
کنار گودال شهدای فکه، شهیدی دیدیم که لباس بسیجی به تن داشت، پاهایش را دراز کرده بود و یکی دیگر هم سرش را روی پای او گذاشته بود؛ آنها 15 سال بود در آنجا خوابیده بودند؛ آدم یاد اصحاب کهف میافتاد اما اینها اصحاب رمل بودند، اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه والفجر و اصحاب روحالله.
روایت زیر خاطره حاج رحیم صارمی از گروه تفحص لشکر 31 عاشورا تفحص پیکر دو شهید در فکه است:
یکی دو روزی بود که شهیدی پیدا نکرده بودیم. یعنی راستش شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم و گرما هم بدجوری اذیتمان میکرد.
همراه یکی دو تا از بچهها داشتیم از کنار گودال شهدای فکه که زمانی در سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی آنجا رخ داده بود، رد میشدیم ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست اما احساس کردم چیزی مرا بسوی خود میخواند.
ایستادم، نظرم به پشت بوتهای بزرگ جلب شد؛ کسی که همراهم بود تعجب کرد که کجا میروم؛ فقط گفتم بیا تا بگویم؛ دست خودم نبود؛ انگار مرا میبردند؛ پاهایم جلوتر میرفتند؛. به پشت بوته که رسیدم، جا خوردم.
صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام روی زمین نشستم و ناخودآگاه زبانم به سبحان الله چرخید؛ همراهم متوجه حالم شد؛ به سرعت جلو آمد؛ او هم در جا میخکوب شد
صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام روی زمین نشستم و ناخودآگاه زبانم به سبحان الله چرخید؛ همراهم متوجه حالم شد؛ به سرعت جلو آمد؛ او هم در جا میخکوب شد؛ شهیدی که لباس بسیجی به تن داشت به کپهای خاک کنار بته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود؛ یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود، دراز کشیده و خوابیده بود.

15 سال بود که خوابیده بودند. آدم یاد اصحاب کهف میافتاد اما اینها اصحاب رمل بودند. اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه والفجر و اصحاب روح الله.
بدن دومی که سرش را بر روی پای دوستش گذاشته بود تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسه و رمل را بر روی بدنش آورده بود؛ آرام در کنار یکدیگر خفته بودند؛ ظواهر امر نشان میداد مجروح بوده و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همانطور به شهادت رسیده بودند. با احترام و صلوات پیکرهای مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را کنار هم قرار دادیم.
نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:12:48.
ادامه مطلب
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در پی درگیری های اخیر سپاه با گروهك تروریستی پژاك(پ ك ك)، تعدادی از پاسداران به فیض شهادت نائل آمدند كه خبرنگار ما با خانواده ها و دوستان و آشنایان تعدادی از آنها تماس گرفته و خاطره، نكته و مطلبی هرچند كوتاه از شهیدشان جویا شده است. آنچه در ادامه می آید، ماحصل این تلاش است
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
