دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

این نقاشی را در تاریخ ثبت کنید!
هنوز هم دلم پیش ابوالفضل بود. او فقط دو سال داشت و من نباید با او این‌گونه برخورد می‌کردم. مشق‌هایم را که نوشتم، رفتم سراغ تلویزیون. تا به خودم بیایم، ابوالفضل، دفتر مشقم را پاره کرده بود...

هنوز هم دلم پیش ابوالفضل بود. او فقط دو سال داشت و من نباید با او این‌گونه برخورد می‌کردم. مشق‌هایم را که نوشتم، رفتم سراغ تلویزیون. تا به خودم بیایم، ابوالفضل، دفتر مشقم را پاره کرده بود...

زنگ نقاشی بود. مداد رنگی را که به دست می‌گرفتم، باز دلم می‌رفت پیش ابوالفضل. احساس می‌کردم دلم برایش تنگ شده است. صدای آژیر قرمز شنیده شد و به دنبالش صدای انفجار به گوش رسید.

مدرسه که تعطیل شد، دویدم به طرف خانه. می‌خواستم زودتر نقاشی‌ام را به مادر نشان دهم و با ابوالفضل بازی کنم.

محله ما را گرد و غبار گرفته بود. از سر و صداها و رفت و آمدها فهمیدم آن‌جا بمباران شده است. به خانه که رسیدم، بهت زده شدم.

فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم. رفتم جلوتر تا صورت مادر را از نزدیک ببینم. ناگهان، دستان کوچکی، نظرم را به خود جلب کرد. دستان کوچکی که مادر را محکم در آغوش گرفته بود. این همان دستانی بود که دیروز دفترم را پاره کرده بود

خانه، ویران شده بود. پدرم چقدر برای ساختن آن زحمت کشیده بود. دیدم، دو نفر دارند جنازه‌ای را با خود حمل می‌کنند. زن همسایه‌مان بود. با حیرت، جنازه را تعقیب کردم. پشت یک ماشین، چند جنازه دیگر بود. نزدیک که رفتم مادر را شناختم. هوا سرد بود و من از آن‌چه می‌دیدم بیشتر می‌لرزیدم. او آرام خوابیده بود. دویدم و فریاد زدم: مامان عزیزم! مامان نازنینم! بیدار شو، می‌خواهم نقاشی‌ام را به تو نشان بدهم. نقاشی‌ام را ببین. همه دور هم نشسته ایم. همگی شادیم، از جنگ خبری نیست...

عکس تزیینی است

فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم. رفتم جلوتر تا صورت مادر را از نزدیک ببینم. ناگهان، دستان کوچکی، نظرم را به خود جلب کرد. دستان کوچکی که مادر را محکم در آغوش گرفته بود. این همان دستانی بود که دیروز دفترم را پاره کرده بود. چشمان نیمه باز ابوالفضل،‌ به گوشه‌ای خیره مانده بود... شیرین‌زبانی‌های او آمد توی ذهنم. من مات و مبهوت می‌سوختم و اشک می‌ریختم. سرم را به آسمان بلند کردم.

بغض آسمان هم ترکید و همپای چشمانم، باریدن گرفت.

راوی: نرگس نادعلی فرزند شهیده انسیه صادقیان

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:39:56.

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 12:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

خواهرم فاطمه کلاس اول ابتدایی بود که نامه ای برای آقا نوشت و گفت: آقا من خیلی دوست دارم شما را از نزدیک ببینم، همیشه عکس شما را می بینم و خیلی دوستتان دارم. یک نقاشی هم برای مقام معظم رهبری کشید. پدرم نامه را به آقا داده بودند و...


ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 12:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

معروف بود به حسن مقدمِ موشکی
هرگز یادم نمی رود  اواخر سال 65 بود که در طرح و عملیات سپاه خدمت می کردم و بنابر مسئولیتی که داشتم با اکثریت مسئولین معاونت ارتباط داشتم شاید بعد از سالهایی که در کردستان در کنار حاج احمد و عباس کریمی و دوستان دیگرم همچون رضا چراغی و رضا دستواره و دیگران خدمت می کردم و...

