ذکر"حیدر حیدر"یک شهید در والفجر8 |
شهید مصطفی ملکی به دوستانش گفت «ناراحت نباشید، در حدیثی آمده است که اگر زمانی در آب گرفتار شدید با توسل به حضرت علی (ع) ذکر حیدر، حیدر را زمزمه کنید» این ذکر را گفتیم و آتش نیروهای بعثی در اروند به گلستان تبدیل شد.
ذکر «حیدر، حیدر» شهید «مصطفی ملکی» در جنگ تحمیلی خاطرههای زیادی را برای رزمندگان زنده میکند، ذکری که وقتی بچهها زمینگیر میشدند، آنها را نجات میداد و آنها را به ادامه جنگ امیدوار میکرد.
ذکر «حیدر حیدر» برای «داوود احمدپور» که در دوران جنگ تحمیلی فرمانده گروهان لشکر 10 سیدالشهدا (ع) بود و امروز از راویان دفاع مقدس است، نیز یادآور روزی است که برای انجام عملیات «والفجر 8» در جزیره امالرصاص، همان منطقه انحرافی عملیات توسط سردار فضلی توجیه شدند اما جانپناهی نداشتند و در فکر راه مناسبی برای عبور از اروند بودند.
وی این گونه روایت میکند: شهید «مصطفی ملکی» از بچههای شهرری و عاشق حضرت علی (ع) بودند و در هر مناسبتی ذکر ایشان را میگفت. پس از توجیه به ما گفته شد مأموریت سنگین و مهمی در پیش رو خواهیم داشت.
در این حین بچهها به شوخی دستهایشان را روی شانه یکدیگر گذاشتند و برای یکدیگر فاتحه قرائت کردند و کمی هم نگران شدند.
مصطفی به رزمندهها گفت «بچهها ناراحت نباشید، در حدیثی آمده است اگر زمانی در آب گرفتار شدید با توسل به حضرت علی (ع) ذکر حیدر حیدر را زمزمه کنید، امیرالمؤمنین کمکتان میکند».
قرار بر این شد که با قایق به جزیره امالرصاص حمله کنیم، در حالی که از زمین و آسمان آتش بر سنگرها و خاکریزها میبارید، در کنار رودخانه عرایض بودیم، رودخانه وسیع اروند به ما مینگریست و قایقها روی آب منتظر شروع عملیات بودند، با بچهها قرار گذاشتیم وقتی قایق روشن شد، ذکر «حیدر حیدر» بگوییم.
چند لحظه بعد «حسین رجبی» آمد. از او پرسیدیم «مصطفی کجاست؟» در جواب گفت «مصطفی مثل مولایش امیرالمومنین (ع) با فرق شکافته به شهادت رسید»؛ گویا گلولهای بر فرقش اصابت کرده بود؛ پیکر مصطفی در جزیره امالرصاص ماند تا چند سال بعد از جنگ تحمیلی توسط گروه تفحص پیدا شد.
آماده حرکت شدیم ناگهان ترکش آرپیجی دشمن به بازوی «جعفر نجاتی» اصابت کرد و باعث شد تا جعفر در خاکریز بماند. با ذکر «حیدر، حیدر» عملیات آغاز شد، تا وقتی که روی رودخانه بودیم، زخمی نداشتیم. امالرصاص را پشت سر گذاشتیم، روی پلی که ما را به امالباقیه وصل میکرد، مستقر شدیم و فشار عراق زیاد شد. قرار شد که بچهها برای ادامه مقاومت به عقب برگردند؛ «مصطفی ملکی» گفت «شما برگردید و من در اینجا میمانم» بنابراین او به همراه «حسین رجبی» در آنجا ماندند و ما به عقب برگشتیم.
چند لحظه بعد «حسین رجبی» آمد. از او پرسیدیم «مصطفی کجاست؟» در جواب گفت «مصطفی مثل مولایش امیرالمومنین (ع) با فرق شکافته به شهادت رسید»؛ گویا گلولهای بر فرقش اصابت کرده بود؛ پیکر مصطفی در جزیره امالرصاص ماند تا چند سال بعد از جنگ تحمیلی توسط گروه تفحص پیدا شد.
برای ملاقات «جعفر نجاتی» به تهران آمدیم، جعفر مات و مبهوت به ما نگاه کرد و گفت «شما سالم هستید؟ باور نمیکنم، سالم برگشتید، چون از وقتی که شما رفتید، میدیدم آتش از زمین و هوا بر اروند میبارد و رودخانه سرخ شده بود» و به او گفتم که «ما اصلاً آتشی ندیدیم و همه سالم هستیم».
«ذکر دل بود
یا علی مدد
بیحد و عدد
یا علی مدد
از تو یاعلی هر چه میرسد
چون شکر بود، یا علی مدد»
دوبیتی و ذکر شهید مصطفی ملکی بود.
نگارنده : fatehan1 در 1391/08/17 11:35:37.
ادامه مطلب
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
روز تولد حضرت علیاکبر (ع) دوستان شهاب برای او اعلامیهای با عنوان «عارف شب زندهدار، شهید بیمزار» چاپ کردند تا مراسم بزرگداشت برگزار شود اما مادرم راضی نمیشد و میگفت «شاید پسرم زنده باشد» تا اینکه علمای شهر به منزل آمدند و با مادر صحبت کردند تا راضی شود ولی سه ساعت قبل از برگزاری مراسم، پیکر شهاب را به خانه آوردند و چون روز تولد حضرت علی اکبر (ع) بود، مادرم گفت باید قربانی کنیم و با شیرینی از مردم پذیرایی کردیم.
