان می رسی ، به همراه سعید، خود را معرفی كرده و مستقر می شوی ... هنوز نیامده، با همه دوست شده ، كلی رفیق دارد و با اكثر بچه ها شوخی می كند و بیشتر آنها را سركار می گذارد .مدتی هستی، گردان در حال تشكیل و آماده شده برای عملیات است . بایستی به همراه سایر بچه های گردان نوح به ارتفاعات بروی ، می خواهی قبل از آن، از سعید مطمئن شوی...می گویند: چون تعداد بچه های كم سن و سال زیاد شده ،این بچه ها درقالب گردانی همین عقب میمانند وبرادرمجیدافقهی فرمانده شان می شود. در حد امكان از این نیرو ها برای عملیات، استفاده نخواهد شد. با خیال راحت، با سعید وداع می كنی وبه كوهستان می روی ، برای پیگیری برنامه های مرتبط با گردان و وظایف خودت... عملیات است و درگیری در اوج ؛ می روی و می آیی و سخت، پیگیر كارهای شناسایی و عملیات هستی، قاطری از كوره راه های ارتفاعات گرد رش به پایین پرتاب می شود. صدای انفجار زیاد است ، گردان ها به خط زده اند... به ناگاه دلت شور می افتد.از سعید بی خبری ، قدری خودت را آرامش می دهی، گردان علی اصغر عمل نكرده ، پس سعید ، هنوز ایلام و در پادگان حضور دارد. پیگیر می شوی ، می گویند: گردان علی اصغر به خط زده ، تعجب می كنی !!!...قرار نبود... به هرجا كه ممكن است او را بیابی، سركشی می كنی،مجیدافقهی رامی بینی و بعد، دوستان سعید را، می پرسی ،گریه تحویلت می دهند ... سعید چه شده !!؟؟ می گویند: او شهید شده ...می مانی چه كنی ... چطور هوای امانت دوستت رضا، را داشتی؟چند روز بعد ، توی مسجد نشسته ای و داری قرآن می خوانی ، شرم داری توی صورت رضا نگاه كنی ،اما رضا با رویی گشاده برخورد می كند... هنوز دوستی ات با رضا برقرار است . هنوز دوستش داری.
[ یک شنبه 3 مرداد 1395 ] [ 4:03 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آنچه اکنون مشاهده می کنید خاطرهی یكی از جانبازان قطع نخاعی دوران دفاعمقدس از مجروحیت و زنده ماندنش است. سردار غلامحسین صفایی دراین باره گفت: در سال 1360 برای اولین بار به جبهه اعزام شدم و در «عملیات طریقالقدس» در «تپههای اللهاکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شدیم و خط مقدم دشمن را تصرف کردیم، همان اول خط، تیر به پایم اصابت كرد و مجروح شدم و از نیروها عقب ماندم. نیروها رفتند و من تنها ماندم. برای اینكه حركت كنم تا حدودی جلوی خونریزی پایم را گرفتم و با همین مجروحیت عملیات را ادامه دادم. آخر عملیات با یکی از دوستانم رفتیم و به جایی رسیدیم که عراقیها سنگرهای محکمی ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نیروهای ما تیراندازی میكردند. من و دوستم هر کدام از یک طرف به سمت سنگر عراقیها حمله و آن را تسخیر کردیم. نیروهای دشمن تسلیم شدند. در همان نزدیکی دیدم دوستم روی زمین افتاده است. او را برگرداندم و دیدم شهید شده است. بوسیدمش و چفیهام را بر رویش انداختم و با او خداحافظی کردم. در کنار دوستم بودم که درد پایم را احساس کردم. غروب بود و نزدیک اذان مغرب. گفتند با خودروی حمل مجروحان بروم. پنج تا شش ساعت از مجروحیتم میگذشت. زمانی که میخواستند شهدا را به اصطلاح بستهبندی کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردی که این کار را انجام میداده است، میگوید: دیدم شکل و روی شما با بقیه شهدا فرق میكند بنابراین به بقیه گفتم که تو زندهای. متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بیمارستان منتقل كرده بودند سپاه زیاد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش میکنم اجازه دهید برگردم چرا که اگر مشغول میشدم اجازه بازگشت نمیدادند. به هر شکلی که بود اجازه برگشت گرفتم. روز 17 بهمنماه سال 60 بود. میدانستیم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شب قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچهها دعای توسل طبق روال شبهای قبل قرائت شد. ساعت 11 روز چند گلوله پی در پی از ناحیه چپ گردنم رد شد و من از بالای سنگر پایین افتادم و قطع نخاع شدم. در ابتدا فکر کردند که من شهید شدهام. شهید «مردانی» گفته بود جنازه صفایی را ببرید تا بچهها نبینند چون روحیه آنها خراب میشود. مرا به همراه شهدا به حسینیه شهدا منتقل کرده بودند. پنج تا شش ساعت از مجروحیتم میگذشت. زمانی که میخواستند شهدا را به اصطلاح بستهبندی کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردی که این کار را انجام میداده است، میگوید: دیدم شکل و روی شما با بقیه شهدا فرق میكند بنابراین به بقیه گفتم که تو زندهای. متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بیمارستان منتقل كرده بودند.