هرگز یادم نمی رود  اواخر سال 65 بود که در طرح و عملیات سپاه خدمت می کردم و بنابر مسئولیتی که داشتم با اکثریت مسئولین معاونت ارتباط داشتم شاید بعد از سالهایی که در کردستان در کنار حاج احمد و عباس کریمی و دوستان دیگرم همچون رضا چراغی و رضا دستواره و دیگران خدمت می کردم و همواره آن روزها را دوران درخشان زندگیم می دیدم در برهه ای دیگر خدمت کردن در کنار مردانی از جنس حاج احمد بود که هرگز از خاطرم نرفته است و از آن زمان هرگز سیمای زیبای شهید شفیع زاده با آن لهجه زیبای آذریش از یادم نمی رود شهید آزادی شهید جنگروی و بسیاری از عزیزانی که هر وقت بعد از عملیاتهای مختلف به تهران می آمدند من افتخار دیدارشان را داشتم و در این میان بودن در کنار  شهید سرلشگر پاسدار و یا بقول آن روزهای قدیم حسن مقدم افتخاری دیگر بود همان روزها بود که با دکتر حسن عباسی که جوانی 18 ، 19 ساله بود و از نیروهای حسن مقدم بود آشنا شدم اما خود حسن مقدم از همان زمان یک اسطوره بود دیدنش برایم از همان زمان افتخار بود باور کنید هر وقت تهران می آمد یک پارچه شور و نشاط انقلابی گری را برایمان به ارمغان می آورد آن زمان حسن مقدم فرماندهی گروه هفتم حدید که در واقع یگان موشکی سپاه بود را برعهده داشت .

حسن مقدم بچه جنوب تهران بود که بعدها فهمیدم بچه محله عباسی تهران است شاید از آن زمان که تقریبا در یک معاونت با ایشان همکار بودم بیش از 25 سال می گذرد اما هرگز چهره و نگاه نافذ او را فراموش نکردم هر وقت دوستان قدیم را که در معاونت همکار بودیم می دیدم جویای حالش می شدم اما انگار هنوز مثل آن روزها مثل برق می آید و مثل برق می رود برایم یادکردنش مثل یاد کردن نبرد مقدسی بود که او فرمانده اش بود .

ناگهان اس ام اسی برای سردار رسید  سردار با تاثری بسیار رو به من کرد و گفت خبر دادند حسن مقدم توی انفجار شهید شده است شوکه شده بودم گفتم حسن مقدم موشکی و ایشان تایید کرد. خدا خدا می کردم خبر درست نباشد تا اینکه شب دوستان گفتند خبر تایید شده است

وقتی انفجار در پادگانی از سپاه بوقع پیوست خواهر گرامی خانم موسوی با من تماس گرفت من تا زمانی که ایشان موضوع انفجار را گفت از موضوع انفجار خبر نداشتم اولش شوکه شده بودم ایشان از من اطلاعاتی می خواست و من سریع با دوستانم تماس گرفتم و خبر انفجار تایید شد نگرانی عجیبی همه وجودم را فرا گرفته بود اما چه می توانستم بکنم فردای انفجار صبح برای دیدن یکی از دوستان به وزارت دفاع رفتم در آنجا اطلاعاتی را که در خصوص انفجار و فضاسازی هایی که شبکه های معاند نظام در این خصوص پخش می کردند را با دوستان از جمله یکی از سرداران بزرگواری که زمانی در کردستان در خدمتش بودم عرض می کردم ناگهان اس ام اسی برای سردار رسید  سردار با تاثری بسیار رو به من کرد و گفت خبر دادند حسن مقدم توی انفجار شهید شده است شوکه شده بودم گفتم حسن مقدم موشکی و ایشان تایید کرد. خدا خدا می کردم خبر درست نباشد تا اینکه شب دوستان گفتند خبر تایید شده است.