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اولین دیدار رهبری و شهید محراب پدر می گفتند: كسی كه بعد از امام به درد اسلام می خورد، این سیدبزرگوار است. كسی كه سینه اش را سپر می كند، همین سید بزرگوار است. من باید از كسی حمایت كنم كه تا لحظه آخر به درد اسلام بخورد و در مقابل كفر جهانی سینه سپر كند و هیچ كس بهتر از آقای خامنه ای چنین شایستگی را ندارد. اواخرمهرماه سالروز شهادت چهارمین شهید محراب، آیت الله اشرفی اصفهانی را پشت سر گذاشتیم كه در راه بازگشت از نماز جمعه كرمانشاه به دست منافقین به شهادت رسیدند. ولی فرقی میان امسال و سال های گذشته بود و آن حضور رهبر انقلاب در بین کرمانشاهیان عزیز است . به همین مناسبت فرزند آن شهید محراب، حجت الاسلام والمسلمین حسین اشرفی اصفهانی، در منزل پدری خاطرات مراودات رهبر معظم انقلاب و شهید آیت الله اشرفی اصفهانی را بازخوانی می كند... هنگامی كه آیت الله بروجردی مرحوم پدر ما را به كرمانشاه فرستادند، آقا در مشهد بودند. آن موقع من در سفری به همراه مرحوم پدرم به منزل یكی از علمای بزرگ مشهد رفتیم. دهه محرم بود و چند نفر آن جا منبر می رفتند؛ از جمله آقای طبسی و آقای خامنه ای. مرحوم پدر ما پای منبر ایشان نشستند و بعد به من گفتند این آقای «آسید علی آقا» عجب منبری خوبی است. آن موقع پدر ما در كرمانشاه، نماینده آیت الله بروجردی بودند و آقا را ندیده بودند. بعد از این كه منبر تمام شد، آقا تشریف آوردند نزد پدر ما و از آن موقع ارتباط پدر ما و مقام معظم رهبری شروع شد. این ماجرا حدوداً به 45 سال پیش بازمی گردد. شهید اشرفی اصفهانی به امر مرحوم آیت الله العظمی بروجردی و برای اداره حوزه علمیه ای كه مرحوم آقای بروجردی در كرمانشاه ساخته بودند، از قم به این شهر اعزام شدند. در آن روزها بنده در مدرسه فیضیه قریب به 19 سال بود كه با پدرم در حجره ای زندگی می كردیم و والده و اخوان و همشیره های من در اصفهان بودند. در واقع مرحوم پدر از نظر مالی قدرت پرداخت اجاره نداشتند كه بتوانند خانواده را در قم سكونت بدهند. البته مرحوم پدر تمایل داشتند كه در قم بمانند اما آیت الله بروجردی به پدر فرمودند كه من اگر استاد و مرجع تو هستم، می گویم وظیفه داری كه بروی. مرحوم والد ما آمدند حجره و گفتند ما باید به كرمانشاه برویم و بدون این كه با مادرمان در اصفهان صحبت كنند، آماده حركت شدند. شهید محراب در جواب آیت الله خامنه ای فرمودند: من می خواستم بیایم و با شما دست بیعت بدهم كه اگر من رأی به شما داده ام، كأنّه به رسول الله صلّی الله علیه وآله وسلّم رأی داده ام با یك اتوبوس كه 24 روحانی برجسته از قم در آن حاضر بودند، به سمت كرمانشاه حركت كردیم. خطیب مشهور مرحوم آقای فلسفی هم در این جمع بودند. وقتی به كرمانشاه رسیدیم، مثل وضعیت حكومت نظامی خیابان ها را بسته بودند و نیروهای نظامی با تجهیزات در خیابان بودند. مردم هم كه مقلد آقای بروجردی بودند و به ایشان علاقه بسیار زیادی داشتند، برای استقبال از ما كنار خیابان ها ایستاده بودند و صلوات می فرستادند. آمدیم و در حوزه علمیه مستقر شدیم. مرحوم والد ما ظهرها و شب ها در این محل نماز جماعت می خواندند. قریب سی سال ایشان در این مسجد و مدرسه نماز خواندند. حتی آن جمعه ای كه ایشان شهید شدند، شب قبلش در مسجد نمازشان را خواندند و ظهر فردا بعد از اقامه نماز جمعه به شهادت رسیدند. سر راه كربلا، می آییم كرمانشاه شهید محراب مقید بودند كه از افراد سرشناس و افرادی كه به حضرت امام رحمه الله ارادت داشتند برای تبلیغ دعوت نمایند. لذا شخصیت هایی همچون آقای فلسفی، آیت الله جنتی، آیت الله یزدی، آیت الله گرامی، مرحوم كافی و مرحوم طالقانی به دعوت مرحوم پدر به كرمانشاه می آمدند و منبر می رفتند. به همین دلیل مرحوم پدر از آیت الله خامنه ای دعوت كردند تا برای سخنرانی و تبلیغ به كرمانشاه بیایند. ایشان ابتدا از این دعوت استقبال كردند، اما بعدها چون فعالیت های ایشان در مشهد زیاد بود و جلسات زیادی هم داشتند و كم كم مبارزات ایشان علیه رژیم ستمشاهی هم شدت گرفت، به همین خاطر به مرحوم پدر پیغام دادند كه فعلاً از آمدن به كرمانشاه معذورند. پس از انقلاب هم كه رفت و آمد خانوادگی برقرار شد، وقتی والد ما برای آمدن به كرمانشاه از ایشان دعوت كردند، گفتند من گرفتارم و ان شاءالله زمانی كه خواستیم برویم كربلا، سر راه می آییم كرمانشاه. هنگامی كه رهبر انقلاب، نماینده امام خمینی رضوان الله علیه در جبهه های جنگ بودند، دو بار به منزل ما آمدند. در یكی از این دیدارها آقا چون با لباس نظامی و كلاه مخصوص بودند، پدرمان ابتدا ایشان را نشناختند. اما پس از چند لحظه مرحوم ابوی پرسیده بودند شما آقای خامنه ای هستید؟ آقا هم پاسخ می دهند بله و برای دیدن شما آمده ام. مرحوم پدر ما در سال 1360 وقتی متوجه شدند كه قرار است آیت الله خامنه ای كاندیدای ریاست جمهوری شوند، به ایشان زنگ زدند و فرمودند كه من شنیدم شما قصد دارید برای ریاست جمهوری كاندیدا شوید و خواستم تصریح كنم كه شما وظیفه دارید در انتخابات ریاست جمهوری شركت كنید و ما هم با تمام وجود حمایت می كنیم. .. در روز انتخابات وقتی بعد از خطبه های نمازجمعه صندوق های رأی را آماده كردند، ایشان گفت من شخصاً یك رأی دارم و رأی خودم را به حجت الاسلام والمسلمین سید علی خامنه ای خواهم داد و بعد همه مردم صلوات فرستادند. ایشان ابتدا از این دعوت استقبال كردند، اما بعدها چون فعالیت های ایشان در مشهد زیاد بود و جلسات زیادی هم داشتند و كم كم مبارزات ایشان علیه رژیم ستمشاهی هم شدت گرفت، به همین خاطر به مرحوم پدر پیغام دادند كه فعلاً از آمدن به كرمانشاه معذورند. پس از انقلاب هم كه رفت و آمد خانوادگی برقرار شد، وقتی والد ما برای آمدن به كرمانشاه از ایشان دعوت كردند، گفتند من گرفتارم و ان شاءالله زمانی كه خواستیم برویم كربلا، سر راه می آییم كرمانشاه. پیش از اعلام نتایج همان انتخابات هم آقای اشرفی اصفهانی فرمودند كه قطعاً آقای خامنه ای نفر اول خواهد شد و در این موضوع شك نكنید. شب كه تلویزیون اعلام كرد ایشان بیشترین رأی را آورده اند، شهیدمحراب رو به ما فرمودند: ماشین را آماده كنید؛ من می خواهم به تهران بروم و از نزدیك تبریك بگویم. ما این پیرمرد 80 ساله را با ماشین به تهران بردیم. به دفتر حضرت آقا كه رسیدیم، چون به ایشان گفته بودند كه آقای اشرفی از كرمانشاه آمده اند و می خواهند حضوری به شما تبریك بگویند، آقا از دفترشان بیرون آمده بودند و دم در ایستاده بودند. من و اخوی هم همراه پدر بودیم. خلاصه آقا آمدند و دست حاج آقا را گرفتند و از پای پله ها ایشان را به داخل دفتر بردند. ایشان به مرحوم پدر ما فرمودند: حاج آقا من راضی نبودم از كرمانشاه به این جا بیایید. شهید محراب در جواب آقا فرمودند: من می خواستم بیایم و با شما دست بیعت بدهم كه اگر من رأی به شما داده ام، كأنّه به رسول الله صلّی الله علیه وآله وسلّم رأی داده ام. پدر می گفتند: كسی كه بعد از امام به درد اسلام می خورد، این سیدبزرگوار است. كسی كه سینه اش را سپر می كند، همین سید بزرگوار است. من باید از كسی حمایت كنم كه تا لحظه آخر به درد اسلام بخورد و در مقابل كفر جهانی سینه سپر كند و هیچ كس بهتر از آقای خامنه ای چنین شایستگی را ندارد. این بیان شهید محراب است. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/17 11:38:55.
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:54 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آخرین خاطرات من از جبهه آخرین خاطراتی كه از جبهه دارم مربوط میشود به عملیات كربلای پنج، وقتی كه عملیات شروع شده بود. من مأموریت داشتم در غرب كانال ماهی برای نیروها و ادوات خاكریز ایجاد كنم. منطقه به شدت درگیر و آتش دشمن زیاد بود . انفجارهای پی در پی، گرد وخاك ناشی از انفجار گلولهها و دود ناشی از سوختن... سیّد عطاالله میر تاج الدینی جانباز قطع نخاع، از خطه گلباف در فروردین ماه جاری، پس از سال ها تحمل رنج و مشقّت ناشی از جراحات جنگ تحمیلی، به خیل شهدا پیوست و آسمانی شد. در آئین تشییع پیکر این شهید بزرگوار دوستان جانباز و قطع نخاع، سوار بر ویلچر، حضور یافتند و یار دیرین خود را بدرقه کردند. خاطرات چگونگی حضور سیّد عطاالله در جبهه را خودش این گونه نقل کرده است : سال 1361، دانش آموز اول دبیرستان بودم كه با جمعی از دوستان در بسیج ثبت نام كردیم. از گلباف برای آموزش ما را به مركز 05 كرمان فرستادند . آنجا تعدادی از بچهها را كه اندام ریز و نحیف داشتند برگرداندند. بقیه موفق شدیم با هم به منطقه برویم. من در گردان 421 لشكر ثارالله به عنوان آرپی جی زن انتخاب شدم . محور عملیات ما شمال شلمچه بود. مدتی در آن منطقه در جمع رزمندگانی كه با صدق و صفا برای پیروزی كشورشان مخلصانه میجنگیدند و سرشار از معنویت و صفا بودند جنگیدیم. از آن تاریخ هر ساله مدتی را در منطقه حضور داشتم. در عملیات خیبر، رمضان، والفجر هشت و كربلای پنج شركت كردم. هر یك از این عملیات ها كتابی از خاطرات است، اعم از حوادث و خاطرات شیرین مردان عارفی كه عارف فیسبیل الله بودند و شیران میدان جنگ كه بیان آن ها، سخن را به درازا میكشد. پس از مدت ها حضور در منطقه و عملیات های متعدد در سال 1364 با توجه به تخصصی كه داشتم به عنوان راننده بلدوزر از طریق جهاد سازندگی عازم منطقه شدم، اما محور عملیاتِ خدمتِ من همان مناطق تحت پوشش لشكر 41 ثارالله بود، زیرا نیروهای تخصصی جهاد زیر نظر فنی ومهندسی لشكر انجام وظیفه میكردند. كار ما هم پشتیبانی از آن عزیزان بود. آخرین خاطراتی كه از جبهه دارم مربوط میشود به عملیات كربلای پنج، وقتی كه عملیات شروع شده بود. من مأموریت داشتم در غرب كانال ماهی برای نیروها و ادوات خاكریز ایجاد كنم. منطقه به شدت درگیر و آتش دشمن زیاد بود . انفجارهای پی در پی، گرد وخاك ناشی از انفجار گلولهها و دود ناشی از سوختن بعضی از ادوات كه هدف قرار گرفته بودند، با دود باروت در هم آمیخته و منطقه را پوشانده بود. بچههای بهداری آمدند مرا از زیر آتش بلند كردند و با برانكارد به سنگری بردند كه آمبولانس در آن پارك بود. تازه فهمیدم كه تركش های گلوله خمپاره مهرههای كمر و پاها و پهلویم را زخمی كرده و قطع نخاع شدهام. هر لحظه منتظر بودم گلولهای دیگر آمبولانس را به هوا بفرستد مرتب كلمه «لااله الا الله» و «یا فاطمه الزهرا» را تكرار میكردم. بچههای پست امداد، بدن زخمیها