برادر چهارم را هم بردیم جبهه! صبح که او را بیدار کردم او هم طبق برنامه بی سر و صدا به بهانه گرفتن نان زد بیرون و من هم چند دقیقه بعد وسایلم را زدم روی کولم و آمدم که خداحافظی کنم و بیایم بیرون که بابام دستم را محکم گرفت و گفت: سه تا برادر بس نبود که رفتید جبهه، حالا داری چهارمی را هم می بری؟ آخه این بچه که دوازده سال بیشتر ندارد و این یعنی اینکه، قضیه لو رفت خانواده ما یک خانواده مذهبی و انقلابی بود. ما پنج پسر بودیم و من هم پسر سوم خانواده. دو برادر بزرگ تر قبل از من به جبهه رفته بودند و در جنگ حضور داشتند. من هم سال 66 توفیق شد که به جبهه بروم. در یک زمان ما سه برادر در جبهه بودیم. یک بار که از جبهه برگشتم و در مرخصی بودم، برادر کوچک ترم که پسر چهارم بود را صدا زدم و به او گفتم: تو هم می خواهی به جبهه بیایی که او پاسخ مثبت داد. در جبهه قسمت های مختلفی وجود داشت؛ از قسمت های عملیاتی که مستقیم در خط درگیر بودند تا قسمت هایی مثل تدارکات، بهداری، تعاون و تبلیغات. بارها در جبهه دیده بودم که نوجوانان کم سن و سالی می آمدند و در قسمت تبلیغات مشغول می شدند. من هم گفتم برادر دوازده ساله من که کمتر از اینها نیست. امام گفته هر کس توان دارد برود جبهه، او هم که می تواند حداقل پشت بلندگو یک نوار سرود، مداحی، مناجات یا اذان پخش کند. مگر برادر کوچک من چه چیزش کمتر از این بچه هایی است که در جبهه حاضرند. با برادر کوچک خود هماهنگ کردم که صبح وقتی که از خواب بیدارش کردم، او به بهانه گرفتن نان برود سر کوچه بایستد و بعد من هم وسایل او را داخل ساک خود بگذارم و طوری که پدر و مادرم نفهمند که می خواهم او را ببرم خداحافظی کنم و بعد با هم رهسپار جبهه شویم. گفتم: آخه امام گفته هر کسی که توان داره باید بره جبهه تا جبهه ها خالی نمونه. داداش ما هم این قدر می تونه که توی واحد تبلیغات کار کنه و حداقل یک نوار رو بذاره توی ضبط و بلندگو رو بذاره جلوش صبح که او را بیدار کردم او هم طبق برنامه بی سر و صدا به بهانه گرفتن نان زد بیرون و من هم چند دقیقه بعد وسایلم را زدم روی کولم و آمدم که خداحافظی کنم و بیایم بیرون که بابام دستم را محکم گرفت و گفت: سه تا برادر بس نبود که رفتید جبهه، حالا داری چهارمی را هم می بری؟ آخه این بچه که دوازده سال بیشتر ندارد و این یعنی اینکه، قضیه لو رفت. من هم گفتم: آخه امام گفته هر کسی که توان داره باید بره جبهه تا جبهه ها خالی نمونه. داداش ما هم این قدر می تونه که توی واحد تبلیغات کار کنه و حداقل یک نوار رو بذاره توی ضبط و بلندگو رو بذاره جلوش. این شد که برادر چهارم را هم بردیم جبهه. اما برادر پنجم را دیگر نمی شد چون فقط هفت سالش بود و از دنیا چیزی نمی فهمید و تا می خواست سنش به اندازه ای شود که او هم بتواند بیاید جبهه، جنگ تمام شده بود. به نقل از جانبازبسیجی اکبر جان بزرگی نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:15:29.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خواب شهید مقدم، قبل از شهادت یکی از فرماندهان سپاه اخیرا برای ارائه گزارشی در محضر رهبر معظم انقلاب حاضر می شود که در بخشی از این دیدار به خواب جالبی از سردار سرلشکر شهید تهرانی مقدم هم اشاره و آن را برای رهبر انقلاب بیان می کند. یکی از فرماندهان سپاه اخیرا برای ارائه گزارشی در محضر رهبر معظم انقلاب حاضر می شود که در بخشی از این دیدار به خواب جالبی از سردار سرلشکر شهید تهرانی مقدم هم اشاره و آن را برای رهبر انقلاب بیان می کند. این فرمانده سپاه می گوید: شهید مقدم یک هفته پیش از شهادت، خوابی در رابطه با عالم قبر دیده بودند و آن را برای من تعربف کردند. وی گفت سردار مقدم تعریف می کرد که "من در عالم خواب دیدم از دنیا رفته ام و مردم پس از تشییع جسم مرا در قبر گذاشتند و تشریفات دفن را بجا آوردند. وقتی