شهید حسن طهرانی مقدم

سالهای زیادیست که راه رفتن در بهشت زهرا در میان قبور شهدا و سر زدن به مزار دوستان عزیزم همچون رضا چراغی و عباس کریمی و رضا دستواره محمد متوسلیان و صادق سرابی  نوبخت و داودعجب گل و غلامرضا مهدی سلطانی و... برایم یک عبادت شده است هروقت سختیها  و دردهای روزگار امانم را می برد تنها جایی که تسکینم می دهد فرار از شهر و پناه بردن به دوستانی است که از آن زمانها زنده ترند قطعه 24 اولین جایی است که به دیدار شهدا می روم و این روزها در این قطعه که قطعه ای از بهشت خداست ولوله ای برپاست .

جمعه رفتم بهشت زهرا تنها بودم ماشینم را که پارک کردم روبروی قطعه 24  و پیاده شدم بغضم ترکید انگار هاله های نور از قطعه 24 خورشید را خجل کرده بود پرچمهای سرمزارها موج داشتند نگاه شهیدان انگار پر از تبسم بود انگار یک مهمانی بزرگ اینجا برقرار است پیش خودم گفتم امروز مرا چه می شود چرا این قطعه اینجوریست چرا شهیدان اینقدر شادند چرا اشگ امانم را بریده این چه حالیست به سمت مزار شهید محمد بروجردی و عباس کریمی و رضا چراغی حرکت کردم مردانی از جنس عشق وقتی رسیدم نگاهم ناخوداگاه به پشت قبر شهید بروجردی در سمت راست افتاد قبری تازه مزاری با عکس کسی که همیشه عاشق دیدنش بودم به وجودش افتخار می کردم شاید او هرگز مرا به یاد هم نمی آورد اما او همیشه در ذهن من بود او برایم یادآور مردانی از جنس حاج احمد بود  پاهایم سست شده بود .

بی خود نبود شهدا اینقدر شاد بودند بی خود نبود که  ناصر کاظمی می خندید اینجا جشن است ….و ما مانده ودر جا زده و اسیر در عوالمی که پایمان را سخت به زمین میخکوب کرده ، نشئه سروری که در قطعه 24 بود مرا مست کرده بود خوشا به سعادتش حسن مقدم آسمانی شد حیف بود حسن مقدم در بستر و مرگ طبیعی بمیرد هر چند شهادتش ضربه ای سنگین به سپاه زد اما رفتنش نشان داد شهادت ثمره استقامت در راه خداست و وعده خدا برای مردان الهی چنین است ، شهادت ارمغات خداست.

یاد و خاطره و راهش همواره زنده باد

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:43:20.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 12:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

در پایان عملیات رمضان که اتفاقاً دچار جراحات زیادی هم شده بودم، شهید خرازی یک جلسه ای گرفت و چند نفر از بچه های آرپی جی زن و پیاده را جمع کرد و گفت ما تعدادی توپ از دشمن به غنیمت گرفته ایم و می خواهیم استفاده کنیم اما کادر لازم را نداریم...


ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 12:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

شهید تهرانی مقدم درباره سئوالاتی كه رهبر انقلاب طرح كردند، این گونه می گفت: من متحیر بودم كه حضرت آقا چقدر دقیق و پیچیده این سئوالات را مطرح می کنند و طوری دقیق و كارشناسانه صحبت می كنند كه انگار ایشان خود از عالی رتبگان نظامی در حوزه تخصص موشک هستند


ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 12:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نماز شب مخفیانه سرباز عراقی
ایشان توانسته بود یكی از عراقی‌ها را هم مجذوب كلاس‌های خود كند. آن نگهبان عراقی دیگر بچه‌ها را نمی‌زد و به آنها فحش نمی‌داد و وقتی از او سوال كردند كه چرا اینقدر متحول شدی؟ می‌گفت: «خانمی را در خواب دیدم كه به من گفت كه این اسیران فرزندان من هستند مبادا اینها را اذیت كنی».