را باندپیچی كردند و... وسعت دید بسیار پائین بود. بلدوزر را به سمت جلو حركت دادم و تیغه را بر زمین فرو بردم. با ناله بلدوزر، خاك از زمین بالا میآمد و جان پناهی برای رزمندگان ساخته میشد. گلوله ها امانم را بریده بودند؛ اما بی واهمه سنگر میزدم، زیرا با زدن هر سنگر رزمندهای جان پناهی مییافت و من احساس رضایت میكردم. گلوله ها لحظه، لحظه نزدیك تر میشدند، به طوری كه نور انفجارشان در پیش چشمانم میدرخشید. در میان ناله بلدوزر آقای خوشی، فرمانده محور خودش را به من رسانده و فریاد زد: بیا پائین، بیا پائین. با علامت دست او متوجه شدم میگوید: دستگاه را رها كن. پایم را در ركاب گذاشتم، پائین پریدم و به سرعت به سمت یكی از خاكریزهایی كه خودم زده بودم دویدم. قبل از اینكه به خاكریز برسم، صدای انفجاری در پشت سرم بلند شد. با شنیدن صدای انفجار موجی برق آسا بدنم را لرزاند. مثل تكهای چوب، بی حس روی زمین افتادم . چیزی حس نمیكردم و توان هیچ حركتی نداشتم. نگاهم به دستگاه بود كه زیر آتش، روشن باقی مانده بود. از بدنم خون جاری بود اما توان حركت نداشتم. گروه امداد بچههای بهداری آمدند مرا از زیر آتش بلند كردند و با برانكارد به سنگری بردند كه آمبولانس در آن پارك بود. تازه فهمیدم كه تركش های گلوله خمپاره مهرههای كمر و پاها و پهلویم را زخمی كرده و قطع نخاع شدهام. هر لحظه منتظر بودم گلولهای دیگر آمبولانس را به هوا بفرستد مرتب كلمه «لااله الا الله» و «یا فاطمه الزهرا» را تكرار میكردم. بچههای پست امداد، بدن زخمیها را باندپیچی كردند و ما را به بیمارستان بقایی اهواز فرستادند. با ورود به بیمارستان، من از هوش رفتم و تا یك هفته این بیخبری ادامه داشت. گرمی هوای اهواز و بیهوشی و بی تحركی باعث شد قبل از اینكه درمان شوم زخم بستر بگیرم. پشتم زخم شده و عفونت كرده بود. زخم ها عمیق و عمیق تر میشدند. مرا با پرواز به اصفهان فرستادند و در بیمارستان آیت الله كاشانی بستری كردند. زخمها درمان شد، اما برای قطع نخاع ام هیچ كاری نمیتوانستند انجام دهند. مدت ها طول كشید تا به بیمارستان باهنر كرمان منتقل شدم. دیدار خانواده و بستگان از طرفی و ملاقات عمومی مردم شریف كشورمان كه با دستههای گل و بستههای شیرینی به سراغ مجروحان میآمدند تا از زحمات بچهها سپاسگزاری كنند از طرف دیگر، باعث آرامش ما در بیمارستان می شد. پس از بهبودی نسبی از بیمارستان روانه خانه پدری شدم . نگاه مادرم به من بر روی چرخ دستی نگاهی دیگر بود. شاید با خود میگفت: پسرم! آن قد رشید تو كجاست كه امروز توان ایستادن نداری و آن پاهای قوی تو چه شده است كه قدرت راه رفتن ندارند؟ اما وقتی داستان دوستان شهید، مفقود و زخمی هایی را كه در بند عراقی ها اسیر شده بودند برایش تعریف میكردم آرام میگرفت. بستگان میآمدند و دلسوزی می كردند. حالا دیگر زحمت های زندگی من بر شانه پدر و مادر و برادران و خواهرانم بود. آنها هیچ محبتی را از من دریغ نمیكردند . برادرانم همگی در خط امام و رهبری و با ایمان و رزمنده بودند. سیداكبر دردرگیری با اشرار جانباز شد. سید محمد، سیدرحیم و سیدضیاء جانبازان دوران دفاع مقدس هستند. همه برادرها، دین خود را در راه امام و سیدالشهدا در حد توان ادا كردند، اگر خدا قبول كند. حالا دیگر زحمت های زندگی من بر شانه پدر و مادر و برادران و خواهرانم بود. آنها هیچ محبتی را از من دریغ نمیكردند . برادرانم همگی در خط امام و رهبری و با ایمان و رزمنده بودند. سیداكبر دردرگیری با اشرار جانباز شد. سید محمد، سیدرحیم و سیدضیاء جانبازان دوران دفاع مقدس هستند. همه برادرها، دین خود را در راه امام و سیدالشهدا در حد توان ادا كردند، اگر خدا قبول كند وقتی بار زحمت هایم را بر دوش خانواده ام می دیدم رنج می بردم. قبل از این حادثه حتی وقتی به مرخصی میآمدم به كمك عمویم میرفتم و كار بنایی می كردم و از پولی كه نصیبم می شد به بچه ها كمك میكردم. مقداری هم با خودم به جبهه می بردم. سعی می کردم كارهای عقب مانده یا مشكلات دوستانم را حل كنم، اما امروز برای جابجا شدن به كمك دیگران نیازمندم. البته كسی دریغ نمیكند. به فكر این بودم كه چگونه زندگی مستقلی داشته باشم. فكرم متوجه دختر عمویم بود. با مادرم این مسأله را درمیان گذاشتم و با وساطت آنها رضایت پدر و مادرش را جلب كردیم. با خودش هم صحبت كردم. او هم برای رضای خدا و كمك به من قبول كرد به همسریام درآید . بالاخره اول اسفند 1369 موفق شدم تشكیل خانواده بدهم. همسرم با متانت، بار مسئولیت زندگیمان را متحمل شد. پس از این پیوند خداوند لطف و عنایت كرد و فرزندانی سالم به ما عطا نمود. سیدمحمدحسین كه هم اكنون دانش آموز دوم دبیرستان است، یك دوقلو هم داریم، سیدامیر و سیده زهرا كه هر دو محصل هستند و درس میخوانند. همسرم نه تنها در بند مشكلات، خود را اسیر نكرد، بلكه با تمام مشكلات خانواده و زحمت های من، ادامه تحصیل داد و در رشته كارشناسی علوم اجتماعی دانشگاه باهنر دنبال كسب علم و دانش است. من هم به یاری خداوند در حد توان در كارهای روزمره، كارهای ورزشی و مذهبی شركت می كنم و دعاگوی ملت شریف ایران، رهبر عزیز و همه جانبازان سرافراز هستم. روحش شاد و یادش گرامی نگارنده : fatehan1 در 1391/08/17 11:40:19.
