روایتی از مردان کوچک جنگ |
چنین پدری که با میل خود، فرزندش را راهی قربانگاه میکند، به راستی که ابراهیمی است. این قربانی به درگاه خدا، پذیرفته باد
عی اصغر رجبی کلاس سوم راهنمایی از مدرسه راهنمایی ابوذر، منطقه هفده، آخرین نفری است که در این سفر با او مصاحبه میکنم. وقتی میپرسم چه چیز باعث شد که به جبهه بروی؟ جواب می دهد: صحبت امام در مورد اینکه هر کس میتواند به جبهه برود، باید برود.
- محل خدمتت کجا بود؟
- بستان، سه راه عبدالخان.
- پادگان بود؟
- نه، پاسگاه بود.
- آنجا، کارتان چه بود؟
- دو ساعت روز، دو ساعت شب، نگهبانی میدادیم. داخل و اطراف پاسگاه را تمیز میکردیم.
- وقتهای استراحتتان چطور؟
- قرآن میخواندیم، نرمش میکردیم، والیبال بازی میکردیم.
- وقتی تنها میشدی، بیشتر چه چیز فکرت را به خود مشغول میکرد؟
- یاد یکی از دوستهای شهیدم به نام ذبیح الله ابراهیمی (چه اسم بامسمایی قربانی خدای ابراهیمی! شاید پدر و مادرش با همین نیت، اسم او را ذبیح الله گذاشته بودهاند. مثل حضرت اسماعیل که به دست پدرش حضرت ابراهیم، قرار بود در راه خدا قربانی شود و چنین پدری که با میل خود، فرزندش را راهی قربانگاه میکند، به راستی که ابراهیمی است. این قربانی به درگاه خدا، پذیرفته باد.
شب دوشنبه، تک عراق، بود. همان موقع باد شروع شد و خاک زیادی به آسمان بلند شده بود. افراد عراقی همدیگر را گم کرده بودند. بر اثر همین گرد و خاک، خیلیهایشان اسیر شدند
- ذبیح الله کجا شهید شد؟
- توی خط. همراه برادرم بود. با برادرم با هم زخمی شدند؛ اما ذبیح الله شهید شد. ترکش خورده بود.
ما با هم خیلی دوست بودیم. با آنکه برادرم هم زخمی شده بود، اما آن قدر که در فکر ذبیح الله بودم فکر برادرم نبودم.
- چطور شده که داری برمیگردی؟
- مسموم شدهام.
- مسمویت غذایی؟
- نه! هر چند روز یک بار وسایلمان را سمپاشی میکردند. مقداری از سم، وارد غذایی که گوشه اتاق بود، شده بود. من نمیدانستم غذا را که خوردم مسموم شدم.
- از اینکه داری برمیگردی پیش خانوادهات، چه احساسی داری؟
- ناراحتم. دوست داشتم خط باشم. این اتفاق که افتاد، احساس میکنم کوچکتر از آنم که شهید بشوم.
- از جبهه خاطرهای هم داری؟
- بله. آنجا بچهها امداد های غیبی زیاد میبینند مثلا همین پریشب روز یکشنبه، شب دوشنبه، تک عراق، بود. همان موقع باد شروع شد و خاک زیادی به آسمان بلند شده بود. افراد عراقی همدیگر را گم کرده بودند. بر اثر همین گرد و خاک، خیلیهایشان اسیر شدند.
- فکر میکنی جبهه با پشت جبهه چه فرقی دارد؟
- خیلی! آنجا خیلی چیزها میبینیم که پشت جبهه از آنها خبری نیست؛ مثلا همین امدادهای غیبی. جبهه، برای خود سازی و تزکیه جای خیلی خوبی است. آنجا، روحیهها به کلی با پشت جبهه فرق میکند. آنجا فکر کسی اطراف مسائل مادی و پول و این جور چیزها نبود «من»، ی و «تو»یی نبود؛ هر کس هر کاری از دستش بر میآمد، میکرد. نمازها به جماعت و سر وقت خوانده میشد؛
- با کتاب و قصه، میانهات چطور است؟
- زیاد حوصله قصه خواندن را ندارم بیشتر دوست دارم برایم بخوانند.
- راستی یادم رفت بپرسم از خانوادهات آیا کسی هم در جبهه هست؟
صدای رفت وآمدهای داخل راهرو و کند شدن حرکت قطار، نشان میدهد که به تهران رسیدهایم از بچهها خداحافظی میکنیم و وسایلمان را بر میداریم تا پیاده شویم. باز هم تهران دود آلود است و زندگی یکنواخت در کنار آدمهایی که بسیاری از آنها، زمین تا آسمان، با راهیان کربلا فرق دارند
- برادرم ارتشی است پدرم یک بار جبهه رفته، باز هم میخواهد برود. دامادمان هم الان جبهه است.
صدای رفت وآمدهای داخل راهرو و کند شدن حرکت قطار، نشان میدهد که به تهران رسیدهایم از بچهها خداحافظی میکنیم و وسایلمان را بر میداریم تا پیاده شویم. باز هم تهران دود آلود است و زندگی یکنواخت در کنار آدمهایی که بسیاری از آنها، زمین تا آسمان، با راهیان کربلا فرق دارند.
نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:21:55.