«سیدهادی غنی، مسئول عقیدتی سیاسی سپاه ناحیه شمال تهران و از آزادگان سرافراز و جانبازان شیمیایی كشورمان می‌گوید: اسرا فرهنگ عاشورا و قیام امام حسین (ع) را در عراق زنده كردند. او كه در «عملیات كربلای 5» توسط نیروهای عراقی اسیر شده بود یكی از خاطرات خود را از ماه محرم در «اردوگاه تكریت» چنین روایت می‌كند :

روزی كه می‌خواستند ما را به جبهه اعزام كنند در كنار استادیوم آزادی تهران، ساختمان‌های نیمه‌كاره‌ای وجود داشت. از دور صدای دلنشین نوحه‌ای را شنیدم و ناخواسته راهم را به آن طرف كج و صدا را دنبال كردم. آن، صدای زمزمه‌ یكی از رزمند‌گان بود كه برای دوستانش نوحه‌ امام حسین (ع) را می‌خواند.

كمی بعد از اعزام در پشت خاكریز با آن رزمنده‌ها دوست شدم و همراه آنها صیغه «اخوت» خواندم. از آن پس با سن كمی كه داشتم برادر آنها محسوب می‌شدم. از ابتدا هم یك شال سبز گردن داشتم چرا كه از سادات هستم و برای بچه‌ها مداحی می‌كردم و فعالیت‌های فرهنگی داشتم. با آن جمع یك زورخانه در گروهان ایثار، گردان المهدی در لشكر 10 سیدالشهدا ایجاد كردیم تا در كنار فعالیت‌های فرهنگی ورزش را هم فراموش نكنیم.

سال 1365 بود و در «عملیات كربلای5» اسیر شدم.عراقی‌ها مرا به اردوگاه تكریت منتقل كردند. آسایشگاه شماره 10 اردوگاه تكریت با وجود بچه‌های بسیجی،روحانی، پاسدار و مؤمن،به آسایشگاه « حزب‌الله» شهرت داشت. سالی كه امام خمینی(ره) رحلت كردند را هیچگاه فراموش نخواهم كرد. در آن سال با بچه‌های داخل آسایشگاه برنامه‌ریزی كردیم تا مراسم سوگواری امام حسین (ع) را برگزار كنیم. با وجود همه‌ سخت‌گیری‌های مقامات عراقی،توانستیم برای امام عزاداری كنیم و قرآن بخوانیم.

فكر می‌كنم كه برپایی مراسم عزاداری برای امام حسین(ع) یكی از معجزات خدا بود چرا كه ما توانستیم تا ساعت 9 شب بدون اینكه نگهبانان عراقی متوجه شوند عزاداری كنیم. گویا آنها كور و كر شده بودند و هیچ صدا یا چیزی را نمی‌شنیدند و نمی‌دیدند. بچه‌ها با شدت گریه و سوگواری می‌كردند بدون اینكه عراقی‌ها متوجه شوند.

روز عاشورا فرا رسید. شب قبل با بچه‌های آسایشگاه‌های دیگر هماهنگ كردیم تا مراسم باشكوهی برای سالار شهیدان برگزار كنیم اما وجود افراد منافق در بین اسرا باعث شد تا عراقی‌ها از این تصمیم ما با خبر شوند. برپایی مراسم سوگواری در روز عاشورا به اندازه‌ای عراقی‌ها را ترسانده و وحشت در بین آنها ایجاد كرده بود كه شبانه اطراف اردوگاه را پر از تجهیزات كامل دفاعی كردند. این در حالی بود كه بچه‌ها فقط می‌خواستند برای امام‌شان عزاداری كنند.