[ یک شنبه 3 مرداد 1395 ] [ 4:03 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
«حاج بیوک آسایش جاوید» از دلاوران تبریزی برای رزمندگان لشکر 31 عاشورا نامی آشناست. حاج بیوک اولین بار در سال 59 به جبهه سوسنگرد رفت. توانایی های رزمی خویش را توام با نفس گرم و صدای حزینش به خدمت گرفت. «شهید علی آسایش جاوید» فرزند حاج بیوک در عملیات نصر 7 به شهادت رسید و فرزند دیگرش ابراهیم تا پایان جنگ در جبهه ماند. آنچه پیش روی شماست گزیده ای از خاطرات مداح لشکر 31 عاشورا حاج بیوک آسایش است که خواندن آن در ایام محرم و صفر دلچسب تر خواهد بود. حسن نوجوان و شلوغ بود. بعد از شهادت برادرش- حسین- عضو سپاه تبریز شد و بلافاصله هم به جبهه آمد، حالا هم خبر شهادتش را میدادند. گفتیم خدا به مادرش صبر بدهد. خبرهای ناگوار یکی دو تا که نبود هر لحظه نام یکی را میگفتند که شهید شده، آن شب تا خود صبح خوابم نبرد؛ به اصغر قصاب، حسن شهری و ... فکر میکردم. حسن موقع رفتن به عملیات فرم سپاه به تن کرده بود و ژست خاصی داشت. با خوشحالی میگفت با این لباس شهید خواهم شد! صبح محمد بالاپور آمد پیشام. توی چادر بودم. گفت: «حاجی مشتلق بده، اصغر قصاب و حسن شهری هر دو زندهاند؛ اما زخمی.» خیلی خوشحال شدم، پرسیدم: «دیروز گفتی شهید شدهاند، امروز میگویی زندهاند، لابد فردا...» گفت: ماجراش مفصل است. اما همین قدر بگویم دیشب، صادق آذری، من و پدر آقا سید رضا مظاهری با آمبولانس رفتیم جلو که جنازههای شهدا را از منطقه عملیاتی جمع کنیم بیاوریم. آن جا بود که پیکرهای زخمی اصغر و حسن را پیدا کردیم. منتقل شدند به پشت جبهه. گذشت ... شب دوم یا سوم عملیات، سید مهدوی - مسئول تعاون تیپ - خودش را به من رساند و گفت: «جنازههای شهدا و زخمیها را کسی نیست برود از صحنه درگیری بیاورد. بچههای تعاون روحیه کار ندارند، به نظر شما چه کار کنیم؟ توی دلم گفتم: «یا ابا عبدالله خودت کمک کن.» برگشتم به سید مهدوی گفتم: «برو برای امشب مراسم و دعای توسل ترتیب بده، همه نیروهای تعاون را جمع کن من هم میآیم.» پیش از نماز مغرب و عشا رفتم در جمع نیروهای تعاون که در یک سوله بزرگی دور و بر سه راه حفاری جمع شده بودند. نماز که خوانده شد، همهی نگاهها به سمت من برگشت و من هم روی دل به سمت حضرت اباعبدالله (ع) گرفتم. میدانستم حل این مشکل فقط به دست خود آن حضرت میسر است. شروع کردم: «السلام علیک یا ابا عبدالله...» شعله فانوسها را پایین کشیدند و نور کم جانی میتابید. حدود صد نفر نیروی تعاون کارشان آوردن زخمیها و شهدا از صحنه جنگ بود، باس از آن پیشروی نیروهای اسلامی میرفتند جنازههای شهدا و زخمیها را با خودشان میآوردند. هر چه میخواندم همان جا به ذهنام خطور میکرد. شروع کردم: «السلام علیک یا ابا عبدالله...» شعله فانوسها را پایین کشیدند و نور کم جانی میتابید. حدود صد نفر نیروی تعاون کارشان وردن زخمیها و شهدا از صحنه جنگ بود، گفتم: «برادران! کاری که شما این جا میکنید، این وظیفه سنگین و با ارزش در روز عاشورا بر عهده خود حضرت اباعبدالله بود. روز عاشورا، ن حضرت پس از شهادت تک تک یارانش، به بالین نها میرفت و جنازههایشان را به خیمهها میورد. حالا این وظیفه در کربلای ایران بر عهده شما گذاشته شده، پس ارزش کار خود را بدانید.» گفتم: «برادران! کاری که شما این جا میکنید، یعنی شهدا را از صحنه جنگ به عقب منتقل