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:54 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
هشام صباحالفخری به طرف هلیکوپترش رفت و از محافظانش خواست که آن سه نفر را هم بیاورند.وقتی هلیکوپتر به نزدیک مرز رسید، بسیار بالا رفته بود. از بالای هلیکوپتر در حالی که سربازان و اهالی «قلعه دیزه» از پایین شاهد بودند، آن سه سرباز ایرانی به پایین انداخته شدند.
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آخرین لبخند فرمانده عملیاتهای متعددی را فرماندهی کرده بود اما آن شب در سنگر محقرانه با ما بر سر یک سفره نشسته بود. لطیفه می گفت و گاهی خاطرات عملیات گذشته را تعریف می کرد رمضان سال 1367 شمسی بود. عقربه های ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود که بیدار شدیم؛ قبلا با فرماندهی یگان هماهنگ کرده بودیم که قصد10 روزه می کنیم تا روزه خود را کامل بگیریم. با قولی که گرفته بودیم بساط سحری را آماده کردیم. چند عدد تن ماهی، لوبیا، خرما، چند عدد قوطی کوچک ماست، مقداری خیار، نان و چای بساط سفره رنگین ما بود. فرمانده گروهان داخل سنگر آمد و بعد از گفتن خسته نباشید و احوالپرسی گفت: شاید ماه رمضان امسال بتوانیم روزه کامل بگیریم و دعا و شب زنده داری داشته باشیم. به قول بچه های گروهان او از فرماندهان با حال منطقه بود. خاکی بود و با بچه های جبهه مثل یک دوست رفتار می کرد.در زمان آموزش های نظامی بسیار جدی بود و با هیچ فردی شوخی نداشت با این حال دل رئوف و مهربانی داشت و به وقت عملیات در مقابل دشمن بعثی عراق سخت و محکم، جسور و بی باک و با تجربه بود. انگار سال ها در برابر دشمنان کشورش جنگیده بود، عملیاتهای متعددی را فرماندهی کرده بود اما آن شب در سنگر محقرانه با ما بر سر یک سفره نشسته بود. لطیفه می گفت و گاهی خاطرات عملیات گذشته را تعریف می کرد، لبخند می زد و خیلی با نشاط و شادمان بود. کمتر فرمانده ای را دیده بودم که این همه با بسیجیان و برادران جبهه صمیمی و گرم بگیرد.آن شب پر ستاره جنوب، نور ماه روی دریاچه عجب شیر سایه انداخته بود. علفزارهای حاشیه دریاچه به بلندای دیواری می نمود، صدای جیرجیرک ها و سکوت شب زیبا بود و دلنشین. برای گرفتن وضو از سنگر خارج شدم، در افکار و خاطرات خود غوطه ور بودم و سلانه، سلانه مسیر سنگر تا تانکر آبی را که برای شستن دست و صورت در گوشه ای تعبیه کرده بودند، طی کردم. با خود فکر می کردم که امشب چه سکوتی منطقه را در بر گرفته است، حتما عراقی ها هم در این سکوت شب می خواهند روزه بگیرند و پای سفره سحری نشسته اند. به همین دلیل بر خلاف سایر شب ها گلوله ای شلیک نمی کنند. همین طور از سنگر دورتر می شدم که ناگهان صدای سوت مهیب توپ 120 را شنیدم، احساس کردم صدا خیلی نزدیک است، بلافاصله خودم را روی زمین پرتاب کردم، سرم را میان دو دستم گرفتم و به شمارش اعداد پرداختم، هنوز به رقم 7 نرسیده بودم که انفجاری رخ داد و بعد از آن گرد و غبار بلند شد. بچه های امداد از راه رسیدند فوری برانکار دستی را روی زمین گذاشتند و از بچه ها خواستند که کمک کنند تا فرمانده را روی برانکار بگذارند. اما فرمانده دستش را بالا آورد، تکانی به خودش داد و گفت: صبر کنید می خواهم آخرین لحظات عمرم را روی خاک جبهه سپری کنم. این آرزو را از من نگیرید، دوست دارم بدنم تا آخرین لحظه خاک جبهه را حس کند. اشهد می خواند که ناگهان... صدای فریاد بچه های سنگر را شنیدم که فرمانده را صدا می زدند، با سرعت خودم را به نزدیک سنگر رساندم، پیکر نیمه جان فرمانده توسط دوستان از سنگر بیرون آورده شد، وقتی چهره خون آلود، اما خوشحال فرمانده را دیدم، بی اختیار اشک از دیدگانم جاری شد. بچه های دیگر هم به شدت متأثر شده بودند. لحظه ای به همین منوال گذشت تا این که فرمانده لب به سخن گشود و به یکی از بچه ها گفت: حمید جان، همشهری لطفا نامه ای را که در جیب دارم، به خانواده ام برسان، این زحمت را به تو محول کردم، چون به هر حال هر چه نباشد ما همشهری هستیم، به همسرم بگو، خیلی دوستش دارم ولی همان طور که گفته بودم به آرزویم در ماه مبارک رمضان رسیدم برایم گریه نکند و مجلس نگیرد، مقداری پول در زیرزمین منزل داخل جعبه چوبی قهوه ای رنگ گذاشته ام. مبلغش کم است اما به بزرگواری خودش حلالم کند، اگر چه تولد فرزندم را ندیدم، اما اگر فرزندم پسر بود حتما اسمش را علی بگذارد، اخلاق و منش حضرت علی(ع) را هم به او بیاموزد. به هیچ کسی هم بدهکار نیستم. بقیه خواسته های خودم را در وصیت نامه نوشته ام، به پدر و مادرم بگو، خداوند امانتی را که به آنان سپرده بود پس گرفت، پس برایم شیون و زاری نکنند. من از کودکی تلاوت آیات قرآن را دوست داشتم، پس برایم بسیار قرآن بخوانند، در این لحظات بچه ها فقط به لب های فرمانده خیره شده بودند و مژه هم نمی زدند. بچه های امداد از راه رسیدند فوری برانکار دستی را روی زمین گذاشتند و از بچه ها خواستند که کمک کنند تا فرمانده را روی برانکار بگذارند. اما فرمانده دستش را بالا آورد، تکانی به خودش داد و گفت: صبر کنید می خواهم آخرین لحظات عمرم را روی خاک جبهه سپری کنم. این آرزو را از من نگیرید، دوست دارم بدنم تا آخرین لحظه خاک جبهه را حس کند. اشهد می خواند که ناگهان چهره اش نورانی شد. تا کنون عروج شهیدی را این قدر از نزدیک ندیده بودم، صورتش سفید و نورانی، لبانش متبسم و چشمانش بسته شد انگار که خواب باشد. بچه های امداد، پیکر پاک شهید را با ذکر ا...