 روز عاشورا فرا رسید. شب قبل با بچه‌های آسایشگاه‌های دیگر هماهنگ كردیم تا مراسم باشكوهی برای سالار شهیدان برگزار كنیم اما وجود افراد منافق در بین اسرا باعث شد تا عراقی‌ها از این تصمیم ما با خبر شوند. برپایی مراسم سوگواری در روز عاشورا به اندازه‌ای عراقی‌ها را ترسانده و وحشت در بین آنها ایجاد كرده بود كه شبانه اطراف اردوگاه را پر از تجهیزات كامل دفاعی كردند

در شب شام غریبان،بچه‌ها در داخل آسایشگاه خودشان خیمه‌های عزاداری برپا كردند. من نیز در آسایشگاه خودمان این نوحه را می‌خواندم: «شام غریبان امشب است»، «ای خدا،ای خدا...». در حال عزا و سوگواری بودیم كه ناگهان مأموران عراقی به داخل آسایشگاه هجوم آوردند و تمام بچه‌ها را با كابل و باتوم به شدت زخمی كردند. دست و پای تعدادی از بچه‌ها شكست اما بچه‌ها استقامت می‌كردند تا بتوانند مراسم را ادامه دهند. بچه‌ها فقط به خدای تبارك و تعالی امید داشتند و از عراقی‌ها نمی‌خواستتند كه آنها را نزنند و یا اینكه بگویند «ببخشید، اشتباه كردیم».

فردای روز یازدهم محرم، عراقی‌ها تمام بچه‌ها را در محوطه حیاط جمع كردند تا آنها را تنبیه كنند. از صبح تا غروب بچه‌ها را مجبور كردند تا روی زانوهایشان بنشینند و اگر كسی تكان اضافی می‌خورد و یا سرش را برمی‌گرداند یا بالا می‌آورد به شدت با باتوم تنبیهش می‌كردند.

به لطف خدا در میان بچه‌ها هر قشر و صنفی وجود داشت و هر كسی با توانایی خاصی كه داشت برای سوگواری و برقراری مجلس عزا تلاش می‌كرد. مثلا هرگاه می‌خواستیم آسایشگاه را سیاه پوش كنیم چند تا از بچه‌هایی كه خیاط بودند با استفاده از لباس‌های زخیمی كه عراقی‌ها به ما داده بودند آسایشگاه را به «تكیه» تبدیل می‌كردند و یا اینكه اگر پارچه‌ سیاه پیدا نمی‌شد یكی از بچه‌هایی كه نقاش بود هر خطری را به جان می‌خرید تا بتواند در برپایی عزاداری سهمی داشته باشد.

جالب است بدانید كه تأثیر این برنامه‌ها به اندازه‌ای بود كه توانسته بودیم تعدادی از نوجوانان را كه مشكل اعتقادی داشتند هم اصلاح كنیم.

اسارت

روزی، ابریشمچی- معاون گروهك منافقین- به همراه یكی دیگر از اعضای منافقین به داخل اردوگاه تكریت آمد. خود عراقی‌ها به او اجازه ورود به داخل آسایشگاه را ندادند و همراهش كه آن هم یكی از منافقین بود با یكی از افسران عراقی وارد شدند. می‌خواستند با وعده‌های خودشان بچه‌ها را جذب گروهك منافقین كنند. هیچ كدام از بچه‌ها فریب وعده‌های آنها را نخوردند و با آنان همراهی نكردند.

یكی از اسرایی كه در برپایی مراسم عزا برای امام حسین(ع) ما را كمك می‌كرد مرحوم «اسدالله خالدی» بود. او به همراه شهید بهشتی در آلمان توانسته بودند «انجمن اسلامی دانشجویان خارج از كشور» را تأسیس كنند. مهندس خالدی توانسته بود با برپایی كلاس‌های احكام، اخلاق و اصول، بر روی بچه‌ها تاثیرگذار باشد. او مانند طلبه‌ها با بچه‌ها مباحثه می‌كرد.

به خوبی یادم هست كه مرحوم خالدی توانسته بود یكی از عراقی‌ها را هم مجذوب كلاس‌های خود كند. آن نگهبان عراقی دیگر بچه‌ها را نمی‌زد و به آنها فحش نمی‌داد و وقتی از او سوال كردند كه چرا اینقدر متحول شدی؟ می‌گفت: «خانمی را در خواب دیدم كه به من گفت كه این اسیران فرزندان من هستند مبادا اینها را اذیت كنی».

ما فرهنگ عاشورایی و امام حسین (ع) را در عراق زنده كردیم، كاری انجام دادیم كه یكی دیگر از عراقی‌ها در پشت درب آسایشگاه نماز شب می‌خواند.

عراقی‌ها از قبل به ما گفته بودند كه می‌خواهند آبروی ایرانی‌ها را به باد بدهند. روزی بچه‌های نوجوان را از تمام آسایشگاه جمع كرده و به جای دیگری منتقل كردند. در این هنگام بود كه یك زن «رقاصه» را به داخل آسایشگاه بچه‌ها آوردند. صدای موسیقی را زیاد كردند و آن خانم هم چند بار كارش را انجام داد. تمام بچه‌ها سرشان را پایین انداخته بودند و زیر لب قرآن و یا زیارت عاشورا می‌خواندند

عراقی‌ها از قبل به ما گفته بودند كه می‌خواهند آبروی ایرانی‌ها را به باد بدهند. روزی بچه‌های نوجوان را از تمام آسایشگاه جمع كرده و به جای دیگری منتقل كردند. در این هنگام بود كه یك زن «رقاصه» را به داخل آسایشگاه بچه‌ها آوردند. صدای موسیقی را زیاد كردند و آن خانم هم چند بار كارش را انجام داد. تمام بچه‌ها سرشان را پایین انداخته بودند و زیر لب قرآن و یا زیارت عاشورا می‌خواندند. وقتی آن خانم متوجه این كار بچه‌ها شد از آنان سوال كرد كه چرا نگاه نمی‌كنید، بچه‌ها به او گفتند شما باید حجابت را رعایت كنی.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:46:59.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 12:28 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ذوالجناح کربلای ایران!
گویی همه چیز را حس می‌کند؛ هنگام عملیات، با چهره‌ای خشن و چشمانی خون گرفته، تدارکات جبهه را تأمین می‌کند و در هنگام پس آوردن لاله‌های گلگون، سرافکنده و دلگیر، آهسته می‌آید تا گل پرپرش را اذیتی و آسیبی نرسد. پیش از شکسته شدن خط، آنچنان بی‌تاب پشت خط ایستاده که گویی مرغی در قفس به انتظار گشایش درب قفس است!

هنرمند شهید غلامرضا عارفیان، از نویسندگان جوانی بود که در کنار حضور مستمر در جبهه‌های دفاع مقدس، گوشه‌هایی از معنویت جاری در سنگرها و خاکریزهای رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی را ثبت می‌کرد و در قالب برنامه‌های رادیویی و یا مقالات منتشره در مجلات و روزنامه‌های گوناگون آن دوران به خوانندگان علاقه‌مند تقدیم کرده است.

یکی از متن‌های مشهور و دلنشین  شهید غلامرضا عارفیان نوشته ای است با نام «چفیه» که بارها منتشر شد و گاهی بدون آوردن نام او و گاهی حتی با نام نویسنده‌ای دیگر!

او در عملیات  خیبر در سال 1362 در آسمان غربت گم شد و مفقودالاثر بود تا آنکه پس از سال‌ها به وطن بازگشت؛ با استخوانی و پلاکی و در کنار یاران شهیدش به خاک سپرده شد و از آن روز، مزارش میعادگاه دوستان بسیجی‌اش شده است.

متن زیر نگاه زیبای شهید عارفیان است به خودروهای جبهه؛ تویوتاهایی که رزمندگان اسلام  را به خط مقدم جبهه می‌رساند.

غلامرضا این متن را به عاشورا گره زده است؛ بنابراین، به مناسبت ماه محرم، همراه شدن با این متن، شیرینی ویژه ای دارد. 

آن خاک را به عنوان تیمّن و تبرّک به صورت می‌مالید و آهسته آهسته سخن می‌گفت: «ذوالجناج، ذوالجناح، مواظب حسین باش! چشم فاطمه رو گریون نکنی! مواظب حسینش باش! نکنه زینب تنها بمونه و حسینش نباشه! ذوالجناح، هیچ‌وقت بی حسین نیایی!...»