میکنید این وظیفه سنگین و با ارزش در روز عاشورا بر عهده خود حضرت اباعبدالله بود. روز عاشورا، آن حضرت پس از شهادت تک تک یارانش، به بالین آنها میرفت و جنازههایشان را به خیمهها میآورد. حالا این وظیفه در کربلای ایران بر عهده شما گذاشته شده، پس ارزش کار خود را بدانید.» حس کردم مجلس آمادگی ادامه عزاداری را دارد. با عنایات خود آقا، ادامه دادم: «همه شهدا را امام حسین (ع) خودشان از صحنه جنگ به خیمهها آورد به جز جنازه علمدار کربلا حضرت ابوالفضل (ع)». در آن جمع چشمی نبود که گریه نکند. عزا خانه ما آن شب واقعا تماشایی بود. یک روایت میگوید حضرت ابوالفضل (ع) خودش وصیت کرد مرا به خیمهها نبرید... خدا شاهد است اختیار روضه دست من نبود، بیاختیار میخواندم. اما چرا چنین وصیتی کرد؛دو نقل قول است، اول این که حضرت ابوالفضل (ع) نمیخواست امام (ع) به زحمت بیفتد. بردن نعش برادر سخت است آن هم برادری مثل قمر بنیهاشم. نقل قول دیگر این است که حضرت ابوالفضل (ع) به امام علیهالسلام گفتند: سیدی، هنوز خیل عظیم لشکر یزید از پا افتادنم را نمیدانند، اگر بفهمند شهید شدهام، بر تو جریتر میشوند. نیروهای تعاونهای گریه میکردند و بر سر و سینه میزدند. نوحهها روان میآمد و میخواندم. ادامه داد: «این روایتها وارد شده؛ اما روایت دیگری هم هست که دل سنگ را آتش میزند. نوشتهاند امام بر بالین حضرت ابوالفضل (ع) آمد و با برادرش گفتوگو کرد. بعد بلند شد که جنازه را بر روی ذوالجناح بگذارد؛ اما دیگر توان این کار را نداشت. افسار ذوالجناج را در دست گرفت و با قدمهای سنگین به سوی خیمهها رفت... یا اباعبدالله هیچ روزی مثل روز تو نمیشود. حال و هوای مجلس چیز دیگری بود. در این جا یک بیت از نوحههای ساده و قدیمی یادم افتاد: یامان اولار ایکی قارداش قوشا گئده سفره / بیری اوله؛ اما بیری اونون آتین گتیره (سخت میشود دو برادر با هم سفر کنند. اما از آن سختتر این است که یکی بمیرد (شهید شود) دیگری اسب بیسوار او را بیاورد) نوحه دیگری را از مرحوم ذهنیزاده خواندم. امام ایسته دی قتلایه نعشینی آپارا / مزین ایلیه بوگل همان گلستانی هزار حیف اوتک باغبان گلشن عشق / یغانمادی اوگل برگ برگ خندانی (امام حسین (ع) خواست جنازه - حضرت ابوالفضل - را به خیمه ببرد تا همچون گل به گلستان شهدا زینت دهد. اما هزار حیف که باغبان گلشن عشق - امام حسین (ع) - نتوانست آن گل پر پر شده (پیکر قطعه قطعه شده) را جمع کنید) امام به سمت خیمهها میرفت اما دل جدا شدن از برادرش را نداشت. از هر چند قدم بر میگشت عباس را نگاه میکرد. یا ابا عبدالله! خودت یاری کن این روضه را تمام کن. این سوله امشب عزاخانه شده عنایت کنید. امام از هر چند قدم بر میگشت عباس را میدید. یا اباعبدا... یک دفعه برگشت دید، سر بریده عباس بر بالای نیزهها... شبی چنان عاشورایی در عمرم ندیدهام. شاید هم قرابتی که وجود داشت بین وظیفه امام حسین (ع) در روز عاشورا و وظیفه برادران تعاون باعث شده بود مجلس آنقدر گرم و دلنشین باشد. حالا این روضهها برایم خاطره شده، آن شب نمیدانستم روزی اینها را بازگو خواهم کرد. انگار عالم دیگری را روایت میکنم. سر پا و چشم بسته روضه میخواندم و خودم نیز منقلب شده بودم. گه گاه که چشم باز میکردم، حس میکردم از تعداد عزاداران کم میشود. ابتدا زیاد توجه نکردم؛ اما دیدم انگار قضیه جدی است و برادران تعاون پشت سر هم از مجلس