خودم را درون تنگی قبر احساس کردم ناگهان دنیایی از اضطراب و نگرانی مرا فرا گرفت و ترس از فشار و عذاب قبر وجودم را برداشت." به ناگاه این بر زبانم جاری شد که من عزادار و هیئتی اباعبدالله بوده ام و در مجالس عزای ایشان اشک ریخته ام. حب و دلبستگی ام به امام حسین(ع) را که بیان کردم، گویا مقبول افتاد و ناگهان فضای قبر دگرگون شد این فرمانده به نقل از شهید مقدم افزود: نمی دانستم چه باید بکنم. فقط دنبال پیدا کردن و عرضه چیزی بودم که مرا از آن فضای ترسناک و زجرآور قبر نجات دهد. به ناگاه این بر زبانم جاری شد که من عزادار و هیئتی اباعبدالله بوده ام و در مجالس عزای ایشان اشک ریخته ام. حب و دلبستگی ام به امام حسین(ع) را که بیان کردم، گویا مقبول افتاد و ناگهان فضای قبر دگرگون شد. فضا پر از نور شد و قبر چنان مزین به انواع تزئینات و اشکال زیبا شد که من شگفت زده شدم." نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:18:08.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یک صندلی پر از نارنجک این خودرو یک جیپ پر از مهمات بود. فقط یک صندلی جلو خالی داشت که البته زیر آن هم پر از نارنجک بود. خدیجه میر شکار، همسر شهید حبیب شریفی فرمانده سپاه سوسنگرد از مشاهدات خود گفته است:«همسرم آقای شریفی آن زمان پاسدار بود و قرار بود با خودرو مهمات را به نیروها برساند. این خودرو یک جیپ پر از مهمات بود. فقط یک صندلی جلو خالی داشت که البته زیر آن هم پر از نارنجک بود. همسرم گفت:امشب اینجا خیلی خظرناک است. عراقیها دارند پل میزنند و هر وقت احداث آن به اتمام برسد، همه به سمت شهر سرازیر میشوند، بنابراین صلاح نیست شما در شهر حضور داشته باشید. حبیب گفت باید تو را به اهواز ببرم و بعد خودم به سوسنگرد بروم. او گفت:منتظریم تا گروه جنگهای نامنظم شهید چمران برسد.هنوز هیچ نیروی کمکی برایمان نرسیده بود و همان چند نفری که قبلا بودیم، هستیم. آن ها هم با تعداد کمی آر.پی.جی مقابل عراقیها ایستادهاند و نمیگذارند عراقیها پل احداث کنند. از آن روستا سوار خودروی همسرم شدیم و آمدیم به طرف شهر سوسنگرد. به برادرم اطلاع دادم که به اهواز میروم. او هم گفت:شهر امشب خیلی خطرناک است و معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد.حس میکنم که عراقیها به شهر نزدیک شدهاند. از برادرم خداحافظی کردم و با خودروی همسرم به طرف جاده حرکت کردیم.یک مقدار که از شهر فاصله گرفتیم، نفربرهای عراقی را مشاهده کردیم. دیگر فرصت فرار و یا برگشتن به سمت شهر را نداشتیم. خودرویمان را به رگبار بستند و هر دو نفر ما مجروح شدیم و خودرو هم از کار افتاد. عراقیها آمدند بالای سرمان. دو طرف جاده پر از تانک و توپ و نیروهای عراقی بود. شاید در کمتر از یک ساعت آن جا پر از نیرو شد. در بین آن ها نیروهایی به چشم میخوردند که شبیه عراقیها نبودند. وقتی که سوار آمبولانس شدیم، سربازهای عراقی گفتند اینها از کشورهای دیگر هستند و برخی اردنی هستند که به کمک عراقیها آمدهاند. وقتی سرباز عراقی من را از خودرو پایین کشید اسلحهام به زمین افتاد و همین مساله باعث شد که آن ها عقب عقب رفتند و گفتند اینها پاسدار خمینی هستند و مسلحاند. دوباره با اسلحه جلو آمد. میخواست تفتیش کند. گفتم... قبل از اینکه به دست نیروهای عراقی بیفتیم، همسرم به من اسلحه ای داده بود.همان موقع که ما مجروح شدیم، اسلحه هم کنارم بود اما نتوانستم شلیک یا حتی آن را از خود دور کنم.وقتی سرباز عراقی من را از خودرو پایین کشید اسلحهام به زمین افتاد و همین مساله باعث شد که آن ها عقب عقب رفتند و گفتند اینها پاسدار خمینی هستند و مسلحاند. دوباره با اسلحه جلو آمد. میخواست تفتیش کند. گفتم من چیزی ندارم و هر چه هست در خودرو است. من از چند قسمت مجروح شده بودم و همسرم هم از قسمت ساق پا به شدت جراحت برداشته بود.زمانی را در همان جاده ماندیم.سپس ما را سوار آمبولانسشان کردند. پرسیدم ما را کجا میبرید؟ گفتند:به عراق. هیچ کاری برایمان نکردند و از همان پلی که احداث کرده بودند، ما را عبور دادند. آمبولانس چند ساعتی حرکت کرد. خیلی درد داشتیم، آنها گفتند: به ما دستور داده اند که هیچ مداوایی برایتان انجام ندهیم.» نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:19:29.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
هشت ماه و یک روز در اسارت اگر سربازی جلوی مافوقش بی احترامی می کرد ، بدون در نظر گرفتن اینکه جلوی ما است او را تنبیه می کردند .چند روز بعد مجروحها را از نظر شرایط چک کردند و تشخیص دادند من دوباره باید به بیمارستان برگردم اگر سربازی جلوی مافوقش بی احترامی می کرد ، بدون در نظر گرفتن اینکه جلوی ما است او را تنبیه می کردند .چند روز بعد مجروحها را از نظر شرایط چک کردند و تشخیص دادند من دوباره باید به بیمارستان برگردم . حدود بیست نفر از مجروحها را به بیمارستان برگرداندند . چند روز که در بیمارستان بودیم نیروهای عراقی به جزیره مجنون حمله کرده و آنجا را گرفتند . تعداد زیادی مجروح را آوردند و بطور کلی وضعیت بیمارستان این بار بسیار بدتر از دفعه قبل بود . بعد از حدود ده روز مرا به همراه اسرای جزیره مجنون به اردوگاه شماره 13 رمادیه انتقال دادند . اردوگاه رمادیه در کنار شهر رمادیه یا اسم ایرانی آن انبار قرار دارد . ما را در اردوگاه پیاده کردند .حدود صد نفر می شدیم .از ما خواستند تمام لباس هایمان را درآوریم . دو تانکر آوردند و همه با آب تانکرها حمام کردیم .بعد به هر نفر یک دست لباس می دادند که بپوشد .لباسهای قدیمی مان را همان جا کف اردوگاه دفن کردند . وضع این ادوگاه در کل بهتر از اردوگاه شهر تکریت بود .اینجا بزرگترین مشکلات به ترتیب دستشویی رفتن ، حمام رفتن و کمی غذا بود .هیچ وقت سیر نمی شدیم .حتی وقتی تازه غذایمان را خورده بودیم باز گرسنه بودیم .تنها چند پیرمرد بودند تکه ای نان زیاد می آوردند .آشنایی با آنان نعمتی بود .شمارش اسرا هر روز چند بار انجام می شد و تعداد را به دقت و وسواس زیاد کنترل می کردند . موقع شمارش باید بسیار منظم درون اتاق ها می نشستیم تا آنها ما را شمارش کنند .کوچکترین حرکت یا بی نظمی گناه بزرگی بود و خاطی بشدت تنبیه می شد . نهار را مهمان حرم حضرت ابوالفضل بودیم تنها روزی که توانستیم سیر غذا بخوریم . بعد از چند ماه گفتند عراق می خواهد تعدادی اسرای مجروح را یک جانبه آزاد کند ، به تعداد شخصیت هایی که در کنفرانس اسلامی در بغداد شرکت کرده بودند . بعد از معاینات از اسرا من هم یکی از کسانی تشخیص داده شدم که به وطن برمی گشتم . من بعد از هشت ماه و یک روز آزاد شدم بعد از یک ماهی ایران قطعنامه را پذیرفت و آتش بس شد .عراقی ها هلهله می کردند و هزاران تیر هوایی در شادی و پایکوبی شان شلیک کردند .یکی توپ ضد هوایی تا سه روز و سه شب شلیک می کرد اما در بین اسرا بیاد شهدا و امام گریه و زاری بود .