حتماً شما هم تویوتاهای سفید یا کِرِمی سپاه را دیده‌اید که همچون توسن تندپا، مغرور و سرکش، سر و ته جبهه را به هم دوخته،‌ از این سوی بدان سوی روانند و پرچمی سبز یا سرخ بر دوش می‌کشند. حالتشان رخشی را ماند که گاه صبور و سرافکنده و گاه سربلند و سرکش بر دشت‌ها خطی از غبار می‌کشند و عزیزان این مردم عزیز را به بزم خدا می‌رسانند.

شنیده‌اید شیهه‌شان را در گاهِ بالا کشیدن از تپه‌ای، کوهی یا کوهساری. گویی، نعل پولادینشان، سنگلاخ جبهه را پنبه می‌انگارد و هر صعب‌العبوری را عبور می‌کند.

گاه مصمم و استوار، سینه بر سینه آب می‌نهد، چون نهنگ آب را می‌شکافد و یاران را از این سوی رود، به آن سوی راه می‌برد.

هنرمند شهید غلامرضا عارفیان

پرچمش را بر دوش کشیده، با آن چون شمشیری برّان، آسمان را می‌شکافد و به پیش گام می‌نهد.

گویی همه چیز را حس می‌کند؛ هنگام عملیات، با چهره‌ای خشن و چشمانی خون گرفته، تدارکات جبهه را تأمین می‌کند و در هنگام پس آوردن لاله‌های گلگون، سرافکنده و دلگیر، آهسته می‌آید تا گل پرپرش را اذیتی و آسیبی نرسد. پیش از شکسته شدن خط، آنچنان بی‌تاب پشت خط ایستاده که گویی مرغی در قفس به انتظار گشایش درب قفس است!

شب عملیات، یال و کوپال سفیدش با آن پرچم خون‌رنگش، در کنار دلاورانی که پیشانی چهره نورانی‌شان را با نوار پارچه‌ای «یا مهدی ادرکنی» بسته‌اند، شبیه‌ترین منظره را به منظره‌ شب عاشورا تجدید خاطره می‌کند؛ یاران، حسینند و تویوتای پرچم به دوش، ذوالجناح.

این تشبیه را مادری پیر یادم داد:

هنرمند شهید غلامرضا عارفیان

بر مزار شهدا، در کناری ایستاده بودم و محو دیدن سیل اشک و خون، که توسن جبهه‌ها، پرچمی بر دوش آمد و معصومانه در گوشه‌ای ایستاد. از گُرده‌اش، زرمندگان عاشق، با چهره‌ای غبار گرفته و مصمم، پایین پریدند تا به دیدار یاران شهیدشان بشتابند و بر مزار یاران بنشینند تا آیه «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر» را مصداق باشند.

مادری پیر با حجابی کامل که لباس رزم اوست، آرام و باوقار به کنار ماشینشان آمد؛ دست بر خاک‌های روی آن می‌کشید و آن خاک را به عنوان تیمّن و تبرّک به صورت می‌مالید و آهسته آهسته سخن می‌گفت: «ذوالجناج، ذوالجناح، مواظب حسین باش! چشم فاطمه رو گریون نکنی! مواظب حسینش باش! نکنه زینب تنها بمونه و حسینش نباشه! ذوالجناح، هیچ‌وقت بی حسین نیایی!...»

دستش را بر یال ذوالجناح حسینیان زمان می‌کشید و می‌گفت: «... ذوالجناح، وفای تو خیلیه! حسین رو بی‌وفایی نکنی! سکینه رو گریان نکنی! نمی‌خوام بی‌حسین ببینمت! خدا عنایتی کن، ذوالجناح ما بی حسین بر نگرده».    

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:48:03.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 12:28 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

آبی درون قمقمه نمانده بود، اما همین‌طور خونی بود که از بدنش می‌رفت، در «بموی قدیمی» محاصره شده بود، داشت آخرین نفس‌هایش را در این دنیا می‌کشید تشنه بود...


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:56 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره. می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟ با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از "شلمچه" برایش بگویم و گفتم. از سه راه مرگ. از کربلای پنج و ...


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

من هنوز17 سالمه!

من در17 سالگی جا موندم . هر وقت به عکس همرزمام و تصویر جبهه و جنگ و خاطرات عزیزانم می رسم تمام این سی  سال برام محو می شه. من هنوز 17 سالمه!

من در17 سالگی جا موندم . نمی دو نم چرا پس از گذشت 30 سال و فرسودگی سلول های بدنم هنوز هر وقت به عکس همرزمانم و تصویر جبهه و جنگ و خاطرات عزیزانم می رسم تمام این سی سال برام محو (همسر فرزندانم  خانه زندگی شغل) میشه. احساس می کنم در داخل سنگر نشستم و هر لحظه ممکن  است که بچه ها  با شیطنت های خاص خودشان  داخل سنگر شوند.

احساس می کنم فرهاد در رابطه با کمین دشمن سخت نگرانه و دنبال راه حلی برای از بین بردن اونه. ساعت 2 نیمه شب با فریاد پاشو پیدا کردم منو از خواب بیدار میکنه .

احساس می کنم شهید .... که به تازه گی فرمانده گروهان گردان حضرت امیر شده با نگرانی کالک منطقه رو آوورده و در رابطه با نحوه عمل کردن روی منطقه مشتاق نظرات همرزماشو بدونه .

احساس می کنم خون گرم رحیم روی دستام جاریه و من بشدت با فشار روی زخم سعی می کنم خونریزی رو بند بیارم . اما اون فریاد می زنه :"برو ، بچه ها منطقه رو توجیه نیستن. برو برو . وای وای امشب مگه چه مناسبتیه؟ اینهمه چراغانی و نور خدایا چرا همه جا اینقدر زیبا شده! چراغایی از همه رنگ خصوصاً سبز و قرمز عینا نیمه شعبانه  . با خیسی صورتم و بوی تند باروت تازه متوجه شدم  روبروی پتروشیمی عراقیا بعد از میدون امام رضا و شهرک دوئیجی  بواسطه انفجاری ....... بیهوش شدم و چراغای زیبا همون تیرای رسام دشمنه که داره از بالای سرم رد میشه و نورای زیبا همون آتیشه انفجار گلوله های دشمن و منوره. 

احساس می کنم فرهاد در رابطه با کمین دشمن سخت نگرانه و دنبال راه حلی برای از بین بردن اونه. ساعت 2 نیمه شب با فریاد پاشو پیدا کردم منو از خواب بیدار میکنه .احساس می کنم شهید .... که به تازه گی فرمانده گروهان گردان حضرت امیر شده با نگرانی کالک منطقه رو آوورده و در رابطه با نحوه عمل کردن روی منطقه مشتاق نظرات همرزماشو بدونه .احساس می کنم...

می خوام بلند شم و بچه ها رو بطرف هدف هدایت کنم  دوباره همه جا یک حالت زیبایی  پیدا میکنه  همه جا مثل نور روشن شده.  قاسم ، علی ، محمد ، فرهاد؛ خدایا! اینا مگر شهید نشدن اینها اینجا چیکار می کنن . پاک گیج شدم  .حالتی مانند سبکی و پرواز بهم دست میده  خوشی ای که تا حالا تجربه نکردم  . احساس غربیه .

سراسر بدنم درد می گیره. عجب درد جانکاهی! حتی توان فریاد کشیدن هم ندارم.  بی اختیار کلمه آخ از دهانم خارج میشه . صدای پرستار که فریاد میزنه دکتر دکتر! بهوش اومد . تازه منو متوجه شرایطم میکنه.  تهران بیمارستان ساسان.

آره هر وقت به عکس همرزمام و تصویر جبهه و جنگ و خاطرات عزیزانم می رسم تمام این سی  سال برام محو می شه. من هنوز 17 سالمه!

اسماعیل مرتضایی

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 11:56:31.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 10:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 30 ] [ 31 ] [ 32 ] [ 33 ] [ 34 ] [ 35 ] [ 36 ] [ 37 ] [ 38 ] [ 39 ] [ > ]