بیرون میروند. گفتم شاید مجلس طولانی شد و بچهها را خسته کردم. حدود ده پانزده نفر در داخل سوله مانده بودند که روضه را جمع و جور کردم و بدم المظلوم ... در حال دعا بقیه هم یک به یک رفتند. به خودم نهیب زدم که زیاد خواندی، خسته شدند و رفتند. دعا که تمام شد یکی از نیروهای تعاون آمد پیشام و گفت: «حاج آقا نیروهای تعاون بیرون سوله منتظر شما هستند.» از سوله زدم بیرون. سید مهدوی گفت: «روضه امام حسین (ع) کار خودش را کرد، اجر تو هم با امام حسین (ع) تویوتا پر نیرو آماده رفتن به منطقه عملیاتی هستند. میگویند هر طور شده امشب جنازههای شهدا را با خودمان میآوریم.» دیدم حدسام اشتباه بوده، فکر میکردم خسته شده و رفتهاند داخل چادرهایشان بخوابند اما با عشق امام حسین (ع) میرفتند پیکرهای خونین یارانشان را از صحنه جنگ بیاورند. همهشان شعار میدادند: «حسن حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست.» صدایشان در دشت میپیچید. روضه آن شب تاثیرش را در همه بچههای گذاشته بود. برگشتم چادر و مقداری استراحت کردم. موقع نماز صبح خبر رسید نیروهای تعاون با دست پر برگشتهاند. هر چه زخمی و شهید بوده آوردهاند. خبر خوشحال کنندهای بود و از برکت توسل به حضرت ابا عبدالله آن شب فراموش نمیشود. مدتی گذشت... دیگر عملیات از آن شدت و حدت افتاده بود که راهی تبریز شدم. صبح خودم را به محلهمان رساندم. هوای پاییزی تبریز تا حدودی سرد بود. گه گاه که چشم باز میکردم، حس میکردم از تعداد عزاداران کم میشود. ابتدا زیاد توجه نکردم؛ اما دیدم انگار قضیه جدی است و برادران تعاون پشت سر هم از مجلس بیرون میروند. گفتم شاید مجلس طولانی شد و بچهها را خسته کردم. حدود ده پانزده نفر در داخل سوله مانده بودند که روضه را جمع و جور کردم و بدم المظلوم ... در حال دعا بقیه هم یک به یک رفتند روی دیوار مسجد میرآقا اعلامیه شهید چسبانده بودند؛ مجلس ترحیم شهید حمید دادفرمان. خدایا چقدر این اسم برای من آشناست. به مغزم فشار آوردم و یک لحظه یادم آمد؛ منطقه عملیاتی مسلم بن عقیل، سان واپا، هنگام بردن آب به خط مقدم برای رزمندگان، سعید فقیه گفت پیکر یک شهید اینجا مانده موقع برگشت با خود ببرید جنازه را پیچیده در پتو آوردند، گذاشتیم پشت تویوتا و راه عقبه را در پیش گرفتیم. نمیدانستیم چه ساعتی از شب است. از کنار سنگرهای عراقی که تازه تصرف شده بودند، میگذشتیم که نشانههای صبح پدیدار شد. رحیم داشت توضیح میداد که این سنگرها چه طور تصرف شده، گفتم: «وقت نماز صبح نگذرد، اینجا میتوانیم نماز بخوانیم؟» ماشین را نگه داشت، از سنگرهای عراقی آب پیدا کردیم؛ وضو.... نماز ... دیگر عجلهای برای برگشتن نداشتیم. هوا روشن شد و میخواستیم برگردیم. ناگهان حسی مرا به سمت جنازه شهیدی کشاند که پشت تویوتا آرمیده بود. پتو را از صورتش کنار زدم. لباس بسیجی به تن داشت و سر و رویش خونی بود. از روی اتیکت نامش را خواندم. «حمید دادفرمان» اعزامی از تبریز. شاید اولین فاتحه را برای این شهید من خواندم.هوا روشن شده بود که راه افتادیم و بردیم جنازه را تحویل معراج شهدا دادیم. ... پس من با این شهید هم محله بودم و نمیدانستم. حمید فرزند حاج ایوب آقا بوده... چرا آن جا نشناختمش؟ از حال و روز زخمیهای عملیات بیخبر بودم. پرس و جو کردم، گفتند حسن شهری هنوز گرفتار تخت بیمارستان است. رفتم بیمارستان توی راه بیمارستان به حسن و شوخیهایش فکر میکردم. در شوخیهایش از اصطلاحاتی استفاده میکرد که مخصوص خودش بود. یکبار در جبهه دور هم نشسته بودیم که گفت: «حاج آقا! نارنجک میخوری؟!» از حال و روز زخمیهای عملیات بیخبر بودم. پرس و جو کردم، گفتند حسن شهری هنوز گرفتار تخت بیمارستان است. رفتم بیمارستان توی راه بیمارستان به حسن و شوخیهایش فکر میکردم. در شوخیهایش از اصطلاحاتی استفاده میکرد که مخصوص خودش بود. یکبار در جبهه دور هم نشسته بودیم که گفت: «حاج آقا! نارنجک میخوری؟!» ... تعجب کردم با خودم گفت نارنجک که خوردنی نیست، حتما یک منظوری دارد تا این جور گفت؛ کم نیاوردم و گفتم: «چرا نمیخوردم!» رفت چند لحظه بعد چند تا انار آورد. خندهام گرفت، گفت: «جاجی مواظب ترکشهایش باش، اصابت نکند!» در بیمارستان ایستادم کنار تختش خواستم یک جورایی غافلگیرش کنم مثل خودش چشمانش را باز کرد و احوالپرسی کردیم، گفتم: «حسن آقا، نارنجک میخوری؟» پقی خندید. از شدت خنده و درد زخمهایش پهلوهایش را با دست گرفت. تبریز هنوز در ماتم شهدای عملیات مسلم بن عقیل عزادار بود.
[ یک شنبه 3 مرداد 1395 ] [ 4:03 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
...سكان را به سمت راست كشید وبا گرفتن نی ها در دستانش ، بلم را به داخل نیزار،كشید.من نیز در ادامه، با استفاده از نی ها كمك كردم بلم تا استتار كامل به درون نی ها فرو برود.آرام به هم نگاه كردیم.گشتی های عراقی در قایقی ، از یك قدمی ما رد می شدند. ...امروز ، دومین روزی بود كه راه را گم كرده ایم و در آبراه ها به دنبال نیروهای خودی می گردیم. چقدر این آب راه ها به هم شبیهند. گرسنگی امانمان را بریده است. چیزی نمانده تا خستگی از پا درمان بیاورد. از همه بد تر، اینكه با كوچكترین صدای صحبت ،یا صدای قایق موتوری ، باید با سرعت بین نی ها استتار شویم تا دیده نشویم. تشنگی بر ما غلبه كرده بود.آب جزیره ، بوی بدی می داد و تا عمق نیم متری گرم ؛ قوطی كنسروی را كه در بلم داشتیم ، با كف دست ، مسدود كردیم و تا حد ممكن در آب فرو بردیم ووقتی از آب پر شد، باز دربش رو گرفته و برای خوردن ،بالا می آوردیم. وقت خوردن، باید یك نفس می نوشیدیم ؛ نفس آخر، گر چه با اشمئزاز بود اما تشنگی را از بین برده بودیم... سید گفت: نمازمونو بخونیم بعد...ناهار گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز...چولان با سالاد فصل. نی های نازك را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن كه كمی شیرین بود را با مرارت خوردیم. آفتاب وسط آسمون به ما می خندید... نماز عجیبی بود توسلی به بی بی فاطمه ی زهرا (س) كردیم ...گفتم : بیا نذر كنیم تا اگه راهو پیدا كردیم،هزار تا آیت الكرسی بخونیم... ...سید گفت: ناهار چی میل دارید قربان؟؟ گفتم : بی زحمت كوبیده با یه برگ اضافه...ببخشید ، گوجه هم بزارین. سید گفت: نوشابه ، چی میل دارین؟ گفتم : من با لیموناد بیشتر حال می كنم... خندیدیم . آب دهنمو قورت دادم و گفتم : ناهارو بخوریم؟ و پریدم لای نی ها داخل آب، از وسط نی ها،نی های تازه رسته ای را جدا كردم و تعدادی از آنها را به داخل بلم انداختم. گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز...چولان با سالاد فصل. نی های نازك را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن كه كمی شیرین بود را با مرارت خوردیم. آفتاب وسط آسمون به ما می خندید...