ادامه مطلب
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:22 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پس از 3 روز تشنگی در محاصره عراق، یکی از همرزمانمان که بعدها شهید شد، گفت «بروید پایین نیزارها و با توسل به حضرت زهرا (س) زمین را بکنید»؛ با اصرار او و زیر نگاه ناباورانه ما یکی از بچهها شروع به کندن زمین کرد. بعد از لحظاتی تبسمی روی لبهایش نشست؛ از ته گودال آب میجوشید.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:22 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
همه در پایگاه منتظران شهادت، که امروز به عنوان قرارگاه کربلا شناخته می شود، منتظر دستور حرکت به طرف آبادان بودیم. در این پایگاه چند اتفاق افتاد. اول این که شهید بزرگوار حسن باقری، معاون اطلاعات و عملیات، در صحبت هایی که انجام داد اعلام کرد که... عراقی ها از رودخانه کارون عبور کرده بودند و در جاده های منتهی به آبادان یعنی اهواز - آبادان و ماهشهر - آبادان، یک جبهه را تصرف کرده و به نزدیکی جاده اتصال به ماهشهر رسیده بودند. مردم و مدافعان میهن از اقصی نقاط کشور خود را به منطقه رسانده بودند. من هم که به همراه تعدادی از بچه ها در منطقه غرب بودم، در دارخوین پیامی رادیویی از امام خمینی(ره) شنیدیم که ایشان در آن پیام اعلام کردند حصر آبادان باید شکسته شود. بنابراین خود را برای این مهم آماده کردیم. در آن زمان سرلشکر«رحیم صفوی» بعد از قضایای کردستان فرمانده عملیات دارخوین شده بود. به همراه وی به اهواز رفتیم تا از آن جا به سمت آبادان حرکت کنیم. آن روز حدود 250 نفر از پاسداران و بسیجیان از چندین استان کشور به منطقه آمده بودند. گروه های اعزامی حداکثر 20 یا 50 نفره بودند. دو، سه جعبه فشنگ ژ-3 و نیم جعبه نارنجک و چند بی سیم همه تجهیزات ما بود! همه در پایگاه منتظران شهادت، که امروز به عنوان قرارگاه کربلا شناخته می شود، منتظر دستور حرکت به طرف آبادان بودیم. در این پایگاه چند اتفاق افتاد. اول این که شهید بزرگوار حسن باقری، معاون اطلاعات و عملیات، در صحبت هایی که انجام داد اعلام کرد که بستان و خرمشهر سقوط کرده، هویزه در معرض سقوط قرار گرفته است، در سوسنگرد عراقی ها وارد شهر شده اند و در حمیدیه مردم دیوار به دیوار شهر در حال دفاع هستند. این در حالی بود که همان منطقه ای که ما در آن حضور داشتیم هم از گلوله های عراقی بی نصیب نبود. اتفاق دوم این بود که قرار شد بنی صدر با نیروها دیدار و گفت وگویی داشته باشد. قبل از ظهر بنی صدر به پایگاه آمد و از همان ابتدا با نوعی تکبر و نفاقی که به مرور آشکارتر می شد، نیروها را تحقیر کرد. بنی صدر به بچه ها می گفت: دست خالی جبهه آمده اید که چه بشود؟ شما نه آموزش نظامی دیده اید و نه آرایش و تجهیزات نظامی دارید، برای چه به منطقه آمده اید؟! این در حالی بود که او از تجهیز بچه ها به سلاح و مهمات خودداری می کرد. در آن جلسه بچه ها به لحاظ روحی و روانی به هم ریختند. به همین دلیل قرار گذاشتیم وقتی بنی صدر از سالن خارج می شود همدیگر را هل بدهیم شاید در این هل دادن او آسیب ببیند و لااقل دست و پایش بشکند! هنگامی که بنی صدر قصد خروج از پله ها را داشت بچه ها همدیگر را هل دادند اما پس از آن که او از دو، سه پله افتاد، محافظانش او را گرفتند و... ساعت 14 پیام امام خمینی(ره) پخش شد. در بخشی از این پیام ایشان تاکید کردند که آن چنان سیلی به گوش صدام خواهیم زد که دیگر نتواند از جایش بلند شود لحظاتی بعد خبر رسید که امامت نمازظهر آن روز بر عهده شهیدبهشتی خواهد بود. بعد از پخش اذان و اقامه نماز ایشان در بخشی از بیاناتشان گفتند: ای کاش می شد من هم مثل شما در دفاع از اسلام و امام و انقلاب سلاح به دست می گرفتم و در سنگر با دشمن می جنگیدم. این سخنرانی چنان روحیه بچه ها را ارتقا داد که قابل وصف نیست. خبر بعد این بود که قرار است در اخبار ساعت 14 پیامی از امام پخش شود. ساعت 14 پیام امام خمینی(ره) پخش شد. در بخشی از این پیام ایشان تاکید کردند که آن چنان سیلی به گوش صدام خواهیم زد که دیگر نتواند از جایش بلند شود. نکند اخبار شهیدباقری به دست حضرت امام نرسیده باشد! جوان بودم و در عالم جوانی فکر می کردم نکند اخبار شهیدباقری مبنی بر سقوط یکی پس از دیگری شهرها به دست حضرت امام نرسیده باشد. بعد از مدتی به خود آمدم و فکر کردم که آیا ایشان غیر از بیان آیات و مفاهیم قرآنی مطلب دیگری گفته بودند. بعد از پیام امام خبر رسید که باید تجهیزات ترابری را آماده کنیم تا فردا صبح خود را به این شهر برسانیم. ولی قبل از آن لازم بود یک تیم اطلاعاتی وارد شهر شود و فضا را بررسی کند. شهید حاج داود کریمی، فرمانده عملیات سپاه در استان خوزستان، حجت الاسلام صادقی و بنده به نمایندگی از 250 بسیجی از جاده ماهشهر عازم آبادان شدیم. عصر به آبادان رسیدیم. در آبادان فرمانده سپاه شهر، اعلام کرد که ما فقط سه نقطه مقاومت داریم. تصمیم این بود که از برادران ارتش کمک بخواهیم بنابراین وارد قرارگاه ارتش شدیم. سرهنگ «شکرریز» فرمانده عملیات ارتش مقتدر جمهوری اسلامی ایران در آبادان بود. آن ها هم اعلام کردند فقط دو گردان آماده دارند. شب قرار شد در آبادان بمانیم و صبح بعد از نماز عازم ماهشهر شویم تا به اتفاق