بعد از آتش بس مقدار شکنجه کمتر شده بود .بعد از مدتی صلیب سرخ به اردوگاه آمد و از ما ثبت نام کرد .کم کم داشتیم به اسارت عادت می کردیم .البته مهم ترین مشکلاتمان یعنی دستشویی و حمام سر جایش بود .شبها دور هم می نشستیم و بازی هایی از قبیل پر یا پوچ انجام می دادیم .آخرین مراسم هر شب شپش کشی بود . لباسهایمان را در می آوردیم و کلی شپش می کشتیم. اگر چه اسارت سخت بود اما دوستی و صداقت بین بچه ها آن را شیرین می کرد . چند ماه بعد به دستور صدام همه اسرا را به زیارت کربلا و نجف بردند .موقع سحر بود که ما را بادقت از داخل اطاق ها به حیاط آوردند . سوار اتوبوس های نویی کردند . داخل هر اتوبوس چند سرباز مسلح ، ابتدا و انتهای اتوبوس نشسته بودند .ابتدا ما را به بغداد بردند . شاید مخصوصا ما را از محله هایی که ساختمان های بلند داشت و شیک بود عبور می دادند .شهر بغداد خیلی زیبا بود .اول به نجف و بعد به کربلا برده شدیم .بر خلاف بغداد اینجا همه زنها محجبه بودند .در کربلا ابتدا به زیارت امام حسین (ع)مشرف شدیم ، بعد که از حرم بیرون آمدیم و بسوی حرم حضرت عباس حرکت کردیم انبوه مردم را دیدیم که دو طرف مسیر ایستاده بودند . بسیاری از زنها آرام گریه می کردند .بعضی از مردم با شیرینی استقبال می کردند .سربازان از نزدیک شدن مردم به ما جلوگیری می کردند .سربازانی که با تیر بار روی خودرو ایستاده بودند باعث می شدند کسی خیال حرکت غیر عادی را نکند . به حرم حضرت ابوالفضل رسیدیم .حرم امیرالمومنین و امام حسین(ع) بسیار در هم ریخته و داخل ضریحشان پر از گرد و غبار بود اما حرم حضرت ابوالفضل وضعیت بهتری داشت . نهار را مهمان حرم حضرت ابوالفضل بودیم تنها روزی که توانستیم سیر غذا بخوریم . بعد از چند ماه گفتند عراق می خواهد تعدادی اسرای مجروح را یک جانبه آزاد کند ، به تعداد شخصیت هایی که در کنفرانس اسلامی در بغداد شرکت کرده بودند . بعد از معاینات از اسرا من هم یکی از کسانی تشخیص داده شدم که به وطن برمی گشتم . من بعد از هشت ماه و یک روز آزاد شدم . نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:20:57.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
علاقه رهبری به شهید مقدم همرزم شهید حسن طهرانی مقدم با بیان خاطراتی از دوران دفاع مقدس گفت: وقتی در عملیات خیبر با مشکلات فراوانی مواجه شدیم شهید حسن مقدم با اقدامی مبتکرانه موشک هواپیما را بر روی خودرو تویوتا نصب کرد. اسماعیل کوثری با بیان خاطراتی از شهید بزرگوارحسن طهرانی مقدم در ایام دفاع مقدس و نحوه آشنایی با وی اظهار داشت: آشنایی بنده با شهید طهرانی مقدم مربوط به سال 62 و عملیات خیبر می شود. وی افزود: سال 62 هردوی ما جوان بودیم و پرتلاش؛ درآن مقطع زمانی بچه های رزمنده سعی می کردند تا ابتکارات و خلاقیت های خود را در مقابل دشمن به کار بگیرند و شهید بزرگوار طهرانی مقدم نیز از جمله رزمندگان خوش فکر و مبتکر بود که در بخش فنی اداوات جنگی به خصوص توپخانه سپاه به کمک شهید شفیع زاده کاری کرد که باعث شگفتی خیلی ها شد. شهیدان حسن طهرانی مقدم و شفیع زاده در دوران دفاع مقدس با غنیمت گرفتن قبضه های توپ ارتش بعث عراق در عملیات های مختلف مانند ثامن الائمه، طریق القدس ، بیت المقدس و فتح المبین، توپخانه سپاه را راه اندازی کردند. راه اندازی توپخانه ثمرات زیادی برای سپاه داشت. چرا که در ایام دفاع مقدس هیچ کشوری حاضر به فروش تسلیحات نظامی به جمهوری اسلامی نبود، و همین توپخانه باعث شد تا نیروهای زیادی جذب آن شده و در مسائل فنی و موشکی متخصص شوند. فرمانده سابق لشکر 27 محمد رسول الله شهید حسن مقدم را انسانی با روح بلند خواند و اظهار داشت: او دائما به فکر آینده و پیشرفت در کار خود بود. همین امر باعث شد تا وی در تلاش برای رسیدن به تکنولوژی های روز برای ساخت موشک های جدید باشد تا دشمنان نتوانند به راحتی کشورمان را تهدید کرده و زورگویی کنند. پشتکار، پیشرفت و انگیزه بالای شهید طهرانی مقدم سبب شد تا بتواند با همکاری سایر رزمندگان سپاهی و بسیجی در سال های 65 و 66 برای اولین بار موشک های بومی را در داخل کشورمان طراحی کرده و بسازند. پشتکار، پیشرفت و انگیزه بالای شهید طهرانی مقدم سبب شد تا بتواند با همکاری سایر رزمندگان سپاهی و بسیجی در سال های 65 و 66 برای اولین بار موشک های بومی را در داخل کشورمان طراحی کرده و بسازند. این همرزم شهید در ادامه تصریح کرد: سعی و تلاش این شهید بزرگوار و همکارانش موجب شد تا جمهوری اسلامی ایران به موشک هایی با برد بالای دو هزار کیلومتر با تکنولوژی بومی دست پیدا کند. علاقه رهبرانقلاب به شهید طهرانی مقدم کوثری همچنین ضمن بیان این ویژگی مهم شهید مقدم که با کمترین امکانات موجود بزرگ ترین ابداعات و خلاقیت ها را از خود نشان می داد گفت: در زمان عملیات خیبر که با مشکلاتی در طلائیه مواجه بودیم، شهید طهرانی مقدم گفت من مشکل را حل می کنم و بعد با نصب موشک هواپیما بر روی تویتا یک عمل مبتکرانه انجام داد که حیرت همگان را برانگیخت. این فرمانده دوران دفاع مقدس با اشاره به نبوغ شهید طهرانی مقدم در موضوع طراحی وساخت موشک گفت: اینکه گفته می شود ایشان پدر موشکی ایران است است غلو نبوده و صحیح است. کوثری شهید طهرانی مقدم را در ابعاد مختلف علمی ، اخلاقی، معنوی و ولایت پذیری ممتاز خواند و افزود: این شهید عزیز هیچ گاه به دنبال مطرح کردن نام و سابقه خود نبود و تمام تلاش خود را برای تحقق فرامین رهبری به کار می برد؛ لذا رهبری معظم انقلاب نیز علاقه شدیدی نسبت به ایشان داشت و شاهد بودیم که در مراسم تشییع این شهید نیز حضور پیدا کردند. وی همچنین در خصوص پشتکار شهید مقدم در به نتیجه رساندن پروژه هایش گفت: انگیزه الهی و بسیار بالای شهید طهرانی مقدم باعث می شد تا هرگاه پروژه ای را در زمینه موشکی شروع می کرد تا به نتیجه نهایی رسیدن آن دست از کار وتلاش نکشد. همرزم شهید طهرانی همچنین در خصوص اخلاق این شهید بزرگوار اظهار داشت: شهید طهرانی مقدم اخلاق بسیار خوبی داشت و همیشه خندان و با روحیه بود و این روحیه شاداب ایشان نشات گرفته از انگیزه بالای وی بود. شهید مقدم همچنین با زیر دستانش بسیار متواضعانه برخورد می کرد و ارتباط وی با فرزندانش بیشتر از آن که رابطه پدر و فرزندی باشد رابطه دوستانه بود. کوثری با اشاره به اینکه شهید طهرانی مقدم با این همه مشغله کاری ورزش را فراموش نمی کرد افزود: ایشان علاقه زیادی به ورزش فوتبال داشت و مکرر دوستان و همکاران را تشویق به ورزش می کرد. فرمانده سابق لشکر 27 محمد رسول الله، شهید طهرانی مقدم را مرد تئوری و عمل خواند و گفت: هرگاه ایشان کاری را شروع می کرد و به نتیجه نمی رسید خودش وارد میدان عمل می شد و در صحنه آزمایش نیز حضور پیدا می کرد، حتی در مواردی هم که بنده را برای مشاهده آزمایش ها دعوت می کردند می دیدم که این شهید چگونه با همکارانش با انگیزه خیلی بالا آزمایش های خود را انجام می دهند. شهید طهرانی مقدم عاشق شهادت بود و بعد از شهادت شهید کاظمی ایشان برای شهادت روز شماری می کرد و سرانجام نیز به آرزوی دیرینه خود دست یافت وی با بیان اینکه شهید طهرانی مقدم عاشق شهادت بود افزود: بعد از شهادت شهید کاظمی ایشان برای شهادت روز شماری می کرد و سرانجام نیز به آرزوی دیرینه خود دست یافت. این همرزم شهید طهرانی مقدم، با اشاره به اینکه آخرین دیدارش با این شهید در ستاد کل نیروهای مسلح بود افزود: شهید طهرانی مقدم هرگاه رزمندگان دفاع مقدس را می دید با شوخی های به جا و لطیفه گویی هم به آنها روحیه می داد و هم خودش طراوت و شادابی خاصی پیدا می کرد. کوثری در پایان با بیان اینکه شهید طهرانی مقدم اخلاق فوق العاده ای در برخورد با دیگران و همچنین تاکید ویژه ای بر انجام فرایض دینی داشت افزود: ایشان در بعد علمی و تخصص خود در بحث موشکی یک نخبه و نابغه فوق العاده بود. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:21:54.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مرحوم شهید مقدم پیشنهاد کرد اول دعای توسل بخوانیم و بعد از دعا به زبان فارسی با خدا صحبت کرد و گفت خدایا ما نمی خواهیم مردم عراق را بکشیم ما می خواهیم نظامیان را از بین ببریم که هم ما و هم عراقی ها را می کشند تو ای خدا این موشک را به باشگاه افسران ببر محسن رفیقدوست وزیر سپاه در دوران دفاع مقدم با درج خاطره ای از شهید حسن تهرانی مقدم در وبلاگ شخصی خود نوشت: با شادروان سرلشگر پاسدار حسن تهرانی مقدم که به حق شایسته ردای زیبای شهادت بود از اوایل جنگ آشنا و رفیق شدم. جز اخلاص و عبودیت و توکل و اعتماد به نفس و ایمان محکم به خداوند متعال و اعتقاد کامل و شامل به ولایت مطلقه فقیه که ابتدا در قامت بی مثال حضرت امام (ره) متجلی بود و امروز هم به حق تنها به مقام عظمای ولایت می برازد چیزی ندیدم این شهید بزرگوار دائم الذکر بود و نام خدا لحظه ای از زبان او جدا نمی شد. یگان موشکی سپاه با او ایجاد شد، وقتیکه بنا شد اولین موشک را خود برادران سپاه به سمت بغداد شلیک کنند با هم به کرمانشاه رفتیم مقدمات کار فراهم شد و باشگاه افسران بغداد را هدف گرفتیم، مرحوم شهید مقدم پیشنهاد کرد اول دعای توسل بخوانیم و بعد از دعا به زبان فارسی با خدا صحبت کرد و گفت خدایا ما نمی خواهیم مردم عراق را بکشیم ما می خواهیم نظامیان را از بین ببریم که هم ما و هم عراقی ها را می کشند تو ای خدا این موشک را به باشگاه افسران ببر. موشک شلیک شد و همه پای رادیو نشستیم پس از چند دقیقه رادیو بی بی سی اعلام کرد یک موشک باشگاه افسران بغداد را منهدم کرد موشک شلیک شد و همه پای رادیو نشستیم پس از چند دقیقه رادیو بی بی سی اعلام کرد یک موشک باشگاه افسران بغداد را منهدم کرد و تعداد زیادی از افراد حاضر در آنجا کشته شدند .من پیشانی شهید مقدم را بوسیدم و گفتم این هدف خوردن نتیجه اخلاص و پاکی تو بود. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:23:01.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در طی عملیات والفجر4 با توجه به یک جراحت سطحی به بیمارستان شهید دکتر رادمنش (یکی از بیمارستان های صحرایی مجهز در نزدیک ترین فاصله به خط مقدم منطقه عملیاتی والفجر4) منتقل شدم آنجا مجروحی را دیدم به نام "احمد یزدانی" حال چندان خوبی نداشت جراحاتش به حدی زیاد بود که عفونت کرده و...
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
جنازه ات رابرای مادرت می فرستم بعد از حمله، وقتی نیروهای پشتیبانی به جلو رفتند ، ماكه غواصی كرده و به خط زده بودیم ، برای استراحت ،كمی به عقب برگشتیم ... لب رودخانه نشسته بودم چشمم به پیكرغواصی افتاد... به واقع ،عملیات كربلای پنج ، غیر از موفقیت ها و پیروزی های استراتژیكی و نظامی كه در پی داشت ،نقطه عطفی بود در تاریخ دفاع مقدس ... به این جهت كه در فاصله دی ماه 1365 تعداد زیادی از بهترین ها نخبه شدند و در وادی عاشقی سرود وصل را سر دادند . شاید در هیچ یك از معیارها و نظام های این دنیایی نتوان گنجاند این بزرگی و عظمت را در وجود نوجوانانی كه صد ساله می نمودند، در فلسفه ارتباط ووصل در فلسفه عشق ، عشقی كه عمدتا به یك امر احساسی و خالی از عقل یاد می شود ...آنجا برای نوجوانانی كه شانزده ، هفده و ... داشتند یك فلسفه و یك منطق عقلی بود... افراد زیادی از دوستان كه ذكر نام همه آنها نه برای حافظه الكن حقیر ممكن است و نه در این مختصر می گنجد... اما ، به یاد رفقای شهیدی كه كمتر از آنها یادی و ذكری شده : حمید رضا شریفی منش (عارف نوجوان وواصل به دوست)... مهدی انتخابی (مرد همیشه خندان ...)...بهنام سماوات( معصوم و بی ریا)...ناصر سلیمی(بزرگی كه در كودكی قد كشید) ...علی لعل خانی ( مصمم و متفكر) ... محمد نظر نژاد(هنوز باورم نمی شود)...محمد علی نصیری(بزرگ مرد بلند بالا)...خادم الحسین شفاهی(ساده و صمیمی ) ...و در آخر رضا نیكپور نزهتی ( چشمانی نافذ و سیمایی بسیم)كه همگی در همین حوالی كربلای چهار و پنج پرواز ابدی خود را برگزیدند. بدن غواص هنوز گرم بود، معلوم بود كه به تازگی شهید شده. به آرامی دهانم را به كنار گوشش چسبانده و گفتم: من جنازه ی تو را از آب گرفتم و برای مادرت می فرستم ، تو هم مرا شفاعت كن و اینک خاطره ای از کربلای5 و شهید رضا نیکپور نزهتی : رضا نیكپور نزهتی، چشمانی نافذ و چهره ای بشاش داشت ، از اهالی كوچه ی مهتاب بود و از بچه های ناز مسجد مالك... دوست داشتنی و خوش مشرب بود... روزی خاطره ای تعریف می كرد : عملیات كربلای 5 بود . بعد از حمله، وقتی نیروهای پشتیبانی به جلو رفتند ، ماكه غواصی كرده و به خط زده بودیم ، برای استراحت ،كمی به عقب برگشتیم ... لب رودخانه نشسته بودم چشمم به پیكرغواصی افتاد كه روی آب شناور است. به داخل آب رفتم و پیكرآن غواص را به خشكی آوردم. بدن غواص هنوز گرم بود، معلوم بود كه به تازگی شهید شده. به آرامی دهانم را به كنار گوشش چسبانده و گفتم: من جنازه ی تو را از آب گرفتم و برای مادرت می فرستم ، تو هم مرا شفاعت كن . نگارنده : fatehan1 در 1391/08/06 12:25:17.

ادامه مطلب

ادامه مطلب

ادامه مطلب

ادامه مطلب


ادامه مطلب

راه اندازی اولین توپخانه سپاه با غنیمت های جنگی

شهید طهرانی مقدم علاقه زیادی به ورزش فوتبال داشت
ادامه مطلب

ادامه مطلب

ادامه مطلب

ادامه مطلب