[ یک شنبه 3 مرداد 1395 ] [ 12:34 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپارهای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد. ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم و...
[ یک شنبه 3 مرداد 1395 ] [ 12:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آن چه خواهید خواند روایتی است از فرمانده گردان 412 فاطمه الزهرا(س) از لشکر41 ثارالله. لشکر کارگرزادگان کرمانی ، لشکر پابرهنه های کویر . بی شک با خواندن این خاطره ، عظمت روح و عزت نفس راوی آن نیز بر شما آشکار خواهد شد : قبل از عملیات ساعت 4 بعد از ظهر بود. برای استراحت به طور فشرده در یک سنگر خوابیده بودیم. باد می آمد و داخل سنگرها پر از گرد و خاک شده بودیم. حتی دندانها و چشمانمان خاکی بود. از بس خسته بودم سریع خوابم برد. خواب دیدم برادرم شهید علی میرزایی، شهید احمد امینی ، شهیدمحسن باقریان و شهید احمد قنبری در سنگر ما هستند و مثل همیشه چای می خوریم و با لحن همیشگی که مرا دایی محمد صدا می زدند با یکدیگر شوخی می کردیم. حاج احمد گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم: همه بچه های کادر زخمی شده اند و رفته اند و من دست تنها هستم. حاج احمد گفت: ناراحت نباش. ما امشب همه به تو کمک می دهیم. جناح راست را به ما بسپار. اگر نتوانستید عمل کنید کانال را باز می کنیم و از معبر ما بروید. گفتم: شما که شهید شدید. گفت: تو به ما شک داری؟ گفتم : نه سمت راست ما لشکر 25 کربلاست. گفت: ما بین شما و 25 کربلا هستیم. تو ناراحت نباش. با من دست دادند و خداحافظی کردند و رفتند. آخرین نفر برادرم علی بود. معاون گردان 410 بود. دست مرا آنقدر تاب داد که جدا شد. درد داشتم و در خواب ناله می کردم. از خواب پریدم. به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود. گفتم : علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو. فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود دسته ویژه را فرستادیم. من با دسته اول گروهان اول رفتم و محمودی با گروهان بعدی. سینه خیز از خاکریز رفتیم پایین. نزدیک میدان مین بودیم که شعله آتشی بلند شد. بچه های دسته ویژه جلو بودند. به فداکار گفتم: معبر ماست گفت : بله. همه زمین گیر شده بودند. فداکار گفت: نرو ولی من رفتم. 6-5 متر به میدان مین دیدم معبریست نیم متر فاصله. یک نفر را دیدم که افتاده بود. سه تا موشک تو کوله پشتی اش بود. موشکها منفجر شده و به هوا می پریدند. رسیدم کنارش. دستم را روی شکمش گذاشتم دستم فرو رفت. به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود. گفتم : علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو. فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود. تشنه اش بود. گفت اگر آب داری به من بده. اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی داشتم. لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود. چفیه را از گردنم باز کردم. با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم. صورتش را بوسیدم. آتش خاموش شده بود. التماسم می کرد که بروم . می گفت: معبر لو می رود. اینجا تیر می خوری. برو. گفتم10 دقیقه تحمل کن به امدادگرها می گویم تو را ببرند. و به عقب رفتم. بعد از عرب یک ترکش هم به پهلوی حسین شمسی خورد. عباس تقی پور هم که زخمی شد و بعد در بیمارستان شهید شد. در این مدت، فداکار بچه ها را برده بود پشت معبر. زود خط را سر و سامان دادیم. وقتی داشتیم می رفتیم حاج قاسم بی سیم زد. گفتم: خط شکسته شد. گفت: آفرین حاج محمد! آفرین! یک لحظه غرور مرا گرفت. به زمین نشستم و تو سرم زدم. علی اسماعیلی گفت: چرا تو سرت می زنی؟ گفتم: بچه های مردم زحمت کشیدند، آنها زخمی شدند، کشته شدند، علی عرب در میدان مین سوخت و جان داد. حاج قاسم به من می گوید آفرین...