اکبر، بلند کردند و روی برانکار گذاشتند و رفتند. خاطرات آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. آن شب هیچ یک از بچه ها لقمه نانی بر لب نگذاشت. از آن زمان به بعد موقع افطار یا سحری بشقاب، قاشق و لیوان چای مخصوصی به یاد فرمانده گوشه سفره می گذاشتیم. گاهی اوقات برادر حمید که همشهری فرمانده بود سعی می کرد حال و هوای سنگر را با گفتن لطیفه یا خاطره ای عوض کند اما وقتی نگاه غمگین ما را می دید، سکوت می کرد. هنگام سحر که می شد، سحری مختصری می خوردیم و همگی از سنگر بیرون می رفتیم و هر یک به گوشه ای پناه می بردیم و به یاد فرمانده گریه می کردیم. وقتی خوب تخلیه می شدیم برای این که کسی متوجه گریه کردنمان نشود وضو می گرفتیم، یعنی ما برای وضو گرفتن بیرون رفته ایم. سپس وارد سنگر می شدیم و به یاد فرمانده عزیزمان قرآن را باز می کردیم و هر کدام به ترتیب قسمتی از جزء قرآن را می خواندیم و پس از پایان هر جزء صلوات و فاتحه ای به یاد فرمانده می فرستادیم. بخش فرهنگ پایداری تبیان نگارنده : fatehan1 در 1391/08/17 11:43:17.
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یک خبر تلخ برای معاون گردان در عملیات «كربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمیدانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت ««شنیدهام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كردهاید» در عملیات «كربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمیدانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت «شنیدهام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كردهاید». یكی از بخشهای قابل توجه و جذاب دفاع مقدس خاطرات رزمندگان از روزهای حماسه و ایثار است؛ خاطراتی تلخ و شیرین كه روایتگر لحظههای به یادماندنی زندگی به سبك دفاع مقدس است. برای بار اول بود كه به جبهه میرفتم. موقع اعزام دو دل بودم، نمیدانم چرا. مثل كسی كه حرفی بزند و بعد پشیمان بشود، فكر میكردم برای ثبتنام زود تصمیم گرفتهام. با خودم قضیه را سبك و سنگین میكردم كه چشمم افتاد به یك نوجوان. گویا عذر او را خواسته بودند و قرار نبود ببرندش. مثل ابر بهاری گریه میكرد. با دیدن این صحنه بود كه به خودم آمدم و برای رفتن آماده شدم. حالا برادرم مسئلهای نیست، یك جوری با ننهام كنار میآیم، اما جواب بچههای خواهرم را چی بدهم؟ بعد اضافه كرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب ماندهایم» آمدیم منطقه و خوردیم به عملیات «كربلای 5» [19دی سال 65 ـ شلمچه، شرق بصره]؛ دو گروهان شدیم و برای پدافند به شلمچه رفتیم. شب پیش در همان خط، عملیات شده بود اما بچهها نتوانسته بودند سنگرهای دشمن را بشكنند. یك گروهان هم در پشت خط بود. برادرِ معاون گردان ما با شوهر خواهرش همراهمان بودند و در اولین ساعات بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسیدند. همه نگران بودند كه چطور این خبر را به گوش او كه در خط دوم بود برسانند. نزدیك عصر بود كه آمد. طبق معمول لبخندی زد و بعد خودش گفت «شنیدهام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كردهاید» حالا برادرم مسئلهای نیست، یك جوری با ننهام كنار میآیم، اما جواب بچههای خواهرم را چی بدهم؟ بعد اضافه كرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب ماندهایم». نگارنده : fatehan1 در 1391/08/17 11:44:06.
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یک خبر تلخ برای معاون گردان در عملیات «كربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمیدانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت ««شنیدهام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كردهاید» در عملیات «كربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمیدانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت «شنیدهام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كردهاید». یكی از بخشهای قابل توجه و جذاب دفاع مقدس خاطرات رزمندگان از روزهای حماسه و ایثار است؛ خاطراتی تلخ و شیرین كه روایتگر لحظههای به یادماندنی زندگی به سبك دفاع مقدس است. برای بار اول بود كه به جبهه میرفتم. موقع اعزام دو دل بودم، نمیدانم چرا. مثل كسی كه حرفی بزند و بعد پشیمان بشود، فكر میكردم برای ثبتنام زود تصمیم گرفتهام. با خودم قضیه را سبك و سنگین میكردم كه چشمم افتاد به یك نوجوان. گویا عذر او را خواسته بودند و قرار نبود ببرندش. مثل ابر بهاری گریه میكرد. با دیدن این صحنه بود كه به خودم آمدم و برای رفتن آماده شدم. حالا برادرم مسئلهای نیست، یك جوری با ننهام كنار میآیم، اما جواب بچههای خواهرم را چی بدهم؟ بعد اضافه كرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب ماندهایم» آمدیم منطقه و خوردیم به عملیات «كربلای 5» [19دی سال 65 ـ شلمچه، شرق بصره]؛ دو گروهان شدیم و برای پدافند به شلمچه رفتیم. شب پیش در همان خط، عملیات شده بود اما بچهها نتوانسته بودند سنگرهای دشمن را بشكنند. یك گروهان هم در پشت خط بود. برادرِ معاون گردان ما با شوهر خواهرش همراهمان بودند و در اولین ساعات بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسیدند. همه نگران بودند كه چطور این خبر را به گوش او كه در خط دوم بود برسانند. نزدیك عصر بود كه آمد. طبق معمول لبخندی زد و بعد خودش گفت «شنیدهام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كردهاید» حالا برادرم مسئلهای نیست، یك جوری با ننهام كنار میآیم، اما جواب بچههای خواهرم را چی بدهم؟ بعد اضافه كرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب ماندهایم». نگارنده : fatehan1 در 1391/08/17 11:45:37.