نیروها به آبادان برگردیم. ساعت 11 شب در نمازخانه سپاه استراحت می کردیم که ناگهان یکی از برادران از داخل محوطه فریاد زد: «برادران، آبادان سقوط کرد.» ما هم هراسان از نمازخانه خارج شدیم تا شرایط را بررسی کنیم. گوینده این خبر «دریاقلی» بسیجی بود که خبر از ورود عراقی ها به آبادان می داد. در خط آبادان 19 نفر بیشتر نبودیم. هر چه به خط نزدیک تر می شدیم، صدای درگیری ها و حجم آتش بیشتر می شد. در یک طرف خط درگیری ها عراقی هایی بودند که سوار بر تانک های زرهی، مغرور از قدرت جلو می آمدند و در طرف دیگر مدافعان شهر بودند که فقط برای خدا می جنگیدند و تجهیزاتی هم نداشتند. برخی از بچه ها حتی با سلاح سرد می جنگیدند و حتی دست به یقه با عراقی ها می شدند. خیلی از بچه ها آن روز به شهادت رسیدند تصمیم گرفتیم با همان تعدادی که داخل سپاه آبادان بودیم که 19 نفر بیشتر نشدیم، خط دفاعی شهر را تقویت کنیم. هر چه به خط نزدیک تر می شدیم، صدای درگیری ها و حجم آتش بیشتر می شد. در یک طرف خط درگیری ها عراقی هایی بودند که سوار بر تانک های زرهی، مغرور از قدرت جلو می آمدند و در طرف دیگر مدافعان شهر بودند که فقط برای خدا می جنگیدند و تجهیزاتی هم نداشتند. برخی از بچه ها حتی با سلاح سرد می جنگیدند و حتی دست به یقه با عراقی ها می شدند. خیلی از بچه ها آن روز به شهادت رسیدند. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:24:10.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:21 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
روی مین رفت و پایش قطع شد قبل از عملیات کربلای 4 برای توجیه نقشه و توضیح راهکارهای عملیاتی لشکرها و تیپ ها به قرارگاه خاتم رفتیم. در حضور سردار رضایی، حاج باقر قالیباف به عنوان فرمانده لشکر توضیح خود را شروع کرد. عملیات کربلای 4 قرار بود در منطقه عمومی بصره و به منظور تصرف بصره انجام شود. قبل از عملیات کربلای 4 برای توجیه نقشه و توضیح راهکارهای عملیاتی لشکرها و تیپ ها به قرارگاه خاتم رفتیم. در حضور سردار رضایی، حاج باقر قالیباف به عنوان فرمانده لشکر توضیح خود را شروع کرد. عملیات کربلای 4 قرار بود در منطقه عمومی بصره و به منظور تصرف بصره انجام شود. مدتی بود که در جبهه ها عملیات نشده بود و زمزمه های عملیات نهایی رزمندگان بر سر زبانها بود. دشمن هم کم و بیش مطلع بود که ما می خواهیم در این منطقه عملیات کنیم و برای همین خود را آماده کرده بود. حاج باقر سخت ترین منطقه عملیات را برای لشکر انتخاب کرده بود و خوب و بد عمل کردن لشکر به کلیت عملیات بستگی داشت. یعنی اگر نمی توانستیم به اهدافمان برسیم دیگران هم بایستی عقب نشینی می کردند و منطقه حساسی بود. بچه ها آن منطقه را قلب عملیات می دانستند. گردان های خط شکن مشخص شدند. ابتدا گردان ثارا... به فرماندهی حسن ستوده و بعد هم گردان حزب ا... به فرماندهی ابراهیم محبوب. هر دو نفر از فرماندهان کارآمد و باسابقه جنگ بودند و گردان سوم که مأموریت داشت ، گردان نصرا... به فرماندهی برادر رجب محمدزاده بود. حاج محسن رضایی به عنوان فرمانده ارشد شخصا از حسن ستوده و ابراهیم محبوب خواست تا طرح مانور را توضیح دهند. حسن و ابراهیم به ترتیب توجیه عملیاتی کردند که ابتدا گروهان غواص از دو طرف سنگرهای کمینی را خواهند زد و با آتش مستقیم گردان نیروهای خط شکن ساحل دشمن را تسخیر خواهند کرد. شهید رجبعلی محمدزاده فرمانده وقت گردان نصرا... در این عملیات روی مین رفته و نیمی از یک پایش قطع شد اما همچنان فریاد می زد که یا زهرا بگویید، جلو بروید و... برادر رضایی به هر دو نفر گفت: اگر به هر دلیل غواص ها موفق نشدند و مجبور شدید خودتان وارد عمل شوید چه کار می کنید. هر دو نفر قول دادند که به هر نحو ممکن خط را خواهند شکست. یادم هست که حاج محسن چندین دفعه گفت: می توانید؟ گفتند: بله، می توانیم. این قضیه بود تا شب عملیات. دشمن از نقطه عمل ما کاملا مطلع بود و از سر شب آتش را شروع کرده بود. بالگردها و تانک های دشمن قبل از شروع عملیات کاملا روی منطقه آتش می ریختند. گویا دشمن می خواست عملیات انجام دهد. برای اولین دفعه این صحنه را می دیدیم. چون معمولا قبل از شروع عملیات خبری از آتش نبود. موانع ایذایی دشمن چندین کیلومتر سیم خاردار، موانع خورشیدی، انواع میدان های مین، نهر خین پر از موانع و دژ بلند که دو لول ها و تانک ها پشت آن موضع داشتند. واقعا فهمیدم که اگر یک نفر تخریب چی در روز روشن با تمام وسایل آن هم بدون آتش می خواست به خط مقدم دشمن برسد حداقل 10 ساعت نیاز داشت که به آن جا برسد. بعد فهمیدیم که فرمانده سپاه سوم عدنان خیرا... شخصا آن طرف منتظر رزمندگان بوده است. خط شکنان غواص در موانع گیر کرده بودند و فرماندهان مجبور بودند خودشان از تنها راه که جاده شیشه بود به دشمن برسند. آتش ها اجازه نمی دادند. حسن ستوده با بی سیم تماس گرفت و گفت: حاجی این جا نمی شود جلو رفت. بچه ها تلفات زیادی می دهند و ابراهیم هم همین پیام را داد. حاج باقر گفت: حسن، ابراهیم یادتان هست آن شب به آقا محسن چه می گفتید؟ هر دو نفر بی سیم را خاموش کردند و بر دشمن تاختند و با تمام این موانع در وسط نهر خین به دیدار حق شتافتند. شهید رجبعلی محمدزاده فرمانده وقت گردان نصرا... در این عملیات روی مین رفته و نیمی از یک پایش قطع شد اما همچنان فریاد می زد که یا زهرا بگویید، جلو بروید و... شهادت زیبنده مردان خدایی است که در دوره های سخت، امتحان ها را گذرانده اند و شهید محمدزاده جزو آن هایی بود که در دشواری ها و در گردنه های مختلف انقلاب، از مقابله با ضد انقلاب گرفته تا دفاع مقدس، تا سازندگی و تا جنگ نرم، شایسته ظاهر شد. و گفت: حاجی این جا نمی شود جلو رفت. بچه ها تلفات زیادی می دهند و ابراهیم هم همین پیام را داد. حاج باقر گفت: حسن، ابراهیم یادتان هست آن شب به آقا محسن چه می گفتید؟ هر دو نفر بی سیم را خاموش کردند و بر دشمن تاختند و با تمام این موانع در وسط نهر خین به دیدار حق شتافتند. شهید محمد زاده یکی از سرداران بزرگ استان خراسان است و در عملیات هایی هم چون عملیات های کربلای 1، 4 و 5 و امثال آن در لشکر 5 نصر یکی از فرماندهان بسیار شجاع، خط شکن و بسیار دارای استقامت بود. وقتی کاری به وی محول می شد، سعی می کرد با تمام وجود آن کار را به نحو احسن انجام دهد و همین طور بود که توانست در لشکر پیروز 5 نصر که متعلق به استان خراسان است، عملکرد واقعا درخشانی از خود به یادگار بگذارد.داشتن چنین شخصیتی با چنین خصوصیاتی باعث شد که وی به عنوان فرمانده تیپ در این لشکر معرفی شود و بعد باز هم به خاطر همین توان مندی های خوبی که داشت و به خاطر اخلاص و داشتن قدرت فرماندهی، به فرماندهی سپاه استان سیستان و بلوچستان منصوب شد و به حق در دورانی که مسئولیت آن جا را بر عهده داشت، خدمات بسیار ارزنده ای را انجام داد.از این نظر، او واقعا دست راست سردار سرلشکر شهید حاج نورعلی شوشتری بود. این دو شهید با هم در جبهه بودند، با هم رزم کردند و با هم جهاد کردند و در کنار هم به خون غلتیدند. روحشان شاد و یادشان گرامی نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:25:35.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:21 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در میان گرد و خاك روستا خط اتوی لباس و واكس كفشهایش چشمگیر بود. ماه رمضان كه میشد مسجد پاتوق بسیار خوبی بود. از هر محله چند تا جوان بودند. بعد از نماز ظهر و عصر از مسجد بیرون نمیرفتند. همه دور كریم حلقه میزدند. آنقدر دلنشین برای بچهها حرف میزد كه بسیاری از وقتها نماز ظهر و عصر بچهها به نماز مغرب و عشا وصل میشد.
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:20 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وقتی این حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد مادرم پیغام داده بود که میخواهد من را ببیند. پیغام مادرم که به دستم رسید، فوری به شهر آمدم و به همراه برادر کوچکم مهدی، به دیدن او رفتم. پایم را که درون اتاق بیمارستان گذاشتم، مادرم زد زیر گریه و گفت: محمد بیا، بیا تا صورتت رو ببوسم، صورتم را جلو بردم و او صورتم را بوسید و من دستش را. مادرم با گریه گفت: چقدر دوست داشتی یکی از ما شهید شود ...
[ یک شنبه 27 تیر 1395 ] [ 10:18 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عمو رسول، پهلوان جبههها معروف است به «عمو رسول» در زمان جنگ فرمانده عملیات غرب بود و در همانجا چندین بار با رهبری که آن زمان نماینده امام در جبههها بودند دیدار داشت.عکسهای آن زمانش با رهبر، این روزها بر در و دیوار کرمانشاه نشسته. چنان با شور و شوق از آن دوران و حضور رهبری در جبههها حرف میزند که... معروف است به «عمو رسول» در زمان جنگ فرمانده عملیات غرب بود و در همانجا چندین بار با رهبری که آن زمان نماینده امام در جبههها بودند دیدار داشت.عکسهای آن زمانش با رهبر، این روزها بر در و دیوار کرمانشاه نشسته. چنان با شور و شوق از آن دوران و حضور رهبری در جبههها حرف میزند که دلم نمیآید حرفهایش را قطع کنم. در زمان جنگ فرماندهانی که به کرمانشاه میرفتند معمولا مهمان خانه او میشدند. از آن زمان تا حالا او عموی همه فرماندهان و رزمندگان جنگ است. پای صحبتهای سردار رسول ایوانی نشستیم تا برایمان از خاطرات سفر مقاممعظم رهبری به کرمانشاه بگوید؛ از نخستین باری که زیر گلولهها و بمباران دشمن به استقبال ایشان رفت تا حماسه حضور دوباره مردم و استقبال بینظیر از مرادشان. در روزهای اول جنگ یکسری ناهماهنگیهایی میان ارتش و سپاه بهوجود آمده بود. ما در سرپل ذهاب مستقر شده بودیم با برادران عزیز سپاه و شهید شمشادیان و سایر دوستان بودیم. هوانیروز قرار بود پشتیبانی آتش نزدیک برای ما انجام بدهند که متأسفانه مشکلاتی پیش آمد و این امر محقق نشد. در آن زمان بنیصدر، فرمانده کل قوا بود و امکانات در اختیار رزمندگان قرار نمیداد. بعدها متوجه شدیم که سرهنگ عطاریان یکی از مسئولین استان که ابتدا همکاری خوبی هم با ما داشت مهره استکبار بوده که بعدا هم دستگیر شد. وقتی حضرت آقا تشریف آوردند به منطقه بازدید کلیای از منطقه داشتند و کل خطوط منطقه استان کرمانشاه را بررسی فرمودند و تمام اطلاعات لازم را تهیه کردند و به حضرت امام(ره) ارائه دادند. آن حضور مقام معظم رهبری در کرمانشاه و گزارشهایی که از منطقه تهیه کرده بودند، مانند همین سفر اخیر ایشان بسیار برای منطقه پر برکت بود و باعث ایجاد هماهنگی میان نیروهای سپاه و ارتش و ژاندارمری شد و این آغاز عملیاتهای موفق ما در مناطق غرب و جنوب شد. 20 سال این را هم بدانید که مردم کرمانشاه ویژگی خاصی دارند که این احترام و علاقه را فقط برای رهبری از خود بروز میدهند. به قول خود آقا اینجا شهر پهلوانهاست و مردم غیور و پهلوانی دارد در استانداری ما خدمت ایشان رسیدیم و گزارش کاملی از وضعیت خطوط مقدم جنگ خدمت آقا ارائه دادیم و مشکلات موجود را خدمتشان عرض کردیم. حتی برادرانی در ارتش بودند که صادقانه و مظلومانه میخواستند با سپاه همکاری کنند اما متأسفانه کارشکنیهایی صورت میگرفت و اجازه داده نمیشد. من و شهید شیرودی وقتی برای دریافت موشک تاو به لنچرهای پادگان ابوذر مراجعه کردیم به ما گفتند درها پلمب است و اجازه نداریم موشک به شما تحویل بدهیم و باید از بالا دستور برسد. به ما گفتند که شما بروید همان غلاویز سرپلذهاب را نگه دارید چون بچهها خیلی از جانب تانکهای دشمن که در دشت ذهاب مستقر بودند اذیت میشدند و هر لحظه تعداد زیادی از بچهها زخمی یا شهید میشدند. مدت کوتاهی - تقریبا به اندازه همین زمانی که داریم با هم گفتوگو میکنیم- بیشتر نگذشته بود و من داشتم با ماشین به سمت سرپل ذهاب میرفتم و هنوز به بچهها ملحق نشده بودم که متوجه شدم شهید شیرودی نخستین تانکهای دشمن در منطقه را زدند و آن انهدام بزرگ تانکهای دشمن و فرار نیروهای عراقی و غنیمت گرفتن تجهیزات اتفاق افتاد که باعث افزایش نیروهای رزمنده ما شد. بعد از آن هم سلسله عملیاتی اتفاق افتاد که با توفیقات رزمندگان همراه بود. حضرت آقا در عملیات والفجر 10 در شلمچه در منطقه حضور پیدا کردند. آن عکسهایی که در شهر کرمانشاه نصب شده و در آنها بنده در خدمت حضرت آقا هستم هم مربوط به ارتفاعات منطقه شندرلی است که مرز ما با کشور عراق است و مشرف بر شهر حلبچه عراق و منطقه عمومی پاوه. آن موقع ما حلبچه را تصرف کرده بودیم و عراق پاتکهای بسیار شدیدی انجام میداد و با استفاده از سلاحهای شیمیایی تلاش داشت منطقه را پس بگیرد. در چنین شرایطی بهرغم اصرارهای ما حضرت آقا حاضر نمیشدند منطقه را ترک کنند و دلشان نمیآمد رزمندگان را تنها بگذارند و اصرار داشتند در کنار رزمندهها باشند. رزمندگان واقعا از حضور ایشان در جبههها عطر و بوی حضرت امام (ره) را استشمام میکردند. •و حالا بعد از 30 سال ایشان دوباره به کرمانشاه برگشتهاند. استقبال مردم را چطور دیدید؟ مردم این منطقه از زمان جنگ واقعا پیوند قلبی بسیار عمیقی با حضرت آقا دارند. در این سفر هم شما دیدید که این مردم چطور از ایشان استقبال کردند. من خودم در چند هفته گذشته چندین بار به کرمانشاه آمدم و جلساتی با برادرانمان در شورای شهر و نمایندگان داشتم. احساسمان این بود که مبادا تبلیغات استکبار باعث شده باشد حضور مردم کمرنگ شود اما حضور خودجوش و انبوه مردم آن قدر پر رنگ بود که من فکر میکنم در 32 استان کشور بیسابقه باشد بهطوری که شکوه و عظمت اول انقلاب را در اذهان متجلی میکرد. من به یکی از روستاهای بسیار دورافتاده پاوه رفته بودم و دیدم مردم همه خوشحالند و به هم تبریک میگویند. واقعا باید بگویم از زمانی که ایشان رهبر شدهاند این سادگی و بیتکلف بودن در ایشان تقویت شده؛ چه در آن لحظاتی که پای هواپیما به دستبوسی ایشان رفته بودیم و چه در ملاقاتهای مردمی، این سادگی محض و اخلاص پیامبر گونه ایشان بسیار مشخص است. یکی از جانبازان در این دیدار سر خود را روی صورت ایشان گذاشته بود. البته ایشان همیشه نسبت به جانبازان توجه ویژهای دارند اما واقعا جالب بود که انگار اصلا نمیخواستند از هم جدا شوند این صحنه بسیار تأثیرگذار و با عظمت بود. یکی از تصاویری که تلویزیون کرمانشاه چندین بار نشان داد تصویر پیرمردی بود که جلوی اتومبیل ایشان را میگیرد و میگوید درد تو به قلبم. واقعا این تصویر تأثیرگذار بود و مردم با دیدن آن، اشک از چشمانشان جاری میشد. این پیوند معنوی و قلبی که میان مردم و رهبری وجود دارد مختص صدر اسلام و ابتدای انقلاب است. یکی از تصاویری که تلویزیون کرمانشاه چندین بار نشان داد تصویر پیرمردی بود که جلوی اتومبیل ایشان را میگیرد و میگوید درد تو به قلبم. واقعا این تصویر تأثیرگذار بود و مردم با دیدن آن، اشک از چشمانشان جاری میشد. این را هم بدانید که مردم کرمانشاه ویژگی خاصی دارند که این احترام و علاقه را فقط برای رهبری از خود بروز میدهند. به قول خود آقا اینجا شهر پهلوانهاست و مردم غیور و پهلوانی دارد. این پهلوانی صفت بارز مردم کرمانشاه بوده که از قدیم الایام در آنها وجود داشته. آقای طلوعی یک بار به رهبری گفت آقا ما مشتی و پهلوانی به شما ارادت داریم و آقا فرمودند بله پهلوان، پهلوان. 2بار هم تکرار کردند. کرمانشاه همیشه به مهمان نوازی و خدمت به زوار امام حسین(ع) معروف بوده اما این استقبال پرشور، وصفناپذیر است. اشارهای هم آقا در این سفر به عملیاتی داشتند که من خودم فرمانده آن عملیات بودم. کردستان در حال سقوط بود و پادگان مهاباد به دست دشمن افتاده بود و ما یک عملیات ویژه انجام دادیم. ایشان اشاره داشتند که شما فقط برای استان کرمانشاه مبارزه نکردید بلکه برای اسلام جنگیدید. حرفهایی که آقا در رابطه با مشکلات مردم و جنگ میزدند حرفهای دل مردم بود. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:29:40.
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
چیزی را که میبیند هر چه هست، حالت خاص این نگاه، آدم را به فکر فرو میبرد. انگار صاحب آن، توی این دنیا نیست. نام رضا رهگذر در ادبیات کودکان و نوجوانان انقلاب ما نامی آشنا است. او در اردیبهشت سال 1365 که سفری به جبهههای جنوب داشت، یادداشتهایی را به همراه خود آورد که محصول دیدهها و شنیدههای او از رزمندگان نوجوان بود که قسمت هایی از نوشته های او را با هم می خوانیم :
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:56 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
هشت ضلعی شلمچه چگونه ساخته شد؟ جنگ که تمام شد، ما به عنوان تخریب چی در مناطق عملیاتی ماندیم و زندگی زلالی را پس از جنگ با شهدا آغاز کردیم.در مناطق عملیاتی هم حضور می یافتیم، از جمله در شلمچه. همه می دانند که ما بچه های رزمنده خراسان الفتی غریب با شلمچه داریم. بیشتر همرزمان ما دراین منطقه از جبهه به شهادت رسیده اند، بخصوص در عملیات های کربلای چهار و پنج. آن سالهای پس از جنگ که من در مناطق عملیاتی بودم... پس از پایان جنگ، نخستین یادمان مناطق عملیاتی در شلمچه از سوی رزمندگان خراسان بنا شد. حاج ماشاء ا... درباره ساخت یادمان ابتدایی شلمچه حرفهای شنیدنی دارد. او در بیان خاطراتش می گوید: جنگ که تمام شد، ما به عنوان تخریب چی در مناطق عملیاتی ماندیم و زندگی زلالی را پس از جنگ با شهدا آغاز کردیم.در مناطق عملیاتی هم حضور می یافتیم، از جمله در شلمچه. همه می دانند که ما بچه های رزمنده خراسان الفتی غریب با شلمچه داریم. بیشتر همرزمان ما دراین منطقه از جبهه به شهادت رسیده اند، بخصوص در عملیات های کربلای چهار و پنج. آن سالهای پس از جنگ که من در مناطق عملیاتی بودم، هر وقت به شلمچه می رفتم، به شدت محزون و دلتنگ می شدم. دیده بودم که خیلی از شهدای ما دراین سرزمین به شهادت رسیده اند، اما کسی یادمان یا مزاری برای آنها نساخته است. نقطه ای در شلمچه وجود داشت که 400 نفر از رزمنده های خراسان آنجا قتل عام شدند و تانکهای عراقی از روی جنازه های آنها رد شدند که بعدها حتی شناسایی آنها هم ممکن نبود. برخی از آن شهدا هنوز هم گمنام اند. این منطقه بین ما بچه های رزمنده به «فلکه امام رضا(ع)» معروف شده است. من برای اینکه قتلگاه آن 400 شهید گم نشود، چند پرچم، تعدادی آجر و کلاه آهنی را که از زمان جنگ آنجا باقی مانده بود، در این نقطه به عنوان نشانی قرار دادم. یادم هست تعداد زیادی کلاه آهنی گذاشتم تا زیادی شهدای آنجا را نشان دهم. هر چند تعداد آن شهدا از این کلاه ها خیلی بیشتر بود. بدین ترتیب اولین یادمان شهدای شلمچه شکل گرفت. نقطه ای در شلمچه وجود داشت که 400 نفر از رزمنده های خراسان آنجا قتل عام شدند و تانکهای عراقی از روی جنازه های آنها رد شدند که بعدها حتی شناسایی آنها هم ممکن نبود. برخی از آن شهدا هنوز هم گمنام اند. این منطقه بین ما بچه های رزمنده به «فلکه امام رضا(ع)» معروف شده است. چندی بعد در نوروز سال 71 یا 72 بود که ما با تعدادی از پدران و مادران شهدا به مناطق عملیاتی رفتیم. آن موقع هنوز اردوهای راهیان نور و بازدید از مناطق عملیاتی مرسوم نبود. قرار شد ما یکی دو روزی را هم در شلمچه باشیم. شب آخری که شلمچه بودیم وبیست ساعت بعد باید آنجا را ترک می کردیم، به همراه تعدادی از پدران و مادران شهدا تصمیم گرفتیم این یادمان اولیه را گسترش دهیم و آن را بهتر و با شکوه تر بسازیم. خودمان پولی روی هم گذاشتیم و رفتیم از خرمشهر که در نزدیکی شلمچه است، گچ و آجر و مصالح لازم را خریدیم. پدر یکی از شهدا که حالا به رحمت خدا رفته، بنا بود و به ما کمک می کرد. خلاصه، با همان امکانات کم، از ساعت هشت شب تا نزدیک صبح، بنا را کامل تر و با شکوه تر با یک هشت ضلعی فلزی که روی آن قرار می گرفت، ساختیم. بخصوص هم هشت ضلعی ساختیم. چون می خواستیم نسبت و ارتباط شلمچه به عنوان قرارگاه شهدای خراسان و بسیاری دیگر از شهدا با امام رضا(ع) حفظ شود. هنگام ساخت هم آن شب رخدادهای عجیب و غریبی افتاد و حال و هوای غیر قابل توصیفی بین ما پیش آمد که بیانش بماند برای بعد. آن شب احساس مشترک و قانون نانوشته ای در ذهن ما و خانواده شهدا به وجود آمد و آن این بود که تصور می کردیم ممکن است مقام معظم رهبری، روزی به مقتل شلمچه تشریف بیاورند و سرانجام در سال 78 ایشان به شلمچه تشریف آوردند و بی درنگ با تدبیر ایشان، ساخت یادمان کنونی شلمچه که در حقیقت می توان آن را سومین یادمان شهدای شلمچه دانست، به همت آستان قدس رضوی شروع شد. آن هنگام، ارتش، سپاه و نیروهای تفحص در شلمچه حضور داشتند و این نقطه پر از مین، هنوز حالت جنگی داشت و اتفاق نظری هم وجود نداشت که یادمان شلمچه با این وسعت و شکوه ساخته شود. به نظر من، ساخت این یادمان اگر به نهادی جز آستان قدس واگذار می شد، مورد مخالفت قرار می گرفت. آن زمان مشکلات و مخالفت هایی وجود داشت که اکنون قابل بیان نیست. فقط می توان گفت با تدبیر و دوراندیشی مقام معظم رهبری، ساخت این یادمان آغاز شد و نمایندگان معظم له هم در جریان ساخت آن در شلمچه حضور می یافتند. پس از چهار سال، ساخت یادمان به پایان رسید و اردوهای راهیان نور به شکل جدی آغاز شد. آن بنای ابتدایی که ما ساخته بودیم، اکنون درنقطه مرکزی یادمان که از سطح زمین پایین تر است و اسناد و مدارک شهدا درون محفظه شیشه ای قرار گرفته، واقع شده است. آن سازه آهنی هشت ضلعی هم در محل ایستادن رهبر معظم انقلاب قرار گرفته است. اما ساخت یادمان کنونی شلمچه را مهندس جوانی به نام «شهرام قهرمان» بر عهده داشته است که حرفها و خاطرات او از ساخت یادمان باشکوه شلمچه در طول چهار سال شنیدنی و جالب است: « آن روزهایی که پیشنهاد ساخت یادمان شلمچه را به من دادند، تازه از سوئد برگشته بودم. مهندس عمران جوانی بودم که به دنبال رؤیاهای جوانی ام می گشتم. خیلی هم نازک نارنجی و اتوکشیده بودم؛ طوری که همیشه عینک آفتابی می زدم تا یک وقت گرمازده نشوم. جنگ را هم ندیده بودم. به تعبیر خودم، وقتی رسیدم که داشتند نیزه شکسته های جنگ را جمع می کردند؛ اما چه شد که من با آن روحیات در بیابان گرم وسوزان شلمچه که خودم دمای 65 درجه آن را با دماسنج ثبت کردم، چهار سال ماندم تا یادمان شهدای شلمچه ساخته شود، به نظرم به امام رضا(ع) و فرزندان شهید آن بزرگوار در شلمچه مربوط است. همین قدر بگویم که وقتی قرار بود آخرین سنگ بنای این یادمان که یک کاشی فیروزه ای باکلمه مبارک « یا فاطمه الزهرا(س)» بود گذاشته شود معمار رفت تا آن را سر در یکی از هشت ضلع یادمان نصب کند. وقتی او بالا رفت تا این کاشی را سرجایش بگذارد، من که پایین ایستاده بودم و نگاه می کردم، از خودم پرسیدم یعنی تمام شد و من باید از شلمچه برگردم؟ طاقت نیاوردم و از معمار خواهش کردم اجازه دهد من جای او این کار را انجام دهم. خودم بالا رفتم و آن کاشی فیروه ای با اسم مبارک «حضرت فاطمه (س)» را روی قلب و چشمهایم گذاشتم، زیارتش کردم، بوسیدم و این آخرین سنگ بنا را سرجایش گذاشتم؛ تا ساخت یادمان شلمچه به پایان برسد. پایین که آمدم، به شکرانه نعمتی که خدا به من داده بود، دو رکعت نماز شکر در بیابان شلمچه خواندم و گفتم: خدایا به خاطر این چهار سال، شکر! همین. وقتی قرار بود آخرین سنگ بنای این یادمان که یک کاشی فیروزه ای باکلمه مبارک « یا فاطمه الزهرا(س)» بود گذاشته شود معمار رفت تا آن را سر در یکی از هشت ضلع یادمان نصب کند. وقتی او بالا رفت تا این کاشی را سرجایش بگذارد، من که پایین ایستاده بودم و نگاه می کردم، از خودم پرسیدم یعنی تمام شد و من باید از شلمچه برگردم؟ صادقانه اعتراف می کنم که در ساختن یادمان شلمچه، سختی ها و مرارت های بسیاری کشیدم. روزهای خیلی سختی را بدون امکانات گذراندم، اما باز هم صادقانه اعتراف می کنم که از آن مرارت ها و روزهای سخت، چیزی شیرین تر و جذاب تر و لذت بخش تر در این دنیا وجود ندارد. من در آن چهار سال خلوت های عاشقانه ای در تنهایی هایم که گاهی هیچ کس همراهم نبود، با خدا و با شهدای شلمچه داشتم. آن چهار سال، انرژی و نیرویی به من داد که در این سال هایی که از شلمچه برگشتم، با ذخیره آن چهار سال زندگی می کنم و حالا دوباره خدا را شکر می کنم که افتخار ساخت یادمان باشکوه شلمچه را نصیب و روزی ام کرد. لحظه به لحظه مرا یاری رساند تا تجربه ای بی نظیر و لذتبخش را نه فقط در کارنامه کاری ام، بلکه در زندگی ام به ثبت برسانم تا ان شاء ا... هم در این دنیا و هم در آن دنیا به آن ببالم و افتخار کنم.» نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:31:38.
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:56 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در زمانی که رهبر معظم انقلاب در مریوان بودند، بنا شد که همراه ایشان برای بازدید به سمت ارتفاعات پایین دِزلی مریوان و ارتفاعات مشرف به سلیمانیه ی عراق برویم که طی عملیاتی تازه تصرف کرده بودیم. هنگام حرکت، یک گروه پنجاه نفری متشکل از نیروهای سپاه و ارتش و ژاندارمری آمده بودند. به پیشنهاد من، تنها فرمانده لشکر و فرمانده سپاه به همراه آقا رفتند و باقی نیروها در دزلی ماندند. در همین هنگام جنگنده های عراقی... خاطرات امیر سرتیپ بازنشسته سیاوش جوادیان، فرمانده اسبق قرارگاه عملیاتی آجا در غرب کشور از حضور آیت الله العظمی خامنه ای در مناطق عملیاتی غرب کشور. عراق هم می دانست منطقه ی غرب کشور ما نزدیک ترین نقطه ی ایران به بغداد است و از طریق این منطقه و شهرهای قصر شیرین و مهران، راه دسترسی به بغداد به خوبی وجود دارد. صدام هم خوب می دانست که ما توانایی داریم که آن چنان بغداد را مورد تهدید قرار دهیم که سرنوشت جنگ را عوض کنیم. بر همین اساس ارتش صدام قدرت پدافند مستحکمی را شکل داده بود و نیروهای بسیاری را سازماندهی کرده بود و در هجوم سراسری که به منطقه ی غرب کشور داشت ارتفاعات و نقاط استراتژیک را تصرف کرد. در واقع اهمیت این منطقه از لحاظ تأمین امنیت کشور و از طرف دیگر حضور نیروهای صدام و منافقین به خوبی مشهود بود. حضرت آیت الله العظمی خامنه ای به عنوان نماینده امام در شورای عالی دفاع در تاریخ 7/2/60 برای بازدید از مناطق عملیاتی غرب به سنندج آمدند. بنده آن زمان مسئول عملیات لشکر 28 سنندج بودم. از آن جا به همراه ایشان عازم مریوان شدیم. به دلیل شرایط خاص منطقه شب ها حرکت نمی کردیم. در طول روز هم در بین مریوان و سنندج پایگاه هایی تأسیس شده بود و افرادی عهده دار حفظ امنیت در نقاط کور مسیر بودند. در بین راه با حضرت آقا درباره ی حفظ امنیت مسیر گفت وگو می کردیم که ایشان پیشنهاد دادند در یکی از نقاطی که احتمال کمین دشمن وجود داشت، پایگاه ایجاد کنیم. ما هم دستور ایشان را اجرا کردیم. البته بعدها دقت ایشان در این مورد به خوبی برای ما روشن شد، چرا که ما قبلاً هم از آن نقطه آسیب دیده بودیم و با تأسیس پایگاه در آن نقطه شرایط امنیت به خوبی فراهم شد. در زمانی که رهبر معظم انقلاب در مریوان بودند، بنا شد که همراه ایشان برای بازدید به سمت ارتفاعات پایین دِزلی مریوان و ارتفاعات مشرف به سلیمانیه ی عراق برویم که طی عملیاتی تازه تصرف کرده بودیم. هنگام حرکت، یک گروه پنجاه نفری متشکل از نیروهای سپاه و ارتش و ژاندارمری آمده بودند. به پیشنهاد من، تنها فرمانده لشکر و فرمانده سپاه به همراه آقا رفتند و باقی نیروها در دزلی ماندند. در همین هنگام جنگنده های عراقی، دزلی را بمباران کردند و توپخانه ی ما را زدند که هفت هشت نفر شهید و مجروح شدند. در مرداد ماه سال 67، که سال پایانی جنگ تحمیلی بود، ارتش عراق از پدافند متحرک استفاده می کرد. بی راه نیست اگر بگویم که حضرت آقا به صورت شبانه روزی در واحدها و قسمت های عملیاتی بودند. چندین بار در بیاناتی که در جمع رزمندگان داشتند، آنان را تشویق به پیش روی کردند. حتی هنگامی که قطع نامه 598 پذیرفته شد، تدبیر ایشان این بود که همه ی نیروها جلو بروند و در مرز استقرار پیدا کنند ایشان پس از بازدید از منطقه و در هنگام بازگشت به مریوان در ماشین فرمودند که تصرف این نقطه می تواند یک مبنای حرکت برای شما باشد و باید روی آن کار کنید. به موجب همین فرمایش، طرحی به نام «محمدرسول الله» تهیه کردیم و در دی ماه سال شصت با همکاری فرمانده سپاه مریوان -حاج احمد متوسلیان- و فرمانده سپاه پاوه -شهید همت- و حمایت فرماندار پاوه -شهید ناصر کاظمی- و با حضور شهید بروجردی این طرح را اجرا کردیم. این اولین عملیات منظم نیروهای اسلام علیه نیروهای بعثی در مناطق بیاره و تویره و شمال سلیمانیه بود. در این عملیات 132 نفر از نیروهای دشمن اسیر گرفتیم و امکانات دو تیپ عراق نصیب ما شد. این تدبیر رهبر انقلاب باعث شد که صدام چند تیپ از تیپ های گارد مخصوص و مرزی خود را در منطقه مستقر کند و این امر موجب شد که فشار نیروهای عراقی مستقر در جنوب بر روی رزمندگان ما کم شود. در چهار سال آخر جنگ، من به عنوان نماینده ی نیروی زمینی در شورای عالی دفاع حضور پیدا می کردم و گزارش جبهه ها را خدمت حضرت آقا می دادم که آن هنگام رئیس جمهور و رئیس شورای عالی دفاع بودند. در مرداد ماه سال 67، که سال پایانی جنگ تحمیلی بود، ارتش عراق از پدافند متحرک استفاده می کرد. بی راه نیست اگر بگویم که حضرت آقا به صورت شبانه روزی در واحدها و قسمت های عملیاتی بودند. چندین بار در بیاناتی که در جمع رزمندگان داشتند، آنان را تشویق به پیش روی کردند. حتی هنگامی که قطع نامه 598 پذیرفته شد، تدبیر ایشان این بود که همه ی نیروها جلو بروند و در مرز استقرار پیدا کنند. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/13 11:33:31.
ادامه مطلب
قرار شد بنی صدر با نیروها دیدار و گفت وگویی داشته باشد
برادران، آبادان سقوط کرد
تقویت خط با 19 نفر !
ادامه مطلب
خاطره ای از برادر عباس تیموری در مورد عملیات کربلای4
شهادت زیبنده مردان خداست
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
•عمو رسول لطفا از حضور رهبری در کرمانشاه در زمان جنگ برامان بگویید؟
•شما آن زمان چند سال سن داشتید؟
•ظاهرا فرمانده عملیات غرب هم بودید. از دیدارتان با رهبری در آن روزها بفرمایید؟
•در تصاویری که از حضور رهبری در جبهه میبینیم حضور ساده و صمیمی ایشان در جمع رزمندگان قابل توجه است. این سادگی را باز هم در دیدار اخیر دیدید؟
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
پیشنهاد حضرت آقا مبنای حرکت شد
استقرار در مرز
ادامه مطلب