[ یک شنبه 3 مرداد 1395 ] [ 12:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
از هر كه می پرسم می گوید حمید رفته، پا به پای بقیه به جنگ رفته. با پای برهنه. هیچ كس او را با كفش ندیده. همه صدایش می زدند:«سید پا برهنه» حتی آن روز 22 اسفند سال 62، در جزیره مجنون، كه سوار موتور حاج همت می شوند و هر دو می روند به سوی سرنوشتی به شیرینی عسل... دمدمای ظهر یك موتور سوار سراپا خاكی سرو كله اش پیدا شد. ریز نقش بود، با چشمهای درشت، ابروهای پر مشكی و مردانه. نگاه نگران و صدایی كمی طلبكار. آمد مرا جست. گفت فرماندتون كیه؟ یك نگاه به قد و بالایش كردم. مزمزه كردم بگویم شما؟ كه زبانم نگشت. لو دادم گفتم: رضا عباس زاده. گفت: برو صدایش كن بیاید. گفتم: شما؟ گفت: بگو كارش دارم! گفتم: بگویم كی؟ گفت: به كی اش چه كار داری؟ كاری كه بهت گفتم سریع برو انجام بده برگرد! سرد گفتم: چشم. رضا آمد گفت: فرمایش مرد خاكی گفت: یك دسته نیرو می خوام به من قرض بدی! رضا گفت: همینطوری كه نمی شود. باید كسب تكلیف كنم از بالا. مرد خاكی گفت: دست بجنبان دارد دیر می شود. رضا به من گفت: حاج قاسم را سریع برام بگیر! با رمز دنبالش گشتم. جستمش. جریان را گفتم. گفتم: طلبكار هم هست. رضا گوشی رو گرفت: او هم همین حرفها را گفت. گفت: من خودم نیرو كم دارم. حاج قاسم گفت: نگفت كیه؟ رضا گفته: قابل نمی داند! حاج قاسم خندید و گفت: خودش است. سرانجام روز 22 اسفند سال 1362 به همراه سردار شهید حاج ابراهیم همت فرمانده محبوب لشکر محمد رسول الله سوار بر موتور مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و در جذبه ای مستانه و خونین ، به دیدار محبوبش شتافت گفت: هر چی خواست بهش بده! گفت: آنجاست هنوز؟! رضا گفت: هم خودش، هم اخمش، هم قارقار موتورش! حاج قاسم گفت: گوشی را بده بهش! مرد خاكی با گوشی حرف زد. تلگرافی و كوتاه، حتی چكشی. آن نیم لبخند تلخش را هم بعد از تمام حرفا تحویل گوشی و ما داد. با نگاه از رضا پرسیدم: كیه این یعنی؟! رضا شانه بالا انداخت و گفت: خدا عالم است. مرد خاكی گوشی را گرفت طرف رضا و گفت: كارت دارد. رضا به حرفهای حاج قاسم گوش داد. دهانش اول بسته بود بعد باز شد، نگاهش مات ماند. زل زد به مرد خاكی و گفت: این همه نیرو؟ نفس بلندی كشید گوشی را داد به من. به مرد خاكی گفت: نمی دانم شما كه هستید، ولی هر كی هستید حاجی گفت: اگر تمام گردان را هم خواستید دریغ نكنم. سردارشهیدسید حمید میرافضلی در روز هفدهم بهمن ماه سال 1335 شمسی در شهرستان رفسنجان در محله قطب آباد دیده به جهان گشود. پدر و مادر او هردو از سادات خوشنام و آبرومند این شهرهستند. از ابتدای جنگ به جبهه ها شتافت و بعدازچهل ماه حضور درجبهه سرانجام روز 22 اسفند سال 1362 به همراه سردار شهید حاج ابراهیم همت فرمانده محبوب لشکر محمد رسول الله سوار بر موتور مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و در جذبه ای مستانه و خونین ، به دیدار محبوبش شتافت ، وی هنگام شهادت 27 سال داشت و پیکر او 10 روز بعد از شهادت در میان بهت و بغض یاران و همسنگران و دوستان همرزم و با حضور مردم رفسنجان با شکوه هر چه فراوان تشییع و طبق وصیت او در جوار مزار پاک برادر شهید به خاک سپرده شد.