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وقتی خبر شهادتم به مادرم رسید قرار بود من به مدت یک شبانه روز به منطقه بیایم و اوضاع و شرایط را با دیگر برادران بررسی کنیم. قرار بود پلی که روی مسیر جاده نصب شده بود منهدم کنیم. در طول مسیر مقداری که با گردان حرکت کردیم خستگی بر ما غالب شد ایستادیم ،من از خستگی خوابم برده بود تا جایی که ناگهان حس کردم مرا نایلون پیچ کرده اند. ابتدا خیال کردم که مرده ام. با خود گفتم: من کی شهید شدم که خودم متوجه نشدم. این دفعه اغلب مهمانان برنامه «شب خاطره حوزه هنری» بچه های گردان حبیب و خانواده هایشان بودند و البته جوانان در این میان حضوری چشمگیر و بانشاط داشتند. یکی از همین جوانان دیروز آقای حاجی زاده از فرماندهان گردان حبیب بن مظاهر است که خاطرات ایشان را با هم می خوانیم : ما در عملیات والفجر 8 درتیپ موشکی درسپاه بودیم و برای پیگیری بعضی از امور برای مدت یک شبانه روز به منطقه عملیاتی آبادان و فاو آمده بودیم. در آنجا بود که با شهید چمران که تخصص موشکی خود را در خارج از کشور دیده بود و در آن زمان به کمک گردان حبیب آمده بود با وی آشنا شدیم. قرار بود من به مدت یک شبانه روز به منطقه بیایم و اوضاع و شرایط را با دیگر برادران بررسی کنیم. وقتی به گردان ملحق شدیم، آبی و فلاکسی و لباسی و سلاحی گرفتیم و طبق روال با گردان حرکت کردیم. قرار بود پلی که روی مسیر جاده نصب شده بود منهدم کنیم. در طول مسیر دقایقی را متوقف می شدیم تا گردان خستگی بگیرد و منظم شود. مقداری که با گردان حرکت کردیم خستگی بر ما غالب شد این بود که من از خستگی خوابم برده بود تا جایی که ناگهان حس کردم مرا نایلون پیچ کرده اند. ابتدا خیال کردم که مرده ام. با خود گفتم: من کی شهید شدم که خودم متوجه نشدم. قدرت حرکت نداشتم. سه چهارنفر که دور و برما بودند دیدم که نایلون را از روی ما کشیدند فهمیدم که قطره های باران برای اینکه خیسمان نکند بچه ها رویمان را با نایلون پوشانده بودند تا خیس نشویم. خلاصه با گردان به راه افتادیم و به نقطه درگیری رسیدیم. حاشیه جاده پر از آب و گل بود. پوتین هایمان از سنگینی هرکدام به 7-8 کیلو رسیده بود. در عرض جاده دشمن خاکریزهایی را زده بود که مانع از ورود ما بشوند. ما باید از این منطقه سریع عبور می کردیم. شرایط بدی بود به طوری که ما مجبور شدیم با 84 شهید به عقب برگردیم. فرماندهان گردان تصمیم گرفتند و گفتند فقط مجروحان را به پشت جبهه منتقل کنید. از آنجایی که من دراین گردان مهمان بودم و رسم مهمان این است که اوامر دوستان را اجرا کند این بود که ما مجروحان را به عقب منتقل کردیم. و شب را به صبح رساندیم. نماز صبح را که خواندیم در یک سایت موشکی جمع شدیم و می خواستیم بدانیم که پیشروی ادامه دارد یا اینکه باید به عقب برگردیم، گفتند باید جلو برویم. ما آماده شدیم. یکی از برادران که مسئول تیپ مهندسی بود گفت: چون اسامی شما رد نشده احتمال دارد که اسم شما با اسامی شهدا رد شده باشد بهتر است که به خانواده اطلاع بدهید تا نگران نباشند. دقیقا صبح بعد همان روز برادران به درخانه ما مراجعه می کنند و خبر شهادت مرا به خانواده ام می دهند. پدرم که مرد دنیادیده ای است زیاد بی تابی نمی کند و به مادرم می گوید که اتفاقی نیفتاده او دیشب اینجا بود ولی مادرم نمی پذیرد و... خلاصه این بود که چندساعت بعد من رسیدم، خانواده خوشحال شدند و ما هم بعد از مدتی کلی عزیز شدیم و چندسالی طول کشید تا اسم ما از اسامی شهدا بیرون کشیده شد ولی هنوز هم خودم را یکی از اعضای کوچک گردان حبیب می دانم. عملیات تقریبا به اواسط کار رسیده بود. روی خاکریز نشسته بودم و به میدان مینی که پاکسازی شده بود، نگاه می کردم. یک دفعه دیدم یک لنگه پوتین افتاده وسط میدان. آمدم و پوتین را برداشتم و گفتم حتما این پوتین صاحبی داشته. گشتم یک تعدادی از استخوان های پا و... یک جمجمه هم پیدا کردم. توسط همین یک لنگه پوتین جسد متلاشی شده سه شهید را پیدا کردم. *** آقای صادقی مشاور فرماندهان لشگر 27 محمدرسول الله(ص) و از اعضای گردان مالک اشتر است که خاطرات شنیدنی برای خوانندگان با خود آورده است. با هم صحبت های ایشان را می خوانیم: اولین خاطره من برمی گردد به عملیات کربلای5 . عملیات تقریبا به اواسط کار رسیده بود. روی خاکریز نشسته بودم و به میدان مینی که پاکسازی شده بود، نگاه می کردم. یک دفعه دیدم یک لنگه پوتین افتاده وسط میدان. آمدم و پوتین را برداشتم و گفتم حتما این پوتین صاحبی داشته. گشتم یک تعدادی از استخوان های پا و... یک جمجمه هم پیدا کردم. توسط همین یک لنگه پوتین جسد متلاشی شده سه شهید را پیدا کردم. هر سه یک پلاک داشتند و آن هم از لشکر 77 خراسان بود. دوباره که جستجو کردم جمجمه دیگری پیدا کردم. درست زیر جمجمه نایلونی را پیداکردم که درون آن کاغذی نوشته بود که .... اعزامی از پایگاه مالک اشتر آدرس خ خراسان، جنب پمپ بنزین، کوچه... پلاک... بعدها گشتم و آدرس را پیدا کردم و وسایل را تحویل دادم. یکی دیگر از خاطراتم برمی گردد به سال59 وقتی از تهران برای اولین بار حدود دوهزارنفر اعزام شدیم برای اهواز. آقای غفاری آن زمان آمدند و در نمازجمعه اعلام کردند که من قول دادم دوهزار چریک را با خود به اهواز ببرم. این شد که ما هم چون دوران سربازی را گذرانده بودیم آمدیم و اعزام شدیم به اهواز. در پادگان دوکوهه یک قطار بود که مهمات را به جبهه می برد. منافقین «گرا» داده بودند و دشمن قطار مهمات را زده بود بعد خمپاره و نارنجک هایی که از قطار به بیرون پرت شده بود یک تعدادی منفجر شده بود و تعدادی هم سالم مانده بود. تعدادی از بچه هایی که اعزام شده بودند هیچ آشنایی با این ادوات جنگی نداشتند. حتی اسم و شکل ادوات جنگی را هم نمی دانستند. ما از دوکوهه حرکت کردیم به سمت اهواز. در اهواز شهر تقریبا خالی از سکنه بود. ما دوسه روزی در شهر بودیم تا مسلح شویم. به تک تک نیروها تفنگ ام یک دادند. وقتی ما می گوییم ما در این جنگ با دست خالی با چهارده- پانزده لشکر تا دندان مسلح جنگیدیم- این شوخی نیست. یکی دیگر از مسائلی که در جبهه وجود داشت بحث اجساد شهدا بود که معمولا بعد از عملیات اجساد شهدای زیادی در منطقه مانده بودند. وقتی بعدها برای تفحص اجساد شهدا رفتیم دراین تفحص ها به چیزهای جالبی برمی خوردیم. مثلا کتاب جبر و مثلثاتی بود که در کوله پشتی یکی از شهدا پیدا کرده بودیم و مقداری کاغذ و خودکار. نکته دیگر، دشمن در خرمشهر بلایی به سر خانواده های مسلمان شیعی درآوردند که گفتن آن عرق شرم را بر پیشانی می نشاند. به قول شهیدی که می گفت: «بسیاری سردادند تا ما سرافراز باشیم. بسیاری دست دادند تا ما با نامحرمان دست ندهیم. پا دادند تا ما پایدار بمانیم.» درخرمشهر ابتدا جنگ در بیابان بود اما بعدها به داخل شهر و خیابان و بعد هم خانه به خانه کشیده شد. در یکی از این خانه ها دختری حدود بیست- بیست و دوساله افتاده بود و یک دست او را از مچ قطع کرده بودند ، این ناشی از آن بود که دست او را بریده و زیورآلات او را با خود برده بودند. بین بستان و سوسنگرد روستایی است وقتی نیروهای دشمن وارد این روستا شدند نزدیک چهل نفر از زنان و دختران روستا را زنده زنده به خاک سپردند. اینها جزو حقایق جنگ بود. در هویزه شهید علم الهدای و دوستانشان آنجا گیرافتاده بودند دشمن با تانک روی بدن آنها آمد. به قول شهیدی که می گفت: «بسیاری سردادند تا ما سرافراز باشیم. بسیاری دست دادند تا ما با نامحرمان دست ندهیم. پا دادند تا ما پایدار بمانیم.» اینها یکی از هزاران اتفاقی است که در زمان جنگ بر مردم شهرهای مرزی ما گذشته بود.خاطره دیگری که برایتان عنوان می کنم از کسانی است که گمنام آمدند و گمنام هم شهید شدند.دوتا برادرکه اهل خرمشهر بودند و برای تحصیل به آمریکا رفته بودند وقتی خبر سقوط خرمشهر را شنیده بودند همه چیز را رها کرده بودند و به خرمشهر آمده بودند و دوشادوش برادران رزمنده جنگیدند و گمنام هم شهید شدند. وقتی ما شهدا را دفن می کردیم دوباره دشمن خمپاره می زد و جنازه ها بالا می آمدند شب ها سگ ها به جنازه ها حمله می کردند و آنها را تکه و پاره می کردند. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/17 11:46:26.
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 12:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
رهبر معظم انقلاب تعریف کردند، بارها پدرم را در کوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شده بودند که در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی کامل آنها را با خود جابهجا میکرد. به گزارش گروه فضای مجازی دفاع پرس، فرزند شهید اندرزگو خاطرات پدرش از زبان مقام معظم رهبری را بازگو کرد. وی گفت: یکی از خاطراتی که رهبر معظم انقلاب برایم تعریف کردند، این بود که بارها پدرم را در کوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شده بودند که در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی کامل آنها را با خود جابهجا میکرد. پدرم بارها ما را هم هنگام جابهجایی مهمات با خود میبرد تا این عملیات شکلی عادیتر به خود بگیرد. البته ما اینها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمیشدیم.
ادامه مطلب
نخستین آشنایی
هجرت به كرمانشاه
شما آقای خامنه ای هستید؟
یك رأی دارم كه آن را به شما می دهم
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
شنیدهام برادر و داماد ما را شهید كردهاید
ادامه مطلب
شنیدهام برادر و داماد ما را شهید كردهاید
ادامه مطلب
ادامه مطلب
خاطره مقام معظم رهبری از شهید اندرزگو
از حضرت آقا شنیدم که: "یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتور گازی میآمد. موتور را که نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهی خروسها پرسیدم، جواب داد که این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجک و اسلحه است."
ادامه مطلب