[ یک شنبه 3 مرداد 1395 ] [ 12:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهید مقدم در گاو صندوقش هم تکه پارچه سیاهی گذاشته بود که با دست خط خودشان نوشته بودند عنایت فرموده، این پارچه سیاه را در کفن من قرار دهید. آنچه ملاحظه می کنید گزیده ای از خاطرات شهید حسن طهرانی مقدم از زبان فرزند ارشد ایشان خانم زینب طهرانی مقدم است. شهیدی که لقب پدر صنایع موشکی ایران را به خود اختصاص داده است و هنوز هم بعد از گذشت بیش از 40روز از شهادتشان همچنان گمنام مانده اند.
[ یک شنبه 3 مرداد 1395 ] [ 12:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سرهنگ علیرضا غلامی از جانبازان دوران دفاع مقدس است که امروز مسئولیت اطلاعات عملیات کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح و امور یادمان شهدای گمنام کلکچال را برعهده دارد در گفتوگویی یکی از خاطرات کشف پیکر شهدا در منطقه عملیاتی «والفجر یک» در شمال فکه را روایت میکند. پیکر شهیدی که بین نماز ظهر و عصر پیدا شد خرداد سال 1371 در منطقه عملیاتی «والفجر یک» شمال فکه در محور عملیاتی که پیکرهای شهدای لشکر 5 نصر، 21 امام رضا(ع)، 55 هوابرد و یگانهای متعدد در حدفاصل ارتفاع 143 و 146 در نزدیکی شیار «بجلیه» جامانده بود، تفحص را آغاز کردیم. با توجه به گستردگی منطقه و کثرت پیکر شهدای مفقود در منطقه، نیاز داشتیم که تعداد زیادی از نیروهای تفحص استانهای مختلف با استقرار در منطقه در جستجوی پیکرهای شهدا حضور پیدا کنند. در گرمای شدید خرداد در خوزستان وضعیت طوری بود که یک گروه 30 تا 40 نفره روزانه 35 تا 40 قالب یخ مصرف میکردند. چند روز کار کردیم و 2 روز پیاپی پیکر شهیدی پیدا نشد، تا ظهر روز دوم. نمیخواستیم بچههایی که لشکر 27 محمدسولالله (ص)، 31 عاشورا، 5 نصر، 21 امام رضا (ع)، 10 سیدالشهدا (ع) آمده بودند، روحیهشان را از دست بدهند. بین نماز ظهر و عصر به خداوند گفتیم که با این همه سختی و مشقت ابزار را به منطقه منتقل کردیم، گروههای تفحص با امید پیدا کردن شهدا به اینجا آمدهاند، پس ما را دست خالی برنگردان و یاریمان ده. از جایم بلند شدم، در فاصله 5 ـ 6 متری که موکت برای خواندن نماز انداخته بودیم، رفتم، به یکی از دوستان گفتم «سرنیزه را به من بده» او گفت «وسط نماز؟!» یکی از پاهایم مصنوعی است، موقع نماز آن را از پایم درآورده بودم، دوستان تعقیبات نماز را میخواندند، بین نماز ظهر و عصر از جایم بلند شدم، در فاصله 5 ـ 6 متری که موکت برای خواندن نماز انداخته بودیم، رفتم، به یکی از دوستان گفتم «سرنیزه را به من بده» او گفت «وسط نماز؟!» دوباره از او خواستم تا این کار را انجام دهد. پس از گرفتن سرنیزه و آن را به زمین زدم، پیراهن شهیدی از زیر خاک بیرون آمد، پیکر شهید را از زیر خاکها بیرون آوردیم، این شهید از نیروهای لشکر «5 نصر» بود که پس از شناسایی معلوم شد منزلشان در خیابان طلاب مشهدالرضا (ع) بود. در ادامه، نماز عصر را اقامه کردیم؛ بعد از ظهر همان روز علاوه بر اینکه پیکرهای تعداد زیادی از شهدا در منطقه تفحص شد، بنده پیکر 17 شهید را پیدا کردم که یکی از پیکرها مربوط به جانشین تیپ یک امام رضا(ع) بود. در حقیقت استمداد و عنایت خداوند تبارک و تعالی بود که پیکر شهدا را در مناطق مختلف پیدا میکردیم.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب